دستگير كنندگاندرد بانك
من و بابام رفته بوديم به خيابان گردش كنيم. بابام از يك فروشگاه اسباب بازي، برايم يك فرفره خريد. توي پياده رو، جلو در بانك، داشتم فرفره بازي ميكردم. ناگهان مردي دوان دوان آمد. مرا انداخت زمين و با عجله رفت توي بانك. من داشتم از درد گريه ميكردم كه بابام خودش را به من رساند. به بابام گفتم: مردي كه مرا انداخت توي بانك است.
من و بابام رفتيم توي بانك. بابام عصباني بود. مشتش را آماده كرده بود تا آن مرد را بزند. آن مرد را به بابام نشان دادم. دو تا هفت تير در دستش بود. بابام يك مشت محكم به چانه آن مرد زد. هفت تيرهاي آن مرد به اين طرف و آن طرف افتاد.
بابام پشت سر هم، آن مرد را ميزد و ميگفت: يادت باشه كه ديگر نبايد توي پيادهرو با عجله بدوي و بچهاي را به زمين بياندازي. كاركنان بانك و مردمي كه در بانك بودند، بابام را تشويق ميكردند و برايش هورا ميكشيدند.
پاسباني آمد و دستبند به دستهاي آن مرد زد و او را برد. تازه فهميدم كه آن مرد ميخواست پولهاي بانك را بدزدد. مردم من و بابام را روي دست بلند كردند. يك عكاس هم آمد و از ما عكس گرفت تا توي روزنامه چاپ كند. همه آنها خيال ميكردن كه ما به بانك رفته بوديم تا دزد بانك را دستگير كنيم.