پاسخ به:لطیفه های کوتاه
شخصی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود. از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست. برنجید و گفت: ای مردک کوری؟! سپر بدین بزرگی نمیبینی و سنگ بر سر من میزنی؟
شخصی را پسر در چاه افتاد. گفت: جان بابا! جایی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم
وردکی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد رویش از کفل اسب بود او را گفتند واژگونه بر اسب بنشستهای گفت من باژگونه ننشستهام اسب چپ بوده است
وردکی خر گم کرده بود گرد شهر میگشت و شکر میگفت گفتند چرا شکر میکنی گفت از بهر آنکه بر خر ننشسته بودم و گرنه من نیز امروز چهارم روز بودی که گم شده بودمی
شخصی با دوستی گفت پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند او گفت من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان خبر شدند من تمام خورده بودم
وردکی با کمان بیتیر به جنگ میرفت که تیر از جانب دشمن آید بردارد گفتند شاید نیاید گفت آنوقت جنگ نباشد
خراسانی را اسبی لاغر بود گفتند چرا این را جو نمی دهی گفت هر شب ده من جو میخورد گفتند پس چرا لاغر است گفت یکماهه جوش در نزد من به قرض است
شخصی تیری به مرغی انداخت خطا رفت رفیقش گفت احسنت تیرانداز بر آشفت که مرا ریشخند میکنی گفت نی میگویم احسنت اما به مرغ
مردی را گفتند پسرت را به تو شباهتی نباشد. گفت: اگر همسایگان باری ما را رها کنند، فرزندانمان را به ما شباهتی خواهد افتادت. سلامتی
زن مزبد حامله بود. روزی به روی شوی نگریست و گفت: وای بر من اگر فرزندم به تو ماند. مزبد گفت: وای بر تو اگر به من نماند!
اسبی در مسابقه پیشی گرفت. مردی از شادی بانگ برداشت و به خودستایی پرداخت. کسی که در کنارش بود گفت: مگر این اسب از آن توست؟ گفت: نه! لیکن لگامش از من است
فردی با پنج انگشت میخورد او را گفتند چرا چنین میخوری؟ گفت اگر به سه انگشت لقمه برگیرم دیگر انگشتانم را خشم آید
هارون به بهلول گفت دوستترین مردمان در نزد تو کیست گفت آن که شکمم را سیر سازد گفت من سیر سازم پس مرا دوست خواهی داشت یا نه گفت دوستی نسیه نمیشود
یکی اسبی به عاریت خواست گفت اسب دارم اما سیاه هست گفت مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است
رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند از دوستی بخواست گفت من دارم اما نمیدهم گفت چرا گفت اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی