داستان خاله خرسه
پیرزن و پیرمردی نزدیک یک روستای کوچک زندگی می کردند . آن جا کوهی بود به اسم دیوار سنگی . فقط چندتا درختچه روی دیوار سنگی روییده بود
اما فصل بهار که از راه می رسید ، کوه پر می شد از گل های وحشی رنگارنگ . بالای کوه ، زیر تخته سنگ ها ، همه جا لانه زنبور بود .
غیر از خرس هم هیچ جانوری نمی توانست از این کوه صاف بالا برود .
پیرزن و پیرمرد یک اتاق داشتند با یک حیاط کوچک . بچه هایشان یکی یکی بزرگ شده بودند و رفته بودند توی روستا زندگی می کردند .
هر شب ، شب یلدا که می رسید ، بچه ها و نوه های پیرزن و پیرمرد ، می آمدند خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ .
اما یک سال هوا خیلی سرد شد . برف زیادی باریده بود . راهی که از روستا به خانه کوچک پیرزن و پیرمرد می رسید با برف و یخ بسته شده بود .
از یک روز مانده به شب یلدا ، پیرزن برای بچه ها و نوه هایش ، بادام بو داده بود . لواشک و آلوچه درست کرده بود .
پیرمرد هم یک هندوانه ی بزرگ ، ده تا انار جنگلی و یک کلم سفید خریده بود .
او جلوی در اتاق ایستاد و به زنش گفت :
” ما هیچ سالی شب یلدا تنها نبوده ایم ، امسال بچه ها می توانند میان این همه برف و یخبندان خودشان را برسانند ؟ ”
پیرزن که داشت با شیره انگور شیرینی درست میکرد ، گفت : ” تا خدا چه بخواهد . “
پیرزن و پیرمرد ، از غروب چشم به راه بچه ها و نوه هایشان مانده بودند . اما هوا تاریک شده بود و هیچ خبری از آن ها نبود .
پیرزن و پیرمرد نماز خواندند . دوتایی شام خوردند . دوتای نشستند زیر کرسی . برای خودشان از بچه هایشان حرف زدند . از نوه هایشان گفتند .
بیرون از خانه باد و بوران شد . سوز و سرما از درز در چوبی آمد .
پیرمرد رو به زنش گفتن : ” هشتاد سال از خدا عمر گرفتم ، اما هیچ شبی به این سردی ندیدم ! “
پیرزن گره چارقد را زیر گلویش محکم کرد . گفت :
” شب از نیمه هم گذشته . با این هوای سرد و این همه برف ، دیگر نباید منتظر مهمان ها باشیم .
خوردنی ها بماند تا وقتی بچه ها و نوه هایمان بتوانند به خانه ی ما بیایند . “
پیرمرد گفت : ” پس انتظار بی فایده ست . من هم فانوس را خاموش کنم تا بخوابیم .”
حرف پیرمرد هنوز تمام نشده بود که در اتاق با سر و صدای زیادی باز شد . بعد هم یک خرس سیاه به داخل اتاق آمد . پیرمرد و پیرزن ، به هم نگاه نگاه کردند .
پیرزن گفت : ” یا خدا … این مهمان ناخوانده از کجا آمد ؟! “
خرس نگاهش را در اطراف اتاق چرخاند . بعد هم خره ای کشید . همان گوشه پایین اتاق نشست روی زمین .
پیرمرد گفت : ” نترس زن . این خرس بیچاره ، به خاطر سرمای شدید به خانه ی ما پناه آورده . “
پیرزن که با حرف مرد ، کمی ترسش ریخته بود ، با خنده گفت : ” پس خاله خرسه اومده شب نشینی شب یلدا ! “
پیرمرد ، سری تکان داد . بعد سینی شیرینی و بادام های بو داده را گذاشت جلوی خرس و گفت : ” خاله خرسه ی بیچاره ، حتما گرسنه هم هستی . “
خرس سیاه با دیدن سینی پر از خوراکی های خوشمزه ، بازم خره کشید . چوزه اش را برد طرف سینی . تمام شیرینی ها و بادام ها را تا دانه ی آخر خورد . آخر سر هم پوزه ی بزرگش را گذاشت روی سینه اش و خوابید .
روز های بعد ، تا چند هفته ، هر وقت بچه ها و نوه ها به دیدن پدربزرگ و مادربزرگ می آمدند . پیرمرد و پیرزن از مهمان ناخوانده ی شب یلدا می گفتند . از پناه آوردن خرس سرمازده و گرسنه به خانه ی گرم شانم تعریف ها می کردند .
هوا کم کم گرم می شد . دیواره ی سنگی پر شده بود از گل های وحشی .نوه ها هر روز می آمدند به دیدن پدربزرگ و مادربزرگ . هر دفعه هم دوباره داستان خاله خرسه را می پرسیدند . پیرزن و پیرمرد هر دفعه با حوصله ، همه ی ماجرای شب نشینی با خاله خرسه را تعریف می کردند .
روزهای آخر بهار بود .
یک وز صبح زود ، خرس سیاه و دوتا توله اش آمدند توی حیاط کوچک خانه . روی سر خرس سیاه یک تخته سنگ بزرگ بود . خاله خرسه تخته سنگ را گذاشت وسط حیاط . روی تخته سنگ ، گود و توخالی بود . پیرزن و پیرمرد دیدند توی تخته سنگ پر است از عسل !
از عسل روی تخته سنگ را به دهان گذاشت . با چشیدن طعم شیرین عسل ، به پیرزن گفت : ” این هم از تشکر خاله خرسه به عوض محبت شب یلدای ما . بخور !… نوش جان