0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات محافظ امام(ره) از گمنامی تا شهادت

حسین شرفخانلو از نگارش خاطرات شهید مصطفی پیش‌قدم خبر داد و گفت: این کتاب در مراحل نهایی است و از دوران کودکی تا زمان شهادت وی را در برمی‌گیرد. 

حسین شرفخانلو، نویسنده، در گفت‌وگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، با اشاره به جزئیات کتاب جدیدش گفت: انتشارات روایت فتح مجموعه‌ای با عنوان «از چشم‌ها» دارد که در آن به زندگی شهدا از نگاه اعضای خانواده و همراهان و همرزمان شهید دیده و روایت می‌شود. نویسنده کتاب در این مجموعه به سراغ نزدیک‌ترین افراد به شهید می‌رود و زندگی او را از نگاه دیگران تعریف می‌کند.

وی ادامه داد: کتاب جدید من نیز یکی از مجلدات این مجموعه است که با محوریت زندگی شهید مصطفی پیش‌قدم، از شهدای شهر تبریز، نوشته می‌شود. این اثر شامل مصاحبه‌هایی است که با خواهر، بردار‌ها و دوستان شهید نوشته شده که از سوی انتشارات روایت فتح منتشر خواهد شد.

شرفخانلو با بیان اینکه کتاب حاضر حاصل 12 مصاحبه با نزدیکان شهید است، به ویژگی‌های شهید شرفخانلو اشاره کرد و یادآور شد: مجموعه «از چشم‌ها» همیشه شامل زندگی‌نامه و خاطرات شهید از دوران کودکی تا زمان شهادت شهید است. این کتاب نیز به تبع چنین ویژگی‌ای دارد. برای تکمیل بخش‌های مختلف زندگی این شهید به سراغ افراد مختلفی رفته‌ام که هر کدام از این خاطرات شیرینی خاص خود را دارد. به عنوان نمونه یکی از خاطرات این کتاب از زبان یکی از همرزمانش نقل شده که در آن روایت شده که شهید پیش‌قدم تا مدتی محافظ امام(ره) بود. در این برهه خاطراتی نقل شده که هر کدام از آنها جالب است، به عنوان نمونه نقل کرده‌اند که زمانی ایشان محافظ امام(ره) بودند، از دست امام(ره) که برای نماز شب بیدار شده بودند و برای شهید پیش قدم که در آن شب نوبت کاری‌اش بود، چای می‌برد. شهید پیش‌قدم همیشه از این چای به عنوان بهترین چای‌ای که خورده است، یاد می‌کند.

نویسنده کتاب ادامه داد: بخش دیگر خاطرات شهید پیش‌قدم به خاطرات او در جبهه اختصاص دارد. او در این زمان فرماندهی گردان امام حسین(ع) را برعهده می‌گیرد و در عملیات‌های کربلای 4و 5 حضور دارد؛ در حالی که هیچ یک‌از اعضای خانواده از این موضوع اطلاع نداشتند. جالب اینجاست که فرمانده گردان امام حسین(ع) همانند خود سیدالشهدا(ع) شهید می‌شود.

به گفته شرفخانلو، شهید پیش‌قدم به ویژگی‌های اخلاقی متعددی معروف بودند که از این میان نماز اول وقت و ترک نشدن ورزش از جمله این موارد بود.

وی ادامه داد: هنوز برای اثر عنوان خاصی انتخاب نکرده‌ام، اما احتمال دارد که اسم کتاب را «السابقون» انتخاب کنم، چون به ویژگی‌های اخلاقی ایشان نزدیک است.

 


نگارنده : fatehan1 در 1394/1/31 11:37:42
 
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  7:06 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

همسرشهید:جدی ترین شوخی «شهید انتظاری» دلم را فرو ریخت

 
همسرشهید:جدی ترین شوخی «شهید انتظاری» دلم را فرو ریخت
قبل از عید امام خمینی (ره) از رزمندگان درخواست کردند که به علت کمبود نیرویی که در آن ایام با آن مواجه بودیم هرکس می تواند مرخصی نگیرد ودر جبهه بماند. 

 

خاطره ای از مرضیه اعیان، همسر سردار شهید حسن انتظاری
سال اول ازدواجمان قول داده بود برای ایام عید نوروز حتما به یزد بیاید تا با هم باشیم.


قبل از عید امام خمینی (ره) از رزمندگان درخواست کردند که به علت کمبود نیرویی که در آن ایام با آن مواجه بودیم هرکس می تواند مرخصی نگیرد ودر جبهه بماند.

 

خود من به حضرت امام(ره) ارادت قلبی داشتم از طرفی می دانستم قلب حسن هم برای «سید روح الله» می تپد، دست به کار شدم و نامه ای برایش نوشتم. نوشتم چون ولی زمان دستور داده اند نگران قول و قرارمان نباش، در جبهه بمان و از اسلام ناب دفاع کن.

نامه که به دستش رسید سریع با من تماس گرفت. تماس گرفت که تشکر کند. گفت:«راستش رو بخواهی مونده بودم چطور بهت بگم! که الحمدالله خودت پیام امام رو فهمیدی و بهترین تصمیم رو گرفتی.»


آن سال گذشت. سال بعد که همراه حسن  به اهواز رفتم و در آن جا مستقر شدیم. باز هم ایام نوروز رسید و باز هم به این فکر می کردم که امسال عید را با هم جشن می گیریم یا نه؟ نزدیک نوروز بود که به حسن گفتم امسال عید ان شاالله باهم به یزد میرویم.
نگاهی کردو خندید....


گفت:ان شاالله.تو عمودی ومن افقی!


خیلی جا خوردم، دست خودم نبود. اشکم سرازیر شد. حسن که حالم را دید سرم رو به سینه گرفت وگفت:شوخی کردم،جدی نگیر. بعد هم سریع موضوع بحث را عوض کرد.

 

روزی که برای عملیات رفت دلم فرو ریخت....

 

لحظه خداحافظی به دلم افتاده بود که این آخرین دیدار من است.

 

حق با او بود، من به یزد برگشتم در حالی که او....

 

زندگینامه

شهید حسن انتظاری در سال 1341 در خانواده ای متدین و مذهبی در محله گنبد سبز شهرستان یزد متولد شد . پس از طی دوران خردسالی هفت سالگی اش را با درس و مدرسه پیوند زد و به کسب علم مشغول شد و تا سال چهارم متوسطه به تحصیلات خود ادامه داد. با اوج گیری انقلاب و مبارزات علیه رژیم منحوس پهلوی به خیل عظیم سربازان امام زمان پیوست و به مبارزه علیه طاغوتیان پرداخت. با پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه به عضویت این نهاد جوشیده از متن انقلاب درآمد و به کردستان و کرمانشاه در مناطق غرب کشور عازم شد . پس از اعزام به جنوب کشور شهید انتظاری در عملیاتهای متعدد از جمله عملیات محرم، والفجر مقدماتی ، والفجر دو ، والفجر 4 ، خیبر و بدر با مسئولیتهای جانشین و سپس فرمانده گردان شرکت نمود و همچنین چند صباحی نیز مسئول محور تیپ الغدیر یزد بود و با رشادت های خود برگی دیگر به دفتر بزرگ و زرین 8 سال دفاع مقدس افزود . بر اساس خوابی که از شهید صدوقی برای توصیه به ازدواجشان دیده بود در سال 1362 ازدواج کرد و سرانجام در عملیات بدر در منطقه عملیاتی شرق دجله در تاریخ 22/12/63 بر اثر اصابت ترکش به سر شربت شیرین شهادت را نوشید و به درجه رفیع شهادت دست یافت.

 

جونت شم صلوات بفرست!
شهید انتظاری صلوات فرستادن را حلال بسیاری از مشکلات می دانست و همیشه برای حل مشکلات بزرگ و کوچک خود صلوات می فرستاد و دیگران را نیز با جمله ی «جونت شم صلوات بفرست» به فرستادن صلوات بسیار تشویق می کرد.


 

نگارنده : fatehan1 در 1394/1/31 11:14:24
 
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  7:12 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سرلشکر قرنی از نیروهای مومن در ارتش شاهنشاهی بود که پس از کودتای 28 مرداد به جرم همکاری با کودتاچیان از ارتش اخراج و به گفته برخی حتی به اعدام نیز محکوم می‌شود. او پس از انقلاب در 23 بهمن 57 با حکم امام به عنوان رئیس ستاد ارتش انقلاب منصوب شد و چند ماه بعد توسط منافقین به شهادت رسید.



 روز ارتش یادآور دلیری مردان بی ادعایی است که همیشه و سرسختانه در خط مقدم ایستادند و در این راه خون پاک خود را تقدیم اسلام و میهن کردند.

‫شهید قرنی سال 1292 خورشیدی، در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشود. پدرش، میرزا آقاخان از مدیران مخابرات تهران بود. وی تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان گل‌بهار اصفهان و تحصیلات متوسطه‌اش را در دبیرستان دارالفنون در تهران آغاز کرد و در دبیرستان نظام ارتش به پایان رساند. در سال 1309 وارد دانشکده افسری شد و در سال 1313 با درجه ستوان دومی، در رسته توپخانه فارغ‌التحصیل گردید.

سپهبد سید‌محمد ولی قرنی در دوران خدمت خود خدمات درخشانی را از خود به نمایش گذاشته است و مشاغل مهمی همچون کفیل فرمانده گردان 2 هنگ 4 توپخانه، فرمانده گردان 105، رئیس رکن دوم ستاد مرکز تعلیماتی آمادگاه، فرمانده پارک توپخانه لشکر 2 ، رئیس رکن سوم لشکر 2 مرکز، رئیس ستاد لشکر 2، معاون اداره دوم سررشته داری ارتش، فرمانده تیپ مستقل رشت، رئیس رکن دوم و معاون ستاد ارتش را برعهده گرفته است.

آخرین سمت ایشان پیش از اخراج از ارتش، ‌ریاست رکن 2 و معاونت ستاد ارتش بوده است. این شغل، باتوجه به موقعت زمانی و وضعیت ارتش پس از کودتای 28 مرداد 1332، شغل بسیار مهمی بوده است.

سرلشکر قرنی در فکر کودتا بود و ظاهراً از همه جوانب هم شرایط فراهم شده بود، اما در شگفتی تمام کودتا «لو» رفت و اغلب قریب به اتفاق عواملش، از جمله سرلشکر قرنی دستگیر شدند.

قرنی و همکاران و همفکرانش دستگیر و محاکمه شدند. در آغاز صحبت از اعدام قرنی بود، ولی بنا به عللی که هنوز کاملاً معلوم نشده، مانند اینکه حقیقت وجودی لو دهندگان کودتا روشن نشده، دادگاه، سرلشکر قرنی را به اخراج از ارتش و سه سال حبس محکوم کرد. وی در اسفند 1339 از زندان آزاد شد و از آن پس شدیداً تحت مراقبت امنیتی قرار داشت. شهید قرنی پس از پایان محکومیت سه ساله خود، در دی‌ماه 1345 از زندان آزاد شد.

شهید قرنی در جریان انقلاب به نیروهای انقلابی پیوست. به هنگام شکل‌گیری و گزینش اعضای شورای انقلاب که از سوی حضرت امام خمینی (ره) صورت می‌گرفت و همگی از صافی‌های متعدد باید عبور می‌کردند، ایشان به عضویت این شورا انتخاب شد.

دریافت درجه سرلشکری با حکم امام (ره)

پس از پیروزی انقلاب، بلافاصله، یعنی روز 23 بهمن، سرلشکر قرنی، ضمن اعاده به ارتش با درجه سرلشکری به عنوان رئیس ستاد ارتش انقلاب، با حکم امام خمینی (ره) منصوب شد.

ترور شهید سرلشکر محمدولی قرنی به گروهک تروریستی فرقان نسبت داده شده و این گروهک نیز مسئولیت این جنایت بزرگ را به گردن گرفته است.

ترورهای زیادی به این گروه نسبت داده شده و فرقان عامل از میان رفتن افراد زیادی بوده است، ازجمله ترور شهیدانی چون قرنی، مطهری، حاجی طرخانی، محسن بهبهانی، حاج مهدی عراقی،‌ آخیم لایپ (آلمانی)، قاضی طباطبایی و دکتر مفتح که تمامی در سال 1358 صورت گرفت، بخشی از کارنامه سیاه گروهک فرقان را تشکیل می‌دهد.

ترور شهید سرلشکر قرنی، نخستین جنایت گروهک تروریستی فرقان است.

نحوه ترور شهید قرنی

روز سوم اردیبهشت 1358، ساعت 11 سرلشکر محمد ولی قرنی که در منزل شخصی‌اش (خیابان ولی‌عصر فعلی) به سر می‌برد، به هنگام مراجعه به حیاط منزل، از بیرون ساختمان (احتمالاً از ساختمان‌های روبه‌رو) مورد هدف قرار گرفت. صدای فریاد قرنی که می‌گفت «سوختم»، «سوختم» همسرش را که داخل ساختمان بود، به حیاط کشاند و وی با پیکر غرقه در خون قرنی که میان حیاط افتاده بود، روبه‌رو شد.

ضارب شهید سرلشکر قرنی، یکی از اعضای گروهک محارب و منحرف فرقان به نام حمید نیکنام بود که دستگیر و اعدام شد.


 دفاع پرس


نگارنده : fatehan1 در 1394/1/29 12:58:12
 
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  7:13 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ابتکار شهید اسحاق عزیزی در عملیات «امام مهدی(عج)»

 
ابتکار شهید اسحاق عزیزی در عملیات «امام مهدی(عج)»
عملیات«امام مهدی(عج)» نخستین پیروزی رزمندگان ایرانی پس از شش‌ماه از آغاز جنگ ‌تحمیلی عراق علیه ایران است. در این عملیات «شهید اسحاق عزیزی» توانست با حفر کانال رزمندگان را به کنار اردوی دشمن برساند.

 

 

 

پس از آنکه فرماندهان ایرانی دریافتند که با جنگ‌های کلاسیک و شیوه‌های شناخته شده نمی‌توان کاری را از پیش برد. برای همین طرح عملیات‌های چریکی و غیرکلاسیک را به اجرا گذاشتند .

 

بر همین مبنا عملیات «امام مهدی(عج)» روز26 اسفند 1359 با هدف عقب راندن دشمن از شهر و منطقه سوسنگرد انجام شد. این عملیات به منظور انهدام دشمن در غرب سوسنگرد تا روستای «احیمر» طراحی شد. سپاه و بسیج با پشتیبانی ارتش حمله را آغاز کردند. دو ساعت بعد یعنی در ساعت 10 صبح عملیات با موفقیت انجام شد و رزمندگان که نمی‌خواستند در مواضع جدید استقرار یابند به عقب بازگشتند.

 

نخستین گام در این راستا، در 26 اسفند ماه 1359 و پس از دو ماه از آخرین تهاجم ناموفق ایران به قوای عراق برداشته شد .

 

 

شهید اسحاق عزیزی و جمعی از همرزمانش
 

براساس طرحی به نام «امام مهدی (عج)» که از سوی شهید «حسن باقری» طراحی شده بود مقرر شد تا رزمندگان سپاه با استعداد 200 حمله‌ور و با سلاح‌های معمولی و «آر. پی. جی» ،‌از چهار محور به نیروهای عراقی در غرب سوسنگرد حمله کنند.حمله در ساعت 7:30 دقیقه صبح آغاز شد.دشمن غافلگیر شده و عملیات با سرعت غیرقابل تصوری پیش رفت.

 

با انهدام یک گردان تانک و یک گردان مکانیزه دشمن، نیروهای خودی به پیروزی رسیدند. اما به علت عدم تجربه کافی نیروها در این گونه عملیات‌ها و فقدان نیروی جایگزین برای تثبیت مواضع آزاد شده، پس از گذشت یکی دو روز، عراقی‌ها به مواضع پیشین خود بازگشتند .

 

با این وجود، پس از گذشت شش ماه از جنگ و هجوم همه جانبه ارتش عراق به خاک ایران، نخستین پیروزی روحیه بخش برای رزمندگان ایرانی به دست آمد. در جریان این عملیات محدود تعدادی 168 تن کشته و زخمی و اسیر شدند. همچنین 13 تن از نیروهای عمل کننده سپاه پاسداران به شهادت رسیدند و این چنین سرآغاز عملیات‌های (‌محدود )غیر کلاسیک جنگ، با موفقیت به اتمام رسید.

 

 

شهید اسحاق عزیزی
 

«اسحاق عزیزی» طراح این عملیات که فرمانده گردان بود و بعدها به شهادت رسید،توانست در حالی که عراقی‌ها در مجاورت دیوارهای شهر سوسنگرد، حضور داشتند با خفر چندین کانال، ‌رزمندگان را از زیر خانه‌های شهر که دشمنان در آنجا حضور داشتند عبور داده و به نقاط مشخصی، در کنار اردوی دشمن برساند. در عملیات «تپه‌های الله اکبر» که دو ماه پس از عملیات امام مهدی (عج)انجام شد، همین طرح با پیروزی اجرا شد.

 

شهید اسحاق عزیزی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پاسداران پیوست وعضو «گردان3» از پادگان ولیعصر (عج) شد. چون پاسدار فعالی بود دردرگیری‌های کردستان وجودش بسیار مؤثر بود تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد. او به دلیل لیاقتی که داشت یکی از فرماندهان عملیات جبهه سوسنگرد شد که در روز هشتم فروردین ماه سال 1360 بر اثر ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نائل آمد. او یک کارگر فعال در کارخانه چرم‌سازی بود.

 

 

شهید اسحاق عزیزی سمت راست تصویر
 

این فرمانده شهید در وصیت‌نامه‌اش نوشته است:

 

«بسم‌الله الرحمن الرحیم

با سلام به رهبر کبیر انقلاب

من برای اسلام و قرآن به سپاه رفتم و الا در بیرون شغل آزاد داشتم و زندگی‌ام تامین بود. توی سپاه به خاطر خدا رفتم و هدف خدا بود و به نظر من هیچ چیز بالاتر از اسلام نیست البته اسلامی که صحبت از آن می‌شود اسلامی است که امام می‌گوید و همه ما به خاطرآن اسلام حاضریم که شهید بشویم.

 

من این چند کلمه صحبت که می‌کنم برای آن است که بعد از من همه چیز روشن باشد،تا موقعی که همسرم پیش بچه‌ها باشد و با آنها زندگی کند مسئولیت بچه‌ها با اوست اگر بعد از من حقوقی دادند در همین خانه که مبلغی هم بدهکاری دارد زندگی بکنید و تقاضا دارم که کسی دخالتی به هیچ وجه نکند.

 

وسلام علیکم و رحمت الله»


نگارنده : fatehan1 در 1394/1/26 10:2:42

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  7:14 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

از لندن تا شرهانی؛دو «حسین» در قتلگاه مین

از لندن تا شرهانی؛دو «حسین» در قتلگاه مین
پدرش چندین مرتبه به حسین (سیامک) تذکر داده بود که ممکن است توسط ساواک دستگیر شود. اما گوش او بدهکار نبود. تا اینکه از دانشگاهی در انگلیس برایش پذیرش گرفت و او سال 56 روانه این کشور شد. در آنجا به زندان افتاد و توانست همراه دوستانش یک خلافکار سیاه پوست را مسلمان کند.



جعفر طهماسبی از پیشکسوتان تخریب لشکر10 سیدالشهدا(ع) درباره زندگی‌نامه شهید حسین معمارزاده ، چگونگی اخراج او از کشور انگلیس و حضورش در جبهه می‌گوید: حسین (سیامک) سال 1339 در تهران به دنیا آمد. فرزند نخست خانواده بود و از ابتدا همه چیز را برایش فراهم می‌کردند.از طرفی به دلیل اینکه پدرش از وضع مالی بسیار خوبی برخوردار بود او در ناز و نعمت بزرگ شد. خانواده حسین سال 1348 در تجریش ساکن شدند. منزلی که از نظر زیبایی و مساحت همچون باغ بود. اطراف محل زندگی آن‌ها صاحب منصبان طاغوتی زندگی می‌کردند. منزل آن‌ها سر راه دو کاخ طاغوت، یعنی کاخ‌های سعدآباد نیاوران بود.

آشنایی با نام «آقا روح الله خمینی»

در همان دوران خردسالی با ماه‌ محرم و فاطمیه آشنا شد چون در منزل‌شان مراسم‌های مذهبی برپا بود. به واسطه همین مجالس و رفت و آمد روحانیونی همچون شهیدان «آیت‌الله مطهری» و «محلاتی» با مبانی مسائل اسلامی بیشتر آشنا شد. نخستین مرتبه هم در پی همین مجالس نام «آقا روح الله خمینی» را شنیده بود.

طاغوتی‌هایی که در اطراف محله آنها زندگی می‌کردند گزارش خانه‌شان را داده بودند. به همین خاطر مأموران طاغوتی پدرش را برای بازجویی خواسته بودند. سرگردی در کلانتری از پدرش سوال کرده بود که اجتماع خرابکارانه گرفتی و علیه حکومت توطئه می‌کنی؟ حاج آقا معمارزاده نیز در جواب گفته بود: «ما مجلس روضه داریم و مردم برای شنیدن روضه به این منزل می‌آیند.» سرگرد غضب کرده بود و سیلی محکمی به صورت او زده بود و تعهد گرفته‌ بود که حق نداری آقای مطهری را برای روضه دعوت کنی. از آن به بعد آقای فضل‌الله محلاتی منبری منزل آ‌ن‌ها شده بود.

حسین به دلیل اینکه از هوش و استعداد خوبی برخوردار بود تا کلاس سوم دبیرستان دانش‌آموز مدرسه معروف «البرز» بود و هر روز راه طولانی تجریش تا «چهاراه کالج» را طی می‌کرد. رشته تحصیلی او علوم تجربی بود. سال آخر تحصیل به دبیرستان «خوارزمی» شمیران رفت تا اینکه سال 55 دیپلم گرفت.

ادامه تحصیل در لندن

از همان دوران دبیرستان به انجام فعالیت‌های انقلابی و مبارزه با رژیم شاهنشاهی علاقه‌مند شد. به گونه‌ای که در 17 سالگی به دنبال هم‌نشینی با مبارزانی همچون شهیدان مطهری و محلاتی به معرفت اولیه‌ای نسبت به امام و ظلم طاغوت رسید. شب‌ها با دیگر دوستانش بر روی دیوارها شعار ضد رژیم شاه می‌نوشتند و اعلامیه توزیع می‌کردند.ساواک در تعقیب آنها بود.

پدرش چندین مرتبه به او تذکر داده بود که از این کارهایش دست بردارد چون ممکن است ساواک حسین (سیامک) را بگیرند.اما گوش او بدهکار نبود. تا اینکه از دانشگاهی در انگلیس برایش پذیرش گرفت و او سال 56 روانه این کشور شد و در کالج طبیعی لندن در رشته «مهندسی کشت و صنعت» مشغول تحصیل شد.

اما حضورش در انگلیس هم مانع انجام کارهای انقلابی او علیه شاه نشد. در آنجا عضو انجمن اسلامی دانشجویان اروپا شد و در مجمع اسلامی نیز فعال داشت. با اوج‌گیری مبارزه مردم ایران، فعالیتش بیشتر شد. به شکلی که در شهر لندن به حمایت از مردم انقلابی ایران و علیه رژیم طاغوت در تظاهرات شرکت می‌کرد. در همان موقع یعنی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، پدرش به انگلیس سفر می‌کند تا به حسین سر بزند؛ در آنجا متوجه می‌شود که فرزندش باز به دنبال تکثیر و توزیع اعلامیه‌های امام خمینی است تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید.

حسین سال سوم کالج بود که خبری در جهان همه را متحیر کرد و آن تسخیر لانه جاسوسی آمریکا توسط دانشجویان پیرو خط امام بود. خبرگیری از ایران برای آن‌ها در آن شرایط حکم طلا را داشت. این کار روحیه دانشجویان در خارج از کشور را مضاعف کرد. از آن پس بار دیگر فعالیت‌های خودش را آغاز کرد. او بیشتر زمان‌ها در لندن مقابل سفارت آمریکا با دوستانش تجمع می‌کرد و در حمایت از حرکت دانشجویان در ایران شعار می‌دادند. تا اینکه در یکی از این تجمعات پلیس به آن‌ها حمله ور شد و 72 نفر را دستگیر کرد.

خلافکار سیاه‌پوستی که مسلمان شد

او نیز در میان این 72 نفر بود. پلیس او را به زندان انداخت. در زندان با یک سیاهپوست خلافکار هم‌بند شده بودند. اما خُلق و خوی بچه‌های انقلابی بر این سیاهپوست اثر گذاشت و او به دین اسلام مشرف شد. آن‌ها هرچه از مسئولین دلیل بازداشت خود را جویا می‌شدند کسی جوابشان را نمی‌داد.تا اینکه 12 روز اعتصاب غذا کردند و کارشان به بیمارستان کشید.خبر این اعتصاب غذا به ایران رسیده بود اما با دستور یکی از روحانیون آن‌ زمان به اعتصاب غذا پایان دادند.

بعد از 45 روز آن‌ها از زندان آزاد شدند و بدن اینکه لباس مناسبی به این عناصر انقلابی بدهند از کشور انگلیس اخراج‌شان کردند و مستقیم به فرودگاه بردند و با هواپیما به ایران فرستادند. زمانی که هواپیمای آنها در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست جمعیت بسیاری برای استقبال از آن‌ها آمده بودند و ضمن اینکه تک تک آن‌ها را بر روی دست بلند کرده بودند شعار «درود بر دانشجوی مبارز» سر می‌دادند.

هنوز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز نشده بود. فضای اجتماعی آن روزهای تهران تعارض ملی – مذهبی‌ها و طرفدارهای نهضت آزادی با گروه‌های حزب‌اللهی بود. هنوز 10روز از حضور آن‌ها نگذشته بود که صدای انفجارهای پی در پی در شهر تهران پیچید و اخبار اعلام کرد که هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد رو بمباران کردند.

عضویت در گروه مقاومت «الحدید»

در این بحبوحه در روز 14 اسفند ماه در میتینگ معروفی که بنی‌صدر گذاشت و به دستور او به بچه‌های حزب‌اللهی حمله کردند، حسین هم بی‌بهره نبود و با اصابت پاره آجری زخمی شد و توسط شهید عباسپور(وزیرنیروی کابینه شهید رجایی که در حزب جمهوری به شهادت رسید) از آن مهلکه نجات پیدا کرد.

در آن ایام که امام(ره) فرمان تشکیل هسته‌های مقاومت در مساجد را صادر کردند که به بسیج 20 میلیونی شهرت پیدا کرد. او نیزدر محله نخجوان تجریش و در مسجد صاحب الامر(ع) عضو گروه مقاومت «الحدید» شد.

سال 60، سال تلخی بود. منافقین دست به اسلحه برده بودند و اطراف محله آن‌ها مستقر شده بودند. همین حساسیت گروه مقاومت آنها را که برای حفظ دستاوردهای انقلاب تشکیل شده بود دو چندان کرد. از یک طرف شهادت رزمندگان در جبهه و از طرف دیگر شهادت عناصر حزب‌اللهی به دست منافقین،همه را غصه‌دار کرده بود.

شهید عباسپور به کابینه دولت دعوت شده بود و از حسین درخواست داشت که در پست معاونت او مسئولیتی قبول کند. اما او زیر بار این مسئولیت نمی‌رفت و برایش حضور در گروه الحدید و تأمین امنیت منطقه تجریش مهمتر بود. از طرفی هم دلش برای حضور در جبهه پر می‌زد. تا اینکه برای عملیات فتح خرمشهر(الی بیت‌المقدس) خودش را به جبهه رساند و در این عملیات همراه سایر رزمندگان در مسجد جامع خرمشهر نماز خواند.

دلیل حضور در یگان تخریب/از سیامک تا حسین

تابستان سال61 در تهران بود و در کنار فعالیت‌هایش در بسیج، درس طلبگی را هم در حوزه علمیه چیذر شروع کرد. تا اینکه زمزمه عملیاتی جدید به گوشش رسید. او توانست به سختی، مادرش را برای حضور در این عملیات راضی کند. از آنجایی که علاقه‌اش این بود تا در نوک پیکان شهادت باشد سخت‌ترین یگان که یگان تخریب بود را برگزید. او به «تیپ 10حضرت سیدالشهدا(ع)» و در جمع ایثارگران تخریب این تیپ که فرمانده‌اش «حاج عبدالله نوریان» بود رفت.

فرمانده او اسمش «محمود» بود اما همه محمود را برادر «عبدالله» صدا می‌کردند. سیامک(حسین) هم از همرزمانش خواست او را «حسین معمارزاده» صدا بزنند. از آن‌جایی که طلبه بود در ابتدا از او خواستند تا کارهای تبلیغاتی انجام بدهد و در عملیات‌ها همراه رزمندگان باشد.

وقتی با نام حسین او را صدا می‌زدند احساس می‌کرد که تازه متولد شده است. تعدادی از دوستانش در عملیات «والفجر مقدماتی» به شهادت رسیده بودند اما او شهید نشده بود. با وجود اینکه عید سال 1362 مادرش دوست داشت فرزندش در کنار خانواده باشد، اما او بهار را در اردوگاه تخریب «چنانه» کنار همرزمانش سپری کرد.

نامه به مادر

روز 14 فروردین سال 62 مأموریت سه ماهه او در جبهه تمام شد بود اما وقتی که مطلع شد عملیاتی در پیش است در نامه‌ای به مادرش نوشت:«مادر جان من پشت به امام حسین(ع) نمی‌کنم. او احتیاج به کمک دارد و من برای یاری او می‌مانم.» و ماند.

تا اینکه عملیات «والفجر1» او به همرا تعدادی از دوستانش به یکی از گردان‌های تیپ 10سیدالشهداء(ع) مأمورشد. وظیفه آنها گشودن معبری در میدان مین در منطقه «شرهانی» بود. هوا تاریک شده بود و ظلمات شب همه جا را گرفته بود. همه گردان در یک ستون به پای کار رسیده بودند. حدود 400 نفر پشت تپه‌ای نشسته بودند. آنها خودشان را پشت سیم خاردار اول میدان مین رساندند. همه جا سکوت بود.

دو حسین در قتلگاه مین

گاهی تیربار دشمن نعره می‌کشید و منوری در آسمان چتری از نور را باز می‌کرد. قرار شد حسین مین‌ها را خنثی کند و یکی از دوستانش به نام «حسین شاه‌حسینی» پشت سر او طناب معبر را پهن کند. آستین‌ها را بالا زدند و وارد میدان شدند.همرزمش طناب معبر را باز کرد و روی خاک خط سفیدی کشید و گاهی هم به اطراف نگاه می‌کرد تا سنگر کمین دشمن را زیر نظر داشته باشد. حسین سرش پایین بود و یک یک مین‌های «گوجه‌ای» و «والمرا» را کنار می‌گذاشت. از سنگر کمین اول دشمن عبور کردند.

نزدیک کمین دوم دشمن رسیدند که تیربارچی شروع به تیراندازی کرد. تیرهای دشمن به فاصله چند سانتی از زمین به سمت آن‌ها نشانه می‌رفت. حسین توجهی به آتش دشمن نداشت و پیش‌روی می‌کرد. تقریبا انتهای میدان مین رسیده بودند و او آخرین مینی را که والمر بود کنار گذاشت. به پشت سیم خاردار توپی آخر میدان مین رسیده بودند و منتظر ماندند تا رمز عملیات اعلام بشود و آن‌ها سیم خاردار آخر میدان مین را قطع کنند تا گردان وارد معبر بشود و به دل دشمن بزند که تیربار دشمن شروع به تیراندازی کرد و گلوله‌ای به شکم حسین اصابت کرد.

فاصله همرزم حسین یعنی حسین شاه‌حسینی با او و سنگر دشمن به اندازه چند توپ سیم خاردار بیشتر نبود. مثل اینکه دشمن حسین را دیده بود و آتش تیربار روی او متمرکز شده بود. حسین داشت در خون دست و پا می‌زد اما دوستش نمی‌توانست کاری کند. چون باید عقب می‌آمد و گردان را می‌برد و از معبر عبور می‌داد. برای همین همرزم حسین برخاست و دولا دولا به سمت ابتدای میدان مین رفت. ناگهان گلوله خمپاره‌ای کنار همرزم حسین به زمین اصابت کرد و ترکش بزرگی پهلوی او را شکافت. هر طور بود دستش را به پهلو گرفت و روی طناب سفید معبر به عقب ‌رفت. حسین شاه‌حسینی تنهای تنها بود. تا اینکه او روی مین والمر رفت. با صدای انفجار چند تا از رزمندگان وارد میدان مین شدند و متوجه شدند که این دو تخریبچی که پیکر شهیدشان یکی در انتها و دیگری در ابتدای میدان مین مانده است راه را باز کرده‌اند.

نقشه منطقه شرهانی

فرازی از وصیت‌نامه


پیکر شهید حسین (سیامک) معمارزاده در امام زاده چیذر آرام گرفته است.

این تخریب‌چی شهید در وصیت‌نامه‌اش نوشته است:

«اسم من حسین است و از اول بوده و تا آخر نیز خواهد بود. زیرا که من غلام حسینم و در روز حساب امید شفاعت مولایم دارم. شهادت می‌دهم نیست خدایی جز الله و حضرت خاتم الانبیاء محمد(ص) رسول اوست و مولایم علی ولی اوست و کتابم قرآن است و مذهبم شیعه دوازده امامی. افتخار می‌کنم اگر به غلامی آنان قبول شوم. هدفم برپایی حکومت خدا بر روی زمین است و آن به دست مولایم امام زمان (عج) است و آرزویم شهادت در راه خدا.من با چشمی باز و اراده‌ای قاطع به این را رفتم. آری من غلام حسینم و حال وقت آزمایش من است.وقت آن است که ثابت کنم حرفم را که: یا لیتنا کنا معک فنافوز فوزا عظیما.


سنگ مزارشهید حسین معمارزاده


شهدای لشکر 10سیدالشهدا در عملیات والفجر 1

 ایسنا

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  7:15 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

همدلی و همزبانی به سبک سید آزادگان

همدلی و همزبانی به سبک سید آزادگان
ابوترابی از هر فرصتی استفاده می کرد تا پاسخ سوالی رادهد یا شبه ای را رفع کند. از جمله این موارد مسئله ولایت فقیه بود. او طلبه ها و مسئولان گروه های فرهنگی اردوگاه را جمع کرد و در چند جلسه درباره اعلمیت امام خمینی و ولایت فقیه و نظر فقها در این باره سخن گفت.

 

 


درهمان روزهای نخست ورود و حضور ابوترابی در اردوگاه موصل یک قدیم مشکلی در میان اسرا وجود داشت که موجب بحث و نظرهای متفاوت شده بود.

عراقی ها از آغاز سال۱۳۶۳نماز جماعت را ممنوع کرده بودند و اگر می دیدند نماز جماعتی در آسایشگاهی برپا است، اسرا را اذیت می کردند. از این رو عده ای موافق برپایی نماز جماعت بودند، هر چند که مورد شکنجه قرار می گرفتند و عده ای دیگر خلاف این نظر را داشتند. سرانجام برای خاتمه دادن به این بحث و جدل به ابوترابی رجوع کردند و او گفت: «نماز جماعت مستحب است. اگر بخوانیم یا نخوانیم، اشکالی ندارد.»

همدلی و همزبانی به سبک سیدآزادگان

او در پاسخ یکی از اسرا که از موافقان برپایی نماز جماعت بود و این جواب برایش قانع کننده نبود، این گونه استدلال کرده بود: «به همان دلیلی که جهاد فی سبیل الله از اسیر ساقط می شود، به همان دلیل نماز جماعت نیز در صورتی که سبب آزار واذیت و از دست دادن سلامتی افراد شود، ساقط می گردد.» دیگر با این نظر نماز جماعتی که باعث دردسر اسرا شود برگزار نشد.

ابوترابی هنوز در درمانگاه موصل یک قدیم(موصل۲) بستری بود که ماه شعبان فرارسید. روزهای آغازین شعبان(۳شعبان) مصادف با ولادت امام حسین (ع)بود و او با اینکه نمی توانست در جمع دوستانش باشد، کوشید به درخواست آنها پاسخ دهد و کلامی برایشان بگوید. لبه سفید یک برگ روزنامه را برید و با حدیث «ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه» آغاز کرد و پس از بیان فضایل امام حسین (ع)به وظایف اسرا در اردوگاه پرداخت. و نوشته را به یکی از اسرا سپرد و گفت: «مسائل امنیتی را کاملاً مراعات نمایید و با احتیاط آن را تکثیر کنید تا در همه اتاق ها خوانده شود.» متأسفانه این نوشتار سیدعلی اکبر ابوترابی امروز در دست نیست.

چند روز از بستری شدن ابوترابی در بهداری گذشت و او کمی سلامتش را به دست آورد. به اتاق۱۶منتقلش کردند. در آنجا کاملاً تحت نظر بود و به همین دلیل سعی می کرد به اتاق های دیگر نرود تا برای کسی دردسر نشود. اما اسرای به اتاق او رفت و آمد می کردند. آن قدر که گاهی مجال نمی یافت استراحتی کند. وقتی که برخی به این مطلب اعتراض می کردند، می گفت: «من چطور به استراحت بپردازم [وقتی]که اسیری با بودن در کنار من خوشحال می شود و لحظاتی از غم های او کاسته می گردد.»

او تلاش می کرد اختلافات اردوگاه را از بین ببرد و دوستی و همیاری و همکاری را جایگزین آن کند. تمام هم و غم خود را این می دانست که فشار، چه از جانب عراقی ها وچه از جانب دیگر اسرای ایرانی، بر افراد اردوگاه کم شود. می گفت: «اگر انسانی از ما رنجیده می شود و به طرف عراقی ها می رود باید گونه ای با او صحبت کنیم تا دامن ما را مأمن خود بداند و به جای روی نمودن به دشمن به سوی ما بازگردد.»

ابوترابی از هر فرصتی استفاده می کرد تا پاسخ سوالی رادهد یا شبه ای را رفع کند. از جمله این موارد مسئله ولایت فقیه بود. او طلبه ها و مسئولان گروه های فرهنگی اردوگاه را جمع کرد و در چند جلسه درباره اعلمیت امام خمینی و ولایت فقیه و نظر فقها در این باره سخن گفت.

تلاش سید علی اکبر ابوترابی در هفته های آغازین حضورش در آسایشگاه ۱۶فقط صحبت و نصیحت و اندرز نبود. بلکه از نیمه دوم اردیبهشت۱۳۶۳با حمایت او فضای جلوی آسایشگاه ها به باغچه های کوچکی تبدیل شد اسرا در آنها سبزی می کاشتند.این ابتکار در ابتدا با کارشکنی عراقی ها روبه رو شد، اما با گذشت زمان و حتی در ابتدا دوران اسارت از طرف صلیب سرخ قوطی های بذر اصلاح شده گیاهانی چون فلفل و بادمجان و مخصوصاً سی-که آنجا با مخالفت عراقی ها رو به روشده بود-آوردند. در مورد سیر عراقی ها مخالفت می کردند. اما صلیب سرخ با این توجیه که اسرا بیماری رماتیسم می گیرند و با سیر می شود تا حدی جلوی این بیماری را گرفت، بذر سیر به اسرا داده بود.

همدلی و همزبانی به سبک سیدآزادگان

ورزش نیز از ضروریاتی بودکه باید صورت می گرفت. فوتبال، والیبال، و بسکتبال وپینگ پنگ از جمله ورزش هایی بود که اسرا به صورت عمومی و آزاد می توانستند انجام دهند. «حاج آقا ابوترابی با آن سن بالایی که داشت، شاید هیچ کس در بازی پینگ پنگ روی دست او نبود. ورزش باستانی را بین بچه ها رواج داده بود و در پنهان بچه ها را به گسترش و شرکت در کلاس های رزمی تشویق می کرد.»

اما فوتبال بیشترین طرفدار را داشت. مسن ترها و حتی ابوترابی هم بازی می کردند. بیش از ۸۰تیم تشکیل شده بود و هر تیم هفته ای یک بار می توانست بازی کند.

آغاز فعالیت های ورزشی در آسایشگاه ۱۶اوایل خرداد۱۳۶۳بود. سید علی اکبر ابوترابی در آن روزها به جمع ورزشکاران گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. و اعدوالهم ما استطعتم من قوه...

امیدواریم آنچنان زندگی کنید که رهایی یافته از هوا و هوس، در سایه بندگی او باشید. قبل از هر چیز، اهم مسائل ما در زندگی یک چیز است و آن هم جلب رضایت حق تعالی و قرار گرفتن در خط بندگی است و در پایان کار به اینجا برسیم که: رضی الله عنهم و رضوا عنه. آیا دیدگاهی وسیع تر از این هم دارید که در پایان کار به اینجا برسیم؟[...] در این میان، علاوه بر وظیفه های فوق، فعالیت های دیگر را می توان در نظر داشت. یکی از وظایف ما سلامتی خودمان است که باید این مسئله رعایت شود و برای رودررویی با مشکلات، باید امکانات بیشتری را فراهم کنیم و باید مواظب باشیم که این امکانات را در جهت رضای حق قرار دهیم[...].»
*سایت جامع آزادگان


نگارنده : fatehan1 در 1394/1/24 12:43:24
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  7:16 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

روایت «شهید جعفری منش» از یک دست‌‌نوشته

 
روایت «شهید جعفری منش» از یک دست‌‌نوشته
شهید جعفری‌منش، به نقل از شهید فرزانگان نوشته است: همه زندگی یک طرف، لحظه‌ای در اینجا(جبهه) بودن ارزشی بیشتر دارد. خدا می‌داند اسارت این دنیا را نخواهیم کشید و خدا می‌داند به عشق او به اینجا آمده‌ایم.ما دنیا را پشت سر گذاشتیم.





شهید «محمد جعفری‌منش» سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد. روزگار جانبازی او از 22سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار می‌داد. وقت و بی‌وقت تشنج می‌کرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کم‌کم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیه‌هایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و 8 سال دیالیز شد. او سرانجام در 15 مردادماه 93 در بیمارستان عرفان تهران به آرزویش یعنی شهادت رسید. چند ماه از شهادتش می‌گذرد و حالا دست نوشته‌های مختلفی را از او به یادگار مانده است و در آن‌ها از دیدگاه‌هایی که بعد از سال‌ها از اتمام جنگ تحمیلی هنوز بوی جهاد و رزمندگی می‌دهد می‌گوید. بعضی از دست نوشته‌های او روایتش از همرزمان شهید، وصایای آن‌ها و یا نقل قلم آن‌هاست. از جمله این نقل قول‌ها، مطلبی با عنوان پیام قلم شهید فرزانگان( یکی از دوستان شهید جعفری منش که در دوران دفاع مقدس به شهادت رسید) است. متن آن در ادامه می‌آید:

پیام قلم شهید فرزانگان:

بسم الله الرحمن الرحیم

سخنی از عرفان العارفین

جائی هستیم که لحظه‌اش را به همه عمر زندگی کردن در شهر خودمان نمی‌فروشیم. ما اسیر هستیم، اسیر خدا- قلب ما آکنده از وجود اوست. اینجا عبادت معنا دارد یعنی ما قبلا گفتار داشتیم ولی حالا عمل- اینجا نماز شب جمیع است، اینجا ارتباط مستقیم است، اینجا تغییر انسان به تولدی جدید است، همه زندگی به یک طرف، لحظه ای در اینجا بودن ارزشی بیشتر دارد، خدا می‌داند اسارت این دنیا را نخواهیم کشید و خدا می‌داند به عشق او به اینجا آمده‌ایم. اینجا ذره ذره وجودم، گفتارم، کردارم، رفتارم و علمم حکایت از این می‌کند که می‌خواهیم خالص شویم، ما دنیا را پشت سر گذاشتیم، دنیا لذت مادی دارد و محدود و فانی است، دنیا اسارت هوا دارد، دنیا حب جاه و مال و فرزند دارد.

لبیک به حسین(ع) می‌گوییم که فروغ چهره‌اش در رخ امام نمایان است. ما مانند هفتاد و دو تن هستیم که هیچ وقت بازگشت نخواهیم کرد. ما دنیا را چشیده‌ایم. آخرت را در نظر داریم ولی خدا را می‌خواهیم. می‌دانیم که جهل کامل، حالات و اوج آمال انسانی است، یعنی آیا فکر می‌کردی بتوانی خدا را با قلب زیارت کنی و آیا غیر از این بود که در پشت جبهه وضعیت حیوانی خود بودی و به فراموشی سپرده بودی که تو هم انسانی و اشرف مخلوقات؟ ولی حالا در قلبت نه تنها روزنه‌ای برای نور خدا بلکه دریایی گشوده شده که هر چقدر روحاً بخوری سیر نمی‌شوی.

و آیا می‌دانستی که برای دریا کشتیبان وجود دارد و هر لحظه تو را که در حال غرق شدن باشی نجات می‌دهد و اگر حرکت را سریعتر کنی و داخل کشتی شوی از غرق شدن مصون هستی؟ پس بدان که راه کمال را تا کجاها طی کرده‌ای. به خود بازگرد و در خود بیندیش که چه بوده‌ای و چه هستی و چه خواهی شد.

 

 


نگارنده : fatehan1 در 1394/1/23 10:24:37

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  7:17 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهیدی که نشانی مزارش را برای مادرش نوشت

شهیدی که نشانی مزارش را برای مادرش نوشت
سردار شهید اردشیر رحمانی فرمانده گردان مکانیزه لشکر ۲۵ کربلا بود که در عملیات کربلای ۵ در دوران دفاع مقدس به شهادت رسید.



سردار شهید اردشیر رحمانی در 26 بهمن 1340 در این شهرستان دیده به جهان گشود، او پس از دوران خردسالی، سال‌های تحصیل خویش را یکی پس از دیگری با موفقیت به پایان برد و سال چهارم دبیرستان بود که انقلاب اسلامی شکل گرفت.     

در جریان پیروزی انقلاب، فعالانه در تظاهرات علیه طاغوت شرکت می‌کرد و  یک بار هم به مدت چند روز ، ساواک او را بازداشت کرد و مورد شکنجه قرار داد ولی پس از آزادی دوباره به پخش اعلامیه و پوستر و نوار امام و شرکت در راهپیمایی‌ها و تظاهرات مشغول شد.

بعد از پیروزی انقلاب نیز در صحنه‌های مختلف دفاع از انقلاب حضوری چشمگیر داشت و به عضویت سپاه پاسداران رشت در آمد و در واحد روابط عمومی سپاه، ادای وظیفه کرد و با شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه‌ها شد.  

پس از بازگشت از سر پل ذهاب در سال 61 چون به منزل آمد ، طبق فرموده مادرش، گفت: اثاثیه مرا ببندید، چون برای چهار سال به جبهه می‌روم، زیرا زندگی ارزشمند و خداگونه شدن را در جای جای جبهه ها سراغ گرفته بود.

مسئولیت در جبهه و تعهد به خدمت به او فرصت نمی‌داد که در عقبه بماند، او شیفته جهاد و سرمست عطر خوش شهادت بود و پیش از شهادت چندین بار مجروح شد.

سردار پاسدار شهید اردشیر رحمانی رزمنده دلیر در لشکر25 کربلا فرمانده گردان مکانیزه بود که در تاریخ سوم بهمن ماه 65 در عملیات کربلای 5 شهد شیرین شهادت را نوشید و سوار بر بال فرشتگان سر به سدره‌المنتهی کشید.

سردار شهید رحمانی از زبان مادرش

مادر سردار شهید رحمانی می‌گوید: روز تولد اردشیر در منزل تنها بودم، روز «26» بهمن سال «1340» اردشیر غریبانه بدنیا آمد،کودکی‌اش با هوش و پر جنب وجوش، در چشم بهم زدنی، جوانی شد رعنا و اهل معرفت و دانش و نیایش، جوری که حس می کردم دارد جلوتر از زمان خودش پرواز می کند.

آقا مهدی پدر اردشیر، «کبوتر سفید» صدایش می‌کرد، اردشیر دیپلم تجربی‌اش را با نمرات عالی از دبیرستان آزادگان رشت گرفت، اکبر برادر بزرگ اردشیر، اصرار داشت تا اردشیر به خاطر توانمندی‌اش، در تحصیلات عالیه، به خارج از  کشور و به هند، دانمارک، انگلیس برود و آنجا ادامه تحصیل بدهد.

با این وصف، اردشیر وارد سپاه پاسداران شد، خیلی طول نکشید که جنگ شد و رفت جبهه، هر چند وقت یک بار، مرخصی اجباری می‌آمد، اجباری یعنی وقتی تیر و ترکش که می‌خورد، زخمی که می‌شد، مجبور بود به بیمارستان برود، از آنجا که مرخص می‌شد، مدتی کوتاه می‌آمد منزل، دوران نقاهت را می‌گذراند و دوباره عازم جبهه می‌شد.

سردار شهید رحمانی: در جبهه غلام امام حسین(ع) هستم

این آخری، بخواب که می رفت، می نشستم سیر نگاهش می‌کردم، یک حال دیگری داشت، توی خواب گاهی فریاد می‌کشید: «گردان حمله!» می‌گفتم: بخواب پسرم، این جا منزل است، چشم هایش را باز می‌کرد و می‌گفت: ببخشید مادر، خواب دیدم که در جبهه هستم. گفتم: پسرم، مگر در جبهه چه مسئولیتی دارید؟گفت: غلام امام حسین هستم مادر.

آدرس ابدی شهید از زبان سردار

آی اردشیر جان، مادر به فدایت. بیا زن بگیر، خندید و گفت: آدرس می‌خوای مادر؟ گفتم: بله که آدرس می‌خوام پسرگلم، یک برگه کاغذ گرفت، نوشت، گفتم بخوان.خواند: «اول خیابان لاهیجان، گلزار شهداء قطعه 255»

روز آخری که داشت می رفت، یک انگشتری توی دستش بود، از یک شهیدی اهل مازندران یادگاری گرفته بود. رفیق جان در جانی‌اش بود. انگشتر را داد به من، گفت: جانم به قربانت مادر، این یادگار رفیق شهیدم است.

پدرش نمی‌توانست بیاید بدرقه‌اش، آقا مهدی به خاطر بیماری قلبی در بیمارستان بستری بو. اردشیر رفت با پدرش خداحافظی کرد، اردشیر که داشت می‌رفت، دلم را با خودش برد، همه حواس من را برد، تنها و غریب شدم. چندروز نگذشته بود، که شنیدم عملیات «کربلای چهار» شده، خیلی از بچه‌های شمال شهید شدند، تا یک مجروحی را می‌آوردند، چادرم را می‌انداختم روی سرم، می‌دویدم سمت بیمارستان.

ماجرای شهادت سردار رحمانی

هنوز در تب و تاب شهدا و مجروحین کربلای چهار بودم که شنیدم، عملیات «کربلای پنج» شده، اردشیر فرمانده گردان زرهی لشکر 25 کربلا بود، شنیدم توی رشت، سی و سه تا شهید آوردند، رفتم شهدا را ببینم، تا ظهر آنجا بودم.

غروب بود برگشتم خانه، اکبر داداش اردشیر گفت: از صبح دنبالت بودم مادر من کجا بودی؟ گفتم: سی تا شهید آورده بودند. مجروح جنگی آورده بودند، رفتم شهدا را ببینم. دنبال یک آشنا بودم که ببینم از اردشیر خبر دارند یا خیر…گفت: اردشیر زخمی شده، گفتم: از چه ناحیه‌ای؟ گفت: دستش زخمی شده، مادر چیزی نیست. گفتم: به من راستش را بگو پسرم، من طاقتش را دارم، من می‌خواهم بروم بیمارستان. گفت: باشه برویم.

مرا به سردخانه بردند، دیدم اردشیر آنجا آرام خوابیده؛ اردشیر 11 سالش که بود، خواب دیدم، داخل اتاقی شدم، سه جوان رعنا در آنجا هستند، یکی لباس سفید داشت با یک شمشیر که برق می‌زد، چکمه‌اش تا زانو بود، بلند شد ایستاد، خیلی اهل معرفت بود، به من سلام کرد، دو نفر دیگر  آنجا کنارش خوابیده بودند، گفتم آقا، شما کی هستید؟ گفت: شما برای چه کسی نذر می‌کنید؟ من همیشه برای ابوالفضل‌العباس(ع) نذر می‌کردم، گفتم: شما ابوالفضل العباس(ع) هستید؟

من این صحنه را یک بار دیگر در سردخانه دیدم. بعدش تا سه شب بی تابی نکردم. شب چهارم که رسید، دیگر هیچ چیز نفهمیدم. تا شب هفت اردشیر، در بیمارستان بستری بودم. وقتی مرخص شدم فهمیدم سکته خفیف کرده بودم.

اردشیر در شب سوم بهمن سال 65 در«عملیات کربلای پنج» شهید شده بود، سپس در مراسمی با شکوه در رشت تشیع و در گلزار شهدای «تازه آباد» شهرستان رشت به خاک سپرده شد.

پیام سردار شهید رحمانی؛

شهدا مواظب اعمال و رفتار شما هستند، شما هم مواظب رفتار و اعمال خودتان باشید .

تسنیم


نگارنده : fatehan1 در 1394/1/23 10:20:55
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  7:17 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای آخرین تفحص سال ۹۳ و پیرزن عراقی که برای شهدا مادری می‌کرد

ماجرای آخرین تفحص سال ۹۳ و پیرزن عراقی که برای شهدا مادری می‌کرد
فرمانده قرارگاه عملیاتی کمیته جستجوی ستادکل نیروهای مسلح گفت: ٢٩ اسفند ماه سال ٩٣ با گروه تفحص از الاماره راه افتادیم به‌سمت منطقه زبیدات. در روستا پیرزن عراقی سوار ماشین شد و ما را به جایی برد که می‌گفت شهدا آنجا هستند. 
سرهنگ حسین عشقی فرمانده قرارگاه عملیاتی کمیته جستجوی ستاد کل نیروهای مسلح در جمع زائران معراج شهدای تهران به ذکر خاطره آخرین روز تفحص در سال ٩٣ اشاره و آن را این‌گونه روایت کرد: روز ٢٩ اسفند ماه سال ٩٣ که روز جمعه بود، ما با گروه تفحص از الاماره راه افتادیم به‌سمت منطقه زبیدات، هم اینکه به‌اصطلاح تفریحی باشه برای بچه‌ها و هم اگر شد کاری را هم انجام داده باشیم. وارد منطقه‌ای شدیم که میدان مین وسیعی بود، در قسمتی که به‌اصطلاح کمتر آلوده بود پیاده و مستقر شدیم، تعدادی از بچه‌ها شروع کردند به آماده کردن غذا و من و بقیه در میدان مین و اطراف شروع کردیم به گشت‌زنی برای شناسایی. الحمدلله اون روز با توسل به امام زمان(عج) که روز جمعه، روز خاص ایشان است دو شهید پیدا کردیم. جالب اینکه یکی از این دو شهید پیشانی‌بند یا مهدی ادرکنی(عج) داشت و شهید دیگر هم پشت پیراهنش یا بقیة الله(عج) نوشته شده بود.

او در ادامه گفت: مقداری از گوشت غذا اضافه آمد که هنوز کباب نشده بود. آشپزمان گفت که این گوشت را کباب نکنیم و ببریم الاماره برای نوبت شام. به ذهنم رسید که شاید یکی را در جاده پیدا کردیم که گرسنه باشد، گفتم کباب کنیم بگذاریم توی ماشین در مسیرمان به یک نفر می‌دهیم. رفتیم در روستای زبیدات یک بنده خدا بود که بر اثر انفجار مین هم انگشتان دستش قطع شده بود و هم نابینا شده بود. غذا را به او دادیم. او به ما گفت: "حالا که به من غذا دادید، من هم خبری برای شما دارم". ما را به جای خلوتی برد و گفت: "خانم سالخورده‌ای اینجا آمده است مهمانی خانه شیخ عشیره. او اطلاعاتی در مورد شهدا دارد".

عشقی جریان این زن عراقی را این‌گونه روایت کرد: رفتیم این خانم را پیدا کردیم. او سوار ماشین شد و ما را به جایی برد که می‌گفت شهدا آنجا هستند. در واقع این خانم خودش شهدا را در زمین کشاورزی‌اش دفن کرده بود. شاید در حالت عادی ما هیچ‌وقت آنجا نمی‌رفتیم چون منطقه‌ای بود خارج از مناطق عملیاتی، حالا یا اسیر شده بودند و یا اتفاق دیگری برایشان افتاده که به آنجا منتقل شده بودند. آن خانم تعریف می‌کرد: "وقتی من این شهدا را پیدا کردم پراکنده بودند. من همان‌طور که اینها را جمع می‌کردم، گریه می‌کردم و یاد مادرشان افتادم و گفتم که من برایتان مادری می‌کنم. چند شب شام نذری دادم برای این شهدا". وقتی ما پیکر شهدا را از زیر خاک بیرون آوردیم آن زن مدام خدا را شکر می‌کرد و می‌گفت: بالاخره امانتی بود نزد من و این امانت را حالا به ایرانیان برمی‌گردانم و تحویل می‌دهم.

 


تسنیم

نگارنده : fatehan1 در 1394/1/22 12:57:14
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  7:18 PM
تشکرات از این پست
papeli shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

لحظه های دلواپسی کنار آب های هور

لحظه های دلواپسی کنار آب های هور
دارم چشمان مرگ را می بینم. چشمان مرگ از ترشح خون بچه ها سرخ شده است. دژ پر شده از پیکرهای پاره‌پاره‌ی رزمندگان و حوضچه‌های خون کوچک و بزرگ که در کناره آب های هور جلوه‌نمایی می‌کنند و تابلویی زیبا از شاهکار خلقت را به نمایش گذارده اند.

 

 

  


تاریکی کم‌کم با دلهره عقب نشینی می کند و روز بیست و سوم اسفند بر پیکره زمان نقش می بندد. خورشید خود را زودتر از همیشه به معرکه می رساند و آفتاب بر سینه‌ی آسمان تکیه می زند. ساعت هفت صبح، دوباره شیپور جنگ نواخته می شود و بزودی هور و دجله شاهد رقص مرگ خواهد بود.

موج های آب سر به زیرتر از قبل خود را به ساحل می رسانند و از لابلای سیم های خاردار رد می شوند و در نزدیکی ما خودکشی می کنند تا شاهد رویارویی نابرابر نباشند. روی جاده ای که در کناره هور کشیده شده است، صدها تانک مثل گله فیل هر یک به فاصله تقریبی پنج متر به سرعت به پیش می آیند تا به عجله خود را به قتلگاه برسانند.

از ساعت چهار صبح تا به حال بی وقفه زیر آتش شدید گیر افتاده ایم. جهنمی به پا شده است. خمپاره ها و توپ و تیرهای کالیبر و تیربار قدم به قدم به زمین می نشینند و مدام صدای یا مهدی، یا فاطمه و یا حسین به گوش می رسد و خاموش می گردد. خاک و دود همه جا را فرا گرفته است. در هر گوشه ای یکی افتاده و می نالد. هیچ راهی نیست. در یک متری ما آب است که در داخل آن پر از سیم خاردار و انواع موانع جور واجور سبز شده اند. خمپاره های نامرد شصت پی در پی به آب می نشینند و تن هور را زخمی می کنند. هور آب های آلوده و کثیف که به رنگ سرب درآمده را بر ما می بارد و سر و تنمان را می شوید. آهسته بلند می شوم تا خودم را به جعبه مهمات برسانم. تیری سوت کشان هوای خیس بالای سرم را جر می دهد. نمی شود کاری کرد. آتش آنقدر سنگین است که جز فرو رفتن در سنگر حفره روباهی کاری دیگر از دستمان بر نمی آید. صدای شنی تانک ها بدنم را می لرزاند. هنوز خبری از نیروهای تازه نفس نیست. مهمات و تدارکات هم از راه  نرسیده اند. قمقمه ها همه خالی است و دشمن از اواخر شب تا به صبح آرایش خاصی اتخاذ کرده است گویا چیزهایی در سر می پروراند. می خواهند تا ظهر نشده کلک مان را بکنند.

مرگ همچنان بر پیکر هورالعظیم شلاق می زند. از زمین و هوا گلوله  می بارد. آب دیوانه وار می خروشد. بوی خون همه جا پیچیده است. دهانم از ترس خشکیده است. گویا قیامت در شرق دجله فریاد می کشد. انفجار خمپاره ها در آب، قایق های چینکو را چونان گهواره ای  به رقص در آورده است. سیم های خاردار حلقوی با چند ردیف خورشیدی هشت پر که با میلگرد و نبشی ساخته شده است از عمق آب تا سطح آن را پوشانده است. راه فراری باقی نمانده است. دستور عقب نشینی صادر شده است. تانک ها از موقعیت تیپ پنج نصر نفوذ کرده اند و چند گردان از لشکر امام حسین از نزدیک های جاده خندق عقب نشینی کرده اند. راه برای ورود تانک های تی هفتاد و دو هموار شده است.

 ترکش های سانتی متری دور و برمان را پوشانده اند گلوله از بالا و چپ و راست سرمان رد می کشد. تنوری از خاک و دود در هم پیچیده است و نوای مرگ زمین را می نوازد. آسمان پر شده است از هلی کوپتر و هواپیماهای عراقی که شیرجه می روند و یکهو توی دود و غبار گم می شوند و بمب های خود را مثل نقل های گنده رو سر و کله رزمندگان می پاشند. زمین و آسمان یکجا می ترکد. دل و روده زمین تو صورت کدر آسمان کوبیده می شود. آب هور به رنگ سرب در آمده است و باران گلوله بر تن و روی بچه ها هوار می شود. گلوله ، توپ و انواع انفجارها خاکریز دفاعی را هزار تکه کرده است. شدت انفجارها چنان است که انگار تمام دژ را آتش زده اند. گلوله های ضربدری رو سینه ها و سرها فرو می روند. تن های تکه تکه شده و بی سر، جاده، دژ و پشت خاکریز را پوشانده است. آرپی چی زنها قهرمانانه بر می خیزند و بدون هیچ ترسی گلوله های خود را به طرف گله فیل ها شلیک می کنند. اما همه آنها کمانه می کنند. این تانک های تی هفتاد و دو روسی با این گلوله های آرپی چی منفجر نمی شوند و از نفس نمی افتند. همه در زیر این آتش سهمگین به طرف عراقی ها و تانک ها شلیک می کنیم. نیروهای پیاده دشمن جرات نمی کنند از پشت تانک ها بیرون بیایند.

قیامتی برپاست. تیرهای مستقیم  گلوله های تانک مدام به دپوی خاکریز اصابت می کنند و کوهی از گرد و خاک و دود به هوا بلند می شود. در طرف راست دژ مستقر شده ایم. تلفات بسیار بیشتر از آن است که حدس می زدم. از همه گردان گروهانی بیش نمانده است. توی نعل اسبی گیر افتاده ایم. دیده بان دشمن از روی یک کله قندی بزرگ بر ما دید دارد. بچه ها دارند  قتل و عام می شوند. گلوله مستقیم تانکی صفیرکشان از بالای سرم می گذرد و به لودری که در سمت راست خاکریز بیکار افتاده اصابت می کند. خمپاره های زمانی هم مثل چراغ بالای سرمان می ترکند و ترکش هایشان مثل پشه پراکنده می شوند تا جسم ما را نیش بزنند.

با محمد علی چند سنگر به عقب تر می رویم تا سمت راست خاکریز را هم مواظب باشیم. خدای من ما از سه طرف در محاصره هستیم.عراقی ها در ده متری ما هستند. اگر آتش سنگین عراقی ها سبک تر شود مطمئناً جنگ تن به تن می شود. این موضوع دلهره به جانم می اندازد.

هیکل هر عراقی به اندازه چهار نفر مثل من است. چند نارنجک درست در سه چهار متری سنگر جدیدم منفجر می شود.نارنجک ها از پشت خاکریز به طرف ما پرتاب می شوند. یعنی عراقی ها درست در آن سوی خاکریز یعنی در یکی دومتری ما هستند. سمت چپ دژ یکی از بچه های یزد با بردن مین های ضد تانک و پریدن به زیر تانک، آن را منفجر می کند. با انفجار شنی های تانک و ایستادن آن،تانکها از حرکت می ایستند.

با محمد علی سرمان را از قسمتی از خاکریز بالا می آوریم تا ببینیم عراقی ها در کدام قسمت هستند. یک لحظه می بینم که یک عراقی کمک آرپی چی زن، ما را به  بغل دستی اش نشان می دهد. فوراً روی سر محمدعلی می افتم و سرش را به زیر می کشم. ناگهان گلوله آرپی جی از بالای سرمان عبور می کند و در دل آب می ترکد.

مشغول پرتاب نارنجک می شویم. حلقه ضامن نارنجک ها بسیار سفت شده است به زور آنها را می کشم و یکی به آن طرف خاکریز و دیگری به طرف راست خاکریز که ورودی عراقی هاست پرتاب می کنم. حدود بیست نارنجک پرتاب می کنم.

درگیری بیشتر و بیشتر می شود. یکی از رزمنده های یزدی به نام شاکری که از بچه های گردان خودمان است از ترس نارنجک به داخل سنگر من شیرجه می زند. پس از اینکه  مطمئن می شود زنده ست و اتفاقی برایش نیفتاده، شجاعانه مشغول پرتاب نارنجک می شود. در حال کشیدن ضامن نارنجک هستم که یکباره صدای فریادش بلند می شود. بر می گردم نگاهش می کنم. تیر به صورتش خورده است.از درد صورتش را روی گونی های شن می مالد.نمی دانم چه کنم.نارنجک را به سوی سمت راست پرتاب می کنم و فوراً او را به آغوش می کشم.صدایش می زنم.جوابی نمی دهد. گویا شهید شده است. سرش را بر می گردانم صورتش خون آلود است.

او را آرام به دیواره سنگر می خوابانم. می خواهم از آنجا بیرون بیایم و به پیش محمدعلی که حالا یک سنگر جلوتر رفته بروم که یکباره می بینم دهانش باز و بسته می شود.پس زنده است.با ترس و لرز بیرون می آیم و به صورت سینه خیز به طرف جنازه امدادگر شهیدی می روم که نیم ساعت پیش شهید شده است. کوله اش که روی بلانکاردش افتاده بر می دارم و با عجله به سنگر بر می گردم.شاکری به سختی نفس می کشد. پد جنگی را از توی کوله در می آورم و روی صورتش می گذارم.هول  کرده ام. به او می گویم که محکم آن را بگیرد. او را طوری که توی تیررس عراقی ها نباشد وسط سنگر می خوابانم و خودم به کنار محمدعلی می روم.یک گلوله تانک به دولولی که روی خاکریز قرار دارد اصابت می کند و به روی بچه های خمپاره انداز می افتد.آنها ابراهیم یزدانی و سید حبیب یزدانی از هم ولایتی هایم هستند.ابراهیم از ناحیه ران و سید حبیب هم از ناحیه پا مجروح شده اند. این دولول شب اول توسط خط شکنان قهرمان ایرانی منفجر شده است.لذا شلیک خمپاره متوقف می شود.محمدعلی می گوید:

" تو مواظب این طرف باش تا من برم قبضه خمپاره را بیاورم"

هر چه اصرار می کنم که نرود.ولی خداحافظی می کند و به صورت سینه خیز به طرف سمت چپ خاکریز می رود.اندکی از بچه های اصفهان که موفق به عقب نشینی نشده اند موضع خود را از دست می دهند و به طرف خاکریز ما عقب نشینی می کنند.دژ شلوغ شده است.عراقی ها هله هله کنان جلو می آیند.

صدای فریاد عراقی ها از سمت راست خاکریز بلند می شود.به طرفشان شلیک می کنم.دیگر محمدعلی را نمی بینم.چشم انتظارم تا برگردد.خیلی دوست دارم بروم تا ببینم چه کرده با قبضه خمپاره. اما اینطرف را نمی شود رها کرد.پرتاب نارنجک ها به سمت سنگر من زیاد است. زمین گیرم کرده اند.از فرصت استفاده می کنم و دو سه سنگر عقب تر می روم. داوود گودرزی از بچه های نورآباد فارس مشغول تیراندازی است. پشت سرش جای می گیرم.

به سه طرف تیراندازی می کنیم. صدای هل هله های عراقی ها بیشتر می شود. فهمیده اند که برتری مهمات و تانک هایشان آن ها را در موقعیت بهتر قرار داده است.عظیمی دخت فرمانده گروهان قبلی خودمان که هم اینک معاون گردان است ترکش خورده و موج انفجار باعث شده فک بالایی اش در فک پایین قفل شود. تیر به بازوی سمت چپ رضا هدایتی، فرمانده گردان،خورده و هر چه بی سیم چی و همراهانش به او اصرار می کنند به عقب برگردد استقامت می کند و عقب نشینی نمی کند.حجم آتش، وجود تجهیزات و نیروهای دشمن از طرفی و تمام شدن مهمات و شهیدن شدن بیش‌تر بچه‌ها که دور و بر ما روی خاک افتاده اند، ما را از لحاظ روحی، در حالت بدی قرار داده است و دیگر هیچ امیدی جز لطف و عنایت خدا در دل‌هایمان نمانده است.

 قایقی از دور سینه آبهای پر از موانع هور را می شکافد و به ‌سمت ما می آید.بنده خدا سکانچی و نیروهایی که داخل آن هستند نمی دانند که محورهای تصرف شده الصخره در محاصره قرار گرفته است.همین طور با آخرین سرعت به طرف ما حرکت می کند. گلوله های آرپی چی ،تیرهای دوشکا و گلوله های تانک های تی هفتاد و دو مثل دسته ای از پشه ها در اطرافش عبور می کنند.اما هیچ کدام از انها مانع نمی شود تا او را در آبهای هور العظیم به زانو در آورد. ناگهان شلیک گلوله‌ی مستقیم تانک، به آن اصابت می کند. قایق با تمام وسایل تدارکاتی،مهمات و نیروها به هوا می رود  و پودر می شود و تکه های این ارابه‌ی مرگ بر سر نیزار های هور شانه داغ می زنند و رقص مرگ در آغوش آب و آتش به تصویر کشیده می شود.

با دیدن این صحنه دلخراش،گرد ناامیدی بر چهره بچه ها می نشیند.تشنگی حسابی آزارم می دهد.به صورت سینه خیز به طرف جنازه یکی از شهدا می روم و قمقه و دو خشاب او را بر می دارم و دوباره به جای خود بر می گردم.در حالیکه به جنب و جوش نیروهای پیاده در پشت تانک ها نگاه می کنم، در قمقمه را باز می کنم تا جرعه ای آب بنوشم که یکباره زوزه‌ی خمپاره‌ای نزدیک می شود و در چند قدمی من به زمین می نشیند. قمقمه از دستم می افتد و کمرم می سوزد. گرد و غبار همه جا را فرا گرفته است. دست در جای سوزش می گذارم.دستم خونی میشود.احتمالاً زخمش باید سطحی باشد. پد جنگی را از زیر لباس روی آن می گذارم.تشنگی بیشتر فشار می آورد.گردو غبار می خوابد و سرم را از سنگر بالا می کشم تا قمقمه را پیدا کنم.به زحمت آن را بر می دارم. ولی ظاهرا عطش هور از من بیش‌تر است و قمقمه سیرابش کرده است.خوردن چند تیر پی درپی به گونی های سنگر مرا به داخل می کشاند.از خیر آب هم می گذرم.بگذار لبانم در کنار هور و دجله همچنان کویری بمانند.با شلیک خمپاره ای در آب،دود سفیدی بلند می شود.یکی فریاد می زند :

" شیمیایی زدن"

با شنیدن این موضوع همگی فوراً ماسک های ضد شیمیایی را بیرون آورده و به صورت می زنند.نمی دانم چه کنم.من که همان شب اول موقع فرار ماسک شیمیایی ام را به داخل آب انداختم.دست پاچه می شوم.عن قریب است که با گاز خردل یا گازهای دیگری که قبلاً در آموزش درباره اشان خواندم خفه شوم.برای یک آن ناامید می شوم.دود سفید شیمیایی از طرف هور به سمت ما می آید.سریع چفیه شهیدی را بر می دارم و به دور دهانم می بندم. اشهد خود را  می خوانم.توی سنگر چمباتمه می زنم و به انتظار مرگ ذکر می گویم.در حال ذکر گفتن هستم که یکباره یک ماسک توی سنگرم پرتاب می شود.سریع به صورتم می زنم و کنجکاوانه به عقب بر می گردم ببینم چه کسی منجی من شده است.پیرمردی را می بینم که چفیه جلوی دهانش را گرفته و برایم دست تکان می دهد.می خواهم از ایشان تشکر کنم که اصابت خمپاره ای در چند متری دژ مرا در ته سنگر زمین گیر می کند.همین طور در فکر این هستم که چرا پیرمرد ماسک خود را به من داد.خدا کند برایش اتفاقی نیافتد.از زدن ماسک همیشه بیزار بوده ام درست مثل کلاه آهنی که ازش متفر بوده ام.حالت خفگی بهم دست داده است.شروع به نفس کشیدن می کنم.در حال کلنجار رفتن با ماسک و نفس کشیدن هستم که دوباره همان صدا شنیده می شود که شیمیایی نیست.با شنیدن این جمله خوشحال شده و فوراً ماسک را از بیرون می آورم.حالا دلیر می شوم و برای خود جشن می گیرم و یک خشاب به طرف عراقی ها خالی می کنم.در حین عوض کردن خشاب هستم که نگاهی به عقب می اندازم تا از رزمنده منجی تشکر کنم.در جا خشکم می زند.آن رزمنده پیر سرش روی گونی های سنگر گذاشته و در حالیکه به من می نگردد از دهانش خون بیرون می ریزد.خدای من این پیرمرد  شهید شده است خدایش بیامرزد.همینطور به او خیره شده ام که یک نفر داد می زند:

" اخوی بشین مگه از جونت سیر شدی....سرت رو بیار پایین"

فوراً توی سنگر جا می گیرم و خشاب را جا می زنم و شروع به تیراندازی می کنم.

عراقی ها،سمت چپ دژ را به تصرف در می آورند.در قسمتی هم بچه ها به صورت تن به تن درگیر شده اند.همه چیز قاتی پاتی شده است.عراقی و ایرانی را توی این وضعیت نمی شود تشخیص داد.بعضی از مزدوران بعثی،به مجروحین تیر خلاص می زنند.و برخی دیگر هم هنوز هیچی نشده به جان پیکرهای مطهر شهدا افتاده اند و دنبال غنیمت هستند.ساعت و انگشترهای شهدا، عراقی ها را به هل هله وا می دارد.چند نفر دیگر هم بر سر جنازه ها نشسته اند و پوتین ها را از پای شهدا در می آورند.عاشق پوتین های ایرانی هستند.زیرا که پوتین‌های عراقی‌ بسیار یوقر و سنگین است ولی پوتین‌های ما خیلی راحت و سبک.

دارم چشمان مرگ را می بینم.چشمان مرگ از ترشح خون بچه ها سرخ شده است. دژ پر شده از پیکرهای پاره‌پاره‌ی رزمندگان و حوضچه‌های خون کوچک و بزرگ که در کناره آب های هور جلوه‌نمایی می‌کنند و تابلویی زیبا از شاهکار خلقت را به نمایش گذارده اند.

دیگر نمی دانم به کدام طرف تیراندازی کنم.بسیجی و بعثی همه در این طرف دژ در تکاپو هستند.الحق که بچه ها با این امکانات کم شجاعانه در مقابل گردان تانکهای تی هفتاد و دو و نیروهای گارد ویژه صدام به فرماندهی حسین رشید ملعون استقامت کرده اند. تقابل انسان و آهن دیدنی و هم‌آوردی مرد با مرگ دیدنی‌تر شده است.از بامداد روز بیستم تا به امروز،عراق به منظور بازپس گیری این منطقه که رزمندگان به تصرف خود در آورده اند، هفت پاتک زده است.شش پاتک را بچه ها دفع کرده اند ولی این پاتک هفتم بخاطر کمبود تجهیزات و مهمات و عقب نشینی گردان های برخی تیپ ها و لشکرها،دفع کردن آن بسیار سخت به نظر می رسد.گارد ریاست جمهوری عراق می خواهد تا شب نشده کار را یکسره کند.عراقی های بیشماری به هلاکت رسیده اند.عراقی های زخم خورده دیوانه وار با تمام توانشان هجوم آورده اند.

نعره‌ی مستانه‌ی بچه ها با سماع عاشقانه‌شان در میان طوفانی از هجمه‌ی انواع سلاح‌های سبک و سنگین دشمن منظره عشقی را به تصویر کشیده اند به‌یاد‌ماندنی. امروز بیست و سوم اسفند ماه ۶۳،عاشورایی دیگر رقم می خورد.تانکها و نفربرهای عراقی از روی پیکرهای مطهر شهدا عبور می کنند.تشنگی، آن هم در یک متری هور و چند صد متری رودخانه دجله، مظلومیت بچه ها را دو چندان کرده است.بعضی از مزدوران بعثی کِل می زنند و هل هله می کنند.بچه های سمت راست خاکریز یا شهید شده اند یا به طرف خاکریز دوم رفته اند که آنجا هم وضعیتش دست کمی از اینجا ندارد.

دلواپس محمدعلی حسینی هستم.نمی دانم چرا به عقب برنگشت پیش من.الان تیراندازی کمتر شده است.تانکها به دژ شلیک نمی کنند.فقط عقبه جاده و دژ و ورودی هور را می کوبند.شلیک خمپاره به طرف موقعیت ما که همان نعل اسبی است متوقف شده است.فرصت خوبی برای جلو رفتن است.باید بروم ببینم محمدعلی کجا رفته.احتمال می دهم باید توی یکی از سنگرهای جلویی جا گرفته باشد.باید در این وقت آخری در کنار هم باشیم.یا شهید می شویم یا اسیر.دو سه سنگر را بدون هیچ دردسری جلو می روم.همه بچه ها شهید شده اند.می خواهم جلوتر بروم که یکباره چشمم به سمت چپ می افتد.خدای من چه می بینم.محمدعلی روی زمین افتاده است.تیر بعثی های مزدور درست روی شقیقه راستش نشسته و خون گونه اش را پوشانده است.به صورت سینه خیز به کنارش می روم چشمانش همچنان باز مانده است.چشم هایی که بهشت را وصف می کند و لحظه هایی که غربت را شرح می دهد.خون به مغزم یورش می برد. توی سرم داغ داغ می شود.

صدایش می زنم.جوابی نمی شنوم.چند بار صدایش می زنم.با دست لرزانم دستش را بالا می آورم.نبضش نمی زند.فوراً سرم را روی سینه اش می گذارم و مفهومی پرواز گونه در ذهنم رخنه می کند. توی چشمهایم گرم  می شود و خیسی اشک را روی گونه های سردم احساس می کنم.لخته های خون را از گونه هایش می زدایم و او را نوازش می کنم و در درونم می گریم. باران اشکهایم بر چهره اش می بارد.سکوت عجیبی به دورم چنبره می زند و نفسم را توی سینه حبس می کند.یکهو غم عالم توی دلم می ریزد و شیشه نازک تنهایی ام می شکند.نگاهم در نگاهش گره می خورد و ناگهان مثل یک بلم که روی سیال آب می لغزد،خودم را روی دنیای گذشته رها میکنم.

پروازش، قلبم را می فشرد،روحم را قبض میکند،زبانم را می خشکاند. دلم را می لرزاند،دست و پایم را سست می کند و تمام گذشته ام از دوردست ترین کرانه ها،مثل موجی بزرگ دیواره می کشد و در یک آن از رویم عبور می کند.حالا تصویر روزهای گذشته در چشم هایم خط خطی می کند.روزهایی که در کوچه پس کوچه های روستای ترکان بازی می کردیم.صبح عاشورای سال ۶۳ زمانی که در حسینه کهنه عزاداران امام حسین (ع) سینه زنی می کردند.همان روز مقدسی که محمدعلی از دسته زنجیر زنی جدا شد و صدایم زد و با دو نفر دیگر به کنار امامزاده سید شریف السادات رفتیم و یکبار دیگر در مورد رفتن به جبهه گفتگو کردیم.قرار شد که عصر همانروز وقتی مردم مشغول تماشای تعزیه در حسینیه پایین ده هستند وسایلمان را برداشته و به هرات شهری که در شش فرسنگی روستایمان است برویم.در آنجا راحت می توان به جبهه اعزام شد.

روزهای فرار از خانه برای رفتن به جبهه،روزهای جبهه،فکه ،بندر ماهشهر و از همه مهمتر یک روز قبل از عملیات که سیر درد ودل کردیم.از رویای شیرینی که برایم تعریف کرد معلوم بود که نور بالا می زند و شهید می شود.اما حالا او غریبانه با لبان تشنه در کنار این همه آب دجله و هور جان داده است. من که طاقت نگاهش را ندارم،چشمان زیبایش را بر هم می گذارم.سرم را روی سینه اش  می چسبانم و ناگهان شانه هایم هق هق وار می رقصند.

    می خواهم او را به داخل سنگر ببرم که رگبار عراقی ها مانع این کار می شود.مجبور می شوم به سنگر برگردم.کاری نمی توانم بکنم.صدای هل هله عراقی ها نزدیک تر می شود.در حالیکه اشک می ریزم سیر نگاهش می کنم تا آخرین لحظه های عروجش را به نظاره بنشینم.اشک ریزان به صورت سینه خیز به سنگر بر می گردم و اسلحه را بر می دارم و خشابی که برای احتیاط نگه داشته ام که اگر خواستند اسیرم کنند خودم و آنها را بکشم را در اسلحه می گذارم و روی چند عراقی که به پیکر مطهر شهدا تیر خلاص می زنند خالی می کنم.یکی از آنها هلاک می شود و سه چهار نفر دیگرشان در پشت سنگری پنهان می شوند.دیگر فشنگ ندارم.کاش خشاب محمدعلی را برداشته بودم تا انتقام خونش را از بعثی ها می گرفتم.

روی هم رفته حدود صد نفر دیگر از نیروهای ایرانی باقی مانده است.عراقی ها به زبان فارسی دست و پا شکسته در بلندگو اعلام می کنند که مقاومت نکنیم و تسلیم شویم.

دیگر نمی شود کاری کرد.مهمات تمام شده است.

چند نفر بخاطر اینکه بعثی های ملعون به مجروحین و پیکر مطهر شهدا تیر خلاص می زنند،تصمیم می گیرند تا تسلیم شوند.آنها باندهای سفید رنگ را بر سر اسلحه می کنند و بلند می شوند تا اسیر شوند.ناگهان سربازان عراقی آنها را به رگبار می بندند و همگی شهید می شوند.انگشت و پاها و کمرم بسیار درد دارند.مانده ایم که چه کنیم نه راه پس داریم و نه مهماتی برای مقاومت. صدای پای دشمن آرام آرام نزدیک تر می شود.عراقی ها فهمیده اند که دیگر مهماتی باقی نمانده،شجاع و زرنگ می شوند و به صورت نیم خیز در حالیکه به صورت رگبار شلیک می کنند به سویمان می آیند. بر می خیزم تا به سنگر عقب تر بروم و حداقل فشنگی پیدا کنم. اما رگبار دشمن دون مرا زمین گیر می کند.نمی دانم چه می شود.عراقی ها حالا به پنج متری ما رسیده اند.نگاهی به عقب می اندازم.از پشت سر هم سی چهل عراقی به طرفمان می آیند.تیراندازی قطع می شود.آنها مطمئن هستند که دیگر مقاومت چند ساعته ما شکسته شده است.نزدیکی های ساعت دوازده ظهر است.بچه ها مجبور می شوند دستها را بالا ببرند.

اسلحه را زمین می گذارم و دستهایم را بالا می برم.

عراقی ها به دورمان می ریزند و با طناب و چتر منور و چفیه دستانمان را از پشت می بندند.برخی از آنها هم ناجوانمردانه با قنداق اسلحه و مشت و لگد به جانمان می افتند. زیر چشمی نگاهی به هور می اندازم.دلم آتش می گیرد.اشک در چشمانم حلقه می زند. همه پرپر شده اند.اسلحه محمد علی حسینی مثل یک بچه یتیم در کنارش افتاده است. دستهایش را مثل بالهای پرنده ای از هم باز کرده است که انگار می خواهد بیشترین اوج را در آسمان کدر و ماتم زده بگیرد.لبخندی بر روی لبان تشنه و کویری اش نقش بسته است.اشک در چشمانم حلقه می زند.می خواهم برای آخرین بار، سیر نگاهش کنم که ضربه قنداق عراقی به کمرم این سعادت را از من می گیرد.اشک ریزان از کنارش عبور می کنم. آری اسارت رقم می خورد. زیر مشت و لگد دشمن در یک ستون از کنار پیکرهای مطهر شهدا عبور می کنیم.

* بخشی از خاطرات کتاب در حال ویرایش «از ترکان تا بغداد» به قلم آزاده کرامت یزدانی اشک / سایت جامع آزادگان


نگارنده : fatehan1 در 1394/1/22 8:15:41
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  7:19 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حمله اسرائیل به نیروگاه اتمی عراق

حمله اسرائیل به نیروگاه اتمی عراق
این خلبانان هنگام پرواز بر فراز اردن، با لهجه عربی عربستان سعودی با یکدیگر صحبت می‌کردند و به ماموران برج مراقبت اردن گفتند که گشتی‌های سعودی‌اند و راه را گم کرده‌اند. وقتی به حریم هوایی عربستان وارد شدند، لهجه را عوض کردند و وانمود کردند که خلبان اردنی‌اند.




بعد از انجام عملیات اچ3 توسط خلبانان پر دل و جرأت ایرانی در 15 فروردین 1360، حدود 80 درصد توان هوایی عراق نابود شد. این عاملی بود تا اسرائیل که نگران فعالیت‌های اتمی عراق بود، به نیروگاه اتمی اوزیراک در مرکز عراق، حمله کند.

هفتم ژوئن 1981 یعنی 17 خرداد 1360 جنگنده‌های اف 16 اسرائیل به پرواز در آمد و خلبانان اسرائیلی که هم مهارت زیادی داشتند و هم به زبان عربی مسلط بودند، توانستند به خاک عراق رخنه کنند.

حمله اسرائیل به نیروگاه اتمی عراق+نقشه و عکس

این خلبانان هنگام پرواز بر فراز اردن، با لهجه عربی عربستان سعودی با یکدیگر صحبت می‌کردند و به ماموران برج مراقبت اردن گفتند که گشتی‌های سعودی‌اند و راه را گم کرده‌اند. وقتی به حریم هوایی عربستان وارد شدند، لهجه را عوض کردند و وانمود کردند که خلبان اردنی‌اند. 

اسرائیلی‌ها درحالی به هدف نزدیک شدند که تقریبا با هیچ مانعی روبرو نشدند و نیروگاه اتمی اوزیراک را نابود کردند.

عراق از این عملیات استفاده کرد و ایران را دوست رژیم اشغالگر قدس معرفی کرد. آن ها می‌گفتند کوروش با یهودی‌ها رابطه خوبی داشته و روابط امروز، ادامه این رابطه است. 

حمله اسرائیل به نیروگاه اتمی عراق+نقشه و عکس
هواپیمای اف 16 که اسرائیلی ها از آن استفاده کردند

صدام می‌گفت: حمله اسرائیل در هفتم ژوئن، به نیروگاه اتمی ما در نتیجه اطلاعات و تصاویر مبادله شده و همچنین هماهنگی های مداوم میان تهران و تل آویو بوده است.

رسانه های آمریکایی هم رابطه ایران با اسرائیل را تایید می کردند!
* با الهام از تاریخ جنگ ایران و عراق


نگارنده : fatehan1 در 1394/1/19 13:6:8
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  7:20 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

کلاس درس اجباری کمونیسم

کلاس درس اجباری کمونیسم
روز به روز هوا سرد تر می شد. همه از زخم معده و سوز سرما در رنج بودیم. با همه ی این سختی ها، مجبور بودیم هر شب مهملات کاک ناصر و دیگر استادان کلاس در مورد کمونیسم را گوش کنیم و مانند بچه های مدرسه، آن ها را حفظ کنیم یا در کلاس مرتب از استاد سؤال کنیم که یعنی به درس علاقه مندیم و می خواهیم آن را یاد بگیریم.

 

 


خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سعید اسدی فر است:

سرانجام همان طور که حدس می زدیم، آن آزادی های کذایی پایان یافت و جای خود را به فشار و اختناق داد. قادر عبدالله پور را به انفرادی بردند. سروان قاسمی و سرباز حسنی را به یک جای نامعلومی که ظاهراً نزدیک زندان مرکزی بود منتقل کردند.

وضعیت غذا از آن چه بود، بدتر شد. هواخوری به بهانه های مختلف محدود و در بعضی مواقع ممنوع شد. حمام به بهانه ی نداشتن چوب تعطیل شد. کلاس های درس فشرده تر و فشار بر زندانیانی که کتاب ها را خوب یاد نگرفته بودند، شدید ترشد.

یک روز صبح زود، سروان عظیمی را برای بازجویی بردند و تا غروب او را برنگرداندند. خیلی نگران شدیم. غروب نقی به اتاق ما آمد و گفت «نگران نباشید! خیلی نگران شدیم. غروب نقی به اتاق ما آمد و گفت «نگران نباشید! سروان عظیمی برگشته، ظاهراً حالش به هم خورده، برده بودنش بهداری مقر پایین.»

تا این را شنیدم فهمیدم که چه بلایی سر سروان عظیمی آورده اند. بعدها سروان عظیمی برایم تعریف کرد که او را در آن سرمای سخت مجبور کرده بودند قبرش را حفر کند. درست همان بلایی را که سر من آورده بودند، با او کرده بودند. از شدت سرما و ترس، بی هوش شده و او را به بهداری می برند و یک آمپول به او تزریق می کنند. در آخر هم از او می خواهند در مورد این موضوع با کسی صحبت نکند.

روز به روز هوا سرد تر می شد. همه از زخم معده و سوز سرما در رنج بودیم. با همه ی این سختی ها، مجبور بودیم هر شب مهملات کاک ناصر و دیگر استادان کلاس در مورد کمونیسم را گوش کنیم و مانند بچه های مدرسه، آن ها را حفظ کنیم یا در کلاس مرتب از استاد سؤال کنیم که یعنی به درس علاقه مندیم و می خواهیم آن را یاد بگیریم.

به دستور خالد شفیعی، یک روز صبح اتاق ها را سمپاشی کردند. ما در بیرون ناهار را سر پایی خوردیم و تا غروب در آن سرما در حیاط ماندیم.

یک روز صبح زود، ذاکری به اتاق ما آمد. خیلی ناراحت بود و بغض گلویش را گرفته بود. همه دورش جمع شدیم و علت ناراحتی اش را جویا شدیم که با گریه گفت «دیشب عبدالله پور را اعدام کردن.» همگی به شدت ناراحت شدیم و برای شادی روحش فاتحه خواندیم.

ما جز این که به رفتار و کردار غیر انسانی کومله بنگریم، کاری دیگری نمی توانستیم بکنیم. بعدها فهمیدیم که عبدالله پور با تیشه و تبر زیر شکنجه ی شدید به شهادت رسانده اند. همان شب کاک ناصر در کلاس، خیلی کوتاه و با لحنی ساده گفت «کمیته ی مرکزی کومله حکم اعدام عبدالله پور رو صادر کرده بود که ما دیشب حکم رو اجرا کردیم» و فوری بحث را عوض کرد، ولی تعدادی از زندانی ها به گریه افتادند.

آن شب کلاس به هم خورد. همه ناراحت بودند. او مسلمانی شجاع و با ایمان بود. همیشه لبخند به لب داشت و در مورد تاریخ اسلام و جهان، اطلاعات کاملی داشت و در بدترین شرایط، همیشه خودش را شاد و سر حال نشان می داد. او اهل مهاباد و دبیر دینی بود و حدود ۴۵سال از عمرش می گذشت.
*سایت جامع آزادگان

 

 

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  7:27 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای «ارتفاعات 2519» و شایعه‌پراکنی بعثی‌ها علیه ارتش ایران

ماجرای «ارتفاعات 2519» و شایعه‌پراکنی بعثی‌ها علیه ارتش ایران
بعثی‌ها در جریان بازپس‌گیری ارتفاعات «2519» و «کدو» با تزلزل و رفتار نسنجیده شایعه‌ای را منتشر کردند مبنی بر اینکه ارتش ایران واگذاری بخش‌هایی از اراضی کشور را در دستور کار خود قرار داده است. 

حجت‌الاسلام و‌المسلمین سیدمحمدعلی آل‌هاشم رئیس سازمان عقیدتی سیاسی ارتش در خصوص فعالیت‌های فرهنگی و نظامی ارتش اظهار داشت: از سال 80 که ستادهای راهیان نور شکل گرفت ارتش حضور فعالی در مناطق عملیاتی جنوب و غرب داشت. یادم نمی‌رود که شهید واعظی در همان بدو تشکیل، نقش بسیار ارزشمند و منحصر به فردی را در ایجاد و ساماندهی امورات مختلف راهیان نور ارتش ایفا کرد. چقدر زیباست این حرکت‌ها و اقدامات؛ همه این موفقیت‌ها و رویکردهای شایسته را مدیون و مرهون رهنمودهای مقام معظم رهبری هستیم.

وی تصریح کرد: مردمی که باید تعطیلاتشان را در گردش، تفریح و دیدار با خانواده و آشنایان خودشان سپری کنند، به اینجا می‌آیند و با این فضا آشنا می‌شوند، و با یادگاری‌های آن دوران که مملو از ایثار و از خودگذشتگی، تجدید پیمان می‌کنند. به واقع جوانان ما به این فضاها نیاز دارند؛ فضایی که مملو از نور معنویت است.

حجت‌الاسلام آل هاشم با اشاره به شکست هجمه‌های نرم دشمن توسط جوانان ایرانی که با فرهنگ دفاع مقدس در سرزمین‌های نور انس می‌گیرند، گفت: دشمنان ما در جنگ فرهنگی هم به نتیجه‌ای نرسیده‌اند و جوانان ما آن‌ها را مأیوس کرده‌اند؛ زیرا آن‌ها واقف هستند انس با فرهنگ دفاع مقدس چقدر آن‌ها را از اهداف شوم‌شان دور می‌کند. کسی که با این فرهنگ مأنوس باشد قطعاً در مقابل هجمه فرهنگی دشمن می‌تواند ایستادگی کند.

رئیس سازمان عقیدتی سیاسی ارتش افزود: اگر جوانان ما با این فرهنگ مأنوس شوند اقدامات و فعالیت‌های فرهنگی دشمن هیچ خللی در پیشرفت وضعیت فرهنگی و اجتماعی کشور نخواهد داشت، و بدون شک جلوی هرگونه ایجاد آلودگی و تبلیغات ضددینی دشمن را می‌گیرد؛ و ما اینجا هستیم تا بتوانیم با تلاش مضاعف خود، این فرهنگ را در بین جوانان جامعه اشاعه دهیم.

حجت‌الاسلام آل هاشم اضافه کرد: بحمدالله امسال زائرین جوان را در میان کاروانیان دیدم و این مهم شکست دشمن در میدان هجمه‌های تبلیغی و فرهنگی، و موفقیت نمایش اقتدار و عزت ایران اسلامی در مقابله 8 ساله را نوید می‌دهد.

وی با اشاره به اینکه عقیدتی سیاسی ارتش تنها در راهیان نور به بازدید مناطق عملیاتی نیامده و در ضیافت نوروزی هم میهمان سنگرهای رزمندگان بود، افزود: این افتخار را داشتم که در ایام نوروز همزمان با جنگ تحمیلی، همچون حضور متمادی در راهیان نور همواره در کنار رزمندگان باشم. البته کارکنان عقیدتی سیاسی ارتش هم ما را همراهی کردند. تشکیلات عقیدتی سیاسی ارتش برای بازدید از مناطق عملیاتی در ایام نوروزی به همراه کارکنان خود، برنامه مشخصی را پیش‌بینی کرده و به مرحله اجرا درآورد.

حجت‌الاسلام آل هاشم در خصوص نقش ارتش در جنگ تحمیلی، خاطرنشان کرد: در دوران دفاع مقدس آحاد نیروهای مسلح اعم از ارتش، سپاه، بسیج، جهاد سازندگی و عشایر همه در میدان کارزار، با وحدت، همدلی و صمیمیت لازم و ملزوم هم بودند. ارتش هم در پیروزی انقلاب و هم در دوران دفاع مقدس نقش بسزایی را ایفا کرد؛ و این افتخار را داشت که 48 هزار شهید تقدیم انقلاب اسلامی کند.

رئیس سازمان عقیدتی سیاسی ارتش خاطرنشان کرد: در سال‌های نخست جنگ، ارتش موفق شد توسط سلحشوران لشکر 92 زرهی در جنوب و لشکر 81 زرهی در غرب جلوی پیشروی دشمن را در خوزستان  بگیرد، و مانع از تحقق اهداف دشمن در روزهای آغاز جنگ تحمیلی شود.

حجت‌الاسلام آل هاشم تأکید کرد: ارتش حقیقتاً در جریان عملیات‌های مشترک و اختصاصی، فداکاری‌های بسیاری را برای رسیدن به این اقتدار و صلابت امروز انجام داد، و بعثی‌ها را که قصد نابودی نظام اسلامی ایران را داشتند به زانو درآورد، و صدامیان برای همیشه آرزوی تصرف گوشه‌ای از تمامیت ارضی کشورمان را به گور بردند.

وی با اشاره به سختی‌های جنگ در شمالغرب و مظلومیت عملیات ارتش در منطقه اشنویه، خاطرنشان کرد: جنگیدن در منطقه شمالغرب خیلی سخت بود، تا جایی که براساس ابلاغیه فرماندهان، از ساعت 4 بعدازظهر هرگونه رفت و آمد ممنوع بود، چون دشمن کمین‌های گوناگونی را برای گرفتاری رزمندگان ما طراحی کرده بود؛ به گونه‌ای که ما هم در داخل شهید می‌دادیم، و هم در تقابل با بعثی‌ها در جبهه این ایثارگری‌ها و جانبازی‌ها را شاهد بودیم؛ اما همه این عملیات‌ها در غربت و مظلومیت ماند؛ مصداق بارز این موضوع نیز «عملیات قادر» بود که در منطقه عمومی «اشنویه» واقع در ارتفاعات «کلاشین-لولان» انجام شد، جزء روزهای سخت  و دشوار جنگ ایران با عراق به شمار می‌رود، و شهدای بسیاری هم تقدیم انقلاب شد.

حجت‌الاسلام آل هاشم در پایان با اشاره به عملیات‌های ارتش در شمالغرب کشور، به تشریح ماجرای ارتفاعات «2519» و «کدو» و جنگ روانی بعثی‌ها علیه ارتش ایران پرداخت و گفت: دو ارتفاع 2519 و کدو در جریان جنگ تحمیلی چندین بار دست به دست شد؛ یعنی گاهی ایران و گاهی عراق موفق به تصرف یا بازپس‌گیری آن‌ها می‌شدند؛ و به همین دلیل اولین بار بحثی با عنوان «واگذاری اراضی» در آنجا به میان آمد؛ زیرا تصرف این ارتفاعات مهم توسط ارتش ایران به مذاق دشمن خوش نمی‌آمد و این شایعه بهترین فرصت برای زیرسوال بردن توفیقات ارتش ما بود؛ اما در نهایت بازپس‌گیری و تسلط ارتش جمهوری اسلامی بر آن مناطق به این شایعات پایان داد.

گفتنی است، حجت‌الاسلام آل هاشم از پیشگامان عرصه جهاد و روحانیون فعال دفاع مقدس است، که در چند سال اخیر با تلاش‌های خود، به حوزه تبلیغ و نهادینه‌کردن فرهنگ غنی دفاع 8 ساله ویژه راهیان سرزمین‌های نور در جنوب و غرب کشور رونق خاصی بخشیده است.


 دفاع پرس 


نگارنده : fatehan1 در 1394/1/18 12:46:36
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  7:28 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پرستاری که شهر اهواز را از بمباران نجات داد

پرستاری که شهر اهواز را از بمباران نجات داد
"شهلا عدالت" می‌گوید: فردای آن روز اطلاعات سپاه گفت شما کار خیلی خیلی بزرگی را در قبال شهر اهواز انجام دادید. همان برگه‌ای که دیروز پیدا کردید گرای 50 نقطه اهواز را برای دشمن مشخص کرده بود تا آن‌ها را بمباران کند.


در صحنه خط مقدم جبهه‌های 8 سال دفاع مقدس مردانی ایستادگی کردند که در پشت آنان تصویر زیبایی از حضور مادران و همسران فداکاری قرار گرفته است. با این حال هیچ گاه میدان جنگ خالی از حضور زنان نبوده است. فرشتگانی که در قالب امدادگر، پرستار و رزمنده دوشادوش مردان از کشور دفاع کردند.

"شهلا عدالت" یک از این زنان و از پرستاران بیمارستان امام خمینی(ره) شهر اهواز است که خاطره‌ای خواندنی را از روزهای دفاع مقدس بیان می‌کند:

در زمان جنگ تحمیلی نیروهای عراقی در خاک ایران ستون پنجم داشتند که اخبار شهرها و رزمنده‌ها را به عراقی‌ها می‌دادند تا عراقی‌ها بتوانند قسمت‌های مهم شهر اهواز و شهرهای دیگر را بمباران کنند.

ما هم چون پرستار بودیم و در بیمارستان امام خمینی(ره) بالای سر مجروح‌ها می‌رفتیم به ما گفته بودند شاید برخی از مجروحان ستون پنجم دشمن باشند که در لباس بیمار به بیمارستان آمده باشند لذا جانب احتیاط را رعایت کنید.

زمانی که عملیات کربلای پنج شروع شد، من در بیمارستان امام خیمنی(ره) مشغول به کار بودم. زمانی که مجروح‌ها را پرستاری می‌کردم ناخودآگاه به یک بیمار مشکوک شدم.

زمانی که خواستم پانسمان این مجروح را عوض کنم زمانی بود که قرار بود به رادیولوژی برود تا مشخص شود ترکش به کدام ناحیه از بدنش اصابت کرده است. مجروح را به رادیولوژی بردند. بی جهت زیر بالشت و ملافه‌اش را گشتم و یک تکه کاغذ کوچکی پیدا کردم. 

در برگه یکسری علائم خاص نوشته شده بود که با خواندن آن متوجه چیزی نشدم. آن زمان اطلاعات سپاه به خاطر خطر حضور نیروهای ستون پنجم دشمن در بیمارستان‌ها مستقر بودند. کاغذ را به آن‌ها دادم.

فردای آن روز اطلاعات سپاه من را صدا زد که خانم عدالت بیا می‌خواهیم چیزی به شما بگوییم. گفتم چه کار دارید؟ گفت شما می‌دانید که کار خیلی خیلی بزرگی را در قبال شهر اهواز انجام داده‌اید؟ گفتم نه. گفتند همان برگه‌ای که دیروز پیدا کردید گرای 50 نقطه اهواز را برای دشمن مشخص کرده بود تا آن را بمباران کند، شما عملا با این کار اهواز را نجات دادید.


حماسه و جهاد دفاع پرس 


نگارنده : fatehan1 در 1394/1/18 12:39:19
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  7:29 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای آزار رساندن منافقین به پاسداران

ماجرای آزار رساندن منافقین به پاسداران
منافقین پاسدارها را از منزل ربوده و آزار و اذیت می‌کردند. منزل ما را نیز شناسایی کرده و ما را تهدید می‌کردند به همین خاطر بیشتر اوقات به منزل مادرشوهرم می‌رفتم.

 

 




اشاره: زمانی که خبر مجروحیت سه تن از بچه‌های محل (منطقه نارمک) را دادند بزرگان محل به ملاقاتشان رفتند. یکی از آنان مهرداد قلی نیای نوایی بود که با اصابت ترکش به پشت دنده‌ها و وارد شدن به قلبش شرایط مناسبی نداشت و پزشکان احتمال شهادت یا فلج شدن را می‌دادند.
ماجرای آزار رساندن منافقین به پاسداران
آن زمان همه دست به دعا برداشته و برای سلامتیش دعا می‌کردند. به لطف خدا سلامتیش را دوباره به دست آورد اما سرنوشت زندگی او شهادت بود.

حاصل گفت‌وگو با خانم سرداری همسر شهید مهرداد قلی نیای نوایی را در ادامه می‌خوانید.

مهرداد سال 1358 به عضویت سپاه درآمد و جزو اولین نفراتی بود که به جبهه اعزام شد او همچنین مسئول بسیج محل نیز بود. در خرداد 1360 مجروحیت سختی داشت و دستگاه گوارشش مشکل پیدا کرده بود و احتمال شهادتش را پزشکان داده بودند.

با لطف خداوند عمل موفقیت آمیز داشت و با برداشتن دو دنده، ترکش را خارج کردند ولی آثار عمل و مجروحیت تا زمان شهادت همراه او بود. پس از گذراندن دوران نقاهت با جمعی از همسایگان به عیادت وی رفتیم.

ماجرای آزار رساندن منافقین به پاسداران
ما هم محل بودیم و نخستین بار او را در بیمارستان مصطفی خمینی دیدم که در حیاط بیمارستان نشسته و برای دوستان و بیماران از جبهه و مجروحیتش می‌گفت.

در آذر ماه 1360 بود که توسط یکی از همسایگان به مادر شهید معرفی شدم. در مراسم خواستگاری برای نخستین بار با هم روبرو شدیم و چند دقیقه‌ای با هم صحبت کردیم. به دلیل پاسدار، مذهبی و خوش نام بودن ایشان خیلی زود در خانواده‌ی ما پذیرفته شد. در مبعث حضرت رسول، 23 دی ماه 1360 ازدواج کردیم و منزلی در همان محل اجاره کرده و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.

از کودکی تا قبل از انقلاب

مهرداد فرزند سوم خانواده قلی نیای نوایی است که در خرداد سال 1340 در اطراف سرچشمه به دنیا و در دامن مادری پاک دامن بزرگ شد. طبق تعاریف اطرافیان، او جوانی پرجنب‌و جوش، خوش رو، با ایمان و دارای تعصبات خاص بر روی حجاب بود.

مادر شهید برایم تعریف کرده بود که مهرداد بر روی حجاب تعصب داشت و قبل از انقلاب خانم‌ها توجهی بر روی حجاب نداشتند. آن زمان او 18 ساله بود ولی زمانی که به مجلسی وارد می‌شد، خانم‌ها حجابشان را رعایت می‌کردند.

ماجرای آزار رساندن منافقین به پاسداران
اعزام به جبهه پس از ازدواج

پس از محرمیت مرا صدا کردند و گفتند که من اهل جبهه هستم و امکان شهادتم هست، آن لحظه احساس کردم که ایشان را از دست خواهم داد و شهید می‌شوند. با وجود علاقه زیادی که به همسرم داشتم ولی هرگز مانع رسیدن به هدفش نشدم. وصیت‌نامه خود را بر روی قرآن گذاشته و عازم منطقه بازی دراز شد و سرانجام پس از 5 سال زندگی مشترک خبر شهادت ایشان را آوردند.

در جست و جوی شهادت

من کارمند دادستانی بودم، منافقین منزل ما را شناسایی کرده و ما را تهدید می‌کردند و این مصادف با زمانی بود که پاسدارها را از منزل ربوده و آزار و اذیت می‌کردند. به همین خاطر بیشتر اوقات به منزل مادرشوهرم می‌رفتم. تصمیم گرفتیم که به جنوب مهاجرت کنیم ولی مهرداد زمانی که عملیات بود به جبهه می‌رفت و در زمان‌های دیگر پشت جبهه فعالیت داشت به همین دلیل شرایطش پیش نیامد که به جنوب برویم.

وقتی در تهران بود موذب بود و دوست داشت زودتر به خط مقدم برگردد و می‌توانم بگویم که مهرداد در جست‌وجوی شهادت بود و در اکثر عملیات‌ها شرکت داشت.

در شهریور 1362 اولین فرزندمان به دنیا آمد و نام او را زهرا گذاشتیم. ده روز بعد در حال آماده شدن برای اعزام به جبهه بود که عکسی از زهرا به او دادم که همراه خود داشته باشد. قبول نکرد و گفت: «عکس زهرا عاملی می‌شود که من به تهران برگردم و من راضی نیستم.»

زمان شهادت همسرم ما دو فرزند به نام‌های زهرا و محمدمهدی داشتیم.

ماجرای آزار رساندن منافقین به پاسداران
مجروحیت به روایت دفتر خاطرات شهید

در تاریخ 1اسفند 64 صبح ساعت 3/5 به انتهای جزیره آبادان که روبروی فاو می‌باشد رسیدیم و پیاده شدیم و حدود 200 الی 300 متر پیاده حرکت کردیم و محلی ایستادیم و منتظر حرکت هستیم حدود ساعت 6/5 صبح است، قرار شد با قایق به آن طرف آب یعنی فاو برویم. وارد فاو شدیم نماز را سریع خواندیم و به داخل فاو رفتیم و از اسکله تا خاکریز عقب حدود یک ربع راه بود به آنجا رسیدیم و سنگری انتخاب کردیم و در همین حول و حوش بودیم که چند فروند هواپیمای عراقی جهت بمب باران بالای سر ما ظاهر شدند و شروع به بمب باران کردند که بحمدالله یکی از این هواپیماها توسط رزمندگان اسلام سرنگون شد و خلبان آن اسیر شد. تا نزدیکی خط استراحت کردیم، نهار خوردیم و نماز را خواندیم.

حدود ساعت 5 بعد از ظهر دوباره برای چندمین بار هواپیماهای عراقی ظاهر شدند و بعد از دو نوبت بصورت پله ای بار سوم بمب‌های خود را در نزدیکی سنگرهای برادران ریختند که باعث شهید شدن دو تن از رزمندگان اسلام و زخمی شدن دو تن دیگر شد. یکی از زخمی‌ها خود من بودم که از ناحیه بازوی راست توسط ترکش زخمی شدم که الحمدالله خطر رفع شد و به استخوان نخورد و از داخل دست نیز خارج شده بود. مرا به اورژانس لب اسکله بردند، در بین راه یکی دیگر از زخمی‌ها مصیبتی از حضرت زهرا می‌خواند و ما گریه می‌کردیم. بعد از پانسمان به آن طرف آب یعنی خاک میهن اسلامی خودمان آوردند و به اورژانس لشکر حضرت محمد رسول الله بردند بعد از آنجا توسط آمبولانس به بیمارستان الزهراء (س) که حدود 25 کیلومتر از خط عقب‌تر بود بردند و از آنجا توسط اتوبوس به عقب بازگشتیم. شب حدود ساعت 10/5 به بیمارستان سینا اهواز رسیدیم و در آنجا پانسمان دستم را عوض کردند و دکتر دستور عکس گرفتن را دادند و من شب را در بیمارستان به سر بردم.

عکس العمل شهید از ارائه خدمات دولتی

قرار بود از محل کارش از طرف سپاه به نیروها، زمینی بدهند که خانه‌ای بسازند. شدیدا با این کار مخالف بود و معتقد بود که با این کار می‌خواهند بچه‌ها را مادی کنند. روزی به منزل آمد و خیلی ناراحت بود وقتی دلیلش را جویا شدم گفت: «دفترچه بیمه داده‌اند. به اتاق فرماندهی رفتم و گفتم با این کار شما رزمندگان را به زمین وصل می‌کنید.» با هر آنچه که باعث وابستگی انسان به دنیا و مادیات می‌شد مخالف بود.

ماجرای آزار رساندن منافقین به پاسداران
نحوه شهادت

روز قبل از عملیات بخاطر عوارض مجروحیتش در سال 60، به پشت جبهه اعزام می‌شود ولی طاقت جا ماندن از عملیات را نمی‌آورد و خود را برای شروع عملیات به خط می‌رساند. قبل از شروع عملیات از دیگر رزمندگان می‌خواهد که اگر شهید شدم هیچ کس خود را برای به عقب کشیدن پیکرم خود را به خطر نیاندازد و چند عکس یادگاری هم با دوستانش می‌اندازد.

یکی از دوستان مهرداد به نام علی زندی نحوه شهادتش را برایم تعریف کرد. وی گفت: مهرداد آن شب نور بالا می‌زد و انگار خودش متوجه شده بود که می‌خواهد به آرزویش برسد و برای رسیدن به آن لحظه، لحظه شماری می‌کرد. مرا صدا کرد و توصیه کرد که کارهای نیمه تمام را تمام کن و جای وصیت نامه‌اش را به من گفت.

وی ادامه داد: در عملیات کربلای 5 شهید جزمانی فرمانده گردان مقداد و شهید حاج امینی جانشین فرماندهی لشکر 27 محمدر سول الله (ص) بود. شهید جزمانی از ناحیه سر مجروح می‌شود، حاج امینی و مهرداد به دنبال پناهگاه برای فرمانده خود بودند که در گودانی پناه می‌گیرند و سرانجام خمپاره‌ای سه یار دیرینه را به وصال حق رساند.

پس از آرام شدن منطقه برای به عقب کشیدن پیکر شهدا می‌روند و شهید نوایی را در حال سجده و غرق در خون می‌یابند. شهادت شهید مهرداد قلی نیای نوایی مصادف با شهادت امام باقر(ع) بود.
منبع: دفاع پرس

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  7:30 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
دسترسی سریع به انجمن ها