قصه ببعی و گرگ برای خردسالان و کودکان
ببعی همراه گله به چرا رفته بود. شکمش پر از علف شده بود. ولی چشمش افتد به علف های روی تپه. با خودش گفت : یک کم دیگر بخورم. دیگه نخورم .
سگ گله داد زد : آهای ببعی کجایی؟ زودتر بیا که می خواهیم برویم.
ببعی جواب داد الان میام. هنوز شکمم به اندازه یک مشت علف جا دارد.
چوپان، گله را راه انداخت. ببعی نفهمید. با اینکه سیر بود باز هم علف خورد.
یک دفعه یک گرگ گنده از مشت تپه بالا آمد و گفت به به یک ببعی تنها . نه چوپانی ، نه سگ گله ای
همچنین گوش کنید : قصه صوتی خاله قورباغه خوش باور |
ببین ببعی ، دادو بیداد نکن که فایده ای ندارد.
ببعی ترسید و سرش را بلند نکرد که گرک بفهمد او ترسیده. همانطور که علف می خورد جواب داد . نه چرا داد بزنم تو که اصلا گرگ نیستی. اگر گرگ بودی باید از تو می ترسیدم.
قصه ببعی
گرگ به سر تا پای خودش نگاه کرد و گفت: من گرگم. باور کن نمی دانم چرا از من نمی ترسی.
بعد دهانش را باز کرد و دندان هایش را به ببعی نشان داد و گفت : ببین این هم دندان های تیزم.
ببعی زیر چشمی به دندان های گرگ نگاه کرد . خیلی ترسید اما سعی کرد صدایش نلرزد و گفت : کدام دندان های تیز. به چند تا دندان کج و کوله ی کرم خورده، می گویی دندان تیز؟ با این دندان ها حتی علف هم نمی توانی بخوری چه برسد به گوشت و استخوان.
گرگ ناراحت شد. پنجه هایش زا به ببعی نشان داد و گفت : از این ها چی ؟ از این ها هم نمی ترسی.
ببعی به یک بوته تکان داد که از ترس نیفتد و جواب داد. ببینم تو یک گربه نیستی. شاید گربه ای هستی که زده به سرت و فکر می کنی گرگ هستی.
گرگ به پنجه هایش نگاه کرد. اولین باری بود که از پنجه هایش بدش می آید.
ببعی ادامه داد تازه این دم است که داری. از دم سنجاب هم کوچکتر است.
گرگ باور کرد. همان جا ایستاد و با غم و غصه به دم بزرگ و قشنگش نگاه کرد. دیگر دمش را دوست نداشت. به فکر فرو افتاد که چطور می تواند دمش را عوض کند
قصه ببعی
ببعی آرام آرام راه افتاد. وقتی خوب از گرگ فاصله گرفت. نفس راحتی کشید و با خودش گفت : چه گرگ دهن بینی. نابودش کردم. حالا چقدر طول می کشد تا بفهمد که واقعا یک گرگ گنده ترسناک است. بعد گفت شاید هم هیچ وقت نفهمد . آن وقت دوید تا زودتر خودش را به گله برساند.