پروانه ی زیبا
یکی بود یکی نبود. جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند.
این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند.
حیوانات خوشحال بودند، با هم می گفتند و می خندیدند، پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد.
سنجاب کوچولوها که از درخت بالا می رفتند، پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:"پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟"
پروانه ی زیبا گفت:"نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم." سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند.
کم کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند، پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:"ببین ما چه خوشگل شدیم، دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟"
پروانه ی زیبا گفت:"نه، من زیبا هستم و نیاز به حلقه ی گل ندارم."
خرگوش ها هم جست زدند و رفتند.
چند ساعتی گذشته بود که چند تا گنجشک کوچولو پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:"پروانه ی زیبا می خواهی امشب ما بالای سر مهمان ها پرواز کنی و با هم آواز بخوانیم."
پروانه گفت:"نه؛من با شما پرواز نمی کنم، من خیلی زیبا هستم."
گنجشک ها هم پر زدند و رفتند.
بالاخره مهمانی شروع شد. جشن امسال خیلی باشکوه بود. پر از چراغ های بزرگ و روشن بود و یک آیینه ی بزرگ هم آنجا بود.
هوا که تاریک شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهمانی رساند. دید همه ی حیوانات مشغول خندیدن و بازی کردن هستند. انگار هیچ کس منتظر او نبود. یک مرتبه یک پروانه ی زیبا مثل خودش را دید و سریع به طرفش رفت. آن پروانه هم همین طور به او نگاه می کرد، پروانه زیبا ساعت ها به بال های زیبای آن پروانه نگاه کرد.
بعد خواست با او حرف بزند، اما شاخکش را که به سمت او برد، یک مرتبه سرما تمام وجودش را گرفت. تازه فهمید که آن پروانه تصویر خودش در آیینه است. وقتی برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دیگر مهمانی تمام شده بود و همه ی حیوانات به خانه هایشان رفته بودند.
پروانه ی زیبا خیلی ناراحت شد؛ چون فهمید زیبایی اش باعث شد که تمام شب را تنها بماند. تصمیم گرفت که دیگر به خودش مغرور نباشد و همه ی حیوانات را دوست داشته باشد.
بخش کودک و نوجوان تبیان