0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرایی که شهید کلهر را از خانواده‌اش دور کرد/ فرماندهی که شبیه نداشت

ماجرایی که شهید کلهر را از خانواده‌اش دور کرد/ فرماندهی که شبیه نداشت
بچه‌ها صف کشیده بودند جلوی بیمارستان و سر اهدای کلیه به حاجی، جر و بحث می‌کردند. هرکس می‌خواست قرعه به نام او بیفتد. آنها سر از پا نمی‌شناختند و هر لحظه به تعدادشان اضافه می‌شد.




"حاج یدالله کلهر" روستا زاده بود. در "بابا سلمان" شهریار به دنیا آمد. همانجا قد کشید و بزرگ شد. به دلیل نبود امکانات و سختی راه، ازادامه تحصیل باز ماند. سال 53 به خدمت سربازی رفت. چندین بار از خدمت سربازی فرار کرد. آشنایی با امام خمینی(ره) مسیر زندگی اش را تغییر داد و به جرگه مبارزان با رژیم پهلوی پیوست. با پیروزی انقلاب، سپاه منطقه کرج را راه ندازی کرد. با آغاز جنگ، در آزاد سازی گیلانغرب حماسه ماندگاری آفرید.

 
به خاطر لیاقت و کاردانی به عنوان جانشین فرماندهی تیپ المهدی(ج) برگزیده شد. در عملیات فتح المبین ضرب شست جانانه ای به عراقی ها نشان داد. بعدها در عملیات والفجر 8، کربلای 4 و 5 خوش درخشید. شهید یدالله کلهر از بنیانگذاران لشکر 31 عاشورا، لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و قائم مقام لشکر 10 سیدالشهدا بود. وی پس از سالها مجاهدت، سرانجام در اول بهمن 1365 در عملیات " کربلای 5" جاودانه شد و به قافله شهدا پیوست. به بهانه بیست و هشتمین سالگرد شهادتش فرزاهایی کوچک از زندگی این مرد بزرگ را مرور می کنیم:
 
نشانه
 
قنداقه نوزاد را با خوشحالی در آغوش کشید و سرتاپایش را خوب برانداز کرد. چشمش به گوش راست نوزاد افتاد. قسمت کوچکی از لاله گوش راست نوزاد بریدگی داشت. با تعجب گفت : «این بچه یک نشانه دارد». پدر بزرگ قنداقه را گرفت و گفت: « معنایش این است که این بچه در آینده کاری می کند که اسمش بر سر زبانها می افتد. شاید پهلوان شود و شجاعت از خود نشان دهد. هر چه هست نام خوبی از خود به جا می گذارد.»
 
مثل باران
با بچه های دیگر فرق داشت. فرقش هم این بود که بیش از حد مهربان بود. به تعبیر دوست همرزمش : «از همان بچگی به ما نصیحت می کرد که با هم دعوا نکنیم.  همیشه از مردانگی و گذشت صحبت می کرد» یدالله خوبیهایش حد نداشت. مثل باران بود . وقتی می بارید همه را فرا می گرفت. خیلی راحت می شد به او تکیه کرد. نه کینه داشت و نه اهل غرض ورزی بود. قلبی زلال و روحی بزرگ و مهربان داشت. هیچ وقت با کسی تند برخورد نمی کرد. تواضع اش تماشایی بود. صبور و پر حوصله بود.
 
دروازه بان
فوتبالش خوب نبود اما والیبال را بهتر بازی می کرد. در فوتبال اکثر اوقات دروازه بان می ایستاد. در بین بازی هم هیچ وقت عصبانی نمی شد. صبورانه بر خورد می کرد. با مزاح و شوخی جلوی عصبانیت های احتمالی بچه ها را می گرفت. به تعبیر پدرش " از بچگی در بازیها میان بچه ها محبوب بود. هر کس به دنبالش می آمد و می گفت برویم ورزش ، می گفت : «یا علی» . هیچ وقت از ورزش و بازی روی گردان نبود. »
 
خانه اهدایی
برای هر کاری خیری پیش قدم می شد. دست به خیر بود. رفته بود خواستگاری یکی از همکارانش. بعد از صحبت های مقدماتی ، پرسیده بودند که آقا داماد منزل مستقل دارد یا نه؟! داماد سرش را انداخته بود پایین و گفته بود:« نخیر. خانه مستقل ندارم». داشته قول و قرار عروسی شان بهم می خورده که حاج یدالله گفته بود : «آقا داماد از خودشان منزل دارند و خانه مناسبی هم هست» انکار داماد هم به جایی نرسیده و جلسه به خوشی تمام شده بود. بعدها وقتی آقا داماد فهمیده بود که خانه اهدایی حاج یدالله، از طرف سپاه به اسم حاجی  در آمده بود.
 
قـرعه اول
به قول امروزی ها، حاجی خیلی «فدایی» داشت.  بچه ها صف کشیده بودند جلوی بیمارستان و سر اهدای کلیه به حاجی، جر و بحث می کردند. هر کسی می خواست قرعه به نام او بیفتد. بچه ها سر از پا نمی شناختند. هر لحظه به تعداد بچه ها اضافه می شد. لحظه شماری می کردند برای اهدای کلیه.  اما هر کاری کردند حاجی زیر بار نرفت و  گفت: « من شرعاً راضی نیستم که شما جان خودتان را به خطر بیندازید و به من کلیه بدهید. هر چه خدا بخواهد ، همان می شود.»
 
لبهای خونین
دشمن امان بچه ها را بریده بود در فاو. انگار از آسمان باران گلوله می بارید. بمباران عراقی ها خیلی شدید بود. حاج یدالله در یکی از این بمبارانها به شدت زخمی شد. جراحتش به حدی شدید بود که برای مداوا فرستادندش به تهران .خون از همه جای بدنش جاری بود حتی از لبهایش. پرستارها فکر کردند که لبهای حاجی ترکش خورده . وقتی خوب معاینه کردند دیدند  که از ترکش خبری نیست. حاجی از شدت درد دندان به لب گرفته بود! حاجی تا لحظه آخر یک «آخ» نگفت.
 
غریبه
هواخواه شهدا و خانواده هایشان بود. برای خانواده شهدا ارادت خاصی داشت. رفته بود سرکشی به خانه یکی از شهدا. برای دختر کوچک شهید هم اسباب بازی مناسبی تهیه کرده بود. مقابل خانه شهید که رسید آرام در زد. دخترک در را باز کرد و حاجی را شناخت. بی مقدمه گفت: « عموجان! اگر بابام را آورده ای بیا تو اگر نیاورده ای، برو.» بعد از این جریان، حاجی به خانواده و تنها دخترش به قدری  کم سر می زد  که دختر چهار ساله اش او را نمی شناخت. فکر می کرد حاجی غریبه است.
 
مثل هیچکس
با همه، فرق داشت. حاجی حسابش از دیگران جدا بود . شیوه فرماندهی اش جور دیگری بود. شبیه نداشت.  فرمانده بلند آوازه لشکر قلب بچه ها را تسخیر کرده بود. بدون استثنا حرفش زمین نمی ماند. بچه ها با جان و دل دستوراتش را انجام می دادند و حاضر بودند خودشان را برای ایشان فدا کنند. خیلی وقت ها سپر بلای حاجی می شدند. حاج یدالله واقعاً «فدائی»داشت چرا که خودش فدائی ولایت بود. گفتم که "این مرد، یکی یکدانه بود . باور کنید حاجی! شبیه نداشت»
 
آخرین یادگاری
روزهای آخر، رفتارش خیلی فرق کرده بود. کارهای عجیب و غریبی می کرد. غمگین و بیقرار بود. زمین با همه وسعتش برای حاجی تنگ می نمود. یک روز بی مقدمه وارد آسایشگاه شد و رفت سراغ کمد شخصی اش. به آرامی در کمد را باز کرد. تمام وسایلش را چید روی زمین و گفت: « بچه ها ! هر کس هر چه می خواهد بردارد برای یادگاری!» گرمکن ورزشی، ساعت مچی، تقویم ، انگشتر عقیق ، مهر و سجاده کوچک، تمام دارائی حاجی بود. بچه ها با دیدن این صحنه بغض کردند و ...
 
خواهان شهادتم

جویای شهادت بود. می گفت: «خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شـده ام و خـواسته باشم خود را از دست این سختی ها و ناملایمات دنیوی خلاص کنم بلکه می خواهم شهید شوم تا اگر زنده ام موجودی نـباشم که سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران کند و نهال کوچکی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری کند.»

 دفاع پرس


نگارنده : fatehan1 در 1393/11/8 9:33:23
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:26 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سفره‌ی عقد با زیباترین عروس

سفره‌ی عقد با زیباترین عروس
«داوود لشگری» به سال 1344 در روستای «ضیاءآباد» (از توابع شهرستان «تاکستان») متولد شد. 20 سال بعد، مادرش «آسیه خانم» برای جوانش، سفره ی عقدی برپا کرد

 

  


«داوود لشگری» به سال 1344 در روستای «ضیاءآباد» (از توابع شهرستان «تاکستان») متولد شد. وی 20 سال بعد، در حالی که خرقه‌ی پاسداری از نهضت «امام روح الله» را بر تن داشت، در نبرد «والفجر 8» به تاریخ 24 بهمن 1364 شمسی، پای در بساط «عند ربهم یرزقون» نهاد.
«آسیه خانم» مادرِ پاک نهادِ این پاسدارِ انقلاب اسلامی، به جای برافرشتن بیرق عزا و ماتم، در محل گلزار شهدای «ضیاء آباد»، برای جوانِ در خون طپیده اش، سفره ی عقد برپا کرد.
«داوود لشگری» برادری داشت به نام «اسماعیل» که او نیز در سال 1366 شمسی، مدالِ شهادت بر سینه اش نصب شد.

هدیه به ارواح بلندپرواز شهیدان «داوود» و «اسماعیل» لشگری، صلوات


تصاویر/ سفره‌ی عقد یک جوان 20 ساله

تصاویر/ سفره‌ی عقد یک جوان 20 ساله

تصاویر/ سفره‌ی عقد یک جوان 20 ساله

مشرق

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:27 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قرآن در دست آيه شهادت را قرائت كرد

 
قرآن در دست آيه شهادت را قرائت كرد
شهيد حسن چيذري، از حضور در كلاس قرآن رهبر انقلاب تا عروج در عمليات بيت‌المقدس



محله قديمي چيذر در سال 1341 وجود نوزادي را به خود ديد كه بعدها يكي از بانيان فعاليت‌هاي قرآني در اين محله بود.


ولادت حسن چيذري در خانواده‌اي مذهبي و عاشق قرآن به همسايگان اين نويد را مي‌داد كه اهالي در آينده مي‌توانند از وجود او و فعاليت‌هاي قرآني‌اش استفاده كنند. چند سال بعد حسن چيذري محور جمع كردن بچه‌ها براي خواندن و فهم قرآن شد. گذري بر زندگي اين شهيد قرآني دفاع مقدس را پيش‌رو داريد.

انس پدر با قرآن

خانواده چيذري، خانواده‌اي مذهبي بود و پدر خانواده انس عجيبي با قرآن داشت. اگر كسي در محل نام شعبانعلي چيذري را مي‌آورد همه از او به نيكي ياد مي‌كردند. وي در جواني‌اش صبح‌ها وقتي در مغازه‌اش را باز مي‌كرد، بعد از آب و جاروي جلوي در، خواندن قرآن را در كنار دوستان و كسبه شروع مي‌كرد. شعبانعلي قرآن مي‌خواند و بقيه دورش مي‌نشستند و به آيات تلاوت شده گوش فرا مي‌دادند. پدر شهيد حسن چيذري در خانه هم قرآن به دست بود و اين مأنوس بودن تأثير زيادي روي فرزندانش مي‌گذاشت. حسن در چنين خانواده‌اي و با چنين الگويي بزرگ شد و بعد از آن در هيئت فعاليت‌هايش را ادامه داد.

شركت در كلاس‌هاي قرآن رهبر انقلاب

اولين جرقه‌هاي عشق به قرآن را پدر حسن در وجودش روشن مي‌كند. او با عشق وصف‌ناشدني عطش بسياري كه براي فهم كلام خدا دارد داشت، ‌از همان كودكي فعاليت‌هاي مذهبي و قرآني را شروع مي‌كند و يكي از فعال‌ترين اعضا در جلسات قرآني مي‌شود. بعدتر كه عضوي از هيئت محل شد، مسئول قرآني هيئت مي‌شود. حسن به هر جايي كه مي‌رود شميم خوش قرآني‌اش را به همراه مي‌برد. قبل از هر كاري در هيئت، نخست همگي دور هم جمع مي‌شدند و قرآن مي‌خواندند. بعد پاي صحبت‌هاي واعظ مي‌نشستند و در آخر مداح مديحه‌سرايي مي‌كرد. در يك پروسه چند ساله حسن مسئول قرآن بچه‌هاي هيئت مي‌شود و به آنها آموزش قرآن مي‌دهد. او در مدرسه هم يكي از فعال‌ترين شاگردان در فعاليت‌هاي قرآن است. زماني كه عضو بسيج مي‌شود اعضاي پايگاه را براي تعليم قرآن دور هم جمع مي‌كند. همچنين حسن جزو محافظان رهبر انقلاب در دوره رياست جمهوري‌شان بود و در كلاس‌هاي قرآن ايشان مشاركت داشت.

قرآن و توضيح‌المسائل ياوران هميشگي حسن

دو كتاب هميشه همراه و ياور حسن بودند؛ يكي قرآن و يكي توضيح‌المسائل حضرت امام. مهارت‌هاي قرآني‌حسن بيشتر در تجويد بود. گاهي هم در جلسات به بچه‌ها قرائت قرآن را آموزش مي‌داد. زماني كه به كلاس‌هاي رهبر انقلاب مي‌رفت بيشتر در مورد لحن هم كار مي‌كرد. بعضي اوقات آموزه‌هايش در مورد لحن را در جلساتش با بچه‌ها تقسيم مي‌كرد.

بي‌ريايي شهيد

جانباز علي چيذري از جانبازان دوران دفاع مقدس و برادر بزرگ حسن درباره بي‌ريايي برادر شهيدش مي‌گويد: «تا مدت‌ها نمي‌دانستم وقتي حسن قرآن مي‌خواند صدايش را ضبط مي‌كند. يك‌بار اتفاقي نوار يكي از قرائت‌هايش را پيدا كردم و به او گفتم صداي چه كسي است؟ او هم لو نداد كه صداي خودش است و گفت براي يك بنده خدايي هست ديگر! از سن تكليفش پنج سال بيشتر نگذشته بود كه خواندن نماز شب را شروع كرد. نماز شب‌هايش را هم در زيرزمين خانه مي‌خواند تا مزاحم كسي نشود و كسي هم پي به نماز شب خواندن‌هايش نبرد. با اينكه خيلي مواظب بود ولي گاهي من صداي «يارب، يارب» او را مي‌شنيدم.»

اهميت به بيت‌المال

علي خاطرات بسياري از برادر كوچك‌ترش دارد. او تعريف مي‌كند: «حسن خيلي به بيت‌المال اهميت مي‌داد. زماني كه من سر كار مي‌رفتم ماشين دولت در اختيارم بود. يك روز نزديك نيم متر برف آمده بود كه در راه بازگشت از سر كار حسن را ديدم و به او گفتم كه بيا سوار شو. او مي‌گفت سوار نمي‌شوم چون رضايتش را ندارم. مي‌گفتم من دارم ولي او قبول نمي‌كرد و مي‌گفت تو براي خودت اجازه گرفته‌اي نه من. شهيدان حجتي براي آدم‌هاي ديگر هستند. قرار بود مأموريتشان را انجام بدهند و بروند. كساني كه آنقدر پاك بودند را خدا گلچين كرد. حسن در خانه ما چيز ديگري بود.»

بيشتر شدن فعاليت‌هاي قرآني در جبهه

فعاليت‌هاي قرآني حسن تا لحظه‌اي كه زنده بود يك لحظه هم قطع نشد. فضاي معنوي جبهه‌ها باعث بيشتر شدن اين فعاليت‌ها هم شده بود. در مسائل قرآني و نماز تا لحظه آخر فعاليت مي‌كرد. هميشه قرآن همراهش بود. هنگام شهادت وقتي وسايلش را تحويل خانواده‌اش مي‌دهند تنها وسيله همراهش قرآنش است.

عطر خوش شهادت

در يكي از مراحل عمليات بيت‌المقدس گرداني كه حسن در آن حضور داشته هنگام عمليات توسط ستون پنجم لو مي‌رود. در اين عمليات همراه با گرداني كه حركت مي‌كرده خمپاره‌اي جلوي رويشان مي‌خورد كه همه گردان شهيد مي‌شوند و فقط چند نفر مجروح مي‌شوند. رزمندگاني كه خبر شهادت حسن و ديگر شهيدان را مي‌آورند تعريف مي‌كنند كه وقتي خمپاره جلوي پايمان خورد ما يك لحظه بوي عطري استشمام كرديم و بعد ديديم پيكر بي‌جان حسن و ديگر رزمندگان آن طرف ‌افتاده است. ناخودآگاه نسيم خوشي را استشمام كرديم. سال 1361 شهيد حسن چيذري در اوج جواني‌اش وقتي كه 20 سال بيشتر نداشت در خرمشهر به آغوش جاودانه يار ‌شتافت.

حضور حسن در مشهد

وقتي حسن شهيد شد چند روز تا رسيدن پيكرش طول كشيد. يك هفته پس از خاكسپاري يكي از بچه محل‌ها تعريف مي‌كرد كه باورم نمي‌شود حسن شهيد شده باشد. من او را 24 خرداد در مشهد ديدم. من حتي دنبال او رفتم تا احوالش را بگيرم كه در ميان جمعيت گمش كردم. فردا يا پس فردا همان فرد آمد و گفت من ديشب خواب حسن را ديدم. به من گفت تو مرا در مشهد درست ديده‌اي ولي چرا رفتي اين موضوع را به خانواده‌ام گفتي؟ حالا كه رفته‌اي و گفته‌اي به برادرانم بگو تا مي‌توانند دست از قرآن برندارند. انس با قرآن را هم در وصيتنامه و خواب‌هايي كه مي‌ديديم داشت.

پيدا نشدن وسايل شهيد

علي چيذري تأكيد مي‌كند كه برادر شهيدش هيچ گاه نمي‌خواست جلوي چشم باشد. چند باري كه در محله‌شان نمايشگاه شهدا مي‌زنند و از خانواده مي‌خواهند كه وسايل حسن را بهشان بدهد. اعضاي خانواده هر كار مي‌كنند وسايل حسن را پيدا نمي‌كنند. انگار شهيد دوست نداشته وسايلش را به كسي بدهند و بگويند حسن در جبهه بوده است.

خوش قولي شهيدان

هفتم حسن يكي از دوستانش كه همه جا با هم بودند از جبهه مي‌آيد و خبر شهادت رفيق ديرينش را مي‌شنود. هنگامي كه جلوي در خانه مي‌رسد، سرش را بر روي دوش برادر شهيد مي‌گذارد و مي‌گويد: حسن اينجا بي‌معرفتي كرد! ما به هم قول داده بوديم در هر كاري كه مي‌كنيم با هم باشيم ولي حسن رفت و من را تنها گذاشت. فرداي آن روز او هم مي‌رود و در عمليات شهيد مي‌شود. شهيدان از ته دل به هم قول مي‌دادند و همه چيزشان با هم بود.

برايم پنج سال نماز بخوانيد

حسن پنج سال از سن واقعي‌اش نگذشته بود كه نمازش را مي‌خواند و روزه‌اش را مي‌گرفت. به‌‌رغم اينكه نماز و نماز شب‌هايش ترك نمي‌شد و پنج سال بيشتر از سن تكليفش نگذشته بود اما در وصيتنامه‌اش مي‌نويسد پنج سال برايم نماز بخوانيد و روزه بگيريد شايد نمازهايم ايراد داشته باشد.


منبع : روزنامه جوان
نویسنده : آرمان شريف 

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:28 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

یک مراسم عروسی خلاف رسم و رسومات!

یک مراسم عروسی خلاف رسم و رسومات!
من و حمید به کمترین چیزها راضی بودیم؛ به همین خاطر بود که خریدمان، از یک دست آینه وشمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت! برای مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد!




گفت: « کیو گول می زنیم، خودمون یا بقیه رو؟ اگر قراره مجلسمون رو این طوری بگیریم، پس چرا خریدمون رو اونقدر ساده گرفتیم؟! مطمئن باش این جور بریز و بپاش ها اسرافه و خدا راضی نیست. تو هم از من نخواه که برخلاف خواست خدا عمل کنم.»

 

با این که برای مراسم، استاندار وجمعی از متمولین کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد وهمان شام ساده ای که تهیه شده بود را بهشان داد! حمید می گفت: «شجاعت فقط توی جنگیدن و این چیزها نیست؛ شجاعت یعنی همین که بتونی کار درستی رو که خلاف رسم و رسومه، انجام بدی.»

راوی: همسر شهید حمید ایرانمنش

دفاع پرس


نگارنده : fatehan1 در 1393/11/4 10:30:24
 
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:28 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

عزم و مقاومت رزمنده به روایت «شهید جعفری منش»

عزم و مقاومت رزمنده به روایت «شهید جعفری منش»
در دست نوشته شهید محمد جعفری منش آمده است: رزمنده محکمتر از آن است که دشمن با همه سلاح‌های مادی بخواهد در مقابل او مقاومت کند و همه آن‌ةا را در هم می‌کوبد.

 

شهید «محمد جعفری‌منش» سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد. روزگار جانبازی او از 22سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار می‌داد. وقت و بی‌وقت تشنج می‌کرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کم‌کم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیه‌هایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و 8 سال دیالیز شد. او سرانجام در 15 مردادماه 93 در بیمارستان عرفان تهران به آرزویش یعنی شهادت رسید. او که حالا چند ماه از شهادتش می‌گذرد دست نوشته‌های مختلفی را از خود به یادگار گذاشته است و در آن‌ها از دیدگاه هایی که بعد از سال‌ها از اتمام جنگ تحمیلی هنوز بوی جهاد و رزمندگی می‌دهد می‌گوید. دست نوشته او با عنوان «عزم رزمنده» در ادامه می‌آید:

« ستون محکمی را در نظر بگیرید که در مقابل باد و و تمام عوامل طبیعی از خود سستی و ضعف نشان نمی‌دهد. بلکه مقاومت می‌کند چون ضعف‌ها را کنار زده و به این رسیده است. چون اتکایش به خداست و متکایش هیچ نقصی درش نیست و هیچگونه شکست در آن دیده نمی‌شود و کسی که به خدا تکیه کند یعنی واجب الوجود به قائم به ذات اطمینان دارد که در همه سختی‌ها و در همه رنج‌ها و عذاب‌ها خدا پشتوانه‌اش است.

پس عزم رزمنده از کوه هم مقاوم تر است چون کوه قابلیت مقاومتش تا آن اندازه است که انسان نخواهد آن را از بین ببرد ولی رزمنده مسئولیت الهی دارد. چنانکه خود خدا می‌فرماید که اگر کوه ها بجنبند انسان نمی‌جنبد و این مسئولیت را خدا حتی به کوه‌ها داد ولی قبول نکردند. عزم رزمنده آنقدر قوی است که همه مسائل که قبلا برایش مهم بود به خاطر هدفش کنار می‌گذارد و لحظه ای اندیشه خود را به این نمی‌دهد و فلاح را در این می‌بیند رزمنده محکمتر از این است که دشمن با همه سلاح‌های مادی بخواهد در مقابل او مقاومت کند و با اینکه همه ابرقدرت‌ها بخواهند با هم در مقابلش بسیج شوند نه تک تک آن‌ها باز هم عزم رزمنده قوی تر است و همه آن‌ها را در هم می‌کوبد چون مسیرش به سوی الله ختم می‌شود و این الله است که می‌تواند همه چیز را تغییر دهد.»

 

 خبرگزاری تسنیم

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:29 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

لیست ترور منافقین؛ مررور زندگی قائم مقام لشکر 5 نصر

لیست ترور منافقین؛ مررور زندگی قائم مقام لشکر 5 نصر
نام او ﺟﺰو ﻓﻬﺮﺳﺖ ﺗﺮور ﻣﻨﺎﻓﻘﻴﻦ در ﺳﺒﺰوار ‫ﺑﻮد. ﻳﻜﻰ دوﺑﺎر ﻫﻢﺣﻤﻼﺗﻰ ﺑﻪ او ﺷﺪ، وﻟﻰ اﻳﻦﮔﻮﻧﻪ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻛﻮﭼﻚﺗﺮﻳﻦ ﻧﮕﺮاﻧﻰ ﺑﺮاﻳﺶ اﻳﺠﺎد ‫ﻧﻤﻰﻛﺮد. ﻣﺜﻼً ﻳﻚ ﺑﺎر ﻧﺎرﻧﺠﻜﻰ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﭘﺮﺗﺎب ﺷﺪ، وﻟﻰ ... 

 

 

ﻣﺤﻤﺪ ﻓﺮوﻣﻨﺪی، دو‪ ‪ﻣﻴﻦﻓﺮزﻧﺪ ﻋﻠﻰ، در ﺧﺮداد ﻣﺎه ﺳﺎل 1336 در ﻣﺤﻠﻪ «ﻗﻠﻌﻪﻛﺮﻳﻢ» شهرستان اﺳﻔﺮاﻳﻦ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪ. ‫ﭘﺪرش ﻣﺮدی زﺣﻤﺘﻜﺶ و ﻛﺸﺎورز ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﺼﻒ ﻋﻤﺮش را ﺑﻪ داﻣﺪاری و ﮔﻠﻪداری و آﺧﺮ ﻋﻤﺮش را ﺑﻪ ‫ﻛﺎرﮔﺮی در ﻛﺎرﺧﺎﻧﻪﭘﻨﺒﻪﭘﺎکﻛﻨﻰ(ﺣﺎﺟﻰ ﺳﺮاﻧﺪار) ﮔﺬراﻧﺪه ﺑﻮد.

 

‫ﻣﺤﻤﺪ در 10 ﺳﺎﻟﮕﻰ پدرش را از دﺳﺖ داد و از آن ﭘﺲ ﻣﺎدر ﭘﻴﺮش ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﺧﺎﻧﻮاده ﺷﺪ. او در ‫اﻳ‪ﺎم ﻣﺪرﺳﻪ درس ﻣﻰﺧﻮاﻧﺪ و در اﻳﺎم ﺗﻌﻄﻴﻞ ﻛﺎرﮔﺮی ﻣﻰﻛﺮد ﺗﺎ ﻛﻤﻚ ﺧﺮج ﺧﺎﻧﻮاده ﺑﺎﺷﺪ. ﮔﺎﻫﻰ‫ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻣﻰﭼﺮاﻧﺪ و ﮔﺎﻫﻰﻣﺰارع ﻣﺮدم را آﺑﻴﺎری ﻣﻰﻛﺮد. اﻣ‪ﺎ درس ﺧﻮاﻧﺪن را ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻳﻚ ﻫﺪف ‫اﺻﻠﻰ در ﻧﻈﺮ داﺷﺖ. دوره اﺑﺘﺪاﻳﻰ را در ﻣﺪرﺳﻪ «اﺑﻮاﻟﻌﺒﺎس» اﺳﻔﺮاﻳﻦ ﺑﻪ پایان رساند. ‫ﻣﺎدرش ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: «ﭘﺸﺘﻜﺎر ﺧﻮﺑﻰ داﺷﺖ. ﺗﻜﺎﻟﻴﻔﺶ را اﻧﺠﺎم ﻣﻰداد و ﻧﻴﺎزی ﺑﻪ اﺟﺒﺎر ﻧﺪاﺷﺖ. ﻛﻤﺘﺮ ‫ﺑﺎزی ﻣﻰﻛﺮد و ﺑﻴﺸﺘﺮ درس ﻣﻰﺧﻮاﻧﺪ و ﺑﻪ ﺧﻮاﻧﺪن ﻛﺘﺎب ﻋﻼﻗﻪ داﺷﺖ. در ﻛﺎرﻫﺎی ﻣﻨﺰل ﻛﻤﻚ ‫ﻣﻰﻛﺮد. وﻗﺘﻰ ﻧﺎن ﻣﻰﭘﺨﺘﻢ، ﻫﻴﺰم ﺟﻤﻊ ﻣﻰﻛﺮد و ﺗﻨﻮر را داغ ﻣﻰﻛﺮد.»

 

‫دوره ﻣﺘﻮﺳ‪ﻄﻪ را در دﺑﻴﺮﺳﺘﺎن «اﺑﻮﺳﻌﻴﺪ»همین شهر ﺑﺎ اﺧﺬ دﻳﭙﻠﻢ در ﺧﺮداد ﻣﺎه ﺳﺎل 1355 تمام کرد. ﺳﭙﺲ ﮔﺮاﻳشهای ﺿﺪ‪ رژﻳﻢ در او ﺑﻪ وﺟﻮد آﻣﺪ. ﻣﺴﺎﻓﺮﺗ‌ﻬﺎی ﻣﺨﻔﻰ ﺑﻪ ﻣﺸﻬﺪ و ﺳﺎﻳﺮ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﻬﺎ داﺷﺖ. ﻛﺘﺎﺑ‌ﻬﺎی ﻣﻤﻨﻮع را ﻫﻢ ﺧﻮدش ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﻰﻛﺮد و ﻫﻢ ﺑﻴﻦ ﺟﻮاﻧﺎن ﺗﻮزﻳﻊ ﻣﻰﻛﺮد. روز بیست و ﭼﻬﺎرم ﺑﻬﻤﻦﻣﺎه ﺳﺎل 1355 ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎزی رﻓﺖ. ﺳﻪ ﻣﺎه او‪ل ﺧﺪﻣﺖ را در ﭘﺎدﮔﺎن «‫ﻟﺸﻜﺮک» ﺗﻬﺮان و ﺳﻪ ﻣﺎه دو‪م را در ﭘﺎدﮔﺎن «ﻣﺰداوﻧﺪ» ﻣﺸﻬﺪ ﮔﺬراﻧﺪ و ﺑﻌﺪ از ‫ﺷﺶ ﻣﺎه ﺑﻪ درﺟﻪ ﮔﺮوﻫﺒﺎن ﺳﻮ‪ﻣﻰ وﻇﻴﻔﻪ ﻧﺎئﻞ ﺷﺪ. ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﭘﺎدﮔﺎن آﻣﻮزﺷﻰ «ﭼﻬﻞ دﺧﺘﺮ» که به ﻣﺮﻛﺰ ‫آﻣﻮزش «04» معروف است، اﻋﺰام ﺷﺪ. از ﺟﻮ ﺣﺎﻛﻢﺑﺮ ارﺗﺶ در دوران رژیم ستم‌شاهی رﻧﺞ ﻣﻰﺑﺮد و در اﻧﺘﻈﺎر ﭘﺎﻳﺎن ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻮد. اﻋﻼمیه‌های‫اﻣﺎم(ره) را از اﺳﻔﺮاﻳﻦﻣﻰﮔﺮﻓﺖ و ﺑﻪ ﭘﺎدﮔﺎن ﻣﻰﺑﺮد و ﺷﺒﺎﻧﻪ در آﻧﺠﺎ ﺑﺎ ﻛﻤﻚ ﺳﺮﺑﺎزان ﺗﻜﺜﻴﺮ و ﻧﻴﺰ ﭘﺨﺶ ﻣﻰﻛﺮد.

 

‫ﭘﺲ از ﭘﻴﺎم اﻣﺎم (ره) ﻣﺒﻨﻰ ﺑﺮ ﻓﺮار سربازان از ﭘﺎدﮔﺎﻧ‌ﻬﺎ و ﭘﻴﻮﺳﺘﻦ ﺑﻪ ﺻﻔﻮف ﻣﺮدم ﺑﺎ اﻳﻦﻛﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻳﻚ ﻣﺎه از ‫ﺧﺪﻣﺘﺶ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد از ﭘﺎدﮔﺎن ﻓﺮار ﻛﺮد و ﺑﺎ درﻳﺎﻓﺖ ﻣﺮﺧﺼ‪ﻰ48 ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺑﻪ اﺳﻔﺮاﻳﻦ رﻓﺖ. ‫ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻣﺸﻬﺪ آﻣﺪ و در ﺗﻈﺎﻫﺮات و ﻓﻌﺎﻟﻴﺘ‌ﻬﺎی اﻧﻘﻼﺑﻰ ﻣﺸﻬﺪ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﺮد. ﭘﺲ از ﭘﻴﺮوزی اﻧﻘﻼب و ﺑﺎ ‫ﭘﻴﺎم اﻣﺎم(ره) ﺑﻪ ﭘﺎدﮔﺎن ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﻛﺎرت ﭘﺎﻳﺎن ﺧﺪﻣﺖ درﻳﺎﻓﺖ ﻛﺮد. ﺳﭙﺲ ﺑﻪ اﺳﻔﺮاﻳﻦ رﻓﺖ و ‫ﮔﺮوهﻫﺎی ﻣﺮدم را ﺑﺎ ورزش و ﺗﻤﺮﻳﻨ‌ﻬﺎی ﻧﻈﺎﻣﻰ در داﺧﻞ ﺷﻬﺮ ﺳﺎزﻣﺎن داد. ﺷﺒﻬﺎ در ژاﻧﺪارﻣﺮی و ‫ﺷﻬﺮﺑﺎﻧﻰ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﭘﺎﺳﺒﺨﺶﻧﮕﻬﺒﺎﻧﻰ ﻣﻰداد و روزﻫﺎ در ﻛﻤﻴﺘﻪ اﻧﻘﻼب ﻋﻠﻴﻪ ﺿﺪ‪ ‪انقلابیون فعالیت ﻣﻰﻛﺮد.

 

‫در ﺳﺎل 1358 ﺑﺎ ﺗﺸﻜﻴﻞﺳﭙﺎه ﺳﺒﺰوار ﻋﻀﻮ ﺳﭙﺎه ﺷﺪ. و در اوﻟﻴﻦ ﻣﺄﻣﻮرﻳ‪ﺘﺶ ﻋﺎزم ﻛﺮدﺳﺘﺎن ﺷﺪ. ‫ﭘﺲ از ﺑﺎزﮔﺸﺖ، ﻣﺠﺪد در ﺳﭙﺎه ﺳﺒﺰوار ﺑﻪ ﻛﺎر ﻣﺸﻐﻮل ﺷﺪ و در دوره ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻰ ﻋﻤﻠﻴ‪ﺎت ﻛﻪ از ﻃﺮف ‫ﻣﺮﻛﺰ آﻣﻮزش ﺳﭙﺎه ﺑﺮﮔﺰار ﺷﺪه ﺑﻮد ﺷﺮﻛﺖ ﻛﺮد. ﻣﺪ‪ت ﭼﻬﺎر ﻣﺎه در «ﺳﻌﺪآﺑﺎد» ﺗﻬﺮان آﻣﻮزﺷﻬﺎی‫ﺗﺨصصی را ﮔﺬراﻧﺪ و ﭘﺲ از ﭘﺎﻳﺎن دوره ﺑﻪ ﺳﺒﺰوار ﺑﺎزﮔﺸﺖ و ﺑﻪ ﻋﻨﻮان «ﻣﺴﺌﻮل ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺳﭙﺎه ﺳﺒﺰوار»، «‫ﻣﺴﺌﻮل ﺑﺴﻴج ﺳﺒﺰوار» و «آﻣﻮزش ﺳﭙﺎه» ﺑﻪ ﻛﺎر ﻣﺸﻐﻮل ﺷﺪ. ﻣﺮدم را ﺑﻪ ﺻﻮرت ﮔﺮوهﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺟﻤﻌﻪﻫﺎ ‫ﺑﻪ ﺑﻴﺮون ﺷﻬﺮ ﻣﻰﺑﺮد و آﻣﻮزﺷﻬﺎی ﻧﻈﺎﻣﻰ ﻣﻰداد.

 

شهید محمد فرومندی در کنار محمدباقر قالیباف
 

 

‫یکی ازﻫﻤﺮزﻣان محمد ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: «اوﻗﺎت ﻓﺮاﻏﺘﺶ را ﺑﻪ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ و ﺗﻼوت ﻗﺮآن ﻣﻰﮔﺬراﻧﺪ و ﻧﻤﺎز ﺷﺒﺶ ﺗﺮک ‫ﻧﻤﻰﺷﺪ. ﺑﺴﻴﺎر ﺻﺎﺑﺮﺑﻮد و ﻫﻤﻮاره ﺑﺎ ﺣﺮﺑﻪ ﺻﺒﺮ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﻣﺸﻜﻼت ﻣﻰرﻓﺖ. رﻓﺘﺎرش رو ﺑﻪ ﺗﻜﺎﻣﻞ ﺑﻮد و ‫ﻣﻰﮔﻔﺖ که اﻧﻘﻼب ﻧﻴﺎز ﺑﻪ ﺗﻜﺎﻣﻞ دارد و در راﺳﺘﺎی اﻳﻦ ﺗﻜﺎﻣﻞ، ﻧﻴﺮوﻫﺎ ﻧﻴﺰ ﺑﺎﻳﺪ اﻳﻦ راه را ﺑﭙﻴﻤﺎﻳﻨﺪ. در ‫ﺑﺎﻻ ﺑﺮدن ﺳﻄﺢ ﻋﻠﻤﻰ، ﻓﺮﻫﻨﮕﻰ ﺧﻮد و اﻃﺮاﻓﻴﺎﻧﺶ ﺗﻼش ﻣﻰﻛﺮد. در ﺷﺒﺎﻧﻪ روز 17ﺳﺎﻋﺖ ﻛﺎر ﻣﻔﻴﺪ ‫داﺷﺖ و ﺑﻴﺸﺘﺮ اوﻗﺎت ﺧﻮاب و اﺳﺘﺮاﺣﺘﺶ داﺧﻞ ﻣﺎﺷﻴﻦ و در ﺣﺎل ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻮد. در ﻧﻤﺎزﻫﺎی ﺟﻤﻌﻪ ‫ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻰﻛﺮد و ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺳﺨﻨﺮان ﻗﺒﻞ از ﺧﻄﺒﻪﻫﺎ ﺑﻮد. دﻋﺎی «ﻛﻤﻴﻞ» ﺑﻪ اﺑﺘﻜﺎر او و دوﺳﺘﺶ ﺷﻬﻴﺪ «‫ﺻﺎﺑﺮﻳﺎن» در ﺳﺒﺰوار ﺑﺮﮔﺰار ﺷﺪ.

 

‫ﻣﺤﻤﺪ، ﻣﺎﻧﻌﻰ ﺑﺮای ﺑﻪﻫﺪف رﺳﻴﺪن ﻣﻨﺎﻓﻘﻴﻦ ﺑﻮد و از آﻧﻬﺎ ﺗﻨﻔّﺮ داﺷﺖ و ﺑﺎ ﺷﺪ‪ت ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺑﺮﺧﻮرد ‫ﻣﻰﻛﺮد. در اﻳﻦ ﺑﺎره ﻣﺤﻤ‪ﺪ ﻋﻠﻰ ﻃﺎﻟﺒﻰ از ﻫﻤﺮزﻣانش توضیح می‌دهد: او ﺟﺰو ﻓﻬﺮﺳﺖ ﺗﺮور ﻣﻨﺎﻓﻘﻴﻦ در ﺳﺒﺰوار ‫ﺑﻮد. ﻳﻜﻰ دوﺑﺎر ﻫﻢﺣﻤﻼﺗﻰ ﺑﻪ او ﺷﺪ، وﻟﻰ اﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻛﻮﭼﻚﺗﺮﻳﻦ ﻧﮕﺮاﻧﻰ ﺑﺮاﻳﺶ اﻳﺠﺎد ‫ﻧﻤﻰﻛﺮد. ﻣﺜﻼً ﻳﻚ ﺑﺎر ﻧﺎرﻧﺠﻜﻰ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﭘﺮﺗﺎب ﺷﺪ، وﻟﻰ ﻋﻤﻞ ﻧﻜﺮد. وﻗﺘﻰ ﻛﺎدر ﺳﭙﺎه ﭘﺎﺳﺪاران ‫ﻛﺎﺷﻤﺮ و اﺳﻔﺮاﻳﻦ را در ﻛﻮهﻫﺎی «ﺳﻨﮓ ﺳﻔﻴﺪ» آﻣﻮزش ﻣﻰداد،

ﺑﻤﺐ دﺳﺖﺳﺎزی در دﺳﺘﺶ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻛﻪ‫ﻣﻨﺠﺮﺑﻪ ﻗﻄﻊ اﻧﮕﺸﺖ ﺳﺒﺎﺑﻪ دﺳﺖ راﺳﺖ او ﺷﺪ و دﺳﺖ راﺳﺘﺶ ﻗﻮ‪ت و ﻗﺪرﺗﺶ ﻛﻢ ﺷﺪ.

10 یا 15 روز ‫در ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺴﺘﺮی ﺑﻮد و دوﺑﺎره ﺑﺎ ﻫﻤﺎن ﺟﺮاﺣﺎت ﺑﻪ ﺳﺮﻛﺎرش ﺑﺎزﮔﺸﺖ. او‪ﻟﻴﻦ ﺑﺎر ﺑﺎ ﮔﺮوﻫﻰ از ‫ﺑﺮادران ﭘﺎﺳﺪار ﺑﻪ اﺗّﻔﺎق ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﺳﭙﺎه ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺟﻨﻮب ﻋﺎزم ﺷﺪ. آن ﻣﻮﻗﻊ دﺷﻤﻦ در 15 ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮی ‫اﻫﻮاز ﻗﺮار داﺷﺖ. و ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﻬﺎی آﺑﺎدان، ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ، اﻳﻼم، ﺳﻮﻣﺎر، ﻧﻔﺖﺷﻬﺮ، ﺧﺴﺮوی، ﻗﺼﺮﺷﻴﺮﻳﻦ و‫ﺳﺮﭘﻞذﻫﺎب را ﻣﺤﺎﺻﺮه ﻛﺮده ﺑﻮد.

 

‫در اﻳﻦ ﻣﺪ‪ت ﺑﻪ ﻋﻠّﺖ ﺟﺮاﺣﺖ دﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان «ﻣﺴﺌﻮل اﻃّﻼﻋﺎت ﻧﻈﺎﻣﻰ» ﻣﺤﻮرﻫﺎی اﺳﺘﻘﺮار ﻧﻴﺮوﻫﺎی ‫ﺧﺮاﺳﺎن ﻛﺎر ﻣﻰﻛﺮد ﻛﻪ اﻃّﻼﻋﺎت و فعاﻟﻴﺖ دﺷﻤﻦ را ﺑﻪ ﻣﺴﺌﻮل اﻃّﻼﻋﺎت «ﮔُﻠﻒ» (ﻣﺮﻛﺰ اﻃّﻼﻋﺎت وﻋﻤﻠﻴ‪ﺎت ﺟﻨﻮب) که «ﺷﻬﻴﺪﺣﺴﻦ ﺑﺎﻗﺮی» بود ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻣﻰﻛﺮد. ﺑﻌﺪ از دو ﻣﺎه ﺑﻪ ﺳﺒﺰوار ﺑﺎزﮔﺸﺖ. ‫در ﻫﻤﻴﻦ زﻣﺎن ﻣﻘﺪ‪ﻣﺎت ازدواﺟﺶ ﻓﺮاﻫﻢ ﺷﺪ و ﻃﻰ ﻣﺮاﺳﻤﻰ ﺑﺴﻴﺎر ﺳﺎده ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ «ﺷﺮاﻓﺖ درودیﻧﻴﺎ» ‫ازدواج ﻛﺮد. محمد درﺑﺎره ازدواﺟﺶ نوشته است: «

در ﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪ، زﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ، ﺑﺎ ﺻﻔﺎﺗﺮﻳﻦ و ﻣﻬﻢﺗﺮﻳﻦ ﭘﺪﻳﺪه ‫زﻧﺪﮔﻰام، ﻣﺴﺌﻠﻪ ازدواﺟﻢ ﺑﻮد

ﻛﻪ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ و ﺧﻮاﺳﺖ خدا در ﻧﻴﻤﻪ او‪ل ﺳﺎل 1360 ﺗﺤﻘّﻖ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد. ‫در ﺳﻨﮕﺮ ﻣﺒﺎرزه از ﺗﻨﻬﺎﻳﻰ درآﻣﺪم و ﻳﻚ ﻫﻤﺴﻨﮕﺮ رﺷﻴﺪ، ﺷﺠﺎع و ﺻﺒﻮر ﻛﻪ ﻗﺒﻞ از اﻳﻦﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻮد ‫ﺑﻴﻨﺪﻳﺸﺪ ﺑﻪ ﺧﺪا و ﻗﺒﻞ از اﻳﻨﻜﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻴﻨﺪﻳﺸﺪ ﺑﻪ وﻇﻴﻔﻪ اﻟﻬﻰاش ﻣﻰاﻧﺪﻳﺸﻴﺪ ﻧﺼﻴﺒﻢ ﺷﺪ.»

 

‫راﺑﻄﻪاش ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش ﺑﺴﻴﺎر ﺧﻮب ﺑﻮد. ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: «اﺧﻼق ﺧﻮﺑﻰ داﺷﺖ. ﺑﻪ دﻟﻴﻞ ‫ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺘ‌ﻬﺎﻳﺶ ﻛﻤﺘﺮ در ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮد. ﻣﺪ‪ﺗﻰ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﻳﺾ ﺑﻮدم، ﺗﻤﺎم ﻛﺎرﻫﺎی ﺧﺎﻧﻪ از ﺟﻤﻠﻪ ﺷﺴﺘﻦ ‫ﻟﺒﺎﺳ‌ﻬﺎ و ﻛﺎرﻫﺎی دﻳﮕﺮ را اﻧﺠﺎم ﻣﻰداد. ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺸﻜﻼت و ﻧﺎراﺣﺘﻰﻫﺎی ﺑﻴﺮون را ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻧﻤﻰﻛﺮد. اﮔﺮ ﻓﺮدی از ﻓﺎﻣﻴﻞ ﻧﻴﺎز ﺑﻪ ﻛﻤﻚ داﺷﺖ ﻛﻤﻜﺶ ﻣﻰﻛﺮد.

 

‫ﺳﺎل 1361 در ﻣﺮﺣﻠﻪ دوم ﻋﻤﻠﻴﺎت «ﻣﺴﻠﻢ ﺑﻦ ﻋﻘﻴﻞ» ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺳﻮﻣﺎر اﻋﺰام ﺷﺪ. در اﺑﺘﺪا ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ‫ﻋﻀﻮ واﺣﺪ ﻃﺮح و ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﻋﻤﻠﻴ‪ﺎت ﻟﺸﻜﺮ «ﻇﻔﺮ» ﺑﻪ ﻛﺎر ﻣﺸﻐﻮل ﺷﺪ. ﭘﺲ از آن ﺑﺮای اﺟﺮای عملیات «‫واﻟﻔﺠﺮ ﻣﻘﺪ‪ ‪ﻣﺎﺗﻰ» ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ «ﻓﻜّﻪ» اﻋﺰام ﺷﺪ. و ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻣﺴﺌﻮل «ﻃﺮح و ﻋﻤﻠﻴﺎت ﻟﺸﻜﺮ 5 ﻧﺼﺮ» ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ‫ﻣﺸﻐﻮل ﺷﺪ. ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً 20 روز ﻗﺒﻞ از ﻋﻤﻠﻴ‪ﺎت، ﺑﺮای ﻓﺮﻳﺐ دادن دﺷﻤﻦ، ﻣﺸﻐﻮل زدن ﻳﻚ ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ ‫اﻧﺤﺮاﻓﻰ در ﺟﻨﺎح اﺳﺖ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻋﻤﻠﻴ‪ﺎت ﺷﺪﻧﺪ. در ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﺳﻪ ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮی دﺷﻤﻦ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﺎران ‫ﺧﻤﭙﺎره ﺑﺮ ﺳﺮﺷﺎن ﻣﻰﺑﺎرﻳﺪ. ﻣﺤﻤ‪ﺪ، ﻣﺸﻐﻮل ﺑﺮرﺳﻰ دﺳﺘﮕﺎهﻫﺎ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺧﻤﭙﺎرهای در ﻧﺰدﻳﻜﻰاش ‫ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ و ﺗﺮﻛﺶ آن ﺑﻪ ران راﺳﺘﺶ اﺻﺎﺑﺖ ﻛﺮد. او را اﺑﺘﺪا ﺑﻪ اورژاﻧﺲ و ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن ‫ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﺮدﻧﺪ. ﺑﻌﺪ از ﺟ‪ﺮاﺣﻰ و دو روز اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ از ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎﻧﻬﺎی ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺮای ﺑﺴﺘﺮیﺷﺪن ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪ. ﺑﻌﺪ از ﻣﺪ‪ﺗﻰ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ.

 

‫در ﻋﻤﻠیات «واﻟﻔﺠﺮ1» ﻛﻪ در ﺷﻤﺎل ﻓﻜّﻪ اﻧﺠﺎم ﺷﺪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان «ﻣﻌﺎوﻧﺖ ﻃﺮح و ﻋﻤﻠﻴﺎت ﻟﺸﻜﺮ 5 ﻧﺼﺮ» ‫ﻣﺸﻐﻮل ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺪ. در ﻋﻤﻠﻴ‪ﺎت‌های واﻟﻔﺠﺮ 2 و 3 - ﻛﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎن در ﭘﻴﺮاﻧﺸﻬﺮ و ﻣﻬﺮان ﺑﻪ اﻧﺠﺎم رﺳﻴﺪ ﺑﻪ ‫ﻋﻨﻮان ﻣﺴﺌﻮل واﺣﺪ ﻃﺮح و ﻋﻤﻠﻴات «ﺗﻴﭗ اﻣﺎم ﺻﺎدق(ع)» ﺷﺮﻛﺖ ﻛﺮد. در ﻋﻤﻠﻴﺎت واﻟﻔﺠﺮ 2 ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ‫ﻛﻪ در 500 ﻣﺘﺮی دﺷﻤﻦﻣﺸﻐﻮل زدن ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ ﺑﻮد ﺗﺮﻛﺶ ﺧﻤﭙﺎره ﺑﻪ ﻛﺘﻒ راﺳﺘﺶ ﺑﺮﺧﻮرد ﻛﺮد،اﻣ‪ﺎ ﺑﻪ ﻋﻠّﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻦﻗﺪرت زﻳﺎد ﻓﻘﻂ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺪﻧﺶ را ﺳﻮزاﻧﺪ.‫در ﺳﺎل 1361 «ﻣﺮﺗضی» نخستین ﻓﺮزﻧﺪش ﺑﻪ دﻧﻴﺎ آﻣﺪ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎر ﻣﻮرد ﻋﻼﻗﻪاش ﺑﻮد. وﻗﺘﻰ از ﻣﻨﻄﻘﻪ ‫ﺑﺎزﻣﻰﮔﺸﺖ ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ ﻓﺮزﻧﺪش در ﺟﻠﺴﺎت ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻰﻛﺮد و بیان می کرد:«ﭼﻮن ﻓﺮزﻧﺪاﻧﻢ در ﻧﺒﻮد ‫ﻣﻦ ﻛﻤﺒﻮد ﻣﺤﺒ‪ﺖ دارﻧﺪ، وﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎز ﻣﻰﮔﺮدم ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻸﻧﺒﻮدﻧﻢ را ﺟﺒﺮان ﻛﻨﻢ. در ﺳﺎل 1362دو‪‪ﻣﻴﻦ آﻧﻬﺎ «ﻣﻬﺪﻳﻪ» و در ﺳﺎل 3631 ﺳﻮﻣﻴﻦ ﻓﺮزﻧﺪش «ﻣﺼﻄﻔﻰ» ﺑﻪ دﻧﻴﺎ آﻣﺪ. ﻫﻤﺴﺮش در اﻳﻦ‫ﺑﺎره ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: «وﻗﺘﻰﺑﭽ‪ﻪﻫﺎ زﻳﺎد ﺷﺪﻧﺪ، در ﻧﮕﻬﺪاری آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﻤﻚ ﻣﻰﻛﺮد. ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﻳﻨﻜﻪ از ‫ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﺮﻣﻰﮔﺸﺖ، دوﺳﺘﺎﻧﺶﺑﻪ ﺳﺮاﻏﺶ ﻣﻰآﻣﺪﻧﺪ و او را ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻤﻰﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ. اﻳﺸﺎن ﻓﻬﻤﻴﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ ‫ﻣﺎ از اﻳﻨﻜﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﻛﻤﻰﺑﺮای دﻳﺪار ﺑﺎ او دارﻳﻢ ﻧﺎراﺣﺘﻴﻢ. از آن ﭘﺲ وﻗﺘﻰ از ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﺎزﻣﻰﮔﺸﺖ، ‫ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﺑﭽ‪ﻪﻫﺎ را ﺑﺮدارﻳﻢ و ﺑﻴﺮون ﺑﺮوﻳﻢ ﺗﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﺎ آﻣﺪﻧﺸﺎن ﺷﻤﺎ را ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﻜﻨﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﻣﺎ را ﺑﻪ ‫ﺑﻴﺮون ﺷﻬﺮ ﻣﻰﺑﺮد. ﻣﺤﻞﻣﻨﺎﺳﺒﻰ را اﻧﺘﺨﺎب و ﺑﺎ ﺑﭽ‪ﻪﻫﺎ ﺑﺎزی ﻣﻰﻛﺮد و آﻧﻬﺎ را ﺑﺎ ﺣﺮﻛﺎت ورزﺷﻰ آﺷﻨﺎ ﻣﻰﻛرد‫ .»

 

ﺷﺎﻳﻖ ﻛﺎرﮔﺮ یکی از ﻫﻤﺮزﻣانﺶ روایت ‌می‌کند: «ﺷﻬﻴﺪ ﺣﺎﻻت ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ ﺧﺎﺻ‪ﻰ داﺷﺖ. در ﺣﺎل ‫ﻋﺒﺎدت ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ و ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺗﻮﺟ‪ﻪ ﻧﺪاﺷﺖ. ﺑﺴﻴﺎر ﻣﺘﻴﻦ و ﺑﺎوﻗﺎر ﺑﻮد و در ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪﻋﻜﺲاﻟﻌﻤﻞ ﻧﺸﺎن ﻧﻤﻰداد، ﺑﻠﻜﻪ اﺑﺘﺪا ﻣﺴﺎﺋﻞ را رﻳﺸﻪﻳﺎﺑﻰ ﻣﻰﻛﺮد و ﺑﻌﺪ ﻣﻮﺿﻊﮔﻴﺮی ﻣﻰﻛﺮد.»‫

 

ﻏﻼﻣﺮﺿﺎ دﻟﺒﺮی ﻫﻤﺮزم دﻳﮕﺮ محمد فرمندی درﺑﺎره او ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: «ﻓﺮدی ﻣﺘﻌﻬ‪ﺪ، ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻪ دﻳﻦ و دﻳﺎﻧﺖ و ‫ﺟﻨﮓ ﺑﻮد. ﺳﺨﻨﺮاﻧﻴ‌ﻬﺎی ﺑﻠﻴﻎ و ﺷﻴﻮای او اﻓﺮاد ﺑﺴﻴﺎری را ﻣﺘﺤﻮ‪ل ﻛﺮد. ﻓﻌﺎﻟﻴﺘﻬﺎی ﻣﺬﻫﺒﻰ و ﻋﺒﺎدی او‫ﺧﻴﻠﻰ ﺧﻮب ﺑﻮد و ﻫﻤﻮاره در اﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻰﻛﺮد. در ﻛﺎرﻫﺎی ﺟﻤﻌﻰ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺟﻠﻮدار ﺑﻮد ‫و دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻛﺎرﻫﺎﺑﺮاﺻﻞ ﻣﺸﻮرت و ﻧﻈﺮ ﺧﻮاﻫﻰ اﻧﺠﺎم ﮔﻴﺮد. ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮد اﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻋﻤﻠﻜﺮد از اﺷﺘﺒﺎه ‫ﻛﻤﺘﺮی ﺑﺮﺧﻮردار اﺳﺖ. ﺑﺰرگﺗﺮﻳﻦ آرزوﻳﺶ ﺷﻬﺎدت و ﭘﻴﺮوزی اﺳﻼم ﺑﻮد. ﺑﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻗﺎﺋﻢﻣﻘﺎم ﻟﺸﻜﺮ 5‫ﻧﺼﺮ ﺑﻮد، آن ﻗﺪر ﻣﺘﻮاﺿﻊ و ﻓﺮوﺗﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ اﻓﺮادی ﻛﻪ او را ﻧﻤﻰﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ ﭘﻰ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﻴ‪ﺖ ﻧﻈﺎﻣﻰ او‫ ﻧﻤﻰﺑﺮدﻧﺪ و او را ﻓﺮدی ﻋﺎدی ﻣﻰﭘﻨﺪاﺷﺘﻨﺪ.»

 

‫ﻫﻤﺮزم دیگر این فرمانده ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: «ﻳﻚﺑﺎر ﭘﺪر ﻳﻜﻰ از ﺷﻬﺪا ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻰﻛﺮد که در ﻣﻨﻄﻘﻪ در ﺣﺎل ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﻳﻢ ‫ﺑﻮدم ﻛﻪ ﺟﻮاﻧﻰ ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﻢ آﻣﺪ و ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﻳﻢ را ﮔﺮﻓﺖ، ﺷﺴﺖ و ﺧﺸﻚ ﻛﺮد. روز ﺑﻌﺪ وﻗﺘﻰ او را در ﺣﺎل ‫ﺳﺨﻨﺮاﻧﻰ دﻳﺪم ﺗﻌﺠﺐﻛﺮدم، او ﺷﻬﻴﺪ ﻓﺮوﻣﻨﺪی ﺑﻮد.»

 

‫در ﻋﻤﻠﻴ‪ﺎت ﺧﻴﺒﺮ که در اواﺳﻂ ﺳﺎل 1362 در ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻫﻮراﻟﻌﻈﻴﻢ انجام شد ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻣﻌﺎون ‫او‪ل ﺗﻴﭗ اﻣﺎم ﺻﺎدق(ع) و ﺧﻂ ﺷﻜﻦ ﺣﻀﻮر داﺷﺖ و ﺑﻪ ﻋﻠّﺖ اﺻﺎﺑﺖ ﮔﻠﻮﻟﻪای از ﻗﺴﻤﺖ ﺟﻠﻮی ﭘﻬﻠﻮ و ‫ﺧﺮوج آن از ﭘﺸﺘﺶ، او را ﺑﻪ اورژاﻧﺲ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﺮدﻧﺪ. ﺑﻌﺪ از ﺑﻬﺒﻮدی و ﺑﻌﺪ از دو ﺳﻪ روز آﻣﻮزش زﻳﺮ ‫آﻓﺘﺎب ﮔﺮم ﺧﻮزﺳﺘﺎن آﻣﺎده ﻋﻤﻠﻴ‪ﺎت ﻋﺎﺷﻮرا ﻛﻪ در اواﺧﺮ ﻣﻬﺮﻣﺎه ﺳﺎل 1363 ﺑﻮد انجام شد، ﻣﺴﺌﻮل ‫ﺗﻴﭗ اﻣﺎم ﺻﺎدق(ع) ﺑﻮد.

 

‫ﻓﺮوﻣﻨﺪی در ﻣﺪ‪ت ﺣﻀﻮر در ﺟﺒﻬﻪ در ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻬﺎی ﺧﻴﺒﺮ، ﺑﺪر، ﻓﺎو، واﻟﻔﺠﺮﻫﺎی ﻏﺮورآﻓﺮﻳﻦ و ‫آزادی ﻣﻬﺮان ﺣﻀﻮر داﺷﺖ و ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖ او ﻗﺎﺋﻢﻣﻘﺎﻣﻰ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻰ ﻟﺸﻜﺮ 5 ﻧﺼﺮ ﺑﻮد.

 

‫«ﻣﺮﺿﻴ‪ﻪ» ﭼﻬﺎرﻣﻴﻦ ﻓﺮزﻧﺪش در ﺳﺎل 1365 ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪ. ﺷﻬﻴﺪ در ﻧﺎﻣﻪﻫﺎﻳﻰ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده‌اش، ﺑﻪ ﻓﺮزﻧﺪاﻧﺶ توصیه کرده بود «ﻫﻮﺷﻴﺎر ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻛﻪ از ﻫﻤﺎن او‪ل زﻧﺪﮔﻰ، ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺧﻮدﺗﺎن را در ‫ﻳﻚ ﭼﺎرﭼﻮﺑﻰ از ارزﺷ‌ﻬﺎی اﻟﻬﻰ و ﺧﺪاﻳﻰ ﻗﺮار دﻫﻴﺪ و ﺗﺎﺑﻊ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ دروﻧﻰ ﺧﻮد وﺟﺪان ﺑﺎﺷﻴﺪ. از ‫ﮔﻨﺎﻫﺎن ﺻﻐﻴﺮه و ﻛﺒﻴﺮه ﺑﭙﺮﻫﻴﺰﻳﺪ ﻛﻪ از آﻧﻬﺎ ﺑﻰﻧﻴﺎزﻳﺪ و ﺗﻘﻮا ﭘﻴﺸﻪ ﻛﻨﻴﺪ. در زﻧﺪﮔﻰ و ﻧﺎﻣﻼﻳﻤﺎت آن ‫ﻓﻘﻂ رﺿﺎﻳﺖ ﺧﺪا را در ﻧﻈﺮ ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ وﻟﻮ رﺿﺎﻳﺖ دﻧﻴﺎ ﺣﺎﺻﻞ ﻧﺸﻮد.

در ﺑﺮاﺑﺮ ﺗﻬﺪﻳﺪﻫﺎ و وﺣﺸﺘﻬﺎ ﺑﺪاﻧﻴﺪ ‫ﻛﻪ اﻣﺎﻧﺘﻬﺎی ﺧﺪا ﺑﺮ زﻣﻴﻦ ﻫﺴﺘﻴﺪ و ﻣﺮگ آﺧﺮﻳﻦ درﺟﻪ ﺗﻬﺪﻳﺪ اﺳﺖ و ﻣﻮﻗﻌﻰ ﻣﻰﺗﻮان آزاد، ﺷﺮﻳﻒ و ﻓﺪاﻳﻰ زﻧﺪﮔﻰ ﻛﺮد ﻛﻪﻣﺴﺌﻠﻪ ﻣﺮگ ﺣﻞ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ.

»

 

‫ﻓﺮوﻣﻨﺪی ﺳﺮاﻧﺠﺎم در روز 20 دی ﻣﺎه ﺳﺎل 1365 در ﻋﻤﻠﻴ‪ﺎت «ﻛﺮﺑﻼی 5»، در ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺷﻠﻤﭽﻪ ﺑﺮ ‫اﺛﺮ اﺻﺎﺑﺖ ﺗﺮﻛﺶ ﺑﻪ ﻓﻴﺾ ﺷﻬﺎدت ﻧﺎئل ﺷﺪ.

 

 



  ایسنا


نگارنده : fatehan1 در 1393/11/1 8:59:29
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:30 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اسیرانی زیر شنی تانک

اسیرانی زیر شنی تانک
بعد از دستور فرمانده عراقی، ما را از روی زمین بلند کردند و بردند مان خط دوم. آنجا ما را کنار یک خاکریز، روی زمین نشاندند. یکی ـ دو ساعت بعد، یکی از فرماندهان ارشد عراقی آمد و از یکی از سربازان پرسید: «چرا آمدی جبهه؟»

 

 



خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده علیرضا بُستاک است:

حدود ۲۰-۲۵ نفر بودیم که بیست نفر از سربازان لشکر ۹۲ زرهی هم جمع ما پیوستند. عراقی ها یکی از بچه ها را بلند کردند و جلو چشمان ما اعدام کردند. نیم ساعت بعد، چهار نفر دیگر را هم بردند و اعدام کردند. در همین حین، یکی از افسران عراقی آمد و گفت: «همه اینها را بخوابانید زیر شنی تانک و بروید رویشان.»

با شنیدن این حرف، مو به تنم سیخ شد. آن روزها من فقط پانزده سال داشتم. شنی تانک هم به حقیقت چیز وحشتناکی است. به هر حال، ما را زیر شنی تانک روی زمین خواباندند. اشهدمان را گفتیم و منتظر بودیم که سرمان زیر شنی تانک صدا بدهد. راننده تانک هم مرتب گاز می داد و تانک را به جلو و عقب می برد. ناگهان یکی از فرماندهان عراقی از گرد راه رسید و گفت: «اینها را نکشید لازم شان داریم.»

بعد از دستور فرمانده عراقی، ما را از روی زمین بلند کردند و بردند مان خط دوم. آنجا ما را کنار یک خاکریز، روی زمین نشاندند. یکی ـ دو ساعت بعد، یکی از فرماندهان ارشد عراقی آمد و از یکی از سربازان پرسید: «چرا آمدی جبهه؟»

آن برادر ارتشی هم در کمال شجاعت و صراحت گفت: «آمده ام تا با کفار بجنگم.»

از سیربانی پرسید: «تو دیگر برای چه آمدی؟»

سیربانی در چشمان فرمانده ارشد عراقی خیره شد و گفت:

ـ آمده ام با شما بجنگم.

افسر عراقی که حسابی از کوره در رفته بود، آن دریا دل خردسال را گرفت به باد کتک. سپس از برادر داوود پرسید: «تو چرا آمدی؟»

او هم جواب داد: «من جهادی هستم و برای جهاد در راه خدا آمده ام.»

فرانده عراقی داوود را هم زد و از من پرسید: «چرا آمدی جنگ؟»

گفتم: «برحسب وظیفه ام آمده ام.»

به هم چند تا سیلی زد و به سربازان خود دستور داد تا همه ما را بزنند. آنها – هم از خدا خواسته – مثل سگ های شکاری. با قنداق تفنگ و ضربات سنگین پوتین افتادند به جان ما و تا می توانستند زدند.

از بس کتک خورده بودیم، حال نداشتیم روی پایمان بایستیم. به همین جهت، روی خاکریز ولو شدیم. عراقی ها از ساعت هشت صبح تا شش بعد از ظهر، ما را زیر آفتاب گرم سوزان تیرماه خوزستان نگه داشتند؛ بدون اینکه حتی یک قطره آب به ما بدهند.

ساعت شش بعدازظهر ما را سوار ایفا کردند و بردند به پادگانی که در حوالی شهر بصره قرار داشت. آن شب به هر نفر، مقداری غذا و کمی آب گرم دادند؛ اما بعد از آن، تا سه روز اصلاً غذا ندادند. هرچند وقت توی آفتابه ای که با آن می رفتند توالت، برای ما آب گرم می آوردند که آن هم به ما نمی رسید.
*سایت جامع آزادگان

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:41 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فرماندهی که به دعوت «حاج قاسم» به نیروی قدس رفت

 
فرماندهی که به دعوت «حاج قاسم» به نیروی قدس رفت
سردار "محمدعلی الله دادی" روز گذشته در حین بازدید از منطقه «قنیطره» سوریه مورد حمله بالگرد نظامی رژیم صهیونیستی قرار گرفت که بر اثر این جنایت این سردار دلاور همراه با تعدادی از اعضای حزب الله به شهادت‌ رسید.



 سردار "محمدعلی الله دادی" در حین بازدید از منطقه «قنیطره» سوریه مورد حمله بالگرد نظامی رژیم صهیونیستی قرار گرفت که بر اثر این جنایت این سردار دلاور همراه با تعدادی از اعضای حزب الله به شهادت‌ رسید.


این سردار شهید متولد سیرجان است. سال 1359 به اتفاق سردار شهید زندی نیا به جبهه‌های جنوب رفت و در کنار شهید حسین علم الهدی و شهدای دانشجو به مبارزه پرداخت.

پس از این حماسه و شهادت حسین علم الهدی در هویزه همراه با یکدیگر به دهلاویه رفتند و در جمع نیروهای شهید چمران به مبارزات چریکی پرداختند. این سرداران شهید همچنین در عملیات طریق القدس که منجر به آزادسازی سوسنگرد و بستان شد، حضور داشتند. وی در این عملیات فرمانده یگان خمپاره انداز بود.

پس از این شهید الله دادی به کرمان برمی‌گردد و در اعزام مجدد به گردان ادوات لشکر 41 ثارالله می‌رود. لشکری که فرماندهش سردار قاسم سلیمانی بود.

قبل از عملیات بدر در سال 63 فرمانده گردان ادوات لشکر ثارالله  شهید صادقی بود و جانشین او نیز سردار شهید زندی نیا. با شهادت سردار صادقی در این عملیات زندی نیا فرمانده گردان می‌شود و شهید الله دادی فرمانده یگان تطبیق آتش.


فرمانده‌ای که با دعوت «حاج قاسم» به نیروی قدس رفت+تصاویر

تطبیق آتش نیازمند بهترین و باهوش‌ترین نیروها بود. نیروهایی که تخصص بسیار خوبی در مباحث ریاضی داشتند. تطبیق آتش یعنی زاویه را به خوبی بشناسی و آتش را به آن نقطه هدایت کنی. الله دادی فرمانده این یگان بود.

قبل از عملیات والفجر 8، شهید الله دادی مطرح می‌کند که نقشه‌های موجود از دوره پهلوی دوم از منطقه اشتباه است چون یک بلوک کم دارد و نیاز است مجدد نقشه برداری شود. به همین منظور از منطقه آبادان و فاو عراق دوباره نقشه برداری و عکس برداری می‌شود و پس از این کار مشخص می‌شود که حرف شهید الله دادی درست بوده است.


فرمانده‌ای که با دعوت «حاج قاسم» به نیروی قدس رفت+تصاویر

در عملیات کربلای 1 شهید الله دادی فرمانده گردان ادوات سبک می‌شود. گردان ادوات سبک شامل تیربارها و خمپاره‌اندازها و تجهیزات سبک است که نیروهای این گردان هنگام عملیات همراه با گردان پیاده وارد عمل می‌شوند. ویژگی شخصیتی نیروهای این گردان شجاعت و زبدگی بود.

4 دی سال 64 که عملیات کربلای 4 آغاز شد شهید الله دادی توانست وارد جزیره ام الرصاص شود اما با توقف عملیات به عقب برمی‌گردد. دو هفته بعد در عملیات کربلای 5 فرمانده تیپ ادوات یعنی شهید زندی نیا، دوست و همراه همیشگی این شهید بزرگوار در خط به شهادت می‌رسد. قاسم سلیمانی در اثنای عملیات از پشت بی‌سیم دستور می‌دهد که محمدعلی فرمانده تیپ رعد ادوات لشکر ثارالله شود.

او تا پایان جنگ با این سمت در میدان نبرد و جنگ باقی ماند.اوج اقتدار و نقش آفرینی این سردار بزرگوار در عملیات والفجر 10 در منطقه‌ی مشرف به سلیمانیه عراق بود.

پس از پایان جنگ فرماندهی تیپ 38 ذوالفقار کرمان را بر عهده می‌گیرد. پس از آن به مدت 3 سال فرمانده تیپ رمضان لشکر 27 محمدرسول الله(ص) می‌شود. سپس به یزد می‌رود و فرماندهی سپاه الغدیر را بر عهده می‌گیرد تا اینکه چند سال پیش به دعوت سردار سرلشکر قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه به نیروی قدس رفت تا در لبنان و سوریه به مبارزه با رژیم صهیونیستی بپردازد.


 
منبع: دفاع پرس

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:42 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سالروز شهادت فرمانده لشکر بدر

 
سالروز شهادت فرمانده لشکر بدر
‌یک سال از فرماندهی‌اش در این منطقه می‌گذشت که به دلیل لیاقت و شایستگی زیاد،برای تشکیل سپاه پاسداران خوزستان به کمک علی شمخانی و سایرین شتافت.

 

 

 

28 دی‌ماه سالروز سردار شهید اسماعیل دقایقی فرمانده «لشکر ‌9 بدر» است. 

نگاهی به زندگی و فعالیت‌های شهید اسماعیل دقایقی:

 

اسماعیل دقایقی درسال ‌1333 هجری شمسی در بهبهان به دنیا آمد. روح و روان اسماعیل در این کانون که ارزش‌های اسلامی در آن به خوبی مشهود بود پرورش یافت و زمینه‌ای برای شخصیت والای آینده او شد. این خانواده با توجه به مشکلاتی که داشتند، مجبور شدند به «آغاجاری» مهاجرت و با پایبندی به اصول انسانی و اسلامی، در آن شهر زندگی کنند. شهری که بنا به موقعیت خاص جغرافیایی و منابع زیرزمینی خود نه تنها مورد طمع غرب (بویژه آمریکا) بود، بلکه غارت ارزش‌های فرهنگی و سنت‌های اجتماعی آن نیز در برنامه‌های استکبار جهانی قرار داشت. اما خانواده اسماعیل نه تنها خود از این تهاجم، سرافراز بیرون آمدند، بلکه در اجرای فریضه امر به معروف و نهی از منکر نیز تلاش می‌کردند. در نتیجه،‌اسماعیل نیز تمامی ارزش‌های وجودی خود را که از کودکی به آنها پایبند بود از خانواده خود فراگرفت. او که از هوش و ذکاوت سرشاری برخوردار بود، مورد توجه خانواده قرار گرفت و پس از ورود به دبستان و پشت سر گذاشتن این مرحله و اتمام دبیرستان، در سال ‌1349 در کنکور هنرستان شرکت ملی نفت (که تنها شاگردان ممتاز و باهوش و نمونه را می‌پذیرفت) شرکت کرد و پس از قبولی، به ادامه تحصیل در آن هنرستان پرداخت.

 

 

 

فعالیتهای سیاسی – مذهبی

 

دانش‌آموزان متعهد، از این آموزشکده – که در آن زمان یکی از مراکز فعال و مهم منطقه بشمار می‌آمد – برای مبارزه با رژیم استفاده می‌کردند. اسماعیل در همین هنرستان با محسن رضائی ( فرمانده کل سپاه در دفاع مقدس) – که از دیرباز آشنای وادی مبارزه بود – آشنا شد و به همراه او و دیگر همرزمانش مبارزه پیگیری را علیه رژیم و مفاسد اجتماعی آن آغاز کردند. اسماعیل در سال دوم هنرستان – که با برپایی جشن‌های ‌2500 ساله شاهنشاهی مصادف بود – در اعتصاب هماهنگ همرزمانش شرکت فعالی داشت و در همان سال با هدف منفجر کردن مجسمه رضاخان که در خیابان ‌24 متری اهواز نصب شده بود، به اقدامی شجاعانه دست زد و قصد خود را عملی کرد اما متاسفانه چاشنی مواد منفجره عمل نکرد.

 

مبارزات و تلاش‌های اسماعیل، منحصر به مسائل سیاسی و نظامی نبود بلکه به علت هوش سرشار و علاقه‌مند‌ی‌اش به مسائل فرهنگی، در فرصت‌های مناسب از طریق دایر کردن کلاس‌های مختلف، با جوانان این منطقه ارتباط فکری و روحی پیدا می‌کرد و در خلال ارائه مطالب علمی، آنان را با فرهنگ اصیل اسلام که در آن خطه، سخت مورد تهاجم واقع شده بود آشنا می‌ساخت و آنان را به تعالیم روحبخش اسلام جذب می‌کرد. از این رو همان گونه که فعالیت‌های سیاسی نظامی اسماعیل و دوستانش گام مؤثری در مبارزات مسلحانه علیه رژیم ستمشاهی در آغاجاری و بهبهان به شمار می‌رفت، فعالیت‌های فرهنگی او در حد بسیار مؤثر،‌عامل بازدارنده‌ای در مقابل روند سریع ترویج فرهنگ مبتذل غربی در این منطقه شد تا نه تنها از بی‌قیدی و لامذهبی جوانان (که تلاش فراوانی برای تحقق آن صورت می‌گرفت) جلوگیری به عمل آید، بلکه در اثر تلاش‌های زیاد این عزیزان، جوانان منطقه در مبارزه با رژیم، گوی سبقت را از دیگر مناطق بربایند.

 

در سال ‌1353 دوبار (همراه با محسن رضائی و جمعی از یاران) به زندان افتاد و هربار پس از چند ماه که همراه با شکنجه بدنی و عذاب روحی بود، از زندان آزاد شد. پس از آزادی از زندان، از هنرستان نیز اخراج شد، اما در همان سال در رشته آبیاری دانشکده کشاورزی دانشگاه اهواز قبول شد و پس از دو سال تحصیل در این رشته، دوباره در کنکور شرکت کرد و به دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران – که از لحاظ فضای مذهبی، سیاسی و علمی برای او مناسب‌تر از دیگر مراکز علمی و آموزشی بود – وارد شد. در این دو محیط دانشگاهی (اهواز و تهران) نیز به مبارزات عقیدتی،‌سیاسی و نظامی خود ادامه داد.

 

دقایقی در زمانی که اغلب دانشجویان دانشگاه‌ها آشنایی چندانی با اصول و مبانی اسلام نداشتند از دانشجویان متعهد و متشرع به شمار می‌رفت. تمام واجبات و مستحبات خود را به نحو احسن به جا می‌آورد و از انجام هرگونه عمل خلاف شرع که توسط دیگران انجام می‌گرفت در حدود وسع خود با حوصله و برخورد اسلامی جلوگیری می‌کرد واین ویژگی خاصی بود که در تمام مسیر زندگی پرافتخار خود، بدان پایبند بود. در دانشگاه تهران برای مقابله با جریانات التقاطی و غیراسلامی موضع قاطعی داشت و در بحث‌های آنان از مواضع اصلی اسلام دفاع می‌کرد و در جهت ملموس و عینی ساختن حقایق اسلامی برای همگان بسیار تلاش می‌کرد.

 

در سال ‌1357 ازدواج کرد و در اولین صحبت با همسرش، از این که وی فقط به خود و خانواده‌اش تعلق ندارد گفتگو کرد. با اوج‌گیری نهضت خروشان و توفنده مردم مسلمان ایران به رهبری حضرت امام خمینی(ره) همچنان به مبارزه ادامه داد و در اعتصابات کارگران شرکت نفت نقش مؤثر و ارزنده‌ای را عهده‌دار بود و در به هلاکت رساندن دو تن از افسران شهربانی بهبهان به طور غیرمستقیم شرکت داشت.

 

خانه اسماعیل همواره یکی از پایگاه‌های فعال مبارزه با رژیم به شمار می‌آمد و بسیاری از بیانیه‌ها و اعلامیه‌های ضدرژیم در این مکان تهیه و تکثیر می‌شد.

 

دقایقی قبل از ‌22 بهمن به اتفاق یکی دیگر از دوستانش طبق برنامه‌ای که داشتند به تهران آمد و با حضور در مبارزات مردمی، در فتح پادگانها نقش مؤثری ایفا کرد. پس از آن نیز با تلاش و جدیت تمام، در جلوگیری از غارتگری گروهک‌ها و به هدر رفتن اسلحه‌ها نقش به سزایی داشت.

 

محسن رضائی با اشاره به فعالیت‌هایی که در منزل شهید دقایقی در دوران انقلاب انجام می‌گرفت، اظهار می‌دارد: خانه و خانواده ایشان یکی از خانواده‌هایی است که انقلاب اسلامی در خوزستان مدیون آنها است.

 

نقش شهید در دوران انقلاب اسلامی

 

اسماعیل دقایقی علاقه وافری به ادامه تحصیل داشت اما با توجه به ضرورتی که در عرصه انقلاب ودفاع احساس می کرد دانشگاه و تحصیل را ترک کرد و در سال ‌1358با یک نسخه از اساس نامه جهاد سازندگی (که دانشجویان انجمن اسلامی دانشگاهها آن را تنظیم کرده بودند)، به آغاجری رفت و به اتفاق عده‌ای از دوستان، جهاد سازندگی را راه‌اندازی کرد. هنوز چند ماه از فعالیت و تلاش او در این ارگان نگذشته بود که طی حکمی (در اوایل مردادماه ‌1358) مسئول تشکیل سپاه پاسداران در منطقه آغاجری شد. با دقت و دلسوزی تمام به عضو گیری نیروهای انقلابی پرداخت و در زمان تصدی فرماندهی سپاه،نمونه و الگوئی از یک فرمانده متقی و مدبر و کاردان شد. یک سال از فرماندهی‌اش در این منطقه می‌گذشت که به دلیل لیاقت و شایستگی زیاد،برای تشکیل سپاه پاسداران خوزستان به کمک علی شمخانی و سایرین شتافت و با عهده دار شدن مسئولیت دفتر هماهنگی استان، شروع به تشکیل و راه‌اندازی سپاه در شهرستانهای خوزستان کرد و با انتخاب و معرفی فرماندهان صالح و لایق توانست خدمات ارزندهای را به این نهاد مقدس ارائه دهد.

 

در همین مسئولیت و قبل از تجاوز نظامی عراق به کشورمان،زمانی که از درگیری خرمشهر باخبر شد سریعا خود را به آنجا رساند و با انتقال سلاح و مهمات (به اتفاق شهید جهان آرا) نقش اساسی در آمادگی رزمی مردم منطقه ایفا کرد.

 

شهید و دفاع مقدس

به دنبال شروع تهاجم سراسری و ناجوانمردانه عراق، به عنوان نماینده سپاه در اتاق جنگ لشکر‌92 زرهی اهواز حضور یافت و در شرایطی که با کارشکنی‌های بنی‌صدر خائن مواجه بود در سازماندهی نیروها و تجهیز آنها تلاش گسترده‌ای را آغاز کرد. او به لحاظ احساس مسئولیت ویژه‌ای که داشت در برخی مواقع در مناطق عملیاتی حاضر می‌شد و به سر و سامان دادن نیروها می‌پرداخت. در جریان محاصره شهر سوسنگرد توسط عراقی‌ها، با مشکلات زیادی از محاصره خارج شد. بعدها به همراه شهید علم‌الهدی در شکستن محاصره سوسنگرد دلیرانه جنگید. در عملیات فتح‌المبین نیز در قرارگاه «لشکر فجر» با سردار شهید بقایی (که در آن زمان فرماندهی قرارگاه فجر را به عهده داشت) همکاری کرد.

 

 

مسئولیت یگان حفاظت

 

بعد از عملیات بیت‌المقدس،از آنجا که جنگ، حالت فرسایشی به خود گرفت و تحرک جبهه‌ها کم شد، منافقین و ضدانقلاب در راستای اهداف استکبار جهانی، دست به ترور شخصیت‌ها و افراد مؤثر نظام و حزب‌اللهی‌ها می‌زدند تا نظام را از داخل تضعیف کرده و عقبه جنگ رادچار تزلزل کنند. دقیاقی در تاریخ 1361/4/1به سپاه منطقه یک مامور شد و مسئولیت مهم یگان حفاظت شخصیت‌ها را در قم و استان مرکزی به عهده گرفت و با تدبیر و درایت خاص خود به گونه‌ای عمل کرد که در دوران تصدی فرماندهی وی در این مسئولیت، هیچگونه ترور و سوءقصدی از جانب منافقین و ضدانقلاب در حوزه مسئولیتی او پیش نیامد. پس از یک سال و اندی کار و تلاش صادقانه در جهت حفظ سرمایه انسانی انقلاب، هنگامی که حضرت امام خمینی(ره) در سال ‌1362 طی فرمانی تاکید خاصی بر حضور افراد در جبهه‌ها کردند، اسماعیل دقایقی ‌بی‌درنگ طی نامه‌ای به فرماندهی، گزارش مشروح فعالیتهای خود را منعکس و ضمن آن بدین‌گونه کسب تکلیف کرد: در شرایطی که مساله اصلی سپاه و طبعاً کشور، جنگ است، آیا ماندن و عدم همکاری با سپاه در جنگ نوعی راحت‌طلبی نیست؟ و ضمن آن، درخواست خود را باتوجه به تجربیاتی که در جنگ اندوخته بود برای خدمت فعال و حضور در جبهه مطرح ساخت.

 

راه‌اندازی دوره عالی مالک اشتر

 

پس از بازگشت مجدد به جبهه، مسئول راه‌اندازی دوره عالی مالک اشتر (ویژه آموزش فرماندهان گردان) شد. این اقدام ضروری در جهت آشنایی هرچه بیشتر کسانی که در جنگ تجارب زیادی را کسب کرده و استعداد فرماندهی را داشتند توسط شهید دقایقی صورت گرفت. او با دقت، یکایک آنها را شناسایی و انتخاب کرد تا ضمن آموزش اصول و مبانی جنگ و آرایش و تاکتیک‌های نظامی، افراد نخبه و توانمند را برای بکارگیری در مسئولیتهای فرماندهی معرفی کند. البته خودش هم در این دوره شرکت کرد. در زمان اجرای «طرح مالک اشتر»، «عملیات خیبر» در منطقه عملیاتی جزایر مجنون انجام شد و دقایقی نیز با حضور در این نبرد فراموش نشدنی، فرماندهی یکی از گردان‌های خط مقدم را به عهده گرف. بعد از عملیات خیبر به پشت جبهه بازگشت و دوره یاد شده را در تابستان ‌1363 به پایان رسانید.

 

پس از مدتی در لشکر ‌17 علی‌بن ابیطالب(ع) در کنار شهید مهدی زین‌الدین قرار گرفت و در نظم بخشیدن و سازماندهی لشکر، یار دیرینه خود را کمک کرد و با پذیرش مسئولیت طرح و عملیات لشکر، خدمات ارزنده‌ای را به جبهه و جنگ ارائه کرد.

 

 

راه‌اندازی تیپ مستقل بدر

هنگامی که ماموریت تیپ بدر به او واگذار شد همانگونه که شعار همیشگی‌اش در زندگی این بود که هیچ‌وقت نباید آرامش خودمان را در آرامش مادی بدانیم، برای عملی ساختن و تحقق آن، تلاشی شبانه‌روزی داشت و تمامی قدرت و امکانات خود را وقف انجام وظیفه الهی کرد و در مدت کوتاهی موفق شد یگان رزم منسجم و قدرتمندی را پایه‌گذاری کند. نیروهای رزمنده تیپ عاشق او بودند. او در قلوب یکایک آنان جا گرفته بود و آنها اسماعیل را از خودشان و جزو جامعه خودشان می‌دانستند و وجودش را نعمت الهی تلقی می‌کردند. او فقط از نظر تشکیلاتی فرمانده نبود بلکه بر قلوب افراد فرماندهی می‌کرد. درحیطه مسئولیتی او نظارت بر نیروهای تحت فرماندهی امری بدیهی بود. از سرکشی به خانواده‌های شهدا نیز غافل نبود.

 

دکتر محسن رضایی دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام درباره نقش سرلشکر شهید اسماعیل دقایقی در سازماندهی نیروهای مجاهد و اسرای داوطلب عراقی در قالب لشکر ‌9 بدر می‌گوید: ما در کار با نیروهای عراقی چند مرحله را پشت سر گذاشتیم. تا قبل از آزادسازی خرمشهر یک نوع همکاری را با نیروهای داوطلب عراقی در دستور کار داشتیم و پس از آزادسازی سازی خرمشهر - وقتی که در سال ‌1361 به مرزها رسیدیم - دوره جدیدی از به کارگیری نیروهای داوطلب عراقی آغاز شد. در دوره اول نیروهای عراقی عمدتا آموزش می‌دیدند و به عنوان متخصص در برخی یگان‌ها و لشکرهای سپاه – مثلا به عنوان تکنسین فنی،‌ یا در مواردی برای مترجمی اسرای عراقی یا فعالیت‌های شنود مکالمات بی سیمی بعثی‌ها از آنها استفاده می‌کردیم. اما کار سازمان یافته‌ای را با آنها آغاز نکرده بودیم.

 

در حقیقت پس از آزادسازی خرمشهر، وقتی که به مرزها رسیدیم به این نتیجه رسیدیم که یک تیپ مستقل را با استفاده از این نیروها سازماندهی کنیم که پس از مدتی خودشان بتوانند مستقل شوند و به عراق برگردند و بدون کمک ما در راستای آرمانشان که سرنگونی رژیم بعثی صدام بود فعالیت کنند.

 

پس از آزادسازی خرمشهر و ورود نیروهای ما به خاک عراق، برنامه کاری‌مان را در رابطه با برادران مجاهد عراقی تغییر دادیم و در همین راستا بود که برادرمان شهید دقایقی را مسئول سازماندهی نیروها کردیم. از یک طرف ممکن بود در جریان پیشروی در خاک عراق مجبور شویم در برخی نقاط به شهرها و روستاها نزدیک شویم و از طرف دیگر می‌دیدیم به مصلحت ما نیست که نیروهای ایرانی وارد شهرهای عراق شوند. مثلا در «عملیات رمضان» قرار بود تا شرق ساحل اروندرود پیشروی کنیم ولی در همین ساحل شرقی «شهر تنومه» روستاهایی وجود داشت. با این پرسش مواجه شدیم که اگر وارد شهرها و روستاها شویم چه اتفاقی بین نیروهای ما و مردم می‌افتد؟ نگران بودیم که مردم وحشت کنند و اذیت شوند. از این جا کم کم به این نتیجه رسیدیم که از نیروهای مجاهد عراقی یک لشکری را سازماندهی کنیم.

 

مناسب‌ترین فردی را که برای فرماندهی لشکر می‌شناختم شهید دقایقی بود. من از قبل از انقلاب با شهید دقایقی آشنا و دوست بودم. در جریان مبارزه با رژیم شاه در قالب «گروه منصورون» با هم بودیم و بعد از انقلاب هم رابطه ما ادامه داشت.

 

در آن مقطع - بعد از عملیات خیبر - به او مأموریت داده بودم که با عده‌ای دیگر از کادرهای سپاه اولین دوره دوره عالی مالک اشتر را در پادگان امام حسین (ع) تهران راه‌اندازی کنند.

 

انتخاب شهید دقایقی به عنوان فرمانده تیپ مستقل بدر دلایلی داشت:

 

اولین عامل مؤثر در این انتخاب این بود که همگی دوستان در ارتباط با شهرها و مناطق خودشان مسئولیت‌هایی را پذیرفته بودند. مثلا از برادران عرب خوزستانی، شهید علی هاشمی فرمانده «تیپ نور» بود که توانست نیروها را در بستان،‌حمیدیه، سوسنگرد، و هویزه سازماندهی کند. اما هنوز به برادرمان شهید دقایقی مسئولیت لشکری نداده بودم. ایشان را زیر نظر داشتم تا متناسب با توانایی‌هایشان مسئولیتی را به او واگذار کنم.

 

عامل بعدی که در این انتخاب مؤثر بود، صبر و حوصله بسیار زیاد شهید دقایقی بود. چون پیشاپیش معلوم بود که برای فرماندهی نیروهای داوطلب عراقی صبر و حوصله بالایی لازم است. عامل بعدی، در حقیقت برخورد انسان دوستانه و آن روح ملایم و دوستانه‌ای بود که در ایشان وجود داشت و برای چنین ماموریت مهمی این روحیه فوق العاده لازم بود. عامل دیگر،‌ این بود که سازماندهی و تشکیل یک لشکر جدید نیازمند دقت بالایی بود و او هم فرد بسیار دقیقی بود. به ویژه در شناسایی نیروها بسیار دقیق عمل می کرد.

 

عامل بعدی که در انتخاب او به عنوان فرمانده نیروهای مجاهد عراقی مؤثر بود،‌ آن روحیه تعبد و پایبندی به قیود شرعی بود که این ویژگی در برادرمان دقایقی بسیار ملموس بود. در واقع برای ما مهم بود که فردی با این ویژگی‌ها در راس کار سازماندهی نیروهای عراقی قرار گیرد.

 

بعد از مدتی که دقایقی کار سازماندهی نیروهای مجاهد عراقی را به پیش برد،‌ به این جمع‌بندی رسیدیم که می توانیم در کنار مجاهدین عراقی از اسرای داوطلب یا «احرار» هم استفاده کنیم. در حقیقت برخی اسرای داوطلب عراقی به صورت انفرادی در بعضی عملیات‌های قبلی خوب درخشیده بودند. بنابراین عده‌ای از اسرای داوطلب را نیز وارد فاز سازماندهی نیروها کردیم.

 

ریسک مدیریتی این کار بسیار بالا بود. این خطر وجود داشت که اسرای می‌توانستند به عنوان داوطلب جنگ با عراق به تیپ بدر بپیوندند و هنگام عمل کردن در مرزها،‌ در موقعیتی که کسی هم نبود از فرار آنها جلوگیری کند،‌ از مرزها عبور کنند و بگریزند.

 

در اولین فراخوان نیرو از میان اسرای عراقی حدودا ‌300 الی ‌500 نفر داوطلب شدند که پس از انجام مصاحبه و شناسایی، جذب شدند و در تیپ بدر سازماندهی شدند. طبیعتا در جذب و استفاده از اسرای عراقی با احتیاط عمل می‌کردیم. و بعدا که عملکرد آنها را خوب ارزیابی کردیم کار را توسعه دادیم.

 

مدیریت کردن این دو گروه متفاوت – یکی مجاهدین و دیگری احرار یا اسرای داوطلب – کار بسیار سختی بود. هر یک از این نیروها روحیه خاصی داشتند. غالبا بین این دو بینش اختلاف نظر وجود داشت و سازماندهی این گروه‌های متفاوت در درون یک لشکر کار بسیار سختی بود.

 

دقایقی برای سازماندهی و اداره این لشکر زحمات زیادی کشید. یاد گرفتن کامل زبان عربی، آموختن ویژگی‌ها و فرهنگ عراقی‌ها، و درک تفاوت‌های ناشی از تفاوت فرهنگ و بینش نیروهای مجاهدین عراقی و اسرای عراقی جزو سختی‌های کار فرماندهی تیپ بدر بود. خود من در ابتدای کار قدری ابهام داشتم که آیا برادرمان دقایقی می‌تواند به خوبی از عهده این کار برآید؟‌ چون شهید دقایقی یک نیرویی بود که توانایی‌های فرهنگی و فکری‌اش برجسته‌تر بود،‌ بیشتر این طور به ذهن می‌رسید. لازم بود که در یک جای مناسب آزمایش شود که آیا جز توانایی‌های فرهنگی و فکری، قابلیت‌های عملیاتی هم در مدیریت خود دارد که البته شهید دقایقی به خوبی از عهده کار برآمدند. در مدت کوتاهی – ظرف همان چند ماه اول - توانست بر مشکلات غلبه کند. لشکر را واقعا خیلی خوب سازماندهی و گردان‌بندی کرد. بر کارها مسلط شد و توانست همه امور لشکر ر ا کنترل کند.

 

سردار اسماعیل دقایقی روز 28 و در «عملیات کربلای 5» به شهادت رسید.

ایسنا

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:42 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بالاخره چراغ خاموش باشد یا روشن؟

بالاخره چراغ خاموش باشد یا روشن؟
در زمان جنگ یکی از شب‌ها که با «جمال قانع» به گشت زنی در حوزه بسیج مسجد رفته بودیم در اطراف میدان یعقوب لیث، یکی از مغازه‌های مکانیکی، چراغ داخل آن روشن بود؛ جمال گفت برویم ببینیم چرا این مغازه خاموشی را رعایت نکرده است.

 

 



آسمان ذخیره سپاه دزفول پر بود از ستارگانی که هر یک به تنهایی می‌توانست جهانی را روشن کند و یکی از این ستارگان شهید جمال قانع است. 

دوستان و همرزمانی که با جمال معاشرت داشته اند محاسن زیادی را از او بخاطر دارند اما شوخ طبعی و خوش اخلاقی او از هم مشهورتر و معروف‌تر بود ... 

 روایتی از یکی از همرزمان شهید:

در زمان جنگ یکی از شب‌ها که با همدیگر به گشت زنی در حوزه بسیج مسجد رفته بودیم در اطراف میدان یعقوب لیث، یکی از مغازه‌های مکانیکی، چراغ داخل آن روشن بود.

جمال گفت برویم ببینیم چرا این مغازه خاموشی را رعایت نکرده است! چند بار درب مغازه را زدیم، صاحب مغازه جواب داد گفتیم بچه‌های بسیج هستیم چراغ مغازه چرا روشن است. گفت بخاطر ترس از موشک‌ها شب‌ها همراه خانواده داخل گود تعویض روغنی مغازه می‌خوابیم! الان چراغ را خاموش می‌کنم.

شب بعد هم مسیرمان به آنجا افتاد، این بار چراغ مغازه خاموش بود، جمال گفت چرا این مغازه امشب چراغش خاموش است؟! برویم... درب مغازه را زدیم و این بار بخاطر خاموش بودن چراغ اعتراض کرد و آن بنده خدا هم چراغ را روشن کرد.

شب سوم وقتی درب مغازه رسیدیم، نور ضعیفی از مغازه پیدا بود و جمال گفت چرا نور مغازه این طوری است؟ و دوباره در زدیم. صاحب مغازه مستأصل که چه کار باید بکند، روشن کردن چراغ ممنوع است یا خاموش کردن آن و ساعتی نگذشت که سکوت شب با انفجار موشک‌های 9 متری شکسته شد.
 مشرق

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:43 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

چه کسی این راننده بلدوزر را می‌شناسد+عکس

چه کسی این راننده بلدوزر را می‌شناسد+عکس
صاحب این عکس، یک راننده بلدوزر بسیجی است که هنگام ایجاد استحکامات تدافعی در خطوط مقدم نبرد، به درجه رفیع جانبازی نائل گشته است.



به گزارش فارس، این عکس توسط یکی از رزمنده گان سال های دفاع مقدس در اختیار گروه حماسه و مقاومت فارس قرار گرفته است. صاحب این عکس، یک راننده بلدوزر بسیجی است که هنگام ایجاد استحکامات تدافعی در خطوط مقدم نبرد، به درجه رفیع جانبازی نائل گشته است.

از تمامی کسانی که این «سنگرساز بی سنگر» را می شناسند و یا طلاعاتی از وی در اختیار دارند استدعا داریم گروه حماسه و مقاومت فارس را از طریق تلفن 42082000-021 داخلی 1283 مطلع سازند.

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:44 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای جامانده «کربلای۵» که در تفحص شهید شد

 
ماجرای جامانده «کربلای۵» که در تفحص شهید شد
دی ماه سال ۱۳۶۵ سر سفره نشسته بودیم که مارش عملیات کربلای۵ از تلویزیون پخش شد. رنگ محمود پرید، بلند شد و گفت: "جا ماندم قرار بود آنجا باشم." هنوز مراسم شب هفت پدر تمام نشده بود که رفت.

 

 

«شهید محمود غلامی فتلکی» در سال 1346 در نجف آباد اصفهان بدنیا آمد در دوران هشت سال دفاع مقدس غلامی نیز مثل همه دانش آموزان مشتاق حضور در جبهه ها درس را رها کرد و با عضویت در بسیج مسجد، سنگر جبهه را انتخاب کرد و با تغییر سال تولدش در عملیات والفجر مقدماتی حضور پیدا کرد و داوطلبانه به گروه تخریب پیوست و بعد در والفجر3و 4شرکت کرد . در دی ماه 1362 عضو رسمی سپاه شد و در خیبر و بدر نیز صفحات تاریخ رزم را ورق زد .محمود در سال1364 دوره مربیگری تخریب را آموزش دید و با حضور در عملیات‌های والفجر8 ،کربلای5 ،8 و نصر7 و بیت المقدس2 ،4 ،7 و غدیر همچنان در بزم رزم عاشقانه جبهه‌ها میهمان بود که در همین دوران از ناحیه کتف و دست مجروح و جانباز شد. دست تقدیر او  را به جبهه تفحص اعزام کرد .او در تاریخ  2/10/74 در جریان عملیات تفحص به شهادت رسید. مزار شهید تفحص محمود غلامی در قطعه 29 ردیف14 شماره7 است. خاطراتی کوتاه و ماندگار در باره این شهید والامقام به نقل از خانواده، دوستان و همرزمان شهید در ادامه می‌آید:

اولین عملیات جنگی و آخرین عملیات تفحصش در «فکه» بود

بار اول که برای ثبت نام اعزام به جبهه مراجعه کردیم به خاطر جثه کوچکمان ردمان کردند. دوبار دیگر هم رفتیم ولی نشد. دفعه بعد، مرا که کمی قدم بلندتر بود پذیرفتند و به محمود گفتند شما کوچکی. ما را به ستون نشاندند. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، محمود ایستاده بود و گریه می کرد. در ثبت نام بعدی او چند دست لباس و اورکت پوشید تا بزرگتر نشان داده شود. بعد هم شناسنامه اش را دستکاری کرد و بالاخره موفق شد. در منطقه از جمع 15 نفری بچه های مسجدمان، محمود و حسین داوطلب تخریب شدند. اولین عملیاتی که محمود رفت در فکه و آخرین منطقه عملیاتی که تفحص کرد هم فکه بود.

وقتی از کربلای 5 جاماند، رنگش پرید

بعد از تصادف پدر به محمود زنگ زدیم تا از منطقه بیاید. دور هم نشسته بودیم که محمد (برادر شهید محمود غلامی) برای شوخی، نوار صدای مارش عملیات را گذاشت، محمود رنگش پرید و گفت: "چی؟ حمله است؟ نه امکان ندارد." دی ماه سال 1365 سر سفره نشسته بودیم که مارش عملیات کربلای5 از تلویزیون پخش شد. باز رنگ محمود پرید، بلند شد و گفت: "جا ماندم قرار بود آنجا باشم." هنوز مراسم شب هفت پدر تمام نشده بود که رفت و طولی نکشید با دست مجروح برگشت. او همیشه آماده رفتن بود.

تا پسرتان را پیدا نکنم، برنمی‌گردم

همیشه به خانواده شهدا سر می زد. آخرین باری که شهید محمود غلامی می خواست برای تفحص برود، به منزل یکی از شهدای مفقود محل رفت و گفت: "من تا پسرتان «محرم» را پیدا نکنم، برنمی‌گردم." یک سال بعد از شهادت محمود غلامی، مادر محرم خواب دید محمود می‌گوید: "مادر! محرم برگشت، برگرد!" آن موقع مادر شهید در شهرستان بود. وقتی برگشت پیکر پسرش را آورده بودند.

 

دست نوشته شهید تفحص، محمود غلامی

من خدا را تا زنده هستم برای این نعمت عظیم شکر می‌کنم که این توفیق را به من داد تا مدتی در راه خودش با دشمنان اسلام در جبهه حضور داشته باشم و با آنان مبارزه کنم و از این ناراحتم که چرا نتوانستم کاملا تمام روزها را در این دانشگاه الهیات شرکت کنم. ما باید طبق فرموده پیامبر اسلام(ص) و بعد از 8 سال دفاع در برابر دشمنان به مبارزه با نفس اماره و شیطان بپردازیم تا همان طور که در جنگ توانستیم در مقابل دشمنان سربلند بیرون آییم و دشمنان خارجی را در جنگ نابود کنیم و پیورز شویم با همان اعتقاد و ایمان می توانیم به دشمنان خارجی و داخلی غلبه کنیم و مخالفان انقلاب اسلامی را از این کیان ناامید کنیم...



تسنیم

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:45 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

عبادت در حين عمليات
خاطره من مربوط به عمليات والفجر 4 است، كه لشكر 25 كربلا توانست بر شهر پنجوين عراق مشرف شود. در اين عمليات گرداني به نام گردان حضرت مسلم ‌ابن ‌عقيل(ع) داشتيم به فرماندهي شهيد ذبيح‌الله عالي كه از نيروهاي غيرتمند شهر جويبار بود. عالي از كشتي‌گير‌هاي بنام جويبار هم به شمار مي‌رفت.



زماني كه به سمت ارتفاعات كردستان به راه افتاديم تقريباً هوا گرگ و ميش بود و در حال روشن شدن بود. فرمانده به بچه‌ها دستور دادند كه با همان تجهيزاتي كه همراه داريد نمازتان را بخوانيد، تا قضا نشود. بچه‌ها در حالي كه لباس داشتند و اسلحه در دست، نماز صبح‌شان را خواندند. در اين عمليات يكي از دوستان ما به نام سردار داوود صفاري از نيروهاي فرهنگي بود اما از مسئولان خواسته بود موقع عمليات‌ها همراه بچه‌ها وارد ميدان كارزار شود. سردار داوود صفاري كه بعد‌ها به شهادت رسيد، بسيار شوخ‌طبع بود.

در حين حركت به سمت دشمن، بنا به مسئوليتي كه داشتم، بايد در طول مسير به ستون نظارت مي‌كردم تا مسائل امنيتي و حفاظتي رعايت شود.

در ميان ستون داوود صفاري را ديدم كه ساكت بود. من هر چه به او تيكه مي‌انداختم و شوخي مي‌كردم، پاسخي نمي‌داد. خيلي آرام بود.

كمي برايم عجيب به نظر آمد. چون روحيه او را خوب مي‌شناختم.

يك ساعت و نيم بعد كه براي استراحت نشستيم، داوود كنار من نشست.

من هم، به زبان مازندراني از ايشان پرسيدم: تو از ما مكدري‌؟! گفت: نه چرا مكدر باشم و...

گفتم: من در طول مسير با تو شوخي كردم، اما تو نه حرفي‌ زدي و نه كلامي! هيچي نگفتي! شهيد گفت: بعد نماز صبح ديدم فرصت دارم و بيكارم، داشتم با خداي خودم راز و نياز مي‌كردم.

فهميدم كه او در آن لحظه آن قدر مجذوب راز و نياز با خدايش شده بود كه اصلاً متوجه من نبود و شهدا انسان‌هاي ماورايي نبودند كه دست ما به آنها نرسد. شهدا از ما بودند، با هم بوديم، همرزم، همراه هم، با هم در يك ظرف غذا مي‌خورديم، عمليات مي‌رفتيم، كار مي‌كرديم، شوخي مي‌كرديم اما آنها انسان‌هاي زرنگي بودند. مانند شناگري كه مي‌خواهد شير‌جه بزند اين تخته را هي بالا و پايين مي‌كند و شوك وارد مي‌كند و يكباره مي‌پرد.

شهدا اينگونه زرنگ و باهوش بودند و زمان شيرجه زدنشان را مي‌دانستند، مي‌دانستند كجا هستند. در نهايت هم شهيد شدند و آسماني. مانند ستارگاني كه براي گمراه نشدن‌مان، راه را نشان‌مان مي‌دهند.

بچه‌ها در طول دوران دفاع مقدس در كمترين فرصتي كه به دست مي‌آوردند به عبادت مي‌پرداختند. رزمنده‌اي را نمي‌توانستي پيدا كني كه در جيبش، قرآن نداشته باشد. به محض اينكه فرصتي پيدا مي‌كردند، به قرائت قرآن مي‌پرداختند.

داوود هم همين‌طور بود، در ميان خطوط عملياتي دشمن راه مي‌رفت، نمي‌دانست چند لحظه بعد زنده است يا نه، اما به عبادت مشغول بود.

راوي: رزمنده رمضانزاده
منبع : روزنامه جوان

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:45 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهیدی که بعد از شهادت به زیارت امام رضا (ع) رفت

شهیدی که بعد از شهادت به زیارت امام رضا (ع) رفت
ارادت خاص شهید علی عباس حسین پور به امام رضا (ع) و آرزوی دیدار دوباره سبب شد پیکرش به‌جای انتقال به زادگاهش خرم‌آباد، به مشهد الرضا منتقل شود و برای وداع، به طواف امامش برود.

 

شهید علی عباس حسین پور از شهدای طلبه و دانشجوی لرستان است که در سال 1345 در خرم‌آباد متولد شد، تحصیلات ابتدایی او مقارن بازمان تبعید شهید محراب آیت‌الله مدنی به خرم‎آباد بود و مقطع راهنمایی را در حالی به پایان برد که انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) به پیروزی رسید.

علی عباس دانش‌آموز سال سوم دبیرستان بود که برای ادای تکلیف عازم جبهه شد و در نخستین مأموریت خود در تاریخ 30 بهمن 1361 در خرمشهر مجروح شد و با آغاز عملیات خیبر دوباره به خط مقدم طلائیه رفت و برای بار دوم مجروح شد.

وی برای استقبال از شهادت، 40 روز روزه گرفت و به‌عنوان غواص و خط‌شکن در عملیات والفجر 8 شرکت کرد که در غروب 23 بهمن 1364 در فاو، در حال وضو گرفتن بود که از ناحیه گلو مورد اصابت ترکش بمب شیمیایی قرار گرفت و یا زهرا (س) گویان به شهادت رسید.

جهت آشنایی بیشتر باشخصیت شهید علی عباس حسین پور گفت‌وگویی تفصیلی با علی حسین و علی‌اصغر حسین پور دو برادر شهید در دفتر خبرگزاری تسنیم لرستان انجام شد که شرح آن در ذیل آمده است.

شهید حسین پور چند بار به جبهه اعزام و مجروح شدند؟

برادر شهید: ایشان پنج بار به جبهه اعزام شدند و در مدت حضورشان در جبهه، دو بار از ناحیه پا در مناطق عملیاتی خرمشهر (در عملیات خیبر) و طلائیه مورد اصابت ترکش قرار گرفتند.

با توجه به اینکه ایشان نایب‌ قهرمان رشته دومیدانی کشور بودند، این امر سبب شگفتی مربی‌اش شده بود که چرا هر دو بار مجروحیتش از ناحیه پا است، به همین خاطر دیگر نتوانست ورزش دومیدانی را ادامه دهد.

شهید حسین پور قبل و بعد انقلاب چه فعالیت‌هایی داشتند؟

برادر شهید: ایشان مسئول انجمن اسلامی دبیرستان امام خمینی (ره) خرم‌آباد، دانشجوی رشته معارف در دانشگاه اسلامی رضوی مشهد، طلبه حوزه علمیه مشهد، نائب قهرمان در رشته دومیدانی کشور، مسئول آموزش عقیدتی بسیج سپاه، مربی قرآن بسیج خرم‌آباد و از مؤلفان کتاب المعجم المفهرس فی صحیفه سجادیه بود.

شهید حسین پور در جبهه به‌عنوان یک بسیجی حضور داشت یا مسئولیت داشت؟

‌برادر شهید: شهید حسین پور فرمانده گروهان شناسایی لشکر ولی‌عصر (عج) تهران، عضو واحد اطلاعات نظامی قرارگاه سلمان، معاونت اطلاعات عملیات قرارگاه نجف (محور 2)، عضویت واحد اطلاعات سپاه لرستان و غواص خط‌شکن اطلاعات عملیات لشکر 5 نصر بودند البته بعد از شهادتش فهمیدم که چندین مسئولیت دیگر هم داشته است.

آخرین دیداری که با شهید علی عباس داشتید چه زمانی بود؟

برادر شهید: علی عباس برای دیدنم به محل کارم آمد، آن موقع در سپاه بحث درجه مطرح نبود اما وقتی شهید وارد اتاق شد، نخست به من احترام نظامی گذاشت و بعد احوالپرسی و روبوسی کرد، آن شب آخرین دیدار من با شهید بود و صبح راهی جبهه شد.

نحوه شهادت شهید حسین پور چطور بود؟

برادر شهید: در عملیات والفجر 8 لازم بود که رزمندگان از اروندرود عبور کنند و با توجه به اینکه جذر و مد آب در شب شدید است و موج‌های سه متری به وجود می‌آورد، نیروهای غواص باید قبل از عملیات وارد عمل شده و منطقه را شناسایی کنند.

شهید به همراه دیگر غواصان در شب نخست عملیات، مصادف با 21 بهمن 1364 بعدازاینکه به‌سختی از آب گذشتند، از موانع دیگری نظیر گل‌ولای، سیم‌خاردار و مین‌ها عبور کرده و کمین‌های دشمن را از بین برده بودند، به‌این‌ترتیب نخستین شب عملیات به‌خوبی انجام شد.

در روز دوم عملیات یعنی 23 بهمن، هواپیمای دشمن منطقه را شیمیایی کرد و علی عباس در حال وضو گرفتن مورد اصابت ترکش قرار گرفته و تا انتقال وی به بیمارستان به شهادت می‌رسند.

شهید بعد از انقلاب اسلامی فعالیت‌های زیادی انجام می‌دادند که این ویژگی ایشان قبل از انقلاب شکل گرفت و بعد از انقلاب در بسیج، جبهه و مبارزه با گروهک به کار گرفته شد.

شما چطور از شهادت علی عباس مطلع شدید؟

برادر شهید: بعد از انتقال جنازه شهید به مشهد و طواف حرم امام رضا (ع)، متوجه می‌شوند که شهید اهل مشهد نیست و با خرم‌آباد تماس می‌گیرند.

آن زمان فرمانده حوزه نجف و کربلا بودم و در مسجد علوی جلسه داشتیم حین جلسه آقای طولابی مسئول بسیج مرا صدا زد و بعد از احوالپرسی گفت چه خبر از علی عباس، گفتم می‌دانم که الآن در عملیات است، آن لحظه فکر کردم برای سومین بار مجروح شده، گفت نه شهید شده، باورش خیلی سخت بود.

  چطور شد که پیکر شهید به مشهد منتقل شد؟

برادر شهید: ایشان از مشهد به جبهه اعزام شد و به همین دلیل به‌اشتباه پیکرش بعد از شهادت به مشهد منتقل و به‌عنوان نخستین شهید دانشگاه علوم اسلامی رضوی توسط هم‌دانشگاهیانش در حرم امام رضا (ع) طواف داده شد.

یکی از دست‌نوشته‌های شهید قبل از اعزام به جبهه و شهادتش دقیقاً این بود «ای‌کاش امام رضا (ع) را بار دیگر زیارت کنم» این یادداشت یا وصیت، ارادت ایشان به امام رضا (ع) را ثابت می‌کند.

یکی از دوستانش بعدها تعریف کرد که در زمان دانشجویی اتاق شهید رو به روی گنبد امام رضا (ع) بود و هر شب رو به گنبد با امام صحبت می‌کردند.

خبر شهادت علی عباس را چطور به خانواده اطلاع دادید؟

برادر شهید: سه روز طول می‌کشید تا با هماهنگی و به وسیله قطار پیکر شهید را به خرم‌آباد بفرستند. مادر در سال 1361 از دنیا رفته بود و تا دو روز هم نتوانستم به پدر اطلاع دهم، گفتم من خبر شهادت علی عباس را به پدر نمی‌دهم بهتر است یک روحانی این کار را انجام دهد.

  چه کسی خبر شهادت علی عباس را به پدر داد؟

برادر شهید: حاج‌آقا منصوری با گروهی از طرف بنیاد شهید به منزل ما آمدند تا خبر شهادت علی عباس را به پدر بدهند، با توجه به وضعیت جسمانی و کهولت سن پدر شرایط را آماده کرده و حتی آمبولانس آورده بودند، اما وقتی‌که پدر خبر شهادت علی عباس را شنید، در نخستین جمله گفت «فدای سر امام حسین (ع)».

چه خاطره‌ای از شهید علی عباس به یاد دارید؟

برادر شهید: شهید علی عباس از شهید شدنش اطلاع داشتند، من سه سال از شهید کوچک‌تر بودم یک‌بار که می‌خواست به منطقه برود در حین رفتن، برگشت و خطاب به برادر کوچکش گفت، راستی اگر شهید شدم حجله‌ام را داخل کوچه می‌گذارید یا حیاط، کدام گوشه بهتر است.

خاطره دیگر اینکه، یک روز با دست خط خود روی درب حیاط منزلمان نوشته بود منزل شهید علی عباس حسین پور، آن نوشته بعد از شهادتش سال های سال به یادگار ماند و از این رو درب حیاط همان شکل قدیمی را حفظ کرده بود، برای همسایه ها سوال شده بود که چرا آن را رنگ نمی زنیم.

نخستین یادواره شهید چه سالی بود؟

برادر شهید: اولین یادواره شهدای دانشجوی خرم‌آباد در سال 1386 و اولین یادواره شهدای ورزشکار به‌نام شهید حسین پور برگزار شد.

در اولین یادواره‌ای که برای شهدای غواص کشور در شهر قم برگزار شد، نام شهید حسین پور نیز جزء این شهدا بود، زندگی‌نامه شهید حسین پور در نخستین برنامه ورزشی شبکه سه سیما (سکوی افتخار) پخش شد که این یادواره شهید شناسی با همکاری حوزه نهاد نمایندگی ولی‌فقیه در دانشگاه استان برگزار شد.

در یادواره شهدای روحانی که با حضور آقای لاریجانی برگزار شد، 700 نسخه از زندگی‌نامه شهید حسین پور از طرف خانواده شهید در بین حضار پخش شد و نیز نخستین شناسنامه هویتی شهدای لرستان در آذرماه سال 1393 به‌نام دانشجوی شهید علی عباس حسین پور رونمایی شد.

  اگر امروز شهید حسین پور در بین ما بود در عرصه جنگ نرم چه فعالیتی می‌کرد؟

برادر شهید: با توجه به روحیه و فعالیت‌های شهید، شکی نیست که در خط اول جنگ نرم حضور داشت و در زمینه‌های مختلف آنچه می‌توانست فعالیت می‌کرد.

هم‌اکنون که فعالیت در هر کاری نیازمند جذب نیروی انسانی خوب است، با تفکر معنوی‌ای که شهید داشت، صد در صد جوانان را جذب می‌کردند و با حضور در جمع جوانان صحبت‌هایشان را گوش‌داده و رفع شبهه می‌کردند و برگزاری جلسات قرآنی خود را ادامه می‌دادند.

دانشجویان امروز در این برهه از زمان چطور می‌توانند راه شهید حسین پور را ادامه دهند؟

‌برادر شهید: در وهله نخست جوانان خصوصیات، عملیات‌ها و عملکردهای شهدا را بشناسند و از همه مهم‌تر از عواملی ایجادکننده روحیه معنوی در شهدا شناخت پیدا کنند.

دانشجویان امروز باید بدانند که آن زمان شهدا به ندای چه کسی لبیک گفتند و به خاطر چه آرمانی به جبهه رفتند و جان خود را فدا کردند.

امروزه جنگ نرم به‌نوعی همان مبارزه و خاک‌ریز در مقابل دشمن است، پس جوانان امروز می‌توانند با ولایت مداری و اتحاد، با پیروی از یاد شهدا و امام خمینی (ره) در جامعه مثمر ثمر باشند و به حفظ نظام کمک کنند.

  و سخن پایانی

‌برادر شهید: بنا به فرمایش مقام معظم رهبری زنده نگه‌داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست، شهدا به ما نیاز ندارند این ما هستیم که باید دست به دامن شهدا شویم تا گوشه چشمی نیز به ما داشته باشند و در زمینه زنده نگه‌داشتن یاد شهدا، دینی به گردن ما است و ما به‌عنوان خانواده شهید وظیفه‌داریم در این عرصه فعالیت کنیم.

دل نوشته شهید علی عباس حسین پور

بار الها! من بارها در عزیمت به جبهه قصد نوشتن وصیت نامه داشتم اما هر بار مردد بودم، توان این نوشتن در من نبود، قبل از عملیات‌ها, برادران رزمنده نوید فرارسیدن شهادت مرا می‌دادند اما به دلم برات شده بود که حالا نوبت من نرسیده است، اما این بار به طور ناخودآگاه قلمم روان شده، روحم بال در آورده، هر روز و شبم به گریه در فراق دوست می‌گذرد.

بارالها! من دو بار تا مرز شهادت رفتم اما مجروح گشتم پس کی نوبت وصل من می‌شود، در دلم این نقطه روشن شده و هر روز روشن‌تر می‌شود که این بار بر نمی گردم تا مصلحت الهی چه باشد.

بارالها! این بار در آمدنم به جبهه دستم باز، قلم گیرا، نوشته هایم پر از عشق, حالم تغییر یافته و دنیا همچون قفس برایم تنگ شده و بر دلم احاطه دارد و یقینم افزون شده و عشق به اطاعت تو در دلم موج می‌زند.

میدانم بوی این سعادت ابدی به مشام می‌رسد، مثل اینکه وقت دیدار است، بدنم می لرزد از شوق دیدار، اما خودم را محکم می گیرم تا نگویند از ترس مرگ است.

خدایا ای خدا چقدر در انتظار این لحظه ساعت ها و روزها را به سر بردم، خدایا چگونه تو را سپاس گویم به خاطر این همه لطفت.

بارالها! معبودا، مقصودا، دست از سعی وجود شسته‌ام و از آن بعد حیوانی انسانی، خود را بالا کشیدم، قدم بر روح الهی خود گذاشتم، می‌خواهم در پناه تو در کنار رزمندگان با جهاد فی سبیل الله همزمان با جهاد اکبر علیه نفس سرکش و خودخواه طغیان کنم و بر تمامی پلیدی‌های دنیا که به‌ظاهر خوش‌رنگ و دلپذیرند چشم پوشم و زندگی جاوید را بر این زندگی پست ترجیح دهم.

مصاحبه از فاطمه و سکینه بیرانوند


نگارنده : fatehan1 در 1393/10/24 12:17:50
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:46 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفتگوی «حاج قاسم» و «حاج محسن» درباره «حاج احمد»

گفتگوی «حاج قاسم» و «حاج محسن» درباره «حاج احمد»
سال 70 هیاتی نظامی به ریاست محمدباقری و با حضور احمد کاظمی به سریلانکا سفر می‌کند. باقری، احمد را به مسئولین سریلانکا معرفی می‌کند و می‌گوید: "احمد، فاتح خرمشهر بوده است." دیگر در آن چند روز تمام کاروان دور احمد جمع شده بودند و او برایشان یک فرمانده مقتدری بود که هرچه می‌گفت تند تند می‌نوشتند.

 

  

چهل روز پس از شهادت حاج احمد کاظمی، سرلشکر رشید و سرلشکر قاسم سلیمانی به گفت‌و‌گو در رابطه با شخصیت شهید کاظمی می‌پردازند که به مناسبت سالگرد شهادت این سردار شهید، این مطلب بازنشر شده است. 

رشید: بسم الله الرحمن الرحیم. بحث ما درباره شهید احمد کاظمی است، فرمانده نیروی زمینی سپاه.

کاظمی، لشکر نجف اشرف را با همه‌ی وجودش ساخت

رویکردی که در بررسی فرماندهان شهیدمان داریم، یکی در جنگ است و دیگری بعد از جنگ؛ در جنگ ما معتقدیم یک فرمانده با شناخت لشکرش و هرآنچه که این لشکرش در صحنه جنگ انجام داده شناسایی می‌شود، یعنی اگر ما بخواهیم شهید احمد کاظمی را بشناسیم باید لشکر 8 نجف را در جنگ، شناسایی کنیم و ببینیم که این لشکر در صحنه جنگ چه کرده است، چون ایشان فرمانده این لشکر بوده و این فرماندهان ما هم، مثل خود جنابعالی(سردار سلیمانی)، مثل شهید خرازی، مثل بقیه، اینها انسان‌هایی بودند که از صفر تا صد یگان را(گردان، تیپ و لشکر) با تمام وجودشان از اساس ساختند. این طور نبوده که یک لشکر آماده را بدهند دست این فرماندهان سپاه مثل احمد، مثل جنابعالی(سردار سلیمانی) چون در همه کشورها و حتی در ارتش خود ما هم این طور است که وزارت دفاع و برنامه و بودجه و نظام آن کشور به همراه سایر دستگاه‌ها، اول لشکری و یگانی را از اساس ایجاد می‌کنند و بعد به فرمانده‌ای می‌دهند که آن فرمانده خودش هیچ نقشی در به وجود آوردن آن نداشته است. در سپاه این روند اصلا طی نشده است، این فرماندهانی مثل احمد بودند که لشکر را با همه وجودشان از اساس و از اول خشت خشت گذاشتند روی هم و ساختند و بنیانگذار بودند. سایر تشکیلات سپاه هم همین طور بود مثل اطلاعات و عملیات که بنیانگذارش شهید باقری بود، مثل توپخانه که بنیان گذارش شهید شفیع زاده بود.


گفتگوی «حاج قاسم» و «حاج محسن» درباره «حاج احمد»

احمد به نیروهایش خیلی بها می‌داد

حالا می‌خواهیم ببینیم چون جنابعالی(سردار سلیمانی) خیلی جاها در صحنه جنگ در مقاطع مختلف در عملیات‌های مختلف کنار لشکر 8 نجف و احمد کاظمی جنگیدید این لشکر چه عملکردی در روند جنگ داشته است؟ ما بیاییم با این بهانه تمام ابعاد شخصیتی احمد کاظمی را مثلا از نظر نظم، مدیریت، ابتکار، خلاقیت و تدبیرش کالبدشکافی کنیم. این را باید حتما در سازماندهی و عملکرد لشکرش پیدا کرد. من یک جاهایی گفتم احمد در خیلی از ابعاد مسلط بود. من گفتم سه نقطه را در لشکر 8 نجف اگر کسی سر می‌زد به نقش احمد و مدیریت او پی می‌برد: یکی اسلحه خانه، یکی حمام و یکی هم آشپزخانه. در این سه جا، می‌فهمید که احمد چقدر به لجستیک، آموزش، نگهداری و روحیه پرسنل بها می‌دهد. احمد اصرار داشت که همه جا حمام احداث شود و این نشان می‌داد که به نیروهایش خیلی بها می‌دهد. در نزدیک‌ترین مکان‌ها به خط مقدم حمام درست می‌کرد، حمام درست حسابی. من دو سه جا در این حمام‌ها رفتم؛ در مریوان، در جزیره مجنون و کنار کارون. بنابراین در حین جنگ باید لشکر 8 نجف را مورد شناسایی قرار بدهیم تا احمد را معرفی کنیم.

تجربه‌ی جنگ در فلسطین و لبنان

بعد از جنگ هم بالاخره یک تجربه سنگینی را احمد پشت سر گذاشته، 8 سال، 10 سال حالا با فلسطین می‌شود 12 سال تا بعد از جنگ؛ چون از سال 1355 ایشان رفته بود فلسطین، 17 سالش بوده رفته لبنان و در اردوگاه‌های فلسطینی آموزش دیده و عجیب هم قضاوت می‌کرده، یعنی نمی‌دانم به شهید محمد منتظری یا فرد دیگری گفته که تا فلسطینی‌ها به سمت اسلام حرکت نکنند، موفق نمی‌شوند و اینها دین در درونشان کم‌رنگ است. این را آنجا درک کرده است.

کاظمی روش جنگ با گروهک‌های ضدانقلاب را تغییر داد

ما می‌خواهیم بدانیم این تجربه احمد از دوره‌های گذشته (جنگ کردستان، فلسطین) چه نقشی در برداشتن بارهای بزرگی مثل فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا، فرماندهی نیروی هوایی و فرماندهی نیروی زمینی داشته است. یعنی تجربیات شهید احمد کاظمی چه نقشی در موفقیت‌های بعدی او در عرصه مدیریتی و اقداماتی که انجام داده، داشته است، قطعا اقداماتی که احمد در قرارگاه حمزه انجام داد متاثر از 12 سال تجربه‌اش بوده است. من یادم است، واقعا با یک رویکرد جدید کار را انجام داد. یعنی تا رفت آنجا، بعد از یک مطالعه دو سه ماهه حالا خدا چه اعتماد به نفسی به او داده بود آمد کل روش جنگ را در طول 10 سال در کردستان گذاشت کنار و عوض کرد و تغییر و تحول ایجاد کرد و می‌گفت برادران قبلی اشتباه می‌کردند که پشت سر هم نیرو گذاشتند و صدها پایگاه ثابت ایجاد کردند، ما می‌توانیم اینها را جمع کنیم، ما می‌توانیم متکی بشویم به یک سیستم اطلاعات خیلی دقیق و چند واحد واکنش سریع و ورزیده داشته باشیم، هرجا که ضدانقلاب حرکتی کرد، به سرعت مثل اجل ما پیاده شویم روی سرش، مرحله بعد مرز را ببندیم و مرحله نهایی برویم در خاک عراق؛ و هر سه چهار کار را کرد. یعنی واقعا پایگاه‌ها را جمع کرد، همه داد و فریاد می‌کردند، نمایندگان مجلس صدایشان درآمده بود. ایستاد و گفت: هیچ طوری نمی‌شود، مسئولیت با من. یعنی شاید بیست سی هزار نفر را جمع کرد از نیروی انتظامی، سپاه و بسیج. همه را جمع کرد بعد همین کار را کرد، یعنی یک سیستم اطلاعات درست کرد و بعدش هم آمد مرز را بست و بعد رفت داخل خاک عراق. این تاکتیک‌ها و روش‌ها حتما از اعتماد به نفس او بوده که خدا در جنگ به ایشان داده که آمد و این طور عمل کرد. یعنی در این دو تا میدان، احمد در جنگ و احمد بعد از جنگ، هرچه که جنابعالی می‌دانید برای ما بفرمایید.


گفتگوی «حاج قاسم» و «حاج محسن» درباره «حاج احمد»

من و کاظمی احساس یتیمی و بازماندگی داشتیم

سلیمانی: بسم الله الرحمن الرحیم. اولا که آقا رشید استاد ماست و حرف زدن جلوی ایشان سخت است چون کاشف من و احمد و حسین و همه اینها آقا رشید هستند. هیچ وقت تصور نمی‌کردم که در مورد احمد بخواهم حرفی بزنم. با آن‌که چهل روز گذشته من باورم نمی‌شود که احمد شهید شده. خیلی به هم نزدیک بودیم، خصوصا بعد از جنگ ما بیشتر به هم نزدیک شدیم. علتش هم غربتی بود که ما بعد از جنگ پیدا کردیم یعنی همین احساس یتیمی، یتیمی نه از این باب که همه می‌گویند بلکه از باب اینکه انسان از یک راهی باز می‌ماند، احساسی مثل اینکه جا مانده و بازمانده است به او دست می‌دهد. لذا همیشه چیزی هم می‌گفتیم و شوخی که می‌کردیم می‌گفتیم که جزیره‌ای باشد و ما را ببرند آنجا که همیشه تداعی آن دوران را بکند و این باعث شده بود که بیشتر به هم نزدیک بشویم. یکی از علت‌هایی که ما دور هم جمع شدیم این بود که ما مثل یک جمعی هستیم که در یک طوفان و یک رودخانه‌ایم و باید دستمان به هم باشد و حامی هم باشیم تا آب ما را نبرد.

او می‌توانست یک جنگ بزرگ را فرماندهی کند

اما اینکه این چنین اتفاقی می‌افتاد ما اصلا تصور نمی‌کردیم. هرچند احمد به آرزویش رسید اما واقعا حیف شد و حیف شدن را هم نه در شهادت احمد بلکه در این می‌دانیم که احمد خیلی خوب می‌توانست آن چهره‌ای را نمایان کند که یک بخش کوچکش بر نزدیک‌ترین آدم‌ها به احمد نمایان شد، نه بر جامعه، که جامعه خیلی چیزها را نمی‌داند و مخفی ماند. او می‌توانست یک جنگ بزرگ را فرماندهی کند، مدیریت کند و شهید بشود. البته تقدیر الهی و به نظر من اصرار خودش باعث شد که زودتر از آن چیزی که ما تصور می‌کردیم، احمد را گرفت. شاید هم مصلحت احمد همین بود، شاید مصلحت الهی همین بود و همین درست بود. این را ما نمی‌دانیم ولی آنچه که می‌دانیم این است که احمد می‌توانست خیلی کارهای بزرگی بکند.


گفتگوی «حاج قاسم» و «حاج محسن» درباره «حاج احمد»

بخشی از شخصیت وجودی امام در کاظمی متبلور بود

در این مطلبی که آقا رشید فرمودند من دو نکته در مقدمه بگویم بعد می‌پردازم به مشخصات احمد. همین‌طور که در دین اسلام یک خلاصه‌هایی وجود دارد، یعنی وقتی ما می‌خواهیم بگوییم که دین در امیرالمومنین خلاصه شده است یا امیرالمومنین دین مطلق است معنایش این نیست که دیگران از دین بهره‌ای نبردند. دیگران هم در رکاب پیغمبر بودند و دیگران نیز هرکدام یک بخشی از خلاصه‌های دین در آن‌ها بود، یکی در تقوا بود یکی در شجاعت بود ولی اینکه همه، همه موجودی دین را بگیرند، کمتر بود. امام هم در تربیتی که در جامعه ما انجام داد مثل آن سلول‌های بنیادی بود که تحول ایجاد کرد و این تحول هم در جاهایی که تاثیر گذاشت به عنوان آدم‌هایی که به نحوی خلاصه امام بودند، ظاهر شد. البته کسانی که به معنای واقعی در ابعاد مختلف رفتار امام، معنویت امام، شخصیت امام، خلاصه امام باشند کمتر پیدا می‌شود. در جنگ هم امام تاثیراتی گذاشت و یک خلاصه‌هایی به وجود آورد. احمد یکی از آن‌ خلاصه‌ها بود که این هم به این دلیل نبود که احمد با امام مراوده داشت بلکه به دلیل عشق وافر به امام بود. حالا من می‌گویم خصوصیاتش را که تاثیر احمد در زیرمجموعه در جنگ چگونه بود که باعث می‌شود بگوییم که بخشی از شخصیت وجودی امام در فردی مثل احمد کاظمی متبلور بود.


گفتگوی «حاج قاسم» و «حاج محسن» درباره «حاج احمد»

لشکر نجف شاه کلید جنگ بود

احمد چند مشخصه اصلی داشت که همه اینها را از امام گرفت و این درست است که همه اینها از مکتب اسلام است اما امام به عنوان یک الگوی مجسم بود و ما وقتی در جنگ نگاه می‌کردیم، احمد هم در این چیزهایی که من ذکر می‌کنم از همه برجسته‌تر بود. احمد پنج مشخصه مهم داشت که اینها در دوره جنگ در لشکر نجف دیده می‌شد که ما وقتی به لشکر نجف نگاه می‌کنیم هیچ چیز در ذهن ما غیر از احمد نمی‌آید. شما وقتی مثلا می‌گویید فلان لشکر، یک عقبه‌ای هم در ذهنتان می‌آید ولی به لشکر نجف که نگاه می‌کنید غیر از احمد هیچ چیز در ذهنتان نمی‌آید. این خیلی هنر بود که یک فرد بیاید از درون یک شهرستان یک لشکر درست کند که آن لشکر با لشکرهایی که عقبه طولانی داشتند با امکانات وسیع خصوصا در کادر، نه تنها برابری می‌کند بلکه شاه‌کلید جنگ بشود. اینجا در واقع این را می‌رساند که نقش احمد محوری بوده، لذا همه چیز در او خلاصه شده بود یعنی همه ابتکارات و موضوعات گوناگون، نه اینکه احمد پایش روی شانه دیگری بود و از شانه دیگران داشت حرف آن‌ها را می‌زد و ابتکارات و طرح آن‌ها را می‌گفت، نه، بلکه هرچیز بود از او دمیده می‌شد. البته حسین هم همین بود ولی حالا بحث احمد است.

خط حدی را انتخاب می‌کرد که پیروزی و شکستش به گردن کسی نیفتد

یکی از مشخصه‌های بارز احمد زیرکی بود حالا به معنای درست آن تدبیر بود. منتظر نبود که در قرارگاه بگویند خط حد لشکرت چه می‌شود. همیشه وقتی درباره منطقه عملیاتی بحث می‌شد او به خیلی از زوایای پشت این هم نگاه می‌کرد لذا موافقت‌هایش معنا داشت و مخالفت‌هایش هم معنا داشت. دوم اینکه وقتی می‌خواست خط حدی انتخاب بکند مخالفت یا موافقت او در کل عملیات برای نحوه عمل لشکر 8 نجف تاثیر داشت. مثلا شما به همه خط حدهایی که لشکر نجف گرفته نگاه کنید، احمد خط حدی را برایش اصرار می‌کرد که پیروزی و شکستش کمتر به گردن کسی بیفتد.

درودیان: واقعا؟

سلیمانی: بله، حالا سطوح مختلف را می‌گویم و مرور می‌کنیم. اصلا اتکا لشکر نجف و احمد در محورهایی که عمل می‌کرد کمتر به جناحین آن بود. همیشه یا انتخابی را انجام می‌داد که این جناح طبیعی باشد یا به نحوی انتخاب می‌کرد که این جناح تاثیر بر کل عملیات بگذارد. مثل والفجر4، در والفجر4 حسین زیر ارتفاع سنگ معدن متوقف شد من بالای سر پنجوین متوقف شدم، حاج همت روی ارتفاع خلوذه متوقف شد، باکری روی ارتفاع کنگرک متوقف شد، او که آمد با عملش، خلوذه و پنجوین و غیره را، همه را بی‌خاصیت کرد و مسلط شد. هدف احمد تصرف ارتفاع لَری بود، عملیات احمد، عملیات سختی بود. در والفجر 4 فشار روی احمد از همه ما بیشتر بود چون از دشت شیلر می‌خواست بیاید از میدان مین، جناحش باز بود تا می‌رسد به لَری، قله تک بود اما او انتخاب کرد، نقطه‌ای را که می‌گرفت تمام منطقه را آزاد می‌کرد و این را عمل کرد.

در فتح المبین هم در واقع احمد جناح جلویش کسی نبود، آمد از زلیجان وسط کوه میشداغ رفت رقابیه. این طرف هم مرتضی بود، رئوفی بود، متوسلیان بود. بعد این طرف‌تر من بودم، خرازی بود؛ او آمد تا خط مرز من و خرازی و با عملی که انجام داد همه را سقوط داد.


گفتگوی «حاج قاسم» و «حاج محسن» درباره «حاج احمد»

رشادت کاظمی و باکری در رقابیه

رشید: با اینکه رقابیه این سر جبهه نبرد بود و عین خوش و دشت عباس آن طرف ولی فشاری که روی بچه‌های لشکر 14 امام حسین در دشت عباس آمد با پیروزی احمد در تنگه رقابیه این فشار برداشته شد. آقامحسن اصرار داشت اگر رقابیه را عمل بکنیم با لشکر 8 نجف یعنی احمد و مهدی باکری این معضل حل می‌شود و وقتی احمد و مهدی روی رقابیه رفتند دشمن خیلی سریع شکست خورد.

سلیمانی: مانور احمد در بیت المقدس نیز قابل ذکر است که رفت از کنار نهر خین، دشمن را از پهلو دور زد، حتی در مرحله اول هم تاکتیکی که از بالای دارخوئین آمد و کمر دشمن را نصف کرد، مهم بود.

احمد در فرماندهی و طراحی زیرک بود

در کربلای 5 آمد پیش من و مرتضی قربانی با حسین خرازی و زاهدی، آمد غرب کانال ماهی‌گیری در روز اول یک نگاه به جبهه کرد، ظاهرا در روز اول به هم ریخته بود، من احساس کردم که اصلا فکر می‌کند یک تکیه‌گاهی که بخواهد این کار را انجام بدهد، ندارد. هرچه من و مرتضی آنجا اصرار کردیم، چون ما در صحنه درگیری جنگ بودیم، به ما نگفت نه، اما معلوم بود که جواب نه است، آمد این گوشه‌ای از شمشیری پنج ضلعی را گرفت و منطقه مقابل آن و جاده شلمچه را ساقط کرد.

به این دلایل است که می‌گوییم احمد در طراحی و در فرماندهی زیرکی و تدبیر فوق‌العاده‌ای داشت. مثلا در عملیات رمضان، شما نگاه کنید احمد رو به کجا حمله می‌کند، همین‌طور مستقیم حرکت می‌کند به سمت نوک شمالی کانال ماهی‌گیری. این حرکت، یعنی هرچه تا شلمچه هست بی‌خاصیت می‌شود. لذا تا شلمچه هرچه بود بی‌خاصیت شد، لشکر 6 از بالا آمد کمر این را شکست، احمد زیر مثلثی‌ها عمل کرد. در آبادان نیز جایی را انتخاب کرد که بتواند بقیه جاها را بی‌خاصیت کند.

مهدی کیانی می‌گوید: «در سپاه آبادان نشسته بودم، مهدی آمد به من گفت که یک کسی از اصفهان آمده با شما کار دارد. ایشان آمد و گفت من احمد کاظمی هستم، تعدادی نیرو آورده‌ام اینجا، خطی به من بدهید دفاع کنیم. گفتم که بعد از ظهر بیا تا با هم صحبت کنیم. بعد از ظهر آمد و یک محلی بود کنار بهمن‌شیر که عراقی‌ها می‌آمدند از این چولان‌ها عبور می‌کردند و حمله می‌کردند یا کار اطلاعاتی می‌کردند که آن‌جا را به احمد نشان دادم و گفتم که شما بروید آنجا. او رفت و بعد از مدتی برگشت و گفت اینجا کار ما نیست، یک جایی را بدهید دست من که به درد بخورد. در چه سالی؟ در سال 59، نه احمد سال 84، می‌گفت یک جایی به من بده به درد بخورد و بتوانم استفاده کنم.

رفتم پیش کلهر در فیاضیه و گفتم بیا اینجا. یک جایی هم بود نزدیک به عراقی‌ها، گفت همین‌جا برای من خوب است. بعد از این کلهر آمد و گفت احمد به ما گفته شما بروید آن طرف‌تر؛ و احمد آنجا ایستاد تا نتیجه گرفت.»

نقش کاظمی در شکست حصر آبادان

همین فاصله محدود بین عراقی‌ها و ما که خیلی وسیع هم نبود، نقطه شکننده عراقی‌ها شد که هم در جلوگیری از سقوط آبادان و هم در شکست حصر آبادان موثر بود. گویی این زیرکی و تدبیر از روز اول در احمد پیوسته نهفته بود. در منطقه آبادان هرجا می‌شد خط گرفت اما چرا احمد فیاضیه را انتخاب کرد؟ چون می‌دانست اگر فشار بیاورد می‌تواند پل عراقی‌ها را ببندد و تمام جبهه را بی‌خاصیت کند. این یک نکته از خصوصیان احمد در جبهه بود، حالا بحث در این موضوع خیلی زیاد است که اگر بخواهیم بگوییم همه اینها موضوعات متنوع و گوناگونی دارد.

احمد برای جنگی فراتر از ایران و عراق دوراندیشی کرده بود

نکته دیگر دوراندیشی احمد بود، این دوراندیشی در اواخر جنگ و بعد از جنگ بیشتر آشکار شد. شما ببینید مدیریت الان احمد هم دقیقا مثل زمان جنگ بود. زمان جنگ آقامحسن و شورای فرماندهی می‌نشستند منطقه عملیات را انتخاب می‌کردند اما طراحی عملیات که چگونه از منطقه استفاده شود دیگر کار احمد و بقیه بود که یکی از آن موارد که شما هم فرمودید نیروی هوایی است. احمد از مدیریت بهره‌گیری می‌کرد و برای این موضوع دوراندیشی می‌کرد. یعنی وقتی که در نیروی هوایی بود، احساس می‌کرد که ما حتما روزی درگیر چنین وضعیتی می‌شویم، با یک جایی درگیر یک جنگی می‌شویم فراتر از جنگ ایران و عراق. شما وقتی نیروی هوایی می‌روید، می‌بینید که احمد نوع توجه‌اش به سیستم موشکی سپاه است. نقش آقای شمخانی را نمی‌خواهم کم کنم اما کسی که سیستم قدرت دفاعی را تکان داد احمد بود. آقارشید می‌دانند، برای موشک شهاب 3 با بردهای گوناگون شبانه‌روز وقت گذاشت و در موضوعات دیگر، جلوی ایشان را گرفتند و گرنه در موارد دیگر مثلا در هلی‌کوپتری، احمد اصرار می‌کرد که یک سیستم هلی‌کوپتری جدیدی را وارد کند که بن‌بست‌های آن زمان را بشکند، اصرار می‌کرد روی یک هواپیمای کم پرواز با برد کم اما موثر برای جبهه، یعنی در آن زمان هم دوراندیشی داشت.

یک وقتی آقامحسن، من و احمد و مرتضی را خواست در قرارگاه شهید بروجردی برای عملیات نصر4 در منطقه شمال غرب، ما در فاو بودیم عملیات کربلای 10 را اجرا کنیم و برویم خط 2000 را از عراقی‌ها بگیریم و این جبهه را یک مقدار توسعه بدهیم، همه کارها را آماده کردیم. شب آقارحیم آمد در فاو به ما گفت (آقای شمخانی یا آقارحیم بود نمی‌دانم.)

رشید: شمخانی و رحیم بودند. من و آقامحسن شما‌غرب بودیم. شمخانی و رحیم جنوب بودند.

سلیمانی: آمد نزد ما و گفت که عملیات در اینجا لو رفته، اصرار کردیم که لو نرفته، اما از ترکیب ارتش عراق به این نتیجه رسیده بودند که عملیات لو رفته است لذا عملیات متوقف شد. من و احمد و مرتضی با هم رفتیم قرارگاه شهید بروجردی نزد آقامحسن، احوال‌پرسی کردیم و آقامحسن به شوخی گفت آن‌جا خوش می‌گذرد! بعد گفت بروید پیش آقای عزیز جعفری و بازدیدی از جبهه بکنید بیایید اینجا من کار دارم. ما سه نفری رفتیم در ارتفاعات قمیش و الاغلو و... که لشکر عاشورا هم زیر ارتفاعات الاغلوگیر کرده بود، با خود گفتیم اگر شده سینه‌خیز در جنوب عملیات کنیم زیر بار نرویم، آنجا وقتی صحنه را از نزدیک دیدیم، برای ما یقین شد که نباید زیربار این عملیات برویم. برگشتیم نزد آقامحسن، گفت دیدید؟ گفتیم بله. آقامحسن گفت یا می‌روید آنجا عملیات می‌کنید یا می‌روید پیش آقای دانش‌یار در مریوان. هرچه گفتیم آقامحسن گفت نه.

به اسارت درآمدن یک تیپ در عملیات محرم

یکی از آن چیزهایی که در مورد احمد می‌گفتم همین والفجر10 بود، فلش عملیاتی احمد را نگاه کنید (اشاره به نقشه منطقه) کنار دریاچه سد دربندیخان آمد حلبچه را دور زد، تمام منطقه مقابل احمد، ارتفاعات ریشن، همه اینها سقوط کرد. ما هم مقابل همه اینها یگان داشتیم، همه اینها سقوط کرد. لذا در بحث‌های میدانی و بحث‌های بعدی، احمد دوراندیشی فوق‌العاده‌ای داشت.


گفتگوی «حاج قاسم» و «حاج محسن» درباره «حاج احمد»

یکی دیگر از خصوصیات احمد استفاده از فرصت در بعد تاکتیکی و در بعد استراتژی بود. در بعد تاکتیکی وقتی که به دشمن می‌زد متوقف نمی‌شد تا نقطه‌ای که باید نتیجه می‌گرفت. همه عملیات‌هایش را نگاه کنید همین را می‌بینید مگر جایی بالاجبار متوقف شده، هرجا راه باز بوده فشار آورده تا نقطه‌ای که نقطه اتکا عمل بوده برسد. تمام عملیات‌هایش همین است. شما سراغ ندارید که مثلا زیر ارتفاعات لَری متوقف بشود، مرحله دوم برود وسطش، یکسره رفته دور زده و لَری را گرفته و کار را در یک مرحله تمام کرده است. یعنی ما کمتر عملیاتی داریم که احمد مرحله‌ای رفته باشد به جز عملیات‌های بزرگ که احمد آن مرحله‌ای را که برایش پیش‌بینی شده بود با یک حرکت گرفته است، تمام عملیات‌ها بدین‌گونه بود.

رشید: در عملیات محرم یک تیپ را اسیر کرد بدون هیچ تلفات و تا جایی که پیشروی کرد که در طرح قرار نبوده برود ولی نقطه اتکا عالی داشت.

یک جای مخروبه در نیروی هوایی نبود

سلیمانی: احمد وقتی آمد در نیروی زمینی به وقت خودش شلاق می‌زد. من همیشه می‌گفتم احمد تو چقدر کار می‌کنی؟ وقتی نیروی هوایی بود شما مقطع عمر احمد را در نیروی هوایی جمع بزنید،‌ نمی‌خواهم خدای نکرده دیگران را تضعیف کنم، ولی تمام دوره‌های دیگر منهای دوره‌ آقای قالیباف را جمع بزنید می‌بینید یک جهش داده است. در نیروی زمینی در همان مقطع می‌دوید مثل کسی که فرصت ندارد و باید آن را به یک نقطه برساند و نتیجه استراتژیک بگیرد. احمد در این موارد واقعا منحصر به فرد بود. این نکته را هم بگویم که احمد فرصت‌ها را محدود می‌دانست از نظر زمانی، چه در تاکتیک و چه در استراتژی، همیشه محدود می‌دانست، مثل کسی که وقت ندارد، این طوری به موضوع نگاه می‌کرد.

احمد کاظمی مرد انضباط بود

خصوصیت دیگر، انضباط احمد بود، این انضباط را در کلان که مقررات بود، شماه نگاه کنید به زمانی که احمد در نیروی هوایی بود می‌بینید برای همه چیز انضباط را تعریف کرده است. هر جا که می‌روی آرایش دارد. شما در نیروی هوایی یک جای مخروبه پیدا نمی‌کنید. در پادگانی که حضور می‌یافت به آن انضباط می‌داد ولو اینکه یک ساختمان قدیمی و تخریبی بود اما به آن ساختار و سازمان می‌داد و این کار را می‌کرد.

میدان صبحگاهش بهترین میدان صبحگاه است، مقبره‌ای که برای شهدا درست کرده، زیباترین مقبره است. هر کاری که انجام می‌دهد و به هر پایگاه‌اش که می‌روید همین طور است. پایگاه نیروی هوایی ما چند سال از آن می‌گذرد؟ 50 سال می‌گذرد، بروید نگاه کنید، این هم از پایگاه درست کردن احمد، بهترین پایگاه با همین امکاناتی که داشته است. در زمان جنگ، خط احمد کاظمی تمیزترین خط بود خاکریز آن بیشترین ارتفاع را داشت، غذای آن بهترین غذا بود، انضباط در همه جا به چشم می‌خورد، در آرایش سنگرها، در چیدن سلاح‌ها، و… شما در خاطرات آقا نگاه می‌کنید، می‌گویند وقتی که از لشکر نجف بازدید کردم، اولین لشکری که برای تانک‌ها چک لیست نوشته بود احمد کاظمی بود. برای همه کس و همه چیز برنامه داشت و یک انضباط خاصی در تمام کارهایش حاکم بود، نه اینکه انضباط خشک داشت، نه. همه چیز دقیق سرجای خودش بود و هزینه‌ای که انجام می‌داد هزینه درستی بود.

رزمنده‌ها از خصلت‌های احمد تقلید می‌کردند

خصوصیت بعدی احمد شجاعت و جسارت او بود که هر چند در جنگ عمومیت داشت، لکن احمد در حد اعلای آن قرار داشت. اما بعد از جنگ دو تا مشخصه احمد که به نظر من اینها خیلی از مشخصه‌های معنوی احمد را رشد دادند، یکی ادب احمد بود و دیگری راز نگهداری او بود. من خیلی کم در جمع‌ها می‌دیدم که کسی چنین خصلت‌هایی داشته باشد.

برای فرمانده نظامی چنین خصلتی سخت است و اینکه می‌گویم احمد خلاصه‌ای از امام بود واقعا این طوری بود. حالا به آقا رشید هم عرض کردم، فرماندهان ما در جنگ به ویژه‌ آنها که شهید شدند، نفوذشان خیلی زیاد بود، درجه هم نداشتند، هیچ کس هم نیامد بگوید که من از احمد کاظمی یا از فلانی حمایت می‌کنم.

شما نگاه بکنید اگر حسین خرازی پیراهنش روی شلوار بود، 99 درصد از لشکر امام حسین(ع) پیراهنشان روی شلوارشان بود. تن صدای حسین، ذکر حسین، راه رفتن حسین را تقلید می‌کردند، احمد هم همین طور. از اینها تقلید می‌کردند. واقعا الگو و نمونه بودند و تاثیر زیادی بر دیگران داشتند.

ماجرای مسافرت رفتن با احمد کاظمی

ادب احمد فوق‌العاده بود، این ادب احمد به نظر من شاه کلید همه چیز بود و به خیلی چیزها رشد داد. نمونه‌ای از تواضع احمد این بود که در مراسم‌های مختلف مثلا در هفته‌ جنگ که فرماندهان را دعوت می‌کنند یا یک روز ستاد کل دعوت می‌کند، به جلسه‌ای. ترتیب چیدن صندلی‌ها به نسبت درجه و رتبه و جایگاه است و هر کس جای مشخصی دارد. یکی از علت‌هایی که من امتناع داشتم از شرکت در مراسم‌ها به خاطر اخلاق و برخورد متواضعانه‌ی احمد بود، یک معرکه‌ای داشتیم در جایگاه، احمد همه را به هم می‌ریخت و جابه جا می‌کرد تا خودش آخر بایستند، امکان نداشت که این جوری نباشد.

یک روز به آقا رحیم گفتم که شما فکر می‌کنید که ما به احمد خط می‌دهیم؟ احمد را ما نمی‌شناسیم؟ احمدی که در جنگ وقتی تصمیم می‌گرفت که بگوید نه، همه می‌گفتند حریف احمد نمی‌شویم. آن وقت این ادب احمد است؛ مسافرت می‌خواستیم برویم اگر سه تا ماشین بودیم، اینقدر می‌ایستاد تا ماشین‌ها جلو بروند و او آخرین ماشین باشد. حتی در تردد، ادب او فوق‌العاده بود، شما بگردید در بین دوستان احمد، کسی را پیدا نمی‌کنید که احمد بدگویی او را بگوید و غیبت کسی را بکند.اگر مخالفت داشت کوتاه یک چیزی می‌گفت و زیاد به این موضوع نمی‌پرداخت. همه را بر خودش ترجیح می‌داد.البته ممکن است کسی احمد کاظمی را در جنگ دیده باشد و از نزدیک با او آشنا نباشد و بگوید احمد یک آدم لجبازی است، اما او اینجوری نبود و این قضاوت صحیحی نیست.


گفتگوی «حاج قاسم» و «حاج محسن» درباره «حاج احمد»

تمام سرمایه‌اش را در راه ولایت فدا کرد

و اما درباره راز نگهداری احمد. چند نفر ما می‌دانیم که در لشکر نجف که بینانگذارش احمد کاظمی بود آمدند سخنرانی کردند، گفتند احمد کاظمی این است، احمد کاظمی آن است، چند نفرمان اینها را می‌دانیم، چند نفرمان می‌دانیم احمد به خاطر دفاع از ولایت همه سرمایه‌هایش را دچار مشکل کرد. چند نفرمان این را می‌دانیم؟ چند جا این را گفت؟ و خیلی اتفاق‌های دیگر.

کسی نمی‌داند که احمد بارها مجروح شد

ما تا این روزی که احمد شهید شد، نمی‌دانستیم که احمد این‌قدر مجروح شده، والله یک بار احمد نگفت که ترکش به سرم خورده، به صورتم خورده، یک بار نیامد بگوید که مجروح شدم. من که نزدیک‌ترین فرد به احمد بودم، نمی‌دانستم احمد این‌قدر زخمی شده، هیچ وقت نگفت، خدا شاهد است هیچ وقت بر زبان جاری نکرد. احمد خیلی خصلت‌ها داشت.

همیشه از بریدگی از دنیا می‌گفت واقعا انسان عجیبی بود یعنی هر چه آدم از او فاصله می‌گیرد، احساس می‌کند که احمد یک قله‌ای بود، واقعا یک قله‌ای بود، متفاوت بود،‌ خیلی فضیلت داشت، برای همین می‌گویم احمد واقعا خلاصه‌ای از شخصیت امام خمینی (ره) در ابعاد مختلفی بود.

خدا، کلید فتح خرمشهر را به احمد و حسین داد

رشید: سردار سلیمانی احمد را در جنگ توصیف کرد و به بعد زیرکی یا به عبارتی به تدبیر و درایت فرماندهیش اشاره کرد که در همه‌ی عملیات‌ها واقعا یک نقشی داشت که روی تمام محورهای دیگر تاثیر مثبت می‌گذاشت و این لطف خداست که شامل بعضی‌ها می‌شود.

به هر حال عملیات بیت‌المقدس و فتح خرمشهر تاریخی است که در ذهن مردم تا ابد می‌ماند. ممکن است فتح‌المبین از ذهنشان برود، شکست حصر آبادان برود، حتی فتح فاو، حتی والفجر 10 ولی خرمشهر فراموش شدنی نیست. اما این چطور بود که ما قرعه هم نزدیم بین این بیست نفر فرمانده لشکر، ولی اوضاع کل عملیات در آخر این طور رقم خورد که حسین و احمد رفتند در شهر، یعنی در حقیقت کلید فتح این شهر را خدا به احمد و حسین داد و این دو فاتح خرمشهر بودند.

یعنی ما دو نفر فرمانده لشکر داشتیم که رفتند در خرمشهر و آن هم همین دو نفر بودند. حالا چطور شد این وضعیت عملیات که در پایان عملیات این دو تا فرمانده باید بروند در این شهر تا ابد خواهند ماند که این دو بزگوار فاتح خرمشهر بودند یکی احمد یکی حسین. تا زمانی که حسین زنده بود هرگز نگفت و تا زمانی که احمد هم زنده بود هرگز بیان نکرد.

هیچ وقت دیگران که از او تعریف کردند ما نشنیدیم و خودش هم هیچ وقت چیزی از خودش نگفت.

سلیمانی: ابدا؛ مثلا بگوید در خرمشهر من بودم که این کار را کردم! هرگز!

ماجرای سفر هیات نظامی به سریلانکا

رشید: محمد باقری می‌گوید که در سریلانکا در سال 1370 یک هیاتی بودیم که احمد هم بود. (محمد رئیس هیات بوده)، می‌گوید که من به فرماندهان و مسئولین سریلانکا ایشان را معرفی کردم و گفتم، احمد، فاتح خرمشهر بوده است. می‌گفت تمام شد، در این چهار پنج روز تمام کاروان دور احمد جمع بودند و احمد برایشان یک فرمانده مقتدری بود که فاتح خرمشهر است و هرچه می‌گفت تند تند می‌نوشتند.

200 سال هم بگذرد شخصیتی همچون احمد کاظمی پیدا نمی‌شود

سلیمانی: آقای درودیان! فکر می‌کنید ما هر 200 سال یک کسی مثل احمد را می‌توانیم داشته باشیم؟ امکان ندارد که شما فکر کنید دانشگاه‌های ما، دانشکده‌های ما بتوانند چنین افرادی را تحویل جامعه بدهند، نه! احمد عصاره یک شخص بود و آن شخص هم هر چند قرن یک بار می‌آید، او آمد و یک چنین دستاوردی داشت، تمام شد و رفت.

رشید: در بحثمان رسیدید به بعد دوراندیشی احمد که شما گفتید مدیریت حال احمد هم مثل زمان جنگ بود که به فرماندهی نیروی هوایی ایشان و تحولی که ایجاد کرده اشاره شد بعد از آن هم که با انضباط او، به ادب او، استفاده از فرصت او، راز نگهداری و ظرفیت وی پرداخته شد، حالا آقای درودیان اگر می‌بینید باز نکاتی مانده سوال کنید.

درودیان: نه، نکته خاصی که نیست، ایشان از بسم‌الله تا انتها را به خوبی بیان کردند. منتها آقا رشید حالا به هر جهت ما هم راوی این جنگ بودیم، کنار فرماندهان هم به هر حال بودیم. این ادراکی که حالا می‌گویم، من خودم که کنار فرماندهان بودم حالا بیشتر کنار آقا محسن بودم یا کنار دوستانی دیگر بیشتر به کار خودم توجه داشتم و خیلی دقیق نمی‌شدم روی شخصیت آن کسی که کنارش بودم، حالا چه مثبت چه منفی، یعنی خود آن صحنه عمل اجازه نمی‌داد و وارد این نکات نمی‌شدم. الان که جنابعالی و دیگران هنوز هم فرمانده هستید ما هم راوی آن جنگ هستیم و داریم می‌نویسیم، وقتی مثلا یک کسی مثل احمد کاظمی هم شهید می‌شود و با آن مواجه می‌شویم نمی‌دانیم چگونه باید به این شخصیت پرداخت و چگونه باید طرح کرد.

یعنی حقیقتا نحوه ورود ما به جنگ اصلا از این منظر نبود. من کتاب نبرد شرق بصره را که نوشتم، راوی قرارگاه خاتم در عملیات کربلای 5 بودم. وقتی کتاب آماده شد آن را به یکی از دوستانم دادم تا مطالعه کند، هیچ موقع از ذهنم نمی‌رود، ایشان گفت هر کسی این کتاب را بخواند مشکلات و پیچیدگی‌ها و دشواریهای جنگ و تصمیم‌گیری در جنگ را می‌فهمد؛ در صورتی که من با این هدف ننوشته بودم منتها من کنار یک کسی بودم که طبیعتا موضوع او این بود، یک عده امکان دارد بگویند که حالا کاظمی شهید شده و اینها آمده‌اند در رثای این شهید می‌خواهند احساسات را تسکین بدهند، در صورتی که واقعا ما که یک مقدار به آنها نزدیک بودیم، عظمت شخصیتی این افراد را چه از جنبه‌های دنیایی و چه آخرتی درک کردیم، وقتی قلوب متوجه کسی شد حتما یک چیزی در آن آدم هست چون روایت داریم که قلب مومن در ید خداست، بنابراین اگر قلوب متوجه شخصی مثل شهید کاظمی شد، این عنایت الهی است منتها این را ما با چه لسانی بیان کنیم که نگویند حالا که کسی شهید شد، شروع کردند به بیان این مسائل؟!
 
سلیمانی: اینها اشکالش این است که در این مراحل و اینچنین حوادثی بیان می‌شود.


گفتگوی «حاج قاسم» و «حاج محسن» درباره «حاج احمد»

درودیان: بله، اگر این حادثه نبود الان مطالب را شما چه زمانی می‌گفتید؟ اصلا امکان داشت شما بگویید؟ یعنی اگر شهادت شهید کاظمی نبود، ما می‌آمدیم می‌گفتیم می‌خواهیم در مورد احمد کاظمی مصاحبه کنیم، نه این تاثر روحی برای جنابعالی حاصل می‌شد و نه این جمع‌بندی که ذیل پنج تا مفهوم، همه‌ شخصیت و گذشته و رفتار شهید کاظمی را بیان کنید، خود این هم یک حادثه است، این یک شکل بحث ماست.

سختی‌های جنگ را به تصویر نکشیده‌ایم

رشید: مشکلی که همیشه گفتیم، یعنی ما اینقدر آمدیم جنگ را، فرماندهان را، رزمندگان را به طور ناقص، بدون پرداختن به همه ابعاد وجودی‌شان و ابعاد جبهه و جنگ، در این 10، 15 سال در تلویزیون نشان دادیم که فکر می‌کنند آقا اینها یک عده آدم بودند که فقط دعا می‌کردند. سادگی‌های جنگ را به تصویر کشیدیم ولی پیچیدگی‌های جبهه و جنگ را قادر نبودیم به تصویر بکشیم.

نگرانی سرلشکر سلیمانی از تحریف جنگ

سلیمانی: مثلا همین عنوان حاجی! که باب شده، من واقعا می‌گویم که یک تحریفی دارد انجام می‌شود نسبت به جنگ ما و ما هم خودمان خوشمان می‌آید می‌نشینیم نگاه می‌کنیم. گوش می‌دهیم.

رشید: حالا این عنوان حاجی در تهرانی‌ها رسم بود یا نه، من بعید می‌دانم اگر کسی نرفته بود حج به او بگویند حاجی، مثلا آقای سلیمانی به شما حاجی می‌گفتند؟ می خواهم بگویم در سایر یگان‌ها و لشکرها، عنوان حاجی برای فرمانده رسم نبود.

سلیمانی: حاجی نبود که، من و احمد و حسین بودیم و اصلا و ابدا حاجی نمی‌گفتند. برادر حسین،‌ برادر قاسم، اصلا این چیزها نبود اصلا برادر هم کم کار برد داشت و فقط اسم گفته می‌شد. من وقتی این فیلم‌ها را نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم که آنجا یک دکانی است. روزنامه‌ها را می‌خوانیم می‌بینیم پر از خاطرات دروغ، دروغ محض نسبت به شهید؛ من با شهید رفتم آنجا، من با شهید چه و چه، همه‌اش دروغ، چیزهایی را که آدم می‌داند که واقعیت ندارد. لذا آن فرمانده گردان را درست کردند که با عراقی‌ها در تماس بود. اصلا یک سناریوی عجیب و غریبی! این همه ما در جنگمان سناریو داریم، قهرمان داریم، آن وقت این طوری!

بیایند مثل فیلم امام علی(ع) سرمایه‌گذاری کنند، مثلا فرض کنید حسن باقری را؛ من در کنگره همین کار را کردم. کتاب‌های حسن باقری را بخوانید، حسن این نیست، حسن واقعا مثل بهشتی بود برای جنگ و هیچ وقت هم خلا حسن پر نشد.

درودیان: ان شاء‌الله در فرصتی که وجود دارد و فرماندهان در قید حیات هستند و سینه آنان پر از خاطرات است، حقایق و واقعیات بیان شود و شیوه پرداختن به جنگ و فرماندهان و شهدا نیز اصلاح گردد.
منبع: دفاع پرس

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:47 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
دسترسی سریع به انجمن ها