پاسخ به:لطیفه های کودکانه
پیراهن تنگ مریم:مادر این پیراهن برای من خیلی کوچک شده است که به سختی می توانم نفس بکشم.
مادر:پیراهن هیچ عیبی نداره دخترم، تو سرت را از آستین بیرون آورده ای!
به یه نفر میگن : خوابیده آب نخور عقلت کم میشه. میگه : عقل دیگه چیه ؟ میگن : هیچی بابا آبتو بخور .
*دو تا تنبل کنار هم نشسته بودن یکی شون خمیازه می کشه اون یکی بهش میگه : قربون دستت تا دهنت بازه بچه من رو هم صدا بزن!
از یکی پرسیدن گاو ها از اول شاخ داشتند .؟
گفت: نه ولی از وقتی دیدند آدمیزاد توی شیرشون آب می ریزه شاخ در آوردن .
آقای فراموشکار میره دکتر میگه آقای دکترمن فراموشی گرفته ام. دکتر میگه:چندوقته این بیماری رو دارین؟ آقای فراموشکار میگه:کدوم بیماری؟
پسر مهربان داشت نوارخالی گوش میداد و بلند بلند گریه میکرده، بهش میگن چرا گریه میکنی؟ میگه:دلم واسه خواننده اش میسوزه، طفلکی لال بوده!
مشتری شکموی هتل، به رستوران رفت تا صبحانه بخورد. پیش خدمت پرسید:«برای صبحانه چی میل دارید قربان؟» مشتری گفت:«پنجاه تا تخم مرغ برایم نیمرو کنید!... برای من نوشیدنی چی می آورید؟» پیش خدمت گفت:«برای شما یک نوشیدنی خوب داریم:هواشناسی اعلام کرده امروز صبح سیل می آید!
مسافر تاکسی به راننده گفت:«آقای راننده، شما می توانید اسم چندتا از شاعران مهم ایران بگویید؟» راننده گفت:«بله قربان... حافظ، سعدی، فردوسی، مولوی، عطار، خاقانی...» مسافر حرف راننده را قطع کرده گفت:«خیلی ممنون... می خواستم سر خاقانی پیاده شوم
خانم خیلی مهربان و دختر کوچولوی خیلی مهربانش به پارک آمده بودند. آن ها از اغذیه فروشی پارک یک پیتزا خریدند اما کلاغ ها و گربه ها آمدند و بیشترش را خوردند. خانم گفت:«حالا که همه سیر شده اند، بقیه اش را می گذاریم لب پنجره تا برادر و پدر بی زبانت بیایند بخورند!»
طرف جلوی یک عابر بانک ایستاده بود و التماس می کرد:تو می تونی دو میلیون تومان به من قرض بدی، می دونم که داری، کمکم کن، به خدا بهت بر می گردونم!
قاضی:چرا با سر زدی توی صورت دوستت؟
متهم:جناب قاضی! خودش می خواست، هر وقت من را می دید،می گفت یک سری به ما بزن!
معلم: چرا انشایی که درباره ی گربه نوشتی مثل انشای برادرته؟! رضا: آقا اجازه چون ما یک گربه بیشتر تو خونمون نداریم!!
رئیس تیمارستان به یکی از مراقب ها می گوید: «من در این جا از همه راضی هستم، فقط دیوانه ای هست که اصرار دارد من برج ایفل را از او بخرم.» مراقب می گوید: «خب، چرا نمی خرید؟» رئیس تیمارستان می گوید: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما می خریدم.»
اولی: حیف نون چرا دستت شکسته ؟! حیف نون: دیروز روی یه دیوار بلند راه می رفتم که یه دفعه دیوار تموم شد!!
پدر از پسرش پرسید: امتحان ریاضی امروزت چطور بود؟ پسر: یکی از جوابهام غلط بود. پدر: معلمتون چند تا سؤال داده بود؟ پسر:پنج تا. پدر: این خیلی عالیه، پس بقیه سؤال ها رو درست حل کردی؟ پسر: نه دیگه، اصلا وقت نشد به بقیه نگاه کنم..!!