0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نامه شهیده 14 ساله به یک رزمنده بسیجی

نامه شهیده 14 ساله به یک رزمنده بسیجی
شهیده طاهره سادات هاشمی از تبار آمل و روستای شهید آباد بود و با آن که 14 سال بیشتر از عمر کوتاهش نمی گذشت درگیری خونین گروهک‌های معاند انقلاب با نیروهای بسیجی و مردمی، با اصابت دو گلوله به فیض شهادت نایل آمد. 

سیده طاهره هاشمی در یکم خرداد سال ۱۳۴۶ در شهرستان آمل و در روستای شهید آباد (شهربانو محله) و در خانواده‌ای متدین، مذهبی و طرفدار انقلاب به دنیا آمد و تحت تربیت پدر و مادری بزرگوار که هر دو از سادات منطقه‌ی هزار جریب ساری بودند، رشد و پرورش یافت. 


از کودکی با قرآن، نهج‌البلاغه و سایر کتب روایی شیعی انس و الفت پیدا کرد و به دلیل جو فرهنگی و مذهبی خانواده روح تشنه‌اش با عمیق‌ترین مفاهیم دینی و معنوی سیراب شد. او دختری مهربان، دلسوز و دانش‌آموزی نمونه، موفق و درسخوان بود. هرگز در ادای تکالیف واجب دینی، کوتاهی نمی‌کرد و مستحبات را تا جایی که می‌توانست، به جا می‌آورد. در کارهای هنری چون خطاطی، طراحی، گلدوزی، نگارش مقاله، تهیه‌ روزنامه دیواری و نیز اداره‌ی برنامه‌های فرهنگی مدرسه بسیار موفق بود و بسیاری از برنامه‌های فرهنگی، اجتماعی و حرکت‌های سیاسی مدرسه بر عهده‌ او بود. 

در برخورد با دانش‌آموزانی که تحت تأثیر تبلیغات گروهک‌های منحرف قرار گرفته بودند، بسیار مهربان، باحوصله و دلسوز بود و از فرط مهر و دوستی، آن‌ها را به خود جذب می‌کرد. سرانجام در غروب روز ششم بهمن‌ سال ۱۳۶۰ در حالی که ۱۴ بهار بیشتر از عمر کوتاهش نمی‌گذشت، در که حالی به کمک نیروهای مدافع شهر شتافته بود، در درگیری خونین گروهک‌های معاند انقلاب با نیروهای بسیجی و مردمی، با اصابت دو گلوله به فیض شهادت نایل آمد. 

این سیده بزرگوار با این که موقع شهادت 14 سال بیشتر نداشت اما با توجه به نبوغ و ذوق سرشار خود آثاری قلمی و تجسمی به یادگار گذاشته است. در زیر، انشایی را از این بانوی شهیده می‌خوانیم که به پیشنهاد معلم باید خطاب به یک دوست نوشته می‌شد. انشای شهیده سیده طاهره هاشمی در طرحی ابتکاری در قالب نامه‌ای به یک دوست امدادگر و رزمنده فرضی نگاشته شده است. او در این نامه پیامی را نیز خطاب به رئیس جمهور وقت ایالات متحده گوشزد کرده است: 

به نام خدا 

نامه‌ای می‌نویسم برای تو دوست در جنگم، ای دوست جان بر کفم، ای دوست شریفم. 


نامه‌ای که شاید از آن کوه مشکلات که بر سرت فرود آمده است، بکاهد. هر چند که این نامه برایت سودی ندارد، برای تویی که در سنگر به مداوای مجروحان جنگ اعم از ایرانی و یا غیر ایرانی می‌پردازی. من این نامه را در حقیقت برای دوستانم می‌بایست می‌نوشتم اما روزگار را چه دیدی باید نوشت برای تو که حتی یک لحظه شاید نتوانی به این نامه نظری بیفکنی، چون مجروحان در جلویت صف کشیده و رگبار مسلسل و توپ و نارنجک بر بالای سرت در پروازند. 

ای کاش می‌توانستم با تو به جبهه آیم و مسلسل‌ها را در آغوش گیرم، اما می‌دانم که چه خواهی گفت، بله من سنگر دیگری دارم و سنگرم را همچون تو حفظ خواهم کرد، همچون تو که با وسایل اولیه بسیار کم و غذای اندک در خط مقدم جبهه‌ای. شاید بر من عیب بگیری که چرا به آگاهی دوستان و همشهریانم نمی‌پردازم. می‌دانم اما آگاهی دادن به کدامین مردم؟ به مردم جان بر کف شهرم! نه می‌دانم که نمی‌گویی! زیرا باید به اشخاصی آگاهی داد که چشم‌ها را بسته و گوش‌ها را پنبه نموده و به شعار دادن در سر چهارراه‌ها مشغولند. 

شعار مرگ بر آمریکایی که معنی آن سازش با آمریکاست! می‌گویند که باید در این جنگ، حق با باطل سازش کند؛ باید میانجی‌گری را پذیرفت و ملتی را که بیست سال زیر ستم بعثیان بود تنها گذاشت. آنها با شایعه‌سازی می‌خواهند مردم را گول بزنند، اما قرآن دستور داد برای شایعه‌سازان قتل، اسیری و لعنت است. می‌دانم که تو تنها برای ملت ایران نمی‌جنگی بلکه برای ملت عراق هم می‌جنگی و ملت جان بر کف و شهید داده ما و عراق پشتیبان تو هستند. 

اگر تو شهید بشوی صدها نفر بعد از تو می‌آیند و سنگرت را حفظ خواهند کرد. ملتی که برای هر قطعه از این میهن خون‌ها فدا کرد، دیگر سازش با نوکران آمریکا و شوروی این دشمنان اسلام را جایز نمی‌داند. می‌دانم که تو تا آخرین قطره خون خواهی جنگید، زیرا تو فرزند خلف کسانی هستی که در جهان همیشه بر ضد ستم می‌شوریدند و تو هم مانند آنها پیروز خواهی شد، زیرا امام‌مان، این بت شکن عصر گفت: «آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند» و در جای دیگر گفت: «ما مرد جنگیم». 

آقای کارتر نباید ما را از جنگ بترساند، البته به یاری خداوند؛ زیرا این خداوند بود که آمریکا را در حمله نظامی به ایران در طبس نابود کرد؛ شن‌های بیابان این مأموران الهی چون ابابیل بر سرش ریخت و تمام آن تجهیزات را نابود کرد و این بار هم کید شیطان بر هم ریخت چون خداوند در قرآن فرمود «ان کید الشیطان کان ضعیفا» بلی حیله شیطان ضعیف است، زیرا در این زمان هم به یاری خدا و هوشیاری ملت و بیداری ارتش و جان بر کفان سپاه و بسیج مانع رسیدن آمریکا به هدف شومش گردید. 

من به تو خواهرم و برادرم که در سنگرید، پیام می‌دهم که خواهم آمد و انتقام خون‌های نا به حق ریخته را خواهم گرفت. نگرانی من و تو ای خواهرم این است که مبادا سازشی صورت گیرد و خون‌های شهیدان به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم که ندای امام همان ندای اسلام است. 

اما می‌دانم که هرگز سازشی صورت نخواهد گرفت، زیرا تمام ارگان‌های مملکتی در دست ملت و نمایندگان ملت است و من و تو ای دوستم با هم به جنگ اسرائیل که فلسطین را اشغال کرده است، می‌رویم و از آن جا به سادات‌ها و شاه حسن‌ها و حسین‌ها و ملک خالدها خواهیم گفت که به سراغتان خواهیم آمد و دوباره فلسفه شهادت را زنده خواهیم کرد و صف‌های طولانی برای شهادت تشکیل خواهیم داد و روزه خون خواهیم گرفت. 

و السلام 


سیده طاهره هاشمی 

حیات

 

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  9:31 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قاسم سلیمانی از«سیدالشهدای» سیستان و بلوچستان می‌گوید

قاسم سلیمانی از«سیدالشهدای» سیستان و بلوچستان می‌گوید
سیدالشهدای همه شهدای استان سیستان و بلوچستان و بزرگ لشکر ثارالله، که واقعا امروز من در هر مأموریتی جای او را خالی می بینم، شهید میرحسینی است...

 

 

حاج میرقاسم میرحسینی در سال ۱۳۴۲در روستای «صفدرمیربیک» شهرستان زابل متولد شد. او کوچکترین فرزند خانواده حاج مرادعلی میرحسینی بود. میرقاسم تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در روستای جزینک به پایان رساند . او برای ادامه تحصیل رهسپار هنرستان کشاورزی شهر زابل شد.پس اخذ مدرک دیپلم در سال ۱۳۶۰ به عضویت سپاه پاسدارن درآمد و در واحد پذیرش مشغول به خدمت شد.

 

میر قاسم پس از چند ماه کار و تلاش صادقانه و خالصانه برای گذراندن دوره عالی برگذیده شد. که این دوره را با موفقیت طی کرد .او با آغاز عملیات «الی بیت‌المقدس» بعنوان معاون یکی از گردانهای عمل کننده در این عملیات شرکت کرد.سرانجام پس از آزادسازی خرمشهر برای دوره آموزش تکمیلی فرماندهی رهسپار تهران شد و پس از فراگیری آموزشهای آن دوره به تیپ ۴۱ ثارالله (ع) پیوست. در سال ۱۳۶۱ بعنوان فرمانده گردان «شهید مطهری» منصوب شد و پس از شرکت در عملیات‌های چون «رمضان» و «والفجر مقدماتی»،با لیاقتی که فرماندهان در او دیدند،میرقاسم را بعنوان «مسئول طرح و عملیات تیپ ۴۱ ثارالله (ع)»منصوب کردند.

 

 

این فرمانده در عملیات «والفجر1» از ناحیه کتف و صورت مجروح شد و در عملیات «والفجر۳» سه شبانه روز چشم بهم نگذاشت تا این عملیات را ساماندهی کند. در عملیات «والفجر ۴» ارتفاعات دره «شیلر» و «پنجوین» را با یاری خداوند و رزمندگان اسلام تصرف کرد.میرقاسم در عملیات «خیبر» به عنوان «فرمانده تیپ» منصوب شد و در این عملیات در جزیره مجنون پس از دلاوری‌های فراوان بر اثر بمباران شیمیایی دچار مسمومیت ناشی از گازهای سمی و مجروح شد و به پشت جبهه اعزام شد و پس از آن به تهران آمد.

 

 

شهید قاسم میر حسینی
 

 

میرحسینی هنوز از بند جراحات وارد شده رها نشده بود به مناطق عملیاتی برگشت و در عملیات میمک شرکت کرد تا اینکه ارتفاعات میمک را فتح شد.در سال ۱۳۶۳ «مسئولیت طرح و عملیات لشکر۴۱ثارالله(ع)» به او واگذار شد. او در عملیات «بدر» دو باره بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن بعثی از ناحیه پا بشدت زخمی شد.در سال ۱۳۶۴ به زیارت خانه خدا رفت و در همان سال به عنوان «قائم مقامی لشکر ۴۱ثارالله(ع)» معرفی شد.در عملیات «والفجر ۸ » پس از رشادت‌ و شجاعت‌ نیروهای سپاه اسلام و رهبری مقتدرانه فرماندهان از جمله «حاج قاسم سلیمانی» و همرزمانش، شهر «فاو» آزاد شد. در عملیات «کربلای1» ارتفاعات قلاویزان را به همراه نیروهای رزمنده فتح کرد. در عملیات‌های «کربلای ۴ » و «کربلای ۵ » شجاعانه جنگید و در عملیات کربلای ۵ پس از سامان دهی نیروها در حین عملیات بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به ناحیه پیشانی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 

سردار سرلشکر پاسدار حاج قاسم سلیمانی درباره مقام این فرمانده شهید شهید می‌گوید:

سیدالشهدای همه شهدای استان سیستان و بلوچستان و بزرگ لشکر ثارالله، که واقعا امروز من در هر مأموریتی جای او را خالی می بینم، شهید میرحسینی است.

ما همه مات و مبهوت حرکات او می‌شدیم او یک سخنور بود و وقتی شروع به صحبت می‌کرد به قول بچه ها «جادو» می‌کرد. تمام حرف‌های خودش را با استناد به آیات و روایات نقل می‌کرد. من واقعا احساس می‌کردم هیچ روحانی توی سن و سال خودش به پای ایشان نمی‌رسید. در بعد فرماندهی ما باید بگویم ایشان در جلسات همیشه صائب‌ترین نظرات را می‌داد. بهترین نظر ؛ نظر شهید میرحسینی بود و در میدان عمل هم همانها بوقوع می‌پیوست.خدا را شاهد می‌گیرم که هیچ وقت در چهره شهید میرحسینی در سخت‌ترین شرایط من هراسی ندیدم. انگار در وجود این مرد چیزی بعنوان ترس، هراس، دلهره و تردید وجود نداشت. اگر در محاصره بود همانطور صحبت می‌کرد که در اردوگاه صحبت می‌کرد.

 

 

شهید قاسم میر حسینی
 

 

مدیرکل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع‌مقدس استان سیستان و بلوچستان از برگزاری بیست و هشتمین مراسم یاد بود «حاج قاسم میرحسینی» و تشییع پیکرهای دو شهید گمنام در این استان خبر داد.

 

سرهنگ حمزه دهقان در گفت‌وگو با خبرنگار سرویس «فرهنگ‌حماسه» ایسنا،با اشاره به سالروز شهادت شهید «حاج قاسم میرحسینی» قائم مقام لشکر 41 ثارالله توضیح داد: به همین مناسبت قرار است مراسمی یکشنبه 10 اسفندماه در شهرستان سراوان برگزار شود.همچنین شب شعری هم روز سه‌شنبه در تالار فردوسی دانشگاه سیستان و بلوچستان در شهر زاهدان برگزار خواهد شد.

 

وی یادآور شد: در ایام فاطمیه نیز پیکرهای دو شهید گمنام در شهرستان مرزی میرجاوه تشییع خواهد شد.

 

 

ایسنا

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  9:39 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

زنی که نیروی تدارکات لشکر 27 محمد رسول‌الله بود

زنی که نیروی تدارکات لشکر 27 محمد رسول‌الله بود
گوشی را که برداشتم صدای حاجی عبادیان پیچید توی گوشم. مثل همیشه حال بچه‌ها را پرسید. بعد گفت: «خانم غلامی یک زحمتی برای شما دارم». گفتم: حاج آقا امر بفرمایید. حاجی خنده‌ای کرد و گفت: «خانم غلامی اینجا شدیداً به جارو نیاز داریم. هر چقدر می‌توانی برو جاور بخر و برای ما بفرست.»


 شاید تاکنون نام «فاطمه غلامی» به گوشتان نخورده باشد. چون فاطمه غلامی بازیگر مشهوری نیست که تصویرش از تلویزیون بارها پخش شده باشد. این زن، ورزشکار مدال آوری نیست که خیلی ها بشناسندش.

 
فاطمه غلامی بانویی گمنام مثل هزاران بانوی ناشناخته دیگر است که در دوران دفاع مقدس همسر و فرزندانشان را به جبهه فرستادند و خودشان در پشت جبهه شب و روز کارکردند تا مایحتاج رزمندگان را تامین کنند. بانوان فداکاری که با گذشت بیست و پنج سال از پایان جنگ، هنوز قدر ندیده و بر صدر ننشسته اند.
 
فاطمه غلامی در زمان جنگ نیروی تدارکاتی حاج محمد عبادیان، مسئول تدارکات لشکر 27 محمد رسول الله(ص) در پشت جبهه بود و همسرش جانباز حسین مهدوی از معاونان پر تلاش حاجی در خط مقدم نبرد. خانه کوچک این شیر زن فداکار در کرج، بنه تدارکاتی لشکر 27 محسوب می شد. حاج عبادیان به وقت ضرورت از جبهه تماس می گرفت و مایحتاج لشکر را به خانم غلامی سفارش می داد. از جارو گرفته تا وسایل دیگر. خانم غلامی خاطرات زیادی در این باره دارد که بسیار شنیدنی است. بی بهانه یکی از خاطرات ایشان را مرور می کنیم.

***

دم غروبی بود که تلفن خانه زنگ خورد. گوشی را که برداشتم، صدای حاجی عبادیان پیچید توی گوشم. اول احوالپرسی کرد و مثل همیشه حال بچه ها را پرسید. بعد گفت: «خانم غلامی یک زحمتی برای شما دارم». گفتم: حاج آقا امر بفرمایید. فرمایش شما عین رحمت است. حاجی خنده ای کرد و گفت: «خانم غلامی اینجا شدیداً به جارو نیاز داریم . هر چقدر می توانی برو جاور بخر و برای ما بفرست». گفتم:  چشم حاج آقا . چقدر جارو نیاز دارید. باز خندید و گفت: «به اندازه یک نیسان».گفتم حاج آقا این همه جارو را از کجا تهیه کنم. گفت: «من کاری ندارم . هر جور شده باید تهیه کنید. نیاز داریم» یک چشمی گفتم و گوشی را گذاشتم.

فردا علی الطلوع راه افتادم. توی کرج یک جارو فروشی می شناختم. رفتم سراغش. گفتم جارو می خواستم. پرسید چند تا حاج خانم. گفتم: به اندازه بار یک نیسان وانت. بنده خدا پا پس کشید و گفت: خانم شوخی می کنید؟ این همه جارو برای چی؟ نکنه می خواهید کار و کاسبی ما را تعطیل کنید. گفتم: می خواهم بفرستم جبهه. بنده خدا مانده بود که چکار کند. ترس برش داشته بود. گفت: یک نیسان جارو کلی پولش می شود. گفتم : شما نگران پولش نباشید. طوری نیست. پولش هم نقد است. بنده خدا یک کمی فکر کرد و آخر سر گفت: توکل بر خدا. برو یک وسیله ای جور کن بیار.

من هم تا شما برگردید جاروها را آماده می کنم. آمدم سر جاده، با چند راننده وانت صحبت کردم. پرسیدند: خانم بارت چیه؟ همین که گفتم بارم جاروست، زدند زیر خنده. گفتم: شما چکار با بار دارید. پولتان را بگیرید و خلاص. قبول نکردند. یکی شان گفت: شوهرتان کجاست؟ گفتم شوهرم جبهه است. اینها را هم برای جبهه می فرستم. باز خندیدند. آخر سر یک بنده خدایی پیدا شد و قبول کرد که جارو ها را بار کند و ببرد جبهه. سوار ماشین شدیم و رفتیم جلو جارو فروشی. بنده خدا قسمتی از بار را آماده کرده بود. منتظر شدیم جاروها که آماده شد، بار زدیم. حساب و کتاب کردیم . پول جارو ها و کرایه راننده را دادم. بعد آدرس منطقه را. موقع حرکت راننده گفت: اگر رسیدم ، جاروها را به کی تحویل بدهم. گفتم: بروید سراغ حاج محمد عبادیان.



دفاع پرس

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  9:42 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سالروز عمليات عاشوراي3

 
سالروز عمليات عاشوراي3
بحث عملیات عاشورای 3 به فاصله یک روز پس از انجام عملیات عاشورای 2 در منطقه عمومی فکه مطرح شد.

مدتی بود که به تیپ سیدالشهدا (ع) (که بعدها به لشکر تغییر یافت) مأموریتی واگذار نشده بود.

این تیپ عنوان یگان خط شکن را داشت و حریف جدی لشکر گارد ریاست جمهوری عراق به حساب می‌آمد.

بحث عملیات عاشورای 3 به فاصله یک روز پس از انجام عملیات عاشورای 2 در منطقه عمومی فکه مطرح شد.

با توجه به این که آن محور حدود عملیات والفجر مقدماتی و رمضان بود، قسمت‌هایی از میدان‌های مین قدیمی در آن منطقه باقی مانده و تعدادی نیز به واسطه رمل و طوفان و سیلاب در زیر خاک پنهان شده بود.

به همین دلیل کار عملیات با همت نیروهای گردان تخریب این تیپ و به فرماندهی شهید حاج محمود نوریان باز شد تا نیروهای عمل‌کننده سپاه در ساعت 2 و 19 دقیقه بامداد روز 25 مرداد ماه 1364 با رمز یا سیدالشهدا (ع) دست به حمله زده و با انهدام 2 گردان از تیپ 108 لشکر 16 ارتش عراق در شمال فکه، تعداد 635 تن از آنان را کشته و زخمی یا به اسارت بگیرند.

هم‌چنین در این حمله ضربتی یک روزه 2 دستگاه تانک، و پل ارتباطی، یک پارک موتوری، 19 انبار مهمات، یک دستگاه لودر و تعدادی از ادوات و تجهیزات مهندسی دشمن نابود شده و شماری سلاح سبک و نیمه سنگین به همراه چندین قبضه خمپاره‌انداز و وسایل مخابراتی و لجستیکی به غنیمت گرفته شد.

عملیات عاشورای 3

 خلاصه گزارش عملیات :

نام عملیات: عاشورای 3 ـ ضربتی

زمان اجرا: 25/5/1364

مدت اجرا: یک روز

تلفات دشمن (کشته، زخمی و اسیر): 635

رمز عملیات: یا سیدالشهدا

مکان اجرا: منطقه عمومی فکه ـ جبهه میانی جنگ

ارگان‌های عمل‌کننده: نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

اهداف عملیات: انهدام قوای جنگی دشمن و گرفتن فرصت عکس العمل و طراحی نبرد

انتهای پیام/

 

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  9:43 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سرتك نفوذی

سرتك نفوذی
تیپ 57 ابوالفضل ( ع ) با استعداد دو گردان انبیاء و ثاراله در ارتفاعات شاخ شمیران و اطراف آن مشغول پدافند بود که از جانب قرارگاه مأمور شد تا مقدمات یک عملیات نفوذی با هدف انهام تجهیزات دشمن و از کار انداختن ماشین جنگی عراق را در جبهه ی غرب کشور فراهم آورد .

تیپ 57 ابوالفضل ( ع ) با استعداد دو گردان انبیاء و ثاراله در ارتفاعات شاخ شمیران و اطراف آن مشغول پدافند بود که از جانب قرارگاه مأمور شد تا مقدمات یک عملیات نفوذی با هدف انهام تجهیزات دشمن و از کار انداختن ماشین جنگی عراق را در جبهه ی غرب کشور فراهم آورد و بدین منظور در تاریخ پانزدهم دی ماه سال یک هزار و سیصد و شصت و چهار ه.ش کار شناسایی منطقه شروع شد  و در نهایت پس از گذشت چند روز از مأموریت شناسایی ، « تنگه –ی سرتک » شناسایی و آماده ی عملیات شد .

پس از فراهم نمودن مقدمات عملیات ، تیپ دو گردان پیاده ی ابوذر و محبین را از عقبه فرا خواند و در منطقه مستقر کرد . علاوه بر این دو گردان عناصری از گردان ثاراله نیز از پدافند آزاد و برای شرکت در این عملیات مهیا شدند .

عملیات در ساعت یک و سی دقیقه ی بامداد مورخ بیست و پنجم دی ماه همان سال با رمز ( یا زهراء « س » ) آغاز و دشمن را غافلگیر کردند .

در نتیجه ی این عملیات تمام امکانات و تجهیزات دو گردان دشمن که در آنجا مستقر بودند ، به آتش کشیده و منهدم شدند . بعضی از ادوات نیروهای کفر هم به غنیمت گرفته شد . اکثر سپاه دشمن کشته یا زخمی و یا اسیر شدند و بقیه هم پا به فرار گذاشتند . سپس نیروهای خودی مواضع ، سنگرها و تجهیزات باقیمانده ی دشمن را منهدم کردند و قبل از فرا رسیدن طلوع صبح به مواضع قبلی خود بازگشتند . » 1

 

____________________

1- منبع ؛ کتاب « روایت حماسه ها » ، مؤلف ؛ مراد حسین پاپی ، با حمایت مدیریت حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس تیپ 57 ابوالفضل ( ع ) ، ناشر ؛ انتشارات افلاک ، چاپ ؛ سال 1376- صص 101-100 .

 

 « شناسايی محور عملياتی »

« بنابردستور فرماندهی تيپ، نيروهای مخلص و جان بركف واحد اطلاعات وعمليات به سه دسته تقسيم شده وهر دسته از يك جناحِ معین ، فعاليت های شبانه روزی خود را جهت شناسايی مواضع وتوانايی دشمن شروع كرد.

يك دسته ازاين نيروهای هميشه آماده ، ماموريت يافت تا ازجناح شمالی محور به شناسايی مواضع، استحكامات وتوانمنديهای دشمن در كنار تأسيسات وسد درياچه ی دربنديخان بپردازد . دراين جناح، فاصله ی زيادی بين مواضع خودی ونيروهای عراقی وجود داشت ، پيمودن وشناسايی آن با توجه به مواضع وسرمای بسيار زياد منطقه ، كار مشكلی بود.

دسته دوم نيروهای اطلاعات - عمليات تيپ، مأموريت يافت تا با هماهنگی يگان همجوار ، از جناح جنوبی محور، به شناسايی ارتفاعات مقابل روستای« اِزْگِلَه » ازتوابع شهرستان سرپل ذهاب بپردازد.

دسته سوم نيز ، ماموريت داشت تا جناح ميانی (جناح بين شمال وجنوب ) محوررا شناسايی كند كه اين جناح در مقابل يال بياروُك ، روی گردنه ی سرتك واز ارتفاعات مهم عراق بود.

دسته ی اول شناسايی، متشكل از پنج نفر از نيروهای واحد اطلاعات - عمليات، در قسمت شمال خطوط استقراری تيپ، در ارتفاعات شاخ شميران  مقابل سد ودرياچه ی دربندی خان وشهر دربندی خان شروع به فعاليت كرد. از مجموع افراد آن دسته، سه نفرشان در طول جنگ تحميلی به شهادت رسيدند ودونفر ديگر آنها درحال خدمت به نظام مقدس اسلامی  هستند.

در شروع شناسايی ، ابتدا بااستفاده از دوربين های ديده بانی دراندازه های مختلف به صورت مداوم ودقيق، مواضع عراقی ها را كاملاًزير نظر قرار داديم ومسير را شناسايی كرديم، در نتيجه توانستیم به مسير رفت وبرگشت آشنايی مناسب پيدا كنيم.

بعداز چند روز ديده بانی با پيش بينی های لازم براي اجرای يك شناسايی دقيق از مواضع دفاعی دشمن از كنار سد دربندی خان حركت، وتداركات لازم وقابل حمل انفرادی رابرای مدت چهل و هشت ساعت آماده وبا خود حمل كرديم. ازجمله آن تداركات ؛ اسلحه ، نارنجك، سرنيزه، كيسه خواب، مقداری نان ، تعدادی كنسرو وشكلات جنگی ، مقداری حلوا ، دو عدد  دوربين  ديد  در شب وديد  در روز بود ، كه  در كوله پشتی جاسازی شده بود.

به علت فاصله ی نسبتاً طولانی مواضع خودی با نيروهای عراقی، می بايست در طول مسير، يك شب را استراحت كنيم.به همين خاطركيسه خواب را نيز به تداركات خود اضافه كرديم.

محل استقرار نيروهای خودی روی ارتفاعات شاخ شميران ، و مواضع عراقی ها دركنار سددربندی خان بود . بنابراين اختلافِ ارتفاعِ بسيار زياد و پايين رفتن از آن ارتفاعات صعب العبور وادامه مسير با وجود آن شيارهای بسيار تند وعميق، مشكل وواقعاً نفس گير بود و فايق آمدن بر آنها توان وقوه ی خاصی را می طلبيد.

پس از پشت سرنهادن مقداری از مسافت پيش بينی شده ، سعی كرديم منطقه ی مناسبی رابرای استراحت شبانه انتخاب نماييم. به همين منظور شيار مناسبی كه دارای آب وپوشش گياهی خوب وباغ ميوه ی اناری بود ، انتخاب شد . در آن موقع از فصل زمستان  تمام ميوه های آن به دليل دوربودن از دسترس، به كلی روی شاخه های درختان خشك شده بود، ما نيز در فرصت مناسب از ميوه های آن استفاده می كرديم. اگرچه آن شيار فاصله چندانی با مواضع دشمن نداشت اما آنان هيچ گونه ترددی در آنجا نداشتند.

هوای سرد زمستانی باعث شده بود كه لباسهای گرم زيادی بپوشم تا  به هنگام حركت و در زمان استراحت های شبانه، سرمای زمستان آزارم ندهد، ولی اين وضعيت تحركم را تحت تأثير قرار داده و کم کرده بود .

دريك شب بسيار سرد زمستانی همراه دسته ی شناسايی وارد مواضع نيروهای بعثی در جناح شرقی تأسيسات سد در ياچه ی دربنديخان شديم. سرمای سرد طاقت فرسای آن منطقه كوهستاني آنچنان بود كه بعثيون از پوشش كامل خطوط خودشان عاجز شده بودند . لذا با استفاده از غفلت دشمن با انتخاب مسيری كه كمترين مواضع مهندسی از قبيل مين و سيم خاردار را داشت وارد مواضع عراقی ها شديم.

ساعت حدود يك نيمه شب همراه  گروه شناسايی ، داخل سنگر شديم و شهيد گرانقدر داريوش مرادی، در حالي كه سياهی كاملاً بر منطقه دامن گسترانيده بود ، وارد مواضع دشمن شد، سپس به انتظار طلوع ماه مانديم.

هنوز مدتی از ورود ما به مواضع نيروهای عراقی نگذشته بود كه انگار كسی ابرهای غضبناك و سيه فام را از روی آسمان برداشت و تمامی منطقه از نورافشانی خوش رنگ ماه روشن شد وسنگرهای تجمع، نگهبانی، مسيرهای تردد ومواضع مهندسی دشمن كاملاً نمايان شدند. با روشن شدن منطقه ، مسير حركت را شناسايی كرديم ، از سنگر بيرون آمده ومسافتی از مسير راباهم پيموديم. اما جهت انجام يك مأموريت دقيق وكامل تصميم گرفتيم كه از هم ديگر جدابشويم. شهيد گرانقدر داريوش مرادی از سمت راست مواضع عراقی ها ومن ازسمت چپ، ادامه ی مسير داديم وبعد از انجام شناسايی های لازم درنقطه ای كه وعده داده بوديم مجدداً به هم ملحق شديم.

برای احتياط، هردونفر ازيك نقطه ی سيم خاردار عبوركرديم ووارد مواضع شديم وسعی كرديم يكديگر را، در عبور از سيم خاردار های حلقوی  كمك كنيم. وعده گاه ديدارمان را پس از بازگشت ازشناسايی ، نقطه ی ورودی به ميدان مين قرار داديم.

پس از جدا شدن از يكديگر هر نفر، يك اسلحه ، دونارنجك ويك سرنيزه همراه داشتيم، در بعضی مواقع به دليل حساسيت مسير ودقت عراقی ها در حفاظت ازموانع، برای جلوگيری از سروصدا، اسلحه ی كلاشينكف را با خود نمی بردم واز  كلت كمری استفاده می كردم.

دركمال غفلت دشمن، حركت خود را به طرف اهداف از پيش تعيين شده در مواضع عراقی‌ها ، شروع كردم، چون شخص ديگری همراهم نبود تا ضريب حفاظتی را تحت- الشعاع قرار دهد وآن راكمتر كند، موفقيت مأموريت به دقت خودم بستگی داشت. هرچه افراد نفوذی بيشتر باشنداحتمال خطای فردی به همان اندازه بيشتر است،ازنقطه ی جدايی از شهيدگرانقدر مرادی ،ديگر كسی همراهم نبود، لذا سعی می- كردم تا به مين های كاشته شده ضربه ای وارد نكنم تا انفجاری رخ ندهد. بنابراين با دقت تمام به مواضع اصلی سنگرهای تجمع واستراحت دشمن نزديك شدم .

دقت ، حساسيت وتلاش همه جانبه ی فكری وجسمی ، سرمای طاقت فرسای آن شب را درآن موقعيت از يادم برده بود و به چيزی كه فكر نمی كردم ويااصلاً  جایی در مخيله ام پيدا نكرده بود، سرمای استخوان سوز آن شب بود.

چراغ سنگرها روشن بود. عراقی ها سرمست ازموانع كاشته شده ی خود ، برای در امان ماندن از سرما به سنگر پناه برده وكاملاً بی توجه به اطراف بودند. تنها مشكلی كه هرلحظه خودش رانمايانتر می كرد نورافشانی زياد ماه بود ، همين عامل باعث شد تامأموريت را در عرض كمترين وقت ممكن وبا دقت هرچه بيشتر وفراوان ‌انجام داده ومواضع دشمن را ترك كنم.

همان طوريكه گفتم هوا بسيار سرد بود، وبه دليل نمناك بودن سطح زمين ، هوای شرجی كنار درياچه و سرمای زياد ، زمين كاملاً يخ زده بود . من هم برای جلوگيری از كوچكترين خطا و اشتباه ، سعی می كردم به رغم آن شرايط سخت( يخ زدگی زمين ) طبق روال معمول حركت درموانع ،يعني چهاردست و پا مسير را طی كنم. لذا دستها وزانوهايم خيس و به لرزش افتاده بودند. اما به دليل عشق و علاقه ومسئوليتی كه داشتم، هيچ ضعف ولرزشی یا خطر ومانعی نمی توانست من را از ادامه‌ی كاربازدارد. با جود تمام سختی- ها وفشارهايی كه ازنظر شرايط اقليمی و مواضع سخت دشمن درمقابل داشتم، مأموريتم رابه خوبی انجام دادم وپس از اين كه سنگرها وراههای ترددوديگر مواضع دشمن را بادقت كامل شناسايی ، واحساس كردم كه ابهامی باقی نمانده است، با شكر گزاری ازخداوند تبارك وتعالی ، همزمان با تلاوت آيه- ی مبارك وجعلنا…. به منظور كوری چشم دشمن ،به سمت عقب و به طرف وعده گاه بازگشتم.

در نزديكی وعده گاه ،شهيد گرانقدر مرادی را ديدم كه او نيز با موفقيت تمام مأموريتش را انجام داده بود وهمزمان با هم به وعده گاه رسيديم. پس ازاين كه درلحظه ی كوتاهی يكديگر را ازموفقيت هايمان مطلع كرديم با  بررسی كاملِ اطراف ، از مواضع دشمن خارج شديم وبه ديگر دوستان گروه ، كه در مكان استراحت اصلی بودند، يك روز را درهمان باغ انار استراحت كرديم وپس از فرارسيدن شب، با استفاده ازتاريكی به سمت مواضع خودی يعنی ارتفاعات شاخ شميران ،حركت كرديم.

مواضع عراقی ها هم سطح درياچه ومواضع نيروهای خودی در ارتفاعات شاخ شميران بود. هرچه قدر از خطوط مرزی دشمن دورتر وبه طرف خطوط پدافندی خودی نزديكتر می شديم به علت شيب زياد ارتفاعات خسته تر می شديم پس از آن همه تلاش وجنب وجوش تمام وقت،وعدم استراحت لازم، قدرت جسمی مان واقعاً تحليل رفته بود. تا اين كه به سنگرهای كمين دسته ای از گردان ثارالله رسيديم ، به علت خستگی زياد نزد بچه های بامحبت و صميمی آن گردان ، استراحتی كرديم وصبحانه وچای گرمی هم صرف كرديم و سپس به راه خود ادامه داديم، تا اين كه به مقر اصلی كه دربالا ترين نقطه ی ارتفاعات شاخ شميران بود، رسيديم . گزارشي از ماموريت خود، تهيه وبه مسئول اطلاعات - عمليات و فرماندهی تيپ ارائه كرديم آنها نيز با  ملاحظه ی آن گزارش رضايت خود را از روند كار و نحوه ی شناسايی ابراز داشتند.

دودسته ديگر شناسايی نيز با لطف وعنايات پروردگار مأموريتشان را به نحو احسن وبا موفقيت هرچه بيشتر انجام داده بودند. پس از آن فعاليت شبانه روزی شناسايی همراه ديگر افراد دسته که نام آنها عبارت بود از ، 1- داريوش مرادی- توكل مصطفی زاده3- توكل حسنوند 4- علی گل ميرزايی. به استراحت پرداخيتم. در طول جنگ تحميلی سه تن از افراد ذكر شده به نامهای ؛ 1- شهيد گرانقدر داريوش مرادی 2- شهيدگرانقدر توكل مصطفی زاده 3- شهيد گرانقدر حسنوند ، در عملياتهای مختلف ودرمأموريتهای اطلاعاتی -عملياتی به شهادت رسيدند. يادشان گرامی وراهشان پررهرو باد. ان شاء الله.» 1

 

____________________

1- راوی ؛ حمید قبادی ، مورخ بیست و چنجم دی ماه سال یک هزار و سیصد و شصت و چهار ه.ش ، منطقه عملیاتی تنگه سرتک

 « اعزام نيروها به محور عملياتی »

«  منطقه ی دربنديخان ،منطقه ای كوهستانی باارتفاع حدود دو هزار متراست . دشمن به منظور حفاظت از منطقه، نيروهای زيادی با قوای نظامی چشمگير را دربين تنگه های ارتفاعات منطقه مستقرکرده بود و بدين وسيله تمام تنگه ها اعم از تنگه های ارتفاع بَموُو شاخ شِیک وتنگه ی سرتك ، تنگه‌ی زيمْناكُو ، تنگه‌ی كَرگَمَلْ و تنگه ی بَردَدْكان را با نيروهايش بسته بود. مأموريت عمليات دربنديخان ،به تصرف درآوردن تنگه ی بين ارتفاع بموو وشاخ شِیک بود.» 1

 

____________________

1- راوی ؛ سردار نوری ؛ مورخ بیست و پنجم دیماه سال یک هزار و سیصد و شصت و چهار ه.ش ، منطقه عملیاتی تنگه سرتک

 « نيروهای شناسايی، منطقه را كاملاً شناسایی كرده بودند. مقدمات عمليات فراهم شد وتوجيهات لازم انجام گرفت. چون دو گردان انبياء وثارالله در خطوط پدافندی فعاليت داشتند ، دو گردان ديگر تيپ، با نام های گردان ابوذر ومحبين برای اجرای عمليات سازماندهی شدند. فرمانده گردان ابوذر شهيد گرانقدر نقيبی وفرماندهی گردان محبين شهيد گرانقدر علی مردان آزاد بخت بود، باپشتيبانی آتش توپخانه تيپ ،در حقيقت عمليات مستقل وبدون حمايت ديگر يگانها وتيپ ها ، فقط توسط نيروهای تيپ57 ابوالفضل (ع) انجام گرفت. » 1

« توپخانه‌ی تيپ در بهار سال يك هزار و سيصد و شصت هـ . ش  با تلاش وهمت شهيد گرانقدر كوشكی كه از بچه های ملاوی بود، تشكيل شد ودر آن عمليات، تيپ دو قبضه توپ داشت. اين دوقبضه توپ هم به نحو احسن توانستند آتش پشتيبانی آن عمليات را فراهم سازند.

با وجود شوروهيجان نيروها برای انجام عمليات، اما عمليات  يك  شب  عقب افتاد . چون  نيروهای  تيپ مدتها يعنی  حدود

 

____________________

1- راوی ؛ حمید قبادی ، همان تاریخ ، همان منطقه عملیاتی

 

دوسال ، عمليات انجام نداده بودند، به همين خاطر در طول اين مدت بارها وبارها به مسئولين مراجعه می كردند ودرخواست انجام عمليات داشتند. پس ازاين كه نسبت به انجام عمليات سرتك مطلع شدند به محض عقب افتادن يك شبهی عمليات ، ازاين وضعيت ناراحت شدند و دلهره‌ی عجيبی سراپای آنها را گرفته بودكه نكند عمليات انجام نگيرد.

علت يك شب تأخير عمليات اين بود، كه برادران اطلاعات _عمليات را ابتدا فرستاديم تا منطقه‌ی شناسايی شده را يك مرتبه‌ی ديگر بازبینی كنند. در بازگشت اطلاع دادند كه دشمن در يكی از معابر نيرو گذاشته است تا گستره‌ی حفاظتش را توسعه ببخشد. در شب بعدی قرار شد تعدادی از نيروها وارد آن معبر شوند ونيروهای دشمن را بدون سروصدا يا منهدم ، يا دستگير نمایند و ديد ه بانی آنها را نيزاز بين ببرند. وقتی كه نيروها جهت انجام مأموريت به معبر مورد نظر می- رسند، می بينند كه به علت سرمای بسيار زياد منطقه، نيروهای دشمن معبررا ترك كرده اند وچون منطقه را برف پوشانده بود، ردپای دشمن را دنبال می كنند واطمينان حاصل   می شود كه دشمن در آن معبر  وجود نداردوهمگی معبر را به طرف خط خودشان ترك كرده اند. » 1

« به علت بارش بيش از حد برف در بعد از ظهر روز عمليات ، زمين كاملاً سفيد پوش شد. همين عامل باعث شد، تا مسير شناسايی نيروهای اطلاعات _عمليات قابل تشخيص نباشد وآنان نتوانند ميادين مين را كه زير برف سنگين پنهان شده بود ،بشناسند ونيروها را هدايت كنند واحتمال اشتباه وجود داشت . به همين خاطربين فرمانده قرارگاه‌ نجف وفرمانده تيپ بحث شد ودرنهايت با توجه به اين كه ا عضای اطلاعات از ورزيده ترين نيروهاي يگان بودند، تصميم گرفته شد كه آنان با دقت تمام نيروهای عمل كننده را تا هدف، هدايت كنند تا عمليات درموعد مقرر انجام بگيرد.

نهايتاً درروز بيست و پنجم دی ماه سال يكهزار و سيصد و شصت چهار هـ.ش ساعت حدود هيجده و سی دقيقه عصر، با وجود هوای بارانی ، نيروهای عمل كننده راهی حد و مرزهای از پيش  تعيين  شده  جهت انجام عمليات شدند . از

 

____________________

1- راوی ؛ سردار كشكولی، همان تاریخ ، همان منطقه عملیاتی

 

 اززمان حركت تا ساعت حدود نه الی ده صبح روز بعد زير برف وباران درآن هوای سرد كوهستانی با ستون نظامی پياده، كوهستانها ودره ها را بدون اينكه خم به ابرو بياورند، پشت سرگذاشتند.» 1

 

____________________

1- راوی؛ حميد قبادی ، همان تاریخ ، همان منطقه عملیاتی

« بعضی از آنها چون کفش کتانی به پا داشتند وباآن كفشها نمی توانستند شيب ها را طی كنند، مجبور شدند تمام مسيررا با پای برهنه حركت كنند. اين مدت زياد دركوهستانهای سرد وبرف گرفته، راه رفتن ممكن نبود مگربه خاطر يك هدف ، آن هم هدفی بزرگ وبی مانند. آنان نيز برای رسيدن به  هدف خويش كه چيزی جزء مبارزه وجهاد با كفار زمان خويش نبود آن همه مشقتها را بدون كوچكترين ناراحتی تحمل می كردند و با دیدن لبخندهای پرمهر و محبتی كه برلب داشتند، هيچ كس فكر نمی كرد كه چه خستگی برعضلات آنها سايه افكنده است،بلكه هربيننده ای با  ديدن آن روحيه ی بسيار بالا فكر می كرد كه تازه از مقر خود  حرکت را  شروع  كرده‌اند و نمی  شد  باور کرد  که  اين  برادران  بيش ا ز شش  يا هفت كيلومتر را با پای برهنه طی کرده باشند. اين عشق و علاقه آنها ناشی از گفتار پر بار سروروسالار شهيدان ، حضرت سيد الشهداء امام حسين(ع) است كه می فرمايند: ’ زندگی انسان هدف او ومبارزه در راه آن است. ‘

آنان نيز مصداق حقيقی اين جمله ی انسان ساز سومين امام بزرگوارشان بودند . آنها پس از « شناخت، ايمان آوردند» وپس از اين كه ايمان آوردند برآن شدند تا تمام مراحل آن را تا رسيدن به هدف نهايی يعنی « قرب الهی » طی كنند. دراين مسير تلخ ترين مزه ها دركامشان شيرين بود وتمام سختيها ومصائب ومشكلات رابه جان می خريدند، وآن هم فقط به خاطررسيدن، رسيدن به ستيغ قله ی شرافت وانسانيت.

آنان ايمان آوردندگانی صديق بودندكه به دستورات پروردگارشان باورقلبی داشتند ودرمدت زمان حيات خويش نيز، سعی می ‌كردند تا آن باورها را به عمل در آورند. مبارزانی نترس وجنگجويانی بی مانند بودند. به طوريكه با دست خالی به جنگ با سپاهی تا دندان مسلح شتافتند وبی هيچ دلهره ای تمام موانع طبيعی و غير طبيعی را، يكی پس از ديگری پشت سرگذاشتند وبا  اتكای به ايمانشان كه ازهر اسلحه ای توانمندتر بود توانستند سپاه عراق را كه سهل بود بلكه تمام لشگريان الحاد وكفررابه زانو درآورند.

حدود ساعت بيست دقيقه نيمه شب بود كه به موانع كاشته شده ی عراقی ها رسيديم. گردانها را مقابل ميادين مين استتار کرده و منتظر مانديم . درآن هوای سرد وزمين يخ زده يك جا ماندن واقعاً مصيبت بود ولی نيروها به خاطر انقلاب و اسلام مشكلات  راتحمل می كردند ولب به شكوه نگشودند . تخريب چی های شيردل مشغول بازكردن ميادين مين شدند. با فرماندهی گردان توافق كرديم تا همراه تخريب چی ها، چند نفر بسيجی ورزیده متشكل از تيربارچی وآرپی جی زن و يك بی سيم چی به داخل ميدان مين بروند كه اگر عراقی ها نيروها را ديدند با اجرای آتش آنها را سرگرم كنند تا برادران تخريب چی مأموريت شان را با موفقيت به انجام برسانند. برنامه برهمين اساس درحال پيشرفت بود، دونفر مشغول خنثی كردن مين ها ودونفر هم محدوده معبر باز شده را با طناب مشخص می كردند.

سروصدای عراقی هاكه درداخل سنگرنگهبانی بودند من را نگران كرد ، فكركردم كه متوجه حضور ما  شده اند اما به خاطر سردی هوا وپوشش كلاه متوجه حركت بچه ها نشده بودند. دريك لحظه صدای انفجاری در داخل معبر، سكوت را شكست . يك نفر از بچه ها روی مين رفته وفريادش بلندشد، سريع روی او افتادم ودستم را جلوی دهنش گذاشتم تا فرياد نكشدوآه وناله نكند همزمان بيخ گوش او گفتم؛ اگر سروصدا كنی عراقی ها متوجه حضور بچه ها می شوند وهمه آنها را موردهدف خود قرار می‌دهندوعمليات لو می- رود. با شنيدن اين جملات درحالی كه درآن سرمای سرد واستخوان سوز براثر انفجار مين وتركش ، بدنش  در آتش می سوخت ولی هيچ آه وناله‌ای نكرد. عراقيها هم به انفجار اهميت ندادند واز سنگرهايشان بيرون نيامدند. درحقيقت او با سوختن خودش جان بچه ها را نجات داد. درحالی كه آدم   در شرایط عادی نمی تواند گرمای شعله يك كبريت را روی انگشتش تحمل كند اما او بااين كه تمام بدنش را تركش گرفته بود وخون از بدنش فوران می زد، ولی آنچنان سكوت كرده بود كه انگارنه انگار مجروح است. اورا روی  پشتم گرفتم وبا احتياط ازميدان مين بيرون آوردم وبه طرف نيروهای گردان راهی شدم. پس از رسيدن به آنها اورا تحويل دونفرامدادگر دادم تا به سمت عقب وجای امنی برده و مداواهای اوليه را انجام بدهند.

در حال بازگشت وملحق شدن به پرسنل تخريب چی ، كه درحال نزديك شدن به سنگرهای عراقی بودند در حركت بودم ، چند قدمی مانده به آنها، صدای انفجار مين ضدنفرديگری عراقی ها را مشكوك كرد . يكی از عراقی ها با تير بار به سمت صدای انفجار تيراندازی كرد ، اما چون عكس العملی نديد ساكت شد. شايد فكر كرد كه انفجار به خاطربرخورد حيوانات منطقه با مين ها بوده است. بدی هوا، سردی بسيار زياد همراه با ريزش برف وگهگاه باران ،هرگز اين فكر وگمان  را به ذهن دشمن خطور نمی داد كه كسی دراين شرایط بتواند به آنها حمله كند.

به پرسنل تخريب چی گفتم؛ ممكن است عراقی ها مشكوك شوند پس كارتان رابا سرعت بيشتری به انجام برسانيد. همچنين به فرمانده گروهان كه همراهم بود گفتم؛ آهسته با بی سيم به فرمانده گردان بگو نيروها را ازداخل معبر مشخص شده كه محدوده‌ی آن را طناب كشيده ايم حركت دهد تا اززمان ، بيشترين استفاده را ببريم و زمان كمتری را تلف كنيم.

گزارش كار را هرلحظه با بی سيم به مقرفرماندهی گزارش می دادم ونگرانی ما ازاين بود، كه نكند قبل از بازكردن كامل ميدان مين معبرهای ديگر، عمليات را شروع كنند وعمليات ما لو برود، لذا حتی المقدور كارمان را باسرعت بيشتری انجام مي داديم.» 1

 

____________________

1- راوی ؛ حمید قبادی ، همان تاریخ ، همان منطقه عملیاتی

 

« صحنه های واقعی از وقايع عمليات»

« با دقت وسرعت پيش می رفتيم تااين كه حدود ده متر تا رسيدن به كانال تردد وسنگرهای عراقی بيشتر فاصله نبود، در معبری كه فاصله ی نسبتاً زيادی با ما داشت درگيری بين نيروهای خودی وعراقی شروع شد.

نيروهای دشمن كه به علت انفجارهای قبلی مشكوك شده بودند، بلافاصله با آغاز درگيری در آن معبر،شروع به تيراندازی كردند. تعداد تيرهای رسام آنها آنقدر زياد بود كه گويا ما را ديده بودند. فرمانده گروهان كه بعداً شهيد شد بنام شهيد گرانقدر قلی، در يك عكس العمل سريع، آرپی جی را از دست يك نفر از نيروها گرفت وبه سمت سنگر تيربار دشمن شليك كرد. با لطف وعنايت پروردگار ، گلوله ی آرپی جی به هدف اصابت كرد وتيربار خاموش شد.سپس با سرعت هرچه تمامتر ده مترباقی مانده را با احتياط باز كرديم، نيروهای گردان كه قبلاً از معبر بالا كشيده شده بودند به همراه فرمانده گروهان به داخل كانال وسنگرها هدايت شدند. درنهايت عمليات بارمز « يازهرا(س) » شروع شد وچون با لطف خداوند گلوله ی شليك شده ی اولين آرپی جی توسط شهيد گرانقدر قلی تيربار عراق را از وسط دونصف كرده بود، مقاومت عراقی ها نيز دوامی نياورد. » 1

     « نيروها به راحتی توانستند از معبر عبوركنند وارتفاع اول را كه نخستین پايگاه دشمن بود ، تسخير كنند. در سمتی ديگر دشمن يك دوشكا گذاشته بود كه جهت جلوگيری از حملات آن، برنامه ريزی شده و قراربود كه چند نفر از بچه- ها مأمور شوند وآن را از بين ببرند .قبل از اين كه آن برادران

 

 

____________________

 1- راوی ؛ حمید قبادی ، مورخ بیست و پنجم دیماه سال یک هزار و سیصد و شصت و چهار ه.ش ، منطقه عملیاتی تنگه سرتک

 

وارد عمل شوند،دوشكا و نفری  كه پشت آن بود( دو شكاچی ) با يك گلوله آرپی جی منهدم شدند وگلوله درست به وسط دوشكا اصابت وآن را به دونيم تقسيم كرده بود.

آمادگی و روحيه ی بالای نيروهای خودی مهمترين عامل موفقيت درعمليات بود به طوريكه كه كاملاً دشمن غافلگير شد.

يكی از استوارهای دشمن كه  دراين عمليات اسير شد   می گفت:, پيش بينی كرده بوديم كه همين روزها نيروهای ايرانی عمليات انجام می دهند اما مكان هنوز برايمان مشخص نبود وچون در منطقه برف زيادی باريده بود، ديگر فكر نمی- كرديم كه دراين جا عمليات شود به همين خاطر باخيالی راحت رفتيم وخوابيديم.،

اكثر اسراء از داخل سنگرهای اجتماعی بيرون كشيده شدند. تعداد زيادی از نيروهای دشمن كشته ومجروح شدند وتمام سنگرهای آنها منهدم شد.

منطقه ی عملياتی سرتك برای ما وعراق حائز اهميت بود چرا كه دشمن با قرارگرفتن در آن موضع می توانست با دوربين وديده بانها ئی كه داشت تمام حركات نيروهای ما را در قسمتهای شمال شرقی وجنوبی ارتفاع بمورا تحت كنترل درآورد. به همين جهت با نيروهاي زيادی كه در منطقه مستقر كرده بود هميشه سعی در حفاظت ازآن مواضع را داشت . با عمليات رعد آسای دليرمردان خطه ی لرستان مواضع آنها به دست نيروهای  اسلام افتاد وغنايم زيادی از آنهانيز به غنيمت گرفته شد. » 1

« باارائه گزارش پيروزی رزمندگان كفر ستيز درعمليات به فرماندهی ، فرماندهی دستور ترك منطقه را با رعايت تمام اصول امنيتی وتاكتيكی صادر كرد ما نيز تمام نيروهای عمل كننده را با دقت جمع آوری واز مسير ديگری ، سرافرازانه به سمت مواضع حركت كرديم. » 2

« دربنديخان عراق از جاهای تقريباً خوش آب وهوا ی عراق است . قبل از جنگ افسران ارشد ارتش عراق برای تفريح تابستانه ی خودبه در ياچه‌ی در بنديخان می آمده‌اند.   منطقه ای بسياز زيبا وجنگلی كه تقريباً دارای انواع ميوه های طبيعی است.

 

____________________

1- راوی ؛ ولی الله میر هاشمی ، همان تاریخ ، همان منطقه عملیاتی

2- راوی ؛ حمید قبادی ، همان تاریخ ، همان منطقه عملیاتی

 

 از لحاظ نظامی و سوق الجيشی هم دارای اهميت بسزايی بود به طوريكه با فتح سددربنديخان می توانستيم به گلوگاه عراق فشار بيارويم چون برق استان سليمانيه ازهمين سد تأمین می شد و با مانورهای تكنيكی هم می توانستیم استان بياده ی عراق رانيز زير فشار قرار داده  وبا قطع آب آن استان روحيه دشمن را تضعيف می كرديم.

اين ازجمله مهمترين آزمون وتجربه ای بود كه در جبهه ی غرب انجام گرفت. چگونگی انجام ونتيجه ی بسيار مثبت عمليات ، توجه فرماندهان قرارگاه را به اين تيپ جلب كرد، وازآن پس تيپ به عنوان يك يگان توانمند در سازمان رزمی سپاه مورد توجه قرار گرفت.» 1

___________________

1- راوی ؛ سردار نوری ، همان تاریخ ، همان منطقه عملیاتی

 


نگارنده : lorestan93 در 1393/12/9 10:51:4
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  9:46 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای رویای سرلشکر شهید هاشمی با امام (ره) که تعبیر شد

ماجرای رویای سرلشکر شهید هاشمی با امام (ره) که تعبیر شد
سردار قنبری هم‌رزم شهید هاشمی می‌گوید: شهید به من گفت: من خواب دیدم که از یک بلندی بالا می‌رفتم و امام در بالای آن ایستاده بود دست شما را گرفتم و همراه خودم بردم اما در نزدیکی امام دستت رها شد و تو افتادی ولی من به خدمت امام مشرف شدم.

 



 علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

تسنیم

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  9:46 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

یادمان های عاشقی
راهیان کربلا را بنگر که چگونه به مقتضای انتظار عمل کرده اند و به جبهه ها شتافتند. آری!این مقتضای انتظار است.

زائران شهدا، راهیان نور مهمان های ویژه ای هستندکه میزبانانش ساکنان حرم حق اند، همان آنهایی که عزیزترین هستی خود را که جان است با نیت و انگیزه الهی در راه خدا و آرمان های الهی فدا می کنند و به مقام شهادت نائل می شوند.

تو ای شهید که نامت ،خلاصه پاکیست   چقدر پیرهن خاکی تو افلاکیست

به استخوان وپلاک شکسته ات،سوگند  به جان مادرپهلو شکسته ات،سوگند

 دلم زهجرتو ای دوست،شعله ور شده است   زاستخوان تو قلبم،شکسته ترشده است

راهیان کربلا را بنگر که چگونه به مقتضای انتظار عمل کرده اند و به جبهه ها شتافتند.

آری!این مقتضای انتظار است.

در دلم یکسره من شوق شهادت دارم

در سرم ول وله ایست ، حس سعادت دارم 

یادمان دوکوهه:

دوکوهه 

دوکوهه السلام ای خانه عشق

دو کوهه یکی از بزرگترین پادگان های ارتش جمهوري اسلامي بود که در زمان جنگ در اختيار سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قرار گرفت.

دوکوهه در دوران هشت سال جنگ تحمیلی میزبان نیروهای تازه نفس از لشگرهای متفاوت از سراسر استان ها بالاخص بالاخص لشگر حضرت رسول(ص) از تهران بود.

از به یادماندنی ترین مراسمی که در پادگان دوکوهه هرگز آن را فراموش نخواهدشد، مراسم صبحگاه لشکر محمدرسول الله است.

اگر اندیشمک را دروازه ی خوزستان بدانیم ،دوکوهه دروازه ی جبهه های جنوب است.

علت نامگذاري اين منطقه به نام دوکوهه، وجود دو کوه  مانند( دوكوه دوقلو) در كنار يكديگر در اين منطقه است .

این مکان محل استقرار سرداران شهید چون احمد متوسلیان، ابراهیم همت، رضا چراغی ، دستواره، محسن وزوایی و بسیاری از رزمندگان اسلام بوده است.

"دوکوهه" منزل و مأوای عشاق

دگر خالی شده از جای عشاق

گردان هاي (ساختمان ها) انصار، مالك اشتر ، حبيب بن مظاهر ، مقداد ، عمار و حمزه ، كميل، ابوذر، فاطمه زهرا و ....

"دوکوهه" گشته ای خالی تو دیگر

ز گردان حبیب و هم اباذر

 

در بخش مركزي دوكوهه حسينيه شهيد همت وجود دارد كه قلب اين پادگان نام گرفته و شاهد شب زنده داري ها و اشك هاي رزمندگان اسلام بوده است .دوکوهه در تب پرواز حاج همت هاست.

"دوکوهه" آن حسینیه همت

دگر پر گشته است از خاک غربت

حوضي كه در مقابل اين حسينيه وجود دارد صفايي عجيب به اين حسينيه مي دهد.

در دو كيلومتري حسينيه شهيد همت ، حسينيه  گردان تخریب سوله ای شیروانی شکل  وجود دارد كه به نام حسينيه حضرت زهرا(س) نام گرفته است كه مقر رزمندگان مخلص تخريبچي بوده است.

دوکوهه"  گو تو گردان ها کجایند

مگر نزد شهید کربلایند

مقر اين رزمندگان به علت تمرين هاي ويژه و سخت تر دور از ساير گردان ها قرار داشته است در چند قدمي اين حسينيه هنوز هم چال هايي وجوددارد  شبيه قبر ، رزمندگان  قبرهایی را برای عبادت و تهجد حفر کرده بودتا در دل شب با معبود خود راز و نیاز کنند این قبرها محل خلوت ها و  مناجات هاي اين رزمندگان بوده است.

یادمان اروند کنار:

اروند 

هنوز ساحل والفجر8،غمگین است

جبین آب از آن التهاب پرچین است

«اروند رود» رودخانه ی بزرگی است در جنوبی ترین نقطه ی  سرزمین ایران  که در کنار آن بزرگترین نخلستان هان جهان قراردارد. در حاشیه اروند رود روبروی فاو عراق قرار دارد.

غروب 20بهمن سال64 سه هزار بسیجی لباس غواصی برتن کردند و آماده شدند تا باعبور از عرض اروند وارد منطقه عراقی ها شوند.

این منطقه شاهد یکی از موفق‌ترین و بزرگترین نبردهای دوران دفاع مقدس می‌باشد.

در عملیات والفجر 8 غواصان خط‌شکن شبانه از اروندرود گذشته، خط دشمن را شکسته و موفق به آزاد سازی منطقه فاو شدند این عملیات ضربه مهلکی بر ارتش بعث عراق وارد کرد.

یادمان شلمچه:

 

هنوزخاک شلمچه جنون به دل دارد

زهجرآن همه خورشید،خون به دل دارد

شلمچه زان همه شب زنده دار،خالی نیست

 هنوزلشکر10، نذرسید الشهداست

شلمچه تندیس زیبای  عشق است که در میدان ایثار قدکشیده است.

منطقه مرزی شلمچه در غرب خرمشهر واقع شده است. و نزديكترين نقطه مرزي به شهر بصره در كشور عراق مي‌باشد دشمن از همان اوایل جنگ درشهریور ماه  1359 شلمچه را به تصرف خود در آورده بود.

شلمچه يكي از مهمترين محورهاي حمله ارتش عراق به ايران بود.

شلمچه یکی از محورهای مهم برای دشمن بود زیرا دشمن از طریق مرز شلمچه به خرمشهر حمله کرد وقتی خرمشهر آزاد شد هنوز شلمچه در اشغال دشمن بود، دشمن از طریق موانع هایی که در مرز شلمچه ایجاد کرده بود خیلی سخت از آن دفاع می کردند ، سرانجام رزمندگان اسلام در دی ماه 1365در عملیات کربلای پنج شلمچه را آزاد کردند و شهدای زیادی در این عملیات به شهادت رسیده اند.

پس از آزاد سازی شلمچه آثار زیادی از شهدا در یادمانی که اکنون در شلمچه دایر شده است جمع آوری شده است و8 تن از شهدای عزیز گمنام درمرکز  این یادمان آرمیده اند.

این یادمان که توسط  آستان قدس رضوی ساخته شده است در مهرماه 78مقام معظم رهبری با حضور خود در این شلمچه نورانیت خاصی به این منطقه داد و فرموده اند:شلمچه قطعه ای از بهشت است.

بر طبق تاریخ امام رضا علیه السلام در هنگام ورود به ایران از مرز شلمچه عبور می کنندچنین است که  شلمچه قدمگاه امام رضا علیه السلام است.

یادمان طلائیه:

سخن بگوی طلائیه، باز دلتنگم

 برای سجده سرخ نماز دلتنگم

طلائیه یکی از محوهای اصلی حمله عراق در روزهای اول جنگ ومحور مهم برای عملیات های خیبر و بدر بوده است.

 حسینیه ای که در طلاییه بنا شده است ضریح زیبای چوبی وجود دارد پیکر مطهر پنج شهید گمنام هست نام این حسینیه ابوالفضل علیه السلام است . یادمان شهدای طلاییه یکی از مقرهای اصلی نیروهای کمیته جستجوی مفقودین پس از جنگ تحمیلی بوده است.  این منطقه شاهد شهادت مردان بزرگی همچون شهیدان حمید باکری و حاج همت بوده است.

عملیات های  سخت در این منطقه رخ داد طوری که شهيد ميثمي نماینده امام در قرارگاه خاتم الانبیا، درباره ی نبرد طلائیه گفت:«هر كس در طلائيه ايستاد، اگر در كربلا هم بود مي‌ايستاد» منطقه عملیات در طلاییه به حدی سخت بود که به گفتهی راویان حتی فرماندهان ما هم به جنگ تن به تن وارد شده بود.حتی دشمن در این عملیات از سلاح شیمیایی استفاده کرد .

در عملیات خیبر بود که شهید محمدابراهیم همت که به مولایش حسین (ع) اقتداکرده بود و تن بی سر به دیار حق شتافت. 

جنازه های خیلی ها در طلاییه ماند و هنوز برنگشته اند شهید حمید باکری از جمله این شهدا بود که گفته بود:

ما به فرموده امام، حسين‌وار وارد جنگ شديم و حسين‌وار به شهادت مي‌رسيم.

یادمان هویزه:

هویزه 

هویزه سرزمین دلاوری های بزرگ دلان کم و سن سال است اگر خوب گوش کنید صدای صوت قرآن سید حسین (سید حسین علم الهدی) را خواهید شنید.

در سکوت شب اونجا صدای ناله هایی در سنگرها خواهید شنید صدای مناجات های دانشجویان پیرو خط امام .عشق را اینجا نشان داده اند.

هویزه در جنوب غربی سوسنگرد در  دشت آزادگان است. دشمن در آغاز جنگ هویزه را محاصره کرد. در عملیات هویزه در 15/10/59 رزمندگان از این منطقه نفوذ کردند، اما با شروع پاتک‌های دشمن گروهی از پاسداران هویزه دانشجویان پیرو خط امام بودند در محاصره قرار گرفتند و در دی ماه 59تعدادی از آنان از جمله سید حسین علم‌الهدی فرمانده سپاه هویزه به شهادت رسیدند.

در طی عملیات بیت‌المقدس در اردیبهشت 1361 منطقه هویزه با رمز یا علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام آزاد شد و پیکر شهدا عزیز دانشجو در مکانی که امروز به عنوان یادمان شهدای هویزه میزبان زایرین می‌باشد کشف شد.

مقام معظم رهبری فرمودند:سراسر دوران جنگ، سرشار از ماجراهای رویاگونه این راهیان شب و شیران روز است و گروه شهیدان هویزه از برجسته‌ترین آنان‌اند.

هویزه جایی ست که کاروانهای راهیان نور از این سرزمین بازدید می کنند کاروانها به شهر هویزه نمی روند به مزار شهدای هویزه می روند، هویزه برای زائران راهیان نورحال و هوای خاصی دارد.

شهر هویزه با نام شهید سید حسین علم‌الهدی و شهدای هویزه عجین است؛ با خاطرات نبرد تن به تانک یعنی مقاومت و ایستادگی عده ای از جوانان دانشجو پیرو خط امام(ره) در مقابل لشگر تانک‌های بعثی عراق.

اینجا غربت شهیدانش وصف نشدنی است شاید زائران سرزمین نور آنجا احساس غربت نکنند ولی آرامشی عجیبی این مزار شهدای هویزه دارد.

کجایید ای شهیدان خدایی   بلاجویان دشت کربلایی

کجایید ای سبک بالان عاشق  پرنده‌تر ز مرغان هوایی

 

هویزه از شهرهای دشت آزادگان خوزستان است که نزدیک دو شهر بستان و سوسنگرد است، آب و هوای هویزه گرم و خشک است، دشمن در آغاز جنگ با اشغال شمال و شرق هویزه آن را محاصره کردند، عملیات نصر در این بیان انجام گرفت که این عملیات داستان غم انگیزی دارد عملیاتی که ما آغاز کردیم ولی به خاطر بنی صدر عقب نشینی کردیم.

بنی صدر به نیروهای مردمی و غیر ارتشی نگاه خوبی نداشت که آیت الله خامنه ای نماینده امام در ارتش آن زمان  درباره آن روز ها می گوید نیروهای مردمی به کار گرفته نمی شدند از سپاه و بسیج در عملیات ها خبری نبود ...یکی از درگیری های ما با بنی صدر همین مساله بود.

یادمان فکه:

 

 تبسمی به من ای فکه، هردوتنهاییم

 چگونه بعد شهیدان هنوز برپاییم

پراز دعای کمیلی،پراز جنون کارون

  کجاست منزل لیلی،جزیره ی مجنون؟

منطقه فکه رملی و سرزمین شن‌های روان است. دشمن بعد از اشغال منطقه در آن، 16 رده موانع در مقابل رزمندگان اسلام ایجاد کرده بود.

در عملیات و الفجر مقدماتی رزمندگان پس از نبردی سخت در محاصره دشمن افتادند و عده‌ای از نیروها نیز مجبور به عقب‌نشینی شدند.

 این منطقه مزین به خون شهدای عملیات‌های والفجر مقدماتی، والفجر یک و سرداران شهید همچون حسن باقری، مجید بقایی و سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی و همچنین شهدای بزرگوار تفحص می‌باشد.

تعداد زيادي از نيروهاي خودي به علت لو رفتن عمليات و تجهيزات فراوان دشمن و ميادين بسيار در منطقه شهيد و مجروح شدند ، عده اي عقب نشيني كردند اما عده زيادي در اين سرزمين جاماندند ، برخي بر اثر تشنگي در بيابان سوزان فكه شهيد شدند و عده اي به طرزي فجيع توسط دژخيمان بعثي شهيد شدند حتي برخي از مجروحين را زنده به گور كردند.اين زمين علاوه بر آن كه مشهد تعداد قابل توجهي از رزمندگان اسلام است، شاهد شهادت دو فرمانده بزرگ جنگ “ حسن باقري و مجيد بقايي” بود.

 فكه تا آخر جنگ در دست دشمن باقي ماند و برخي پيكرها همچنان در ميادين مين باقي ماند.

یادمان دهلاویه:

 

دهلاویه یک روستا در شمال غرب سوسنگرد است. خط مقدم رزمندگان ستاد جنگ های نامنظم ومحل مجروحیت دکترمصطفی چمران است.

یادمانی که نزدیکی این روستا هست محل شهادت دکتر مصطفی چمران می‌باشد.

ساختمان بلندی در این مکان ساخته شده است که بلندی قامت آن ،آدمی را به یاد ایستادگی چمران بیاندازد.

در این منطقه که با ایجاد ستاد جنگ های نامنظم به فرماندهی شهید مصطفی چمران تلاش های زیادی برای آزادسازی مناطق انجام شد سرانجام در عملیاتی به نام آیت الله مدنی در سال 60دهلاویه آزاد شد.

در اين عمليات فرمانده نيروهاي خودي (ايرج رستمي) به شهادت رسيد و هنگامي كه دكتر مصطفي چمران فرمانده ستاد جنگ هاي نامنظم – و وزير دفاع- براي معرفي فرمانده جديد عازم دهلاويه شد، در پشت كانال اين منطقه (مكان فعلي يادمان) بر اثر اصابت گلوله خمپاره فرمانده به شدت مجروح شد و هنگام انتقال به اهواز به شهادت رسيد.

دهلاويه را به نام چمران مي شناسند. اما دهلاويه انسان هاي بزرگ بسياري به خود ديده است. دهلاويه قدم گاه مردان بزرگي چون تجلايي است. جواد داغري هم در دهلاويه شهيد شد. امثال جواد، ايرج رستمي، فرمانده ي شجاع و شهيد دهلاويه، و ده ها مرد ارتشي، سپاهي و مدافعان مردمي، كه مظلومانه شهيد شدند، مدت ها با دست خالي در دهلاويه مقاومت كردند تا دشمن را از سوسنگرد و اهواز دور نگه دارند.

فرازی از دست نوشته های شهید چمران:

اي خداي بزرگ دست از جهان شسته ام و براي ملاقات تو به كربلاي خوزستان آمده م. از تو مي خواهم كه مرا با اصحاب حسين محشور كني. آرزو دارم كه بر خاك داغ خوزستان در خون خود بغلطم و به ياد عاشوراي حسين(ع) خود را در قدم مقدسش بيفكنم. و اين عقده ي هزار و چهارصد ساله را كه بر دلم فشار مي آورد و هميشه با تو مي گويم: «يا ليتني كنت معك» را برآورده كنم. اي حسين! در كربلا تو يكايك شهدا را در آغوش مي كشيدي، مي بوسيدي و وداع مي كردي. آيا ممكن است هنگامي كه من نيز به خاك و خون خود مي غلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاري و عطش عشق مرا به تو و به خداي تو سيراب كني؟ من از دنياي دون مي گريزم. از اختلافات، از تظاهرات، از خودنمايي ها، غرورها، خودخواهي ها، سفسطه ها، مغلطه ها، دروغ ها و تهمت ها خسته شده ام. احساس مي كنم اين جهان جاي من نيست. آن چه ديگران را خوشحال مي كند، مرا سودي نمي رساند.

احساس مي كردم كه حسين(ع) مرا به جنگ كفار فرستاده و از پشت سر مراقب من است. حركات مرا مي بيند، سرعت عمل مرا تمجيد مي كند، فداكاري مرا مي ستايد، و از زخم هاي خونين بدنم آگاهي دارد. و براستي كه زخم و درد در راه او و خداي او چقدر لذت بخش است.

 انتهای پیام/

 

 

*گزارشگر:اکرم جافری

نگارنده : lorestan93 در 1393/12/6 9:58:17
 
 
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  9:47 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطراتی از بانوان زینبی

خاطراتی از بانوان زینبی
پرستاران و امدادگران زن به صورت داوطلبانه دوشادوش رزمندگان در خط مقدم جنگ حضور یافتند. در این بین باید گفت که انصافا امدادگران بانو همانند فرشتگانی بودند که بر سر جراحت مجروحان مرهم می‌نهادند و نقش بی‌نظیری را در هشت سال دفاع مقدس به عنوان «فرشتگان سفیدپوش» ایفا کردند.

 

 


در تقویم پنجم جمادی الاول روز ولادت باسعادت بانوی قهرمان کربلا، پرچم‌دار نهضت عاشورا پس از شهادت حسین(ع)، حضرت زینب کبری (س) است. این روز به نام «پرستار» در تقویم به ثبت رسیده است.به همین مناسبت مروری بر خاطرات تعدادی از بانوان امدادگر و رزمنده حاضر در دوران دفاع مقدس داریم.

 

«مینا کمایی» یکی از امدادگران دوران هشت سال دفاع مقدس است او درباره چگونگی راضی کردن خانواده‌اش برای حضور در جبهه توضیح می‌دهد: پذیرش اینکه به عنوان امدادگر در آبادان بمانم برای خانواده کمی مشکل بود اما از آنجایی که خواهرم «زینب» که به دست منافقین شهید شده بود، حضور برادرانم در جبهه و مقاومت و پافشاریم سبب شد تا خانواده با این تصمیم من موافقت کنند. در نتیجه از ابتدای آغاز جنگ تا سال 1364 در مناطق عملیاتی و بیمارستان‌ها حضور یافتم.

 

با تعدادی از دوستانم برای کمک به مجروحین وارد بیمارستان «شرکت نفت» آبادان شدیم.عراق از موقعیت «شلمچه» به سمت آبادان در حال پیشروی بود تا اینکه خانواده‌ام آبادان را ترک کردند. اما من و خواهر بزرگم «مهری» در خوابگاه بیمارستان شرکت نفت ماندیم.تعداد خواهرانی که در آنجا به سر می‌بردیم حدود 20 نفر بودند و در هر قسمت که اعلام نیاز می‌شد از طرف سپاه و هلال احمر برای کمک حضور می‌یافتیم. یادم می‌آید در «عملیات فتح‌المبین» به بیمارستان «شهدای شوش»در شهرستان شوش اعزام شدیم. از آنجایی که بخیه زدن، رگ گیری و کمک‌های اولیه را از قبل می‌دانستیم هر یک از ما در بخش‌های مختلف این بیمارستان مشغول انجام کارها شدیم. مجروحین آنقدر زیاد می‌شدند که گاهی تا سه شب نمی‌خوابیدیم.

 

«معصومه رامهرمزی» نیز از دیگر امدادگران و رزمندگان دوران دفاع مقدس است. او با بیان خاطره‌ای از نوروز سال 1360 روایت می‌کند: همراه تعدادی از بانوان تصمیم گرفتیم در طبقه سوم بیمارستان آیت‌الله طالقانی آبادان که بر اثر بمباران مخروبه شده بود حدود 400 بشقاب سبزه گندم برای سال نو(1360) بکاریم و بین سنگرها توزیع کنیم. شب قبل از سال تحویل سبزه‌ها را همراه با عکس کوچکی از امام خمینی و بسته‌های کوچک آجیل در داخل خودرو آمبولانس گذاشتیم که بین سنگرها توزیع کنیم. رزمندگان اصلا فکر نمی‌کردند که کسی در این بحبوحه جنگ به فکر آن‌ها باشد. بنابراین با دیدن این سبزه‌ها روحیه‌شان بسیار تقویت شد.

 

همچنین سکینه هورسی از دیگر بانوا رزمنده و امدادگر حاضر در دوران دفاع مقدس با اشاره به شهادت شهیدان باهنر و رجایی تویضیح می‌دهد: با پیروزی‌های رزمندگان اسلام در سال دوم جنگ تحمیلی دشمن چهره‌ جدیدی را از خود با ترور برخی شخصیت‌های عالیرتبه و تاثیرگذار کشور به نمایش گذاشت. یکی از این ترورها که منجر به شهادت شهید باهنر و رجایی شد در سال 60 به وقوع پیوست. از آنجایی که شهید رجایی رئیس جمهور بود باید برای انتخاب رئیس جمهور انتخابات برگزار می‌شد.

 

با پیام امام (ره) مبنی بر حضور در انتخابات تصمیم گرفتیم که در آن شرایط حساس از جنگ در انتخابات شرکت کنیم و به همین دلیل به یکی از شعبه‌های اخذ رأی شهر آبادان رفتیم. اگر اشتباه نکنم این شعبه در مسجد «پیروز» آبادان قرار داشت. حضور گسترده مردم و رزمندگان باعث شده بود که دشمن حملات توپ‌خانه‌ای خود را افزایش دهد. اما مردم اعتنایی به این بمباران نکردند و با استقبال بسیاری برسر صندوق‌های رأی حاضر شدند.

 

 


ایسنا

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  10:01 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

روایت خواهر سرلشکر شهید هاشمی از آخرین دیدار قبل از شهادت

روایت خواهر سرلشکر شهید هاشمی از آخرین دیدار قبل از شهادت
قمر هاشمی می‌گوید: احساسم می‌گفت این آخرین دیدار ماست. او هم انگار چنین حسی داشت مدام کنار ما بود و از من دور نمی‌شد. لبخندی زد و گفت: «چه شده قمر چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟» اما من چیزی نگفتم دلم نمی‌آمد شبش را با نگرانی‌ام خراب کنم.

 


 علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مأمور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه‌ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق(ع)» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به‌درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه‌ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی‌رتبه سپاه، جان او را که احتمالاً به اسارت درآمده بود به خطر بیندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشکر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به‌قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره‌ای از خواهر شهید می‌آید:

زندگی من و علی با هم گره خورده بود وابستگی من و علی چیزی نبود که با فاصله زمینی از بین برود و شاید بگویم هیچ فاصله‌ای باعث نمی‌شد ما از هم جدا شویم. من عاشق علی بودم وقتی که او نبود با عکس‌هایش حرف می‌زدم تمام خانه‌ام پر بود از عکس‌های علی هر وقت به خانه‌ام می‌آمد نگاهی به در و دیوار می‌انداخت و با آن لبخند زیباسش می‌گفت «چه خبرت است این همه عکس تمام خانه را پر کردی؟» گفتم «دوست دارم وقتی نیستی تمام زندگی من این عکس‌ها است».

تا اینکه یک شب چند عکس قاب گرفت و آورد به من تمام خواهرها و برادرها همسرش و پدر و مادرم داد. آن شب وقتی قاب را آورد تا به دستم بدهد نمی‌دانم چرا دست و پایم لرزید و احساس کردم ته دلم خالی شد علی هم متوجه شد گفت «قربانت بروم چه شد؟ چرا رنگت پرید؟ نکند عکس را که به تو داده‌ام از آن خوشت نیامده؟». گفتم «نه من فدای تو و عکست بشوم». اما دلم گواهی می‌داد که اتفاق بدی خواهد افتاد. نمی‌دانم چرا اما از آن روز حسی همراه باترس و اضطراب مرا آرام نمی‌گذاشت.

سه شب قبل از آن اتفاق درحیاط نشسته بودیم و زینب دختر علی مثل همیشه روی شانه‌های او نشسته بود و داشت بازی می‌کرد من به آن‌ها نگاه می‌کردم و فکر این که ممکن است این آخرین دیدار باشد کم کم داشت دیوانه‌ام می‌کرد عصبی شده بودم علی از نگاهم فهمید که ناراحت هستم به زینب گفتم «عمه بیا پایین بابا خسته شد اذیت‌ می‌شود». علی گفت «اشکالی ندارد بگذار راحت باشد». گفت « تو چرا امشب این جوری به ما نگاه می‌کنی؟ قمر فردا شام همه خانه شما دعوتیم؟» گفتم «قدمت به روی چشم خوش آمدی حالا واقعا فردا میایی؟ گفت «انشاءالله اگر خدا بخواهد».

رفتم خانه و از همان موقع شروع کردم به تدارک دیدن شام فردا شاید علی با ساده‌ترین شام هم سیر می‌شد اما مهمان من علی بود و می‌خواستم هر آنچه را که در توان دارم و او دوست دارد برایش آماده کنم تمام خریدهایم را انجام دادم و کارهایم را مرتب کردم عصر شوهر خواهرم که همراه علی بود آمد و گفت «حاجی گفته امروز نمی‌توانم بیایم باشد برای فردا». گفتم اشکال ندارد اما فردا شب منتظرم. او رفت و دوباره فردا همان ماجرا تکرار شد شب سوم وقتی آمد و گفت حاجی سلام رساند و گفت نمی‌توانم بیایم عصبانی شدم و به او گفتم «حاج علی دو شب است دارد می‌گوید که فردا شب. چرا من را اذیت می‌کند؟» چهارمین روز داشتم آماده می‌شدم که به منزل مادرم بروم عصر حاجی تماس گرفت و گفت «امشب می‌آیم خانه مادر بیا آنجا».

تمام وسایل و تدارکات را جمع کردم و رفتم منزل مادرم و شروع کردم به پختن غذاها علی مرغ سرخ شده و خورشت بادمجان دوست داشت و من سعی داشتم در فرصت کمی که دارم برایش آماده کنم وقتی آمد و یک راست رفت سراغ ظرف مرغ‌ها می‌دانست من از ناخنک زدن به غذا حساسم می‌خواست اینجوری تلافی بدقولی‌هایش را کرده باشد و کمی هم با من شوخی کند خواهرم گفن قمر حاجی رفت سراغ مرغ‌ها کفتم بگذار برود نوش جانش همه‌اش را بخورد. خندید و گفت تو که دیدی پس چرا چیزی نگفتی؟ گفتم دیدم اما اشکالی ندارد.

احساسم می‌گفت این آخرین دیدار ماست. حاجی هم انگار چنین حسی داشت چون مدام کنار ما بود و از من دور نمی‌شد. حتی آمده بود و در آشپزخانه کنار ما ایستاده بود وقتی سفره شام را پهن کردیم من غذا نخوردم فقط نشسته بودم و به حاج علی نگاه می‌کردم دستکم را گذاشته بودم زیر چانه‌آم و به حرکات علی نگاه می‌کردم لبخندی زد و گفت: «چه شده قمر چرا اینجوری نگاهم می‌کنی می‌ترسم ها». اما من چیزی نگفتم دلم نمی‌آمد شبش را با نگرانی‌ام خراب کنم اما او خودش هم انگار می‌دانست فقط نمی‌توانست بیان کند. موقع رفتن با همه خداحافظی کرد و دوباره سوار ماشین شد و این اتفاق چندین بار تکرار شد.

این رفتارش باعث می‌شد من بیشتر نگران شوم با خودم می‌گفتم حتما خودش هم از ماجرایی خبر دارد و چیزی نمی‌گوید قرار شد فردا برای ناهار بیاید اما خبری نشد همسرش ظهر آمد و گفت: «می‌گویند به مجنون حمله شده قرار بود حاج علی بیاید اما نیامده زنگ هم نزده است نگران و دلواپس بودم با این حرف‌ها بی‌تاب تر هم می‌شدم نمی‌دانستم به کدام حرف باید اطمینان کنم و کدام را جدی نگیرم چند روز منتظرش بودیم هرکس خبری می‌آورد و چیزی می‌گفت منزل‌مان پر شده بود از مهمان‌هایی که می‌آمدند تا تسلیت بگویند و من قبول چنین واقعه‌ای برایم سخت و غیر ممکن بود. بعد از چند روز به پدرم اطلاع دادند که آرام باشید و صبر داشته باشید گفتند حاج علی اسیر شده است. اما من نمی‌توانستم باور کنم به هرحال سال‌های چشم انتظاری ما آغاز شد چشم‌مان به در بود تا خبری از علی برسد اما...

 

تسنیم

نگارنده : fatehan1 در 1393/12/5 9:32:11
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  10:04 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

انتظار شلمچه به سر آمد
اردیبهشت ماه سال 63 بود که برای کارکردن بچه‌های گردان در میدان مین واقعی به اردوگاه شهدای تخریب درجاده آبادان رفتیم. میدان مین آموزشی وسیعی داشتند همه مین‌ها هم واقعی بود. مثلا مین «والمرا»چاشنی اشتعالی داشت و درصورت بی‌توجهی، عمل می‌کرد... 

 

جعفر طهماسبی از پیشکسوتان تخریب «لشکر10 سیدالشهدا(ع)» با بیان مقدمه‌ای درباره ویژگی‌های رفتاری، ترکیب سنی رزمندگان تخریبچی در دوران دفاع مقدس و بخش‌های از زندگی‌نامه شهید اسماعیل گل محمدی می‌گوید: در میان رزمندگان تخریبچی به ندرت به افرادی با سن و سال بالا بر می‌خوردیم و جمع با صفای این حماسه‌سازان معمولا از قشر نوجوان وجوان‌ها تشکیل شده بود. جوان‌هایی که سراسر شور و شوق بودند. بعضی از آنها به معنویت‌شان شهره و بعضی دیگر هم با رعایت شئونات دینی، کمپوت خنده و روحیه دیگر رزمندگان بودند. البته در این بین کسانی هم که در اوج معنویت قرار داشتند اما خودشان را به سادگی می‌زدند. یکی از این افراد، شهید اسماعیل گل محمدی بود. بچه‌های تخریبچی از روی صمیمیت او را «برادر گلی» صدا می‌کردند.

 

اسماعیل در سال 1342 به دنیا آمد. ابراهیم نام پدرش بود و در سازمان آب سد امیرکبیر کارگری می‌کرد. آن‌ها در روستا زندگی می‌کردند و بین همه فرزندان خانواده آرام‌ترین ومظلوم‌ترین فرزند او بود. گلی در پنج سالگی از پشت بام منزل‌شان به حیاط پرت شد اما مشیت الهی بر این بود که سالم بماند. یک سال بعد وقتی که همراه والدینش به دیدن یکی از اقوام‌ می‌روند، در حالی که مشغول بازی بود ستون ایوان خانه که سالیان سال پا برجا بود یک مرتبه از جا کنده و روی صورت او خراب می‌شود، اما این بار هم عنایت الهی باعث شد که صدمه‌ زیادی نبیند. البته این همه ماجرا نیست چرا که در دورانی که او دانش‌آموز بود پس از بازگشت به خانه، از سر غفلت سماور آبجوش بر رویش‌ می‌ریزد و باز خدا اسماعیل را حفظ می‌کند و آسیبی نمی‌بیند.

 

 

شهید اسماعیل گل‌محمدی
 

البته چند ماه قبل از شهادت گلی یک روز مادرش متوجه‌ می‌شود که از درد به خودش‌ می‌پیچد اما حاضر نیست مسئله را به خانواده بگوید به هر حال بعد از یک شبانه روز ناراحتی مادر و پدرش او را به دکتر‌ می‌رسانند و پزشک‌ می‌گوید آپاندیس او ترکیده و معجزه‌ است که تاکنون سالم مانده است. همچنین یک بار برای بچه‌های تخریبچی لشکر تعریف می‌کرد که در کرج با بلدوزر مشغول جاده سازی بوده است و بلدوزر روی او میغلطد ولی در کمال ناباوری سالم از مهلکه بیرون می‌آید.

 

اسماعیل بعد از عملیات «والفجر1» در خردادماه سال 1361 به گردان تخریب آمد و در عملیات‌های «والفجر2 و 4» و «خیبر» شرکت کرد و چندین بار مجروح شد. در گردان به دلاوری و شجاعت شناخته می‌شد. هرکس با او به عملیات می‌رفت از شوخ طبعی گلی در کارها می‌گفت. اسماعیل حتی در سخت‌ترین لحظات و زیر آتش نفس گیر دشمن خنده از لبش نمی‌افتاد. اسماعیل در آموزش‌ها و مانورها هم دست از شادابی برنمی‌داشت. اردیبهشت ماه سال 63 بود که برای کارکردن بچه‌های گردان در میدان مین واقعی به اردوگاه شهدای تخریب درجاده آبادان رفتیم. میدان مین آموزشی وسیعی داشتند همه مین‌ها هم واقعی بود. مثلا مین «والمرا» داری چاشنی اشتعالی بود و درصورت بی‌توجهی، عمل می‌کرد. این میدان مین آموزشی چند کانال دو یا سه متری داشت که باید از آنها عبور می‌کردیم. در یکی از شب‌های مانور، یک ستون 15 نفری بودیم که مشغول زدن معبر شدیم و بچه‌ها به نوبت جایشان را با هم عوض می‌کردند تا همه معبر زدن در تاریکی شب را تمرین کنند.

 

آن شب به کانال اول رسیدیم باید یکی از بچه‌ها که قدرت بدنی بالاتری داشت از کانال رد می‌شد و آن‌طرف کانال می‌ایستاد و کمک می‌کرد که بقیه هم بالا بیایند. از کانال اول رد شدیم و در میدان مین دوم هم معبر زدیم و به کانال سوم رسیدیم. یکی از بچه‌ها که قد بلندتری داشت از کانال عبور کرد، دست ما را گرفت تا بالا بیاییم. بعد از من یکی یکی بالا آمدند. هنوز10 نفری مانده بودند که از کانال رد بشوند که ما مشغول معبر زدن در میدان مین سوم شدیم و هرچه منتظر ماندیم بقیه نیامدند. برگشتیم سمت کانال و دیدیم صدای قهقه‌شان از داخل کانال به گوش می‌رسد. وقتی دلیلش را پرسیدیم یکی از بچه‌ها گفت: «آمدم گلی را از کانال بالا بکشم که یک چیزی گفت وهر دوی ما خنده‌مان گرفت و درون کانال افتادیم.»

 

 

شهید اسماعیل گل‌محمدی نفر دوم از راست
 

گلی همیشه آماده شهادت بود. عملیات‌های سختی را با رزمندگان تخریبچی رفته بود اما شهادت سراغش نیامده بود و خودش هم می‌گفت: «من در تخریب چیزیم نمیشه. باید جایی برم که کسی من رو نشناسه.» اسماعیل بعد از عملیات «کربلای1» از گردان تخریب تسویه گرفت و کرج رفت و باز به جبهه برگشت ولی این‌بار دیگه به تخریب نیامد. یادم نیست کدام گردان و واحد لشکر 10 سیدالشهدا(ع) رفت. اما گلی برای شهادت نشون شده بود چون اسماعیل بعد از چهار سال حضور در جبهه در عملیات «کربلا5» در «شلمچه» به شهادت رسید.

 

 

شهید اسماعیل گل‌محمدی با شال آبی




ایسنا
 

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  10:05 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

روایت آخرین دیدار با سرلشکر شهید علی هاشمی از زبان مادرش

روایت آخرین دیدار با سرلشکر شهید علی هاشمی از زبان مادرش
مادر شهید هاشمی می‌گوید:برای خداحافظی چندین بار رفت و دوباره برگشت انگار او هم می‌خواست حرفی بزند که دلش نمی‌گذاشت به او گفتم پشت سرت دارم نگاه می‌کنم رسیدی زنگ بزن. گفت نگران نباش فردا می‌آیم از آن روز ۲۲ سال می‌گذرد اما...

 

علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشکر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره مادر شهید می‌آید:

با آغاز جنگ تحمیلی علی کمتر از قبل به خانه می‌آمد یا در منطقه بود یا در مسجد. انگار وقت کم می‌آورد. آقا قاسم هم برای پشتیبانی و تدارکات به منطقه می‌رفت پسر کوچکترم عارف هم به جبهه رفته بود من هم با کمک دخترم در خانه غذا، نان و کلوچه می‌پختیم تا برای بچه‌ها به منطقه ببرند. آن موقع جنگ و سپاه پشتیبانی درست و حسابی نداشت تامین غذا و تدارکات سپاه حمیدیه را ما در خانه انجام می‌دادیم.

علی هم مثل قبل آرام و سر به زیر می‌آمد و می‌رفت وقتی به او می‌گفتم چرا انقدر سرت را پایین می‌گیری؟ می‌گفت نمی‌خواهم چشمم به نامحرم بیفتد. زن‌های همسایه به من می‌گفتند خوش به حالت ننه علی پسرت مثل فرشته‌ها است. آخرین باری که دیدمش شب جمعه دوم تیر سال 67 بود قرار گذشته بود در منزل خواهرش همه خواهرها و برادرها جمع شوند برای شام اما زنگ زده بود به خواهرش تا مهمانی را در خانه ما بگیرد.

قمر هم همه وسایلش را جمع کرده بود و آمده بود و داشت غذاها را آماده می‌کرد که علی از راه رسید. دم غروب بود شام که خوردیم نشستیم دور هم و علی با خواهرش شوخی می‌کرد اما نمی‌دانم چرا دلم داشت شور می‌زد انگار می‌خواست خبری به من بدهد که من برای شنیدنش آمادگی نداشتم اصلا نمی‌خواستم به این حرف دلم گوش دهم.

شب برای خداحافظی با همه روبوسی کرد چندین بار رفت و دوباره برگشت انگار او هم می‌خواست حرفی بزند که دلش نمی‌گذاشت به او گفتم مادر پشت سرت دارم نگاه می‌کنم تا برسی وقتی رسیدی زنگ بزن. وقتی رسید منزل خودش زنگ زد و گفت: «مادر نگران من نباش من رسیدم فردا ناهار می‌آیم». من هم گفتم منتشرت هستم.

فردا ناهار را درست کردم و منتظرش شدم اما خبری نشد از آن روز تا بیست و دو سال هر صبح به امید دیدن روی او از خواب بیدار می‌شدم و هر شب به امید دیدن رویش حتی به خواب می‌رفتم اما دریغ از یک خبر.هیچکس نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و علی کجاست؟ تا وقتی که خودش آمد به خوابم و گفت دیگر منتظرش نباشم باور این حرف بعد از این همه سال امیدواری به دیدار دوباره‌اش برایم سخت بود.

تا اینکه سه سال پیش باز هم به خوابم آمد رفته بودم منزل علی دیدن همسر و فرزندانش شب را آنجا ماندم که علی آمد به خوابم و گفت: «مادر دیگر منتظرم نباش این انگشتر را برای شما آورده‌ام». دست مرا گرفت و انگشتر را در دستم گذاشت. چند روز از این ماجرا نگذشته بود که یکی از همرزمانش به نام آقای عباس هواشمی که به یمن سفر کرده بود برای من همسر و دختر علی انگشتر عقیق آورد به او گفتم چند شب پیش چنین خوابی دیدم. او گفت این هیده حاج علی بود من برای شما آوردم.

تسنیم

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  10:06 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

حلاوت شهادت زير زبان حافظ قرآن
شهيد زين‌‌العابدين توسلي سال 1337 در محله دولت‌آباد شهر ري به دنيا آمد. همجواري با بارگاه عبدالعظيم‌ حسني از اهالي ري، مردماني عموما مذهبي و متدين پرورش داده است كه خانواده توسلي‌ها يكي از آنها به شمار مي‌رفتند.


به اين ترتيب زين‌الدین در ميان يك خانواده مذهبي كه مقدر بود پس از شروع جنگ تحميلي دو شهيد را تقديم نظام اسلامي كند، پرورش يافت و از همان دوران نوجواني به آموزش علوم ديني و فراگيري قرآن پرداخت. براي آشنايي با منش و سيره اين شهيد قرآني دقايقي به گفت‌وگو با محمد حاجي كتابي از دوستان و همرزمان شهيد پرداختيم كه متن زير روايت حاجي كتابي از سال‌ها همنشيني با يك شهيد است.

مكتب طلايي

سال 1351 بود كه جرقه‌هاي اولين آشنايي بين من و شهيد توسلي در حسينيه بني‌فاطمه تهران زده شد. در اين حسينيه آيت‌الله مكارم شيرازي جلسات سخنراني برگزار مي‌كرد كه پيش از شروع آن، شاگردان حاج‌محمود طلايي نمايشي از حفظيات قرآن كريم را براي حضار اجرا مي‌كردند. روش حفظ قرآن توسط مرحوم طلايي به اين ترتيب بود كه ايشان آدرس سوره يا آيه‌اي را مي‌داد، آن وقت شاگردانش همان آيه را مي‌خواندند و تسلط‌شان بر حفظيات قرآن را به نمايش مي‌گذاشتند. من هم همان روز مجذوب اين برنامه قرآني شدم و تصميم گرفتم به حلقه مكتب طلايي بپيوندم. خصوصاً آنكه در ميان شاگردان حدوداً 9 ـ هشت ساله استاد، نوجواني 
15 ـ 14 به چشم مي‌خورد كه همسن و سال خودم بود و آثار معنويات راه يافته از همجواري با قرآن در چهره‌اش به وضوح نمايان بود. او كه زين‌العابدين توسلي نام داشت، كمي بعد تبديل به صميمي‌ترين دوست من شد. جلسات قرآني استاد طلايي هفته‌اي دو روز بعدازظهرها تا نماز مغرب ادامه داشت.

كتابت قرآن به خط نسخ

از خصوصيات بارز شهيد توسلي اين بود كه علاوه بر حفظ و قرائت قرآن كريم، به فراگيري هنرهاي خوشنويسي و نقاشي نيز همت مي‌گماشت. او كه از حس زيباشناختي فوق‌العاده‌اي برخوردار بود، ‌از هنر خوشنويسي خود براي كتابت قرآن به خط نسخ بهره مي‌برد و تابلونوشته‌هايي از اشعار مثنوي مولوي و حافظ را خلق مي‌كرد كه برخي از آنها هم اكنون نيز موجود هستند. با گذشت زمان و پيشرفت چشمگيري كه زين‌العابدين در خطاطي با قلم يافته بود، براي اينكه هنر خود را تقويت كند، در زمره شاگردان استاد اميرخاني درآمد.

يادم است روزي كه زين‌العابدين براي شاگردي استاد اميرخاني به انجمن خوشنويسان رفته بود، 20 سال بيشتر نداشت و افرادي كه در انجمن حضور داشتند، با تصور اينكه او مي‌خواهد شاگرد استاد شود، حرف‌هايي به تمسخر زده بودند. آنها استدلال مي‌كردند كه يك خوشنويس بايد حداقل 20 الي 30 سال خطاطي كند تا لايق شاگردي استاد شود، زين‌العابدين هم كه به هنر خودش اعتماد داشت، از آنها خواسته بود متني را پيشنهاد بدهند تا خطاطي كند. وقتي شهيد آن متن را نوشته و به حضور استاد برده بود، خود آقاي امير خاني درخواست داده بود تا نام زين‌العابدين را جزو شاگردان بنويسند.

نقاشي تصوير امام

در دوران مبارزات انقلابي بنده و شهيد توسلي در مرز 20 سالگي بوديم. در آن روزها كه همسن و سال‌هاي زين‌العابدين شور و هيجان انقلابي خود را در تظاهرات و حضور در خيابان‌ها نشان مي‌دادند، او كه به تأثير هنرهاي خود در تهييج افكار عمومي مطلع بود، به همراه تعداد ديگري از هنرمندان دست به نوشتن تابلوها و كشيدن نقاشي‌هايي مي‌زند كه مورد استفاده مردم در راهپيمايي‌ها قرار مي‌گيرد. آن روزها زين‌العابدين به اتفاق تعدادي از هنرمندان متعهد انقلابي در يكي از خانه‌هاي حوالي ميدان شهدا به شكل مخفيانه اقدام به نوشتن پلاكارد‌ها و تابلوهايي مي‌كردند كه در تظاهرات از آنها استفاده مي‌شد. وقتي قرار بر برگزاري اربعين سال 57 رسيد، شهيد توسلي از ساعت 12 شب تا شش صبح تصوير امام را در ابعاد بزرگي نقاشي كرد تا در آن راهپيمايي بزرگ استفاده شود. من خودم آن روز كنارش بودم و ديدم كه با چه جديت و سختكوشي نقاشي را طي شش ساعت به اتمام رساند.

صوت محزون قرآن

يكي از ويژگي‌هاي قرآني شهيد زين‌العابدين توسلي، قرائت قرآن به سبك استاد محمود منشاوي بود كه صوت و لحن محزون، از ويژگي‌هاي اين سبك به شمار مي‌رود. كساني كه پاي قرائت‌هاي زين‌العابدين مي‌نشستند، قرائت محزون جواني نوراني را به ياد مي‌آورند كه چگونه در جلسات قرآني همه حضار را تحت تاثير صوت زيباي خود قرار مي‌داد و سيمايي از يك جوان متدين و مذهبي را براي همگان به نمايش مي‌‌گذاشت.

شهادت دو برادر به فاصله يك هفته

بعد از پيروزي انقلاب فعاليت‌هاي فرهنگي و عقيدتي ما ادامه داشت. اما زين‌العابدين كه فكر و روانش را با كلام الهي پرورش داده و قلب پاكش را به نور قرآن منور ساخته بود، ديگر توان تحمل بي‌قراري‌هاي روحش را نداشت. لذا با شروع جنگ تحميلي تمام تلاش خود را براي قرار گرفتن در صف مجاهدان راه خدا قرار داد و كمي بعد در حالي كه يكي از برادرانش به نام عليرضا توسلي، در جبهه‌هاي جنگ حضور داشت، او نيز به صف رزمندگان پيوست و سال 1360 در جبهه‌هاي غرب به شهادت رسيد. در حالي كه تنها يك هفته بعد خبر شهادت برادرش شهيد عليرضا توسلي نيز به خانواده‌اش داده شد.

شهيد توسلي در بخش ‌ديگري از همين وصيتنامه با دعوت از مردم به رعايت تقوي و پيروي از ولايت فقيه نوشته بود: شهادت شيرين‌تر از قند است. خدايا نصيب‌مان كن...


تا شهدا 


نگارنده : fatehan1 در 1393/11/29 9:3:41
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  10:14 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطراتی از شهید الله‌دادی در عملیات‌های کربلای 4 و والفجر 8

خاطراتی از شهید الله‌دادی در عملیات‌های کربلای 4 و والفجر 8
یکی از رزمندگان لشکر 41 ثارالله گفت:شهید الله‌دادی با سن کمی که داشت بسیار زود رشد کرد و توانست با همکاری شهید زندی‌نیان بحث آتش پشتیبانی و نحوه اجرا آن را انجام بدهد و قسمتی به عنوان تطبیق آتش را آماده کرد.

 

 

محمدرضا مغفوری  درباره چگونگی آشنایی‌اش با شهید «محمدعلی الله‌دادی» توضیح داد: در جریان عملیات «بدر» با شهید الله‌دادی آشنا شدم. او در سال 63 جذب یگان ادوات لشکر 41 ثارالله شد و با شهید مهدی زندی‌نیان کار کرد.

 

وی افزود: شهید الله‌دادی با سن کمی که داشت بسیار زود رشد کرد و توانست با همکاری شهید زندی‌نیان بحث آتش پشتیبانی و نحوه اجرا آن را انجام بدهد و قسمتی به عنوان تطبیق آتش را آماده کرد.

 

این رزمنده با روایت خاطره‌ای گفت: یادم است پیش از عملیات «کربلا4» بود که روزی شهید زندی‌نیان من را به داخل کانتینری فراخواند. دست او چند برگه به چشم می‌خورد. برایم توضیح داد که از لشکر خواسته‌اند تا برای خودش جانشینی انتخاب کند. او با من مشورت کرد و پرسید چه کسی را برای این عنوان انتخاب کند. از آنجایی که «افشار» معاون او به شهادت رسیده بود، گفتم هرکسی را که خودت صلاح می‌دانی. اولین اسمی که نام برد‌، شهید الله‌دادی بود و من هم او را تایید کردم. پس از آن شهید زندی‌نیان در عملیات «کربلا5» به شهادت رسید و به صورت رسمی شهید الله‌دادی مسئولیت یگان ادوات لشکر 41 ثارالله را عهده دار شد.

 

وی درباره اخلاق شهید الله دادی توضیح داد:الله دادی اخلاقی وارسته و خوب داشت و از آنجایی که جوان بود معمولا با جوان‌تر ها بیشتر گفت‌وگو و مراوده می‌کرد تا جذب شوند. علاوه بر این او پیش از جنگ هم ورزشکار بود و ورزش باستانی انجام می‌داد.

 

مغفوری در پایان سخنانش با اشاره به فعالیت‌های شهید الله‌دادی در عملیات «والفجر8 » گفت: او در یگان ادوات حضور داشت و قرار بود برای قبضه‌های توپ جایی آماده کند. یادم هست من از اهواز سبد‌های مفتولی را می‌بستم و برایش می‌آوردم. او به همراه دیگر رزمندگان چاله‌هایی یک در یک متر حفر می‌کرد و آرماتورها را در درون آن قرار می‌داد و سپس بتون آرمه درون این چاله‌ها می‌ریخت تا زیر قبضه‌های توپ‌خانه محکم شود. آنها شب‌ها کار می‌کردند و در طول روز کارهای عقیدتی ‌ و روزش می‌کردند. شهید الله‌دادی خودش نماز جماعت را برپا می‌کرد و دیگر بچه‌ها به او اقتدا می‌کردند.

 

 


 ایسنا‌

 

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  10:16 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

از نواختن نی تا حضور در اطلاعات تیپ

از نواختن نی تا حضور در اطلاعات تیپ
شهید سودی که در طول حیات پر برکت خود به نی نوازی می پرداخت پس از ورود به جبهه حق علیه باطل نیز همچنان به فعالیت های فرهنگی و هنری خود را ادامه داد و به عنوان خبرنگار در ساخت مستند جنگ نقش برجسته ای ایفاء نمود.


در هشت سال دفاع مقدس و مقابله با دشمن بعثی، بسیاری از جوانان با استعداد و هنرمند این مرز و بوم جان خود را در کف دست نهاده و با سپر کردن سینه خود از خاک و ناموس این سرزمین جانانه دفاع کردند.

شهید منصور سودی یکی از این جوانان هنرمند بود که وقتی دید دشمنان قسم خورده انقلاب کمر به تجاوز به خاک جمهوری اسلامی ایران و شکست انقلاب بسته اند دل از علایق هنری خود برداشته و بهترین هنر را در شهادت دید.

شهید سودی که در طول حیات پر برکت خود به نی نوازی می پرداخت پس از ورود به جبهه حق علیه باطل نیز همچنان به فعالیت های فرهنگی و هنری خود را ادامه داد و به عنوان خبرنگار در ساخت مستند جنگ نقش برجسته ای ایفاء نمود.

برای آشنایی بیشتر با فعالیت های هنری این شهید بزرگوار گفتگویی با برادر ایشان علی سودی انجام داده ایم که در ادامه می خوانید.

*لطفا کمی در خصوص زندگی شهید سودی در دوران تولد و نوجوانی توضیح دهید.

شهید منصور سودی در 1342 در شهر زنجان متولد شد و دوران مدرسه تا دبیرستان را در همین شهر سپری کرد. تقریبا سال دوم دبیرستان بودند که رژیم بعث عراق به خاک ایران تجاوز کرد و برادر من نیز به مانند بسیاری از جوانان دیگر به دستور حضرت امام خمینی (ره) عازم جبهه های جنگ شد. ایشان از سال 61 تا زمان شهادتشان به طور مستمر در منطقه و جبهه حضور داشتند.

*چه زمانی و در کدام منطقه به شهادت رسیدند؟

سال 66 و در منطقه سردشت پس از عملیات نصر هفت به شهادت رسید.

*کمی از علایق و فعالیت های هنری ایشان بگویید.

شهید سودی همیشه به نواختن ساز نی علاقه داشت اما در آن زمان امکانات و زمان کافی برای آموزش به طور حرفه ای برای وی فراهم نبود و بیشتر برای دل خودش می نواخت. البته یک نوار ضبط شده کوتاه از نی نوازی و خوانندگی ایشان وجود دارد.

با آغاز جنگ تحمیلی شهید سودی در همان سن نوجوانی به جبهه رفت و فرصت چندانی برای ادامه فعالیت های هنری نداشت اما در جبهه هم دست از فعالیت های فرهنگی و هنری دست نکشید و گاهی اوقات به عنوان خبرنگار فعالیت می کرد. به طور مثال زمانی که ایشان عضو واحد اطلاعات- عملیات تیپ بود با دوربینی که در اختیار داشت از عملیات کربلای چهار از بچه های رزمنده در لشکر عاشورا فیلم گرفته و با آنها مصاحبه کرد و فیلمی که الان وجود دارد را شهید سودی تهیه کرده است. اواخر نیز مسئول اطلاعات و عملیات تیپ انصار المهدی زنجان بود و در کنار فعالیت های هنری خود نیز به مداحی برای اهل بیت می پرداخت.

*شما برادر شهید سودی هستید و ارتباط نزدیکی با ایشان داشتید، سیره اخلاقی و اعتقادی این شهید را چطور می‌دیدید؟ آیا خاطره ای از منش رفتاری ایشان به یاد دارید؟   

من گاهی که با مردم به خصوص جوانان صحبت می کنم. همیشه گفتم که شهدا نیز به مانند مردم و از خود آنها بودند اما برخی ویژگی های اخلاقی در آنها بسیار بارز بوده است. به طور مثال یکی از خاطراتی که از دوران کودکی با شهید سودی به یاد دارم این است که یک بار مادرمان به ما پول داده بود تا برویم خوراکی بخریم. آن زمان تازه فصل گوجه سبز رسیده بود و ما مقداری گوجه سبز که تقریبا 10 عدد می شد خریدم. در آن زمان شهید سودی 13 سال و من 8 سال سن داشتم و زمانی که از خریدمان تمام شد من با اشتیاق به برادرم گفتم که دو سه تا گوجه سبز یواشکی و بدون اینکه فروشنده متوجه شود برداشتم تا بیشترگوجه سبز بخوریم. در همان لحظه ایشان بسیار عصبانی شد و من را تنبیه و کلی هم نصیحت کرد.

از خصایص دیگر شهید سودی دلسوزی و دل رحمی ایشان بود. یادم می آید که قبل از شهادت، ایشان توانسته بود یک خانه کوچک در زنجان بسازد. برای کمک خرج دو اتاق این خانه را که یک واحد هم بیشتر نبود به خانواده ای اجاره داد. پس از آنکه این خانواده در ماه های آخر نتوانست اجاره را پرداخت کند، شهید سودی بدون هیچ گونه سخت گیری ای از اجاره بها گذشت در حالی که وضعیت اقتصادی خودشان خوب نبود.

شهید سودی در وصیت نامه خود به مانند همه شهدای دیگر بر تبعیت از ولایت فقیه تاکید ویژه داشت و از خدا خواسته بود که مفقود اثر شود.

*لطفا نحوه شهادت ایشان را توضیح دهید.

ایشان همانطور که دوست داشت و در وصیت نامه خودش هم خواسته بود، مفقود اثر شد. به خاطر دارم یک بار که شهید سودی برای مرخصی به زنجان آمده بود، دوست نزدیک خود شهید عباس محمدی را که در عملیات نصر 7 شهید شده بود از دست داده بود و با شور خاصی به ما گفت عباس رفت. آخرین باری که ایشان به منطقه اعزام شد شب بود و با حالت معنوی خاصی از همه اعضای خانواده خداحافظی کرد. به دل من هم افتاده بود که برای آخرین بار برادرم را می بینیم و وقتی که سوار ماشین شد خروج وی از کوچه را تا آخرین لحظه دنبال کرده و حس عجیبی داشتم.

شهید سودی بعد از عملیات نصر 7 و در پاتک عراقی ها به شهدات رسید. بعد از عملیات تپه ای که از نظر استراتژیک اهمیت داشت و در جریان عملیات در اختیار ایران قرار گرفته بود، مجددا در پاتکی مورد تهاجم بعثی ها قرار گرفت و برادرم به شهادت نایل شد. ماجرا از این قرار بود که شهید سودی به دوستان همرزم اش گفت که ما باید حتما این تپه را نگه داریم و نگذاریم که در اختیار عراقی ها قرار بگیرد در این بین شهید مسعود پارسا، شهید ودود روغنی، شهید عباس غلامی با شهید سودی همراه شدند و در درگیری شدید با عراقی ها به شهادت رسیدند.

آقای کاظم پور از دیگر همرزمان این شهدا بود که به ذکر این خاطره پرداخته و گفته که پس از درگیری های شدید و زمانی که به این منطقه رفتم دیگر اثری از شهدا نیافتم و خبری نیز نیامد. تا اینکه بعد از جنگ پیکر مطهر شهید روغنی، پارسا و غلامی شناسایی شد و به کشور بازگشت اما همچنان از پیکر شهید سودی خبری نبود تا اینکه بعد از سقوط رژیم صدام با آنکه هنوز پیکر ایشان شناسایی نشده اما با وجود شواهد متعدد از شهادت شهید سودی اطمینان پیدا کردیم.

 


نگارنده : fatehan1 در 1393/11/28 8:25:29
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  10:18 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهید شیخی: ما به فرمان رهبری تا آخر ایستاده‌ایم

شهید شیخی: ما به فرمان رهبری تا آخر ایستاده‌ایم
دعایش همیشه این بود که خدایا آخر جبهه ما را به شهادت برسان. وقتی ازش می پرسیدم چرا این دعا را می کنی، میگفت چون امام و کشورمان برای دفاع نیرو لازم دارند و دقیقا اواخر جنگ به شهادت رسید. 

 

 

  

ماشاالله شیخی فرزند محمدرضا به سال 1342 در خانواده ای پر جمعیت به دنیا آمد و تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم در شهرستان ادامه و در جهاد سازندگی مشغول به کار شدند. با شروع جنگ و فرمان امام راهی جبهه و جنگ شدند. ایشان جز رسیدگی به مسائل درسی، حضوری مستمر در جمع آوری نیرو و پشتیبانی جنگ و جهاد سازندگی لار را به عهده داشتند و از جنبه هنری در تئاتر فعال بودند از مداحان به نام شهرستان و قاری قرآن و تا حدودی حافظ قرآن بودند.

مهدی شیخی برادر شهید درباره خصایل اخلاقی شهید بیان کردند: شهید شیخی جزو آن دسته از بچه های سر به زیر، افتاده و متواضع بودند. با وجودی که بنده هم پنج سال از برادرم کوچک تر بودم اما ایشان خیلی مراقب من بودند. البته نه تنها من همیشه هوای خانواده و همسایه ها را هم خیلی داشتند. نکته شخصیتی مهمی که در ایشان بود این بود که توجه زیادی به احترام و کمک به پدر و مادر داشتند. از دیگر سجایای اخلاقی ایشان حساسیت زیاد روی نمرات درسی و مخصوصا نمره انضباط بود. حتی در انتخاب دوستان به نمره انضباط¬¬¬ شان بسیار دقت داشتند و زبانزد رفتار و اخلاق نیکو بودند.

برادر شهید شیخی با لبخندی بر لب از خاطرات بچگی خود و شهید گفتند: خاطره های زیادی با هم داشتیم. اما خاطره ای که من از ایشان همیشه در خاطرم است تاکید همیشگی ایشان بر حق الناس است. یک بار پدرم به من گفتند که کالایی را در بازار گرفتند و فلان مغازه گذاشتم و ازم خواستند که چون در مسیرم بود بیاورم. من هم با ماشاالله که در جهاد سازندگی مشغول بود تماس گرفتم و گفتم که شما این بار را پشت ماشین بگذارید و بیاورید خانه، وقتی این حرف را شنید بسیار ناراحت شد و گفت این ماشین دولت و خدمت است نه برای کارهای شخصی. گفتن من حتی اجازه ندارم خودت را سوار کنم چه برسد باهاش وسیله بیاورم و از نظر شرعی و عرفی درست نیست ولی بعد کار با ماشین شخصی می آورم و این کوچک ترین خاطره ای است که من از ایشان دارم.

وی در ادامه درباره شهید شیخی گفت: من و ایشان به خاطر این که خانواده پر جمعیتی بودیم تو یک اتاق می خوابیدیم و ایشان نماز شب را به صبح متصل می کردند و بعد نماز صبح کمی میخوابید و بعد سرکار میرفت. من دبیرستانی بودم و یک بار به برادرم گفتم، محبتی کن و کمی مراعات من را هم بکن. من شب ها درس میخوانم و شب ها که بیداری با صدای شما من نمی توانم بخوابم و سر کلاس کمی گیج هستم و کم خوابی دارم. چند شب بعد دیگه سر و صدایی نمی آمد. بلند شدم نگاه کردم دیدم ایشان رفتن تو اتاق انباری آن هم در زمستان و سرمای آن سال ها، جایی به اندازه جانماز انداختن باز کردند و در شرایط نامناسب نماز میخواند. با گریه ام جلو رفتم و گفتم اشتباه کردم تو برو خانه من میام اینجا می خوابم اما قبول نکرد و گفت اگر میدانستم که نماز خواندن من باعث می شود که بیدار شوی و با بی حالی صبح سر کلاس حاضر شوی، اصلا نماز شب را از اول همین جا می خواندم.

برادر شهید افزود: نکته جالبش این بود که از من پرسیدند مگر وقتی من نماز می خونم سر و صدام انقدر زیاد است که باعث می شود از خواب بیدار شوید، گفتم شما وقتی نماز شب متصل می شوید به قدری از خودتان بی خود می شوید و در برابر خدا زاری و مغفرت می کنید که تنها خودتان خبر ندارید و صدایتان تا اتاق دیگر هم می رود.

دوران ارادت به جبهه و جنگ 
شهید شیخی اولین بار کلاس اول دبیرستان بودند که به صورت رسمی به دلیل شرایط سنی به جبهه اعزام شدند. البته از اول راهنمایی برای بردن کالا و رساندن آذوقه هر سه ماه یک بار به خاطر علاقه به رزمنده ها در جبهه حاضر می شدند. وقتی بزرگ تر شده بودند به صورت تلفنی و رمزی که بین همرزمان گذاشته بودند، به طور مثال فردا قراراست عروسی برویم، سریعا حاضر و عازم می شدند.

برادر شهید شیخی در این باره عنوان کرد: اوایل که سنش پایین بود، خود بسیج اسم¬شان را نمی نوشت و مجبور می شدند در شناسنامه دست ببرند. پدرم در ابتدا خیلی تمایل به رفتنشان نداشت و می گفت شما باید به سن قانونی برسید و آموزش های لازم را ببینید و بعد بروید. اما برادرم قبول نمی کرد و می گفت ما آموزش نمیخواهیم و به کارهای دیگر جبهه می رسیم، اما مادرم می¬گفت در راه خدا مشکلی نیست. 

شهید شیخی با اینکه در عملیات های زیادی شرکت کردند و بارها به سختی مجروح شدند، اما ایشان در عملیات شهید نشدند. در پاتکی که از دشمن در محوطه ای به نام انگشتی که در شلمچه به حالت نان و فرو رفتگی بود و موقعیت استراتژیکی خاصی که داشت با وجود ترکش هایی که به سرشان اصابت کرده بود و حتی قسمت هایی از سرشان برداشته شده بود در مهرماه سال 66 شهید شدند.

 این منطقه موقعیت حساسی داشت و اگر در اختیار دشمن قرار می گرفت، نیروهای عراقی به شهر مسلط می شدند. تقریبا 70 درصد بچه ها در آن پاتک جانشان را از دست دادند اما نگذاشتند قسمت انگشتی دست عراقی ها بیفتد.

سیره اخلاقی اعتقادی شهید شیخی
ایشان از نظر شیوه اعتقادی به گونه ای بودند که علاوه بر اینکه واجبات را به شدت انجام میدادند و به آن مقید بودند و حتی به دیگران هم توصیه می کردند. در کنار واجبات به مستحبات و فرعیات جزیی هم تا جایی که می توانستند عمل می کردند.

مهدی شیخی در خصوص خصایل اعتقادی برادر بیان کرد: چیزی که من ار ایشان به خاطر دارم و از رزمنده های دیگر هم شنیده ام ایشان همیشه علاوه بر بدنشان، دهانشان به دلیل اینکه حافظ قرآن بودند مدام ذکر می گفتند همیشه خوشبو بود. می گفتند ببینید ما باید همیشه ذکر سبحان الله، الحمد الله و بقیه اذکار را بر لب داشته باشیم. غالبا صبح ها بعد از نماز و ظهر ها و شب ها قرآن می خواندند و هم به آن چیزی که به نفع خودش خانواده اش و جامعه بود به حق عمل می کرد.

وی در ادامه اظهار کرد: دعایش همیشه این بود که خدایا آخر جبهه ما را به شهادت برسان. وقتی ازش می پرسیدم چرا این دعا را می کنی، میگفت چون امام و کشورمان برای دفاع نیرو لازم دارند و دقیقا اواخر جنگ به شهادت رسید. حتی زمان مجروحیت هایشان از خدا میخواستند که اگر آخر جنگ است از دنیا بروند و الا برگردند. مدام می گفتند ما تا آخر ایستاده ایم.

برادر شهید در ادامه یاد آور شد: ایشان علاقه زیادی به کارهای هنری داشتند و تئاترهای زیادی بعد از انقلاب انجام می دادند. حتی چندین بار تئاترهای زیبایی در مساجد اجرا کردند اما پیشکسوتان مخالفت کردند و گفتند، مسجد تنها جای زیارت است ولی چون در آن زمان در شهرستان ما سالن نبود مور شدند از حیاط حسینیه ها و مساجد برای جذب بچه ها به هنر استفاده کنند. ایشان علاوه بر اینکه جبهه می رفتند، قاری و مداح بزرگ شهر بودند و درمسائل هنری هم سر آمد بودند. اما در موسیقی چون پدر نسبت به آلات موسیقی بسیار حساس بودند اجازه نمی دادند حتی در جهت مثبتش قدم بر دارند و بیشتر به درس اهمیت می دادند.
 
مشرق 

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  10:20 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
دسترسی سریع به انجمن ها