0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات خلبانان ایرانی از دفاع مقدس

عباس بابایی در سال 1329، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل گذراند و در سال 1348، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی در سال 1349، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا اعزام شد.


با ورود هواپیماهای پیشرفته اف-14 به نیروی هوایی، شهید بابایی که جزء خلبان های تیزهوش و بسیار ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف–5 بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف–14 انتخاب و به پایگاه هوایی خاتمی اصفهان منتقل شد. شهید بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت قوی چنان درخشید که شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ 7/05/1360 فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان بر عهده ی او گذاشته شد. به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امکانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، خدمات شایان توجهی را انجام داد. بابایی، با کفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ 9/9/1362 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی ارتش منصوب و به تهران منتقل گردید. وی با بیش از 3000 ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاه ها و جبهه های جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین ترتیب چهره آشنای رزمندگان و یار وفادار فرماندهان قرارگاه های عملیاتی بود و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادت، بیش از 60 مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید.


هواپیمای شکاری رهگیر F-5E متعلق به نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران


او برای پیشرفت سریع عملیاتها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اکتفا نمی کرد، بلکه شخصاً پیشگام می شد و در جمیع مأموریت های جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود که شرکت می کرد. سرلشکر بابایی به علت لیاقت و رشادت هایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ 8/2/1366، به درجه سرتیپی مفتخر گردید. تیمسار عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه مصادف با روز عید قربان همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی سرهنگ ستاد نادری به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای F-5F از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. هواپیمای آنان پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف قرار گرفت و او از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسید.

 

خلبان عباس بابایی چگونه شهید شد (از زبان سرتیپ خلبان علی محمد نادری)

هدف، انجام يك ماموريت جنگي بود، نيروهاي عراقي در پشت سردشت پياده شده و در حال تجهيز خود بودند. آنها قصد حمله داشتند و اينكه به طرف سردشت بيايند. از طرفي قرار بود نيروهاي سپاه پاسداران در آنجا عملياتي انجام دهند و ما مأموريت داشتيم كه از عمليات آنها پشتيباني كنيم.  پرواز را شروع كرديم، شهيد بايايي طي مسير از كابين عقب راهنمائيهاي لازم را انجام مي‌داد و مسيرها و نشانه‌هاي معابر، پل، ارتفاع و يا جاده‌ها را به من نشان مي‌داد. وارد خاك دشمن شديم، نزديك هدف قرار گرفتيم، كار اوج‌گيري را آغاز كرديم و بعد روي هدف شيرجه رفتيم، در يك آن بمب‌ها را روي هدف ريختيم، انگار همه به هدف خورده بود، در حال بازگشت ديديم كه هدف به طور كامل منهدم شده است، و ما در پوست نمي‌گنجيديم. برگشتيم. در مسير برگشت، يك فضاي بسيار سرسبزي بود كه حالت معنويت و روحانيت خاصي به آدم مي‌داد. بابايي نگاهي به منطقه فوق كرد و در حال شكرگزاري بود، بخاطر موفقيتي كه بدست آورده بوديم تكبير مي‌گفت و با خداي خود گفتگو مي‌كرد، در همين حال ناگهان انفجاري در هواپيما رخ داد و همه ي اوضاع را به هم ريخت. سرتيپ خلبان، علي محمد نادري، همرزم شهيد عباس بابايي است، كسي كه در آخرين پرواز عقاب جبهه‌ها او را همراهي مي‌كرد. او از آخرين پرواز عاشقانه بابايي مي‌گويد، روايتي كه در تاريخ ثبت خواهد شد، تا آيندگان بدانند بر ایرانیان چه گذشت.



هواپیمای F-4E فانتوم نیروی هوایی و موشک های ماوریک در کنار آن

او ادامه مي‌دهد: با صداي انفجار، صداي بابايي هم خاموش شد و من همچنان در فكر هدايت و كنترل هواپيما بودم، عليرغم اينكه خود نيز از چند ناحيه زخمي‌شده بودم، اجباراً از ارتفاع پايين آمدم، در آن لحظه و در لابلاي دره‌ها، در حال برخورد با ارتفاعات بوديم كه با خواست خدا و معجزه آسا، از آن وضعيت خارج شديم. بعد از گذراندن وضعيت فوق، تصور اوليه‌ام اين بود كه بابايي دسته «صندلي‌پران» را كشيده و يا اشتباهي صورت گرفته و دسته صندلي‌پران كشيده شده و ايشان هم با آن پايين پريده است. از طرفي هم هر چه كه از طريق تلفن داخلي او را صدا مي‌زدم، جز سروصداي شديد باد، صداي ديگري را نمي‌شنيدم، لذا اين تصور هم برايم پيش آمد كه بايايي به هر دليلي، از كابين بيرون پريده است، تا اينكه آيينه‌اي كه در كابين جلو تعبيه شده است را تنظيم كردم كه وضعيت كابين عقب را ببينم، وقتي آيينه را تنظيم كردم، متاسفانه ديدم كه «صندلي‌پران» كه بايد خلبان را از كابين بيرون ببرد، سرجايش است و چتر نجات خلبان هم پاره شده است، آنجا بود كه به اين واقعيت پي بردم كه بابايي با صندلي بيرون نرفته است.



هواپیمای فانتوم متعلق به نیروی هوایی شاهنشاهی ایران

سرتيپ نادري، در حالي كه بعض گلويش را گرفته و اشك در چشمانش جاري مي‌شود، ادامه مي‌دهد: خلاصه هواپيما را به سمت پايگاه هدايت كردم، همه چيز براي نشستن مهيا شده بود، هواپيما را با تدابير خاص متوقف كردم، بلافاصله رفتم سراغ كابين عقب، ديدم متأسفانه كابين تقريبا كاملا متلاشي شده و شي‌اي به گلوي بابايي اصابت كرده و شاهرگش را پاره كرده است، قفسه سينه‌اش شكسته شده بود و وضع او طوري بود كه چنانچه اگر در همان لحظه اصابت هم به بيمارستان منتقل مي‌شد، بدليل خونريزي شديد در قفسه سينه و سيستم تنفسي‌اش امكان نجاتش نبود، لذا به احتمال قوي بابايي در دم به شهادت رسيده بود. او كه در آخرين كلامش، خطاب به همرزم آخرين پروازش گفته بود: «نگاه كن! اينجا مثل بهشت است، مي‌بيني؟ الله اكبر! الله اكبر»، چه زود و در سن 37 سالگي در راه دفاع از کشورش خاموش شد.

 

نبرد هلیکوپترهای ایرانی و عراقی (از زبان ستوان ‏يكم خلبان علي چراغلو)
من استاد خلبان هليكوپتر 206 هستم. اين هليكوپتر به علت كوچك بودن، داراي قدرت مانور خوبي است و به همين دليل براي ماموريتهاي شناسايي و پرواز در مناطق سخت و كوهستاني بيشتر از اين نوع هليكوپتر استفاده مي‏شود. به من ماموريت داده شده به همراه يكي از فرماندهان نيروي زميني، باتلاق هورالهويزه را شناسايي كنيم. از آنجا كه خط اول نيروهاي عراقي در مقابل باتلاق بود و آنها داراي پدافند قوي بودند، لذا شناسايي آن منطقه از رو به رو بعيد به نظر مي‏رسيد و ما براي رعايت اصل ايمني، مجبور بوديم كه باتلاق را دور بزنيم.  زماني كه به پشت خطوط عراقي‏ها رسيديم، ناگهان متوجه شديم كه سه فروند هليكوپتر سنگين Mi-24 Hind عراقي هایند به طرف ما در حال پروازند. بلافاصله توسط راديو به قرارگاه مركز هوانيروز در منطقه اطلاع دادم و خود نيز با سرعت هرچه تمام از همان راهي كه آمده بودم برگشتم.  وقتي از مقابل نيروهاي خودي مي‏گذشتم متوجه سه فروند هليكوپتر كبرا شدم. بلافاصله با آنها تماس گرفتم و موقعيت هليكوپترهاي عراقي را گزارش دادم. لحظاتي بعد، خلبانان كبرا در مقابل هليكوپترهاي عراقي صف ‏آرايي كردند و آماده‏ي درگيري شدند. من به دستور فرمانده منطقه و به منظور پشتيباني هوايي در همان جا مستقر شده و به تماشاي جنگ هوايي بين هليكوپترهاي كبرا و هايندهاي عراقي پرداختم. هليكوپترهاي عراقي و كبراهاي ايران رو به ‏روي هم قرارگرفته بودند. خلبان يك كبرا كه به من نزديكتر بود، «ستوان باقر كريمي» بود. او به آرامي به هایند عراقي نزديك مي‏شد و خلبان هليكوپتر عراقي هم با دستپاچگي به او تيراندازي مي‏كرد ولي ستوان كريمي اعتنايي نمي‏ كرد و همانطور به سمت هليكوپتر عراقي مي‏ رفت و لحظه به لحظه به هايند نزديكتر مي‏شد. وضعيت طوري بود كه نيروهاي دو طرف نمي ‏توانستند از زمين وارد عمل شوند چون تيراندازي آنها اين خطر را داشت كه اشتباهاً هليكوپترهاي خودي را هدف قرار دهند. لذا نيروهاي دو طرف دست از كار كشيده و به تماشاي جنگ هوايي بين اين شش هليكوپتر پرداختند. من نيز از فرصت استفاده كرده و خود را به ميدان درگيري كبراي خلبان كريمي نزديكتر كردم طوري كه صورت باقري را مي‏ديدم كه چسبيده به دوربين نشانه‏روي موشك بود.




هلیکوپتر تهاجمی کبرا متعلق به هوانیروز جمهوری اسلامی ایران

كمي دورتر نيز نبرد نزديك دو هايند عراقي و دو كبراي ايراني در جريان بود. هر دو صحنه بسيار نفس‏گير و تماشايي بود و ما نمي‏‎دانستيم نظاره‏ گر كدام‏يك باشيم. از آنجا كه فركانس راديويي ما با يگانهاي زرهي نيروي زميني يكي بود در راديو مي‏‎ شنيدم كه همگي نيروهاي زرهي ايران درگير تماشاي اين نبرد هوايي هستند و مرتب در راديو مي‏گفتند: بزن، بزن. هليكوپترها به هم نزديك شده بودند. ستوان كريمي هنوز به پيش مي‏ رفت و فاصله‏اش با هايند عراقي خيلي كمتر شده بود. نفس‏ها در سينه حبس شده بود و كسي كاري انجام نمي ‏داد و همه منتظر نتيجه بودند. ناگهان هيند عراقي كه به كبراي ستوان كريمي نزديك بود خواست گردش كند و از خط آتش كبرا دور شود كه در يك لحظه موشك تاو هليكوپتر كبراي خلبان كريمي رها شد و درست به وسط هليكوپتر عراقي اصابت كرد و هليكوپتر عراقي در آسمان آتش گرفت و قبل از رسيدن به زمين كاملن متلاشي شد به طوري كه چند لحظه ‏ي بعد تقريباً آثاري از هليكوپتر عراقي ديده نمي‏ شد. كمي دورتر، دو هليكوپتر ديگر كبرا نيز موفق شده بودند دو هايند عراقي را با موشكهاي تاو در هوا منهدم كنند. من به اتفاق هليكوپترهاي كبرا كه ديگر مهمات نداشتند به طرف پايگاه خود حركت كرديم و در راه توسط راديو گزارش جنگ هوايي را به قرارگاه ارسال كردم. وقتي در پايگاه نشستيم مورد استقبال پرسنل هوانيروز و مقامات مستقر در قرارگاه قرار گرفتيم. فرداي آن روز، اين خبر در رسانه‏ هاي كشور، بازتاب حمعي وسيعي پيدا كرد و هر كدام به نحوي، شجاعت خلبانان كبرا را ستوده بودند.

 

نقش تامکت های نیروی هوایی در عملیات بیت المقدس

روز دوم فروردين 1361، عمليات فتح‏ المبين تازه شروع شده بود. من كه خلباني هليكوپتر شینوك را برعهده داشتم، كار جا به‏ جايي نيروها به پشت خط مقدم را انجام مي‏ دادم. هواپيماهاي عراقي، تلاش زيادي مي‏كردند به هرصورت ممكن، مانع اين جا به ‏جايي ‏ها شوند. لذا هميشه در كمين هليكوپترهاي CH-47 شینوك كه كاملاً بي‏دفاع هستند، بودند. در اين مأموريتها ما با هماهنگي هواپيماهاي اف-14 پايگاه هوايي خاتمي كه به صورت CAP در اطراف ما بودند، پرواز مي‎ كرديم. CAP پوشش هوايي مرز براي جلوگيري از نفوذ هواپيماهاي دشمن است. همچنين تأمين امنيت براي هليكوپترها و يا هواپيماهايي است كه فاقد كارايي رزمي مي‏ باشند. آن روز، دوم فروردين 1361 همزمان با طلوع خورشيد، با 5 فروند هليكوپتر شینوك، جا به ‏جايي نيروهاي ويژه‏ ي كلاه‏سبز را آغاز كرديم. ماموريت ما، انتقال بيش از 300 نفر نيروي ويژه از انديمشك به پشت نيروهاي عراقي بود. در طول مسير مرتب مواظب اطراف بوديم كه مورد اصابت قرار نگيريم.



هواپیمای تامکت ایرانی در حال پرواز بر فراز تهران


 ناگهان خلبان هواپماي اف14 كه در شعاع 50 كيلومتري ما در حال CAP بود، با كلمه‏ ي رمز به ما گفت كه سريعاً به زمين بنشينيم. بلافاصله محلي را براي فرود انتخاب كرده و هركدام به صورت پراكنده در گوشه ‏اي نشستيم. هنوز آخرين هليكوپتر به زمين ننشسته بود كه صداي انفجاري مهيبي به گوش رسيد. اطراف كه جستجو كرديم، متوجه شديم در فاصله‏اي كمي از ما، يك ميگ23 عراقي به زمين اصابت نموده و آتش گرفته است. به طرف هواپيما رفتيم و در كنار هواپيما، با جنازه ‏ي متلاشي شده‏ ي خلبان را كه يك سرگرد عراقي بود، روبه ‏رو شديم. ما توانستيم نقشه ‏ي نيم‏سوخته ‏‎ي خلبان را كه ارزش اطلاعاتي زيادي داشت از جيب او بيرون آوريم. موشك فونيكس هواپيماي اف14 طوري به ميگ23 اصابت كرده بود كه دو فروند ميگ23 را كه به صورت Formation پرواز مي‏ كردند، باهم سرنگون ساخته بود و خلبان يكي درجا كشته شده و ديگري در چند متري سطح زمين اقدام به Eject كرده بود كه موفقيت آميز نبوده و در آتش هواپيماي خودش گرفتار شده بود. آن روز با لطف خدا به خير گذشت هرچند بدون پشتيباني هوايي اف-14، امكان نجات نيروها در عمليات فتح‏المبين وجود نداشت و انجام عملياتی نظير بيت‏ المقدس كه منجر به آزادي خرمشهر شد با تلفات زياد، قابل انجام مي‏ شد.


نگارنده : fatehan1 در 1393/5/25 10:45:49
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:32 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات رئیس دفتر صدام از شب عملیات کربلای ۵

ويژگي اين عمليات و از همه مهمتر اخلاص رزمندگان بود. شايد بتوان گفت اين عمليات سخت ترين عمليات طول جنگ بود.
 
 

 عملیات کربلای پنج به فاصله کمی از عملیات کربلای 4 در تاریخ  ۱۹/۱۰/۱۳۶۵ که طولانی ترین عملیات دوران هشت سال دفاع مقدس به مدت 70 روز با رمز  يا زهرا (سلام الله علیها) در محورهاي منطقه عمومي شرق بصره- سراسر محور جنوبي جنگ با  اهداف  انهدام ماشين جنگي دشمن وگشودن راه براي سرنوشت جنگ طولاني و پاسخ به انتظارات مردم و تهديد شهر بصره به عنوان گلوگاه عراق توسط ((لشکر۱۴ امام حسین (ع)،لشکر 27محمدرسول الله(ص)،سپاه بدر،لشگر 41ثار الله،تیپ قمر از چهار محال بختیاری،قرارگاه نجف وقرارگاه قدس صورت گرفت.))

منطقه‌ عملياتي‌ كربلاي‌ که از پل‌ نو خرمشهر واقع‌ در ابتداي‌ جاده‌ خرمشهر ـ شلمچه‌، نهر خين‌، شهرك‌ ابوالخصيب‌ عراقِ، پتروشيمي‌ بصره‌، شط‌ العرب‌ صغير و كبير، جزيره‌ بوبيان‌؛ دژ مرزي‌ ايران‌ و عراق، پاسگاه‌ مرزي‌ ايران‌ و عراق در شلمچه‌ در فاصله‌ هفصد متري‌ يادمان‌ شهداي‌ شلمچه‌ كه‌ در عمليات‌ كربلاي‌ پنج‌ به‌ سه‌ راهي‌ امام‌ رضا عليه السلام معروف‌ بود صورت پذیرفت. فرمان آغاز درگيري در ساعات اوليه بامداد ۱۹دی ماه ۱۳۶۵ به يگانهاي خط شكن ابلاغ شد. 


قرارگاه نجف نيز كه در شب اول عمليات تنها با يك لشكر در جزيره بوارين - به منظور فريب دشمن- وارد عمل شده بود، توانست به طور موقت و محدود در خط اول ارتش عراق در اين جزيره رخنه كند.

در ادامه عمليات، نيروهاي خودي ضمن درهم شكستن دو پاتك عراق به سوي شلمچه پيشروي كرده و در ساعت ۱۰ صبح به مجاورت كانال «هفت دهنه» رسيدند و با تصرف دو موضع هلالي شكل اول و دوم، موقعيت خود در منطقه پنج ضلعي و شلمچه را مستحكم كردند.

 

عمليات در حالي ادامه يافت كه دشمن با آگاهي از تلاش اصلي فرماندهي عمليات، يگانهايي را به فاو و ديگر مناطق عملياتي برده بود، به سرعت به منطقه شلمچه منتقل مي كرد.

بخش اعظم تلاش دشمن به عقب راندن نيروها از غرب كانال و نيز جلوگيري از ايجاد الحاق در مثلث نوك كانال معطوف شده بود. به همين دليل، در اين شب كه نيروهاي قرارگاههاي قدس و نجف وارد عمل شده بودند، عواملي همچون آتش دشمن، نداشتن مواضع مناسب براي پدافند و ... موجب شد فقط به انهدام نيروي دشمن و استحكام مواضع تصرف شده در روز اول و نيز برهم ريختن آرايش نيروهايي كه خود را براي پاتك آماده مي كردند، بسنده شود.

با آغاز روشنايي روز دوم عمليات، پاتكهاي سنگين دشمن - بيش از ۲۰ مورد- در غرب كانال پرورش ماهي شروع شد كه در هر پاتك، رزمندگان خودي با تحميل تلفات به يگانهاي دشمن، آنها را عقب مي راندند.

در شب سوم، پد «بوبيان»، بخشي از جاده آسفالته در جنوب كانال پرورش ماهي، پل دوم و نيز مواضع هلالي شكل نوك كانال به تصرف نيروهاي قرارگاه كربلا درآمدند. نيروهاي قرارگاه نجف نيز ضمن تصرف سومين موضع هلالي شكل، روي دژ مرزي پيشروي كردند.

همچنين، نيروهاي قرارگاه قدس حركت خود را در شرق نهر «دوعيجي» آغاز كرده و ضمن پاكسازي مواضع هلالي شكل سوم و چهارم، به جاده شلمچه دست يافتند و در نتيجه، يگانهاي دو قرارگاه قدس و نجف موفق شدند اهداف مرحله اول عمليات را تأمين كنند. 


در ادامه، يگانهاي قرارگاه قدس به منظور تصرف خط دشمن در مجاورت نهر جاسم به پيش رفتند، اما به دليل مقاومت نيروهاي عراقي كه تا صبح روز بعد ادامه داشت، مجبور شدند تا خط نهر دوعيجي عقب نشيني كنند.

ساعت ۹ صبح فشار هوايي و بمباران خطوط عملياتي و عقبه هاي خودي همراه با به كارگيري سلاحهاي شيميايي افزايش يافت و دشمن توانست نيروهاي مستقر در محور كانال ماهي را عقب براند.

پاتك دشمن به جزيره بوارين آغاز شد كه با تلاش نيروهاي قرارگاه نجف اين پاتك با ناكامي مواجه گرديد. در محور قرارگاه كربلا نيز براي حفظ مواضع جناح راست و تثبيت موقعيت در منطقه كانال پرورش ماهي، نيروهاي خودي به رها كردن آب مبادرت ورزيدند. 

 

                                                  

به اين ترتيب، پيشروي در اين محور متوقف شد و عمليات با دو هدف اصلي «تصرف خط نهر جاسم» و «پاكسازي جزيره بوارين» ادامه يافت. دشمن پاتك خود را در غرب كانال ماهي همراه با شديدترين و پرحجم ترين آتش توپخانه در طول جنگ آغاز كرد و در نهايت پس از حدود ۵/۲ ساعت تنها توانست دو موضع هلالي شكل را بازپس گيرد.

يگانهاي قرارگاه نجف مأموريت ديگري را با هدف تصرف كامل بوارين و مقر دشمن آغاز كردند و موفق شدند فقط به هدف دوم (تصرف مقر دشمن) دست يابند.

در روزها و شبهاي بعد نيز، رزمندگان خودي طي درگيريهاي متعدد توانستند علاوه بر استقرار در شرق نهر جاسم، قسمتي از غرب اين نهر را به عنوان «سرپل» به دست آورند.

دشمن در حالي كه تلفات بسياري را متحمل شده و منطقه ارزشمند شرق نهر جاسم را از دست داده بود، با تداوم عمليات در غرب اين نهر و پذيرش تلفات بيشتر، سرانجام براي جلوگيري از پيشروي قواي نظامي سپاه پاسداران، تعداد زيادي از يگانهاي خود را وارد منطقه كرد.

در اين ميان، با توجه به مشكلات، موانع و كمبودهاي موجود به نظر مي رسيد تداوم عمليات در غرب نهر جاسم و دستيابي به كانال زوجي به سهولت امكان پذير نيست. بنابراين، در هفتم بهمن ماه ۱۳۶۵ مقرر شد مهلت دو هفته اي به يگانهاي عمل كننده - فرصت بازسازي و تجديد قوا- داده شود تا آمادگي لازم را براي ادامه عمليات بيابند. 

از شهدای عملیات کربلای 5

در شامگاه سوم اسفندماه ۱۳۶۵، مرحله تكميلي عمليات آغاز شد و نيروها با پيشروي در محور نهر جاسم موفق شدند چهارراه شلمچه را به تصرف خود درآورند. دشمن نيز با فرا رسيدن صبح، علاوه بر انجام سه پاتك - همراه با استفاده از سلاح شيميايي- خطوط خود در اين محور را تقويت كرد.

در ادامه عمليات، نيروهاي خودي موفق شدند سيزدهم اسفندماه ۱۳۶۵ ضمن پيشروي در غرب كانال ماهي و تصرف هلالي شكل سوم و نيز تسخير يكي از مستحكمترين قرارگاههاي دشمن در منطقه، به انهدام نيروهاي دشمن بپردازند. 

* نتايج عمليات

عبور از موانع نفوذ ناپذير دشمن در شرق بصره و حضور در حومه اين شهر به گونه اي اهميت يافت كه متعاقب اين عمليات موقعيت سياسي و نظامي عراق تضعيف شد و در نتيجه حملات گسترده به مراكز اقتصادي، صنعتي و مسكوني ايران بار ديگر آغاز شد.

از سوي ديگر اوضاع جبهه هاي نبرد به سود قواي نظامي ايران تثبيت شد و سپاه پاسداران يكي از ارزنده ترين تجارب نظامي خود را كسب كرد.

همچنين تلاشهاي بين المللي براي پايان دادن به جنگ افزايش يافت و به تصويب قطعنامه ۵۹۸، كه در آن براي اولين بار تا حدودي خواسته هاي جمهوري اسلامي ايران لحاظ شده بود، در شوراي امنيت سازمان ملل انجاميد.

حضور گسترده نظامي آمريكا و متحدانش در خليج فارس آغاز شد و يكي از هواپيماهاي مسافربري ايران توسط ناو آمريكايي ساقط گرديد.

در عمليات مشابهي كه صدام براي كويت داشت به فاصله ۴۸ ساعت قطعنامه شوراي امنيت صادر شد و عراق را به فشار نظامي تهديد كرد تا از كويت خارج شود.

ولي در مورد ايران بعد از عمليات كربلاي ۵ يعني ۱۹ دي ماه ۱۳۶۵ اولين قطعنامه در اعتراف به وجود جنگ صادر مي شود و بعد اعلام اينكه هيأتي از سوي سازمان ملل به ايران و عراق سفر كند تا متجاوز را شناسايي كند.

اين شناسايي متجاوز طبيعتاً، تبعات حقوقي دارد و بايد خسارت طرفي كه جنگ به او تحميل شده پرداخت شود. البته بعد از جنگ خاوير پرز دكوئيار دبيركل وقت سازمان ملل به ايران و عراق سفر كرد و يكي از مهمترين دستاوردهاي سياسي جنگ تحميلي نامه اي است كه از سوي صدام براي ايران نوشته مي شود، مبني بر قبول شرايط ايران و قرارداد ۱۹۷۵ الجزاير و اعتراف دكوئيار كه آغازگر جنگ صدام بوده است.همه اينها در پرتو رشادتها، پايمردي ها و مقاومت رزمندگان در طول جنگ بويژه عمليات كربلاي ۵ بوده است.

يكي ديگر از ويژگيهاي مهم اين عمليات حجم انهدام دشمن بود كه در هيچ يك از عملياتها اين مقدار از تجهيزات و نيروهاي دشمن منهدم نشده بود. ديگر ويژگي اين عمليات عبور از موانع بي نظيري بود كه رژيم صدام در شلمچه ايجاد كرده بود كه در طول جنگ بي سابقه به نظر مي رسيد. ديگر ويژگي اين عمليات و از همه مهمتر اخلاص رزمندگان بود. شايد بتوان گفت اين عمليات سخت ترين عمليات طول جنگ بود.

در اين عمليات بزرگ و طولاني که با سنگين ترين و بيشترين پاتک هاي دشمن توأم بود چندين تن از فرماندهان برجسته ايراني از جمله « حاج حسين خرّازي» ،«يدالله کلهر»،«حجت الاسلام و المسلمين عبدالله ميثمي» مسئول حوزه نمايندگي حضرت امام(ره) در قرارگاه خاتم الانبياء’، «اسماعيل دقايقي»،«شاه مراد» فرمانده تيپ قمر از چهارمحال و بختياري و «زنگي آبادي» مسؤول آموزش لشکر۴۱ ثارالله عليه السلام به شهادت رسيدند.

خاطرات رئیس دفتر صدام از شب عملیات کربلای ۵

سرلشکر عبدالحميد محمود الخطاب ، رئيس دفتر صدام درباره اين عمليات مي گويد: تاريخ ۱۶/۱/۱۹۸۷ (۱۹/۱۰/۶۵) تلفن دفتر رئيس جمهور به صدا درآمد. خبر حمله به شلمچه را دادند. رئيس جمهور دائم زير لب مي گفت: «الله اکبر از دست افراد خميني... الله اکبر...» مدام پلک هايش به هم مي خورد. به او عرض کردم : اتفاقي مهم پيش آمده است ؟ رئيس جمهور که در اتاق قدم مي زد، گفت: «امشب بصره به دست نيروهاي ايران خواهد افتاد».

همان شب جلسه اي تشکيل شد که تا صبح ادامه داشت. ارتش ما داشت از هم مي پاشيد. ماشين جنگي و مدرن ما از کار مي افتاد. هر روز و هر ساعت گزارش هايي درباره عقب نشيني و تلفات بهت آور به دست ما مي رسيد. وقتي خبر رسيد نيروهاي ايراني به منطقه ديده باني شماره يک لشکر ۱۱ رسيده اند، رئيس جمهور گفت: «الان زمان آن فرا رسيده که از سلاح شيميايي استفاده کنيم».
 
با هدايت مستقيم رئيس جمهور اين کار انجام شد. با اين احوال ، رئيس جمهور هيچ گاه مايل به پايان جنگ نبود. او در جلسه هاي محرمانه به ما مي گفت: «اميدوارم اين جنگ ادامه يابد، چون کمک هاي کشورهاي خليج فارس ادامه خواهد داشت و ما با اين ثروت مي توانيم مشکلات داخلي را هم حل کنيم.
 
اگرچه تعداد مصدومان شيميايي متوسط و شديد عمليات کربلاي ۵ کمتر از ۳ هزار نفر مي شدند، اما با در نظر گرفتن مصدومان خفيف احتمالا جمع آنان به ۷ هزار نفر مي رسيد.

به دنبال اين عمليات عظيم كه به منهدم شدن ماشين جنگي عراق منجر شد علاوه بر فشارهاي آمريكا، قطعنامه ۵۹۸ كه كمي به خواسته هاي جمهوري اسلامي ايران نزديك شده بود صادر گرديد. اين اولين بار بود كه پس از شروع جنگ تحميلي شوراي امنيت سازمان ملل به وجود جنگ در اين منطقه اعتراف كرد. 


نتایج عملیات کربلای 5

۱- مناطق و تأسیسات آزاده شده :

-۱۲ کیلومتر پیشروی به طرف بصره و آزاد کردن جزایر بوارین ، فیاض و ام الطویل.

-پاسگاههای بوبیان ، شلمچه ، کوت سواری و خیّن .

-آزاد سازی شش روستا.

-عبور از کانال ماهیگیری، نهر دوعیجی و جاسم .

۲- تجهیزات منهدم شده دشمن:

-بیش از ۸۰ فروند هواپیما.

-۷۰۰ دستگاه تانک و نفربر.

-۲۵۰قبضه توپ صحرایی و ضد هوایی.

-صدها قبضه انواع ادوات نیمه سنگین و مقدار زیادی سلاح سبک و مهمات.

-۱۵۰۰ دستگاه خودرو و ۴۰۰ دستگاه انواع ادوات مهندسی و رزمی.

در این عملیات ۸۱ تیپ و گردان مستقل دشمن منهدم و ۲۴ تیپ و گردان مستقل نیز آسیب کلی دیدند ، تعداد ۴۰ هزار نفر از نیروهای دشمن کشته یا زخمی شدند و ۲۷۰ نفر نیز به اسارت نیروهای اسلام در آمدند.

بازتاب عملیات کربلای ۵

پیشروی در شرق بصره ، تواناییها و قابلیتهای نظامی عراق را بار دیگر زیر سوال برد ، به طوریکه روزنامه " آبرزور" چاپ پاریس به نقل از کارشناسان غربی نوشت:" برای اولین بار از آغاز جنگ تاکنون ، ناظران و کارشناسان غربی در مورد امکانات دفاعی عراق دچار تردید شده اند."

همچنین تأکید بر توانایی نظامی ایران ، چنانکهBBC طی تحلیلی درهمین زمینه ، با توجه به تجربه سپاه در عملیات فاو و عبور از رودخانه اروند ، ضمن اشاره به عبور از منطقه آبگرفتگی و کانال پرورش ماهی درکربلای ۵ گفت: " موفقیت ایران در عبور از دریاچه ماهی ، یک بار دیگر توانایی ایران درعبوراز آبراهها رانشان می دهد. "

هفته نامه نیوزویک نیز نوشت : " تهاجم ایرانیها در نزدیکی بصره ، حداقل یک مسئله را درخصوص جنگ ایران و عراق تغییر داده و آن این مسئله است که برای اولین بار طی چند سال گذشته ، این احتمال را که یک طرف حقیقتا" بر دیگری پیروز شود ، مطرح ساخته است."

                                   " یاد این آزاد مردان و حماسه رادمریشان گرامی باد."


نگارنده : fatehan1 در 1393/5/25 10:38:5
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:34 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده

شهید مرتضی چمن در گوشه‌ای از وصیت نامه خود خطاب به مادرش نوشته است:"مادرم، اگر یک وقت از خبر شهادت من با خبر شدید به یاد زینب (س) باشید و برای مظلومیت آن بزرگوار گریه کنید."

به پاس ارج نهادن به گوشه‌ای از رشادت‌های شهدای استان بر آن شدیم تا به زندگی پر برکت شهدای خبرنگار بپردازیم.

شهید مرتضی چمن متولد روستای رحمت‌آباد از توابع شهرستان ریگان بود، او پس از طی دوران تحصیلات دبستان به دلیل فقر و مشکلات مالی خانواده از ادامه تحصیل محروم و به شاگردی در مغازه‌ای مشغول شد.

از آن جا که جوان فعال، مومن و سالمی بود، مورد اعتماد همگان قرار  گرفت، دوران خدمت سربازی را در سیستان و بلوچستان سپری کرد و بعد از آن روزگار خود را در مغازه‌ پوشاک فروشی در بم، کتابفروشی، شرکت در جلسات قرآن و همکاری با سپاه پاسداران و جهاد سازندگی سپری کرد.

طی این مدت چندین مرتبه به جبهه عزیمت کرد و وقتی از جبهه باز می‌گشت به خانواده شهدا و رزمندگان سرکشی می‌کرد، آخرین مسئولیت شغلی او خبرنگاری برای روزنامه جمهوری اسلامی در بم بود.

او در عملیات کربلای پنج حضور فعال داشت و فرمانده دسته بود و در همین عملیات به آرزوی دیرینه خود رسید و شهید شد.

گوشه‌ای از وصیتنامه شهید مرتضی چمن

پروردگارا، تو را سپاسگزارم که توفیق نصیبم کردی تا در خدمت سربازان امام زمان (عج) و خونخواهان امام حسین (ع) و شهدای کربلا و شهدای جمهوری اسلامی باشم، در این راه مقدس که دفاع از دین مقدس اسلام و جمهوری اسلامی است مرا ثابت قدم بدار تا در نبرد با دشمنان دینت آن گونه که تو راضی باشی، انجام وظیفه کنم.

از معلمان تقاضا دارم که با تربیت صحیح دانش‌آموزان جایی برای فعالیت منافقان و کفار در مدارس و دانشگاه‌ها نگذارند و انجمن‌های اسلامی را تقویت کنند.

مادرم، اگر یک وقت از خبر شهادت من با خبر شدید به یاد زینب (س) باشید و برای مظلومیت آن بزرگوار گریه کنید، می‌دانم که حق داری، گریه کنی، اما برای علی‌اکبر امام حسین(ع) و 72 تن از شهدای کربلا گریه کنید.


فارس

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:34 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهید کرموند در جبهه در حوزه اطلاع‌رسانی فعالیت داشت

خبرنگار شهید محسن کرموند در جبهه به عنوان نیروی تبلیغی و اطلاع‌رسانی فعالیت داشت و در 18 دی‌ماه سال 65 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به فیض شهادت نائل شد.





به پاس ارج نهادن به گوشه‌ای از رشادت‌های شهدای استان بر آن شدیم تا به زندگی پر برکت شهدای خبرنگار بپردازیم.

خبرنگار شهید محسن کرموند در فروردین‌ماه سال 1332 در خانواده‌ای مذهبی و زحمتکش در قریه جلگه خلج از توابع شهرستان پلدختر واقع در استان لرستان متولد شد.

وی دومین فرزند خانواده بود، برادر بزرگ‌تر او شهید غلامرضا در تک دشمن بعثی در سال 67 به شهادت رسید و پیکر پاکش بعد از دو سال رجعت، به خاک سپرده شد.

مرحوم پدر شهید همواره برای کسب درآمد حلال تلاش فراوان داشت و محیط بسیار صمیمی برای خانواده خود فراهم آورده بود، او نیز اهل جبهه بود و بارها به صورت بسیجی به عنوان سنگرساز بی‌سنگر به جبهه اعزام شد و در سال 64 به رحمت ایزدی پیوست.

محسن در 6 سالگی به همراه خانواده به استان کرمان مهاجرت کرد؛ پدر وی به عنوان راننده در شرکت زغال‌سنگ زرند استخدام شد و خانواده‌اش نیز در روستای خانوک ساکن شدند.

محسن در دوران تحصیلات راهنمایی در جلسات مبلغان و روحانیان اعزامی از قم شرکت می‌کرد و با مطالعه و ارتباط با علما، دوستانش او را به عنوان شخصیت ظلم‌ستیز و کسی که تعصب زیادی نسبت به دین، حجاب و اخلاق اسلامی داشت، می‌شناختند.

حضور فعال در صحنه‌های پرشور انقلاب اسلامی و پس از پیروزی انقلاب و پاسداری از آن از جمله فرازهای زندگی محسن و برادرش بود، او در سال 61 به خدمت نظام وظیفه در سپاه رفت و پس از آن راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد.

همزمان در رشته بهداشت کاری دهان و دندان پذیرفته شد و در جبهه نیز به عنوان نیروی تبلیغی و اطلاع‌رسانی نسبت به توزیع روزنامه و جمع‌آوری اخبار اقدام می‌کرد، محسن در 18 دی‌ماه سال 65 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به فیض شهادت نائل شد.

*خاطراتی پیرامون شهید محسن کرموند

مادر شهید تعریف می‌کند: پدرش در علمیات بیت‌المقدس مجروح شده بود و به دنبال این مجروحیت و بر اثر بیماری رنج می‌برد، محسن بیش از 40 شبانه‌روز در کنار پدر مانند پروانه‌ای که دور شمع می‌گردد از او پرستاری کرد و در کنار او بی‌خوابی کشید، اما پدر بر اثر این مجروحیت جان به جان آفرین تسلیم کرد؛ تلاش‌های محسن در کنار پدر مجروح خود زبانزد اقوام شده بود.

مادر شهید می‌گوید: محسن بعد از اتمام سربازی در کتابخانه و مجموعه فرهنگی هنری اداره ارشاد اسلامی اسلام‌آباد که هم‌اکنون به نام شهید محسن کرموند است به فعالیت پرداخت و طی سال‌های 63 و 64 جوانان بسیاری را جذب فعالیت‌های فرهنگی، هنری و اسلامی کرد، این فعالیت‌ها مقدمه دعوت او به همکاری با اداره‌کل فرهنگ و ارشاد اسلامی شد.

همرزم شهید نیز می‌گوید: محسن به همراه سه برادرش در جبهه بود، عملیات فاو در حال انجام بود، یک روز محسن را دیدم که در حال شستن پتو است، پرسیدم چرا تو پتوها را می‌شویی؟ گفت: اوقات بیکاری را این‌گونه پر می‌کنم.

پتوها کثیف بودند و من در ساعت بیکاری آنها را شستم، پتوها شاید از دید ما غیرقابل استفاده بودند، اما او با شستن، خشک کردن و تا زدن آنها را به پتوهای قابل استفاده تبدیل کرد.

همرزم شهید ادامه می‌دهد: شهید کرموند نسبت به حیف و میل شدن بیت‌المال بسیار حساس بود، این خصلت او در جبهه و اداره به خوبی مشهود بود، در جبهه هیچ‌گاه اجازه نمی‌داد کسی جز خودش سهمیه غذایش را بگیرد، او به اندازه‌ای که مورد نیازش بود غذا می‌گرفت تا مبادا غذایی دور ریخته شود.

برادر شهید درباره وی می‌گوید: محسن وصیت کرده بود که بعد از شهادت، او را در کنار قبر مرحوم پدرم به خاک بسپاریم و نوشته بود، می‌خواهم نفس گرم پدر را بعد از شهادت نیز حس کنم، لذا او را در زادگاهش در روستای خلج و کنار پدر به خاک سپردیم، من هنگام غسل دادن و خاکسپاری پیکر مطهرش به حال او غبطه می‌خوردم و از او خواستم که دعا کند من نیز توفیق شهادت نصیبم شود.

*فرازی از وصیتنامه شهید

ما در مقطعی از زمان واقع شده‌ایم که خودکامگان و از خدا بی‌خبران کافر، یورش‌های همه‌جانبه خود را علیه اسلام و مسلمین وارد می‌کنند، در طول تاریخ همیشه، اسلام به ویژه تشیع مظلوم واقع شده‌اند.

در حقیقت سختی و مشکلات در پوست و گوشت ما شیعیان عجین شده و با نابسامانی‌ها خو گرفته‌ایم، چه زیباست کشته شدن در راه خدا که در واقع زنده شدن است.

از علی برادرم می‌خواهم همان‌ طوری که عشق به جنگ در راه خدا دارد، درس خود را فراموش نکند.

فارس


نگارنده : fatehan1 در 1393/5/22 10:22:17
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

چه کسی حاج قاسم سلیمانی را از محاصره‌ نجات داد؟

در عملیات کربلای ۵، «قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله در محاصره‌ی دشمن گیر می‌کند. با بی‌سیم همراه با داد و فریاد به قرارگاه می‌گوید: «عراقی‌ها ما رو محاصره کردن. تو چند متری‌مون هستن... بعید می‌دونم کسی از ما زنده بمونه... دیدار به قیامت!».

سردار اسدی فرمانده لشکر المهدی در محور کناری لشکر ثارالله بی سیم را برمی‌دارد و می‌گوید: «قاسم! قاسم! جعفر!» جواب می‌دهد: «جعفر به گوشم!» می‌گوید: «اشلو رو برات می‌فرستم.» جواب می‌دهد:«هر کاری می‌کنی زودتر جعفر جان!»

 

 مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر لشکر المهدی که معروف به اشلو بود به همراه نیروهایش خود را به پشت نهر جاسم در محدوده‌ی پنج ضلعی می‌رساند. با نیروهای عراقی درگیر می‌شود و می‌تواند محاصره‌ی آن‌ها را بشکند و دشمنان را به عقب براند و بچه‌های لشکر ثارالله از محاصره‌ی دشمن بیرون بیایند.

 

 اشلو

 

مرتضی جاویدی بین عراقی‌ها معروف شده بود به اشلو! از بس که خودش را به سنگرهایشان می‌رسانده و به عربی باهاشان صحبت می‌کرده و می‌گفته: «اشلونک؟» یعنی حالت چطوره؟! بعد که می‌رفته، می‌فهمیده‌اند از نیروهای ایرانی بوده و خودش را عراقی جا زده که از آن‌ها اطلاعات منطقه را بگیرد. از طرف ستاد فرماندهی جنگ عراق برای سرش جایزه گذاشته بودند. دو سه بار هم به دروغ از رادیوشان اعلام کرده بودند مرتضی جاویدی، مشهور به اشلو، از فرماندهان مهم ارتش دشمن و از مزدوران خمینی امروز توسط دلاورمردان عرب به درک واصل شد! برای همین چیزها بود که هر فرمانده لشکری آرزو داشت فرمانده گردانی چون او داشته باشد.

 

تنها فرماندهی که امام پیشانی‌اش را بوسید

 

مرتضی جاویدی همچنین در عملیات والفجر ۲ رشادت‌های بسیاری خلق کرد و به همراه نیروهایش در محاصره‌ی دشمن مقاومت جانانه‌ای می‌کند تا به قول خودش احد تکرار نشود.

 

 بعد از عملیات والفجر ۲ فرماندهان جنگ به محضر امام می‌روند. محسن رضایی و صیادشیرازی گزارشی از عملیات می‌دهند و به رشادت‌ و قابلیت مرتضی جاویدی و نیروهایش اشاره می‌کنند. امام با شنیدن سخنان صیاد از جا برمی‌خیزد و تمام قد می‌ایستد و شهید جاویدی را در بغل می‌گیرد. همه‌ی نگاه‌ها به امام بود و لب‌های مبارک‌شان که بر پیشانی مرتضی می‌نشیند و مرتضی در حالی که اشک می‌ریخته است شروع به بوسیدن دست و بازو و صورت امام می‌کند.

 

 ادای احترام صیاد شیرازی به اشلو

 

صیادشیرازی در یکی از سفرهایش به شیراز، سراغ مزار مرتضی را می‌گیرد تا می‌رسد به شهر فسا و بعد روستای جلیان. همراهان صیاد می‌گویند از فاصله‌ی ۵۰ متری مزار، از ماشین پیاده می‌شود. لباسش را مرتب می‌کند و با احترام کامل نظامی با قدم آهسته به سمت مزار می‌رود و آنجا دست راست را به گوشه‌ی کلاه نظامی می‌چسباند و فاتحه می‌خواند و هرچه بچه‌های سپاه فسا که از حضورش خبردار شده بودند از او می‌خواهند ناهار را آنجا بماند، می‌گوید من در ماموریتم و فقط به احترام مردی که امام به پیشانی‌اش بوسه زد، به اینجا آمده‌ام و باید بروم.

 

 اشلو در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.

 

در رابطه با زندگی این سردار شهید کتاب «تپه جاویدی و راز اشلو» به قلم «اکبر صحرایی» توسط انتشارات ملک اعظم منتشر شده است.

 

 خاطرنشان می‌سازد روایت‌های فوق از دو کتاب «تپه جاویدی و راز اشلو» و «هدایت سوم» خاطرات سردار محمدجعفر اسدی از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس آمده است.

 

 

 منبع:جام نیوز

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نمی‌گذارم اسلحه پسرم روی زمین بماند!

پدرم وقتی خبر مجروح شدنم را شنید، بعد از ۴۸ ساعت خود را به منطقه رساند تا اسلحه من روی زمین نماند...

 
 

 

 

 

بازخوانی اجمالی برگه‌هایی از تاریخ پرافتخار این مرز و بوم افق نگاهی بس قدرتمند را برایمان روشن می‌کند. ورق زدن صفحات دفاعی مقدس در انقلاب، روایاتی برای اثبات «مردانگی مردمانمان» خواهد بود. «علیرضا غلامی» عضو کمیته جستجوی مفقودین است که امور یادمان شهدای گمنام کلکچال را نیز به عهده دارد. جانباز دفاع مقدس و فرزند شهید بودن از افتخارات برجسته او محسوب می‌شود. می‌گفت بعد از اینکه یکی از پاهایش را در جنگ جاگذاشت، پدرش قبل از بازگشت او به جبهه رفت تا جایش را پر کند... در قسمت قبل به نحوه اطلاع ‌رسانی به خانواده‌های شهدا پرداخته شد که در انتهای این گفتگو قابل دسترسی خواهد بود. «بخش دوم و پایانی» به خاطراتی کوتاهی از او و پدر شهیدش اختصاص یافته است. شاید خالی از لطف نباشد که به یکی از برکات این مصاحبه نیز اشاره شود که زیارت اختصاصی 6 شهید گمنام حاضر در معراج بود... نائب الزیاره همه خوانندگان این سطور.

در ادامه عناوین این بخش را ملاحظه خواهید کرد؛

پدری که بعد از پسرش به جبهه رفت و برنگشت

نقاشِ طلبه یا طلبهِ نقاش!

مغزی که متلاشی شد و به دیوار ریخت!

کف‌زدن به افتخار "نام" شاه!

پیاده‌روی 48 ساعته...

انفجار آمبولانس حمل مجروح و شهادت پدر...

تنبیه معلم یتیم‌‌خانه با کمربند خود معلم!

 

*پدری که بعد از پسرش به جبهه رفت و برنگشت

تقریباً بجز تظاهرات 17 شهریور، که آن هم به دلیل مشکلی نرفتیم، در تمام درگیری‌ها و راهپیمایی‌ها سال 56 و 57 با پدرم حاضر بودیم. بعد از پیروزی انقلاب، پدر جز اولین نفراتی بود که وارد کمیته انقلاب اسلامی شد و تا آخر همانجا ماند. من هم حدوداً‌ یک سال در کمیته ماندم و بعد وارد سپاه شدم. طبیعتاً با توجه به محل خدمتم، سریعتر به مناطق عملیاتی رفتم.

وقتی در عملیات بیت‌المقدس مجروح شدم، با اینکه به تهران برنگشتم و با پای مصنوعی کار را ادامه دادم، اما پدر وقتی این خبر را شنید بلافاصله شاید بعد از 48 ساعت خود را به منطقه رساند! به من چیزی نگفت اما از اطرافیان شنیدم که گفته بود «نمی‌گذارم اسلحه پسرم روی زمین بماند!». همان وقت در عملیات رمضان شرکت کرد. حدود 6-7 ماه در تیپ امام حسن (ع) بود و بعد به تهران برگشت.

*نقاشِ طلبه یا طلبهِ نقاش!

پدرم شهید «قنبرعلی غلامی» متولد 1317 در توابع آبگرم قزوین بود. از 14- 15 سالگی به تهران آمد و در اینجا با مادرم که اصالتاً

قمی بود، ازدواج کرد. شغل اصلی‌اش نقاشی ساختمان بود که البته در کنار آن به مدرسه علمیه چیذر هم رفت و آمد داشت. بعدها زمانی‌که از جبهه برمی‌گشت، به مدرسه علمیه حاج آقا مجتهدی هم سر می‌زد، هرچند بازهم معمم نبود و نشدند.

 

شهید قنبرعلی غلامی در کنار رزمندگان. نفر اول از سمت چپ

*مغزی که متلاشی شد و به دیوار ریخت!

پدر از 15 خرداد سال 42 که خودش جوانی حدوداً 24-25 ساله بوده، تعریف می‌کرد «چند روز قبل از درگیری 15 خرداد، خواب دیدم تعداد زیادی از مردم در حال فرارند و همه بی‌اختیار اشک می‌ریزند! من و جوانی هم پابه‌پای هم می‌دوید که متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد که مغز این جوان متلاشی شد و روی کرکره مغازه‌ای که از کنار آن عبور می‌کردیم ریخت!» می‌گفت «به خواب اعتنا نکردم. چند روز بعد، 15 خرداد شد و ما از اول صبح در میدان ارگ تهران (میدان 15 خرداد فعلی)، شعار می‌دادیم "یا مرگ یا خمینی". کنار یک ساختمان نیمه‌ساز چند کامیون بار آجر خالی کرده بودند. می‌گفت اول مردم قصد درگیری نداشتند یعنی اصلاً برنامه این نبود. اما شهرداری‌چی‌ها و ارتشی‌ها بدون مقدمه شروع کردند به شلیک گاز اشک‌آور و تیر مستقیم! مردم بعد از اینکه وضعیت را دیدند، با خشم و ناراحتی، شاید در کمتر از دقایقی تمام آجرهای آن چند کامیون را به سمت مأموران پرت کردند! همین باعث کشته شدن تعدادی از این مأموران شد...»

پدر می‌گفت «درگیری‌ها به کوچه‌ پس‌کوچه‌های بازار هم رسید و خود من چند نفر از مأموران را با چوب‌دستی زدم! ما به اندازه وسعمان وسیله داشتیم. آنها هم از هیچ سلاحی کم نگذاشتند و حتی تانک را هم به صحنه آوردند.» او بعد از واقعه 15 خرداد تا سال‌ها متواری بود.

*کف‌زدن به افتخار "نام" شاه!

شاید 6-7 ساله بودم که با پدرم به مجلسی رفته بودیم. دیدم تا اسم شاه می‌آمد، برخلاف همه که شروع به کف زدن و هل‌هله می‌کنند، پدرم نه تنها هیچ عکس‌ العملی نشان نمی‌داد، بلکه به من هم سقلمه می‌زد و می‌گفت «بچه، نکن! دست نزن!» همیشه فکر می‌کردم چرا پدر این‌طور است! از آن‌طرف می‌گفت اگر کسی از تو سؤال کرد مقلد چه کسی هستی؟ بگو آیت الله خمینی! این حرفها مربوط به زمانی است که هنوز هیچ خبری از این مسائل نبود حدود سال 48-49 و یا 50.

*پیاده‌روی 48 ساعته...

پدر ورزشکار بود و بخاطر آناتومی بدنی مناسب، از همان ابتدا به رسته واحد اطلاعات وارد شد. آن زمان حدوداً 47- 48 ساله بود. خودش می‌گفت «زمانی ‌که با رزمنده‌ها شروع به دویدن می‌کنیم، بعد از یک ساعت که همه بی‌حال می‌شوند، من نفر اول هستم! حتی اگر در ابتدا عقب بمانم، وقتی  بدنم گرم می‌شود، نفر اول گروه هستم.»

اطلاعات عملیات، معمولاً‌ از نوع کارهای سخت است که بعضاً‌ پیاده‌روی‌های 24 تا 48 ساعته دارد! اعزام دوباره پدر به جبهه، تابستان سال 62 با گروهی از کمیته انقلاب اسلامی بود. نمی‌دانستم که قرار است دوباره برگردد. نیروهای کمیته انقلاب اسلامی را به تیپ موسی بن جعفر (ع) بردند که دیدم پدر هم جزء آنهاست! گروه کمیته در قصرشیرین خط پدافندی داشت که پدر حدود یک سال و نیم در واحد اطلاعات عملیات این تیپ کار شناسایی و گشتی – رزمی انجام می‌داد. تا اوایل سال 64 هم در تیپ موسی بن جعفر ماند و بعد از آن دوباره به تهران برگشت. شهریور یا مهر همان سال، مجدداً با لشگر 7 ولی‌عصر(عج) اعزام شد و در همان واحد اطلاعات و عملیات شروع به خدمت کرد. به جهت اینکه برای عملیات والفجر8 نیاز به شناسایی اروند رود بود، دوره‌های غواصی را هم گذراند و به سرعت به یک غواص خبره تبدیل شد که به سر تیمی گروه شناسایی انتخاب شد. می‌گفت گاهی تا 48 ساعت نمی‌توانستند لباس غواصی را از تن خارج کنند و حتی نماز را یا بین نیزارها و یا در آب می‌خواندند. بعدها گزارش‌هایش را که می‌خواندم در آن یادداشت‌ها به این موارد اشاره کرده بود.

 

شهید قنبرعلی غلامی در جمع رزمندگان، نفر دوم از سمت راست

*انفجار آمبولانس حمل مجروح و شهادت پدر...

21 یا 22دی ماه در کربلای 5 مجروح شد. به اجبار برای التیام جراحت دستش به بیمارستان منتقل شد و چند روز آنجا بستری بود تا عملیات کربلای 5 به مرحله تکمیلی رسید و پدر به لشگر برگشت. من لشگر 27 محمد رسول الله رسته تعاون - رزم بودم. شب عملیات تکمیلی کربلای 5، پدر با یک موتورتریل 250 برای دیدم به لشگر ما آمده بود. جای دیگری بودم که نشد همدیگر را ببینیم. به بچه‌ها گفته بود برای خداحافظی قبل از عملیات آمده است.

صبح بعد از عملیات از جلوی واحد اطلاعات عملیات لشگر 7 ولی‌عصر(عج) رد می‌شدم، از بچه‌ سراغ  پدر را گرفتم. گفتند دیشب ترکش خورده و به عقب منتقل شده است. زمانی برای پیگیری نداشتم. به لشگر خود برگشتم.

درگیری شدید بود و تلفات بسیار زیادی داده بودیم. آنقدر که مثلاً‌ در معراجی که من آنجا مشغول به کار بودم تا ساعت 11-12 صبح

حدوداً ‌400 شهید داشتیم. به سرعت پیکرهای شهدا را بسته‌بندی و به عقب ارسال می‌کردیم. فشار کار خیلی زیاد بود. ما در منطقه 5 ضلعی مستقر بودیم که به شدت زیر آتش بود. 2 روز از عملیات می‌گذشت اما همچنان از حجم آتش و به طبع آن تعداد شهدا بالا بود. 160 پیکر را در وانتی قرار دادیم و به طرف معراج قرارگاه تاکتیکی رفتیم. به خاطر گستردگی انفجارها، باید با سرعت تمام حرکت می‌کردیم. با این‌ حال موج انفجار شیشه‌های اتومبیل را خرد کرد.

نیمه‌های شب به مقر دارخویین رسیدیم. تا وارد شدم، بچه‌ها از جا بلند شدند! از حرکت‌شان متعجب شدم... بچه‌ها باید الآن استراحت می‌کردند... گفتند پدر شما در همین عملیات به شهادت رسید... گویا در حین انتقال به عقب، گلوله‌ای به آمبولانس اصابت کرد و پدر و بقیه مجروحینی که در آن بودند به شهادت رسیدند. ششم اسفند ماه سال 65 بود و پدرم در قطعه 29 به خاک سپرده شد.

*تنبیه معلم یتیم‌‌خانه با کمربند خود معلم!

پدر نقاش ساختمان بود. کشتی‌ و وزنه‌برداری رابه‌طور جدی دنبال می‌کرد. قد متوسط و هیکل ورزیده‌ ورزشی‌اش ابهت خاصی به او می‌داد که مرام غیرت پهلوانی هم مزید بر علت بود. آنقدر که تحت هیچ شرایطی، تحمل زورگویی نداشت، نه برای خودش و نه حتی دیگران! یادم هست یکبار با یک عربده‌کش در محله دعوایش شد. آن‌هم از کسانی که 20-30 نوچه با قمه به دنبالش است. هیچ‌کس نه از نیروهای محلی و نه حتی کلانتری با آنها درگیر نمی‌شدند. پدر یک تنه با 20 نفر از آنها رودررو شد؛ اول هم سردسته آنها را کتک زد! آنقدر شدید که با برانکارد او را بردند و 25 بخیه به سرش زدند! بی‌قانونی بی‌داد می‌کرد و حداقل در محله‌هایی مانند محل زندگی ما، لب خط شوش، جان و ناموس ومال مردم امنیت نداشت. با پولی بسیار کم که به مأمور قانون می‌دادند، سروته یک قمه‌زنی که به چند نفر آسیب‌ رسانده بود، جمع می‌شد!

یکبار دیگر هم وقتی برای نقاشی به "مدرسه یتیم‌خانه حاج مهدی" رفته بود، یکی از بچه‌ها دقایقی دیر رسید. زمستان بود. معلم اول

او را سرپا نگه ‌داشت. بعد کمربند را باز کرد و شروع کرد به زدن آن بچه! پدر می‌گفت «از کارش آنقدر عصبانی شدم که از نردبان پایین آمدم، دستان معلم را بستم و همان بلایی را که سر آن بچه آورد برای او تکرار کردم! خیلی‌‌ها واسطه شدند تا جلوی مرا بگیرند اما هیچ واسطه‌ای را قبول نکردم. باید می‌فهمید چه کرده است! درد کمربند یک طرف، یتیم بودن او...» با خودش گفته بود اینها نهایتاً یا مرا اخراج می‌کنند یا معلم را. در هر صورت مقابل ظلم آرام نبوده‌ام...

*وصیت‌نامه‌ای به خط نستعلیق

پدر خط بسیار زیبایی داشت. با اینکه سطح سوادش چندان بالا نبود، اما به خط نستعلیق شکسته مسلط بود. وصیت‌نامه‌اش را هم با

ذوق و هنرمندی نوشته است.

 

گفت‌وگو از: مریم اختری
فارس

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای حماسه شهید «علی هاشمی» در سری‌ترین عملیات تاریخ دفاع مقدس

 فرمانده سپاه در دوران دفاع مقدس روایت می‌کند:علی هاشمی به تمام اطلاعات سری‌ترین عملیات تاریخ دفاع مقدس جوانان دشت آزادگان دسترسی داشت اما مسئولان درجه اول کشور هم نمی‌دانستند. ۹ماه بعد تازه خودم به اولین نفرات یعنی شمخانی و صفوی گفتم.



علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.
او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.
روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشگر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه یکی از این خاطرات از زبان «محسن رضایی» فرمانده سپاه در دوران دفاع مقدس می‌آید:
اولین بن‌بست جنگ سال اول جنگ بود ارتش عراق به ایران حمله کرد شهرهای بسیاری از ایران را گرفت بیشتر این اشغال در خاک خوزستان انجام شد. خرمشهر, آبادان, هویزه، سوسنگرد و بسیاری از شهرهای خوزستان اشغال شد. در استان ایلام و کرمانشاه, استان کردستان و استان آذربایجان غربی ارتش عراق جلو آمد و بسیاری از شهرها و روستاهای پنج استان ایران را گرفتند. اما هرچه ایران حمله می‌کرد با شکست مواجه می‌شد این بن‌بست اول جنگ بود سال دوم این بن‌بست شکسته شد.
در ابتدای سال سوم دوباره جنگ به بن‌بست رسید. هرجا حمله می‌کردیم شکست می‌خوردیم عملیات رمضان بلافاصله بعد از آزادسازی خرمشهر انجام شد که به نتیجه نرسیدیم در عملیات والفجر مقدماتی باز به نتیجه نرسیدیم باید یک فکری می‌کردیم چرا چون هرجا ما تک جبهه‌ای می‌کردیم راه باز نمی‌شد و شکست می‌خوردیم. در منطقه هویزه یک سرزمین آبگرفتگی و باتلاقی بزرگ 100 کیلومتر در 30 تا 40 کیلومتر دشت بزرگ و پرآب, باتلاقی و  نیزار وجود دارد که مرز ایران و عراق از وسط ای دریاچه رد می‌شود.
زمین درهایش را به روی ما بسته بود ما تصمیم گرفتیم از باتلاق‌ها حمله کنیم هیچ راه دیگری نبود هرجا دشت خاکی وجود داشت حمله می‌کردیم به بن بست می‌رسیدم و نتیجه نمی‌گرفتیم. پس از جمع بندی و اطمینان به این کار به دنبال فردی می‌گشتیم که این کار را به او بسپاریم منظورم شناسایی منطقه هور و تهیه مقمات انجام عملیات بود. پس از روزه فکر بررسی روی افراد در میان فرماندهان به مدیریت و شجاعت یکی از فرماندهان برخوردم که احساس کردم او می‌تواند این مأموریت کاملاً سری را بر عهده بگیرد.
قرارگاهی به اسم قرارگاه نصرت در سوسنگرد مخفیانه درست شد که هیچ کسی از این قرارگاه اطلاعی نداشت حدود هفت هشت ماه بعد من در یک ملاقاتی خدمت امام گفتم: «ما داریم یک کاری را مخفیانه انجام می‌دهیم حضرتعالی برای ما دعا بفرمایید». 9ماه بعد تازه به اولین نفرات بعد از خودم به برادران شمخانی و صفوی گفتم و 10 ماه بعد به مسئولان اصلی کشور اطلاع دادیم که چنین منطقه‌ای را ما برای عملیات آماده کردیم.
سر نگه‌دار یک چنین رمز موفقیتی «علی هاشمی» بود. او به تمام اطلاعات سری‌ترین عملیات تاریخ دفاع مقدس جوانان دشت آزادگان دسترسی داشت اما مسئولان درجه اول کشور هم نمی‌دانستند. 10 تا 11 ماه مخفیانه آنجا کار شد و نیروهای پاسدار و بسیجی و بومی علی‌الخصوص که حق بزرگی به گردن دفاع مقدس دارند این‌ها دو نفر و سه نفر سوار این بلم‌ها می‌شدند 30 کیلومتر, 40 کیلومتر, 50 کیلومتر باتلاق را می رفتند کنار دجله و نیروهای شناسایی ما پیاده می‌شدند دجله را حتی متر می‌کردند. اگر ما بخواهیم در کل کشور ایران دو یا سه نفر را نماد وحدت ملی و انسجام اسلامی اعلام کنیم باید یکی از آن‌ها «علی عاشمی» باشد.
 

تسنیم

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

وقتی خواب پدر شهید سرخسی به حقیقت پیوست

شهید «کریم مرحمت» در سال ۱۳۴۴در شهرستان سرخس بدنیا آمد. کریم  در بسیج جز اولین نیروهای بسیجی پایگاه خود بود و به عنوان پاسدار رسمی پذیرفته و برای خدمت در جبهه به تیپ ویژه شهدا معرفی شد.
 
شهید درگردان امام علی علیه السلام  گروهان کمیل به عنوان تیربارچی خدمت ورشادت های زیادی از خودش نشان داد.
 
«شهید کریم مرحمت» در  تاریخ ۶۱/۳/۱۵  مورد کمین عناصر دوموکرات قرار گرفت وبعد از این که مهمات تیربارش تمام می شود از سلاحش به عنوان چوب استفاده وتا آخرین لحظه حاضر نمی شود اسیر شود و به همین دلیل دشمن آنقدر به سرش می کوبد که سرش متلاشی می شود.
 

 
پدر شهید مرحمت قبل از شهادت فرزندش خواب می بیند پسرش از ناحیه سر مورد اصابت آرپی چی قرار گرفته وسر در بدن ندارد که بعد از حمله، دشمن سر وی را له می کند وبعد از انتقال پیکر وی به سرخس نمی خواستند پیکر را به پدرش نشان دهند که پدرش می گوید: من می دانم که فرزندم سر در بدن ندارد واین در حالی بود که وی جنازه فرزندش را ندیده بود.

پایگاه خبری نسیم سرخس

نگارنده : fatehan1 در 1393/5/21 9:42:3
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سه شهید برای جسد یک ناموس

فردای روزی که دشمن بعثی خرمشهر رو گرفت، جسد بی جان و عریان دختر خرمشهری رو به تیرک بلندی بستند و اونطرف کارون مقابل چشم های رزمنده های ایرانی گذاشتند.
 
 

رگ غیرت رزمنده های دلیر ایرانی به جوش میاد و تک آورهای نیروی زمینی ارتش سه تا شهید می دهند تا بلاخره جسد اون دختر رو پایین میارند و بخاک می سپارند.

بله درست خوندین، سه شهید برای جسد یک دختر مسلمان ایرانی. و حالا بعد از گذر ایام آن عده ای که از صدقه سری همین شهدا برصندلی های نرم همین جمهوری اسلامی تکیه زده اند بر طبل بی غیرتی می کوبند.

سه شهید برای جسد یک ناموس

امروز وزیر ارشاد همین جمهوری اسلامی ایران خیلی راحت می گه: حالا خانم ها ساپورت بپوشند و اصلا مشکلات جامعه ما این ها نیست....

این حرف یعنی اینکه اگر خدایی نکرده دشمن یکبار دیگه جسد بی جان و عریان یک دختر ایرانی را به تیرک ببنده ما باید با خودمون بگیم: اصلا مشکلات جامعه ما این ها نیست.

درسته که امروز به لطف امنیتی که شهدا برای ما به ارمغان آورده اند بیگانگان اجازه دست درازی به ناموس ما را ندارند اما از صدقه سریبعضی از مسئولین هر روز دشمنان بیگانه با پوشاندن لباس هایی زننده ناموس مارا برای چشم های کل دنیا عریان می کنند...


منبع: معبر سایبری فندرسک


نگارنده : fatehan1 در 1393/5/20 11:44:0
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گریه سرهنگ عراقی برای شهید تشنه‌

محکم به قابلمه چسبیده بود و آن را به سمت دهانش می‌کشید و اسیر دیگر سمت دیگر آن را گرفته بود تا نتواند آب نخورد.طولی نکشید که دستش از قابلمه جدا شد و پیکرش بر زمین افتاد.

 

 

 جملات بالا بخشی از خاطرات منتشر نشده در مورد نحوه شهادت محمدرضا شفیعی(شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم پیدا شد) است که حسین محمدی‌مفرد، از غواصان «لشکر 5 نصر» و واحد تخریب در دوران دفاع مقدس بیان کرده است.

 

 

محمدی‌مفرد که چهارم دی‌ماه سال 1365 در «عملیات کربلای 4» و در سن 14 سالگی در منطقه شلمچه به اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمده بود خاطراتی از نحوه شهادت شهید شفیعی را بیان کرد.

 

عملیات کربلای 4 سوم دی‌ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی شلمچه آغاز شد و در صبح دهم دی‌ماه همان سال توسط دشمن اسیر شدم و با توجه به جراحاتی که داشتم بعد از اذیت و شکنجه‌های بسیار، ششم دی‌ماه به همراه تعدادی از اسرای ایرانی به بیمارستان نظامی در شهر بصره منتقل شدیم.

 

به سرباز عراقی گفت عکس صدام را پایین بیاور

 

از آنجایی که مدت طولانی از زمان مجروحیت من می‌گذشت و در طول این مدت نیز اذیت و آزارهای دشمن توان جسمی‌ام را ضعیف کرده بود اتفاقات ساعات اولیه حضور در بیمارستان را به خاطر ندارم ولی اولین چیزهایی را که به یاد دارم شهید شفیعی است که در تخت سمت چپ من بستری شده بود. بعد از به هوش آمدنم تنها صدایی که شنیدم صدای او بود که در حال صحبت با هم اتاقی‌هایمان بود اما من هنوز به شرایط دلگیر اسارت عادت نکرده بودم و غمگین و ناراحت بودم چون از سرنوشت آینده‌ام اگاهی نداشتم؛بنابراین سکوت را بهتر می‌دانستم تا حرف بزنم و فقط نگاه می‌کردم.

 

 

ساعت بین 4 و 5 بعد از ظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمدرضا رفت و محمدرضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد. با زبان اشاره به آن سرباز می‌گفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود را بردارد (عکس صدام) و سرباز عراقی با کلام اشاره می‌گفت: نه نه. این حرف‌ها را نزن که سرت را می‌برند و سر من را هم می‌برند. ولی محمدرضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی می‌گفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند به صدام مرگ می‌گفت و درود بر خمینی را می‌گفت و سرباز را هم مجبور می کرد که بگوید.

 

 

من از صحبت‌های محمدرضا و سرباز عراقی تعجب کردم که این چه رفتاری است. وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمدرضا گفتم: مگر این سرباز را می‌شناسی که اینقدر راحت با او حرف می‌زدی؟. گفت: نه. گفتم: پس با چه جرأتی اینگونه صحبت می‌کردی؟. گفت: من از کسی ترسی ندارم. به عراقی‌ها گفته‌ام که پاسدار هستم. این عراقی‌ها هستند که باید از من بترسند.

 

آنها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها. همنیطور که صحبت می‌کرد من با خودم گفتم گفته بودن موجی، ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده است. 



 

من محمدرضا هستم

 

با توجه به داروهایی که خورده بودم به خواب رفتم. نمی‌دانم چه مقدار زمان بود که ناله‌های محمدرضا از خواب بیدارم کرد. پرسید چه شده؟ گفت: درد دارم. بر روی تخت نشسته بود و از درد به خودش می‌پیچید و عراقی‌ها را صدا می‌کرد که کمکش کنند. پرستار آمد و آمپولی به او زد و رفت.

 

اسمش را تازه پرسیدم و سعی کردم او را بیشتر بشناسم که گفت:اسمت چیست؟ گفتم:حسین.گفت: حسین من زنده نمی‌مانم جراحت من بسیار زیاد است. من را فراموش نکن. من محمدرضا پاسدار و بچه شهر قم هستم. اجازه ندادم حرفش تمام شود و صورتم را برگرداندم و گفتم: لطفا بگیر بخواب... . دوست ندارم در این مورد حرفی بشنوم چون از حرف‌های محمدرضا دلم به یکباره گرفت.

 

غروب بود، اسارت بود، جراحت بود و اینها خودش به اندازه کافی دلگیر بود و دیگر توان تحمل شنیدن وصیت نداشتم.

 

 

با این سخنان محمدرضا، چشمانم را اشک گرفت. من که فقط 14 سال سن داشتم، درد جراحتم را فراموش کرده بودم و اشک می‌ریختم. به حال تنهایی وغربت گریه می‌کردم. آنقدر آگاهی و پختگی مردانه را نداشتم که دل کوچکم بتواند این همه غم را تحمل کند و در همان حال اشک و غم به خواب رفتم و ساعت‌ 3 صبح بود که با

 

ناله‌های محمدرضا از خواب بیدار شدم.

 

گفتم: محمد چیه هنوز که نخوابیدی؟

 

گفت: من که گفتم درد دارم...

 

 

کاری از دستم ساخته نبود و فقط نگاه به او می‌کردم که درد می کشد. پرستار مجددا آمد و به محمدرضا آمپول آرام‌بخش زد و رفت. بعد برای آرامش خودم با محمدرضا شروع به صحبت کردن کردم. البته چیز زیادی از آن حرف‌ها یادم نمی‌آید ولی مهمترین حرف‌ها این بود که چرا اینقدر راحت حرف می‌زنی؟ چرا فکر می‌کنی گفتن این حرف‌ها به عراقی‌ها شجاعت است؟ فکر نمی‌کنی کمی با احتیاط رفتار کنی بهتر است؟!

 

فرار کن

 

محمدرضا گفت: چرا. حق با تو است اما من با همه فرق دارم. من بزرگ نشدم که بترسم. بزرگ نشدم که اسیر باشم. من اگر پاهایم توان راه رفتن داشت همین سرباز عراقی را مجبور می‌کردم تا من را فراری دهد.من در اسارت یا می‌میرم یا فرار می کنم و از تو هم می‌خواهم که تا توان پاهایت هست در اسارت نمان و فرار کن. من واقعا نمی‌ترسم ! من بازیگر نیستم. من از دشمن ترس ندارم. من اسیر نیستم. چند بار این جمله را گفت که تا پاهایت توان حرکت دارد فرار کن و اینجا نمان.

 

محمدرضا با بدن لخت هم سرما را تحمل کرد هم درد را

صبح شد. ما را توسط یک اتوبوس (آمبولانس) به زندانی در یک پادگان نزدیک شهر بغداد بردند که فکر می‌کنم پادگان نیروی هوایی بود. چون دائما صدای بلند شدن و فرود هواپیماهای جنگی شنیده می‌شد. همان شب اول، محمد رضا از درد بی‌تاب شده بود. من و هم سلولی‌هایمان با داد و فریاد سرباز عراقی را صدا می‌کردیم تا کمک کنند و بعد از کلی داد و فریاد یک سرباز که روپوش سفید در دستش بود آمد و از پشت همان میله‌ها یک مسکن به محمدرضا تزریق کرد و رفت.

 

محمدرضا لباس به تن نداشت و تمام شکمش رد بخیه داشت. فکر می‌کنم که تمام معده و روده‌هایش به هم پیچیده بود. باز هم در زندان حرف‌های قبلی را تکرار کرد و داشت مشخصات خودش را می‌گفت که من اجازه ندادم حرف بزند و خواهش کردم که تمامش کند.

 

نیمه‌های شب بود. خواب بودم که با یک ضربه بیدار شدم. محمدرضا در سمت چپ من روی یک پتو بود و من هم در سمت راست محمدرضا نزدیک به نرده‌های درب زندان.

 

مقداری پنبه خون‌آلود و مقداری هم مواد داخل روده بزرگ بود که بوی بدی می‌داد. محمدرضا از من خواست که این را از سلول بیرون بیندازم. وقتی این را دیدم متوجه وضعیت بد محمدرضا شدم آنقدر جراحتش زیاد بود که دفع از طریق شکم انجام می‌شد.

 

 

با خودم گفتم در داخل شکم محمدرضا همه چیز جابجا شده است ولی سعی کردم فکر نکنم و بعد از انداختن آن بسته به خارج سلول دوباره خوابیدم.

 

فردای آن روز ما را به محوطه زندان بردند. محمدرضا چون توان حرکت نداشت در همان پتویی که از بیمارستان با آن حمل شده بود داخل سلول بود که چند نفر او را بلند کردند و بیرون آوردند. محمدرضا در محوطه لخت بود و لباس نداشت و سرمای هوا او را اذیت می‌کرد ولی ناله‌اش به خاطر سرما نبود. درد جراحاتش بود. احتیاج به عمل جراحی داشت و مراقبت‌های پزشکی.

 

زخم‌های من کم بود و می‌شد آن‌ها را تحمل کرد ولی محمدرضا خیلی اذیت شده بود. تا ساعت 11 قبل از ظهر در همان جا بودیم و باز هم به محمد مسکنی زدند و داخل آمدیم. کمی غذا آوردند ولی محمدرضا چیزی نخورد و خیلی زود تاثیر مسکن تمام شد و ناله‌هایش شروع شد اما نه مثل دیروز. چون خیلی ضعیف شده بود و توان ناله نداشت.

 

 محمدرضا برای مهمانی آماده می‌شد

تشنه رفت

 

ساعت 10 شب بود که محمدرضا دیگر کاملا بی‌حال شده بود و توان ناله کردن هم نداشت.به من نگاه کرد و گفت:حسین یادت نرود که من بچه قم بودم و چگونه جان دادم.بعد گفت خواهش می‌کنم کمی به من آب بده که خیلی تشنه هستم.من به چشمانش که می‌گفت آخرین لحظات زندگی‌ام هست نگاه می‌کردم. صدایش خیلی آهسته شده بود. قبلا صدایش رسا و بلند بود ولی دیگر خبری از آن صدا نبود. قابلمه‌ای که در آن آب بود را به سمت محمدرضا بردم.

 

همه اسرای سلول بیدار بودند و با نگرانی به محمدرضا نگاه می‌کردند.کسی حرفی نمی‌زد.همه به این نتیجه رسیده بودند که او دیگر زنده نخواهد ماند. ظرف آب را تا نزدیکی‌اش بردم.خودش را جلو کشید تا آب را از من بگیرد.دستش را بر لبه قابلمه گذاشت، دهانش را باز کرد تا آب بنوشد اما یکی از بچه‌ها ظرف آب را کنار زد و گفت:نه،اجازه ندهید آب بخورد. جراحاتش زیاد است و برای زخمهایش خوب نیست. این حس به همه بچه‌ها دست داده بود که محمدرضا لحظات آخر عمرش است بنابراین با صدای بلند گفتند:نه،نه.اجازه بده تا آب را بنوشد.

 

هیچ وقت آن صحنه را فراموش نمی‌کنم که یک دست محمدرضا به قابلمه محکم چسبیده بود و به سمت دهانش می‌کشید و آن برادر اسیر که بچه فریدونکنار بود و اسمش را به خاطر ندارم سمت دیگر قابلمه را،تا او آب نخورد.

 

فکر می‌کنم این حالت شاید 50 ثانیه زمان هم طول نکشید که دست محمدرضا از قابلمه جدا شد و پیکرش بر زمین افتاد. با نارحتی به آن برادر گفتم خوب شد آب ندادی و او شهید شد؟. در جواب گفت:من قصد اذیت نداشتم.آب برای جراحاتش خوب نبود.آن برادر از ما بزرگتر بود و تجربه بیشتری داشت. می‌دانست که خوردن آب برای جراحات خوب نیست ولی ما بر اساس احساس‌مان می‌خواستیم عمل کنیم نه بر اساس تجربه.البته حق با ایشان بود و کارش درست بود. به هر حال محمد لب تشنه شهید شد و تا صبح پیکر مطهرش در کنار ما بود.صبح او را بردند.

 

از مهمترین چیزهایی که فراموش نکردم و به خاطر دارم این است که اولا فامیلی محمد رضا را در طول اسارت نمی‌دانستم به همان دلیل که گفتم. فقط می‌دانستم که اسمش محمدرضا،پاسدار و بچه قم است. چون چند بار این را به من گفت و وقتی از اسارت آزاد شدیم چون تنها کسی که بعد از اسارت و در دوران اسارت با من بود برادر بزرگوارم آقای محسن میرزائی بود ایشان پیگیری کردند و مادر این شهید بزرگوار را پیدا کردند و نحوه شهادت را برایشان گفتند.

 

محمدرضا شفیعی در شب عملیات کربلای 4 با اصابت تیر دشمن به ناحیه شکمش مجروح می‌شود و چون همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند، به دست عراقی‌ها اسیر می شود. 11 روز در اسارت به سر می‌برد و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه بعثی‌ها به شهادت می‌رسد و همانجا در کربلا دفنش می‌کنند.

 

صدام در مورد محمدرضا چه گفت؟

 

بعد از 16 سال پیکر محمدرضا را سالم از خاک در آورده بودند اما صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود.پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود،ولی سالم مانده بود.حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند تا استخوان‌های پیکرش هم از بین برود ولی باز هم سالم ماند. وقتی گروه تفحص پیکر محمدرضا را تحویل می‌گرفتند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه ‌کرده و گفته:ما چه افرادی را کشتیم!.

 

راز سالم ماندن پیکر محمدرضا

 

مادر شهید می‌گوید: در زمان موقع دفن پیکر محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت:« شما می‌دانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم:«از بس ایشان خوب و با خدا بود. » ولی حاج حسین گفت:«راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی‌شد،مداومت بر غسل جمعه داشت، دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده می‌شد، ما با چفیه‌هایمان اشک‌مان را پاک می‌کردیم ولی ایشان با دست اشک‌هایش را می‌گرفت و به بدنش می‌مالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب می‌آوردند،ایشان آب را نمی‌خورد و آن را برای غسل نگه می‌داشت. »

فیلم شهید محمدرضا شفیعی

نگارنده : fatehan1 در 1393/5/20 11:8:42
 
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهیدی که در سن 17 سالگی برای مردم سخنرانی میکرد

شهید محمدرضا امانی، متولد 1347 در شهرستان شیروان ، در12 سالگی شروع به فعالیت های انقلابی کرد و در 15 سالگی وارد جبهه های جنگ شد ،وی در16 سالگی تحت عنوان خبرنگار و گزارشگر به حماسه آفرینی و ثبت تصاویر و لحظه های تاریخی و ماندگار از دفاع مقدس پرداخت.

 

 
 امانی در سن نوجوانی کارگردانی نمایشنامه های پرمحتوایی را برعهده داشت و در حالی که سن کمی داشت مقالات ،خبر و آثار متعددی از وی در روز نامه های کشور چاپ می شد وی به طورهمزمان به عنوان گزارشگر و خبرنگار با صداو سیمای کشوری ، روزنامه اطلاعات ،جمهوری اسلامی و خراسان همکاری داشت و سخنرانی هایی را در شهرهای مختلف انجام داد و سرانجام در 18 سالگی در کربلای شلمچه به کاروان شهیدان پیوست .

 

 

 

سخنرانی روشنگرانه شهید امانی در اجتماع بسیجیان شمال شرق کشور در سن 17 سالگی

 

کسب رتبه در مسابقه ایدئولوژی آموزش و پرورش شیروان در 14 سالگی 

 

نویسندگی و کارگردانی نمایشنامه بن بست در 18 سالگی 

 

 

نویسندگی نمایشنامه خیمه در خون در 17 سالگی

خبرنگار صدا و سیما و مطبوعات کشوری در 17 سالگی

معرفی به صدا و سیمای خراسان بزرگ در 16 سالگی

 

اهدای یک واحد خون به مجروحین جنگی در 15 سالگی 

 

درخواست حضور در جبهه در 15 سالگی

 

 

 

 

حضور در جبهه

 

فعالیت در مطبوعات رسمی استانی و کشوری

 

تلگراف از جبهه به حجت الاسلام دعایی مدیر مسئول روزنامه اطلاعات برای درج یادداشت وی 

 

 

مقاله سخنی با عالمان به قلم شهید امانی 

 

 

معرفی به روزنامه خراسان

 

 

 حکم فرماندهی گروها ناز سوی  فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

آخرین تلگراف شهید قبل از عملیات کربلای 5

 

 

شهادت در سن 18 سالگی ،عملیات کربلای 5

 

 

 

 

بازتاب شهادت شهید امانی در مطبوعات کشوری

 

 

 


نگارنده : fatehan1 در 1393/5/19 11:23:44
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

از ماجرای کفش‌های اسماعیل تا شهادت در آسمان

شهید اسماعیل عمرانی از آن دسته شهدای خبرنگاری است که نامش با کرمان عجین شده؛ عکس‌هایی که او بلافاصله پس از زلزله بم با حضور در صحنه، روی سایت یکی از خبرگزاری‌ها منتشر کرد او را برای همیشه در حافظه کرمان بیادمانی کرد.

 
 
 
زندگی‌نامه خبرنگار شهید اسماعیل عمرانی
 
اسماعیل عمرانی در 28 شهریور 1359 در عنبرآباد جیرفت متولد شد و تحصیلات خود را در مدرسه‌های آزادی، امام صادق (ع) و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای پی گرفت.
 
عمرانی در سال 1378 در رشته علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد بافت به تحصیل مشغول شد و پس از انصراف از آن، رشته مدیریت دولتی دانشگاه پیام نور بم را انتخاب کرد.
 
او که در واقعه زلزله تعداد زیادی از دوستان و همکلاسی‌های خود را از دست داده بود در سال 82 با شرکت در طرح اسکان موقت زلزله‌زدگان بم به مجموعه جهاد دانشگاهی استان کرمان پیوست و در سال 83 فعالیت خود را در خبرگزاری دانشجویان ایران منطقه کویر آغاز کرد.
 
از اهم فعالیت‌های اسماعیل عمرانی می‌توان به حضور به موقع وی در زلزله زرند اشاره کرد که ثبت تصاویر این زلزله و ارسال آن بر روی سایت خبرگزاری دانشجویان ایران از جمله نخستین تصاویر ثبت شده محسوب می‌شود.
 
فعالیت در حوزه کشاورزی منطقه جیرفت و پیگیری اخبار آثار باستانی حاشیه هلیل‌رود از دیگر فعالیت‌های تاثیرگذار وی محسوب می‌شود. عمرانی برای گسترش فعالیت حرفه‌ای خود به دفتر مرکزی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) در تهران عزیمت کرد و در اعزام به ماموریت برای پوشش خبری مانور نیروی دریایی عاشقان ولایت (چابهار) در 15 آذر ماه 1384 در سانحه سقوط هواپیمای c-130 در آسمان آرام گرفت.
 
وقتی اسماعیل شفا گرفت
 
مادر شهید اسماعیل عمرانی گفت: 40 روزه بود که در اثر بیماری در بیمارستان بستری شد. دکترها از او قطع امید کردند و گفتند ببریدش سردخانه و کارهای کفن و دفنش را انجام دهید، آن شب تا سحر به درگاه خدا ناله کردم و جده‌ام را به شفاعت طلبیدم.
 
همزمان با صدای الله‌اکبر اذان صبح با صدای گریه بچه به خود آمدم و دیدم که حالش خوب شده و اصلاً اثری از بیماری در او نیست، پزشکان و پرستاران دورش جمع شدند و اعلام کردند که او به طرز معجزه‌آسایی شفا گرفته است.
 
لبخند به شهادت
 
ویدا عمرانی خواهر شهید هم بیان داشت: یک‌روز همه برای صرف ناهار منتظرش بودیم، وقتی آمد یک قاب عکس کادو شده به همراهش بود، او نشست کنار سفره تا ناهار بخورد، من رفتم کادو را باز کردم، دیدم عکس خودش است که با تصاویری از گل‌های لاله تزئین شده است، جا خوردم، همان لحظه احساس کردم اسماعیل یک روز شهید می‌شود، او فقط خندید.
 
اسماعیل همیشه با حسرت از پدری یاد می‌کرد که صبورانه تکه‌های جنازه پسرش را که در سقوط هواپیمای ایلیوشین در کوه‌های سیرچ جمع‌آوری کرده بود به پایین حمل می‌کرد و می‌گفت: امانت خدا بود به او باز گرداندم. ایمان و صبر این پدر برای اسماعیل بسیار الگو شده بود، روزی هم پدر ما همین قدر صبورانه با حادثه شهادت اسماعیل برخورد کرد.
 
آب نمی‌خوریم
 
قباد عمرانی پدر شهید اسماعیل کرمانی بیان داشت: در حادثه غم‌انگیز زلزله بم به اتفاق اسماعیل به بم رفتیم، دوستان اسماعیل در حادثه زلزله زیر آوار مانده بودند، مشغول کار شدیم، بدون امکانات فنی با دست خالی آوارها را بر می‌داشتیم، خسته شدم به اسماعیل گفتم: پسرم برو قدری آب پیدا کن، بخوریم.
 
اسماعیل گفت: زیر این آوارها مجروحان چشم انتظار کمک ما هستند، نمی‌توانیم برای رفع تشنگی، آنها را رها کنیم، شاید عمر یکی از آنها به قدر نوشیدن آب توسط ما نباشد.
 
سینه‌ای که نسوخت
 
مهدی برخوری هم درباره شهید عمرانی گفت: هنگامی که برای تحویل گرفتن پیکر مطهر شهید اسماعیل به تهران رفتیم در مواجه با پیکر شهید متوجه شدم غیر از سینه‌اش که کارت خبرنگاری و کارت شناسایی در آن بود بقیه پیکرش سوخته است، یادم آمد سینه‌ای که یاد امام حسین (ع) را در خود داشته باشد، نمی‌سوزد، اسماعیل به سعادتی رسید که می‌خواست.
 
اسماعیل عمرانی؛ افتخار ملی
 
علی زادسر عنوان کرد: او عاشق کارش بود، خدمت به محرومان از طریق اطلاع‌رسانی را حرفه خود می‌دانست و به آن افتخار می‌کرد. اسماعیل خیلی زود تلاش‌های خود را از شهر و استان فراتر برد و با لیاقت‌هایی که داشت در سطح ملی مطرح شد و می‌رفت که یکی از مفاخر هنری و رسانه‌ای کشور باشد، البته چنین شد لیکن با شهادت.
 
وحید قرایی از همکاران اسماعیل عمرانی اظهار داشت: در زلزله بم مرتب عکس می‌گرفت و با ارسال روی سایت خبرگزاری، آنها را در معرض دید جهانیان قرار می‌داد و می گفت: دنیا باید عمق این مصیبت را ببیند و چه پیامی گویاتر از این عکس‌ها می‌تواند تاثیرگذار باشد. بعدها نیز مرتب از اوضاع بم گزارش مخابره می‌کرد و معتقد بود هنوز تا رونق مجدد این شهر تلاش‌های زیادی لازم است.
 
ماجرای کفش‌های اسماعیل
 
احمد خوشکام هم درباره شهید عمرانی خاطرنشان کرد: در بازدیدی که همراه اسماعیل از یکی از روستاهای اطراف عنبرآباد داشتیم، در حاشیه روستا جمعی از عشایر سکونت داشتند وقتی به میان آنها رفتیم با پیرزنی ناتوان مواجه شدیم که در چادری کهنه و مندرس زندگی می‌کرد و از لحاظ زندگی در وضعیت سخت و طاقت‌فرسایی به‌سر می‌برد.
 
پیرزن که فکر می‌کرد ما از طرف نهاد یا سازمانی آمده‌ایم، شروع به درد دل و بیان مشکلاتش کرد، ما از وضعیت او بسیار ناراحت شدیم. اسماعیل که آدم بسیار خوش‌برخورد و شاد و خندانی بود آن روز به خاطر وضعیت آن پیرزن بسیار آشفته و به‌هم ریخته بود و تا مدتها از فکر او بیرون نمی‌رفت.
 
مرتب می‌گفت: باید برای آن پیرزن کاری بکنم.
 
خوشکام ادامه داد: من و اسماعیل با هم در یک تیم فوتبال بازی می‌کردیم و از بچگی به فوتبال علاقه‌مند بودیم، یک روز که برای انجام یک مسابقه آماده می‌شدیم، قبل از آغاز مسابقه، اسماعیل با وجود علاقه و آمادگی شدید برای انجام مسابقه گفت: حالم خوب نیست و نمی‌توانم بازی کنم . بعداً متوجه شدم یکی از بازیکنان کفش مناسبی نداشته و اسماعیل کفش خود را به او می‌دهد تا او بتواند بازی کند.
 
آخرین بار که با اسماعیل صحبت می‌کردم، بهش گفتم: مدتی است تو را ندیده‌ام و دلم برایت تنگ شده، با خنده همیشگی جواب داد: چند شب آینده مرا از تلویزیون می‌بینی....
 
چند شب بعد در تلویزیون دیدمش، اما در میان شعله‌های آتش!.
 
دوستان درباره اسماعیل چه می‌گویند
 
محمد علی ایمانی گفت: اسماعیل در کار خود صداقت و ایمان داشت.
 
محمد حسن‌نژاد بیان داشت: همیشه به پشتکار او غبطه می‌خوردم، پشتکاری که سبب شد عکس‌های زلزله زرند از او به یادگار بماند.
 
مجید شریعتی‌نیا افزود: عشق اسماعیل به کار خبری و اطلاع‌رسانی مانند عشق رزمندگان به جبهه و جنگ بود، تعصب خاص او نسبت به اخبار شهرستان‌ها غیرقابل انکار بود.
 
علیرضا بهرامی تصریح کرد: همه جایزه‌های جهان را به صداقت عکس‌های تو می‌بخشم و همه صداقت عکس‌های تو را به همه جهان، تو روایتگر صادق محرومیت‌های زمین بودی آنجا که هستی، سیاره ما را در کادری قرار بده که تنها زیبایی‌های آن نمایان باشد.
 
فوزیه ندیمی بیان داشت: طمانینه رفتار تو، مرا هم به آرامش در کار دعوت می‌کرد، از تو آموختم، از کردار تو، از رفتار تو که چگونه عزم خود را برای به‌کارگیری آرامش جزم کنم.
 
عرفان جلالی ادامه داد: ‌خبر پروازتان آنقدر تکان‌دهنده بود که حتی اشک ریختن را هم فراموش کردم، شاید جای شما خالی باشد، اما جای درد دل‌هایتان هرگز، همچنان بدون تو دوره می‌کنم شب را، روز را و هنوز را ....
 
 

فارس

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

این خبرنگار شهید بازوبند «تیپ 27 محمدرسول‌الله(ص)» را طراحی کرد

پیش از انجام عملیات «فتح‌المبین» در سال 1361 ، جاویدالاثر حاج‌احمد متوسلیان از واحد تبلیغات «تیپ 27 محمد رسول‌الله (ص)» خواست تا بازوبندی برای رزمندگان این لشکر طراحی شود که سرانجام این بازوبند را یکی از خبرنگاران استان همدان طراحی کرد. این خبرنگار دومین شهید خانواده‌ای به شمار می‌آید که سه شهید دارد.
 
در همین رابطه و همزمان با روز خبرنگار، سرویس «فرهنگ‌حماسه» این خبرگزاری گفت‌وگویی با «خلیل الهی‌تبار»، دایی خبرنگار شهید سعید دروزی (عرب‌زاده) انجام داده است. لازم به یادآوری است که الهی تبار از پیشکسوتان حوزه دفاع مقدس به شمار می‌آید و هم‌اکنون سرپرست بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان همدان است.
 
وی درباره خواهرزاده شهیدش می‌گوید: سعید دروزی (عرب‌زاده) متولد سال 1343 در استان همدان بود. با تأسیس سپاه به عضویت آن درآمد و در فعالیت‌های فرهنگی و تبلیغی آن مشغول انجام وظیفه شد. عمده فعالیت‌های او در طراحی، گرافیک و عکاسی خلاصه می‌شد. البته در کنار آن برای مجله‌های «امید انقلاب» و «پیام انقلاب» که وابسته به سپاه بودند نیز خبرنگاری می‌کرد.


شهید سعید دروزی

 
سعید از هوش، استعداد و نبوغ بسیار بالایی برخوردار بود به گونه‌ای که نخستین کتاب کاریکاتورهای او توسط استاد «جواد محقق» هنگامی 16 ساله بود به چاپ رسید. با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان خبرنگار و عکاس در صحنه‌های جنگ حضور یافت و در بحرانی‌ترین شرایط به تهیه عکس و گزارش پرداخت. عمده فعالیت‌های او در مجله امید انقلاب که برای رده سنی کودکان بود چاپ می‌شد، بود و در تیم تحریریه دفتر مرکزی سپاه نیز قلم می‌زد.
 
 
 
خواهرزاده‌ام به طراحی علاقه بسیاری داشت به گونه‌ای که هنگامی که پدرش «محمد حسین عرب‌زاده» توسط منافقان کوردل به شهادت رسید بجای اینکه زانوی غم بغل کند شبانه در کمترین ساعت چهره پدرش را بر روی بوم به تصویر کشید. نکته قابل توجه درباره شهید محمدحسین عرب‌زاده این است که او در روز هفتم مهرماه سال 60 تنها به جرم اینکه «حزب‌اللهی» بود به شهادت رسید و هیچ منصب دولتی نداشت. هنگامی که عامل ترورش دستگیر می‌شود، سعید در برخورد با او کاملا براساس آداب و اخلاق اسلامی رفتار کرد و هیچ گونه رفتار ناشایستی نسبت به تروریست و خانواده‌اش روا نداشت و پس از اعدام این منافق، جنازه او را به خانواده‌اش تحویل داد تا برایش مراسم بگیرند.
 
او سه سال بعد از شهادت پدرش یعنی 1363در حالی که دانشجوی سال اول دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود و در حالی که 20 سال داشت برای تهیه گزارش تصویری به جبهه جنوب رفت.نخست در منطقه «مجنون» به عکاسی پرداخت و بعد از آن به خرمشهر رفت و آنجا به شهادت رسید.
 
عملکرد سعید در دانشکده به قدری خوب و قوی بوده است که استادانش معتقد بودند اگر او زنده بود و به شهادت نمی‌رسید جزو پنج گرافیست برتر ایران شناخته می‌شد چرا که در همان سال‌های نخست دانشجویی، آثاری در رشته‌های حجمی و طراحی خلق کرده بود که موجب تحیر استادانش شده بود.
 
یکی از کارهای ماندگار خبرنگار شهید سعید دروزی به سال 1361 باز می‌گردد. آن زمان جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان از واحد تبلیغات تیپ 27 محمد رسول‌الله می‌خواهد تا برای عملیات «فتح‌المبین» بازوبندی طراحی شود. سعید این بازوبند را که تصویر مسجد النبی و نام حضرت محمد (ص) بود را به همراه کلمه «رسول‌الله» طراحی کرد و با کلیشه آن را روی پارچه به چاپ رساند. تصویر چاپ این کلیشه‌ها موجود است.
 
شهید سعید دروزی
دو سال بعد از شهادت سعید یعنی در سال 1365 ، برادر کوچکش به نام «حمید» راهی جبهه شد. او نیز در روز 20 شهریور 1365 در جزیره مجنون به شهادت رسید.

نگارنده : fatehan1 در 1393/5/18 9:18:22
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

علیرضا صادق زاده (از اصفهان و فرزند جناب سرهنگ صادق زاده و دکتر فعلی) مهندس شفیعی، رضا سلیمی (مهندس فعلی، الان همسایه هستیم)۲نفر درجه دار ارتش و تعدادی سرباز (عبدالله که عرب خوزستانی بود، رامین از تهران، عبدالرضا نیرورنگ از تهران و....) بین اسرا بودند.
کتک شراکتی

به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سرهنگ اطلاعات نظامی حسین حسینی است:

عصر به اردوگاه شماره ۹ رمادی رسیدیم. وقتی پیاده شدم یکی از نگهبانان آنجا با کابل به طرف من حمله کرد که با فریاد قاسم در جا میخکوب شد. فرمانده عراقی رمادی ۹ نقیب(سروان) احمد بود من خودم را معرفی کردم. او فکر کرد من عربی نمی دانم به سربازان گفت حق ندارید وی را بزنید. موقع خداحافظی با قاسم او من را بغل کرد و زد زیر گریه که برای خود من هم عجیب بود پول هایی که در پمپ بنزین به دست آورده بودم (هشت دینار و نیم) به قاسم دادم و این تعجب نگهبانان عراقی را بیشتر کرد که این دیگه چه جور اسیری است که پول هم دارد.

چون وسایلی را که جمع کرده بودم در ۳تا کیسه انفرادی بود، سروان احمد به سربازانش دستور دادکه کیسه ها را تا آسایشگاه برای من ببرند. اسرای که همگی در یک سلول بودند بعداً برایم تعریف کردند ما تعجب کردیم چه اسیری که جلو راه می رود و۳ سرباز عراقی وسایل او را می آورند.

خودم را معرفی کردم و در گوشه ای نشستم، چند نفر آمدند و حالم را پرسیدند، ‌متوجه شدم اکثراً بسیجی و رب المشاکل و از اردوگاه شماره ۱۱ هستند. کسانی مثل احمد چلداوی (دانشجو رشته برق و از اهلی اهواز و دکتر فعلی در رشته برق ، چندین بار با ایشان در تلویزیون مصاحبه کردند، وی به همراه ۲نفر دیگر فرارکرده بود و متاسفانه موفق نشده بودند.)

علیرضا صادق زاده (از اصفهان و فرزند جناب سرهنگ صادق زاده و دکتر فعلی) مهندس شفیعی، رضا سلیمی (مهندس فعلی، الان همسایه هستیم)۲نفر درجه دار ارتش و تعدادی سرباز (عبدالله که عرب خوزستانی بود، رامین از تهران، عبدالرضا نیرورنگ از تهران و....) بین  اسرا بودند.

حدود ۴۹نفر در آن آسایشگاه بودیم. آنان می خواستند از من بداند حق هم داشتند، کمی تعریف کردم از اردوگاه ۱۹و چرا اینجا هستم و آنها هم تعریف کردند. متوجه شدم در طبقه بالا چند اسیر قدیمی ۱۰ ساله هم هستند. آن شب به آشنا شدن و تعریف کردن گذشت.

صبح موقع آمار دوستان لطف نموده من را در صف اول جای دادند، نگهبانان که در را باز کردند از سوی ارشد اسرا (سرباز عبدالله) برپا اعلام شد. اما من همچنان نشسته بودم، نگهبان بعد از آمار به من گفت بلند شو، چرا جلوی من خبر دار نایستادی، من که به سیم آخر زده بودم به او گفتم، ‌من افسر ایرانی هستم و تو سرباز دشمن. چیزی نگفت و رفت.

درب آسایشگاه که باز میشد دیگر تا شب بسته نمی شد. ساعتی بعد احمد چلداوی گفت نگهبانان تو را خواستند، ‌به او گفتم بعنوان مترجم با من بیا  به دنبالم آمد وارد اطاق نگهبانان که شدیم دیدم رفتارشان دوستانه است، گفتند برای حفظ نظم و انضباط آخر صف بنشین و آرزوی آزادی ما و رها شدن خودشان  را کردند. احمد گفت تو خودت عربی بلد بودی چرا گفتی من بیایم، گفتم برای اینکه اگر قرار شد کتک بخورم تو هم باشی تا سهم من کمتر شود. خنده ای کرد و از هم جدا شدیم.

 

منبع: سایت جامع آزادگان

 

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات شهید ردانی پور

کتابخانه گوشه هنرستان

یک گوشه هنرستان کتابخانه راه انداخته بود کتابخانه که نه! یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد بیشتر هم کتاب های انقلابی و مذهبی. بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می‌زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.

یازده تا دوازده هرروز! 
گفتم: با فرمانده  تون کار دارم. گفت: الان ساعت 11 هست ملاقاتی قبول نمی‌کنه. رفتم پشت در اتاقش در زدم گفت: «کیه؟»

گفتم: مصطفی منم

سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ رنگش پریده بود.

نگران شدم. گفتم چی شده مصطفی؟ خبری شده،کسی طوریش شده؟ دوزانو نشست سرش را انداخت پایین، زل زد به مهرش گفت: یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم. از خودم می‌پرسم کارایی که کردم برای خدا بوده یا برای خودم.

باید یاد بگیری.

چندتا فن کاراته و چند تا فحش حسابی نثارش کردم، یکی از آن ها عراقی های گنده بود دلم گرفته بود اولین باری بود که جنازه یکی از بچه‌ها را می‌فرستادیم عقب.

یکهو یک مشت خود تو پهلوم و پرت شدم اون  طرف.

مصطفی بود. گفت: «باید یاد بگیری با اسیر چطور حرف بزنی»

سیب زمینی و خرما

آمده بود مرخصی، کلی هم مهمان آورده بود.

هرچه مادر اصرار می‌کرد: «اینها مهمونت اند تازه از جبهه اومدن زشته»

می‌گفت: «نه فقط سیب زمینی و خرما»

استخاره شب سوم

استخاره کرد بد  آمد: گفت: «امشب عملیات نمی‌کنیم».

بچه ها آمده بودند چند وقت بود که اماده بودند. حالا می‌گفت : «نه» وقتی هم که می‌گفت: «نه» کسی روی حرفش حرف نمی‌زد. فرداشب دوباره استخاره کرد. بد امد. شب سوم عراقی‌ها دیدند خبری نیست، گرفتند خوابیدند خیلی هاشان را با زیر پیراهنی اسیر کردیم.

هر  پاکت برای یک خانواده شهید

 دستم را کشید برد گوشه حیاط گفت: «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشته‌ام برسون، وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش می‌افته گردن تو».

پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانواده شهید.


نگارنده : fatehan1 در 1393/5/15 11:51:56
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  6:24 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها