پاسخ به:لطیفه های کوتاه
سعید به دوستش محسن: برادرت که به خارج رفته ، از چه راهی امرار معاش می کند؟محسن : از راه نویسندگی.
سعید : چه می نویسد؟
محسن : هر ماه به پدرم نامه می نویسد تا برایش پول بفرستد.
معلم : امیر جان ، با حمید یک جمله بساز.
امیر : شما چقدر شبیه همید!
پزشک : خوب پسرم! حالا باید دندانهایت را امتحان کنم.
پسر بچه : آقای دکتر! امتحان کتبی یا شفاهی؟؟؟
اولی : پدر من با یک حرکت دست می تواند یک کامیون را نگه دارد!
دومی : مگه پدرت چه کاره است؟
اولی : پلیس!!
دیوانه ای لب چاه نشسته بود و می گفت: هفت هفت هفت… شخصی به او رسید و گفت: برای چه هفت هفت می گویی؟ دیوانه مرد را به چاه انداخت و گفت: هشت هشت هشت…!
اولی: می شود یک سوال از شما بکنم؟ دومی: نه! آخر مرد حسابی ساعت سه نصفه شب هم وقت سوال پرسیدن است!؟ اولی: متشکرم. می خواستم بدانم ساعت چند است.
پرویز به دوستش گفت: فرق میان آموزگار و دماسنج چیست؟
دوستش گفت: هیچ! چون هر کدام از آن ها صفر را نشان بدهند تن آدم می لرزد.
معلم تاریخ خطاب به دانش آموزی گفت: بچه تو چقدر کثیف هستی، چند روز است که حمام نرفته ای؟ شاگرد گفت: آقا از وقتی که شما گفتید امیر کبیر را در حمام کشتند.
معلم: «مریم! بگو ببینم چرا استخوان دایناسورهای قدیمی را توی موزه نگه می دارند؟»مریم: «اجازه خانم! چون نمی توانند جدیدش را پیدا کنند!»
برادر بزرگتر: پسر تو هیچ خجالت نمی کشی این هندوانه بزرگ را خوردی و فکر من نبودی؟
برادر کوچکتر: برعکس داداش همه اش به فکر تو بودم که مبادا یکدفعه سر برسی!
اولی: چرا ماهی ها نمی توانند حرف بزنند؟
دومی: تو خودت اگر دهانت پر از آب باشد می توانی حرف بزنی؟
یه روز یه نفر می ره ماهی بگیره، تور رو می اندازه تو دریا؛ اما هر چی می کشه در نمی یاد. می ره زیر آب، می بینه ماهی ها تور رو بستن، دارن والیبال بازی می کنن.
دو تا دروغگو پایین کوه با هم صحبت می کردند.
اولی گفت: اون مورچه را روی نوک کوه می بینی؟
دومی گفت: کدام، اونی که چشماش را بسته یا اونی که چشمهایش باز است؟\
عکاس:چرا به دوربین پشت کرده ای ؟
نیما: چون این عکس را برای کسی می فرستم که با او قهر هستم!
اگر دو دو تا بشه چهار تا، چهار چهار تا بشه شانزده تا، تو بگو شش شش تا چقدر می شه؟
کاوه با اعتراض جواب داد:
آقا انصاف داشته باشید. آسون آسون هاشو خودتون جواب می دهید، سخت هاشو باید من بگم.