0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سطل تی ان تی!
برای جلوگیری از هر گونه بی عدالتی در تقسیم جیره، قرعه کشی بهترین روش بود. وقتی مقسم جیره را به قسمت های مساوی تقسیم می کرد، یک نفر پشت می ایستاد و مقسم دست روی یک قسمت می گذاشت و می پرسید این مال کی و او جواب می داد فلانی. همه چیز قرعه کشی می شدو بدین ترتیب، کمتر اعتراض.

 

 



خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سرگرد مجتبی جعفری است:

شبها چون زود در را می بستند، زمان دیر می گذشت. شبی فریدون بچه ها را صدا زد و گفت: بهرین کار برای گذراندن وقت، گل بازی است!

شاید بیست نفری می شدیم که شروع کردیم. نیمه شب بود که بازی تمام شد. وقتی آمدم در آسایشگاه، ابوالفضل خوابیده بود. صدایش کردم و گفتم: جبران بی خوابی های منطقه را می کنی ... و او خندید و دوباره به خواب ادامه داد. حمید، مشغول نوشتن روی سنگ ها بود و گاهی گلدوزی روی پیراهن جبهه اش را ادامه می داد. او با نخ های لنگی که در الرشید پیدا کرده بود، گلدوزی می کرد. دراز کشیدم و با چشمانی نیمه باز، سقف سلول را جستجو می کردم. یکی آهسته گفت: فلانی، رفتی ایران، سلام مرا هم برسان ...

صبح آن روز، با صدای سوت بیدار شدیم. نجوای تعریف خواب ها، سلول را فرا گرفت. اکثریت خواب دیده بودند؛ خواب های جالب و شنیدنی و گاهی هم تاسف بار و ناامید کننده!

بعد از بیداری، یکی از گروه ها، مسئولیت انجام کارهای عمومی را به عهده می گرفت که این کار با خالی کردن سطل ادرار که معروف به سطل تی ان تی بود، شروع می شد.

 

 

139754696762

آب های کثیف را خالی می کردند، غذا را می گرفتند، ظرف های کثیف را می شستند و گاهی که دسر می آمد، آن را تقسیم می کردند. دسر معمولا خیارهای پلاسیده ای بود که به هر نفر، نصف و گاهی یک خیار می رسید. و دو عدد نان شبیه نان ساندویچی، اما کوچک تر و با کیفیتی پایین تر به نام سمون و ناهار معمولا یازده تا سیزده قاشق برنج بود.

برای جلوگیری از هر گونه بی عدالتی در تقسیم جیره، قرعه کشی بهترین روش بود. وقتی مقسم جیره را به قسمت های مساوی تقسیم می کرد، یک نفر پشت می ایستاد و مقسم دست روی یک قسمت می گذاشت و می پرسید این مال کی و او جواب می داد فلانی. همه چیز قرعه کشی می شدو بدین ترتیب، کمتر اعتراض.

مدتی گذشت و آرام آرام با محیط اردوگاه خو می گرفتیم و بعد از انجام کارهای تزیینی روی سنگها عمده ترین فعالیت ها، درباره بالا بردن کیفیت و کمیت غذا بود. کم بودن غذا همیشه احساس گرسنگی را در ما زنده نگه می داشت؛ به شکلی که انتظار برای آمدن غذا برایمان عادت شده بود. شوربای صبح که برای پنجاه نفر می آوردند، به سختی ده نفر را سیر می کرد و غذای ظهر که غذای عمده به حساب می شد نیز به همین شکل بود و شب به ندرت غذا به سه قاشق می رسید. استفاده از تکه های خمیر نانها، اولین اقدام برای بالا بردن میزان غذا بود. ابتدا این خمیرها را با چوب های درازی روی آتش کباب کرده، می خوردیم و بعداز مدتی، آنها را پودر و خشک می کردیم و سپس روی آتش تفت می دادیم و قاطی برنج ظهر می کردیم، یا با شکر مخلوط می کردیم و به جای بیسکوییت می خوردیم!
*سایت جامع آزادگان

 

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  11:26 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

هنرنمایی اسرا در تئاترهای انقلابی

 
هنرنمایی اسرا در تئاترهای انقلابی
هم زمان تئاتر سالگرد انقلاب به اجرا درآمد که تخیلی و امید بخش بود. از دیگر کارها تئاتر دیدنی ـ نوروز ۶۵ ـ جشن تولد در ۱۲ فروردین و هم زمان تئاتر هواپیما ربایی در اثبات تروریست بودن بسیاری از کشورهای مدعی حقوق بشر به روی صحنه رفت.



 در دهه فجر سال ۶۴ تئاتر زیبا فسلفی و روانشناسانه ی (کنگره) که نام دیگرش محاکمه درون بود به اجرا در آمد این تئاتر آقای خاکی زاده انسان متهم را نشان می داد که در دادگاهی به ریاست عقل و دادستانی وجدان یا نفس لوامه محاکمه می شد. وکیل مدافع متهم نفس اماره بود و شاهدان علیه متهم، کوه درخت پرنده بودند. نور و صدا در این تئاتر نقش اساسی ایفا می کرد.


هم زمان تئاتر سالگرد انقلاب به اجرا درآمد که تخیلی و امید بخش بود. از دیگر کارها تئاتر دیدنی ـ نوروز ۶۵ ـ جشن تولد در ۱۲ فروردین و هم زمان تئاتر هواپیما ربایی در اثبات تروریست بودن بسیاری از کشورهای مدعی حقوق بشر به روی صحنه رفت. در ادامه در دهه فجر ۶۵ تئاترهای جدال مومن و در تیرماه ۶۴ تئاتر حجر بن عدی به زبان عربی و هفته جنگ تحمیلی تکلیف الهی و در چهلم شهدای مظلوم ایرانی در مکه برائت و دهه فجر همان سال اسیران شاهد صدور انقلاب بودند و هم زمان تئاتر ترور و اعتراف را تماشا کردند.

تئاتر در اسارت با در نظر گرفتن هدفی والا شروع و پرده اول و آخر آن وجهه دینی داشت و بازیگران با احساسی عمیق و تعهدی توصیف ناپذیر شیدایی خویش را در منظر تماشاچیان به نمایش می گذاشتند. می توان گفت تئاتر در اسارت با داشتن هنرمندانی متعهد یکی از بهترین نمونه های هنر متعهد محسوب می شد چرا که ارزش آفرینی می کرد. اثرات متعالی به جا می گذاشت و ابزار پیام رسانی نیرومندی بود. این ابزار نیست که موجد هنر است. هنرمندان اسیر نشان دادند که با نبود ابزار می توان بهترین اثرهای هنری را خلق کرد. این دلیلی است که بگوییم تئاتر در اسارت، هنر در هنر بود. 

راوی: آزاده فتاح محمدی 
مشرق

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  9:38 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

مردي كه با 7 پسرش به جبهه مي‌رفت

مردي كه با 7 پسرش به جبهه مي‌رفت
سردي هوا و برف‌هاي ريز و درشت آسمان روستاي وليان در چند كيلومتري شهرستان ساوجبلاغ ما را از ديدار خانواده شهيدان كرميار باز‌‌نداشت، خانواده‌اي كه سه شهيد را نثار اين انقلاب كرده بود در هواي سرد برفي بهمن 1393 ميزبانمان شدند.
 
 
 
 
 

اين ديدار به همت حوزه بسيج خواهران 618 حضرت خديجه(س) ‌سپاه هشتگرد شهرستان ساوجبلاغ ترتيب داده شد و كمي بعد به خانه برادران شهيد محمد، موسي و ماشاءالله كرميار مي‌رسيم. پير‌مردي مهربان و دوست‌داشتني در خانه را برايمان باز مي‌كند كه گويي خدا خنده را بر چهره معصومانه‌اش نقاشي كرده است؛ استقبالي كه به جان دلمان مي‌نشيند. خانه‌اي روستايي، با حياطي بزرگ و زيبا. جايي كه سال‌ها پيش در بحبوحه دفاع مقدس، ستاد پشتيباني جنگ و اعزام نيرو بود.

 

وارد خانه كه مي‌شويم، مادري به استقبالمان مي‌آيد كه شايد تنها دوري از فرزند و غم دلتنگي، گذر ايام را كمي برايش دشوار كرده باشد. صفورا دانيالي چندان ميلي به صحبت درباره شهيدانش ندارد اما به رسم مهمان‌نوازي كنارمان مي‌نشيند و مي‌گويد مي‌خواهد شنونده صحبت‌هاي همسرش باشد. حق هم دارد، گويي مرور و تكرار نبودن‌هاي پسرانش كمي او را آزار مي‌دهد و بغض‌ها و گريه‌ها حالش را بد مي‌كند.

«نادعلي كرميار» پدر شهيدان محمد، موسي و ماشاء‌الله كرميار كنارمان مي‌نشيند و از پدرانه‌هايش مي‌گويد. ‌پيرمردي كه اين روز‌ها هم دلش هواي دفاع از حرم دارد و مي‌گويد همواره در حسرت شهيد نشدن مانده است. كاش برود تا با شهادتش يك گلوله هم كه شده از دشمن بگيرد. همين جمله، تكليف گفت‌وگويمان را مشخص مي‌كند كه اين بار با پدري همكلام شده‌ايم كه اگر 86 بهار از عمرش گذشته است و دين خود را به انقلاب و نظام ادا كرده، اما همچنان پا در ركاب است و ولايتمداري او درسي است براي همه ما. نادعلي مي‌گويد: من 13 فرزند داشتم، 9پسر و چهار دختر. سه تا از پسر‌ها در راه حفظ اسلام و نظام به شهادت رسيدند. تمام هشت سال دفاع مقدس را در جبهه‌ها بودم و در ستاد پشتيباني جنگ فعاليت داشتم. هفت تا از پسرها هم كه سنشان به جنگ و جبهه مي‌خورد همراهم بودند. خودمان پادگاني بوديم براي خودمان.

 

از پدر شهيدان مي‌پرسم نگران شهادت بچه‌ها نبوديد، همه خانواده در ميدان نبرد؟!

نادعلي با صداي بلندي مي‌خندد و مي‌گويد: «به بچه‌ها گفتم اگر بتوانيد و حضور نداشته باشيد، مديون نظام، انقلاب و شهداي انقلاب و مملكت هستيد. همه خانواده بسيجي بوديم.»

صفورا دانيالي، مادر شهيدان گويي كه با مرور خاطرات به وجد آمده باشد، برايمان از آن روزهاي به ياد ماندني مي‌گويد: «حاج آقا به همراه هفت تا از پسر‌ها راهي شدند و من هم در خانه و در همين حياط وسايل مورد نياز جبهه‌ها را مهيا مي‌كردم. دو تا از پسر‌ها هم كه كوچك بودند و نمي‌توانستند به جبهه بروند هم سهم من شدند و كنار من ماندند. شربت، مربا، ماست، لباس و... مهيا مي‌كرديم و از طريق حاج‌آقا و دوستان ديگرش در ستاد پشتيباني به جبهه مي‌فرستاديم.

از باغ، سيب جمع مي‌كردم و در جعبه‌ها بسته‌بندي كرده و به منطقه اعزام مي‌كردم. خدا را شكر توان و همت بالايي داشتم. بعضي از مردم هم مي‌آمدند و به من كمك مي‌كردند. در همين حياط نان مي‌پختم و مي‌فرستادم. اجاق‌ها را وسط حياط خانه بر پا مي‌كردم. خيلي روزهاي خوبي بود.

همه اين كارها را هم در سكوت و بي‌خبري انجام مي‌داديم. دوست نداشتيم كسي بداند، تنها همتمان اين بود كه سهم خودمان و دين خودمان را به نظام و كشورمان عطا كنيم. نمي‌خواستيم كسي متوجه شود.» پدر شهيدان در ادامه صحبت‌هاي همسرش مي‌گويد: «من بيش از 115مرتبه در جبهه حضور داشتم و راهي مناطق عملياتي شدم. رساندن كمك‌هاي مردمي به جنگ هم خودش تكليفي بود كه اميدوارم خداوند از من قبول كرده باشد.»

وقتي از شهدايشان مي‌پرسم، نادعلي كرميار بغض‌هاي ترك خورده‌اش را فرو مي‌خورد تا نكند دل مادر شهيدان بلرزد و سپس مي‌گويد: «اولين شهداي خانه ما، محمد و موسي بودند. محمد معلم بود، متولد 20 ارديبهشت‌ماه 1337. موسي هم متولد 1345 بود. هر دو هم در يك عمليات به شهادت رسيدند، عمليات خيبر 18 اسفند 1362. خبر شهادت بچه‌ها را كه شنيدم چند لحظه‌اي مات و مبهوت ماندم. كودكي‌هايشان جلوي چشمم آمد. من راه و رسم زندگي را به آنها آموختم و آنها چه زود از من پيشي گرفتد و سهم آقا ابا‌عبدالله‌الحسين(ع)‌ شدند. پيكر موسي و محمد باز‌‌نگشت. من هم به دنبال پيكر و يافتن اثري از بچه‌ها راهي مناطق عملياتي شدم. هر بار هم كه به دنبالشان مي‌رفتم، يك كاميون پر از مواد مورد نياز بچه‌ها را با خودم مي‌بردم تا دست خالي نباشم و پيش رزمنده‌ها شرمنده نشوم. با هر بار حضور در مناطق، سعي مي‌كردم خبري از بچه‌ها بگيرم. معراج شهدا، اهواز، خرمشهر و... همه جا را زير و رو كردم. هرجا نشاني مي‌دادند، من راهي مي‌شدم.

‌محمد به مادرش قول داده بود كه مواظب برادرش موسي باشد و سرانجام محمد به وعده‌اش عمل كرد و استخوان‌هاي موسي بعد از 12 سال به ما رسيد. اما خبري از برادر بزرگ‌تر نشد. محمد همچنان جاويدالاثر است. بعد از شهادت بچه‌ها، دوباره كارم را شروع كردم. وظيفه‌اي بود كه خدا به من توفيق داده بود كه انجامش بدهم. مادر بچه‌ها هم مشوق خوبي برايم بود. دو تن از جگر‌گوشه‌هايش شهيد شده بودند و پنج تاي ديگر در جنگ اما هرگز خم به ابرو نياورد. از دارايي خانه براي جبهه خرج مي‌كرد و هرگز لب به شكوه باز نكرد.

همه توجه من به سمت صفورا مي‌رود. حالا مي‌دانم ‌چرا نمي‌خواست برايم از دردانه‌هاي شهيدش بگويد. نمي‌خواست مرور آن روزها دلش را دوباره بي‌تاب‌تر كند. اينجا جايي است كه پدرانه‌هاي شهيد تنها در وصف زني است كه ام‌الشهداست؛ زني كه چون ام‌البنين دلخوش به حضور و بيتاب رزمندگان ديگر.

با نبودن‌هاي پدر خانه، همه كارهاي خانه به دوش مادر بود، ‌خانه‌اي روستاي با همه دشواري‌هاي زندگي آن روزها، دوري از همسر و بچه‌هاي رزمنده‌اش، ‌دلتنگي براي محمد و موسي، او را از تلاش و مجاهدت باز نداشت و همواره مي‌گفت: محمدها و موسي‌هاي من در جبهه منتظر نان من هستند.

پدر شهيدان ادامه مي‌دهد: «وقت رفتن محمد به مادرش گفت: «مادر جان! مراقب گلدان شمعداني من باش!» مادر 31 سال است كه از آن يك گلدان ده‌ها گلدان ديگر پرورش داده و به رسم دلتنگي‌اش آنها را نوازش مي‌كند و كنارشان به مرور شيطنت‌هاي كودكانه بچه‌ها مي‌نشيند. اين روزها گلدان‌هاي شمعداني محمد هم منتظر باز‌گشت صاحب خود هستند.»

نادعلي از شهيد سوم خانه‌اش هم برايمان مي‌گويد: «ماشاءالله را در خانه «رضا» صدا مي‌كرديم. متولد 1347 بود. رضا بسيجي فعال بود. مي‌توانست معاف شود اما شوق حضور در جهاد و ميدان كارزار او را به جبهه كشاند. مي‌گفت: درست است كه برادرهايم در منطقه هستند، هر كسي جاي خودش را دارد و بايد به اداي تكليف خودش بپردازد. رضايم هم در مريوان به شهادت رسيد.»

نادعلي از ديدار با رهبري نيز مي‌گويد: «من در آن ديدار از آقا خواستم كه ده دقيقه‌اي با ايشان بنشينم و حرف بزنم، ايشان هم پذيرفتند اما مجال نشد. من خوشحالم كه سهمي در انقلاب و نظام جمهوري اسلامي دارم.»

منبع : روزنامه جوان
 

 

 
 
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  9:38 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای شورانگیز این سه شهید

ماجرای شورانگیز این سه شهید
اینجانبان علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری پیمان می بندیم بر اینکه هر کدام از ما 3 تن به درجه رفیع شهادت نائل آمد دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند از خدا بخواهد که ازگناهان 2 تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند 2 تن دیگر را شفاعت نماید.

 

 

 

  حضرت آیت الله العظمی خامنه ای درباره ماجرای شورانگیز این سه شهید فرموده اند: ” آن سه نوجوانی که از مهدی‏شهر با هم پیمان می ‏بندند که هر کدام شهید شدند، آن دو نفر دیگر را در روز قیامت پیش خداوند شفاعت کنند؛ سه تا نوجوان و هر سه شهید می‏ شوند؛ نام اینها را شماها می ‏دانید؛ داستان اینها را شماها می ‏دانید. اینها جزو ماجراهای فراموش نشدنیِ تاریخ است. اینها چیزهایی نیست که از خاطره یک ملت برود ." 


اینجانبان علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری پیمان می بندیم بر اینکه هر کدام از ما 3 تن به درجه رفیع شهادت نائل آمد دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند از خدا بخواهد که ازگناهان 2 تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند 2 تن دیگر را شفاعت نماید. 


خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار .
*افسران جوان

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  9:39 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

توصیه‌های محرمانه فرمانده ۲۹ ساله برای «کربلای ۵»

توصیه‌های محرمانه فرمانده ۲۹ ساله برای «کربلای ۵»
علی شمخانی در نامه‌ای قابل تامل به فرماندهان این عملیات آورده بود: از تردید در تصمیم‌گیری در اموری که ضربات غیر قابل بخشودنی بر پیکر نظام وارد می‌سازد، بپرهیزید.

 

علی شمخانی، فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه پاسداران تنها چند ساعت مانده به آغاز عملیات کربلای 5، در نامه ای محرمانه خطاب به فرماندهان یگان های مختلف سپاه در این عملیات ، یکسری نکات را گوشزد می کند.

یکی از نکات جالب توجه ای که در متن این نامه  از نظر پژوهشگران دوران دفاع مقدس به جشم می آید، نکاتی است که شمخانی در آن به فرماندهان گوشزد کرده است، شاید در نگاه اول این نکات یکسری مطالب عادی و البته مرسوم در میان ادبیات فرماندهان جنگ به حساب می آید اما با آگاهی از اتفاقات تلخ شکست های عملیات کربلای 4 ، به حکمت بازگوی کردن برخی نکات از سوی فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه پی می بریم ، نکاتی چون " پرهیز از تصمیم های پرتردید" و  " عدم بزرگنمایی تلفات دشمن" و در نتیجه عدم هیجان زدگی از پیروزی های مقدماتی.

توصیه‌های محرمانه فرمانده ۲۹ ساله برای «کربلای ۵»
شاید کلیدی ترین بخش نامه شمخانی به فرماندهان رسته های مختلف سپاه قبل از عملیات کربلای 5، آن قسمتی است که این فرمانده به نحوه تصمیم گیری های حیاتی فرماندهان اشاره می کند و می گوید:"از تردید در تصمیم گیری هایی که شکست در آن ضربات غیر قابل بخشودنی بر پیکر نظام وارد می‌سازد به شدت پرهیز کنید زیرا بالطبع بار این حوادث بر دوش یکایک مسئولین و فرماندهان عزیز به قیمت خون بهترین فرزندان ملت پاک باخته اسلام سنگینی می‌کند".

فرماندهی وقت نیروی زمینی سپاه در این رهنمود ضرورت رعایت مسائل حفاظتی ،پرهیز از اغراق درباره تلفات دشمن و ارائه آمار نوبه ای دقیق از نیروی انسانی و رعایت صداقت  در اعمال و گفتار را به یگانهای تابعه تاکید نموده است.

توصیه‌های محرمانه فرمانده ۲۹ ساله برای «کربلای ۵»
صفحه دوم نامه شمخانی به فرماندهان عملیات کربلای 5
توصیه‌های محرمانه فرمانده ۲۹ ساله برای «کربلای ۵»
سنگینی شرایط دشوار پس از عملیات کربلای 4 ضرورت انجام عملیات دیگری را ایجاب می کرد. عملیاتی که پیروزی آن تضمین شده باشد و ضمنا از جنبه نظامی و سیاسی بسیار ارزشمند باشد تا آثار نامطلوب عدم فتح کربلای 4 را جبران نماید.

ناحیه‌ی‌ مرزی استراتژیک‌ شلمچه‌ در منطقه‌ی‌ شمال‌ غربی‌خرمشهر واقع‌ شده‌ که‌ از جنوب‌ با اروند رود، از شمال‌ با منطقه‌ی‌عمومی‌ اهواز و از غرب‌ با مرزهای‌ بین‌ المللی‌ ایران‌ و عراق، محصورگردیده‌ است‌. وجود اروند رود در جنوب‌ آن‌، دریاچه‌ی‌ ماهی‌ و جزایربوبیان‌، ویژگی‌ نظامی‌ خاصی‌ را در این‌ منطقه‌ به‌ وجود آورده‌ است‌ وبه‌ خاطر نزدیکی‌ جغرافیایی‌ آن‌ با شهر صنعتی‌ بصره‌، از نظرکارشناسان‌ نظامی‌، دارای‌ اهمیت‌ فوق العاده‌ای‌ بوده‌ است‌.

ارزشمند ترین منطقه موجود شلمچه بود که دشمن در آن مستحکم ترین مواضع و موانع را داشت، به طوری که عبور از آن ها غیر ممکن می نمود و با توجه به اصول نظامی شناخته شده و محاسبات کمی، ضریب موفقیت بسیار ناچیز بود و بالطبع تضمین پیروزی از سوی فرماندهان عملیات را غیر ممکن می ساخت؛ لیکن ضرورت غیر قابل انکار ادامه جنگ در آن موقعیت و لزوم تسریع در تصمیم گیری پس از عملیات کربلای 4 سبب گردید که صرفا برای انجام تکلیف و با امید به نصرت الهی، تمامی نیروهای خودی اعم از رزمنده و فرمانده برای عملیات بزرگ کربلای 5 آماده شوند.
منبع: نسیم

 

 
 
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  9:40 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سرلشکرشهید«علی هاشمی»چگونه درمجنون مفقودالاثر شد؟

سرلشکرشهید«علی هاشمی»چگونه درمجنون مفقودالاثر شد؟
کیانی همرزم شهید هاشمی می‌گوید: دشمن نیزارها را آتش زد آتش بسیار بود و شعله می‌کشید چند گروه تفحص راه انداختیم تا دنبالشان بگردیم به تدریج بچه‌هایی که محاصره شده بودند با پاهای سوخته آمدند، سراغ حاجی را که می‌گرفتیم هرکسی چیزی می‌گفت.
 
  
علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشگر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره علی‌اکبر کیانی هم‌رزم شهید می‌آید:

یک شب قبل از حمله به جزایر، دشمن در سطح وسیعی از بمب‌های شیمیایی استفاده کرد و با استفاده از انواع عامل‌های تنفسی و گاز خردل منطقه مجنون را آلوده کرد. بسیاری از رزمندگان در همان ابتدا شهید شدند و نزدیک صبح بود که حمله آغاز شد.

صبح عملیات من با برادر بهنام شهبازی و یکی دو تا از دوستان وارد جزایر شدیم در آن لحظات سخت حاجی و حاج احمد غلامپور فرمانده قرارگاه کربلا در قرارگاه خاتم 4 حضور داشتند و از آنجا سعی در کنترل اوضاع داشتند. خیلی خوب یادم هست علی هاشمی یک دست لباس تمیز و مرتب پوشیده بود. محاسنش را کوتاه کرده بود و خیلی آرام و با طمأنینه نشسته بود مثل همیشه سرش پایین بود و با تسبیح ذکر می‌گفت.

درگیری بسیار شدید شده بود هر لحظه از حملات دشمن و پیشروی‌هایش گزارش می‌آمد و قرارگاه خاتم چهار هم زیر آتش شدید دشمن قرار گرفته بود حاج احمد غلامپور گفت: «حاجی یک مقدار عقب‌تر برویم که بتوانیم فرماندهی و کنترل کنیم». حاجی با طمأنینه گفت: «حاج احمد من کجا بروم عقب؟ برگردم به مردم بگویم من بچه‌های شما را گذاشتم و خودم آمدم عقب؟ نه من همینجا می‌مانم».

با تواضعی که نشان‌دهنده حالات درونی، اخلاص و علاقه او به بچه‌ها بود ارام نشسته بود و حاضر به ترک قرارگاه نبود در همان لحظه به ما خبر دادند که دشمن از جاده سیدالشهدا پیشروی کرده من به اتفاق یکی از دوستان یک گردان از نیروها را برداشتیم رفتیم جلو. تقریبا نیم ساعت تا یک ساعتی بیشتر طول نکشید که برگشتیم.

داشتیم طرف قرارگاه خاتم چهار می‌رفتیم که تعدادی از دوستان جلوی ما را گرفتند و گفتند: کجا دارید می‌رویم؟ گفتیم سمت قرارگاه. گفتند همین حالا هلی‌کوپترهای عراقی توی قرارگاه نشستند. گفتیم حاجی و خیلی‌های دیگر از بچه‌ها که در قرارگاه ماندند آن‌ها چه شدند؟ گفتند معلوم نیست احتمالا در نیزارها مخفی شده‌اند.

اما دشمن نیزارها را آتش زد آتش بسیار بود و شعله می‌کشید چند گروه تفحص راه انداختیم تا دنبالشان بگردیم به تدریج بچه‌هایی که محاصره شده بودند آمدند بعد از ظهر عملیات فردا صبح، دو روز بعد با پاهای سوخته و تاول زده برمی‌گشتند، سراغ حاجی را که می‌گرفتیم هرکسی چیزی می‌گفت: یکی می‌گفت دیدمش ولی تا هلیکوپترها نشستند دیگر ندیدیمش. یکی می‌گفت به سمت نیزارها رفت. هیچ کس دقیقاً متوجه نشد که چه اتفاقی افتاده.

امید داشتیم در زندان‌های عراق باشد و با این امید همه درباره علی سکوت کردند بعد از سقوط صدام گفتیم شاید بیاید اما حاجی مزد یک عمر جهاد با نفس و اخلاص در راه ولایت فقیه بودنش را گرفت.


 تسنیم

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  9:41 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

از عبور از هفت‌خان گزینش تا رضایت مادر برای حضور در جبهه

 
از عبور از هفت‌خان گزینش تا رضایت مادر برای حضور در جبهه
سخت‌ترین مرحله اعزام من راضی کردن مادرم برای آمدن به جبهه بود، چرا که همزمان با من برادر دیگرم نیز در جبهه حضور داشت و مادرم مخالف حضور همزمان ما بود. روز اعزام از من پرسید: «از کدام مسجد اعزام می‌شوی؟» و من به دروغ گفتم: «از مسجد باب‌الحوائج(ع)»...

 

 


جملات بالا بخش‌هایی از خاطرات یک رزمنده تخریبچی است.

 

  سیدجلال روغنی از تخریبچیان قرارگاه «خاتم‌الانبیاء(ص)» و «کربلا» که از ناحیه دو چشم، دو دست و یک پا جانباز است، به روایت خاطره‌ای از چگونگی راضی کردن مادرش برای حضور در جبهه پرداخت.

 

او می‌گوید: 16 یا 17 ساله بودم که پس از دو، سه بار گزینش از سوی مسئولان اعزام رزمندگان به جبهه موفق به حضور در جبهه شدم. یکی از سوال‌های گزینش این بود که «امسال روز قدس کجا بودی؟» من هم جواب دادم: «راهپیمایی» در سوال دیگری پرسیدند:«ناهار چه خوری؟» گفتم: «با دوستانم رفتیم ساندویچی.» سپس مسئول گزینش با حالت خاصی گفت: «پس رفتی ساندویچی و روزه‌ هم نبودی» این در حالی بود که آن روز من روزه بودم و از پرسش‌های گزینشگر هول شده بودم.

 

البته سخت‌ترین مرحله اعزام من راضی کردن مادرم برای آمدن به جبهه بود چرا که همزمان با من برادر دیگرم نیز در جبهه حضور داشت و مادرم مخالف حضور همزمان ما بود. روز اعزام از من پرسید: «از کدام مسجد اعزام می‌شوی؟» و من به دروغ گفتم: «از مسجد باب‌الحوائج(ع)» و خودم به مسجد امام هادی (ع) رفتم اما هنگام اعزام مادرم را دیدم که به مسجد امام هادی (ع) آمده است. برای اینکه پیش دوستانم خراب نشوم با دو دست به محاسنم به حالت التماس کشیدم که مادرم چیزی نگوید. او از من پرسید کی بازمی‌گردی و من گفتم اجازه بدهید بروم فردا می‌آیم و این فردا ادامه داشت تا زمان مجروحیتم. از همین رو یکی از شیرین‌ترین لحظات زندگی من راضی کردن مادرم بود.

 

 

بر خلاف آنچه گاهی برخی از افراد از روی عناد یا نادانی بیان می‌کنند، هیچ رزمنده‌ای از روی اجبار به جبهه نرفت و انگیزه‌شان هم کوپن و سهمیه نخود و لوبیا نبوده است.

 

وی در بخش دیگر سخنانش ادامه می‌دهد: خوشبختانه کتاب «فرماندهان ورود ممنوع» که به روایت خاطرات 30 رزمنده تخریبچی اختصاص دارد، می‌تواند در حقیقت میراث خوبی برای آیندگان باشد و می‌تواند به معرفی سمبل‌های دوران دفاع مقدس کمک کند. متأسفانه ما در طول تاریخ در بخش سمبل‌سازی برای جوانان‌مان ضعف داشتیم و اگر هم سمبلی در کتاب‌هایمان بوده محدود به افرادی همچون «پتروس» و یا در اوج آن «ریزعلی خواجوی» بوده است. این در حالی است که تک تک رزمندگان و شهدای ما می‌توانند برای نسل جوان به عنوان یک سمبل معرفی شوند. اگر ایثار و از خودگذشتگی رزمندگان روایت شود، قطعا شاهد تأثیرات آن در جامعه خواهیم بود چرا که آن‌ها مایه ایجاد امنیت و آسایش امروزی ما هستند.


 ‌ایسنا

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  9:42 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شکنجه «ساواک» و جمله‌ای تاریخی

شکنجه «ساواک» و جمله‌ای تاریخی
عبدالله میثمی در یکی از سخنرانی‌هایش برای رزمندگان اسلام گفت: «برادران! پیشروی و عقب‌نشینی در خاک، شکست و پیروزی نیست، حقیقت پیروزی، وحدت و انسجام؛ و حقیقت شکست، اختلاف ماست. اگر خدای ناکرده به واسطه‌ حرف‌های اختلاف‌انگیز،رزمندگان در کارشان سست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست.»
 
 

 

 

سال 1334 در شهر اصفهان متولد شد. تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امیر‌المؤمنین (ع) بود. پدرش برای نامگذاری او به قرآن تفأل کرد، نام او را «عبدالله» گذاشتند.دوران کودکی و نوجوانی را سپری کرد و در دوره‌ی دبیرستان، همزمان با تحصیل، در کنار پدرش مشغول به کار شد. از نوجوانی شور و علاقه‌ خاصی به مسائل مذهبی و ترویج و تبلیغ علوم دینی داشت و شاید همین انگیزه او را در مسیر فراگیری دروس حوزوی و ورود به قبلیه روحانیت و طلبگی قرار داد.

 

عبدالله در کنار کسب علوم دینی به اتفاق چند تن از دوستانش در مسجد محل، انجمن دینی و خیریه، «هیأت حضرت رقیه (ع)»، کلاس‌های آموزش قرآن و صندوق قرض‌الحسنه را پایه‌گذاری کرد و عملاً مسئولیت ارشاد دوستان هم‌سن و سال خود را بر عهده گرفت و قرآن و مسایل سیاسی روز را به آنها تعلیم داد. به تدریج همین محافل دوستانه به جلسات مخفی تبدیل شد. در این زمان بیشتر توجه و تلاش عبدالله و دوستانش به پخش اعلامیه، کتاب و تبیین اهداف مبارزاتی و شخصیت حضرت امام خمینی (ره) و افشای خیانت‌های رژیم شاهنشاهی نسبت به اسلام و مسلمین بود. سرانجام پس از چند سال تحصیل حوزوی و تبلیغ و ترویج احکام الهی، در سال 1353 به همراه برادر شهیدش (حجت‌الاسلام رحمت‌الله میثمی) و چند تن دیگر از دوستانش، به قم هجرت کردند و در مدرسه‌ «شهید حقانی»ساکن شد و به تعلیم و تربیت و تکمیل دروس دینی پرداخت.

 

عبدالله که در کنار درس به مبارزه با رژیم نیز مشغول بود، با خیانت یکی از منافقان، تحت تعقیب قرار گرفت و به همراه چند طلبه‌ دیگر در همین سال دستگیر و راهی زندان شد.

در زندان با وجود آنکه شکنجه‌های فراوانی را تحمل کرد، ذره‌ای نرمش نشان نداد و با تجاربی که داشت محیط زندان را به کلاس درس تبدیل کرد و در حالی که از محضر بعضی از روحانیون کسب فیض می‌کرد، به اتفاق سایر زندانیان هم‌بند به تحقیق و مطالعه‌ی علوم و معارف قرآن و نهج‌البلاغه پرداخت.

 

او تعالیم قرآن را به زندانیان آموزش می‌داد و این حرکت‌ها در روحیه‌ زندانیانی که تحت تأثیر گروهک‌های ملحد و منافق بودند، تأثیر به سزایی داشت. شهید میثمی که 30 ماه از عمر پرثمرش را در زندان ستم‌شاهی به سر برده بود، در سال 1357 به دنبال مبارزات قهرمانانه‌ی ملت رشید ایران به رهبری حضرت امام خمینی (ره) از زندان آزاد شد و پس از رهایی، با روحیه‌ی انقلابی خود در جهت به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی از اهدای هر آنچه که در توان داشت، کوتاهی نکرد.

 

 

حجت الاسلام شهید عبدالله میثمی
 

با پیروزی انقلاب اسلامی، جهت ادامه‌ تحصیل به حوزه‌ علمیه‌ قم رفت و از محضر استادان کسب علم کرد. سپس در کنار دوست دیرینه‌اش روحانی شهید، «مصطفی ردانی‌پور» و برای یاری رساندن به این نهضت امام خمینی(ره)، مدتی را در کردستان گذراند و از آنجا به دنبال تشکیل سپاه در یاسوج، به آن شهر رفت، تا در کنار پاسداران به سازماندهی و ارشاد عشایر محروم بپردازد.او که بعد از آزادی از زندان، با سابقه‌ سیاسی قبلی خود می‌توانست در بسیاری از جاهای حساس کشور نیرویی کارآمد باشد، ولی گمنامی را برگزید و بدون نام و شهرت و آوازه، با هدف رشد و اعتلای اسلام، در هر نقطه از سرزمین اسلامی خالصانه خدمت کرد.

 

این روحانی در مدت حضور در استان کهگیلویه و بویراحمد سهم بزرگی در تأمین امنیت و ثبات این منطقه عشایری داشت و تلاش‌های فراوانی برای کمک و رسیدگی به مستمندان و خانواده‌ی شهدا به کار بست. او علاوه بر خدمت در سپاه، در تشکیل بسیاری از نهاد‌های انقلاب اسلامی در استان کهگیلویه و بویراحمد نقش بارزی داشت و همواره مورد مشاوره‌ی مسؤولین استان قرار می‌گرفت. پس از 30 ماه خدمت و تلاش شبانه‌روزی در آن منطقه‌ی محروم، از سوی نماینده‌ی حضرت امام (ره) در سپاه، به عنوان «مسؤول دفتر نمایندگی حضرت امام (ره)» در منطقه‌ی نهم (فارس،بوشهر، کهگیلویه و بویراحمد) منصوب شد.

 

از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه جمهوری اسلامی ایران، عبدالله جنگ را یک نعمت بزرگ و یک سفره‌ی گسترده‌ی الهی می‌دانست ومعتقد بود که هرکسی بیشتر بتواند در جنگ شرکت کند، از این سفره‌ی الهی بیشتر بهره برده است. برای همین در بسیاری از مناطق عملیاتی حضور فعال داشت و یکی از آنه صحنه‌ها این بود که برادرش در مقابل چشمانش در تپه‌های شهید صدر به شهادت رسید.

 

به تأسی از حضرت امام (ره) و رهبر و مقتدایش معتقد بود که جنگ در رأس همه‌ی امور است و بقیه‌ی مسایل در مرحله‌ی بعد. بنابراین بسیار مشتاق بود که همیشه در جبهه بماند، تا اینکه از طرف حضرت حجت‌الاسلام و المسلمین شهید محلاتی،«نماینده‌ محترم حضرت امام (ره) در سپاه» به «مسئولیت نمایندگی امام(ره) در قرارگاه خاتم‌الانبیاء (ره)» که قرارگاه مرکزی و هدایت کننده‌ تمامی نیروهای سپاه و بسیج و سایر نیروهای مردمی بود برگزیده شد، تا با حضور در میان برادران سپاهی، بسیجی و ارتشی، شمع محفل رزمندگان و مایه‌ قوت قلب آنان باشد.

 

حجت‌الاسلام میثمی که با علاقه و عشق بی‌نظیر این سنگر را انتخاب کرده بود، در آن شرایط حساس در کنار فرماندهان و رزمندگان، توانست نقش مهمی را در انسجام نیروها و رشد معنویات در جبهه ایفا کند. سخن او همواره و بخصوص در خطوط مقدم نبرد و شب‌های عملیات الهام‌بخش رزمندگان و مسؤولان جنگ بود. او حتی برای زیارت خانه‌ خدا هم حاضر نبود، لحظه‌ای جبهه‌های نبرد حق علیه باطل را ترک کند، چرا که معتقد بود جبهه‌ اجر زیارت خانه‌ی خدا را هم دارد.

 

وی همواره در میدان جهاد حاضر بود و یار و یاور رزمندگان اسلام به شمار می‌رفت.تکلیف دینی در نزد او بر همه چیز مقدم بود. بصیرت و آگاهی او در آن شرایط سخت، گره‌گشا بود، اخلاص و تقوای او امید را در دل‌ها زنده می‌کرد و تبسمش یأس و نومیدی آنان را می‌زدود. او در بسیاری از صحنه‌ها پیشتاز بود. دلسوزی، ایمان و علاقه‌اش به حضرت امام(ره) و انقلاب، او را پذیرای همه‌ی سختی‌ها کرده بود. حجت الاسلام میثمی در کوران حوادث انقلاب و جنگ بر این نکته تأکید میکرد که وقتی انسان برای خدا کار کند، هرچند هم آن کار کوچک باشد، چنان نمود دارد که اصلاً خودش هم باور نمی‌کند. 


 

 

شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی

کار کردن در راه خدا و خدمت به بندگان برایش به مثابه‌ی عبادت و از همه چیز شیرین‌تر بود.زیرا فعالیت و تلاش برای رضای خدا را معراج خود می‌دانست و در حقیقت، تعالی و رسیدنش به کمال معنوی، نتیجه‌ی همین اخلاص و عشق به خدمت‌گزاری بود.او هر آنچه داشت،در طبق اخلاص نهاده بود و برای احیای دین خدا و ارزش‌های متعالی سر از پا نمی‌شناخت.ایثار و از خود گذشتگی او به حدی بود که در همه حال، برای سپاهیان اسلام، نمونه و الگو بود. اعتقاد راسخ و روح باصفایش که در مراحل مختلف زندگی، به ویژه در دوران زندان، صیقل یافته بود،از او انسانی وارسته ساخته بود،که جز در وادی سالکان طریق عشق و مخلصان درگاه معبود، نمی‌توان چنین یافت. عبدالله همواره مسؤولیت عظیم فرماندهان و نیروهای رزمنده و امانت سنگین و بار مسئولیت شهدا را یادآوری می‌کرد و می‌گفت:

«خدا می‌داند اگر پیام شهدا و حماسه‌های آنها را به پشت جبهه منتقل نکنیم،گنهکاریم.»

 

این عالم وارسته و روحانی مبارز که با درک تکلیف و شناخت زمان،خدمت در جبهه‌ها را بر همه چیز ترجیح داده بود، به رزمندگان گوشزد می‌کرد:«اگر به خاطر مشکلات و به اسم پایان مأموریت و غیره بخواهیم برگردیم، نوعی سقوط است. برادران پیوسته از خدای خود بخواهید که توفیق ادامه‌ی نبرد را از ما نگیرد. خدا می‌داند روز قیامت وقتی روزهای جبهه‌مان را ببینیم و روزهای مرخصی را هم ببینیم، گریه خواهیم کرد که ای کاش مرخصی نرفته بودیم.»

 

حجت‌الاسلام میثمی که در فراز و نشیب‌های انقلاب و جنگ، وظیفه‌ی خود را خوب می‌شناخت و با حضور مستقیم در جبهه‌ها و خطوط مقدم، سند زنده‌ی عمل به تکلیف و همراهی روحانیت با فاتحان میادین رزم را به نمایش می‌گذاشت،در یکی از سخنرانی‌هایش برای رزمندگان اسلام گفت:«برادران! پیشروی و عقب‌نشینی در خاک، شکست و پیروزی نیست، حقیقت پیروزی، وحدت و انسجام و حقیقت شکست، اختلاف ماست. اگر خدای ناکرده به واسطه‌ حرف‌های اختلاف‌انگیز ما، رزمندگان در کارشان سست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست.»

 

این روحانی مبارز و فداکار آنگاه که می‌دید رزمندگان و فرماندهان، برای دفاع از اسلام به شهادت می‌رسند و مزد جهاد را دریافت می‌کنند، می‌گفت: «خدا می‌داند که من این روزها دارم زجر می‌کشم، چرا که می‌بینم برادران ما چه زیبا به پیشگاه خدا می‌روند. خدا نکند که عاقبت ما، جور دیگری باشد.»

 

سرانجام همان‌طور که در شب دوم عملیات کربلای 5 به دوستان گفته بود:«من در این عملیات اجر خودم را از خدا می‌گیرم.»هنگامی که در تاریخ روز نهم بهمن ماه سحرگاهان، آن زمان که دلباختگان جمال محبوب،برای مناجات با خدای خویش آماده می‌شد،وعده‌ الهی تحقق یافت و در منطقه‌ عملیاتی «کربلای 5»، از ناحیه‌ی سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و بعد از سه روز 12 بهمن ماه سال 1365مطابق با دوم جمادی‌الثانی که مصادف با شب شهادت حضرت زهرا (ع) بود که به شهادت رسید.

 ایسنا

 

 
 
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  9:42 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای تحول شهید«احمدعلی نیری»به خاطر دوری ازگناه

 
ماجرای تحول شهید«احمدعلی نیری»به خاطر دوری ازگناه
شهید احمد علی نیری نقل کرد: در دماوند از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم. بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم.


«شهید احمد علی نیری» در تابستان 1345 در روستای آینه ورزان دماوند چشم به جهان گشود. از همان زمان کودکی به حق الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود. در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می‌داد. همه می‌دانستند که اگر در مقابل او غیبت کسی را بکنند با آن‌ها برخورد سختی خواهد کرد. او در تاریخ 27 بهمن ماه سال 64 و در سن 19 سالگی طی عملیات والفجر8 به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت رسید. احمدعلی یکی از شاگردان خاص آیت الله حق شناس بود.

«دکتر محسن نوری» یکی از دوستان شهید بود که از دوران کودکی با او همراه بوده و خاطرات مشترکی با این شهید والامقام و عارف مسلک داشته است. او در مورد نحوه تحول این شهید که با وجود سن کمش اما مراتب عرفانی زیادی را طی کرده بود به ذکر خاطره‌ای از زبان خود شهید اشاره می‌کند. این خاطره در کتاب «عارفانه» کاری از «گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی» نقل شده است که در ادامه می‌آید:

رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. در داخل یک جمع همیشه مثل آن‌ها بود با آن‌ها می‌خندید با آن‌ها حرف می‌زد و... احمد هیچ گاه خود را از دیگران بالاتر نمی‌دانست. در حالی که همه می‌دانستیم که او از بقیه به مراتب بالاتر است. از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم. احساس کردم که احمد خداوند را به گونه‌ای دیگر می‌شناسد و بندگی می‌کند! ما نماز می‌خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا می‌دیدم که احمد از نماز و مناجات با خدا  لذت می‌برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه 12 ساله عجیب بود. من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می‌کند. اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه می‌گفت و می‌خندید. من فقط می‌دیدم اگر کسی کار اشتباهی انجام می‌داد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر می‌داد. احمد امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی‌کرد. فقط زمانی برافروخته می‌شد که می‌دید کسی در یک جمعی غیبت می‌کند و پشت سر دیگران صحبت می‌کرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمی‌کرد با قاطعیت از شخص غیبت کننده می‌خواست که ادامه ندهد. من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و می‌خواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را  بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.

نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم.»

بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»

تسنیم

 

 
 
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  9:44 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سطل تی ان تی!

سطل تی ان تی!
برای جلوگیری از هر گونه بی عدالتی در تقسیم جیره، قرعه کشی بهترین روش بود. وقتی مقسم جیره را به قسمت های مساوی تقسیم می کرد، یک نفر پشت می ایستاد و مقسم دست روی یک قسمت می گذاشت و می پرسید این مال کی و او جواب می داد فلانی. همه چیز قرعه کشی می شدو بدین ترتیب، کمتر اعتراض.

 

 



خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سرگرد مجتبی جعفری است:

شبها چون زود در را می بستند، زمان دیر می گذشت. شبی فریدون بچه ها را صدا زد و گفت: بهرین کار برای گذراندن وقت، گل بازی است!

شاید بیست نفری می شدیم که شروع کردیم. نیمه شب بود که بازی تمام شد. وقتی آمدم در آسایشگاه، ابوالفضل خوابیده بود. صدایش کردم و گفتم: جبران بی خوابی های منطقه را می کنی ... و او خندید و دوباره به خواب ادامه داد. حمید، مشغول نوشتن روی سنگ ها بود و گاهی گلدوزی روی پیراهن جبهه اش را ادامه می داد. او با نخ های لنگی که در الرشید پیدا کرده بود، گلدوزی می کرد. دراز کشیدم و با چشمانی نیمه باز، سقف سلول را جستجو می کردم. یکی آهسته گفت: فلانی، رفتی ایران، سلام مرا هم برسان ...

صبح آن روز، با صدای سوت بیدار شدیم. نجوای تعریف خواب ها، سلول را فرا گرفت. اکثریت خواب دیده بودند؛ خواب های جالب و شنیدنی و گاهی هم تاسف بار و ناامید کننده!

بعد از بیداری، یکی از گروه ها، مسئولیت انجام کارهای عمومی را به عهده می گرفت که این کار با خالی کردن سطل ادرار که معروف به سطل تی ان تی بود، شروع می شد.

 

 

139754696762

آب های کثیف را خالی می کردند، غذا را می گرفتند، ظرف های کثیف را می شستند و گاهی که دسر می آمد، آن را تقسیم می کردند. دسر معمولا خیارهای پلاسیده ای بود که به هر نفر، نصف و گاهی یک خیار می رسید. و دو عدد نان شبیه نان ساندویچی، اما کوچک تر و با کیفیتی پایین تر به نام سمون و ناهار معمولا یازده تا سیزده قاشق برنج بود.

برای جلوگیری از هر گونه بی عدالتی در تقسیم جیره، قرعه کشی بهترین روش بود. وقتی مقسم جیره را به قسمت های مساوی تقسیم می کرد، یک نفر پشت می ایستاد و مقسم دست روی یک قسمت می گذاشت و می پرسید این مال کی و او جواب می داد فلانی. همه چیز قرعه کشی می شدو بدین ترتیب، کمتر اعتراض.

مدتی گذشت و آرام آرام با محیط اردوگاه خو می گرفتیم و بعد از انجام کارهای تزیینی روی سنگها عمده ترین فعالیت ها، درباره بالا بردن کیفیت و کمیت غذا بود. کم بودن غذا همیشه احساس گرسنگی را در ما زنده نگه می داشت؛ به شکلی که انتظار برای آمدن غذا برایمان عادت شده بود. شوربای صبح که برای پنجاه نفر می آوردند، به سختی ده نفر را سیر می کرد و غذای ظهر که غذای عمده به حساب می شد نیز به همین شکل بود و شب به ندرت غذا به سه قاشق می رسید. استفاده از تکه های خمیر نانها، اولین اقدام برای بالا بردن میزان غذا بود. ابتدا این خمیرها را با چوب های درازی روی آتش کباب کرده، می خوردیم و بعداز مدتی، آنها را پودر و خشک می کردیم و سپس روی آتش تفت می دادیم و قاطی برنج ظهر می کردیم، یا با شکر مخلوط می کردیم و به جای بیسکوییت می خوردیم!
*سایت جامع آزادگان

 

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  9:45 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
masomezare4
masomezare4
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : بهمن 1390 
تعداد پست ها : 3091
محل سکونت : یزد

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سردار شهید محمد علی زارع زردینی

این شهید عزیز 4ماه قبل از شهادتش تاریخ شهادت خود را بر روی دیوار مسجد پادگان تیپ الغدیر یزد  ثبت کرد.
نامش جاودان باد...   شهید  محمد علی زارع

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014 shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نامه‌ای که برای دکتر روحانی رونوشت شد

نامه‌ای که برای دکتر روحانی رونوشت شد
محسن رضایی فرمانده سپاه در دوران جنگ تحمیلی، در نامه‌ای خطاب به آیت‌الله هاشمی رفسنجانی جانشین وقت فرمانده کل قوا پیشنهاد کرد تا نام یکی از عملیات‌های مهم ایران در جنگ تغییر کند. رونوشت این نامه برای حسن روحانی نیز ارسال شده بود.



 عملیات والفجر 8 یک عملیات آبی - خاکی در دوران دفاع مقدس محسوب می‌شود که در آن، رزمندگان توانستند با غافلگیری نیروهای بعثی و با عبور از اروندرود، شبه‌جزیره فاو در جنوب عراق را به اشغال خود در آوردند. این عملیات در ساعت 22:10 روز 20 بهمن 1364 با رمز "یا فاطمه الزهرا" در منطقه خسروآباد تا رأس‌البیشه به طور گسترده آغاز شد و پیروزی‌های درخشانی برای کشورمان در دوران دفاع مقدس در پی داشت.


نامه‌ای که برای دکتر روحانی رونوشت شد+سند

نکته‌ای که در دوران دفاع مقدس و پس از آن کمتر به آن توجه شده است، دلایل محسن رضایی، فرمانده وقت سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس برای تغییر نام «عملیات والفجر 8» به «نصرالمسلمین» بود؛ دلایلی که سال‌ها برای رزمندگان آن عملیات پنهان ماند تا اینکه به تازگی با انتشار نامه محسن رضایی خطاب به هاشمی رفسنجانی تنها چند ساعت مانده به آغاز عملیات، دلایل اصرارهای محسن رضایی برای تغییر نام عملیات والفجر 8 به نصرالمسلمین آشکار شد. این ادله در قالب نامه‌ای از سوی محسن رضایی خطاب به هاشمی رفسنجانی به عنوان جانشین وقت فرماندهی کل قوا به رشته تحریر در آمد.

این نامه که به تازگی از سوی مرکز اسناد دفاع مقدس منتشر و برای نخستین‌بار در اختیار خبرگزاری «نسیم» قرار گرفته است، خود می‌تواند گویای نکات مهمی از تاریخ دوران دفاع مقدس و شرایط حساس کشور در سال 1364 در ابعاد بین‌المللی باشد و از سوی دیگر به نظر می‌رسد محسن رضایی برای قانع کردن فرماندهان ارشد کشور در امور جنگ، مجبور به نگارش این نامه‌ خطاب به هاشمی رفسنجانی به عنوان جانشین وقت فرماندهی کل قوا می‌شود تا نظر مسئولان را به تغییر نام این عملیات به «نصرالمسلمین» جلب کند. یکی دیگر از نکات جالب توجه این نامه، رونوشتی است که محسن رضایی خطاب به حسن روحانی، رئیس‌جمهور کنونی کشورمان زده است.

متن کامل این نامه که 10 ساعت قبل از آغاز عملیات والفجر 8 در مورخه 64.11.20 توسط فرمانده وقت سپاه پاسداران به نگارش درآمده، به شرح زیر آمده است:

«بسم الله الرحمن الرحیم

به: سرور مکرم حضرت حجت‌الاسلام والمسلمین جناب آقای رفسنجانی

سلام علیکم. با توجه به بحث‌های گذشته با حضرتعالی مبنی بر اینکه در عملیات آتی ان‌شاءالله کلیه پیروزی‌های حاصله بنام ارتش و سپاه قلمداد شود و در انعکاس آنها خدای ناخواسته هیچگونه جدائی منعکس نگردد، نام عملیات را به دلایل زیر نصرالمسلمین پیشنهاد می‌کنیم تا ان‌شاءالله تمامی عملیات سراسری با یک نام اعلام شود.

1- با توجه به هم‌مرز شدن با کویت ممکن است دشمن بعثی این عملیات را یک جنگ بر علیه اعراب تلقی و تبلیغ کند. عنوان نصرالمسلمین می‌تواند این تبلیغات مسموم را در جهان اسلام خنثی نماید.

2- با توجه به همزمانی عملیات با دهه مبارکه فجر و پیروزی انقلاب اسلامی عنوان نصرالمسلمین بیانگر هویت واقعی انقلاب اسلامی در یاری و نصرت مسلمانان جهان است.

3- مقاومت امت ما در مقابله با استکبار جهانی مخصوصاً شیطان بزرگ (آمریکا) موجب دلگرمی و قیام مسلمین جهان شده، عملیات نصرالمسلمین در تقویت روحیه و پشتیبانی رزمندگان ما از تمامی این حرکت‌ها در جهان اسلام مؤثر خواهد بود. ضمناً یادآور می‌شود: ما بین یگان‌هایمان عملیات فدک را به نام انصارالمسلمین و عملیات صف را به نام کربلا نامگذاری نموده‌ایم.

والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته

برادر شما محسن رضایی

ساعت 12 - 64.11.20

رونوشت: برادر ارجمند جناب آقای دکتر روحانی» 

نامه‌ای که برای دکتر روحانی رونوشت شد+سند
منبع: نسیم

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:23 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

عکس/ تمام شهیدان یک روستا

عکس/ تمام شهیدان یک روستا
  جمعیت این روستا امروز کمتر از ۵۰ نفر است. یا این حال، این روستا در طول دفاع مقدس، دو نفر شهید داده است.


 "ضرونی" نام طایفه‌ای در جنوب "کوهدشتِ لرستان" در ایران است. زبان این طایفه لری و جمعیت آن در  ۷ روستا ساکن می باشند. این روستاها عبارت‌اند از: پشت باغ -سرچشمه- کره - انبار - میانرود(قنبربگ) - گنجینه - پریان ضرونی


از میان این هفت روستا، "پریان ضرونی" در ۱۴ کیلومتری غرب "کوهدشت" قرار دارد. جمعیت این روستا امروز کمتر از ۵۰ نفر است. با این حال، این روستا در طول دفاع مقدس، دو نفر شهید داده است. یعنی یک بیست و پنجم جمعیت امروز. این رقم برای چنین روستایی بسیار قابل توجه است.

شهدای این روستا، عزیزان، "غلامعباس ضرونی" و "چراغعلی ضرونی" هستند.

شادی ارواح مطهر شهدای روستای "پریان ضرونی" صلوات




جهان نیوز

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:24 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سیدی که در کشاکش دهر سنگ زیرین آسیاب بود

سیدی که در کشاکش دهر سنگ زیرین آسیاب بود
شهید سید عبدالله حسینی از همان دوران نوجوانی آثار تقوا، تعهد، شرافت و بزرگواری در چهره اش موج می زد. همه تلاشش این بود که دست افتاده ای را بگیرد. مردم روستا هم ایشان را با این خصایص می شناختند و هرگاه برای کسی مشکلی پیش می آمد، بهترین و مطمئن ترین تکیه گاه برایشان این سید بزرگوار بود.


 شهید سید عبدالله حسینی در دوم مهر سال 1329 در روستای بوریدر از توابع بخش مرکزی شهرستان سروآباد در خانواده متدین و مذهبی دیده به جهان گشود. فقر مالی و نبود امکانات آموزشی او را از تحصیل علم محروم کرد و سید عبدالله از همان دوران کودکی با دستان کوچکش به جنگ مشکلات بزرگ رفت تا در کوران حوادث روزگار آبدیده شود.

از همان دوران نوجوانی آثار تقوا، تعهد، شرافت و بزرگواری در چهره شهید حسینی موج می زد. همه تلاشش این بود که دست افتاده ای را بگیرد و او را کمک کند و در غم و اندوهش شریک باشد. مردم روستا هم او را با این خصایص می شناختند و هرگاه برای یکی از آنان مشکلی پیش می آمد، بهترین و مطمئن ترین تکیه گاه برایشان این سید بزرگوار بود.

در روزهای خروش امت اسلامی علیه حاکمیت ظالمانه پهلوی به جمع پیروان روح الله پیوست و بدون وقفه در شهرهای مریوان و سنندج در تلاش و تکاپو بود.

زمانی که سایه شوم ضد انقلاب روزهای سیاهی را برای مردم کردستان رقم زد، این سید جلیل القدر چون کوه در برابر باور های انحرافی آنان ایستاد و ضمن مخالفت با دشمنان اسلامی، دست به افشاگری زد و کوس رسوایی آنان را به صدا درآورد.

او در سال 1361 به جمع فرزندان بی ادعای انقلاب اسلامی در جهاد سازندگی پیوست و در مناطق مختلف استان عاشقانه به خدمت پرداخت و پابه پای رزمندگان اسلام در منطقه حضور داشت و در کنار آنان، مرهمی بود بر آلام مردم رهاشده از چنگال ضد انقلاب.

این جهادگر متدین، پس از سال ها خدمت سرانجام در روز بیست و هشتم مهر ماه سال 1364 در محل پل دو آب در کمین کید عناصر ضد انقلاب افتاد و به قافله شهدای انقلاب اسلامی ملحق شد. 

"نماز صبح را خواند و پس از راز و نیاز با خدایش آماده شد تا به سرکار برود، هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود، وقتی خداحافظی کرد، به حدی آرام بود که کمتر ایشان را در این حالت دیده بودم، هیچ نوع اثری از نگرانی در وجودش نبود، چند بار گفت: من می روم، مواظب بچه ها باش. هنگام خداحافظی ناخواسته اشکم جاری شد، نگاهی به من انداخت و گفت،چرا گریه می کنی؟ قرار نیست که بروم و دیگر برنگردم، گفتم چیزی نیست، برای یک لحظه احساس خاصی پیدا کردم و دلم گرفت. گفت: نگران نباش باید همه چیز را به خدا محول کرد،آری عبداله رفت و بعد از چند ساعت در کمین عناصر ضد انقلاب افتاد و به شهادت رسید"(همسر شهید).


منبع: پیشمرگ روح الله

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:25 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

جمله‌ای که موجب شهادت یک پسر در مقابل پدرش شد

جمله‌ای که موجب شهادت یک پسر در مقابل پدرش شد
شهر یکپارچه جولانگاه تانک‌های رژیم بود و جلوی هرکس را می‌گرفتند باید می‌گفت «جاوید شاه» تا او را آزاد کنند. 

 عباس اسلامی پور در وبلاگ روشنای صبح نوشت: چهارشنبه 27 دی سال 1357 مردم شهر عزیزم در حال که از فرار شاه خشنود بودند، مجسمه شاه را در میدان راه آهن پایین کشیدند و همین موضوع خشم عوامل رژژیم شاه را بدنبال داشت و کشتار خونین چهارشنبه سیاه را رقم زد. دو خاطره زیر از نوجوانان آن روز است که با هم این دو خاطره را می‌خوانیم و بر روح شهدای این واقعه درود می‌فرستیم:

آن روز عصر به همراه برادرم در مغازه بودم، مغازه فروش کالای خانه که مقابل سینما تاج قدیم بود.

یک دفعه همهمه‌ای در شهر پیچید و خبر درگیری نیروهای رژیم ستمشاهی با مردم در دزفول شدت یافته و نیروها به سمت اندیمشک در حال حرکت هستند. مغازه را بستیم که درگیری در اندیمشک هم شروع شد همان طور که در حال حرکت به سمت منزل بودم صدای تیراندازی و الله‌اکبر مردم فضای شهر را به تسخیر درآورده بود.

همسایه‌ما نگران پسرش بود به اتقاق راهی خیابانه شدیم تا نشانی از «عبدالرضا» بیابیم، او در درگیری‌ها گم شده بود و از هرکس هم سراغ او را می‌گرفتیم اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد.

سرانجام  «عبدالرضا» را در جایی که تیر به پایش خورده بود یافتیم، او را به منزل بردیم... این جوان نا آرام روزهای انقلاب «عبدالرضا بصیری پور» نام داشت که به همراه برادرش «منصور» در عملیات والفجر هشت به فیض شهادت نایل آمد. (راوی:علیرضا الهام)


روز چهارشنبه سیاه تیراندازی زیادی در شهر بود من نوجوان بودم از صدای آنها اندکی هراسان؛ هنگام غروب بود که یکی از دوستان مرحوم پدرم هنگام عبور از کنار منزل ما به  پدرم گفت: بیایید از شهر خارج شویم قرار است نیروهای شاه با تانک به مردم حمله ور شوند، مادرم که صدای این مرد را شنید از درون منزل گفت: ما در شهر می‌مانیم و نیروهای زژیم هم هیچ غلطی نمی‌کنند.

شهر یکپارچه جولانگاه تانک‌های رژیم بود و جلوی هرکس را می‌گرفتند باید می‌گفت «جاوید شاه» تا او را آزاد کنند.

 سید اردشیر موسوی جوان خوش سیمایی که منزل آنان در همسایگی منزل ما بود به اتفاق پدرش به وسیله مینی بوس در مسیر اندیمشک-دزفول امرا معاش می‌کردند، آن روز سید اردشیر عکس امام را در مینی بوس نصب کرده بود و در مقابل گفتن «جاوید شاه» هم مقاومت کرده بود. این مقاومت به مذاق دژخیمان خوش نیامده بود و سید اردشیر را در مقابل دیدگان پدر به شهادت رساندند. (راوی: محمد صادق جمشیدی)


نگارنده : fatehan1 در 1393/11/8 9:47:1
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:25 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
دسترسی سریع به انجمن ها