تا شهدا؛ سردار حاج علی فضلی از جمله فرماندهان دوران دفاع مقدس است که پس از جنگ هم دست از جهاد و مبارزه برای خدا برنداشت و نمیدارد. «حاج علی فضلی» علیرغم سبک زندگی نظامیای که دارد اما بسیار خوش برخورد و گرم با مخاطبان خود برخورد میکند. سردار علی فضلی در فتنه های مختلف نیز با مدیریتهای به جا و درستش توانسته جلوی بسیاری از خسرانها را در جامعه بگیرد.
این فرمانده دوران دفاع مقدس اکنون مدتی است بر اثر بیماری ناشی از جراحات جنگ در بستر است. به همین علت فرصت را مغتنم شمردیم تا با دوستان و همرزمانش در مورد شخصیت او صحبت کنیم. در گفت وگو با «محمد وصالی» از همرزمان حاج علی سعی شده تا با زوایای دیگری از اخلاق این سردار رشید اسلام آشنا شویم.
*نمی شد تیپ را به امان خدا رها کرد
وضعیت تیپ ۱۰ سیدالشهدا با شرایط جدید کمی بهم ریخته و سخت شده بود تا اینکه یک روز از طرف مسئول عملیات سپاه تهران، آقای محسن شفق به آقای محمد خزایی مأموریت داده می شود به عنوان مسئول تیپ با تعدادی دیگر بروند و فعالیت تیپ را از سر بگیرند.
ایشان هم بنده را خواست و گفت: «این مأموریت سخت را به من داده اند من به خودت و بچه های دیگه نیاز دارم.» من هم قبول کردم چون مسئله جنگ و جبهه بود و هر چند که روحیه و نظر ما هم با بچه های تیپ و شهید حسن بهمنی یکی بود، ولی نمی شد به خاطر این مسائل تیپ را به امان خدا رها کرد و از طرفی هم حضرت امام با پیامشان تکلیف افراد را روشن کرده بودند..
خلاصه با تعدادی دیگر از دوستان از قبیل آقای محمدباقر تاجیک، مرتضی کاظمیان، جواد حکمی، امیر چیذری و چند نفر دیگر و خود آقای خزایی که جمعا شاید ۱۰ نفری می شدیم همراه شدیم و رفتیم به سمت دوکوهه. آنجا تیپ را تحویل گرفتیم و شروع کردیم به سازماندهی.
برادر خزایی فرماندهی تیپ بود، من مسئول گردان قمر بنی هاشم شدم و بقیه هم هر کدام در مسئولیتی مشغول کار شدند. البته به لحاظ روحی و روانی، بخاطر آن قضایا و تغییر و تحولات، شرایط سختی بود اما از آنجایی که برای افراد، مسئله اصلی جنگ بود و تیپ سیدالشهدا هم از یگانهای مطرح تهران به حساب می آمد، خیلی از افراد حتی کادر زمان قبل هم باقی ماندند و بدون تعصب خاصی خالصانه و صادقانه کار کردند و کادر جدید هم بدون هیچگونه عکس العملی با آغوش باز به استقبال این عزیزان رفته و همگی دست در دست هم با سرعت برنامه ریزی و سازماندهی تیپ را فعال کردیم و تیپ توانست تا حدود زیادی آن جایگاه خودش را پیدا کند.
*این عملیات بسیار عملیات سخت و پیچیده ای بود
محل استقرار تیپ ما نزدیک سد دز روبروی پادگان دوکوهه بود و این فعالیت با عملیات بدر همزمان شد و ما نقش پشتیبانی داشتیم.
عملیات در غرب هورالهویزه انجام شد و نیروها باید از دجله می گذشتند و به جاده العماره بصره می رسیدند و بعد پراکندگی پیدا می کردند تا هم به رودخانه و هم به جاده مسلط شوند. عملیات بدر در ساعت ۱۱ شب ۱۹ اسفند سال ۱۳۹۳ با رمز یا «فاطمه الزهرا(س) شروع شد. باید عملیات با ضربت و سرعت عمل انجام می گرفت.
اوضاع طوری بود که شهید «مهدی باکری» فرماندهی لشکر31 عاشورا با نیروهایش محاصره شده بودند.
شهید باکری مورد هدف مستقیم گلوله قرار گرفته و او را سوار قایق می کنند که به عقب تخلیه شود که گویا قایق را هم با آرپی چی می زنند. این عملیات بسیار عملیات سخت و پیچیده ای بود.
یادم هست که هم روحیه بچه ها و هم فرمانده هان آنقدر تضعیف شده بود که حضرت امام (ره) پیام دادند و همه را دعوت به صبر و استقامت، مقاومت و اتحاد کردند.
آقای خزایی برای بررسی منطقه عملیاتی بدر به جفیر رفته بود که در آنجا بخشی از عملیات را هم واگذار کرده بودند به تیپ ما. بعد به ما اطلاع دادند و گفتند: گردانتان را جمع کنید و به منطقه ی جفیر بیایید و وارد عمل شوید. این کار در آن مقطع زمانی خیلی کار سختی بود. جابه جا کردن یک گردان آن هم با سرعت و ضرورت و با آن سازمان جدید، کار ساده ای نبود.
ما گردان را به جفیر بردیم و مستقر کردیم و منتظر دستور بودیم. منطقه ی جفیر هم که در منطقه ی خوزستان و در واقع در بخش جنوب غربی ایران و در ۵۰ کیلومتری اهواز و شاید ۳۰ یا ۳۰ کیلومتری شرق آزادگان بود، بسیار حائز اهمیت و یکی از مراکز اصلی هدایت و پشتیبانی برای عملیات بچه هایی بود که باید در هورالهویزه در عملیات بدر و خیبر عمل می کردند.
جای عجیبی بود. انگار مرکز الحاق رود کارون، رود کرخه، هورالهویزه و طلائیه بود. من شنیدم برای آزادسازی جفیر در عملیات نصر که در تاریخ ۱۰ دی ماه سال ۱۳۵۹ اجرا شد، بچه ها خیلی سختی کشیده بودند.
*غافلگیری شبانه
یکی از برادران پیشنهادی داد برای اینکه بچه ها خسته نشوند و آماده باشند یک مانور رزم شبانه را ترتیب بدهیم.
این تصمیم با مسئولین مربوطه در میان گذاشته شد و آنها هم قبول کردند اما مسئولینی که از تهران آمده بودند خبر نداشتند و نمی دانستند قرار است داخل تیپ، یک رزم شبانه اجرا بشود و با خیال راحت خوابیده بودند.
ما شروع کردیم به اجرای مانور با سروصداهای زیاد، بر پا برپا، بلندشو بلندشو و تیراندازی های فراوان و چند مورد انفجار.
یک عده ای فکر می کردند عراقی ها حمله کرده اند. چون شب و تاریک هم بود، ترسیده بودند و نمی دانستند چکار کنند. یکی از بچه ها یک ابتکاری هم به خرج داده بود و آن اینکه چند تا کتری آب داغ کرده بود و در بین آنها می گشتند و می ریختند روی پاهایشان چه آنهایی که در تاریکی شاهد تیراندازی بودند و با آنهایی که تیراندازی می کردند. افراد هم فکر می کردند که تیر خورده اند. داد و هوارشان به آسمان بلند می شد. در تاریکی شب نمی توانستند تشخیص بدهند چه خبر است.
یک ساعتی این مانور ادامه داشت و بدون هیچگونه حادثه و اتفاقی هم تمام شد. البته در پایان اعتراضاتی شد بخصوص مسئولینی که از تهران آمده بودند، شاکی شدند اما در مجموع یک تجربه و تنوع خوبی بود و آمادگی افراد را هم بیشتر کرد.
این ماجرا گذشت تا اینکه به ما گفتند آماده باشید باید داخل خط و منطقه ی عملیات بروید. با این وضعیتی که اجرا کرده بودیم ما آمادگی کامل داشتیم اما یک دفعه گفتند عملیات لغو شده است و عراق دارد منطقه را شیمیایی می زند. سریع جمع کنید و به سد دز برگردید. ما هم باز با همان دردسر گردان را سریع جمع کردیم و به سد دز برگشتیم و مستقر شدیم و منتظر اعلام عملیات بعدی بودیم.
*یکی از بسیجی ها یکدفعه دست کرد و چشمش را در آورد
با وجودی که این نقل و انتقالات برای رزمندگان کمی سخت بود اما وقتی شرایط منطقه را برای آن ها توضیح می دادیم قانع می شدند. البته بچه های بسیجی همیشه روحیه خوبی داشتند و یکپارچه شور و اشتیاق بودند و می خواستند در عملیات شرکت بکنند و وقتی عملیات نبود خسته می شدند. بعضی وقتها هم که می دیدند عملیاتی در کار نیست سریع به تهران برمی گشتند. یک خاطره را اینجا عرض کنم که شاید خالی از لطف نباشد.
یک بار یکی از بچه های بسیجی آمد و به من گفت: « می خواهم به مرخصی بروم. اگر اینجا باشم گرد و خاک چشمم را اذیت می کند. از عملیات هم که فعلا خبری نیست.»
من گفتم: «مگر چشمت چه مشکلی دارد؟ او هم یکدفعه دست کرد و چشمش را در آورد.
من تا آن موقع هنوز چشم مصنوعی ندیده بودم و اول هم یک کمی جا خوردم. او چشمش را در یکی از عملیات ها از دست داده بود ولی با همان روحیه شهادت طلبی، علاقه و ایثار برای عملیات آمده بود.
* بفرمائید داش
در کنار این بچه ها، بچه های داشی مشتی هم در گردان داشتیم که بعضا یا بچه ی جنوب شهر تهران بودند یا از جاهای دیگر آمده بودند.
علی فری یکی از همین بچه ها و اهل شهرری تهران بود. موهای فری داشت و کل بدنش خالکوبی بود. قبل از این که جبهه بیاید زیاد فرد موجهی نبود و برای آمدنش به جبهه هم کلی داستان داشت که چقدر در پذیرش بسیج رفته و آمد کرده تا توانسته بود اعزام شود.
یک روز داخل چادر ما بود و من بیرون ایستاده بودم که از ستاد تیپ زنگ زدند. ایشان گوشی تلفن را برداشته بود و با همان لحن و کلام خودش گفته بود: «بفرمائید داش» این نوع جواب دادن به طرف آن سوی خط خیلی برخورده بود. به همین خاطر گفته بود: «یعنی چه، این چطور حرف زدنیست؟ مگر اینجا چاله میدان است؟
على فری هم گفته بود: «ببین! این برادری که شما تازه به آن رسیده اید و به هم می گویید، قبل از این که شما بدانید برادری چی هست، ما به آن داش می گفتیم و همه هم داداش و داش همدیگر بودیم.»
بعد آنها پیگیر شدند که ببینند این شخص چه کسی است و ما هم توضیح دادیم و گفتیم داستانش اینطوری است و همه که نباید یک شکل باشند و خلاصه ماجرا جمع شد.
على فری همیشه می گفت: «هر کسی به جبهه می آید فقط باید یک سیخ جیگر داشته باشد.». رفتارهای دیگری هم داشت که جالب بود
*کمک هایی که محسن پاپتی آورد
یک نفر دیگر هم داشتیم که از دوره ی قبل از من آنجا مانده بود. به او «محسن پاپتی» می گفتند به خاطر اینکه بیشتر موقع ها پا برهنه رفت و آمد می کرد.
بچه بندرعباس بود و آنجا سیگار فروشی می کرد. خیلی زرنگ، زبل و فعال بود. خاطره ای را بچه ها از ایشان در عملیات قبلی که من نبودم تعریف می کردند و می گفتند بچه هایی که شب به خط و عملیات می رفتند، وقتی برمی گشتند هم از نظر خورد و خوراک و هم از نظر بی خوابی هلاک بودند. خسته می افتادند و روی همان خاکریزها می خوابیدند.
این آقا محسن هم رفته بود از شهر چند تا پستونک بچه خریده بود و در دهان رزمنده هایی که از عملیات و خط برگشته و در کنار خاکریزها از خستگی خوابیده بودند می گذاشت.
هر کس که این صحنه را در آن شرایط می دید یک حالت نشاط و خنده ای برایش ایجاد میشد و خستگی را فراموش می کرد.
یکبار هم بچه ها دیده بودند که محسن با یک ماشین کامیون از کمکهای مردمی آمد داخل گردان. گفتند این را از کجا آورده ای؟ گفت جلوی پادگان دوکوهه ایستاده بود و دنبال آدرس می گشت من یک سیگار وینستون بهش دادم گفتم بیا با من بریم. منم آوردمش اینجا.
چند نفر دیگر هم در گردان داشتیم که اهل ورزش و باستانی کار بودند و برای خودشان گود زورخانه درست کردند.
اینها باعث روحیه دادن به بچه های رزمنده می شد. هنر جبهه این بود از این همین بچه های
داشی مشتی، بچه هایی شجاع، مخلص، و ناب می ساخت.
بعد از یک مدت، آقای خزایی از تیپ رفت و برادر «علی فضلی» آن زمان و سردار فضلی فعلی را به جای ایشان معرفی کردند.
ایشان آمد و فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا شد و من هم مدتی بعنوان فرماندهی گردان قمربنی هاشم (ع) ماندم. بعد از مدتی که من در خدمت ایشان بودم دوران مأموریتم تمام شد و به تهران برگشتم و لشکر هم روبروی پادگان دوکوهه مستقر شد.
*کنار حاج فضلی شب خاطره انگیزی بود
علی فضلی را دورادور می شناختم و برخوردهای کوتاهی هم با او داشتم. اما شهید جنگروی از دوستانم بود که در لشکر 10 سیدالشهدا(ع) زمان فرماندهی محمد خزایی با هم آشنا شده بودیم. یک شب سردار فضلی و شهید جنگروی که قائم مقام لشکر بود، برای کاری آمده بودند ورامین. منزل پدری ام ورامین بود و از آنها دعوت کردم شب برای استراحت بیایند آنجا. شب خاطره انگیزی بود. همان شب جنگروی سر بسته به من اطلاع داد عملیات نزدیک است، بروم منطقه و در لشکر 10 سیدالشهدا(ع) در عملیات کنارشان باشم.
*اشهدمان را خواندیم
اواخر سال 64 بار دیگر به صورت انفرادی رفتم منطقه و به رزمندگان لشکر پیوستم. شهید جنگروی تا مرا دید گفت داخل همین ستاد لشکر باش. قرار است که عملیات شود و از کارهایی که لازم بود انجام بده. دوستان زیاد دیگری هم در آنجا حضور داشتند، ما هم کنارشان بودیم.
در همین زمان بود که عملیات والفجر ۸ یا عملیات مهم نبرد فاو آغاز در بهمن سال ۹۶ از منطقه خسروآباد آغاز شد و نیروها با غافلگیری عراقی ها توانستند از اروندرود عبور کرده و شبه جزیره فاو را تصرف کنند.
لشگر ۱۰ سیدالشهدا در خرمشهر مستقر بود و من هم در آنجا بودم تا اینکه قرار شد لشکر هم از اروند عبور کند و در شهر فاو عملیات داشته باشد. حرکت کردیم و به منطقه خسروآباد رفتیم. هواپیماها و توپخانه دشمن دیوانه وار آتش می ریختند. برای عبور از اروند، در میان نخلستانها نهرهایی وجود داشت که به اروند متصل بود و لذا هر لشکری برای خودش نهری یا نهرهایی را انتخاب کرده بودند تا بتواند با قایق های تندرو، رزمندگان و تجهیزات و تدارکات را منتقل کنند.
من با تعدادی از بچه های لشکر آمدیم داخل نخلستان تا از نهری که مربوط به لشکر بود سوار قایق شویم و به فاو برویم.
باید مقداری داخل نهر می رفتیم تا راحت بتوانیم سوار قایق شویم. قایقی آمد به حرکت کردن. همین طور که از نهر خارج و وارد رودخانه اروند شدیم، خانه و حرکت و موج آب رودخانه در دل آدم وحشت می انداخت چون از طریق این رودخانه عظیم آب چهار رودخانه کارون، کرخه، دجله و فرات به خلیج فارس می ریزد. اما اینها مهم نبود. مهم این بود که درست وسط رودخانه اروند که رسیدیم ناگهان هواپیماهای عراقی سررسیدند و شروع کردند از بالا مثل نقل و نبات بمب ریختن و بمب هایی که از هواپیما ریخته می شد ما داخل قایق قشنگ آنها را می دیدیم و گاهی هم هواپیماها برای ایجاد رعب و وحشت حالت شیرجه می گرفتند و با یک سرعت و صدای وحشتناکی از بالای سر ما رد می شدند.
ما اشهد خودمان را خواندیم و هیچ باورمان نمی شد و امیدی نداشتیم که بتوانیم از این مهلکه جان سالم به در کنیم.
برخی بمب ها در کنار قایق ها می خورد و اگرچه در آب قدرت انفجار نداشتند ولی چنان تلاطمی ایجاد می کردند که کنترل قایق با سختی و مشقت روبرو می شد تا جایی که در چند نوبت نزدیک بود قایق واژگون و غرق شود. هر آن هم ممکن بود یکی از این بمب ها داخل قایق بیفتد.
خلاصه شانس آوردیم که بمب ها به قایق برخورد نکرد و با هزار ترس و وحشت بالاخره از عرض ۱۰۰۰ متری اروند عبور کردیم و رفتیم داخل شهر فاو.
داخل شهر تعدادی از لشکرها و یگانها مستقر بودند و هر کدامشان خطی داشتند که آنجا پدافند می کردند.
*با این عملیات ما می خواستیم قدرت خودمان را به دنیا نشان دهیم
حفظ جزیره فاو از هر جهت برای ما اهمیت داشت چون این عملیات در نوع خودش خیلی سخت و مهم بود و خیلی هم گسترده و یکی از بزرگتری عملیات هایی بود که انجام می شد. با این عملیات ما می خواستیم قدرت خودمان را به دنیا نشان دهیم. لشکر 10 سیدالشهدا در شهر فاو مکانی را برای خودش در نظر گرفته بود تا با یک برنامه ریزی بتواند اجرای مأموریت کند.
در یک ساختمان نیمه کاره ای، مسئولین لشکر مثل سردار فضلی و شهید یدالله کلهر، شهید جعفر جنگروی، شهید میر رضی، شهید احسانی نژاد، شهید اسکندرلو و تعدادی دیگر از برادران کادر جمع شدند و من هم آنجا بودم. قرار بود جلسه ای برگزار شده و در خصوص مأموریت لشکر صحبت کنند.
*حاج علی دست روی چشم خونی اش گذاشت ذکر گفت
اسکندرلو، شهید کلهر و چند نفر دیگر و من در یک اتاقی نشسته بودیم و سردار ان شهید جنگروی، شهید میررضی، شهید احسانی نژاد و چند نفر دیگر هم در بیرون بودند که ناگهان یک صدای انفجار شدیدی رخ داد. شدت انفجار به حدی بود که پنجره ها را هم از جا کند.
سراسیمه دویدیم بیرون و دیدیم که هر کدام از افراد به شکلی شهید و زخمی شده اند.
سردار فضلی را دیدم که دست روی چشمش گذاشته و در حالیکه خون از صورتش سرازیر بود، داشت ذکر می گفت. وقتی دستش را برداشت من دیدم چشمش مثل گوشت چرخ کرده تخلیه شده است.
به طرف شهید جنگروی رفتم. ایشان هم به پهلو دراز کشیده بودند و آرام ذکر می گفتند که بعدش با یک صدای خرخری، بر اثر اصابت ترکش به قلب و ریه اش شهید شدند.
شهید احسانی نژاد هم که مسئول ستاد لشکر بود از ناحیه سر آسیب سختی دیده بود و درجا شهید شده بود. سریع سردار فضلی و شهدا را به عقب لشکر و نهایتا به تهران انتقال دادند. همه اینها بر اثر موشکی بود که در نزدیکی این عزیزان اصابت کرده بود و باعث شد که لشکر مسئولین اصلی خود را از دست بدهد و از اجرای مأموریت باز بماند.
یکی دو روز قبل که در ستاد لشکر بودیم من کنار شهید جنگروی نشسته بودم که از سپاه تهران با ایشان تماس گرفتند و گفتند شایعه شده که فلانی و فلانی حتی خود جنگروی شهید شده اند که ایشان به برادران سپاه تهران گفت به این شایعات توجه نکنید و تا از زبان خود من راجع به افراد چیزی نشنیدید قبول نکنید که دو روز بعدش خودش شهید شد.