0

خاطرات دفاع مقدس

 
shirdel2
shirdel2
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1393 
تعداد پست ها : 5535
محل سکونت : یزد

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

عکس شهر بستان بعد از آزادشدن و محل استقرار گردان بلال( نفر سمت چپ بنده و نفر سمت راست برادر احمدیان از نیروهای مخلص خدا)

بنام خدا

سلام برادر گلشنی گرامی

از عنایت شما برای گذاشتن این خاطرات بسیار خوب و زیبای دوران دفاع مقدس سپاسگزارم و از خداوند متعال اجری بزرگ برای شما آرزومندم که را ه شهدا را ادامه میدهید. بیان خاطرات رزمندگان غیور اسلام و خاطرات آنها برای جوانان عزیز ما خواندنی و جالب است و البته روزی خواهد رسید که این خاطرات بصورت داستان درآید و برای مطالعه کنندگان باور کردنی نخواهد بود که رزمندگان ما مانند شهدای صدر اسلام چگونه از خود گذشتگی میکردند . بنده شاهد بودم که در شبهای عملیات عزیزانی که به شهادت دعوت شده بودند با چه روحیه زیبائی خود را بر روی مین می انداختند و راه معبر را برای رزمندگان باز میکردند تا عملیات به موفقیت برسد.یکی از دوستان بنده که در گردان تخریب کار میکرد بعد از اینکه یکی از پاهایش از ساق بر اثر رفتن روی مین قطع شده بود بمحض اینکه از بیمارستان مرخص شده بود خودش را برای عملیات رساند . هرچه به او گفتند شما دین خود را ادا کرده اید و نباید به خط می آمدید . ایشان در پاسخ گفت : اولا که این بدن من میتواند روی مین ها بعنوان خنثی کننده قرار بگیرد تا رزمندگان سالم بتوانند سریع عمل کنند، ثانیا احساس می کنم حضورم در اینجا باعث تقویت روحیه رزمندگان خواهد بود.

بهر حال اجر شما با سالار شهیدان حضرت سیدالشهداء علیه السلام.

 

                  

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  10:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

زندگی کنار ۹شهید گمنام

زندگی کنار ۹شهید گمنام
تاریخ اعزام اواخر پاییز ۱۳۶۴ بود. در جبهه جنوب به صورت بی سابقه ای نیرو جمع شده بود. طوری که تدارک آن ها با مشکل روبرو شد. معلوم بود عملیات بزرگی در پیش است، اما کی و کجا، هیچ یک از نیروهای عادی مثل ما نمی دانستند.

 

 


خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده مجید بنشاخته (سجادیان) است:

زمزمه اعزام کاروان بزرگ محمد رسول الله(ص) به گوشم خورد و باز هوایی شدم. دیگر به جبهه «معتاد» شده بودم و اگر مدتی می گذشت و سری به آن نمی زدم «خمار» می شدم. «می» جبهه همه ما را مست کرده بود. مسئولان مملکتی این بار تصمیم گرفتند از کل کشور کاروان بزرگی از بسیجی ها را در قالب طرح «کاروان محمد رسول الله» (ص) به جبهه ها اعزام کنند. برای این کار در سطح ایران تبلیغات زیادی انجام شد هزاران نفر بسیجی و داوطلب به جبهه جنگ هجوم بردند.

در استان بوشهر نیز استقبال از کاروان محمد رسول الله(ص) فوق العاده زیاد بود و بسیجیان زیادی در قالب گردان های مختلف به جبهه رفتند. این بار من در سفر به جبهه تنها نبودم و پسر عمویم «اسماعیل» نیز همراهم بود. دوست دیگری به نام «محمد صفایی» هم ما را همراهی می کرد. اسماعیلی اولین بار نبود که به جبهه می رفت. محمد نیز قبل از این، جبهه را دیده بود.

تاریخ اعزام اواخر پاییز ۱۳۶۴ بود. در جبهه جنوب به صورت بی سابقه ای نیرو جمع شده بود. طوری که تدارک آن ها با مشکل روبرو شد. معلوم بود عملیات بزرگی در پیش است، اما کی و کجا، هیچ یک از نیروهای عادی مثل ما نمی دانستند. من در اثر تجربه و چندین بار اعزام به جبهه می دانستم که هرگاه حجم عظیمی از نیرو در جایی تجمع کنند، قطعا عملیات در پیش خواهد بود. بعد ازعملیات خیبر و بدر، ایران عملیات بزرگی انجام نداده بود و حدس زده می شد با آن همه نیرو که بسیج شده و به جبهه آمده بودند، به زودی عملیات خواهیم داشت. کم تر کسی بود که آرزوی شرکت و حضور در شب عملیات، نداشته باشد.

ما را به ناو تیپ امیرالمؤمنین(ع)، که مقرش در منطقه «مارد» بود، اعزام کردند. ناو تیپ از شیرازی ها مستقل و نیروها و فرماندهان آن همگی بوشهری یا اهل استان بوشهر بودند.

مارد نزدیک آبادان بود. نیروها را به هفت، هشت گردان تقسیم کردند وبرای هر گردان نیز یک فرمانده و معاون فرمانده منصوب کردند. هر عده ای در قسمتی مشغول شدند. قسمت ها: توپخانه، پیاده نظام، اطلاعات و شناسایی، تخریب، تبلیغات و کارهای دیگر بود. اما وضعیت گردانی که من در آن بودم چندان مشخص نشد. دو هفته ای ما را نزدیک آبادان و محل دفن شهدای گمنام عملیات شکست حصر آبادان اسکان دادند. قبرستانی بود با نُه نفر شهید گمنام.

شبی باران  می بارید. برای ما شام آورده بودند. هوا هم سرد بود. کف خودرویی که ظرف داخل آن بود لیز و روغنی بود. در راه ظرف غذا واژگون شده بود. غذای خاکی، روغنی و کثیف شده را دوباره داخل ظرف ریخته بودند و تحویل ما دادند.

ما هم بدون آگاهی از ماجرا با اشتها غذا بخوریم. یکی، دو ساعت بعد کل گردان مسموم شد. اولین کسی که مسموم شد و حالش به هم خورد، من بودم. اسهال سختی گرفتم. بچه ها شروع کردند به مسخره کردن، اما کمی بعد خودشان نیز به درد من مبتلا شدند. صف طویلی جلوی چند مستراح گردان تشکیل شد. غذا آبگوشت بود و از آن به بعد هر گاه آبگوشت می دادند، بچه ها به شوخی می گفتند:

- امشب غذای اسهالی داریم!

اسهال دو سه روز دمار از روزگارمان در آورد.


*سایت جامع آزادگان

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  10:30 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

جنایت شیمیایی عراق در سال 1364
شدیدترین بمباران‌ها به مدت 18 روز از 23 بهمن تا 10 اسفند ماه 1364 در مرحله‌ اول عملیات «والفجر8» بود که با شلیک بیش از 500 بمب و راکت و حدود 3000 گلوله‌ شیمیایی بی‌وقفه انجام گرفت و حاصل این جنایت‌، مصدومیت بیش از 12000 تن و شهادت 1000 تن از رزمندگان ایران بود.

 

 

سردار محمد باقر نیکخواه بهرامی که در دوران دفاع مقدس به مدت چند سال مسئول تبلیغات جبهه و جنگ «قرارگاه کربلا» و از سال 64 به بعد نیز فرمانده جنگ‌های نوین قرارگاه خاتم الانبیا (ص) بوده است، با اشاره به جنایت شیمیایی رژیم بعث عراق در جریان عملیات «والفجر8» درباره حملات شیمیایی دشمن برای بازپس گیری «فاو» می‌گوید: با آغاز عملیات بی‌نظیر والفجر 8 در روز 20 بهمن 1364 و گذر از رودخانه‌ی مواج و خروشان اروند و فتح فاو‌، عراق سراسیمه به حملات مستمر برای بازپس گیری مواضع از دست رفته اقدام کرد.

 

یکی از تمهیدات اصلی دشمن‌، اعزام گارد ریاست جمهوری به این منطقه‌ی عملیاتی بود. افزون بر آن‌، از روز 23 بهمن حملات خارق‌العاده‌، حجیم و گسترده‌ی شیمیایی را با آمادگی قبلی و تمهید انواع تسلیحات و مهمات آغاز کرد تا با بمباران‌های بی‌وقفه و گلوله‌باران‌های هم زمان با انواع توپ‌ها و خمپاره‌ها بتواند با تضعیف روحیه‌ رزمندگان ایران و به عقب راندن آنان‌ف مواضع تصرفی را پس بگیرد.

 

به همین خاطر از صبح چهارشنبه 23 بهمن با بیش از 35 فروند انواع جنگنده بمب افکن‌های «میراژ»‌، «سوخو»‌، «توپولف» و «میگ» به بمباران وسیع‌، متواتر و پرحجم شیمیایی در این مناطق پرداخت. شهر فاو‌،جاده‌ِ استراتژیک بصره،فاو‌، جاده‌ی «البحار‌ف»، جاده‌ی «ام‌القصر»‌، راس البیشه‌، قشله‌، نخلستان‌های دو سوی اروندرود‌، اسکله‌ها،‌ مواضع نیروها در حد فاصل رودخانه‌ی بهمن‌شیر تا اروندرود،‌ سراسر سواحل و نخلستان‌های منتهی به خلیج فارس‌،دهانه‌ی اروند رود تا شهر آبادان‌، اروند کنار‌، خسروآباد و شهرک قصر‌،همچنین قفاس‌، چویبده‌، خضر‌، حوالی بندر امام خمینی و ماهشهر‌، جاده‌های مواصلاتی شمال بهمن‌شیر‌، جاده‌های آبادان- ماهشهر‌، ‌آبادان – اهواز و آبادان – خرمشهر و پل‌های ورودی به شبه جزیره‌ی آبادان.

 

این بمباران‌ها به گونه‌ای بود که آسمان فاو و مناطق پشتیبانی و قرارگاه‌ها،‌ اورژانس‌ها‌، بیمارستان‌های صحرایی حضرت فاطمه الزهرا(س) و علی بن ابی‌طالب (ع) و جاده‌های مواصلاتی و نخلستان‌های اروندرود و خلیج فارس از انواع گازها و عوامل شیمیایی به صورت توده‌های ابرمانند و ذرات ریز بارانی به رنگ‌های زرد‌، نارنجی و سبز‌، مملو و پوشیده شد.

 

دشمن همچنین با شلیک انواع گلوله‌های شیمیایی به وسیله‌ی حدود 100 قبضه‌ توپ‌، بر غلظت و تراکم آلودگی افزود. موادی که دشمن به کار برد عبارت بودند از: گازهای مخرب تاول‌زاهای شدید به ویژه خردل‌های سولفوره (گوگردی)،‌ موستارد و نیتروژنه،گازهای اعصاب تابون و سارین‌؛ عوامل موثر بر خون و ترکیبات سیانور به ویژه سیانید هیدروژن‌؛ عامل خفه کننده‌ی فسژن‌؛ ناتوان کننده‌ها و عامل بس خطرناک و ناشناخته‌ی اعصاب سری vx و ترکیبات مهلک اعصاب تابون با هیدروژن سیانید و فسفات که با عوارض و تاثیرات متفاوت و متضاد خود سبب تشدید آثار و صدمات دیگر عوامل شد و امر درمان را پیچیده‌تر و بسار مشکل‌تر می‌ساخت.

 

شدت تراکم و مقدار(dose) آلودگی و غلظت آن چندان بود که امکان زنده ماندن بدون داشتن تجهیزات محافظ انفرادی برای نیروها امکان پذیر نبود و با وجود تجهیزات ناکافی‌، امکان سلامت و عدم مصدومیت آن متصور نبود. حتی سلامت حیوانات اهلی و موجودات زنده‌ی دیگر چون پرندگان دوزیستان‌ و آبزیان به خطر افتاده بود‌، زیرا به محض این که در معرض آن عوامل شیمیایی قرار می‌گرفتند نابودی آن‌ها حتمی بود. حتی اشجار‌، نخل‌ها و روییدنی‌ها نیز بر اثر آلودگی‌، پژمرده و در معرض نابودی قرار گرفتند و آب‌ها و مرداب‌ها نیز آلوده شدند. به طور کلی اکوسیستم و محیط در معرض آلودگی قرار گرفت و صدمات کلی دید.

 

عراق در این مجموعه عملیات‌های گسترده‌ی شیمیایی خود‌، به مدت بیش از 45 روز در چند مرحله به جنایات ضد بشری خود ادامه داد. شدیدترین بمب‌باران‌ها به مدت 18 روز از 23 بهمن تا 10 اسفند 1364 (12 تا 29 فوریه‌ی 1986) در مرحله‌ی اول عملیات بود که با شلیک بیش از 500 بمب و راکت و حدود 3000 گلوله‌ی شیمیایی بی‌وقفه انجام گرفت و حاصل این جنایت‌، مصدومیت بیش از 12000 تن و شهادت 1000 تن از رزمندگان ایران تا 10 اسفند 1364 بود.

 

 

 

 

در این مقطع‌، افزون بر منطقه‌ی عملیاتی فاو‌، ارتش بعث در مناطق دیگر نیز به حملات شیمیایی پرداخت. طبق شنود فرماندهی قرارگاه غرب(نجف اشرف) از مکالمات فرماندهی یک تیپ عراقی مبنی بر درخواست حمله‌ شیمیایی در منطقه‌ی مهران‌، تیپ امام سجاد(ع) برای پوشش پدافند شیمیایی منطقه به مهران اعزام شد. متعاقبا عراق در چهارم خرداد 1365(25 مه 1986 ) در محورهای روستای گلان،‌کنجان چم و صالح‌آباد مهران با استفاده از گازهای خردل و تابون‌، 600 تن را مصدوم و 13 تن را شهید کرد.

 

این پژوهشگر سلاح‌های شیمیایی در رابطه با ارزیابی حملات شیمیایی عراق در عملیات والفجر 8 نیز توضیح می‌دهد: عراق از 23 بهمن 1364 تا 9 فروردین 1365 به مدت 45 روز در چند مرحله‌،عملیات‌های گسترده‌ی شیمیایی را علیه رزمندگان ایران در عملیات والفجر 8 باتمام توان شیمیایی خود آغاز کرد و ادامه داد و بی‌محابا و با اطمینان کامل از عدم مجازات و ممانعت مجامع مسئول جهانی‌، صدها بمب‌، راکت و هزاران گلوله‌ی شیمیایی در سراسر منطقه‌ی عملیاتی اعم از خطوط مقدم تا عمق 80 کیلومتری عقبه‌های عملیات پرتاب و شلیک کرد.

 

 

سراسر منطقه را از گازها و عوامل شیمیایی خطرناک و کشنده آکنده ساخت‌، به نحوی که تراکم و شدت آلودگی چندان غلیظ بود که حتی آب زیان و نباتات و نخل‌ها را هم در معرض نابودی و پژمردگی قرار داد‌، به ویژه در برهه‌های 23 بهمن‌ تا 10 اسفند‌، 21 تا 28 اسفند 1365 ‌، سوم تا ششم فروردین و یکم تا چهارم اردیبهشت 1365 که شدت آلودگی بیش از دیگر نوبت‌های حملات عراق بوده است.

 

برهه‌ی پایانی حملات شیمیایی گسترده‌ی هواپیماهای عراق در مقطع سوم‌، حمله‌ی سه دی 1365 به پاسگاه ژاندارمری بین اسلام‌آباد غرب و کرمانشاه بود که سبب مصدومیت دو نفر از ژاندارم‌ها با عامل خردل شد. در مجموع‌، در این مقطع عراق بیش از 120 حمله‌ی شیمیایی انجام داد. در این حملات که صبح و عصر انجام می‌شد هواپیماهای دشمن با چندین سورتی پرواز‌، ده‌ها بمب و راکت بر رزمندگان ایران فرو ریختند که بر اثر 45 روز حملات گسترده‌ی شیمیایی‌، حدود 20 هزار تن مصدوم و 3000 تن شهید شدند.

 

عراق در این حملات از عوامل گوناگونی همچون عوامل تاول زاهای شدید‌، به ویژ خردل‌های سولفوره و نیتروژنه،گازهای اعصاب تابون و سارین،عوامل موثر بر خون با ترکیبات سیانور به ویژه سیانید هیدروژن (هیدروژن سیانوژن)،عامل خفه کننده‌ی فسژن،عامل بس خطرناک و ناشناخته‌ی اعصاب سری vx و ترکیبات مهلک تابون با هیدروژن سیانید و فسفات و عوامل ناتوان کننده استفاده کرد.

 

 ایسنا

نگارنده : fatehan1 در 1393/11/27 9:9:54
 
 
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  10:31 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

روایت خلبان جانبازی که به خاطر امام(ره) موقعیتش را در آمریکا کنار گذاشت

روایت خلبان جانبازی که به خاطر امام(ره) موقعیتش را در آمریکا کنار گذاشت
خلبان جانباز می‌گوید: گردن‌کلفت‌های آمریکایی از نزدیکانم بودند، یکی از آشناهایم رئیس دادگاه کالیفرنیا بود و روزهای تعطیلش را با من می‌گذراند. قبل از اینکه به انگلیس بروم همه اصرار می‌کردند همانجا بمانم اما به خاطر امام و انقلاب برگشتم. 

ماهنامه جنات فکه در آخرین شماره خود گفت‌وگویی با سرهنگ خلبان جانباز؛ «محمدرضا قره‌باغی»صورت داده است که از روزهای انقلاب و تلاش برای بازگشت از آمریکا به کشورش می‌گوید. متن این گفت‌وگو به شرح ذیل است:

روزهای انقلاب، روزهای پرشور جوانان دیروز است. جوانانی که در برابر بزرگ‌ترین تصمیم زندگی خود قرار گرفتند، پیوستن به جریان صاف و زلالی که رنگ و بوی مسئولیت داشت یا ماندن و گم شدن در کوچه‌ پس کوچه‌های روزمرگی که بر دوش خود سکون و ایستایی حمل می‌کرد. سرهنگ خلبان جانباز؛ محمدرضا قره‌باغی از انتخاب راه خود می‌گوید. راهی که در برگزیدنش نه شک کرد و نه گرفتار تردید شد و برای همراه شدن با مردم کشورش در مسیری مشترک، خود را به آب و آتش زد.

برای دوره جنگ‌های الکترونیکی به آمریکا رفتم

من بچه همدان هستم. سال 49 رفتم آمریکا، د‌وره آموزشی‌ام را دیدم و برگشتم ایران و مشغول پروازهای آموزشی شدم. در سال54 همان‌طور که خودم دوست داشتم و دنبالش بودم، از مهرآباد به همدان منتقل شدم. در همدان بودم تا سال56. آن سال، چهار نفر شدیم و برای گذراندن دوره «جنگ‌های الکترونیکی» دوباره رفتیم آمریکا. در این گروهِ چهار نفره؛ من خلبان اف4 بودم، یک نفر خلبان اف14 بود و یک پدافندی و یک راداری هم با ما بودند. در آن زمان، افراد دیگری هم برای گذراندن این دوره، از نیروی هوایی فرانسه، نیوزلند و استرالیا به آمریکا آمده بودند که روی هم چهارده، پانزده نفر می‌شدیم. ما در آمریکا بودیم تا سال57 که کلاس تمام شد. در آن زمان بحث انقلاب بالا گرفته بود و به آمریکا هم رسیده بود و همه در جریان بودند.

در جشن فارغ‌التحصیلی به ایران توهین شد و من پشت تریبون دفاع کردم/آمریکایی‌ها درمقابل دفاع من از انقلاب دلخور بودند

در همان دوره، یک روز ما را به مراسم فارغ‌التحصیلی در یک دانشکده نظامی دعوت کردند. از قبل به ما سپرده بودند که همه با لباس رسمی خلبانی بیایید. وقتی رفتیم، دیدیم نظامی‌های خیلی کشورها حضور دارند. در اول جلسه، فرمانده دانشکده رفت پشت تریبون و شروع کرد به صحبت که: ما تعدادی شاگرد خارجی داریم، ‌مخصوصاً از ایران که همه شترسوارند و آمده‌اند این‌جا دوره ببینند. من آن زمان جوان بودم و خیلی قُد و بهم برمی‌خورد اگر کسی به ایران بد می‌گفت. در این مواقع معمولاً پا می‌شدم و جلوی‌شان می‌ایستادم. بچه‌ها که اخلاق من را می‌دانستند مرا شیر کردند و زیر گوشم خواندند که: بلند شو برو بالا، جواب این‌ها را بده. من فرصتی گرفتم و بلند شدم و رفتم پشت تریبون و شروع کردم به جواب دادن و گفتم: اولاً ایشان اطلاعاتش در مورد ایران کامل نیست و ما را با کشورهای عربی اشتباه گرفته‌اند. ضمناً حتی اگر این‌طور هم باشد که نیست، ما الان شترهایمان را داده‌ایم به شما و فانتوم سوار شده‌ایم. چیزهای دیگری هم گفتم که به آمریکایی‌ها خیلی برخورد و بعداً آمدند سراغم و گله‌گی کردند. کلاً آمریکایی‌ها به خاطر این که من از انقلاب دفاع می‌کردم و اگر کسی درباره امام چیزی می‌گفت جوابش را می‌دادم، از من دلخور بودند.

پدرم در سال 47 قبل از اخذ دیپلم مرا به سوی انقلاب متمایل کرد

من خودم ادعایی ندارم ولی خانواده‌ام، قبل از انقلاب هم مذهبی بودند. مادرم اهل قرآن و پدرم معتقد به روزیِ حلال و آدم درستی بود. پدرم عطاری داشت که بعدها تبدیل به داروخانه شد. مردمِ اطراف، از 36 پارچه آبادی خیلی به او اعتقاد داشتند و دستش را شفا می‌دانستند. پدرم در کاسبی خیلی منصف بود. آن زمان رزن برق نداشت و پدرم یک طناب از کنار در کشیده بود به داخل خانه و به آن یک زنگ آویزان کرده بود و مردم شب و نصفه‌شب با کشیدن طناب او را خبر می‌کردند تا برود و به آن‌ها دارو بدهد. یک شب در سال‌های 42 یا 43، نصفه‌شب طناب کشیده شد و پدرم از خواب پرید. فتیله فانوس را بالا کشید و رفت دم در و برگشت. وقتی برگشت، من را هم از رختخواب گرم کشید بیرون که فلانی زنش مریض است. بلند شو برویم مغازه را باز کنیم و بهش دارو بدیم. من بلند شدم و همراهش رفتم. از آن‌جایی که در عطاری کمکش می‌کردم، از قیمت‌ها باخبر بودم. وقتی پدرم داروها را به آن مرد داد، متوجه شدم که قیمت روز را از او گرفت و راهی‌اش کرد. وقتی مرد رفت، من عصبانی شدم و به پدرم گفتم: نصفه‌شبی، هم خودت رو بی‌خواب کردی، هم من را، چرا قیمت روز رو ازش گرفتی؟! پدرم چیزی نگفت ولی من بس نکردم و غر می‌زدم. وقتی پدرم دید من دست‌بردار نیستم گفت: پسر جان! تو هنوز این چیزها را نمی‌فهمی. اگه این بیچاره نیاز نداشت که نصفه‌شبی درِ خانه من را نمی‌زد. من چنین پدری را که حساب و کتاب سرش می‌شد، در سال 47 وقتی که هنوز دیپلم نگرفته بودم از دست دادم ولی لقمه حلال او و تربیت مادر کار خودش را کرد و سر بزنگاه،‌ من را به انقلاب متمایل کرد.

نیروی اطلاعاتی نیوزیلند قصد داشت اطلاعاتم را درمورد امام و انقلاب تخلیه کند

در آمریکا، سرهنگی بود از نیروی زمینی که بعدها فهمیدم از نیروهای اطلاعاتی نیوزیلند است. با این‌ که از نیروی زمینی بود، اما ناوبر هواپیما بود. این شخص‌ همیشه به من می‌چسبید و هرجا می‌رفتم با من بود. وقتی می‌خواستم بروم سانفرانسیسکو یا دالاس، می‌گفت: من هم میایم و در راه، از انقلاب صحبت می‌کرد و درباره شاه یا امام از من حرف می‌کشید. کم‌کم من هم حساس شدم که این شخص چرا این‌قدر سؤال و جواب می‌کند. وقتی حواسم جمع شد، حرف‌ها را در هم می‌کردم و از موضوع پرت می‌شدم. آن‌زمان، امام به پاریس نرفته بودند و هنوز در عراق بودند.

خبرهایی که از انقلاب به ما می‌رسید، کم‌کم هوایی‌ام می‌کرد که به ایران برگردم. تصمیم گرفتم اول بروم انگلیس و از آن‌جا برگردم ایران. در لندن بودم که فرودگاه‌های ایران تعطیل شد. دولت ایران نمی‌خواست امام به وطن برگردد. افتادم دنبال راهی که هرطور شده خودم را به ایران برسانم. به من گفتند برو پاکستان و از پاکستان با اتوبوس برو ایران. من قبول نکردم چون پول کافی برای این کار نداشتم. در انگلیس، بیشتر پول‌هایم را گم کرده بودم و جیبم خالی بود. در همین اثنا که من در انگلیس بودم، امام به پاریس رفتند. می‌خواستم بروم خدمت امام در پاریس ولی نشد چون برای این کار هم پول می‌خواستم. رفتم پیش سرهنگ پهلوان وابسته نظامیِ وقت ایران در لندن. وقتی خودم را معرفی کردم، ایشان مرا فرستاد که: برو، فردا بیا. اوضاع به‌هم ریخته بود و کسی نمی‌دانست چه کار باید بکند. فردا رفتم سراغش که جواب بگیرم. تا مرا دید با تعجب سر تا پای مرا برانداز کرد و گفت: چطور تو این‌جایی؟! من با ایران تماس گرفته‌ام، گفته‌اند شما در همدانی. من بیشتر از او جا خوردم که: یعنی چی؟! من رفته‌ام آمریکا، دوره‌ام را دیده‌ام و حالا می‌خواهم بر‌گردم! ایشان دوباره اصرار کرد که: نه! من با تیمسار بهرام رئیس عملیات تماس گرفته‌ام و ایشان گفته‌ که شما در همدانی و داری خدمت می‌کنی. این‌طوری، سرهنگ پهلوان من را از سر خودش باز کرد.

من، دوباره ناامید برگشتم ولی سرگردان و پریشان بودم و نمی‌خواستم در انگلیس بمانم یا برگردم آمریکا. چند روز گذشت تا این ‌که یک روز رفتم و با عصبانیت گفتم: یه‌ فکری به حال من بکنید،‌ من می‌خواهم برگردم ایران! از آن‌جا با ستاد نیرو تماس گرفتند. یکی از خلبان‌های قدیمی پشت خط ستاد بود که در جنگ‌های الکترونیک ستاد کار می‌کرد و در جریانِ رفتن من به آمریکا بود. سرهنگ پهلوان گوشی را گرفت. آن خلبان به پهلوان گفت: ما ایشون را برای مأموریت فرستاده‌ایم و هرچه زودتر او را به تهران برگردانید. هرچند من تأیید شدم و دستور برگشتنم صادر شد ولی خیلی هم فرق نکرد چون فرودگاه‌ها برای پرواز‌های عادی بسته بود و فقط سی130‌های نیروی هوایی رفت و آمد می‌کردند. پهلوان به من گفت: یه هواپیمای ترابری سی130 در یکی از شهرهای نزدیک لندن هست، اگه خیلی مشتاقی که برگردی، برو سراغ آن‌ها. من آن‌ها را نمی‌شناختم، بنابراین از پهلوان خواستم که تماس بگیرد و حداقل من را به آن‌ها معرفی کند. وقتی پهلوان تماس گرفت،‌ خلبان هواپیما همان پشت تلفن جواب داد که: نه! من نمی‌برم چون مأموریتِ من سری است. پهلوان، مخالفت او را به من گفت ولی با این‌ حال گفت: خودت حضوری برو، شاید بتوانی راضیش کنی. چاره‌ای نبود، چمدانم را برداشتم و راهی شدم. یادم است هوا خیلی سرد بود. در سرمای شدید از لندن خارج شدم و راهیِ شهری شدم که تنها امید من برای برگشت به ایران بود.

شب بود که رسیدم و یکسره رفتم هتلی که خلبان و گروهش در آن مستقر بودند. تا رسیدم، اتاقی گرفتم و بلافاصله رفتم تا کاپیتان هواپیما را پیدا کنم. درِ اتاقش را زدم و خودم را معرفی کردم. تا مرا دید باز بنای مخالفت را گذاشت که: نمی‌تونم شما را ببرم. هرچه اصرار کردم که من با سختی در انگلیس مانده‌ام، پولم را زده‌اند و با هزار بدبختی خودم را به این‌جا رسانده‌ام، زیربار نرفت. خیلی دلخور شدم و دمق برگشتم اتاقم تا صبح شد. می‌دانستم برای صبحانه می‌روند رستوران. کشیک کشیدم و موقع صبحانه، خودم را رساندم تا دوباره کاپیتان را ببینم. نزدیک میزشان شدم. اکثر بچه‌های سی130 که همراه کاپیتان سر میز نشسته بودند تا چشم‌شان افتاد به من، جلوی پایم بلند شدند. من هم آن‌ها را می‌شناختم و این اتفاق خوبی بود. یادم است آقای رمضانی بود، خراسانی بود و چند نفر دیگر. این‌ها بلند شدند و با اسم کوچک مرا صدا کردند که: آقارضا، چطوری؟ تو کجا؟ این‌جا کجا؟ و من را تحویل گرفتند. من هم رویم را سفت کردم و رفتم سر میز و کنار کاپیتان نشستم. کاپیتان از دیدن این صحنه جا خورد و داستان را پرسید. بچه‌ها هم گفتند که: آقارضا رفیق ما و از خودمان است. این‌جا دیگر کاپیتان در رو دربایستی هم که بود با من کنار آمد.

آن ‌زمان‌ها بین ترابری‌ها و شکاری‌ها دو دستگی بود. شکار‌ی‌ها یک‌سال زودتر درجه می‌گرفتند و سرِ این موضوع بین این دو گروه اختلاف انداخته بودند ولی ما واقعاً با هم دوست بودیم و لج و لجبازی نداشتیم. دوستی من با ترابری‌ها مثل دانه‌ای بود که قبلاً کاشته بودم و حالا درو می‌کردم. به ‌هر حال کاپیتان تا اوضاع را دید، تسلیم شد و من آن‌قدر با او رفیق شدم که موقع پرواز، تا توی کابینش هم رفتم و به او پیشنهاد دادم که سر راه برود ایتالیا تا آن‌جا را هم ببینیم. او هم گوش کرد و دو روز ما را در ایتالیا نگه‌داشت که قدری گشتیم و با مختصر پولی که از دست دزدها جان سالم به در برده بود،‌ قدری خرید کردیم و برگشتیم ایران. حالا دیگر اواخر آبان و اوایل آذر57 بود.

قبل از پیروزی انقلاب گروه ضربت تشکیل دادم

زحمت‌ها و دوندگی‌های من برای برگشت به ایران و همراه شدن با انقلاب نتیجه داد و ما در مهرآباد نشستیم. من به ایران برگشتم ولی هنوز دو ماه و نیم مانده بود تا امام به وطن برگردد. من از تهران خودم را به همدان رساندم و در حالی که انقلاب هنوز پیروز نشده بود یک گروه ضربت تشکیل دادم. با بچه‌های پایگاه جمع شدیم دور هم و از آوج تا اسدآباد یعنی تا 80 کیلومتری پایگاه را کنترل می‌کردیم. این گروه، بعد از پیروزی انقلاب، بیشتر به درد ‌خورد.

با پیروزی انقلاب، پایگاه به یکباره خلوت شد. از فرماندهان و نیروهای ساواکی، همه دستگیر شدند و بعضی‌ها هم که فرار کرده بودند. به‌علاوه این که گروهک‌ها ریخته بودند و اسلحه‌های پایگاه را هم غارت کرده بودند. عده‌ای هم در خود پایگاه بودند که ما نمی‌دانستیم ولی از نیروهای مجاهدین و چریک‌های فدایی بودند و مردمِ محلی را تحریک می‌کردند. انقلاب پیروز شده بود ولی مشکلات ما زیاد بود. با این‌حال خلبان‌ها و نیروهای جوانی که در پایگاه بودند همه احساس مسئولیت می‌کردند. در چنین اوضاعی، بیست و چند نفر خلبان را دور هم جمع کردم و یک گروه ضربت قوی‌تر از قبل تشکیل دادم. از این گروه، دژبان‌ها را فرستادم پلیس راه و آن‌جا مستقر کردم. آن زمان پلیس راه خالی شده بود و کسی نمانده بود. وقتی بچه‌ها را با اسلحه در جاهای مختلف مستقر کردم، دیگر همدان و کرمانشاه و مناطق اطراف در کنترل ما بود. خودم هم یک مسلسل ام‌پی‌5 گرفتم دستم و تو این مسیرها رفت و آمد می‌کردم و مدام به بچه‌ها سر می‌زدم و گزارش می‌گرفتم.

آن‌موقع ما یک ایده انقلابی داشتیم و به خاطر موقعیتی که برای کشور پیش آمده بود می‌خواستیم همه ‌چیز را زیر کنترل داشته باشیم. ما فقط به مسائل امنیتی فکر نمی‌کردیم، حتی دنبال مواد مخدر هم بودیم. قاچاقچیان به‌خاطر وضع آشفته منطقه، خیلی فعال شده بودند و کیلوکیلو مواد و کالاهای دیگر جابه‌جا می‌کردند. ما قاچاق کشف‌شده را می‌گرفتیم و می‌بردیم خدمت شهید مدنی که آن‌زمان در دادگاه همدان بود. شهید مدنی قبل از انقلاب با شوهرخاله من دوست بود و من و ایشان همدیگر را می‌شناختیم. من خیلی پیش ایشان می‌رفتم و با هم تبادل‌نظر می‌کردیم. به‌جز مواد مخدر، بقیه کالاهای قاچاق را خدمت ایشان می‌بردم و تحویل می‌دادم. شهید مدنی مواد مخدر را نمی‌گرفت و از بین‌ بردن آن‌ها را به خود ما واگذار کرده بود. ما هم به محض پیدا کردن مواد، آن‌ها را در دستشویی می‌ریختیم و سیفون را می‌کشیدیم.

موقعیتم را در آمریکا رها کردم و به خاطر امام و انقلاب به ایران برگشتم

این اوضاع ادامه داشت تا این‌ که جنگ شروع شد و مسئولیت‌های ما ورق خورد. اگر ادعا نباشد، آن‌زمان من انقلابی بودم. اصلاً موقعیت‌هایم را در آمریکا رها کردم و به خاطر امام و انقلاب برگشتم ایران. در حالی که موقعیت شغلی خوبی در آن‌جا داشتم و دوست‌های گردن‌کلفت آمریکایی ‌دور و برم بودند. یکی از آشناهایم رئیس دادگاه کالیفرنیا بود که هواپیمای شخصی داشت و روزهای تعطیلش را با من می‌گذراند ولی من، خودم را به آب و آتش زدم و برگشتم ایران. در همان آمریکا، قبل از این که بروم انگلیس، خیلی‌ها به من اصرار می‌کردند که همان‌جا بمانم. هم جوان بودم، هم مجرد بودم و هم معلم اف4 بودم و موقعیت خوب و بی‌دغدغه‌ای برای ماندن داشتم. گاهی بعضی بی‌عدالتی‌ها را که می‌بینم، ممکن است پشیمان شوم که چرا نماندم ولی وقتی با خودم خلوت می‌کنم،‌ می‌بینم من آدمی نبودم که بتوانم دوری از ایران را تحمل کنم.


نگارنده : fatehan1 در 1393/11/26 8:39:54
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  10:41 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

روایت یک مادرازشهادت ومفقودالاثر شدن5فرزندجوانش

روایت یک مادرازشهادت ومفقودالاثر شدن5فرزندجوانش
یک روز از طرف حزب بعث ریختند خانه‌ ما و حسین و دو دختر دیگرم را بردند. هرچه التماس کردیم، هیچ‌کس جواب‌گوی‌مان نبود. نگران فاضله بودم چون او دو ماهه باردار بود. سریع رفتیم خانه‌شان. آن‌جا بود که فهمیدم او و شوهرش را هم برده‌اند.


 «مؤسسه فرهنگی هنری جنات فکه» در سال 1377 در حالی فعالیت خود را آغاز کرد که مسائل پیرامون نهضت جهانی اسلام انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس اصلی‌ترین دغدغه‌اش به حساب می‌آمد. شرایط فرهنگی ایام پس از جنگ، تغییر و تحولات فکری به وجود آمد تصمیم گرفته شد از میان هیاهوهای حزبی و جناحی قدی علم شود و روایتگر جریاناتی باشد که روزگاری نه چندان دور روز و شب همه وجودشان از آن اشباع شده بود. انتشار ماهنامه فکه اولین حرکت فرهنگی موسسه بود. فکه زمانی روی پیشخوان مطبوعات رفت که جز یکی دو نشریه که دوام زیادی هم نیافتند شخص یا مرجعی به طور خاص و رسمی داعیه اشاعه و نشر فرهنگ غنی دفاع مقدس و انقلاب اسلامی را نداشت.

تسنیم

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  10:42 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

روایت سردار نقدی از یک فرمانده شهید اطلاعات و عملیات در کردستان

روایت سردار نقدی از یک فرمانده شهید اطلاعات و عملیات در کردستان
«با وجود اینکه منطقه حفاظت شده بود، شهید صدوقی که برای بازدید به منطقه آمده بودند، مورد سوء قصد قرار گرفتند ...»  


سیّد ابراهیم تارا در روز یکم تیرماه سال1338در شهر گرگان به دنیا آمد و تحصیلات متوسطه خود را در دبیرستان جامع بزرگ تهران به پایان رسانید.

 

از ۱۵ سالگی فعالیت‌های انقلابی خود را آغاز کرد و پس از اخذ دیپلم در رشته ریاضی فیزیک، در دانشگاه پذیرفته شد اما به دلیل همزمانی با انقلاب فرهنگی در دانشگاه‌ها، آن سال موفّق به حضور در دانشگاه نشد.

 

با توجه به شرایط، بعد از پیروزی انقلاب و درگیری ضدانقلاب در کردستان، سید ابراهیم به غرب کشور رفت و تحت فرماندهی شهید بروجردی قرار گرفت و مسئولیت اطلاعات عملیات مناطقی از جمله بیجار، بوکان، کامیاران و سنندج را بر عهده گرفت.

 

سرانجام بیستم دی ماه سال 1361 در حالی که با نیروها، همسر و تنها دخترش در جاده تردّد می‌کرد، به اسارت کومله درآمد و پس از شکنجه‌های طولانی به شهادت رسید.

 

سردار محمدرضا نقدی، رییس سازمان بسیج مستضعفین درباره شهید تارا در خاطره‌ای روایت می‌کند: 

وی بدون یک ذرّه از منیّت‌هایی که ما دچارش هستیم، بی‌ادعا و بسیار مردمی بود. وقتی ما بر جمع آنها وارد می‌شدیم، حتی زندانی و گروهکی را تشخیص نمی‌دادیم. همین روحیه و اخلاق باعث شد که هزاران نفر از ضد انقلاب به مسیر حق هدایت شوند و سلاح‌هایشان را زمین بگذارند.

 

در منطقه‌هایی که خطرناک‌ترین منطقۀ کردستان بود و یکی از آلوده‌ترین مناطق از لحاظ حضور منافقین محسوب می‌شد، ما در حادثه‌ای در همین منطقه 55 شهید تقدیم اسلام کردیم. با وجود اینکه منطقه حفاظت شده بود، شهید صدوقی که برای بازدید به منطقه آمده بودند مورد سوء قصد قرار گرفتند؛ منافقین با پرتاب نارنجک به پشت اتاق ایشان به فکر حذف این مهرۀ مهم انقلاب افتادند.

 

رفتار محبت‌آمیز شهید تارا، یک منطقۀ بسیار ناامن را با همۀ آلودگی‌اش که خط مقدم درگیری‌ها بود تغییر داد و رفتارهای هدایتگرانه وی با فریب‌ خوردگان گروهک‌ها موجب شد که نتنها صدها نفر از ضد انقلاب در همین منطقه بوکان اسلحه‌شان را زمین بگذارند بلکه ده‌ها نفر از آنها اسلحۀ جمهوری اسلامی را به دست بگیرند و به جنگ ضد انقلاب بروند.

ایسنا
 

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  10:43 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سرلشکر شهید هاشمی؛ نمونه واقعی یک بسیجی انقلابی و بی‌ادعا

سرلشکر شهید هاشمی؛ نمونه واقعی یک بسیجی انقلابی و بی‌ادعا
همرزم شهید علی هاشمی می‌گوید: شهید هاشمی نمونه واقعی یک بسیجی انقلابی و اسلامی بود که بدون هیچ ادعا و تکبری به وظایفش عمل می‌کرد و مثل یک پدر دلسوز مراقب نیروهایش بود.

 

 

علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشکر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره‌ای از رازی ساعدی همرزم شهید می‌آید:

از آذر ماه سال 61 که در سپاه سوسنگرد مشغول به خدمت شدم به عنوان یکی از نیروهای علی هاشمی فعالیت کردم ایشان انسانی وارسته و دارای یک شخصیت چند بعدی بود که هم در زمینه اطلاعاتی و نظامی دارای فکر و اندیشه بالا بودند و هم در زمینه عبادت و از نظر روحی و معنوی انسان بزرگی بودند. او یک الگوی خوب و کامل برای بچه‌های قرارگاه نصرت و رزمندگان تیپ 62 خیبر بود.

به همه ابعاد زندگی نیروهایش توجه داشت. خاطرم هست بعد از اینکه ارتفاعات الله اکبر را فتح کردیم همانجا در ارتفاعات نشستیم و حاجی شروع کرد به صحبت کردن، بسیار شیوا و دلنشین سخن می‌گفت بچه‌ها شیفته و عاشق او بودند و با گوش جان به حرف‌هایش دل می‌سپردند. او درخصوص تعهدی که رزمندگان به ایران دارند به اطاعت از ولایت فقیه و اهمیت و جایگاهی که دارد اشاره کرد و هم چنین در خصوص آموزش‌های لازم برای یک بسیجی سخن گفت.

او نمونه واقعی یک بسیجی انقلابی و اسلامی بود که بدون هیچ ادعا و تکبری به وظایفش عمل می‌کرد. مثل یک پدر دلسوز مراقب نیروهایش بود روز چهارم تیرماه سال 67 که ما با تک سنگین عراق مواجه شدیم و جزیره مجنون را از دست دادیم. در یکی از سنگرهای قرارگاه خاتم 4 بودیم و دشمن از سلاح‌های شیمیایی استفاده کرده بود و منطقه  زیر آتش شدید توپخانه و هلی‌کوپترهای عراقی بود در این حال یکی از مسئولین به حاجی نگاه کرد و گفت: «آقای هاشمی جزیره سقوط کرد دیگر ما برای چه مانده‌ایم؟ بگذار عقب نشینی کنیم». حاجی در حالی که غم بر چهره‌اش نشسته بود با صدایی محزون گفت: «اگر شما می‌خواهید بروید اما من اینجا می‌مانم بچه‌های مردم در حال جنگند و من باید تا خارج شدن آخرین نفر در قرارگاه بمانم».

تسنیم

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  10:43 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

هنرنمایی اسرا در تئاترهای انقلابی

هنرنمایی اسرا در تئاترهای انقلابی
هم زمان تئاتر سالگرد انقلاب به اجرا درآمد که تخیلی و امید بخش بود. از دیگر کارها تئاتر دیدنی ـ نوروز ۶۵ ـ جشن تولد در ۱۲ فروردین و هم زمان تئاتر هواپیما ربایی در اثبات تروریست بودن بسیاری از کشورهای مدعی حقوق بشر به روی صحنه رفت.



 در دهه فجر سال ۶۴ تئاتر زیبا فسلفی و روانشناسانه ی (کنگره) که نام دیگرش محاکمه درون بود به اجرا در آمد این تئاتر آقای خاکی زاده انسان متهم را نشان می داد که در دادگاهی به ریاست عقل و دادستانی وجدان یا نفس لوامه محاکمه می شد. وکیل مدافع متهم نفس اماره بود و شاهدان علیه متهم، کوه درخت پرنده بودند. نور و صدا در این تئاتر نقش اساسی ایفا می کرد.


هم زمان تئاتر سالگرد انقلاب به اجرا درآمد که تخیلی و امید بخش بود. از دیگر کارها تئاتر دیدنی ـ نوروز ۶۵ ـ جشن تولد در ۱۲ فروردین و هم زمان تئاتر هواپیما ربایی در اثبات تروریست بودن بسیاری از کشورهای مدعی حقوق بشر به روی صحنه رفت. در ادامه در دهه فجر ۶۵ تئاترهای جدال مومن و در تیرماه ۶۴ تئاتر حجر بن عدی به زبان عربی و هفته جنگ تحمیلی تکلیف الهی و در چهلم شهدای مظلوم ایرانی در مکه برائت و دهه فجر همان سال اسیران شاهد صدور انقلاب بودند و هم زمان تئاتر ترور و اعتراف را تماشا کردند.

تئاتر در اسارت با در نظر گرفتن هدفی والا شروع و پرده اول و آخر آن وجهه دینی داشت و بازیگران با احساسی عمیق و تعهدی توصیف ناپذیر شیدایی خویش را در منظر تماشاچیان به نمایش می گذاشتند. می توان گفت تئاتر در اسارت با داشتن هنرمندانی متعهد یکی از بهترین نمونه های هنر متعهد محسوب می شد چرا که ارزش آفرینی می کرد. اثرات متعالی به جا می گذاشت و ابزار پیام رسانی نیرومندی بود. این ابزار نیست که موجد هنر است. هنرمندان اسیر نشان دادند که با نبود ابزار می توان بهترین اثرهای هنری را خلق کرد. این دلیلی است که بگوییم تئاتر در اسارت، هنر در هنر بود. 

راوی: آزاده فتاح محمدی 
مشرق

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  11:08 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

مردي كه با 7 پسرش به جبهه مي‌رفت

مردي كه با 7 پسرش به جبهه مي‌رفت
سردي هوا و برف‌هاي ريز و درشت آسمان روستاي وليان در چند كيلومتري شهرستان ساوجبلاغ ما را از ديدار خانواده شهيدان كرميار باز‌‌نداشت، خانواده‌اي كه سه شهيد را نثار اين انقلاب كرده بود در هواي سرد برفي بهمن 1393 ميزبانمان شدند.
 
 
 
 
 

اين ديدار به همت حوزه بسيج خواهران 618 حضرت خديجه(س) ‌سپاه هشتگرد شهرستان ساوجبلاغ ترتيب داده شد و كمي بعد به خانه برادران شهيد محمد، موسي و ماشاءالله كرميار مي‌رسيم. پير‌مردي مهربان و دوست‌داشتني در خانه را برايمان باز مي‌كند كه گويي خدا خنده را بر چهره معصومانه‌اش نقاشي كرده است؛ استقبالي كه به جان دلمان مي‌نشيند. خانه‌اي روستايي، با حياطي بزرگ و زيبا. جايي كه سال‌ها پيش در بحبوحه دفاع مقدس، ستاد پشتيباني جنگ و اعزام نيرو بود.

 

وارد خانه كه مي‌شويم، مادري به استقبالمان مي‌آيد كه شايد تنها دوري از فرزند و غم دلتنگي، گذر ايام را كمي برايش دشوار كرده باشد. صفورا دانيالي چندان ميلي به صحبت درباره شهيدانش ندارد اما به رسم مهمان‌نوازي كنارمان مي‌نشيند و مي‌گويد مي‌خواهد شنونده صحبت‌هاي همسرش باشد. حق هم دارد، گويي مرور و تكرار نبودن‌هاي پسرانش كمي او را آزار مي‌دهد و بغض‌ها و گريه‌ها حالش را بد مي‌كند.

«نادعلي كرميار» پدر شهيدان محمد، موسي و ماشاء‌الله كرميار كنارمان مي‌نشيند و از پدرانه‌هايش مي‌گويد. ‌پيرمردي كه اين روز‌ها هم دلش هواي دفاع از حرم دارد و مي‌گويد همواره در حسرت شهيد نشدن مانده است. كاش برود تا با شهادتش يك گلوله هم كه شده از دشمن بگيرد. همين جمله، تكليف گفت‌وگويمان را مشخص مي‌كند كه اين بار با پدري همكلام شده‌ايم كه اگر 86 بهار از عمرش گذشته است و دين خود را به انقلاب و نظام ادا كرده، اما همچنان پا در ركاب است و ولايتمداري او درسي است براي همه ما. نادعلي مي‌گويد: من 13 فرزند داشتم، 9پسر و چهار دختر. سه تا از پسر‌ها در راه حفظ اسلام و نظام به شهادت رسيدند. تمام هشت سال دفاع مقدس را در جبهه‌ها بودم و در ستاد پشتيباني جنگ فعاليت داشتم. هفت تا از پسرها هم كه سنشان به جنگ و جبهه مي‌خورد همراهم بودند. خودمان پادگاني بوديم براي خودمان.

 

از پدر شهيدان مي‌پرسم نگران شهادت بچه‌ها نبوديد، همه خانواده در ميدان نبرد؟!

نادعلي با صداي بلندي مي‌خندد و مي‌گويد: «به بچه‌ها گفتم اگر بتوانيد و حضور نداشته باشيد، مديون نظام، انقلاب و شهداي انقلاب و مملكت هستيد. همه خانواده بسيجي بوديم.»

صفورا دانيالي، مادر شهيدان گويي كه با مرور خاطرات به وجد آمده باشد، برايمان از آن روزهاي به ياد ماندني مي‌گويد: «حاج آقا به همراه هفت تا از پسر‌ها راهي شدند و من هم در خانه و در همين حياط وسايل مورد نياز جبهه‌ها را مهيا مي‌كردم. دو تا از پسر‌ها هم كه كوچك بودند و نمي‌توانستند به جبهه بروند هم سهم من شدند و كنار من ماندند. شربت، مربا، ماست، لباس و... مهيا مي‌كرديم و از طريق حاج‌آقا و دوستان ديگرش در ستاد پشتيباني به جبهه مي‌فرستاديم.

از باغ، سيب جمع مي‌كردم و در جعبه‌ها بسته‌بندي كرده و به منطقه اعزام مي‌كردم. خدا را شكر توان و همت بالايي داشتم. بعضي از مردم هم مي‌آمدند و به من كمك مي‌كردند. در همين حياط نان مي‌پختم و مي‌فرستادم. اجاق‌ها را وسط حياط خانه بر پا مي‌كردم. خيلي روزهاي خوبي بود.

همه اين كارها را هم در سكوت و بي‌خبري انجام مي‌داديم. دوست نداشتيم كسي بداند، تنها همتمان اين بود كه سهم خودمان و دين خودمان را به نظام و كشورمان عطا كنيم. نمي‌خواستيم كسي متوجه شود.» پدر شهيدان در ادامه صحبت‌هاي همسرش مي‌گويد: «من بيش از 115مرتبه در جبهه حضور داشتم و راهي مناطق عملياتي شدم. رساندن كمك‌هاي مردمي به جنگ هم خودش تكليفي بود كه اميدوارم خداوند از من قبول كرده باشد.»

وقتي از شهدايشان مي‌پرسم، نادعلي كرميار بغض‌هاي ترك خورده‌اش را فرو مي‌خورد تا نكند دل مادر شهيدان بلرزد و سپس مي‌گويد: «اولين شهداي خانه ما، محمد و موسي بودند. محمد معلم بود، متولد 20 ارديبهشت‌ماه 1337. موسي هم متولد 1345 بود. هر دو هم در يك عمليات به شهادت رسيدند، عمليات خيبر 18 اسفند 1362. خبر شهادت بچه‌ها را كه شنيدم چند لحظه‌اي مات و مبهوت ماندم. كودكي‌هايشان جلوي چشمم آمد. من راه و رسم زندگي را به آنها آموختم و آنها چه زود از من پيشي گرفتد و سهم آقا ابا‌عبدالله‌الحسين(ع)‌ شدند. پيكر موسي و محمد باز‌‌نگشت. من هم به دنبال پيكر و يافتن اثري از بچه‌ها راهي مناطق عملياتي شدم. هر بار هم كه به دنبالشان مي‌رفتم، يك كاميون پر از مواد مورد نياز بچه‌ها را با خودم مي‌بردم تا دست خالي نباشم و پيش رزمنده‌ها شرمنده نشوم. با هر بار حضور در مناطق، سعي مي‌كردم خبري از بچه‌ها بگيرم. معراج شهدا، اهواز، خرمشهر و... همه جا را زير و رو كردم. هرجا نشاني مي‌دادند، من راهي مي‌شدم.

‌محمد به مادرش قول داده بود كه مواظب برادرش موسي باشد و سرانجام محمد به وعده‌اش عمل كرد و استخوان‌هاي موسي بعد از 12 سال به ما رسيد. اما خبري از برادر بزرگ‌تر نشد. محمد همچنان جاويدالاثر است. بعد از شهادت بچه‌ها، دوباره كارم را شروع كردم. وظيفه‌اي بود كه خدا به من توفيق داده بود كه انجامش بدهم. مادر بچه‌ها هم مشوق خوبي برايم بود. دو تن از جگر‌گوشه‌هايش شهيد شده بودند و پنج تاي ديگر در جنگ اما هرگز خم به ابرو نياورد. از دارايي خانه براي جبهه خرج مي‌كرد و هرگز لب به شكوه باز نكرد.

همه توجه من به سمت صفورا مي‌رود. حالا مي‌دانم ‌چرا نمي‌خواست برايم از دردانه‌هاي شهيدش بگويد. نمي‌خواست مرور آن روزها دلش را دوباره بي‌تاب‌تر كند. اينجا جايي است كه پدرانه‌هاي شهيد تنها در وصف زني است كه ام‌الشهداست؛ زني كه چون ام‌البنين دلخوش به حضور و بيتاب رزمندگان ديگر.

با نبودن‌هاي پدر خانه، همه كارهاي خانه به دوش مادر بود، ‌خانه‌اي روستاي با همه دشواري‌هاي زندگي آن روزها، دوري از همسر و بچه‌هاي رزمنده‌اش، ‌دلتنگي براي محمد و موسي، او را از تلاش و مجاهدت باز نداشت و همواره مي‌گفت: محمدها و موسي‌هاي من در جبهه منتظر نان من هستند.

پدر شهيدان ادامه مي‌دهد: «وقت رفتن محمد به مادرش گفت: «مادر جان! مراقب گلدان شمعداني من باش!» مادر 31 سال است كه از آن يك گلدان ده‌ها گلدان ديگر پرورش داده و به رسم دلتنگي‌اش آنها را نوازش مي‌كند و كنارشان به مرور شيطنت‌هاي كودكانه بچه‌ها مي‌نشيند. اين روزها گلدان‌هاي شمعداني محمد هم منتظر باز‌گشت صاحب خود هستند.»

نادعلي از شهيد سوم خانه‌اش هم برايمان مي‌گويد: «ماشاءالله را در خانه «رضا» صدا مي‌كرديم. متولد 1347 بود. رضا بسيجي فعال بود. مي‌توانست معاف شود اما شوق حضور در جهاد و ميدان كارزار او را به جبهه كشاند. مي‌گفت: درست است كه برادرهايم در منطقه هستند، هر كسي جاي خودش را دارد و بايد به اداي تكليف خودش بپردازد. رضايم هم در مريوان به شهادت رسيد.»

نادعلي از ديدار با رهبري نيز مي‌گويد: «من در آن ديدار از آقا خواستم كه ده دقيقه‌اي با ايشان بنشينم و حرف بزنم، ايشان هم پذيرفتند اما مجال نشد. من خوشحالم كه سهمي در انقلاب و نظام جمهوري اسلامي دارم.»

منبع : روزنامه جوان

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  11:09 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای شورانگیز این سه شهید

ماجرای شورانگیز این سه شهید
اینجانبان علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری پیمان می بندیم بر اینکه هر کدام از ما 3 تن به درجه رفیع شهادت نائل آمد دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند از خدا بخواهد که ازگناهان 2 تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند 2 تن دیگر را شفاعت نماید.

 

 

 

  حضرت آیت الله العظمی خامنه ای درباره ماجرای شورانگیز این سه شهید فرموده اند: ” آن سه نوجوانی که از مهدی‏شهر با هم پیمان می ‏بندند که هر کدام شهید شدند، آن دو نفر دیگر را در روز قیامت پیش خداوند شفاعت کنند؛ سه تا نوجوان و هر سه شهید می‏ شوند؛ نام اینها را شماها می ‏دانید؛ داستان اینها را شماها می ‏دانید. اینها جزو ماجراهای فراموش نشدنیِ تاریخ است. اینها چیزهایی نیست که از خاطره یک ملت برود ." 


اینجانبان علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری پیمان می بندیم بر اینکه هر کدام از ما 3 تن به درجه رفیع شهادت نائل آمد دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند از خدا بخواهد که ازگناهان 2 تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند 2 تن دیگر را شفاعت نماید. 


خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار .
*افسران جوان

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  11:11 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

توصیه‌های محرمانه فرمانده ۲۹ ساله برای «کربلای ۵»

توصیه‌های محرمانه فرمانده ۲۹ ساله برای «کربلای ۵»
علی شمخانی در نامه‌ای قابل تامل به فرماندهان این عملیات آورده بود: از تردید در تصمیم‌گیری در اموری که ضربات غیر قابل بخشودنی بر پیکر نظام وارد می‌سازد، بپرهیزید.

 

علی شمخانی، فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه پاسداران تنها چند ساعت مانده به آغاز عملیات کربلای 5، در نامه ای محرمانه خطاب به فرماندهان یگان های مختلف سپاه در این عملیات ، یکسری نکات را گوشزد می کند.

یکی از نکات جالب توجه ای که در متن این نامه  از نظر پژوهشگران دوران دفاع مقدس به جشم می آید، نکاتی است که شمخانی در آن به فرماندهان گوشزد کرده است، شاید در نگاه اول این نکات یکسری مطالب عادی و البته مرسوم در میان ادبیات فرماندهان جنگ به حساب می آید اما با آگاهی از اتفاقات تلخ شکست های عملیات کربلای 4 ، به حکمت بازگوی کردن برخی نکات از سوی فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه پی می بریم ، نکاتی چون " پرهیز از تصمیم های پرتردید" و  " عدم بزرگنمایی تلفات دشمن" و در نتیجه عدم هیجان زدگی از پیروزی های مقدماتی.

توصیه‌های محرمانه فرمانده ۲۹ ساله برای «کربلای ۵»
شاید کلیدی ترین بخش نامه شمخانی به فرماندهان رسته های مختلف سپاه قبل از عملیات کربلای 5، آن قسمتی است که این فرمانده به نحوه تصمیم گیری های حیاتی فرماندهان اشاره می کند و می گوید:"از تردید در تصمیم گیری هایی که شکست در آن ضربات غیر قابل بخشودنی بر پیکر نظام وارد می‌سازد به شدت پرهیز کنید زیرا بالطبع بار این حوادث بر دوش یکایک مسئولین و فرماندهان عزیز به قیمت خون بهترین فرزندان ملت پاک باخته اسلام سنگینی می‌کند".

فرماندهی وقت نیروی زمینی سپاه در این رهنمود ضرورت رعایت مسائل حفاظتی ،پرهیز از اغراق درباره تلفات دشمن و ارائه آمار نوبه ای دقیق از نیروی انسانی و رعایت صداقت  در اعمال و گفتار را به یگانهای تابعه تاکید نموده است.

توصیه‌های محرمانه فرمانده ۲۹ ساله برای «کربلای ۵»
صفحه دوم نامه شمخانی به فرماندهان عملیات کربلای 5
توصیه‌های محرمانه فرمانده ۲۹ ساله برای «کربلای ۵»
سنگینی شرایط دشوار پس از عملیات کربلای 4 ضرورت انجام عملیات دیگری را ایجاب می کرد. عملیاتی که پیروزی آن تضمین شده باشد و ضمنا از جنبه نظامی و سیاسی بسیار ارزشمند باشد تا آثار نامطلوب عدم فتح کربلای 4 را جبران نماید.

ناحیه‌ی‌ مرزی استراتژیک‌ شلمچه‌ در منطقه‌ی‌ شمال‌ غربی‌خرمشهر واقع‌ شده‌ که‌ از جنوب‌ با اروند رود، از شمال‌ با منطقه‌ی‌عمومی‌ اهواز و از غرب‌ با مرزهای‌ بین‌ المللی‌ ایران‌ و عراق، محصورگردیده‌ است‌. وجود اروند رود در جنوب‌ آن‌، دریاچه‌ی‌ ماهی‌ و جزایربوبیان‌، ویژگی‌ نظامی‌ خاصی‌ را در این‌ منطقه‌ به‌ وجود آورده‌ است‌ وبه‌ خاطر نزدیکی‌ جغرافیایی‌ آن‌ با شهر صنعتی‌ بصره‌، از نظرکارشناسان‌ نظامی‌، دارای‌ اهمیت‌ فوق العاده‌ای‌ بوده‌ است‌.

ارزشمند ترین منطقه موجود شلمچه بود که دشمن در آن مستحکم ترین مواضع و موانع را داشت، به طوری که عبور از آن ها غیر ممکن می نمود و با توجه به اصول نظامی شناخته شده و محاسبات کمی، ضریب موفقیت بسیار ناچیز بود و بالطبع تضمین پیروزی از سوی فرماندهان عملیات را غیر ممکن می ساخت؛ لیکن ضرورت غیر قابل انکار ادامه جنگ در آن موقعیت و لزوم تسریع در تصمیم گیری پس از عملیات کربلای 4 سبب گردید که صرفا برای انجام تکلیف و با امید به نصرت الهی، تمامی نیروهای خودی اعم از رزمنده و فرمانده برای عملیات بزرگ کربلای 5 آماده شوند.
منبع: نسیم

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  11:12 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سرلشکرشهید«علی هاشمی»چگونه درمجنون مفقودالاثر شد؟

سرلشکرشهید«علی هاشمی»چگونه درمجنون مفقودالاثر شد؟
کیانی همرزم شهید هاشمی می‌گوید: دشمن نیزارها را آتش زد آتش بسیار بود و شعله می‌کشید چند گروه تفحص راه انداختیم تا دنبالشان بگردیم به تدریج بچه‌هایی که محاصره شده بودند با پاهای سوخته آمدند، سراغ حاجی را که می‌گرفتیم هرکسی چیزی می‌گفت.
 
  
علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشگر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره علی‌اکبر کیانی هم‌رزم شهید می‌آید:

یک شب قبل از حمله به جزایر، دشمن در سطح وسیعی از بمب‌های شیمیایی استفاده کرد و با استفاده از انواع عامل‌های تنفسی و گاز خردل منطقه مجنون را آلوده کرد. بسیاری از رزمندگان در همان ابتدا شهید شدند و نزدیک صبح بود که حمله آغاز شد.

صبح عملیات من با برادر بهنام شهبازی و یکی دو تا از دوستان وارد جزایر شدیم در آن لحظات سخت حاجی و حاج احمد غلامپور فرمانده قرارگاه کربلا در قرارگاه خاتم 4 حضور داشتند و از آنجا سعی در کنترل اوضاع داشتند. خیلی خوب یادم هست علی هاشمی یک دست لباس تمیز و مرتب پوشیده بود. محاسنش را کوتاه کرده بود و خیلی آرام و با طمأنینه نشسته بود مثل همیشه سرش پایین بود و با تسبیح ذکر می‌گفت.

درگیری بسیار شدید شده بود هر لحظه از حملات دشمن و پیشروی‌هایش گزارش می‌آمد و قرارگاه خاتم چهار هم زیر آتش شدید دشمن قرار گرفته بود حاج احمد غلامپور گفت: «حاجی یک مقدار عقب‌تر برویم که بتوانیم فرماندهی و کنترل کنیم». حاجی با طمأنینه گفت: «حاج احمد من کجا بروم عقب؟ برگردم به مردم بگویم من بچه‌های شما را گذاشتم و خودم آمدم عقب؟ نه من همینجا می‌مانم».

با تواضعی که نشان‌دهنده حالات درونی، اخلاص و علاقه او به بچه‌ها بود ارام نشسته بود و حاضر به ترک قرارگاه نبود در همان لحظه به ما خبر دادند که دشمن از جاده سیدالشهدا پیشروی کرده من به اتفاق یکی از دوستان یک گردان از نیروها را برداشتیم رفتیم جلو. تقریبا نیم ساعت تا یک ساعتی بیشتر طول نکشید که برگشتیم.

داشتیم طرف قرارگاه خاتم چهار می‌رفتیم که تعدادی از دوستان جلوی ما را گرفتند و گفتند: کجا دارید می‌رویم؟ گفتیم سمت قرارگاه. گفتند همین حالا هلی‌کوپترهای عراقی توی قرارگاه نشستند. گفتیم حاجی و خیلی‌های دیگر از بچه‌ها که در قرارگاه ماندند آن‌ها چه شدند؟ گفتند معلوم نیست احتمالا در نیزارها مخفی شده‌اند.

اما دشمن نیزارها را آتش زد آتش بسیار بود و شعله می‌کشید چند گروه تفحص راه انداختیم تا دنبالشان بگردیم به تدریج بچه‌هایی که محاصره شده بودند آمدند بعد از ظهر عملیات فردا صبح، دو روز بعد با پاهای سوخته و تاول زده برمی‌گشتند، سراغ حاجی را که می‌گرفتیم هرکسی چیزی می‌گفت: یکی می‌گفت دیدمش ولی تا هلیکوپترها نشستند دیگر ندیدیمش. یکی می‌گفت به سمت نیزارها رفت. هیچ کس دقیقاً متوجه نشد که چه اتفاقی افتاده.

امید داشتیم در زندان‌های عراق باشد و با این امید همه درباره علی سکوت کردند بعد از سقوط صدام گفتیم شاید بیاید اما حاجی مزد یک عمر جهاد با نفس و اخلاص در راه ولایت فقیه بودنش را گرفت.


 تسنیم

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  11:18 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شکنجه «ساواک» و جمله‌ای تاریخی

شکنجه «ساواک» و جمله‌ای تاریخی
عبدالله میثمی در یکی از سخنرانی‌هایش برای رزمندگان اسلام گفت: «برادران! پیشروی و عقب‌نشینی در خاک، شکست و پیروزی نیست، حقیقت پیروزی، وحدت و انسجام؛ و حقیقت شکست، اختلاف ماست. اگر خدای ناکرده به واسطه‌ حرف‌های اختلاف‌انگیز،رزمندگان در کارشان سست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست.»
 
 

 

 

سال 1334 در شهر اصفهان متولد شد. تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امیر‌المؤمنین (ع) بود. پدرش برای نامگذاری او به قرآن تفأل کرد، نام او را «عبدالله» گذاشتند.دوران کودکی و نوجوانی را سپری کرد و در دوره‌ی دبیرستان، همزمان با تحصیل، در کنار پدرش مشغول به کار شد. از نوجوانی شور و علاقه‌ خاصی به مسائل مذهبی و ترویج و تبلیغ علوم دینی داشت و شاید همین انگیزه او را در مسیر فراگیری دروس حوزوی و ورود به قبلیه روحانیت و طلبگی قرار داد.

 

عبدالله در کنار کسب علوم دینی به اتفاق چند تن از دوستانش در مسجد محل، انجمن دینی و خیریه، «هیأت حضرت رقیه (ع)»، کلاس‌های آموزش قرآن و صندوق قرض‌الحسنه را پایه‌گذاری کرد و عملاً مسئولیت ارشاد دوستان هم‌سن و سال خود را بر عهده گرفت و قرآن و مسایل سیاسی روز را به آنها تعلیم داد. به تدریج همین محافل دوستانه به جلسات مخفی تبدیل شد. در این زمان بیشتر توجه و تلاش عبدالله و دوستانش به پخش اعلامیه، کتاب و تبیین اهداف مبارزاتی و شخصیت حضرت امام خمینی (ره) و افشای خیانت‌های رژیم شاهنشاهی نسبت به اسلام و مسلمین بود. سرانجام پس از چند سال تحصیل حوزوی و تبلیغ و ترویج احکام الهی، در سال 1353 به همراه برادر شهیدش (حجت‌الاسلام رحمت‌الله میثمی) و چند تن دیگر از دوستانش، به قم هجرت کردند و در مدرسه‌ «شهید حقانی»ساکن شد و به تعلیم و تربیت و تکمیل دروس دینی پرداخت.

 

عبدالله که در کنار درس به مبارزه با رژیم نیز مشغول بود، با خیانت یکی از منافقان، تحت تعقیب قرار گرفت و به همراه چند طلبه‌ دیگر در همین سال دستگیر و راهی زندان شد.

در زندان با وجود آنکه شکنجه‌های فراوانی را تحمل کرد، ذره‌ای نرمش نشان نداد و با تجاربی که داشت محیط زندان را به کلاس درس تبدیل کرد و در حالی که از محضر بعضی از روحانیون کسب فیض می‌کرد، به اتفاق سایر زندانیان هم‌بند به تحقیق و مطالعه‌ی علوم و معارف قرآن و نهج‌البلاغه پرداخت.

 

او تعالیم قرآن را به زندانیان آموزش می‌داد و این حرکت‌ها در روحیه‌ زندانیانی که تحت تأثیر گروهک‌های ملحد و منافق بودند، تأثیر به سزایی داشت. شهید میثمی که 30 ماه از عمر پرثمرش را در زندان ستم‌شاهی به سر برده بود، در سال 1357 به دنبال مبارزات قهرمانانه‌ی ملت رشید ایران به رهبری حضرت امام خمینی (ره) از زندان آزاد شد و پس از رهایی، با روحیه‌ی انقلابی خود در جهت به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی از اهدای هر آنچه که در توان داشت، کوتاهی نکرد.

 

 

حجت الاسلام شهید عبدالله میثمی
 

با پیروزی انقلاب اسلامی، جهت ادامه‌ تحصیل به حوزه‌ علمیه‌ قم رفت و از محضر استادان کسب علم کرد. سپس در کنار دوست دیرینه‌اش روحانی شهید، «مصطفی ردانی‌پور» و برای یاری رساندن به این نهضت امام خمینی(ره)، مدتی را در کردستان گذراند و از آنجا به دنبال تشکیل سپاه در یاسوج، به آن شهر رفت، تا در کنار پاسداران به سازماندهی و ارشاد عشایر محروم بپردازد.او که بعد از آزادی از زندان، با سابقه‌ سیاسی قبلی خود می‌توانست در بسیاری از جاهای حساس کشور نیرویی کارآمد باشد، ولی گمنامی را برگزید و بدون نام و شهرت و آوازه، با هدف رشد و اعتلای اسلام، در هر نقطه از سرزمین اسلامی خالصانه خدمت کرد.

 

این روحانی در مدت حضور در استان کهگیلویه و بویراحمد سهم بزرگی در تأمین امنیت و ثبات این منطقه عشایری داشت و تلاش‌های فراوانی برای کمک و رسیدگی به مستمندان و خانواده‌ی شهدا به کار بست. او علاوه بر خدمت در سپاه، در تشکیل بسیاری از نهاد‌های انقلاب اسلامی در استان کهگیلویه و بویراحمد نقش بارزی داشت و همواره مورد مشاوره‌ی مسؤولین استان قرار می‌گرفت. پس از 30 ماه خدمت و تلاش شبانه‌روزی در آن منطقه‌ی محروم، از سوی نماینده‌ی حضرت امام (ره) در سپاه، به عنوان «مسؤول دفتر نمایندگی حضرت امام (ره)» در منطقه‌ی نهم (فارس،بوشهر، کهگیلویه و بویراحمد) منصوب شد.

 

از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه جمهوری اسلامی ایران، عبدالله جنگ را یک نعمت بزرگ و یک سفره‌ی گسترده‌ی الهی می‌دانست ومعتقد بود که هرکسی بیشتر بتواند در جنگ شرکت کند، از این سفره‌ی الهی بیشتر بهره برده است. برای همین در بسیاری از مناطق عملیاتی حضور فعال داشت و یکی از آنه صحنه‌ها این بود که برادرش در مقابل چشمانش در تپه‌های شهید صدر به شهادت رسید.

 

به تأسی از حضرت امام (ره) و رهبر و مقتدایش معتقد بود که جنگ در رأس همه‌ی امور است و بقیه‌ی مسایل در مرحله‌ی بعد. بنابراین بسیار مشتاق بود که همیشه در جبهه بماند، تا اینکه از طرف حضرت حجت‌الاسلام و المسلمین شهید محلاتی،«نماینده‌ محترم حضرت امام (ره) در سپاه» به «مسئولیت نمایندگی امام(ره) در قرارگاه خاتم‌الانبیاء (ره)» که قرارگاه مرکزی و هدایت کننده‌ تمامی نیروهای سپاه و بسیج و سایر نیروهای مردمی بود برگزیده شد، تا با حضور در میان برادران سپاهی، بسیجی و ارتشی، شمع محفل رزمندگان و مایه‌ قوت قلب آنان باشد.

 

حجت‌الاسلام میثمی که با علاقه و عشق بی‌نظیر این سنگر را انتخاب کرده بود، در آن شرایط حساس در کنار فرماندهان و رزمندگان، توانست نقش مهمی را در انسجام نیروها و رشد معنویات در جبهه ایفا کند. سخن او همواره و بخصوص در خطوط مقدم نبرد و شب‌های عملیات الهام‌بخش رزمندگان و مسؤولان جنگ بود. او حتی برای زیارت خانه‌ خدا هم حاضر نبود، لحظه‌ای جبهه‌های نبرد حق علیه باطل را ترک کند، چرا که معتقد بود جبهه‌ اجر زیارت خانه‌ی خدا را هم دارد.

 

وی همواره در میدان جهاد حاضر بود و یار و یاور رزمندگان اسلام به شمار می‌رفت.تکلیف دینی در نزد او بر همه چیز مقدم بود. بصیرت و آگاهی او در آن شرایط سخت، گره‌گشا بود، اخلاص و تقوای او امید را در دل‌ها زنده می‌کرد و تبسمش یأس و نومیدی آنان را می‌زدود. او در بسیاری از صحنه‌ها پیشتاز بود. دلسوزی، ایمان و علاقه‌اش به حضرت امام(ره) و انقلاب، او را پذیرای همه‌ی سختی‌ها کرده بود. حجت الاسلام میثمی در کوران حوادث انقلاب و جنگ بر این نکته تأکید میکرد که وقتی انسان برای خدا کار کند، هرچند هم آن کار کوچک باشد، چنان نمود دارد که اصلاً خودش هم باور نمی‌کند. 


 

 

شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی

کار کردن در راه خدا و خدمت به بندگان برایش به مثابه‌ی عبادت و از همه چیز شیرین‌تر بود.زیرا فعالیت و تلاش برای رضای خدا را معراج خود می‌دانست و در حقیقت، تعالی و رسیدنش به کمال معنوی، نتیجه‌ی همین اخلاص و عشق به خدمت‌گزاری بود.او هر آنچه داشت،در طبق اخلاص نهاده بود و برای احیای دین خدا و ارزش‌های متعالی سر از پا نمی‌شناخت.ایثار و از خود گذشتگی او به حدی بود که در همه حال، برای سپاهیان اسلام، نمونه و الگو بود. اعتقاد راسخ و روح باصفایش که در مراحل مختلف زندگی، به ویژه در دوران زندان، صیقل یافته بود،از او انسانی وارسته ساخته بود،که جز در وادی سالکان طریق عشق و مخلصان درگاه معبود، نمی‌توان چنین یافت. عبدالله همواره مسؤولیت عظیم فرماندهان و نیروهای رزمنده و امانت سنگین و بار مسئولیت شهدا را یادآوری می‌کرد و می‌گفت:

«خدا می‌داند اگر پیام شهدا و حماسه‌های آنها را به پشت جبهه منتقل نکنیم،گنهکاریم.»

 

این عالم وارسته و روحانی مبارز که با درک تکلیف و شناخت زمان،خدمت در جبهه‌ها را بر همه چیز ترجیح داده بود، به رزمندگان گوشزد می‌کرد:«اگر به خاطر مشکلات و به اسم پایان مأموریت و غیره بخواهیم برگردیم، نوعی سقوط است. برادران پیوسته از خدای خود بخواهید که توفیق ادامه‌ی نبرد را از ما نگیرد. خدا می‌داند روز قیامت وقتی روزهای جبهه‌مان را ببینیم و روزهای مرخصی را هم ببینیم، گریه خواهیم کرد که ای کاش مرخصی نرفته بودیم.»

 

حجت‌الاسلام میثمی که در فراز و نشیب‌های انقلاب و جنگ، وظیفه‌ی خود را خوب می‌شناخت و با حضور مستقیم در جبهه‌ها و خطوط مقدم، سند زنده‌ی عمل به تکلیف و همراهی روحانیت با فاتحان میادین رزم را به نمایش می‌گذاشت،در یکی از سخنرانی‌هایش برای رزمندگان اسلام گفت:«برادران! پیشروی و عقب‌نشینی در خاک، شکست و پیروزی نیست، حقیقت پیروزی، وحدت و انسجام و حقیقت شکست، اختلاف ماست. اگر خدای ناکرده به واسطه‌ حرف‌های اختلاف‌انگیز ما، رزمندگان در کارشان سست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست.»

 

این روحانی مبارز و فداکار آنگاه که می‌دید رزمندگان و فرماندهان، برای دفاع از اسلام به شهادت می‌رسند و مزد جهاد را دریافت می‌کنند، می‌گفت: «خدا می‌داند که من این روزها دارم زجر می‌کشم، چرا که می‌بینم برادران ما چه زیبا به پیشگاه خدا می‌روند. خدا نکند که عاقبت ما، جور دیگری باشد.»

 

سرانجام همان‌طور که در شب دوم عملیات کربلای 5 به دوستان گفته بود:«من در این عملیات اجر خودم را از خدا می‌گیرم.»هنگامی که در تاریخ روز نهم بهمن ماه سحرگاهان، آن زمان که دلباختگان جمال محبوب،برای مناجات با خدای خویش آماده می‌شد،وعده‌ الهی تحقق یافت و در منطقه‌ عملیاتی «کربلای 5»، از ناحیه‌ی سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و بعد از سه روز 12 بهمن ماه سال 1365مطابق با دوم جمادی‌الثانی که مصادف با شب شهادت حضرت زهرا (ع) بود که به شهادت رسید.

 ایسنا

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  11:20 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

مبارزین انقلاب اسلامی در لرستان

مبارزین انقلاب اسلامی در لرستان
در سی و ششمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی عزیز ایران گزارشی از آمار و اسامی شهدا،جانبازان ،ایثارگران و آزادگان لرستانی آن دوران را تهیه کرده ایم.

در سی و ششمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی عزیز ایران گزارشی از آمار و اسامی شهدا،جانبازان ،ایثارگران و آزادگان لرستانی آن دوران را تهیه کرده ایم تا در فضای دل انگیز یاد و خاطره هایشان تنفس کنیم و با یاد کردن از آن ایام بتوانیم ذره ای در مقابل پایمردی این عزیزان ادای دین کنیم امید است که مقبول افتد.

 براساس این گزارش ۶۹ شهید استان متعلق به دوران انقلاب اسلامی است. که از بین آن ها37 شهید مربوط به خرم‌‎آباد، 5 شهید مربوط به الیگودرز، یک شهید مربوط به دورود، چهار شهید مربوط به الشتر، دو شهید مربوط به نورآباد و یک شهید مربوط به ازنا است.

همچنین، از مجموع این تعداد شهید دوران انقلاب، 12 شهید مربوط به شهرستان بروجرد، چهار شهید مربوط به کوهدشت و سه شهید نیز مربوط به پل‌دختر است.

استان لرستان 22 زندانی سیاسی در رابطه با انقلاب داشته است که پس از سقوط رژیم طاغوت از زندان آزاد شده‌اند که از این تعداد، 17 زندانی مربوط به خرم‌آباد، دو زندانی مربوط به بروجرد، یک زندانی مربوط به الیگودرز است و شهرستان‌های دورود و نورآباد نیز هر کدام یک زندانی سیاسی داشته‌اند.

آمار شهدای انقلاب استان لرستان به تفکیک شهرستان  

ردیف

نام شهرستان

تعداد شهدا

1

خرم آباد

37

2

بروجرد

12

3

کوهدشت

4

4

پلدختر

3

5

الیگودرز

5

6

دورود

1

7

الشتر

4

8

نورآباد

2

9

ازنا

1

جمع کل

69

اسامی شهدای انقلاب استان لرستان

ردیف

نام و نام خانوادگی

نام پدر

تاریخ شهادت

شهرستان

1

علی حیدر حیدرزاده

شیخ موسی

11/10/57

خرم آباد

2

رضا زندی دخت

علی کرم

10/10/57

خرم آباد

3

مهدی حسنوند

خداداد

11/10/57

خرم آباد

4

محمدجواد عزیزی

شیخ عباس

23/11/57

خرم آباد

5

حشمت اله حیدری چگنی

شفیع

27/10/57

خرم آباد

6

شیراله صفر بیرانوند

عبداله

17/11/57

خرم آباد

7

ناصر نظری زاده منفرد

علی

24/11/57

خرم آباد

8

عباس کامیاب

قاسم

24/11/57

خرم آباد

9

احمد رفیع پور

نوراله

23/5/57

خرم آباد

10

حمید قربانی نسب

علی

24/5/57

خرم آباد

11

روح اله اصولی

محمد پیره

28/5/57

خرم آباد

12

علی گودرزی

باباحسین

27/5/57

خرم آباد

13

جلال سرباز

محمدجواد

13/7/57

خرم آباد

14

سعید امان الهی بهاروند

جواد

14/7/57

خرم آباد

15

شفیع سپهوند

شیرعلی

2/8/57

خرم آباد

16

هبت ا له فیضی

بک مراد

8/2/57

خرم آباد

17

شهرام حافظی

نعمت اله

21/9/57

خرم آباد

18

حسین سلکی

مرتضی

18/9/57

خرم آباد

19

محمدرحیم باجولوند

محمد

4/10/57

خرم آباد

20

محمدجعفر مرادیان

مراد

9/10/57

خرم آباد

21

محمدرضا سپهوند

سوخته زار

9/10/57

خرم آباد

22

غلام احمدی تبار

صید عباس

23/11/57

خرم آباد

23

طاهر بارانی بیرانوند

محمدحسین

23/11/57

خرم آباد

24

حشمت ا له بیرانوند

علی عباس

23/11/57

خرم آباد

25

محمد بیرانوند

جمعه

23/11/57

خرم آباد

26

علی محمد دلفانی

یعقوب

23/11/57

خرم آباد

27

غلامحسین ساکی

محمد

23/11/57

خرم آباد

28

اله مراد شیرزاده واحد

نورعلی

23/11/57

خرم آباد

29

مجید شمسی

محمدحسن

23/11/57

خرم آباد

30

قدرت اله علیدادی

ابراهیم

23/11/57

خرم آباد

31

عصمت اله نیک پی

رضا علی

23/11/57

خرم آباد

32

شاهمراد نوکرمراد

گلمراد

23/11/57

خرم آباد

33

یداله میرزایی

نوراله

23/11/57

خرم آباد

34

یداله مرادی

زکی

23/11/57

خرم آباد

35

محمود غفاری

عزیز

23/11/57

خرم آباد

36

علی عزیزی

عزیز

23/11/57

خرم آباد

37

مجید شمسی

محمدحسن

23/11/57

خرم آباد

38

محمد قالبی

محمد کریم

12/10/57

بروجرد

39

محمدتقی زرپرور

محمدحسین

15/1057

بروجرد

40

ماشاءاله کوقان

اسداله

18/10/57

بروجرد

41

اسداله رعیت

محمد کریم

23/11/57

بروجرد

42

غلام یاراحمدی

علی محمد

22/11/57

بروجرد

43

علی گودرزی

علی کرم

28/5/57

بروجرد

44

سهراب مصطفایی

مرتضی

3/8/57

بروجرد

45

احمد کزازی

محمدرضا

3/8/57

بروجرد

46

رضا رنجبر

محمد کریم

3/8/57

بروجرد

47

ابراهیم پیریایی

اسماعیل

3/8/57

بروجرد

48

علی بیاتی

معصوم علی

10/10/57

بروجرد

49

رضا گودرزی

عزیزاله

23/11/57

بروجرد

50

شیرمحمد محمدی پور

علیرضا

23/9/57

کوهدشت

51

عبداله شهبازی

نریمان

13/8/57

کوهدشت

52

سید مرادعلی حسینی

 

11/10/57

کوهدشت

53

بگمراد کسمرادی

ولی مراد

11/10/57

کوهدشت

54

محمدحسن زینی وند

علی حسین

5/11/57

پلدختر

55

علی مراد لر

حسین جان

6/11/57

پلدختر

56

باقر عزیزی

دوستمراد

5/11/57

پلدختر

57

نادعلی فریدنی

گل محمد

21/11/57

الیگودرز

58

عزیز اسدی

احمد

22/11/57

الیگودرز

59

فتح اله کریمی

ولی اله

6/10/57

الیگودرز

60

قاسم مونیخ زاده

فرج

28/5/57

الیگودرز

61

فاضل مونیخ زاده

فرج

28/5/57

الیگودرز

62

ماشاءاله رباطی نمکی

محمدعلی

23/11/57

الشتر

63

محمدرضا بستامی

پاپی رضا

23/11/57

الشتر

64

محمدکریم مرادی فرد

علیرضا

23/11/57

الشتر

65

ضرغام مقدسی

صید موسی

23/9/57

الشتر

66

شیرمحمد پاپی

علی محمد

9/7/57

دورود

67

میرنازار خندان

خان نازار

17/6/57

نورآباد

68

محمدرضا جهانگیری

امان اله

23/11/57

نورآباد

69

عزت اله لک

شمس علی

10/10/57

ازنا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لیست جانبازان لرستانی دوران انقلاب

ردیف

نام و نام خانوادگی

نام پدر

درصد جانبازی

جانباز در قید حیات

بلی

خیر

1

اسدبگ بیگلری

کاکه بگ

50

 

*

2

محمد بیرانوند

شاره

40

*

 

3

طهماسب سپهوند

هاشم

25

 

*

4

صیدعزیز زیوداری

عرب

45

 

*

5

محمد گله دار

محمدرضا

25

*

 

6

محمود وطن پور

شامیرزا

70

 

*

7

غلامرضا ترک عنایتی

حسینقلی

20

*

 

8

رضا حیدری

اسماعیل

25

*

 

9

عباسعلی فرج زاده

امیدعلی

25

*

 

10

موسی رضا سالاروند

گل مراد

40

*

 

11

یداله بخشعلی نژاد

حسینعلی

25

*

 

12

شهوعلی رستگار

پاپی علی

35

*

 

13

صفرعلی زیدی

اسداله

45

*

 

14

طهماسب سپهوند

علیرحم

30

*

 

15

احمد عادلی

کرم

10

*

 

16

حشمت اله صحراگرد

محمد

40

*

 

17

حسن صادقی نژاد

عادل

35

*

 

18

نصراله عزیزپور

میرعباس

30

*

 

19

علی حسین کیانی

پرویز

25

*

 

20

هبت اله محمودی

رضا

35

*

 

21

عبدالرضا پارسا

درویش رضا

25

*

 

22

خداداد سلاحوندی

علیرضا

15

*

 

23

مریدعلی پاپی زاده

احمدعلی

25

*

 

24

مصطفی سپندار

احد

15

*

 

25

ناصر طاهری

رحیم

25

*

 

26

علی محبوبی منش

غلامحسین

25

*

 

27

علی اصغر افشاریان

علی

15

*

 

28

نورخدا حاتموند

مراد

15

 

*

29

شرف حاتمی

محمدمراد

15

 

*

30

ضرغام شجون نژاد

کاظم

10

*

 

31

محمدحسین متانت

علی

10

*

 

32

محمدکریم محسنی زاده

محمدرحیم

25

*

 

33

ماشاءاله حاتموند

محمد

25

*

 

34

مهدی خاکی پور

حسین

20

*

 

35

محمد قدسی

عبدالحسین

10

*

 

36

ولی سعیدی عبدی

صیدجعفر

15

*

 

37

حمیدرضا گودرزی

علی نقی

40

*

 

38

رستم کر بیرانوند

علی پناه

15

*

 

لیست اسامی آزادگان سیاسی استان

ردیف

نام و نام خانوادگی

نام پدر

شهرستان

1

مصطفی سپندار

احد

خرم آباد

2

ناصر طاهری

رحیم

خرم آباد

3

علی محبوبی منش

غلامحسین

خرم آباد

4

علی اصغر افشاریان

علی

خرم آباد

5

نورخدا حاتم وند

مراد

خرم آباد

6

شرف حاتمی

محمدمراد

خرم آباد

7

ضرغام شجون نژاد

کاظم

خرم آباد

8

نوراله شاکرمی

امان اله

خرم آباد

9

محمدحسین قلیچی

علی

خرم آباد

10

محمدکریم محسنی زاده

محمدرحیم

خرم آباد

11

احمد محسنی زاده

صیدمحمود

خرم آباد

12

ماشااله حاتموند

محمد

خرم آباد

13

مهدی خاکی پور

حسین

خرم آباد

14

یداله حاتموند

احمد

خرم آباد

15

جان میرزا حاتموند

میرزاعلی

خرم آباد

16

رضا رزمجو

عبداله

خرم آباد

17

فیروز رحمان پور

پاپی

خرم آباد

18

حیدر حافظی زاده

صفر

الیگودرز

19

محمد قدیس

عبدالحسین

بروجرد

20

سعید همتی

غلامحسین

بروجرد

21

علی محمد سعیدی راد

علی رحم

دورود

22

ولی سعیدی عبدی

صیدجعفر

نورآباد

انتهای پیام/
منبع:خبر افلاک

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  11:21 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای تحول شهید«احمدعلی نیری»به خاطر دوری ازگناه

ماجرای تحول شهید«احمدعلی نیری»به خاطر دوری ازگناه
شهید احمد علی نیری نقل کرد: در دماوند از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم. بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم.


«شهید احمد علی نیری» در تابستان 1345 در روستای آینه ورزان دماوند چشم به جهان گشود. از همان زمان کودکی به حق الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود. در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می‌داد. همه می‌دانستند که اگر در مقابل او غیبت کسی را بکنند با آن‌ها برخورد سختی خواهد کرد. او در تاریخ 27 بهمن ماه سال 64 و در سن 19 سالگی طی عملیات والفجر8 به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت رسید. احمدعلی یکی از شاگردان خاص آیت الله حق شناس بود.

«دکتر محسن نوری» یکی از دوستان شهید بود که از دوران کودکی با او همراه بوده و خاطرات مشترکی با این شهید والامقام و عارف مسلک داشته است. او در مورد نحوه تحول این شهید که با وجود سن کمش اما مراتب عرفانی زیادی را طی کرده بود به ذکر خاطره‌ای از زبان خود شهید اشاره می‌کند. این خاطره در کتاب «عارفانه» کاری از «گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی» نقل شده است که در ادامه می‌آید:

رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. در داخل یک جمع همیشه مثل آن‌ها بود با آن‌ها می‌خندید با آن‌ها حرف می‌زد و... احمد هیچ گاه خود را از دیگران بالاتر نمی‌دانست. در حالی که همه می‌دانستیم که او از بقیه به مراتب بالاتر است. از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم. احساس کردم که احمد خداوند را به گونه‌ای دیگر می‌شناسد و بندگی می‌کند! ما نماز می‌خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا می‌دیدم که احمد از نماز و مناجات با خدا  لذت می‌برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه 12 ساله عجیب بود. من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می‌کند. اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه می‌گفت و می‌خندید. من فقط می‌دیدم اگر کسی کار اشتباهی انجام می‌داد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر می‌داد. احمد امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی‌کرد. فقط زمانی برافروخته می‌شد که می‌دید کسی در یک جمعی غیبت می‌کند و پشت سر دیگران صحبت می‌کرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمی‌کرد با قاطعیت از شخص غیبت کننده می‌خواست که ادامه ندهد. من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و می‌خواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را  بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.

نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم.»

بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»

تسنیم

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  11:24 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
دسترسی سریع به انجمن ها