شنیدن انواع داستان های مخلتف برای کودکان جذاب و جالب است. شیوه بیان داستان ها برای کودکان اهمیت زیادی دارد. داستان ها علاوه بر سرگرم کردن کودک، باید آموزنده و مناسب سن کودک باشد.
قصه گویی یکی از سرگرمی های جذاب برای کودکان است. والدین باید از نوزادی برای فرزندان خود، قصه و داستان تعریف کنند. از نظر روانشناسان قصه گویی در رشد مغزی کودکان تاثیر زیادی دارد. در این پست قصد داریم سه داستان کوتاه و سرگرم کننده که می توان هنگام خواب برای کودک تعریف کرد، بیان کنیم.
داستان کودکانه سرگرم کننده
کودکان به شنیدن داستان علاقه زیادی دارند. داستان های زیادی برای همه سنین وجود دارد که انواع مختلفی دارند. داستان های تاریخی، داستان های ملی و …. از جمله داستان های آموزنده هستند. کودکانی که بیشتر داستان شنیده اند، مهارت گفتاری بهتری دارند. داستان ها و تصوراتی که کودکان از آن ها دارند ، کمک زیادی به مغز می کنند. در این پست دو نمونه داستان کودکانه کم سن، تعریف می کنیم.
داستان کودکانه 1 : ملکه گل ها
یکی بود یکی نبود، توی یه دهکده ی زیبا، کنار یک باغ بزرگ و پر گل، دختری به نام ملکه گل ها زندگی می کرد. ملکه گل ها، هر روز به دیدن گل ها می رفت و گل ها را نوازش می کرد و برای آن ها آواز می خواند. مدتی گذشت تا اینکه ملکه گل ها سخت بیمار شد. او دیگر نمی توانست به دیدن گل ها برود و از این موضوع خیلی ناراحت بود و دلش برای گل ها تنگ شده بود و مدام گریه می کرد.
گل ها هم دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود چرا که دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند و برای آن ها آواز بخواند و به آن ها آب بدهد. چند روزی از بیماری ملکه می گذشت که کبوتری زیبا، کنار پنجره ملکه نشست. کبوتر با دیدن ملکه فهمید که دختر مهربانی که گل ها از آن تعریف می کردند، همان دخترکی است که سخت بیمار شده، کبوتر معطل نکرد و به سوی باغ گل ها پرواز کرد و به گل ها بیماری دختر را اطلاع داد.
گل ها از شنیدن خبر بیماری ملکه، سخت اندوهگین شدند و به فکر چاره افتادند. یکی از گل ها گفت: ” ای کاش می توانستیم به دیدن ملکه گل ها برویم” کبوتر با شنیدن این حرف، گفت: ” این که کاری ندارد و من می توانم هر روز یکی از شما را بچینم و برای ملکه ببرم”. گل ها با گفتن این حرف کبوتر بسیار خوشحال شدند و قرار شد کبوتر هر روز یک گل را برای ملکه ببرد.
روزها می گذشت و کبوتر هر روز برای ملکه یک گل می برد، ملکه با دیدن گل ها خوشحال و با بوییدن گل ها روز به روز حالش بهتر می شد. یک شب که ملکه در خواب بود، با صدای گریه ایی از خواب بیدار شد. به آرامی به سمت صدا رفت و متوجه شد صدا مربوط به غنچه های باغ است. غنچه های باغ از اینکه نمی توانستند به دیدن ملکه بروند ناراحت بودند، چرا که اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند و دیگه اینکه او با رفتن گل های دیگر، آن ها احساس تنهایی می کردند.
ملکه، غنچه های گل را نوازش و آرام کرد و به آن ها قول داد که هرچه زود تر گل ها را به باغ برگرداند. صبح روز بعد، ملکه، گل ها را در دست گرفت به سمت باغ گل ها رفت و شروع به کاشتن گل ها کرد. این کار حال او را بهتر بهتر می کرد تا اینکه بعد چند روز کاملا می تواسنت راه برود و برای گل ها آواز بخواند.
گل ها و غنچه های گل از اینکه دوباره همه دور هم جمع شده بودند و ملکه به آن ها مهربانی می کرد، خیلی خوشحال بودند و همه به هم قول دادند که سال های سال کنار یکدیگر مانده و به هم مهربانی کنند و هیچ وقت ، تحت هیچ شرایطی یکدیگر را تنها نگذارند.