0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

یک جوان افغانستانی به ایران می‌آید؛ در کوره‌های آجرپزی مشغول به کار می‌شود و وقتی می‌شنود که در مرزهای جنوبی و غربی ایران، لشکری قصد تهاجم پیدا کرده است عازم جبهه‌ها می‌شود.

 


همه ما خاطراتی شنیده‌ام از شرایط سخت جنگ و این که در مواقعی برای عبور از معبری و رسیدن به مقصدی، وقتی فرصتی برای پاکسازی منطقه از سیم‌های خاردار وجود نداشت برخی‌ها پیدا می‌شدند، فداکاری می‌کردند، روی سیم‌های خاردار می‌خوابیدند و بقیه از روی آنها رد می‌شدند تا عملیات سپاه اسلام متوقف نماند. شهید قصه ما، همان جوان افغانستانی برای اینکه خاک ایران به دست بیگانگان نیفتد، روی سیم‌ خاردارها می‌خوابد: «رجب غلامی در روز 6 اسفند ماه سال 1362 در منطقه کردستان، به همراه یک گردان پس از باز کردن معبر مین به سیم خاردار حلقوی می‌رسند که به هیچ عنوان نمی‌شده آنرا قطع کنند، اگر سیم را قطع می‌کردند سیم‌ها جمع شده و معبر منفجر می‌شد.در این وقت این شهید با همرزم خود با نام «شریفی مقدم» تصمیم می‌گیرند که یک نفر بر روی سیم خاردار بخوابد، ابتدا شریفی مقدم قصد داشته این کار را انجام دهد، ولی شهید غلامی به او التماس می‌کند و او را قسم می‌دهد که بگذار من این کار را انجام دهم و این افتخار را از من نگیر.

سرانجام شهید رجب غلامی بر روی سیم‌های خاردار می‌خوابد و در حالی که خون از بدن پاکش جاری بوده، بیش از 160 نفر و بنا بر روایتی 300 نفر از روی بدن او عبور می‌کنند.وقتی همه عبور می‌کنند و او را از روی سیم‌ها بلند می‌کنند، می‌بینند تمام بدنش غرق در خون است و درد می‌کشد.در همین حال دست به دعا برمی‌دارد و می‌گوید خدایا شهادت مرا برسان، در این لحظه بلافاصله تیری از سوی نیروهای عراقی شلیک می‌شود و به چشم چپ او اصابت می‌کند و همان جا به شهادت می‌رسد.»

شهید رجب غلامی؛ تمام درآمد حاصله خود را که در آن زمان یکصدهزار تومان بوده، به ستاد کمک‌رسانی جبهه تحویل می‌دهد و مبلغ 9500 تومان را هم بابت سهم مبارک امام(عج)، به امام جمعه وقت بجستان می‌سپارد و در وصیت نامه‌اش نیز متذکر می‌شود که موتور وی را بفروشند و پولش را به جبهه واریز کنند.

با همرزم این شهید گفتگو کرده‌ایم تا کمی از احوالاتش سردربیاوریم.

تسنیم: آقای کیفی، آنگونه که ما اطلاع پیدا کردیم شما با شهید رجب غلامی آشنایی داشتید. اگر ممکن است از آغاز آشنایی تان با این شهید بگویید.

شهید رجب غلامی از دوستان افغانی ما و یکی از این بسیجیان گمنام است. این شهید بنا بر مشکلاتی که در افغانستان ایجاد شده بود. در سال 1359 به ایران مهاجرت می کند و  در شهر بجستان از توابع استان خراسان رضوی ساکن میشود و از همانجا هم به جبهه اعزام شد و به کسب افتخار شهادت نایل شد.

بنا بر گفته دوستان بزرگتر ما غلامی روزهای اول ورودش در بجستان به کارگری در کوره های آجرپزی آنجا مشغول می شود ولی شبها در نماز جماعت شرکت میکرد. آن زمان من در کلاس چهارم ابتدایی درس میخواندم.  بجستان هم شهر کوچکی بود و هرگاه تازه واردی در مساجد دیده می شد زود جلب توجه می کرد. من هم در مسجد با  او آشنا شدم.

تسنیم: رفتار مردم به خصوص جوانان بجستان با  او چگونه بود ؟

شهید غلامی هم آن زمان نوجوان بود، نوجوانی بسیار محجوب که روزها کارگری می کرد و شبها در نماز جماعت و دعاهای کمیل و توسل شرکت می کرد. بچه های مسجد هم بسیار زود با او آشنا شدند و انس گرفتند و او را از خود می دانستند.

برادر بزرگترم در آن زمان در پایگاه بسیج فعالیت داشت و به تبع آن من هم در کارهای پایگاه بسیج حضور داشتم. در همین حضور ها بود که بیشتر با شهید غلامی آشنا شدم.

تسنیم: کمی از خصوصیات و ویژگی‌های اخلاقی این شهید برایمان بگویید؟ چه قدر او را شناختید؟

شهید غلامی خلوص نیت عجیبی نسبت به اسلام و انقلاب اسلامی داشت و خلوص وی هم باعث شده بود تا برادر احمد دهقان که از پاسداران شهر بجستان در آن زمان بود، یک نگاه ویژه به او داشته باشد و همین نگاه ویژه بود که زمینه ساز حضور وی در جبهه جنگ فراهم شد.

از سوی دیگر، مرحوم آیت الله مدنی امام جمعه  محترم بجستان در آن زمان، او را میشناخت و  اظهار نظر های مثبتی راجع به شهید غلامی داشت. با اینکه او از اتباع خارجی بود توفیق حضور در جبهه را یافت. من یادم هست که او دو سال متوالی به جبهه میرفت و بر میگشت و سر انجام در اسفند ماه 64 به شهادت رسید.

تسنیم: با توجه به اینکه شهید غلامی فامیلی در بجستان نداشت ، زمانی که از جبهه بر میگشت در کجا زندگی می کرد؟

او یک بسیجی بود، پایگاه های مقاومت بسیج در سالهای اول دهه  شصت، هر شب فعالیت داشت، مثل حالا نبود که در هفته یک شب فعالیت کنند.
غلامی اکثرا" در پایگاه  بسیج با دوستان بسیجی اش بود  و گاهی هم نزد دوستانش در سپاه پاسداران می رفت. تمام بچه های بسیج و سپاه و حتی خانواده های شهر بجستان از او با گرمی استقبال می کردند .

یادم می آید یکشب با برادرم که در سال 1365 شهید شد،  برای انجام کاری به خانه ی ما آمد، برادرم تأکید داشت که شب را بماند و خانواده هم مخالفتی نداشت ولی او با محجوبیتی که داشت نپذیرفت و به پایگاه برگشت.

تسنیم: آیا این شهید وصیت کرده بود که در بجستان دفن شود؟

از خصوصیات شهید غلامی یکی این بود که در حساب شرعی خود حساسیت ویژه‌ای داشت این حرف را از روی اسنادی می گویم که از او بر جا مانده است. خودم تصویر نامه هایی را دارم که این شهید به عنوان خمس، سهم امام(علیه السلام) و کمک های نقدی به جبهه داشته است، وصیت نامه او هم به سفارش خودش و توسط آقایان باغبان و پور اسماعیلی تنظیم شده بود. .شهید در وصیتنامه‌اش بر دو مسئله تأکید کرده بود ، یکی بحث مالی بود که سفارش کرده بود بعد از شهادتش به حساب جبهه واریز شود و دیگری، خواسته بود که در گلزار شهدای بجستان دفن شود.چون در زمان حیات خود از مردم بجستان محبت دیده بود و تقاضا کرده بود که برای او هم مثل دیگر شهدای بجستان گریه کنند مادران به جای مادرش و خواهران به جای خواهرش.

با این تقاضا او به نوعی غربت خود را هم نشان داده بود. حالا از زمان شهادت این شهید 23 سال می گذرد ولی هنوز هم مردم بجستان، خانواده های شهدا با وجود این که مزار فرزندشان آنجاست، نسبت به مزار این شهید نگاه ویژه دارند و حتی خیلی ها به عنوان نذر و نیاز و طلب حاجت از مقام این شهید بهره می برند.

تسنیم: از  روز تشییع جنازه این شهید در بجستان بگویید؟

پیکر شهید رجب غلامی تنها رسیده بود در بجستان. با توجه به اینکه او را همه  مردم میشناختند و شهید غریبی هم بود که دور از کشور و خانواده اش تشییع می شد، همه متأثر بودند. آن زمان من در کلاس دوم راهنمایی بودم شنیدم که مردم تقاضا کرده اند چهره  او را برای آخرین بار ببینند.

دوستان شهید برای اجابت تقاضای مردم پیکر او را لحظاتی در محوطه سپاه پاسداران گذاشته بودند. آن عده  از اهالی بجستان که آمده بودند گریه‌کنان بر بالین او حاضر می شدند و حتی دانش آموزان راهنمایی هم آمده بودند.

وقتی ما در کنار پیکر شهید رسیدیم، دیدیم که لباس های او سوراخ سوراخ است مثل پیشانی اش و هیچ کس هم نمی دانست چرا؟

تسنیم: بعدا چه ؟ آیا فهمیدید که چرا لباس او سوراخ سوراخ  است؟

بله.  شب دوم خاکسپاری او بود که یکی از همسنگرانش برگشت و در سخنرانی خود گفت: ما گردان تخریب بودیم و در جایی به سیم خاردار برخورد کردیم، برای عبور از آنجا باید محافظ و یا وسیله ای بر روی سیم خاردار گذاشته می شد تا بچه ها عبور کنند. درچنین موقعیتی شهید غلامی داوطلب شد که من بر روی سیم خاردار می خوابم تا بچه ها عبور کنند،  شهید غلامی بر روی سیم خاردار دراز کشید و بچه ها از روی او عبور کردند.  بچه ها همه عبور کرده بودند و شهید غلامی داشت از روی سیم خار دار بلند می شد که ناگهان تیری در پیشانی او نشست و به شهادت رسید. آن شب مردم بجستان از شنیدن این اتفاق از زبان همسنگر  او در مسجد شهر گریه می کردند و انگار در و دیوار مسجد با آنها هم صدا شده بود.

***

این سروده‌ای است از محمد علی عندلیب، یکی از اهالی بجستان که به یاد شهید افغانستانی شهرستانشان می‌سراید:

الا رســیـده به اوج ولا شــهـیـد غـریـب / توکیستی ز چه ملکی ،کجا شهید غریب؟

چه ساده وچه صمیمی تو زیستی ای مرد / چـه بـا خلوص ،چه بی ادعا شهید غریب            

تو را به مسـجـد و مـحـراب بـارها دیـدم / همـیـشـه غـرق نـماز و دعا شهید غریب

وطن بـرای تو دیـن بود و نیک می دانـم  / ایـا گـرفـتـه مـکـان در بـقا شهید غریب

تو زیــور دل مــایی اگــر چــه افـغـانـی! / در ایـن دیـار پـر از لالـه ها شهید غریب

شــهــید خفته به خونم جدا ز شهر ودیار  / حـبـیب جمع شـهیدان مـا شهـید غـریب

تــویـی رجـب و غـلام امــام خـوبــانـی/ کـه اسـوه تو شده مرتضا   شـهید غریب

غـریـب رفـتـی و مـظـلـوم زیـسـتـی امـا  / رسـیـده ای بـه لـقـاء خـدا شـهید غریب

جـدا ز مـادر و خـواهـر بــدون مـام و پـدر / چـه آسـمـانـی وچـه بـی ریا شهید غریب

کسـی نـدیـد زتو جز سروش عرش خدا/ که بـود آیـنـه ای از صـفـا شـهید غریب

خـدا نخـواست که تو جز مسیراو بروی / کشـیـد روح تـو را تـا سـما شهید غریب

هر آنـکـه دیـد مـزار تورا به ایمان گفت / بـگـیـر دسـت دعـای مـرا شـهیـد غریب

خـدا کـنـد کـه نـگـردیـم شـرمسار شما / در ایـن زمـان پـر از فـتنه ها شهید غریب

هـمه تـو را چـو بـرادر عـزیـز مـی دارنـد/ تویـی بـه خـلـوت دل آشـنا شهید غریب

سـرود وصـف اگـر، عـنـدلـیب میگوید / نـمی اسـت از یـم عشق شما شهید غریب


تسنیم


نگارنده : fatehan1 در 1393/6/9 9:43:41
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:12 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اسارت در سنگر تدارکات؛خاطرات محمدرضا امینی

شب در میان نیزارها پنهان می‌شدم. همه بدنم داخل آب بود. تنها سرم بیرون بود و هیچ حرکتی نمی‌کردم.

 

 

محمدرضا امینی از آزادگان دوران دفاع مقدس استکه از اسارت و دوران اسارت در عراق می‌گوید.

 

وی می‌گوید:در واحد اطلاعات عملیات سپاه بودم.مأموریت ما شناسایی بود. تقریبا یک سال به زمان عملیات مانده بود که برنامه‌ها و شناسایی ما شروع شد و به لحاظ اهمیت این عملیات قرار شد آموزش‌های مختلف از قبیل غواصی را طی کنیم.

 

روز 22 بهمن سال 1364 بود که عملیات والفجر 8 شروع شد. یک روز زودتر حرکت کرده بودیم، حدود 24 ساعت در داخل نیزارها ماندیم تا شب عملیات برسد. عملیات از جزیره ماهی آغاز می‌شد و قرار بود جزیره «بوارین» هم توسط بعضی از گردان‌های ما تسخیر شود.

 

دو جزیره ماهی و بوارین متعلق به دشمن بودند و یک پل بسیار مهم و استراتژیک دو جزیره را به هم وصل می‌کرد. بعد از اینکه تعداد زیادی از سنگرهای دشمن را منفجر کردیم به لب پل رسیدیم اما متأسفانه پل منفجر شده بود .

 

متأسفانه برخلاف پیش‌بینی ما جزیره بوارین تسخیر نشده بود. من و همرزمانم لب پل، رو به جزیره نشسته بودیم و فکر می‌کردیم رو به رزمنده‌های خودی هستیم. ناگهان از جزیره روبه رو ، تیراندازی‌ها شروع شد .

 

هوا که روشن شد، تیراندازی هم شدیدتر شد تا اینکه بالاخره توسط عراقی‌ها محاصره شدیم. تنها کاری که می‌توانستیم انجام دهیم این بود که داخل نیزارها پنهان شویم. عراقی ها فریاد می‌زدند ایرانی مسلمان،تسلیم تسلیم و چون می‌دانستند ما داخل نیزارها هستیم با رگبار به داخل نیزارها شلیک می‌کردند که همانجا دو سه نفر از بچه‌های ما شهید شدند.

 

وقتی تعدادی از بچه‌ها به اسارت درآمدند حساسیت عراقی‌ها کمتر شد و فکر کردند همه بچه‌ها دستگیر یا شهید شده اند اما من لای نیزارها بودم.همه بدنم داخل آب بود. تنها سرم بیرون بود و هیچ حرکتی نمی‌کردم.می‌دانستم زمانی که در عملیات توفیقی بدست نمی‌آید،شب بعد، عملیات جدید با تاکتیک و نقشه دیگری شروع می‌شود در حقیقت تنها امید من نیز همین بود که از این راه نجات پیدا کنم.

 

پنج شب تمام در جزیره بودم اما هیچ خبری نشد. بدنم شدیدا به آب حساس شده بود و تمام توانم تحلیل رفته بود، هیچ غذایی نبود. سعی می‌کردم با ریشه‌های نی رمقی بگیرم اما آنقدر تلخ بود که مجبور شدم به دنبال غذا به سنگر عراقی‌ها بروم اما چیزی عایدم نشد.

 

دیگر حتی نمی‌توانستم نیم‌خیز هم شوم. رفتم لب نیزار کنار جاده تا بروم داخل سنگر تدارکات دشمن که یک عراقی مرا دید و شروع به تیراندازی کرد و اینگونه به اسارت عراقی‌ها درآمدم .

 

لحظه اسارت با کتک بسیار زیادی از من پذیرایی کردند. پنج سال در اسارت نیروهای بعثی بودم و در این مدت تحت همه نوع فشار روحی و جسمی قرار داشتم. در این مدت تنها چیزی که می‌توانست بچه‌ها را سرپا نگه دارد ،مسائل معنوی و اعتقاد قوی آنها بود.

 

آنجا نماز خواندن ممنوع بود و اگر کسی را می‌دیدند که در حال نماز است او را به شدت شکنجه می‌دادند اما این سخت گیری‌ها بعد از آمدن صلیب سرخ کمتر شد.من حدود یک سال مفقودالاثر بودم و خانواده‌ام از من هیچ خبری نداشتند. حتی بعدها فهمیدم برای من مراسم ختم هم برگزار کرده‌اند.

 

نحوه اطلاع یافتن خانواده از اسارت من هم به این صورت بود که پسر داییم که در جبهه بود یک روزنامه عراقی پیدا می‌کند که روی آن عکس غواصی است که وقتی دقت می‌کند می‌فهمد که من اسیر شده‌ام.

 

در طول اسارت چهار یا پنج نامه دریافت کردم. از وقتی وارد لیست صلیب سرخ شدیم،توانستیم برای خانواده نامه بنویسیم. بچه‌ها بعد از آمدن هر نامه تا دو –سه روز در خود فرو می‌رفتند .

 

اسرای ایرانی سعی می‌کردند از لحظه لحظه اسارت برای خود سازی استفاده کنند ، مثلآ در ماه محرم یک نفر از ما برای دیگران شرح واقعه می‌کرد و بچه‌ها در سوگ اباعبدالله سوگواری می‌کردند. سوگواری‌ای که خیلی ساده اما ریشه‌ای و اعتقادی بود .

 

 

تلخ ترین لحظه اسارتم، خبر ارتحال امام بود.عراقی‌ها هر روز صبح برای حفظ ظاهر از بلند گو قرآن پخش می‌کردند. آن روز صدای قرآن قطع شد و رادیو اعلام کرد رادیو ایران از چند ساعت پیش تمام برنامه‌هایش را به قرآن خوانی اختصاص داده است .

 

دل همه به شور افتاده بود که ناگهان صدای رادیو ایران پخش شد و صدای گوینده خبر (حیاتی) آمد که گفت:روح خدا به ملکوت اعلی پیوست . هیچ کس نمی‌خواست باور کند که امام رفته. تمام اردوگاه را سکوت محض فرا گرفته بود. ساعتی بعد رئیس اردوگاه همه را جمع کرد و به ما تسلیت گفت و اجازه داد با شرایطی خاص عزاداری کنیم. انصافا عراقی‌های اردوگاه هم از رحلت امام متأثر شدند.

 

خبر آزادی‌مان هم خبر غیرمترقبه‌ای بود.تلویزیون عراق اعلام کرد تا دقایقی دیگر از ستاد نیروهای مسلح اطلاعیه مهمی پخش خواهد شد.آن زمان کشور عراق با کویت و عربستان هم درگیر شده بود و همه اخبار تحت تاثیر آن جریان قرار داشت. ما هم تلویزیون را خاموش کردیم. اما ناگهان سروصدای زیادی از طبقه بالای اردوگاه بلند شد و همه بچه‌های طبقه بالا پایین آمدند و گفتند که عراق اعلام کرده برای اعلام حسن نیت، تعدادی از اسرای ایرانی مبادله می‌شوند.

 

گروه اول اسرا آزاد شدند اما بعد از مدتی دیگر خبری از مبادله اسرا نبود که این نیز از طرف منافقین آب می‌خورد.

 

منافقین در باغ سبز به بچه‌های ما نشان می‌دادند که ما می‌توانیم شما را آزاد کنیم بشرط آنکه به ما بپیوندید اما آنقدر اعتقاد بچه‌ها قوی بود که به حرف‌های منافقین توجهی نداشتند .

 

زمانی که نوبت آزادی ما رسید،فضایی دیدنی بود،بچه‌ها همدیگر را در آغوش می‌گرفتند و حلالیت می‌طلبیدند.آدرس و شماره تلفن می‌دادند که بعدها فهمیدیم همه آدرس‌ها کج و کوله است و بیشتر تلفن‌ها عوض شده است.

 

شب آزادی بعد از پنج سال آسمان را دیدیم. بچه‌ها به شوخی و خنده می‌گفتند "هنوز دب اکبر هستش" .آن شب آزاد بودیم هر کاری که می‌خواستیم انجام دهیم- البته با رعایت نظم-،نماز جماعت را برپا کردیم و زیارت عاشورا را دسته‌جمعی خواندیم.

 

ایسنا

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

از اجرایی کردن طرح زیردریایی و کانال چمران تا ساخت پل یونولیتی

گزارشی از ابتکارات شهید چمران در دوران دفاع مقدس
 


شهید چمران در سالهای جنگ و تحریم با كمترین امكانات دستاوردهای بزرگی همچون طراحی و ساخت زیردریایی و… را به نام خود ثبت کرد.

پروژه زیر دریایی

«پروژه زیردریایی، یكی از طرحهای شهید چمران در دوران دفاع مقدس بود. طرح زیردریایی جهت انهدام و شناسایی منطقه برای نخستین بار توسط دكتر چمران مطرح شد و هدف از اجرای این طرح این بود كه با پیاده كردن نیرو میتوانستیم سنگرهای عراق را از طریق آب منهدم كنیم.  این طرح با شهادت دكتر چمران به كندی پیش رفت تا اینكه در سال 68 جزو نخستین افرادی بودیم كه توسط این زیردریایی به عمق خلیج فارس رفتیم.»

مشخصاتی از زیردریایی

این زیردریایی كه از شاخصترین دستاوردهای شهید چمران بود سرعتی بالغ بر 28 گره دریایی، ظرفیت سه سرنشین و عمق قوس 100 متر از جنس فولاد داشت که چهار موتور وزن 16 تنی آن را به پیش می برد.

كمی هم در مورد طرح كانال چمران كه خودتان معرفی كردید بگوئید.

«اجرای موفقیت آمیز طرح «كانال چمران» پروژه موفقی بود كه توسط شهید چمران به اجرا درآمد چراكه این كانال باعث میشد تا نیروهای عراقی نتوانند به سمت جلو پیشروی كنند و تدبیر دكتر چمران، هدایت آب به سمت عراقیها و انهدام سدهای خاكی دشمن بود.

پس از كندن خندق و اجرای طرح، شهید چمران پروژه زمینگیر كردن عراقیها را مطرح كرد و با هدایت آب به داخل كانال باعث شد تا عراقیها تا جایی كه زیر پای آنها آب میرفت عقب بروند.  عراقیها با زدن خاكریز توانستند پیشروی آب را مهار كنند اما طرحی دیگر به ذهن شهید چمران خطور كرد و آن این بود كه سدهای به وجود آمده توسط عراقیها را كه برای جلوگیری از پیشروی آب زده بودند و پر از آب شده بود منفجر كنیم.
با فراهم كردن چند تیوپ ماشین موفق شدیم آنها را نزدیك سدهای عراق به هم وصل كنیم و با قدرت چاشنیهای موجود بر روی لاستیكها، آنها را منفجر كنیم و با انفجار این چاشنیها دهانه آب زیادتر میشد و عراقیها به ناچار عقبتر میرفتند. اجرای موفق این طرح باعث شد اهواز و مناطق حاشیهای آن از خطر سقوط نجات پیدا كند و موقعیت آن تثبیت شود.

شهید چمران چه امكاناتی در اختیار داشتند كه به فكر ساخت پل یا خودرو و با شرایط خاص می افتادند؟

امكانات؟ اصلا نمیشناختیمش. تفكرات شهید چمران با ابزار اراده او ساخته میشد نه امكانات. به عنوان نمونه ساخت نخستین «پل یونولیت» از دیگر تفكرات شهید چمران بود كه موفق شدیم سیر تكاملی آن را در عملیاتهای مختلف اجرا كنیم.
از نكات برجسته این پل آن بود كه اگر تركش به آن برخورد میكرد همچنان در سطح آب شناور باقی میماند.

طرح خودرو مخصوص حركت در رملهای شنی و نفربر در منطقهای كه حتی آدم هم  نمیتوانست در آن قدم بردارد توسط شهید چمران كلید خورد و پس از شهادت این شهید بزرگوار این طرح و طرحهای دیگر به خصوص زیردریایی به قوت خود ادامه یافت و تكمیل شد ولی مهم خودباوری بود كه این شهید بزرگوار در جان رزمندگان، مهندسان و دیگر افراد برای دستیابی به موفقیتها برای كشور با وجود تمام مشكلات ایجاد میكرد. روحش شاد.

 



این اطلاعات در گفت و گو با  كاظم زبرجدی مدیر اجرایی بنیاد شهید مصطفی چمران در اختیار خبرنگار داده شده است.

خادم الشهدا


نگارنده : fatehan1 در 1393/6/8 11:30:8
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:14 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای سرودن شعر «قربون کبوترای حرمت» توسط شهید رجبی

«کتاب غلامعلی رجبی(جندقی» به عنوان یکی از آثار منتشر شده در مجموعه «یادگاران» است که در آن ۱۰۰ خاطره از این شهید درج شده است. یکی از خاطرات این کتاب به چگونگی سرودن شعر زیبای «قربون کبوترای حرمت» از سوی این شهید اختصاص دارد.

 

 شهید «غلامعلی جندقی» معروف به رجبی در سال 1333 در محله خیابان آذربایجان تهران در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. پدر وی حاج حسن که از اساتید برجسته اخلاق و عرفان زمان خود بود، اهتمام ویژه‌ای در تربیت فرزندان خود ورزید.

غلامعلی بنابر راهنمایی‌ها و تربیت پدر بزرگوارش مداحی اهل بیت (ع) را از‌‌ همان سنین نوجوانی آغاز و به دلیل آشنایی با معارف قرآنی و اسلامی استعداد در حفظ شعر و سوز صدای وی توانست در این عرصه سریع رشد کند تا بدان جا که از سبک‌ها و اشعار او مداحان برجسته بسیاری استفاده می‌کردند.

انتشارات روایت فتح به تازگی بنا بر ضرورت پرداختن هرچه بیشتر به زندگی و سیره عملی این شهید بزرگوار، اثری با عنوان «کتاب غلامعلی رجبی(جندقی» به عنوان یکی از آثار منتشر شده در مجموعه «یادگاران» است که در آن سیداحمد معصومی‌نژاد، نویسنده اثر، 100 خاطره از دوران مختلف زندگی این شهید بزرگوار را جمع‌آوری و تدوین کرده است. خاطرات این اثر از زبان افراد مختلف نقل می‌شود و این امر سرانجام مخاطب را به صورت غیر مستقیم با اخلاق این شیهد آشنا می‌کند.

بخش‌هایی از خاطرات این کتاب انتخاب شده که به شرح ذیل است:

آن شب توی همان صحن توسل کرد که چهارده قدم به سمت ضریح بردارد و با هر قدم یک بیت برای آقا امام رضا(ع) بگوید. قدم برمی‌داشت، اشک‌هایش می‌ریخت و زیر لب زمزمه می‌کرد:

قربون کبوترای حرمت امام رضا
قربون این همه لطف و کرمت امام رضا...

***

شعرهایش بی‌تخلص بود. فقط یک تخلص از او دیدم و آن شعری بود که شب تولد حضرت علی اکبر(ع) گفت: دلبرا گر تو را نام باشد علی/ نام من هم بود غلام علی

***

مجلس عجیبی شده بود؛ با اینکه شب میلاد امام حسین(ع) بود، همه آن‌قدر گریه کرده بودند و به سر و سینه زده بودند که مجلس به هم ریخته بود. بیشتر به خاطر شعری بود که حاج منصور خوانده بود.

بعدها حاج منصور گفت «اون شعر زیبا رو غلامعلی گفته بود. دیروزش رفته بودیم کوه، همان‌جا تمومش کرد، روی کاغذ نوشت و داد به من. گفت بگیر فردا شب این رو بخون.»

***

به شاگردان مداحی‌اش می‌گفت «یه شیعه فقط از ظاهرش شناخته نمی‌شه. شیعه با معرفتی که پیدا می‌کنه، می‌شه بهترین محصل و دانشجو؛ بهترین کارمند و کاسب و بهترین همسر و فرزند و خانواده. تو یه جمله می‌شه بهترین بنده خدا.»

وقتی به رفتار و کردارش نگاه می‌کردیم، واقعاً همان‌طوری بود که می‌کفت.

***

شادترین و لذت‌بخش‌ترین لحظاتش در مجلس اهل بیت(ع) بود. حاج‌آقا پناهیان می‌گفت «واقعاً از حالاتش، رفتارش و مداحیش می‌شد فهمید از این رابطه‌ای که با اهل بیت(ع) ایجاد کرده، احساس خوشبختی می‌کنه.»

در وصیت‌نامه‌اش هم اشاره کرده که «اگر به من اجازه داده شود به دنیا رجوع کنم و با روحم به شما سر بزنم، فقط دوست دارم در هیئت‌ها و روضه‌ها شرکت کنم.»

 

 

وصیت نامه شهید غلامعلی رجبی





تسنیم

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تصمیمی که امام(ره) حاضر نشدند برایش استخاره کنند

پیشنهاد دادند یک نفر برود تهران و نظر امام را بگیرد. دقیقاً به یاد دارم که در قرارگاه کربلا در نزدیکی دزفول بودیم. خلبانی از نیروی هوایی در جلسه بود، رو کرد به جمع و گفت: «هر کی بخواد، بیست دقیقه‌ای با اف 5 می‌برمش تهروون».
محمد جعفر اسدی به تاریخ 3 دی 1336 در روستای نورآباد ممسنی استان فارس متولد شد. اسدی در آغاز جنگ مسئولیت محور آبادان را عهده دار شده و در اغلب عملیات‌ها نیز حضور داشته است.

وی در طول سال‌های خدمتش مسئولیت‌های فراوانی از جمله فرماندهی تیپ مستقل 33 المهدی، فرمانده لشکر 19 فجر، فرماندهی نیروی زمینی سپاه را بر عهده داشته و اکنون سمت معاون بازرسی قرارگاه خاتم الانبیاء را عهده دار است.

آنچه پیش روی شماست گوشه ای است از خاطرات سردار اسدی از روزهای حضورش در جنگ تحمیلی که اینگونه روایت می‌کند:

                                                                           ***

از درگیری سخت تنگه چزابه که رها شدیم، تا شروع عملیات بعدی که در منطقه دشت عباس و عین خوش انجام شد و فتح‌المبین نام گرفت، یک ماه بیشتر نشد و این زمان اگر چه فرصت اندکی بود، با آمادگی روانی نیروها و مهارت فرماندهی، تیپ‌های سپاه و ارتش، سازمان بهتری پیدا کردند. جلسات منظمی برگزار شد و هماهنگی‌ها با وجود محسن رضایی و صیاد شیرازی، به شرایط مطلوب رسید. ما هم به شدت درگیر جذب، مسلح کردن و اعزام نیرو به تیپ‌ها و گردان‌ها بودیم. جرقه استانی شدن تیپ‌ها در همین ایام زده شد. یکی از همین روزها بود که محسن رضایی در قرارگاه کربلا رو کرد به مهدی باکری؛ «برو یه تیپ به نام عاشورا با بچه‌های تبریز درست کن». تا آن موقع تبریزی‌ها با احمد کاظمی در تیپ نجف اشرف کار می‌کردند. این اقدام یعنی یک تیپ برای یک استان به سرعت فراگیر شد و به همه جا سرایت کرد.

به علاوه، ما در مرحله تهاجم و آزادسازی مناطق بودیم و بسیاری از مردم و مسئولان بعد از پشت سر گذاشتن اتفاقات پیچیده سیاسی، که به طرد منافقین انجامیده و کشور از نظر مدیریت سیاسی تقریباً یک دست شده بود، برای ورود به جنگ و تهاجم بیشتر بر ضد دشمن پشت جبهه‌ها صف کشیده بودند. یعنی ما از مراحل سخت‌ اولیه و حصر آبادان عبور کرده بودیم و شرایط به گونه‌ای پیش رفته بود که هم دشمن، دیگر جرئت حمله و پیشروی نداشت و پدافند کرده بود، و هم ما دست از سر او برنداشته بودیم و می‌خواستیم مرزهایمان را ببینیم! برای همین استانی شدن تیپ‌های سپاه در این عملیات، در فضایی مطلوب و آرمانی شکل گرفت و همه چیز مهیا شد تا یکی از درخشان‌ترین عملیات‌های دفاع مقدس شکل بگیرد.

چند روزی بیشتر به پایان سال 1360 نمانده بود که جنب‌وجوش نیروهای سپاه و ارتش در شمال غرب خوزستان زیاد شد. در واقع، بیشترین تحرک اطلاعاتی و کار تحقیق و شناسایی برای یک عملیات، در فتح‌المبین انجام شد. منطقه وسیع و پر از تپه‌های ماهور بود و غیرقابل عبور. شناخت ما هم از زمین پشت دشمن، اندک و در حد اطلاعات ناقص و گاه متضاد بچه‌های خوزستان بود. یادم است که حتی به سراغ چوپان‌های آن منطقه هم رفتیم تا اطلاعاتمان کامل شود. مهدی زین‌الدین یکی از همان افرادی بود که مسئولیت چند گروه شناسایی را به عهده داشت و با عده‌ای از بچه‌های شیراز، که خودمان در اختیارش گذاشته بودیم، برای به دست آوردن اطلاعات، دائم در رفت و آمد بود.

تحرک زیاد اطلاعاتی ما حکایت از اهمیت منطقه دشت عباس و عین خوش نزد مسئولان جنگ داشت. عراقی‌ها در اولین روزهای تجاوز، برای اینکه بتوانند به آسانی خوزستان را محاصره کنند و راهی تجاوز، برای اینکه بتوانند به آسانی خوزستان را تصرف کنند و راهی به اهواز بیابند، این منطقه را در کانون توجه قرار می‌‌دهند. برای همین، با سرعت بیشتر نسبت به مناطقی چون خرمشهر، آنجا را اشغال می‌کنند، اما به پل نادری که می‌رسند در برابر سد بزرگ نیروهای بومی خوزستان و نبرد جانانه بچه‌های سپاه و ارتش، متوقف می‌شوند. آنها قبل از رسیدن به پل، تیپ 37 زرهی شیراز و یک تیپ از لشکر 92 زرهی خوزستان را که در خطوط مرزی مستقر بودند از سر راه برمی‌دارند و پیش‌ می‌روند. از آن دو تیپ، خیلی‌ها شهید می‌شوند. برخی به اسارت در می‌آیند و گروهی هم مجبور به عقب‌نشینی می‌شوند؛ همه تجهیزات و سلاح‌های سنگینشان هم منهدم می‌شود یا به دست عراقی‌ها می‌افتد. اگر چه ارتش برای جبران شکست، همان روزها یک عملیات بزرگ را به فرماندهی ظهیرنژاد تدارک می‌بیند و درصدد بازپس‌گیری مناطق اشغال شده برمی‌آید که ناکام می‌ماند.

از آن روزهای نخست و شرایط سختش تا آغاز سال 1361 که نقطه شروع عملیات فتح‌المبین بود و ما پس از هفده ماه، فرصت جبران می‌یافتیم، منطقه وسیع غرب اندیمشک در اشغال دشمن بود و اغلب شهرهای خوزستان در برد توپخانه عراق قرار داشت. به همین دلیل، ما قبل از عملیات طریق‌القدس در منطقه بستان، قصد داشتیم این منطقه را بگیریم. تاریخ شروع و نحوه شناسایی ما هم آن گونه که در اسناد جنگ ثبت شده، همین مسئله را اثبات می‌کند. اما بعداً نقشه عوض شد و رفتیم عملیات طریق‌القدس را، که شرحش رفت، به سرانجام رساندیم، تا بعدتر همه استعداد و امکاناتمان را جمع کردیم برای منطقه دشت عباس.

یادم است، درز کردن اخبار عملیات، خیلی از پاسدارها و حتی کسانی را که در غرب کشور، با ضد انقلاب و عراق به طور همزمان درگیر بودند، به جنوب کشاند. هنوز شکل و شمایل حاج احمد متوسلیان را که با شهید همت و شهید دستواره به جنوب آمده بود، در خاطر دارم که با آن لباس‌های مخصوصشان، هر کجا می‌رفتند، همه سر به سرشان می‌گذاشتند؛ لباس‌هایی که خاص مناطق سردسیر بود و خلاصه می‌شد در یک اورکت آمریکایی و شلواری ضخیم و گشاد؛ شبیه لباس‌های کردی. این آمدن، البته مقدمه تشکیل تیپ 27 حضرت رسول به کمک بچه‌های تهران به فرماندهی حاج احمد هم شد.

گفتم که روی شناسایی، خیلی حساب باز کرده بودیم. بچه‌ها از محورهای شوش، پل نادری، و از منطقه دیگری که معروف بود به محور چاه نفت و ارتفاعات سپتون، نفوذ می‌کردند در دل دشمن و اخبار تازه به قرارگاه می‌آوردند. حتی یادم است حاج کاظم حقیقت، از بچه‌های شیرازی محور فارسیات که در گروه مهدی زین الدین بود، برای شناسایی، محسن رضایی را تا پشت عراقی‌ها می‌برد و توپخانه آنها را از فاصله یکی، دو کیلومتری، نشانش می‌دهد. یعنی نیروهای شناسایی تا این حد با وسواس عمل کرده بودند و به دشمن اشراف داشتند. اگر چه تا حدودی زمینه‌اش را خود عراقی‌ها فراهم کرده بودند. دشمن در سال 1359 و در مرحله توقف اجباری، هر کجا که توانسته بود با خطوط نامنظم پدافند کرده بود. طوری که در هیچ منطقه‌ای، خط مستقیم نداشت. برای همین برای شناسایی و حتی نفوذ برای انهدام توپخانه‌شان راحت‌تر به عقبه آنها دسترسی پیدا می‌کردیم.

بعدها در اسناد عراقی‌ها هم دیدیم که جزئیات برخی برنامه‌های شناسایی ما ثبت شده بود و افسر اطلاعاتی دشمن، گزارش داده بود که یک تیم از نیروهای شناسایی ایرانی از منطقه تی‌شکن، که ارتفاعاتی بود در شمال غرب دشت عباس، برای جمع‌آوری اطلاعات نفوذ کرده‌اند، اما همان افسر تأکید کرده بود که به علت صعب‌العبور بودن ارتفاعات، امکان حمله نیست و این محور گنجایش عملیات ندارد. بعدها که اسناد را دیدم، من هم به آن افسر عراقی حق دادم. چون از بالای ارتفاعات سخت منطقه، حمله کردن به پایین، آن هم با نیروی زیاد در یک تنگه باریک، بعید به نظر می‌رسید؛ اما بچه‌های شب عملیات از پس آن برآمدند.

با همه این اقدامات احتیاطی و برنامه‌های گسترده که برای شناخت مواضع و تاکتیک‌های دفاعی دشمن در دستور کارمان بود و هر لحظه، که به شب عملیات نزدیک می‌شدیم، بیشتر آن را مرور می‌کردیم، اما وضع امکاناتمان اصلاً خوب نبود و در هیچ عرصه‌ای جز نیروی آماده و مؤمن، با عراقی‌ها قابل مقایسه نبودیم و فاصله تجهیزاتی ما با دشمن نجومی بود.

ما البته کارهای مهندسی زیادی انجام دادیم که بیشتر محصول ایثار و از خودگذشتگی بچه‌های جهاد سازندگی و گروه‌های مهندسی ارتش و سپاه بود که دیدین‌ترینش، شکافتن تنگه دلیجان و احداث جاده در منطقه‌ای صعب‌العبور و بعد هم حمایت‌های پیوسته در مراحل گوناگون عملیات برای جاده‌سازی و ایجاد خاکریز بود. یا در جای دیگر، بچه‌های جهاد با کمک عناصر بهداری برای اولین بار یک بیمارستان صحرایی بزرگ یا اتاق عمل درست کردند که در نجات مجروحان خیلی مؤثر بود.

با آقا رشید و شهید باقری رفته بودیم برای بررسی وضعیت نیروها در منطقه معروف به چاه نفت و ارتفاعات تی‌شکن که دیدیم یکی از ماشین‌های تیپ امام حسین (ع) که یک ضد هوایی دولول بار آن بود، به ته دره سقوط کرده و مسئولان تیپ و رزمندگانی که راننده زخمی ماشین را نجات داده بودند، نگاهشان به پایین ارتفاعات بود و با دست ماشین را به هم نشان می‌دادند. وقتی رسیدیم، دیدیم خیلی ناراحت و عصبی‌اند. یکی از اصفهانی‌ها تا ما را دید رو کرد به شهید باقری: «حسن آقا، دیدید همه سرمایه‌مون به باد رفت!»

یعنی یک دولول برای یک تیپ آنقدر مهم بود که از آن به سرمایه تعبیر می‌کردند.

فقر ما تا آنجا بود که شب عملیات و با آغاز حمله، همه تکیه‌مان به نیروهای پیاده بود و روی آتش توپخانه زیاد حساب نکرده بودیم.

این را هم ناگفته نگذارم که سپاه و ارتش، مشترکاً، پیش از این عملیات، چهار قرارگاه تاکتیکی درست کردند؛ گستردگی منطقه و ضرورت هماهنگی بیشتر بین ارتش و سپاه، این تصمیم را به مسئولان جنگ تحمیل کرده بود.

همه اینها البته ظاهر قضیه بود. پشت صحنه تصمیم‌گیری عملیات، ابهامات و تردیدهای بزرگی وجود داشت. آشکار شدن آرای مختلف بر سر نحوه عملیات، عادت قرارگاه‌نشینان و اعضای جلسات شده بود. عده‌ای معتقد بودند باید کانال‌هایی بزنیم و شبانه از میان آنها خودمان را به دشمن، یا پشت مواضعشان برسانیم. گروهی هم با اینکه یک صد گردان از سپاه و بسیج آماده شده بود و 35 گردان هم از ارتش، ولی باز تردید می‌کردند که باید بیشتر صبر کنیم. معتقد بودند نیروهای موجود برای منطقه‌ای به این گستردگی کافی نیست و حتی در صورت پیروزی، حفظ مناطق سخت است. به خصوص که دو، سه روز قبل از عملیات، عراقی‌ها که از تحرکات ما باخبر شده بودند، پیش‌دستی کردند و از رقابیه به سمت نیروهای قرارگاه فجر حمله کردند و اگر چه زود عقب نشستند و به خیر گذشت، تمرکز ما کمی به هم خورد و آن تردیدها را بیشتر کرد. این بود که کار به مشورت با حضرت امام کشید.

پیشنهاد دادند یک نفر برود تهران و نظر امام را بگیرد. دقیقاً به یاد دارم که در قرارگاه کربلا در نزدیکی دزفول بودیم. خلبانی از نیروی هوایی در جلسه بود رو کرد به جمع و گفت: «هر کی بخواد، بیست دقیقه‌ای با اف 5 می‌برمش تهروون». شهید صیاد، به محسن رضایی گفت: «بهتره شما برید پیش حضرت امام. طول نمی‌کشه. نظر ایشون رو جویا بشید و برگردید». محسن پذیرفت و با دفتر امام تماس گرفت. مقدمات فراهم شد و رضایی رفت تهران.

امام توصیه‌هایی می‌کند اما حاضر به استخاره نمی‌شود. می‌گوید اگر به نتیجه نرسیدید، خودتاناین کار را در منطقه انجام دهید.

ظاهراً در بازگشت، محسن رضایی در مقر فرماندهی قرارگاه کربلا استخاره می‌کند و آیه «انا فتحنا لک فتحاً مبینا» می‌آید. همان جا نام عملیات شد فتح‌المبین. فرماندهان که باخبر شدند، از تردید در آمدند و رفتند آماده شوند برای عملیات.

فارس

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهید اندرزگو مشهور به مرد هزار چهره

سید علی اندرزگو چریک سرخی که هر سپیده را با وضو از اقیانوس عظیم قرآن و نهج البلاغه آغاز می کرد و سرود صبح گاهش زیارت عاشورا بود . زین رو مجاهدی شد که نامش لرزه بر اندام شغالان امنیتی طاغوت می انداخت و تمامی آن دستگاه جهنمی را هراسان و ترسان به دنبال خویش می کشانید .


 اندرزگو یکی از تربیت یافتگان مکتب اهل بیت بود . شهیدی که در پیشرفت و ارتقای معارف این مکتب آنقدر پیش رفت تا به مرز شهادت رسید . سید علی اندرزگو در ظهر رمضان سال 1317 شمسی به دنیا آمد و در غروب رمضان سال 1357 شمسی به مولایش علی ( ع ) اقتدا کرد و با پیکری خونین به دیدار پروردگار شتافت . شهید اندرزگو از سن هفت سالگی به مدرسه رفت و تا کلاس ششم در مدرسه فرخی درس خواند . دوازده ساله بود که در یک مغازه نجاری شروع بکار کرد و پس از کلاس ششم بنا به خواسته خودش به درس طلبگی پرداخت . او روزها کار میکرد و شبها درس می خواند از همان دوران نوجوانی فردی فوق العاده باهوش و مهربان بود و به همه محبت میکرد . شهید اندرزگو کسی بود که در سن 13 سالگی در خیابان فریاد میزد این چه مملکتی است ؟ این چه شاهی است ؟

شهید اندرزگو مشهور به مرد هزار چهره

اندرزگو در شروع دوره نوجوانی خویش با نواب صفوی و سایر همرزمانش همکاری را شروع میکند و از همان موقع هر شب به هئیت صادق امانی که در یکی از خیابانهای تهران بود میرود .

او از بچه گی شیفته منبر رفتن و روضه خواندن بود . در منزل ایشان ایام خاصی را جهت سوگواری تعیین میکردند و ایشان همانند یک خطیب بالای منبر میرفت و سپس روضه میخواند . طبق نقل بستگان شهید او بسیار باهوش و بااستعداد بود و سعی میکرد با همه افراد خانواده خوش رفتاری و خوش کرداری پیشه کند .

 اندرزگو در تمام عمرش تی یک روز نمازش قضا نشد و از این نظر بسیار به مسائل وظایف دینی و شرعی اهمیت میداد . سید علی اندرزگو از 16 سالگی فعالیتهای سیاسی اش را شروع کرد و در حدود 25 سالگی بود که ترور حسنعلی منصور ( نخست وزیر ) را انجام داد . ترور منصور خائن تنها یک برگ درخشان از زندگی او بود .

این عمل در واقع اعلام وجودی بود برای جهنمی ترین دستگاه امنیتی منطقه ( ساواک ) . با آنکه در گزارشهای آنروز در رابطه با عاملین ترور منصور هیچ اسمی از او به میان نیامده است ، اما در واقع آخرین تیر را اندرزگو به سوی مغز منصور شلیک می کند . او در حالیکه پشت یک درخت پنهان شده بود تیر خلاص را شلیک نموده و با این کار خویش یک مزدور آمریکایی خائن را به هلاکت میرساند .

ماموران امنیتی به حدی در دستگیری او ناتوان شده بودند که دیگر می دانستند چه بکنند . لذا عکسهای او را به تمامی ادارات دولتی ارسال کردئه و بر تمام در و دیوارهای ساختمانها عکس او را آویخته و در این زمینه شش میلیون تومان جایزه برای دستگیر کننده او در نظر گرفته بودند . این رقم پاداشی بود برای شکارچیان نادانی که بتوانند او را به دام انداخته و تحویل مقامات مسئول دهند . اما او که همیشه لبخندی از روی استهزاء بر لب داشت با خونسردی تمام از چنگال عفریت زمان فرار کرده و در هر زمانی در مکانی دیگر مشغول به فعالیت میشد .

شهید اندرزگو با مسافرت به اکثر کشورهای منطقه از جمله عراق ، سوریه ، ترکیه ، پاکستان ، افغانستان و برخی از کشورهای عربی دیگر سعی مینمود نیازهای نیروهای حزب اللهی مجاهد را در کشور تامین نماید و برای آنها اسلحه و تجهیزات نظامی تامین نماید . او نه تنها از هر فرصت و روشی برای وارد کردن اسلحه به کشور استفاده میکرد بلکه در کنار آن سعی مینمود هزینه روزنامه و نشریه فدائیان اسلام را نیز تامین کند . اندرزگو با اینکه سید بود اما عمامه سفید بر سر می گذاشت و هر بار با یک اسم و عنوان خاص در جامعه ظاهر میشد . نام معروف و مستعار او که ماموران ساواک را به هراس می افکند شیخ عباس تهرانی بود .

این مجاهد شهید وارد هر شهر و منطقه ای که میشد اقدام به تشکیل کلاسها و جلسات اعتقادی و سیاسی بطور پنهانی مینمود تا بلکه از نظر فکری و اعتقادی نیز جوانان را آماده تر نماید .

اندرزگو که خط امام خمینی را خوب شناخته بود دائما تلاش میکرد تا حقیقت این صراط مستقیم را در بین توده مردم به خصوص جوانان روشن نماید . لذا آنها را ترغیب میکرد تا به سربازان گمنام امام خمینی بپیوندند و در جهت متلاشی کردن نظام طاغوتی زمان تلاش کنند . با اینکه در آن زمان سازمانها و گروههای فراوانی همچون مجاهدین خلق وجود داشتند که با حکومت شاه مبارزه می کردند ولی اندرزگو هیچ گاه به آن گروهها گرایش پیدا نکرد و ترجیح داد به عنوان یک شاگرد در کنار مراد و مرجعش ، امام خمینی بدون هیچ وابستگی به تشکلی مبارزه را تا سقوط طاغوت ادامه دهد .

شهید اندرزگو در آخرین دیداری که با همسرش داشته به او می گوید : من میروم و ممکن است دیگر مرا نبینی اما دوست دارم فرزندانم را به گونه ای بزرگ کنی که جز به انجام رسالت و مسئولیت مکتبی به هیچ چیز دیگر فکر نکنند تا شایستگی ادامه راه را پیدا کنند .

اندرزگو این را می گوید و سپس به سوی تقدیر خویش حرکت می کند . مزدوران شاه که از محل اختفای وی مطلع شده بودند وی را تعقیب می کنند و در یکی از خیابانها او را محاصره می کنند . اندرزگو که در پی انجام یکی دیگر از ماموریتهای انقلابی خودش بود متوجه میشود که اطراف او را مامورین ساواک گرفته اند . ماموران شروع به تیراندازی می کنند و در حدود یک ربع به سمت او تیر شلیک می کنند او حالتی به خود گرفته بود که گویی مسلح است ولی هیچ اسلحه ای همراه خود نداشته است .

ماموران پلید از اینکه به او نزدیک شوند واهمه داشتند و حتی جرات نمی کردند که به جسم ناتوان و بی حال او نزدیک شوند چرا که تنها شنیدن اسم او کافی بود که همه مزدوران خود را عقب بکشند و یک قدم جلو نیایند .

در این وضعیت شهید اندرزگو در حالیکه از بدنش خون میرفت سعی می نمود دفتر تلفن و آدرسهای آشنایان و دوستان را بلعیده و آنها را از بین ببرد . سرانجام پس از لحظاتی در حالیکه خون زیادی از بدنش رفته و تیرهای زیادی به بدنش اصابت کرده بود در روز ضربت خوردن مولایش علی ( ع ) 19 رمضان با پیکری خونین به دیدار یار شتافت و برگی سرخ از خویش به یادگار گذاشت . او با هجرت علی وار خودش ثابت کرد که مکتب سرخ علوی هنوز بدون شاگرد نمانده است و هنوز کسانی هستند که با انتخاب مرگ سرخ ، دیگران را از زندگی سیاه نجات بخشند و خواب خفتگان خفته را آشفته و آشفته تر سازند .


گزارش ساواک از شهادت شهید اندرزگو

در باب سید علی اندرزگو معروف به شیخ عباس تهرانی

به دنبال اقداماتی که بمنظور شناسایی و دستیابی به نامبرده بالا بعمل می آمد ، مشخص گردید یاد شده مجددا دست به تشکیل گروهی معتقد به مبارزه مسلحانه زده و درصدد عضوگیری عناصر مستعد جهت فعالیت در گروه می باشد . در ادامه مراقبت های بعدی ضمن کشف مخفیگاه وی در شهرستان مشهد تعدادی از مرتبطین او در تهران نیز شناسایی و نسبت به کنترل آنها اقدام شد .

در ساعت 45/18 روز 2/6/1357 هنگامی که سید علی اندرزگو به منزل یکی از مرتبطینش به نام اکبر حسینی واقع در خیابان ایران می رفت بوسیله مامورین محاصره و از آنجا که گزارشات رسیده حاکی از مسلح بودن مشارالیه و حمل مواد منفجره بوسیله او بوده ، به وی دستور ایست و تسلیم داده شد که ناگهان یاد شده با حرکات غیر عادی درصدد فرار برآمد و مامورین بهناچار به سوی او تیراندازی و درنتیجه مشارالیه مورد اصابت گلوله واقع و در راه انتقال به بیمارستان فوت نمود .

در بازرسی بدنی از نامبرده یک جلد شناسنامه جعلی به عکس متوفی با مشخصات ابوالقاسم واسعی ، یک جلد گواهینامه رانندگی به نام عبدالکریم سپهرنیا به عکس سوژه صادره از آبادان ، یک عدد ساعت مچی و مبلغ 6840 ریال وجه نقد ، یک عدد چاقو ، یک دسته کلید ، یک عدد انگشتری عقیق و تعدادی شماره های تلفن و نوشتجات خطی کشف و ضبط شد .

در بازرسی از مخفیگاه سید علی اندرزگو در شهرستان مشهد سه قبضه سلاح کمری جنگی با 5 عدد خشاب ، 81 تیر فشنگ با کالیبرهای مختلف و دستگاه بی سیم دستی ، کمربند تجهیزاتی ، جلد اسلحه کمری ، مبلغ 590 هزار ریال وجه نقد ، تعداد زیادی نوارهای مختلف ، مقادیر زیادی شناسنامه جعلی به عکس اندرزگو و همسر و شناسنامه فرزندان وی و مقادیری نوشتجات خطی که حاکی از ارتباط وی با عده ای در لبنان و سوریه می باشد ، کشف و برابر صورت جلسه ضبط گردید .

شهید سید علی اندرزگو فرزند سید اسدالله
محل ولادت – تهران
سال ولادت – 1318
محل شهادت – تهران خ ایران ( ترور توسط ساواک )
سال شهادت – 1357
محل دفن – گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) تهران – قطعه 39 ردیف 72 شماره 57


 


نگارنده : fatehan1 در 1393/6/2 10:41:59
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پزشکی جنگ در یک نگاه

دشمن بعثی بر خلاف معاهده‌های حقوق بشر در طول جنگ تحمیلی بیش از 200 پست امدادی و 150 اورژانس را مورد اصابت خمپاره‌های خود قرار داد. آن‌ها حتی به پنج بیمارستان ایران به طور مستقیم حمله کردند. به طور مثال در عملیات«والفجر8» بیمارستان «حضرت فاطمه (س)» را مورد حمله با بمب‌های شیمیایی قرار دادند.




اول شهریورماه در تقویم به عنوان «روز پزشک» نام‌گذاری شده است.از همین رو جا دارد به پاس ایثار و فداکاری شهدا و ایثارگران جامعه پزشکی کشور که در دوران هشت دفاع‌مقدس با حضور خود در مناطق عملیاتی، پست‌های امدادی و بیمارستان‌ها، مرهمی بر جراحت رزمندگان و مردم عادی شدند یادی کنیم.

اگر بخواهیم تاریخچه مختصری از پیدایش و شکل گیری هسته اولیه «بهداری رزمی» داشته باشیم باید گفت که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی،تحرکاتی در غرب کشور علیه نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران از سوی گروهک‌های کومله و دموکرات آغاز شد. با توجه به حضور نظامی رزمندگان در غرب کشور، ضرورت احساس مراکزی با عنوان «بهداری رزمی» ایجاد شد تا به زخمی‌ها و رزمندگانی که در پی مبارزه با این گروهک‌های آشوب طلب مجروح می‌شدند رسیدگی کنند. از همین روهسته اولیه بهداری در دوران دفاع مقدس با مجاهدت‌های گروهی از پزشکان، پرستاران، امدادگران و دانشجویان پزشکی شکل شکل گرفت تا در آن شرایط بسیار سخت و بحرانی، با اخلاص خود به ایفای نقش بپردازند.

با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران نیز با توجه به تجربه‌ای که پزشکان و امدادگران در غرب کشور بدست آورده بودند، پا به عرصه خدمت‌رسانی و درمان گذاشتند.

هرچند در سال‌های نخست به دلیل شدت حمله‌های رژیم بعث عراق در سال اول جنگ اولویت دفاع بود به همین دلیل بیشتر رزمندگان فقط برای دفاع به جبهه اعزام می‌شدند و کمتر به شناسایی تخصص‌شان پرداخته می‌شد اما در سال دوم جنگ و پس از انجام چند عملیات از جمله «ثامن‌الائمه(ع)» (شکسته شدن حصر آبادان) این رویکرد به کلی تغییر کرد.

در سال اول جنگ،مجروحین بسیاری به شهادت می‌رسیدند اما گروه‌های پزشکی تصمیم گرفتند که هسته‌های امدادی را در خطوط مقدم تشکیل دهند. این امر در سال دوم جنگ عملی شد به گونه‌ای که پس از ساماندهی هسته‌های امدادی در خطوط مقدم جبهه، برای هر محور عملیاتی به صورت جداگانه یک بهداری تأسیس کردند و شرایط رسیدگی به مجروحان بهتر شد. به شکلی که حدود 20 یا 25 محور عملیاتی مهم صاحب بهداری شدند و یک یا دو دستگاه آمبولانس در اختیار آنها قرار گرفت. این بهداری‌ها با کمبود امکاناتی چون دارو روبرو بودند اما مردم در هر شهرستان از خانه‌های خود برای رزمندگان دارو و اقلام بهداشتی ارسال می‌کردند و همین موجب شد تا در هر محور عملیاتی یک داروخانه هم ایجاد شود. خون از نیازهای مهم جبهه بود؛ بنابراین رزمندگان خودشان خون مورد نیاز را پیش از آغاز هر عملیات تأمین می‌کردند.

حتی در برخی از مواقع اضطراری و بحرانی در خطوط مقدم و بیمارستان‌های صحرایی پزشکان و امدادگران به مجروحان‌شان خون اهدا می‌کردند. رفته رفته در شهرها و مراکز اهدای خون تأسیس شد.در این مقطع از مهمترین ضرورت‌های بهداری‌ها،آموزش انفرادی امدادگران بود که این نیاز هم توسط پزشکان و پرستاران برطرف شد.

در ابتدای جنگ تحمیلی،آن‌ها باید دوره‌ای سه ساعته را می‌گذراندند تا بتوانند حداقل جلوی خونریزی خودشان و یا رزمندگان مجروح را بگیرند. این دوره آموزش نیز با گذشت زمان به 30 ساعت افزایش یافت. برای هر یک از امدادگران کیسه کمک‌های اولیه در نظر گرفته شد که همواره همراه آن‌ها باشد. اینکه چه وسایل و اقلام امدادی در آن قرار گیرد هم بررسی شد.

در مقاطع پایانی جنگ، هر دوره آموزش امدادی سه ماه به طول می‌انجامید. با سازماندهی امدادی در جبهه‌ها،دسته و گروهان‌های امدادی که مردم‌پایه و بسیجی بود شکل گرفت و باید گفت که اهمیت کار امدادگران از یک جراح نیز بیشتر بود چرا که آن‌ها زمان شهادت مجروحان را به تأخیر می‌انداختند.

با این حال دشمن علی‌رغم تمام معاهده‌های حقوق بشر، در طول جنگ تحمیلی بیش از 200 پست امدادی و 150 اورژانس را مورد اصابت گلوله‌ها خمپاره‌ قرار داد. آن‌ها حتی به پنج بیمارستان ایران به طور مستقیم حمله کردند. به عنوان نمونه،در «عملیات والفجر8» «بیمارستان حضرت فاطمه (س)» را مورد اصابت بمب‌های شیمیایی قرار ‌دادند.

با توجه به جنگ نابرابر و ناجوانمردانه‌ای که علیه جمهوری اسلامی ایران در جریان بود و بی‌توجهی نهاد‌ها و سازمان‌های بین‌المللی، مهندسان و متخصصان داخلی تصمیم گرفتند تا بیمارستان‌ها را مقاوم‌سازی کنند. در نتیجه سازه این بیمارستان‌ها با بتون مقاوم سازی شد و بیمارستان‌هایی همچون «فاطمه زهرا(س)،علی‌ابن ابیطالب (ع)، امام حسین(ع) و امام حسن(ع)» از جمله بیمارستان‌هایی بودند که سازه آن‌ها کاملا بتونی بودند. این بیمارستان‌ها حدود 100 متر زیربنای بتونی داشتند که در بازه زمانی 9 ماه و در شرایطی کاملا حفاظتی با رفت و آمد محدود ساخته شدند و ظرف مدت یک هفته تجهیز شدند.

با توجه به مجاهدت‌های جامعه پزشکی در دوران دفاع‌مقدس،بیش 4000 نفر از کادر درمانی از قبیل پزشکان،امدادگران،پرستاران و پیراپزشکان به شهادت رسیدند.

زندگینامه 3000 تن از این شهدا در مجموعه کتاب‌هایی با عنوان «سپید جامگان پزشکی» به چاپ رسیده است.همچنین هم اکنون زندگینامه1000 تن دیگر از این شهدا در حال چاپ است. علاوه بر این،بخش‌هایی از زندگینامه 700 شهید دیگر در حال بررسی است.


 


نگارنده : fatehan1 در 1393/6/2 9:44:53
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تئاتر درمانی در اسارت

عراقی ها گفتند: «آماده باشید که آزادید» اما ما باور نکردیم. حس و حال عجیبی داشتیم. خیلی ها اشتهایشان باز شده بود. من بر عکس، اشتهایم به کلی کور شده بود. لحظه شماری می کردیم تا نوبت به اردوگاه ما برسد. انتظار کشنده ای بود. بالاخره نوبت به گروه ما رسید. باور نمی کردیم.می­‌گفتیم شایعه است.
شاید اسم «محسن اسماعیل جعفر» برای شما نا آشنا باشد. این اسم به ظاهر عجیب و غریب، اسم اسیر شماره 4263 در اردوگاه موصل 3 عراق یعنی«محسن جهانبانی» است. وی دانش آموز دبیرستان مصطفی خمینی اصفهان بود که در عملیات محرم به اسارت نیروهای عراقی درآمد و پس از تحمل 2750 روز اسارت، سرانجام در سی مرداد 69 به خاک پاک میهن قدم گذاشت. بعد از آزادی به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران راه یافت و در رشته تئاتر فارغ التحصیل شد. بعد به بازیگری روی آورد. ابتدا در فیلم سینمایی «خلبان» ایفای نقش کرد. سپس در« بهترین تابستان من»،« قطعه ای از بهشت» ،« پیک نیک در میدان جنگ»، «دوئل»، «روزهای آتش»، «سریال یوسف پیامبر» و « اخراجی های 2 » هنرنمایی کرد.آخرین کار سینمایی جهانبانی حضور در فیلم «نفوذی» بود. به بهانه 26 مرداد سالروز ورود آزادگان سرفراز به میهن عزیزمان ایران به سراغ حاج محسن رفتیم و میهمان خاطراتش از دوران اسارت شدیم. روایت های زیر تنها بخش کوتاهی از خاطرات این آزاده دوست داشتنی و هنرمند است. جهانبانی این روزها سرگرم ساخت فیلم مستند سید آزادگان مرحوم علی اکبر ابوترابی است که «ابر فیاض» نام دارد.

از کردستان تا دهلران

دوم دبیرستان بودم که تصمیم گرفتم بروم جبهه. وقتی موضوع را به مادرم گفتم، مخالفت کرد و گفت: «بهتره که فعلاً به درس و مشقت برسی» گفتم: مادرجان خانواده هایی که یک بچه بیشتر ندارند، بچه هایشان را می فرستند جبهه. آنوقت شما که غیر از من سه پسر دیگر دارید، مخالفت می کنید. بنده خدا کمی فکر کرد و گفت: «حالا که خودت راضی هستی، حرفی ندارم. برو به امید خدا. فقط مواظب خودت باش» اولین بار به عنوان بسیجی اعزام شدم به کردستان. آنجا غیر از نگهبانی، در ایام فراغت به بچه های کلاس چهارم و پنجم روستای «دولاب» درس می دادم. در کردستان خیلی از دوستانم را از دست دادم. به همین دلیل تصمیم گرفتم به منطقه جنوب بروم. اول آبان 61 با دایی کوچکم اعزام شدیم به دهلران. مدتی در دشت عباس بودیم تا اینکه عملیات محرم شروع شد.

طغیان دویرج

بالاخره شب عملیات رسید. آن شب پس از 18 کیلومتر پیاده روی، وقتی به رودخانه دویرج رسیدیم، متوجه شدیم که یکی از گردان ها زود عمل کرده و دشمن هوشیار شده. مجبور شدیم بزنیم به آب. اکثر بچه ها شنا بلد نبودند از جمله من. به علت طغیان رودخانه، ارتفاع آب در جاهایی بیشتر از یک متر بود. بچه ها وقتی با اسلحه و تجهیزات وارد آب شدند، آب خیلی از آنها را برد(مکث می کند). ما آموزش ندیده بودیم. فانسقه همدیگر را گرفتیم و زدیم به آب. وسط آب که رسیدیم شدت آب به حدی بود که حتی پل شناور را هم با خودش برد.کمک آرپی جی من (شهید علیرضا ابراهیمی) که کوچکتر از من بود، زودتر از جا کنده شد و رفت زیر آب. بعد خود من کنده شدم. شدت آب مرا حدود 30 متر جلوتر برد. صدای «یا حسین» بچه ها رودخانه را پر کرده بود. صحنه عجیبی بود. هنوز صدای بچه ها توی گوشم مانده. هر وقت به آن صحنه ها فکر می کنم خیلی اذیت می شوم.

دستهای خالی

اشهدم را خواندم. در آب دست و پا می زدم و غرق شدن بچه ها را به چشم می دیدم. واقعاً صحنه های دردناکی بود. یک لحظه تصمیم گرفتم مقاومت کنم. همه توانم را جمع کردم و روی پاهایم ایستادم. چشم که باز کردم دیدم سرم بیرون از آب است. خیلی آب خورده بودم.پشت سرم را که نگاه کردم، دیدم جنازه بچه ها روی آب شناور است. با چنگ و دندان خودم را کشیدم حاشیه رودخانه. بعد از چند لحظه، بچه­ها مرا از رودخانه کشیدند بیرون. بالاخره از رودخانه گذشتیم. آب، اسلحه و تجهیزات مان را برده بود. با دست خالی و بدون اسلحه، تنها با کمک چند نارنجک به سنگرهای عراقی حمله کردیم. خیلی از عراقی ها هنوز خواب بودند. بعد از عبور از میدان مین، به سنگر عراقی ها یورش بردیم و تا صبح مقاومت کردیم.

نفر یازدهم

صبح نشده سر و کله عراقی ها پیدا شد. ما یازده نفر توی سنگر تانک موضع گرفته بودیم. یک سرباز مجروح هم داشتیم و یک بسیجی کم سن و سال به اسم «سعید» که موج گرفته بود. عراقی ها شروع کردند به پاکسازی سنگرها. وقتی رسیدند بالای سنگر ما، نفر اول گَلن گِدن اسلحه را کشید و دست به ماشه برد. خواست شلیک کند که افسر مافوقش او را هل داد کنار و به عربی گفت: « لاتخاف . انت مسلم و نحن مسلم» بعد ما را به صف کرد و گفت: «حرکت کنید». سعید نمی توانست راه برود.دستش را گرفتم و دور گردنم انداختم .وزنی نداشت. سبک بود. یک کم که جلوتر رفتیم، سرباز عراقی آمد طرف ما و خواست که سعید را رها کنم. اما توجه نکردم. حرکت کردیم.سرباز رفت و بار دوم آمد و گفت: «ولش کن». باز اعتنا نکردم. رفت پیش مافوقش و در گوشش چیزی گفت و برگشت.

فواره خون

خون فواره زد از بینی ام و سعید از دستم رها شد. سرباز عراقی با قنداقه اسلحه چنان به بینی ام زد که بینی ام شکست و چشمهایم پر از خون شد. هیچ جایی را نمی دیدم. کور شده بودم. از بچه ها فاصله گرفتم. سرباز عراقی آمد از پشت یقه سعید را گرفت و کشید سمت سنگر تانک. بعد صدای تیر آمد. نامرد سعید را خلاص کرد. سرم هنوز گیج می رفت. نمی توانستم روی پاهایم بایستم. تنها شبحی از بچه ها را می دیدم. هر طور شده، خودم را به گروه رساندم. بچه ها دستم را گرفتند و حرکت کردیم. بعد از گذشتن ازسنگرها به یک محوطه باز رسیدیم. حدود 15 نفر دیگر از ایرانی ها آنجا بودند. شدیم یک گروه 30 نفره. جمع­مان کردند یک جائی و دو باره اسلحه کشیدند تا خلاصمان کنند.

در چند قدمی مرگ

در چند قدمی مرگ بودیم. لحظات سخت و سنگینی بود. همان آن یک جیپ عراقی با سرعت آمد سمت ما و افسر عراقی در حال حرکت از ماشین پرید پایین و با پشت دست محکم به صورت سرباز عراقی زد. بعد ما را به خط کرد و حرکت داد سمت ماشین­های ریو. 30 نفر دیگر به جمع ما اضافه شدند. هر 15 نفر سوار یک ریو شدیم. یکی از مجروحان حالش خیلی وخیم بود. همه اش ناله می کرد. عراقی ها دستهایش را گرفتند و از ریو پرت کردند پایین. صحنه دلخراشی بود. دستهایمان را بسته بودند. هیچ کاری از دستمان ساخته نبود. بالاخره رسیدیم به سلیمانیه. سه روز سلیمانیه بودیم. بعد به طرف بغداد حرکت کردیم. بعد از بغداد ما را به اردوگاه موصل 2 تحویل دادند.

تونل وحشت

عبور از «تونل وحشت» اولین پذیرایی عراقی ها بود. بعد از عبور از تونل با سرو وضع شکسته و خونی60 نفرمان را در یک آسایشگاه جا دادند. هنوز دماغم پر از خون بود. فردای آن روز، درِ آسایشگاه باز شد و اسرای قدیمی به سراغمان آمدند و حسابی مداوایمان کردند و دلداریمان دادند. با دیدن اسرای قدیمی پرسیدیم: چند روزه که اینجا هستید؟ چرا اینقدر ضعیف و لاغر شده اید؟ جواب دادند: «عجله نکنید. به زودی متوجه همه چیز می شوید. اما بهتر است بدانید اسارت خط اول جنگیدن با دشمن است. اینجا باید سربلند باشید. ما اینجا اسیریم اما ذلیل نیستیم» حدود 7 ماه در اردوگاه موصل 2 بودیم. بعد به موصل 3 منقل شدیم که به موصل کوچک معروف بود. زندگی اصلی ما در اسارت از موصل 3شروع شد.

رمز زندگی

«برنامه، برنامه، برنامه» رمز زندگی در ارودگاه موصل 2 بود. در اردوگاه همه چیز حساب شده و طبق برنامه بود. حتی خواب و عبادت! در اسارت برای هر چیزی برنامه داشتیم. زندگی در اردوگاه جریان داشت. یک جا بحث حوزوی بود. جای دیگر کلاس آموزش قرآن و نهج البلاغه. یک جا برنامه­های ورزشی. یک جا آموزش زبان انگلیسی. اولین کلاسی که شرکت کردم، کلاس صرف و نحو بود. بعد رفتم سراغ تفسیر قرآن و پای درس استاد علی نوریان نشستم. بعد در کلاس­های حفظ نهج البلاغه حضور داشتم. در کنار این برنامه ها از ورزش غافل نبودم. زیر نظر استاد سید علی اکبر شیخ الاسلام در رشته شوتوکان کار کردم. یکی از شاگردان پر و پا قرص استاد بودم. بعد رفتم در کلاس های کشتی و جودو هم شرکت کردم.

وضعیت قرمز

«ورزش»، رمز سلامتی بچه­ها در اردوگاه بود. اگر ورزش نمی کردیم زود مریض می شدیم. فعالیتهای ورزشی ما فقط برای این بود که در اسارت سالم بمانیم. تمام کلاس ها به ویژه کلاس های رزمی دور از چشم عراقی ها برگزار می شد. اگر عراقی ها متوجه می شدند که در آسایشگاه کلاس های رزمی برقرار است همه افراد را به بغداد منتقل می­کردند و شکنجه می دادند.تجمع بیش از 4 نفر ممنوع بود اما با تمام محدودیت ها سعی می کردیم که فعالیتهای ورزشی را ترک نکنیم . با گذاشتن نگهبان، کلاس ها را بر پا می کردیم. نگهبان با مشاهده عراقی ها وضعیت قرمز اعلام می­کرد و ما به حالت عادی در می آمدیم. البته در اردوگاه بازی والیبال ، فوتبال و بسکتبال آزاد بود.

گریه های پنهانی

تماشای آسمان آرزوی دست نیافتنی در زمان اسارت بود. این آرزو تنها در شبهای ماه مبارک رمضان دست یافتنی می شد. ما برای دیدن ستاره ها و آبی آسمان، برای فرا رسیدن ماه رمضان لحظه شماری می کردیم. هر چند آسمان عراق کم ستاره بود اما در شبهای رمضان برای گرفتن سحری می توانستیم بیرون برویم و آسمان کم ستاره عراق را ببینیم. آن شبها به ویژه شبهای قدر لحظه­های خاصی بود. لحظه به لحظه اش به یاد ماندنی و خاطره انگیز بود. ما 120 نفر در آسایشگاه شماره 22 موصل 2 بودیم. در شبهای قدر برای انجام غسل مستحبی اسم نویسی می­کردیم از ساعت 6 عصر تا 10 شب بچه­ها به نوبت غسل می کردند. ساعت 10 شب خاموشی می زدند اما اعمال شبهای قدر را مخفیانه (زیر پتو) انجام می دادیم. خیلی ها تا صبح نمی خوابیدند. یادش بخیر ختم­های دسته جمعی قران و دعای جوشن کبیری که بچه ها یواشکی و دور از چشم نگهبانها می خواندند و پنهانی گریه می­کردند.بچه ها از صمیم دل دعا می خواندند و راز ونیاز می کردند. چون قران به تعداد کافی نداشتیم ، آیات را روی کاغذی می نوشتیم و روی سر می گرفتیم.

سیاه بازی

از بچگی عاشق پانتومیم و تئاتر بودم و از طرفی جای فعالیتهای هنری در آسایشگاه ها به شدت خالی بود، به اتفاق چند نفر از بچه ها که در این زمینه اندک استعدادی داشتند، تصمیم گرفتیم که در اردوگاه گروه تئاتر تشکیل بدهیم و در مناسبت­های مختلف به فراخور امکانات و توان بچه ها برنامه هایی را اجرا کنیم تا بچه ها روحیه بگیرند و از حالت انزوا و گوشه گیری خارج شوند. البته این توصیه حاج آقا ابوترابی بود.« اگر هر یک از شما به دلیل انجام کاری بتواند اسیری را از کنج انزوا خارج کند کار بزرگی کرده است . کاری شبیه کار انبیاء». رفته رفته فعالیتهای این گروه سر و سامان گرفت و عاقبت به بار نشست. اوایل کار، فعالیتهای هنری اردوگاه صرفاً برای خندان بچه ها برگزار می شد. اغلب برنامه ها، نمایش طنز و فکاهی با الهام از زندگی در اردوگاه بود. کارمان سبک و سیاق خاص و تعریف شده ای نداشت. راستش را بخواهید در زمان اسارت ما اطلاعاتی در باره سبک کار تئاتر نداشتیم. بعدها وقتی در دانشگاه دروس تئاتر را می گذراندم متوجه شدم که سبک کار ما در اسارت شبیه سبک «اپیک» و یا شاید فراتر از آن بوده است.

فراتر از اپیک

در سبک اپیک دست اندرکاران اجرای نمایش همگی در اجرای نمایش دخیل هستند. ولی در اسارت فراتر از این بود. زیرا تماشاگر نیز خودش را در برپایی و کمک رسانی به اجرای یک نمایش دخیل می دانست. مثلاً در وضعیت قرمز بازیگر وظیفه داشت خودش را لای پتو مخفی کند. بقیه تماشاگران نیز وظیفه داشتند وضعیت را عادی نشان دهند. دکور را جمع کنند.در واقع خودشان یک وضعیت عادی را «بازی» کنند. هر کسی مسئول چیزی بود. به محض اعلام وضعیت عادی، تمامی دکور و اجزای نمایش در طرفه العینی سرجای خود قرار می گرفت و مهمتر از همه تداوم حس بازیگر بود.شرایط اسارت بازیگر را به گونه ای تربیت کرده بود که اگر ده بار هم وضعیت قرمز پیش می آمد، تداوم حس بازیگر برقرار بود. مزاحمت عراقی ها هیچ خلائی در حس بازیگر ایجاد نمی کرد. بچه ها در وضعیت قرمز در حس خودشان فریز می شدند و پس از وضعیت عادی دو باره به حس قبلی بر می گشتند. به هر حال کارهای خوبی اجرا کردیم که الحمدالله با استقبال خوب بچه ها هم مواجه شد.

«هدیه»اثرگذار

یکی از کارهایی که خودم خیلی خوشم آمد، تئاتری بود به اسم «سی و سومین» نوشته سید حسین هاشمی که تم آرامانگرایانه ای داشت. یک چیز عجیبی که در این تئاتر دیده می شد، پیش بینی فروپاشی شوروی بود که آن موقع (سال 65) در اسارت اجرا کردیم. کارهای زیادی در اسارت روی صحنه بردیم از جمله کار «اتکال» با موضوع استعمارگری شیطان بزرگ در هفت پرده اجرا شد. من هم نقش «عمو سام» را به عهده داشتم. بعد رفتیم سراغ«معدن» ! این کار نوشته مهرداد فردوسیان با موضوع استقامت بود. در این کار نقش یک آدم توانمند را بازی کردم. کار دیگری که واقعاً اشک بچه ها را در آورد و خیلی ها را از کنج انزوا خارج کرد، تئاتری بود به نام«هدیه». این کار یکی از کارهای خوب و اثر گذار در دوران اسارت بود. طوری که بعد از پایان اجرا حاج آقا ابوترابی از بچه های دست اندرکار تشکر کردند و ضمن تشویق بچه­ها گفتند: «این نوع کارها از چند سخنرانی و کلاس های آموزشی اثرگذارتر است»کار تئاتر باعث شد که من رفته رفته از فعالیتهای ورزشی و آموزشی دور شدم و برای تئاتر بیشتر وقت گذاشتم. غیر از اجرای تئاتر در آسایشگاه با گروهی تئاتر اردوگاهی هم کار می کردیم.

یاد امام

تلخ ترین خاطره اسارت زمان رحلت حضرت امام(ره) بود. وقتی خبر رسید که امام در بستر بیماری است و این بار مریضی شان جدی است، این خبر روی برنامه های اردوگاه خیلی تاثیر گذاشت. خیلی از کلاسها تعطیل شد.طوری که عراقی ها هم متوجه این وضعیت شدند. همه دست به دعا برداشتیم و دعا کردیم.ختم امن یجیب گرفتیم. تا اینکه خبر رحلت امام در بین اسرا پیچید. ولوله شد در اردوگاه . اگر خودکشی در دین اسلام منع نشده بود خیلی ها خودشان را می کشتند. من خودم جلوی خیلی از بچه ها را گرفتم تا سرشان را به زمین سیمانی نزنند. بچه ها پتوها را زده بودند کنار و سرشان را می کوبیدند به زمین. خیلی­ها چند روزی غذا نخوردند اما بعدها خبر رسید که هر کسی از این کارها بکند روح امام آزرده می شود خیلی روزهای بدی بود. اسرا می گفتند: «ای کاش می مردیم و خبر رحلت حضرت امام را نمی شنیدیم.» دغدغه این را داشتیم که چه کسی می خواهد جای امام را بگیرد. یک ماه وضعیت بسیاری بدی در اردوگاه حاکم بود . طوری که عراقی ها هم از این وضعیت خسته شده بودند. زندگی در اسارت بعد از امام خمینی (ره) خیلی سخت گذشت.

ضریح عشق

زیباترین و به یادماندنی ترین خاطره دوران اسارتم، سفر به کربلا و زیارت حرم مطهر آقا امام حسین(ع) بود. ما سری پنجم بودیم که رفتیم کربلا. هر سری 5 اتوبوس می بردند. بعثی ها ما را به عنوان مجوس به مردم عراق معرفی کرده بودند. سوار اتوبوس که شدیم پرده ها را کشیدند. حق نداشتیم پرده ها را کنار بزنیم. تحت مراقب های شدید بالاخره رسیدیم به نجف. همین که پرده ها را کنار زدند و چشممان به ضریح نورانی مولا علی (ع) افتاد، ولوله ای بر پا شد.صدای گریه و شیون بچه­ها همه جا را پر کرد. آن روز باران آمده بود و زمین خیس بود.وقتی بچه ها از اتوبوس پیاده شدند سینه خیز به سمت حرم حرکت کردند. عراقی ها ایستاده بودند کنار و کِل می کشیدند اما وقتی حس و حال بچه ها و اشک و ناله شان را دیدند خشکشان زد. بچه ها سینه می زدند و گریه می کردند. عراقی ها به زور بچه ها را از زمین بلند می کردند و می گفتند : «هذا کفر». خیلی صحنه قشنگی بود. کل حرم را برای ما قرق کرده بودند. بچه ها دسته جمعی زیارت نامه خواندند و زار زدند. چنان شور و حالی بر پا شد که خود عراقی ها هم گریه شان گرفت. این صحنه ها هیچگاه از یادم نمی رود.

شکرانه آزادی

«شما آزادید».عراقی ها گفتند: «آماده باشید که آزادید» اما ما باور نکردیم. حس و حال عجیبی داشتیم. در پوست خود نمی گنجیدیم. خیلی ها اشتهایشان باز شده بود. من بر عکس، اشتهایم به کلی کور شده بود. لحظه شماری می کردیم تا نوبت به اردوگاه ما برسد. انتظار کشنده ای بود. بالاخره نوبت به گروه ما رسید. استرس شدیدی داشتیم. باور نمی کردیم.می­گفتیم شایعه است. بالاخره 29 مرداد 69 سوار اتوبوس شدیم و اردوگاه را ترک کردیم. فکر می کردیم خوابیم. به مرز خسروی که رسیدیم و بچه های سپاه را دیدیم خیالمان راحت شد. به محض پیاده شدن از اتوبوس همه افتادند به سجده و خاک وطن را بوسیدند. خاک را به سر و صورتمان می مالیدیم و گریه می کردیم. در مرز خسروی دو رکعت نماز شکر خواندم. آن لحظه یکی از بهترین لحظات عمرم بود.

گفت و گو : محمد علی عباسی اقدم
 دفاع پرس


نگارنده : fatehan1 در 1393/6/1 10:38:30
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خلبان گمنام حماسه پاوه

سرلشکر شهید خلبان محمدنوژه از دلیرمردان و تیزپروازان نیروی هوایی ایران اسلامی بود که با از خود گذشتگی و جانفشانی،نامی‌ نیک از خود بر جای گذاشت.

 

 

منطقه همدان-محمد نوژه،هشتم فروردین‌ماه 1324 در تهران و در خانواده‌ای متدین به احکام نورانی اسلام،دیده به جهان گشود. پدرش او را از همان اوان کودکی با نماز و روزه آشنا کرد. وی پس از پشت سرگذاشتن دوران ابتدایی و متوسطه و دریافت مدرک دیپلم ریاضی، سیزدهم مهرماه 1342 به استخدام نیروی زمینی ارتش درآمد.

 

نوژه پس از گذراندن دوره‌های آموزش نظامی و دریافت درجه ستوان دومی، با توجه به علاقه زیادی که به آموختن فن خلبانی داشت داوطلبانه به نیروی هوایی انتقال یافت و پس از طی دوره‌های نظامی و موفقیت در آزمون­‌های زبان انگلیسی و مهارت­‌های تخصصی و سپری کردن دوره­‌های آموزشی پروازی با هواپیماهای «پاپ» و« اف-33 » در دانشکده پرواز، در بیست و پنجمین روز از مردادماه 1349 به منظور تکمیل دوره خلبانی و پرواز با هواپیماهای پیشرفته جت شکاری به هنگ آموزشی 38 پایگاه هوایی "لاردو" در ایالت تگزاس آمریکا اعزام شد.

 

پس از طی دوره‌های تکمیلی پرواز و گذراندن دوره سامانه کنترل اسلحه در آمریکا و پرواز با هواپیماهای تی-41،تی-6،تی-37و تی-38 به مدت 55 هفته و دریافت نشان خلبانی در بستم مردادماه سال1351 به ایران بازگشت و برای پرواز با هواپیمای اف- 4 (فانتوم) در روز 25 شهریور 57 به پایگاه سوم شکاری همدان انتقال یافت و به جمع تیز پروازان نیروی هوایی پیوست.

 

نوژه در دوران خدمت همواره فردی با انضباط بود و با برخورداری از دانش و مهارت‌های تخصصی پرواز، یکی از کارکنان ممتاز پایگاه همدان شناخته می‌شد. به طوری که در بررسی سوابق خدمتی به عنوان افسری پر کار و تلاشگر معرفی می‌شد.

 

فرمانده گردان یکم شکاری و گردان 31 پایگاه سوم شکاری همدان، ریاشت شعبه عملیات مشترک، معاون عملیاتی پایگاه ششم شکاری بوشهر و معاون دایره عملیات و افسر ستاد عملیاتی پایگاه از جمله مسئولیت‌های خدمتی وی به شمار می رود.

 

نوژه انسانی متواضع و خوش برخورد بود و در طول زندگی‌اش لحظه‌ای از فرایض و احکام دینی غافل نبود. وی هیچگاه فریب مظاهر پرزرق و برق غرب را نخورد و در گفت‌وگو با همکارانش از مظاهر فرهنگ غرب به شدت انتقاد می‌کرد.

 

با اوج گیری نهضت عظیم اسلامی به رهبری امام خمینی، در سال 56، نوژه جانی دوباره یافت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی، شیطان بزرگ، در یک طرح هماهنگ با سایر کشورهای دست نشانده خارجی به تحریک گروهک‌ها و ضد انقلاب داخلی پرداخت تا شاید به نهال نوپای انقلاب اسلامی صدمه‌ای برساند.

 

نوژه که دست استکبار را بیرون آمده از آستین منافقین می‌دید،به دفاع از دستاوردهای انقلاب همّت گماشت و در همان زمان که گروهک‌های ضدانقلاب در شهرها و نقاط مختلف کشور در صدد بلوا و آشوب بودند و طرح و نقشه تجزیه ایران را در سر می‌پروراندند و با این هدف به کشتار مردان و زنان و کودکان بی‌گناه می‌پرداختند، به جهت دفاع از کیان کشور لحظه‌ای آرام و قرار نداشت.

 

در بیست و سومین روز از پنجمین ماه سال 1358 حدود ساعت 22، مهاجمان مسلّح طرفدار حزب دموکرات کردستان و گروهی از عشایر وابسته منطقه به شهر پاوه حمله کردند. نیروهای ژاندارمری و نیروی‌های مردمی و پاسداران انقلاب اسلامی پس از یک روز مقاومت ناگزیر با ارسال پیامی به مراکز فرماندهی خود، از سقوط شهر پاوه توسط مهاجمان مسلّح خبر دادند.

 

مهاجمان مسلح پس از محاصره و قطع تمامی خطوط ارتباطی و راه‌های زمینی و مسیرهای منتهی به شهر پاوه، در آغازین ساعات روز بیست و پنجم مردادماه وارد آن شهر شدند و با استقرار در ارتفاعات مشرف به پاوه و همچنین تصرّف نقاط حساس شهر،کنترل اوضاع را در اختیار خود گرفتند. تنها نیرویی که همچنان به مقاومت سرسختانه در برابر هجوم بی‌امان چریک‌های مسلح ادامه می‌داد پاسگاه ژاندارمری، نیروهای مردمی و ستاد خودجوش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهر بود.

 

در پی ارسال پیام سقوط پاوه، هیأتی مرکب از دکتر مصطفی چمران (معاون نخست وزیر و وزیر دفاع وقت) سرلشکر ولی‌الله فلاحی (فرمانده نیروی زمینی) و ابوشریف معاون عملیاتی سپاه جهت بررسی اوضاع با سه فروند بالگرد که حامل مهمات و اقلام ضروری برای نیروهای ژاندارمری و سپاه بودند، بعداز ظهر 25 مرداد سال 58 عازم شهر پاوه شدند.

 

در آن مأموریت پر مخاطره، هلی‌کوپتر حامل دکتر چمران مورد اصابت گلوله واقع شد و در نتیجه وی در محاصره مهاجمان مسلّح گرفتار آمد و دوشادوش نیروهای ژاندارمری و پاسدار به مقابله و مقاومت در برابر عناصر فریب خورده پرداخت و خاطرات ارزشمندی از شجاعت و دلیرمردی از خود به یادگار گذاشت.

 

پایگاه سوم شکاری همدان که از قبل در جریان تحرکات گروهک‌ها در منطقه بود و آمادگی انجام هرگونه عملیاتی را بر اساس دستور داشت، پس از مطلع شدن از ماجرای سقوط شهر پاوه، با به پرواز درآوردن دو فروند هواپیمای اف- 4 بر فراز شهر و شکستن دیوار صوتی لحظات پر اضطرابی را برای مهاجمان مسلّح فراهم نمود تا زمینه حضور نیروهای مسلّح خودی را فراهم کند.

 

محمد نوژه از جمله داوطلبانی بود که برای سرکوب یاغیان سر از پا نمی‌شناخت و بر این پیمان نیز جان فدا کرد و مشتاقانه پذیرای مأموریتی بی‌بازگشت شد و سرانجام در روز 25 مردادماه 58 سرگرد خلبان محمد نوژه به همراه ستوان یکم خلبان بشیر موسوی (کابین عقب) که به جهت پشتیبانی از بالگردهای نیروی زمینی ارتش و ستون اعزامی کرمانشاه به پاوه اعزام شده بود پس از انجام عملیات، در حین انجام گشت‌های هوایی، هواپیمای او  مورد اصابت آتشبار عناصر ضدانقلاب قرار گرفت و از کنترل خارج شد در حالی که دست راست خلبان کابین جلو در اثر اصابت گلوله به درون کابین قطع شده بود و هواپیما به کوه اصابت کرد و در منطقه قشلاق بین پاوه و روانسر سقوط کرد و سرگرد خلبان محمد نوژه با زبان روزه به دیدار معبود شتافت.

 

روحش شاد و یادش گرامی باد.

 

ایسنا

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

روایت سردار شهید مبارزه با پژاک از حماسه آزادسازی «پاوه»

شهید سعید قهاری روایت کرده است: چند روز مانده به پیام و فرمان امام در خصوص آزادی مردم پاوه، درگیری با ضدانقلاب شروع شد. ما هم در دو کیلومتری محور پاوه-کرمانشاه، ابتدای شهر جلوی بیمارستان مستقر بودیم.

 


شهدای مبارزه با پژاک از جمله شهدایی هستند که مظلوم و غریب واقع شده‌‌اند. کسانی که امنیت امروز مرزهای جمهوری اسلامی مرهون خون آنان است و در گمنامی روزها و شب‌هایشان را با جهاد گذراندند. "شهید سعید قهاری سعید" از جمله این سرداران شهید است که در مرزهای شمال غربی کشور بعد از 30سال سابقه فرماندهی عملیاتی سپاه در درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید. از جمله مسئولیت‌های او می‌توان به فرمانده لشکر سه نیرو مخصوص حمزه سیدالشهدا(ع)، جانشین(مسئول آموزش) فرمانده سپاه همدان، جانشینی تیپ انصار الرسول(ص) در اورامانات در زمان عملیات شاخ شمیران، فرماندهی سپاه و تیپ مریوان و قائم‌مقامی قرارگاه شهید شهرامفر در سنندج اشاره کرد.

این شهید والامقام از شهدایی است که گستردگی خدمت بالایی داشت. در ده شهر و پنج استان خدمت کرده و اهم خدماتش در کردستان، آذربایجان و کرمانشاه بوده است. در زمان خود و بعد از شهید بروجردی به مسیح شماره دو کردستان معروف شد. چون هم زمان جنگ در کردستان بود و هم بعد از جنگ با حزب درگیر بود. بعد از شهید بروجردی از کسانی بود که عملیات‌های پارتیزانی با احزاب کرد در کردستان داشت و دائم با آن‌ها درگیر بود. همچنین مثل شهید بروجردی روحیه مردم‌داری و مردم‌یاری داشت و رسیدگی همه جانبه به مردم کُرد می‌کرد. آخرین مسئولیتی هم که داشت، فرمانده لشکر سه نیرو مخصوص سیدالشهدا(ع) در ارومیه بود. او در عملیات پاکسازی مناطق مرزی خوی-سلماس در چهارم اسفندماه 1385 به شهادت رسید.

روایت برخی از دلاوری‌ها و خاطرات این شهید در مجموعه "آخرین دیدار" به قلم "حسن نایبی صفا" و "لیلا مصباحی مقدم" آمده است. سردار قهاری به ذکر خاطره‌ای در مورد جریان درگیری با ضد انقلاب غرب کشور داشت اشاره داشته است و آن را چنین روایت کرده است:

امام جمعه شهر پاوه که بهش ماموستا می‌گفتند اسمش ملاقادر بود منزلش مقر بچه‌های رزمنده سپاه بود به پاوه که رسیدیم مستقیماً رفتیم منزل ملاقادر و تقریبا چهار تا پنج ساعت مهمان ماموستا بودیم و بعد به مقر اصلی بچه‌های سپاه که همان لانه ساواک بود رفتیم. امکانات خیلی ضعیف بود بچه‌ها حتی برای دوش گرفتن هم مشکل آب داشتند بنابراین هرکس به نوعی استحمام کرد یکی با آب سرد یکی با شست‌وشوی زخم و... جلوی بیمارستان پاوه چهار تا پنج سنگر را به عنوان مقر نگهبانی درست کردیم که بچه‌های مسلح در آنجا نگهبانی می‌دادند. یکی از نگهبان‌ها هم خودم بودم به دستور امام جمعه پشت بام‌ها را گونی چیده بودند.

تا اینکه چند روز مانده به پیام و فرمان امام در خصوص آزادی مردم پاوه درگیری با ضدانقلاب شروع شد. ما هم در دو کیلومتری محور پاوه-کرمانشاه ابتدای شهر جلوی بیمارستان مستقر بودیم. بیمارستان شدیدا نیاز به دارو و اقلام بهداشتی داشت که تا حدودی به وسیله برادران پیش‌مرگ کرد تأمین می‌شد اما یک سیستم نظام‌دار برای پشتیبانی نیروها وجود نداشت. غذا و آبی هم که به وسیله پیش‌مرگ‌های کرد تأمین می‌شد جیره‌بندی شده بود. با وجود چنین وضعیت نامناسب باز هم بچه‌ها از نماز شب غافل نمی‌شدند.

درگیری سه الی چهار روز طول کشید و پس از سه روز درگیری شدید گروهک ضدانقلاب با توان تسلیحاتی‌ قوی‌تر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد تا اینکه مقر ما را دور زدند و پنج نفر از بچه‌ها شهید شدند. فرمانده دستور داد عقب برویم فشار ضد انقلاب هر لحظه بیشتر می‌شد تصمیم بر این شد که به مقر اصلی سپاه یا منزل ملاقادر حرکت کنیم که با حمله سریع ضد انقلاب راه بر ما بسته شد.

مجبور شدیم در داخل بیمارستان پناه بگیریم فشنگ‌ها تمام شده بود من که خیلی هول شده بودم وقتی وارد بیمارستان شدم به سمت راست بیمارستان رفتم که دیدم مسیر بن بست است لذا خواستم برگردم دیدم نیروهای دشمن وارد بیمارستان شدند از شدت اضطراب کوپه‌ای از کارتن‌های خالی را که در انتهای راهرویی قرار داشت به عنوان مخفی‌گاه انتخاب کردم نیروهای دشمن وقتی وارد بیمارستان شدند با شلیک گلوله به سمت چپ بیمارستان رفته و افرادی که داخل بیمارستان بودند را شهید کردند.

البته بعدا شنیدم که افرادی را که اسلحه داشتند کشتند و بقیه مجروح‌ها را که عمدتاً سپاهی بودند در محوطه بیمارستان با کاشی و شیشه سر بریدند. بعد از دو سه ساعت توقف در داخل کارتن‌ها وقتی صدای تیراندازی خوابید و بیمارستان خالی شد من به باغی در آن طرف بیمارستان وارد شدم به قصد اینکه راهی برای نجات پیدا کنم که به یکباره با جیغ و داد یک خانم تقریبا میانسال مواجه شدم.  باسر و صدای این خانم مردی بیل به دست ظاهر شد که معلوم بود مشغول آبیاری بوده است وقتی پرسید که هستی گفتم پاسدار ایت‌الله خمینی خیالش راحت شد با مهربانی از من پرسید: گرسنه یا تشنه نیستی؟ گفتم سه چهار روز است که چیزی نخورده‌ام اما اگر مرا تا منزل ملاقادر راهنمایی کنید بزرگ‌ترین کمک را به من کرده‌اید.

البته اسم چند نفر دیگر را برای راهنمایی آوردم مثل جمیل، کاک‌انور و کاک فاروق. مرد کشاورز مقداری روغن حیوانی و شیره محلی آماده کرد و برایم‌آور و با گرسنگی‌ای که داشتم خیلی چسبید پس از صرف غذا به سمت خانه ملاقادر حرکت کردیم راستش می‌ترسیدم که نکند مرا تحویل گروهک ضدانقلاب بدهد بالاخره به منزل ملاقادر رسیدیم آن شب هیچکدام از اهالی تا صبح نخوابیدیم همه در مقر سپاه و منزل ملاقادر چه پیش مرگ و چه غیر پیش مرگ سنگر گرفته و تا صبح بیدار بودیم.

بعد از چند روز درگیری بچه‌ها اطلاع دادند که امام دستور آزادی مردم پاوه را داده است ما در پشت بام‌ها مستقر شدیم طی دو شب بعد از فرمان امام تقریبا 20 شهید دادیم تا اینکه نیروها رسیدند و در شهر مستقر شدند و تقریبا تسلط ما بر شهر کامل شد در این ایام بود که زمزمه ورود شهید چمران به پاوه به گوش می‌رسید. ولی طی این مدت من دکتر را ندیدم. البته آمد وشد هلی‌کوپترها را می‌دیدم اما چون منطقه ناامن بود اجازه فرود پیدا نمی‌کردند. در ضمن یکی از هلی‌کوپترها نیز توسط گروهک ضد انقلاب مورد اصابت گلوله قرار گرفت منطقه تقریبا امن شده بود.

 

تسنیم


نگارنده : fatehan1 در 1393/5/28 10:46:58
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حماسه پاوه در سایه مجاهدت « دستمال سرخها »

در اواخر مرداد 1358 و در جریان پاکسازی منطقه کردستان از ضد انقلاب و به دنبال محاصره شهر پاوه شهید دکتر چمران به همراه نیروهای پاسدار معروف به"دستمال سرخها» به فرماندهی«شهید علی اصغر وصالی» توانستند پس از چند روز درگیری در حالیکه روزه دار بودند منطقه را از لوث وجود ضد انقلاب پاک کنند که در این درگیری ها خون مطهر عده ای از جمله 25 پاسدار مجروح بیمارستان پاوه که بی رحمانه بدست ضد انقلاب به شهادت رسیدند، تقدیم آرمانهای انقلاب گردید.
 


با پیروزی انقلاب اسلامی ایران در تاریخ 22 بهمن 1357 برخی از شهرهای کشور دچار بحران شده و تعدادی از افراد شورشی و ضد انقلاب در برخی از شهرهای مرزی دست به تحرکات نظامی و ترور مردم بی دفاع و شخصیت های فرهنگی و سیاسی زدند. در کردستان، ترکمن صحرا، آذربایجان و خوزستان گروههایی به نام خلق کرد، ترکمن وعرب بوجود آمده بودند و روند جداسازی را دنبال می کردند. در این موقعیت کردستان به دلیل وجود احزاب ضد انقلاب بیشتری وضعیت خطرناک تر و بحرانی تری را پیشرو داشت به طوری که حتی در سنندج دولت خودخوانده ای به رهبری «شیخ عزالدین حسینی» و «قاسملو» تشکیل داده بودند.

در تاریخ 23 مرداد نیروهای حزب دموکرات کردستان به پاوه حمله کردند و این شهر را به محاصره در آوردند و با آتش خمپاره راههای منتهی به شهر را مسدود و حلقه محاصره را تنگ تر کردند.

علیرغم مقاومت نیروهای « دستمال سرخ»، نیروهای ضد انقلاب کرد پیشروی کرده و چند نقطه شهر را به تصرف خود در آوردند که در صورت ادامه پیشروی و تسلط ضد انقلاب به شهر پاوه، راه نفوذ آنان به کردستان نیز باز می شد به همین دلیل با درخواست شهید وصالی از مرکز جهت اعزام نیروی کمکی، در تاریخ 25 مرداد شهید دکتر مصطفی چمران -که در آن زمان معاون نخست وزیر دولت موقت بود- همره با شهید تیمسار فلاحی فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران، ابو شریف فرمانده عملیات سپاه با بالگرد وارد پاوه شدند و پس از چند ساعت شهید فلاحی و ابوشریف به کرمانشاه بازگشتند و از آنجا که جنگ به صورت مردمی بود نیروهای دکتر چمران در ترکیب مردم جای گرفتند و نبرد را ادامه دادند.

در روز جمعه 26 مرداد 58 مصادف با آخرین جمعه ماه مبارک رمضان؛ «روز قدس»، درگیری و محاصره با قطع آب و برق و کمبود مهمات و اسلحه شدت گرفت.

به دلیل عدم آمادگی نیروهای انقلابی طی چند روز تمام شهر به جزء ساختمان ژاندارمری به اشغال نیروهای ضد انقلاب در آمد و آنان با اشغال شهر به تنها بیمارستان پاوه وارد شدند و مدافعان مجروحی که در آن بستری بودند را به فجیع ترین وضع به شهادت رساندند و بیمارستان را به آتش کشیدند. بدین ترتیب شهر تا آستانه سقوط کامل پیش رفت و اندک نیروهای باقی مانده در ژاندارمری در خطر اسارت بودند.

در این میان یک فروند بالگرد که از کرمانشاه مأموریت داشت تا با عبور از فراز منطقه اشغال شده به مدافعان محاصره شده مهمات برساند به هنگام بازگشت در حالیکه چند مجروح را نیز حمل می کرد بر اثر اصابت به کوه منهدم شد و همه سرنشینان آن به شهادت رسیدند. این حادثه روحیه قوای خودی را تضعیف کرد و موجب تقویت روحیه ضد انقلاب شد.

با وجود اینکه هزاران نفر از مردم جهت دریافت سلاح و اعزام به پاوه به نخست ‏وزیری مراجعه می کردند و حتی از گوشه و کنار دنیا، سیل تلگراف و تلفن سرازیر شده بود و اهمال و بی توجهی دولت را نسبت به تحرکات ضد انقلاب در کردستان زیر سوال برده بودند، اما دولت موقت درمقابله با جریان ضد انقلاب کردستان معتقد به برخورد مسلحانه نبود به همین دلیل از اعزام نیرو به این منطقه ممانعت می کرد و اعتقاد داشت که این مسئله با خروج نیروهای انقلابی کمیته و سپاه از کردستان با مذاکره حل می شود، غافل از اینکه با این راه حل در واقع کردستان کاملا در اختیار آنان قرار می گرفت و رادیو حزب دموکرات در یک عملیات روانی به نقل از قاسملو دبیر کل این حزب اعلام کرد که دکتر مصطفی چمران -در گروگان آنهاست.

در تاریخ 27 مرداد 58 با صدور فرمان تاریخی حضرت امام (ره) مبنی بر لزوم شکست حصر پاوه مقاومت نیروهای انقلابی مضاعف شد و مردم کرمانشاه نیز پس از این پیام با ابزار آلات بعضا غیرجنگی به سوی پاوه حرکت کردند، هجوم مردم و نیروهایی که به سمت پاوه می آمدند باعث عقب نشینی ضد انقلاب و شکست حصر پاوه شد. متن این فرمان که از رادیو پخش شد در واقع مهلت 24 ساعته ای بود که امام به دولت و ارتش جهت شکست حصر پاوه و پاکسازی منطقه از لوث ضد انقلابیون داد. امام خمینی(ره) در بخشی از پیام خود فرمود: "...به دولت و ارتش و ژاندارمری اخطار می کنم اگر با توپها ، تانکها، قوای مجهز تا 24 ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه نشود من همه را مسئول می دانم"

بدین ترتیب در 28 مرداد 58 نیروهای مسلح ارتش وارد پاوه شدند و نقاط حساس نیز به دست نیروهای سپاه پاسداران افتاد و مهاجمین با تخلیه مناطق حساس شهر به ارتفاعات اطراف گریختند و عملیات پاکسازی با تعقیب آنان ادامه پیدا کرد. از مجموع 180 پاسدار اعزامی از تهران و اصفهان بیش از 150 تن از آنان زخمی و یا به شهادت رسیدند.

در این راه شهیدان والا مقامی چون دکترمصطفی چمران، اصغر وصالی، ابراهیم همت، محمد بروجردی، کاظمی، حسین خرازی، آبشناسان، علی صیاد شیرازی و دلیر مردان نام آشنای دیگری با تلاش خالصانه خویش سعی وافر در پاکسازی این خطه تابناک ایران اسلامی نمودند.


نگارنده : fatehan1 در 1393/5/27 9:14:42
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خلبانی که با بیش از 100 پرواز جنگی،"الامیه"،"البکر" و "الدوره" را نابود کرد

او قصد داشت با ناامن کردن بغداد از انجام کنفرانس سران کشورهای غیرمتعهد در این شهر جلوگیری کند، به همین علت صاعقه‌‌وار از سد دفاع هوایی بغداد گذشت و شهر را بمباران کرد و با وجود اصابت موشک عراقی، در آخرین لحظات با یک عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل کوبید.

 

 
 در هر کشوری شناخت اسطوره‌های مقاومت برای نسل‌های آینده یک ضرورت است.

آشنایی با اسطوره‌های شهادت و مقاومت ایران اسلامی که ویژگی منحصر به فرد ایمان و معنویت را با آمادگی رزمی و دفاعی خود تلفیق کردند برای نوجوانان و جوانان کشورمان، جذاب و مفید است.
 

اگرچه همه شهدا و جانبازان و آزادگان و ایثارگران مقاوم و سربلند و عزیز، ستارگان آسمان ایران اسلامی هستند و هرکس در هر شغل و مسئولیتی که قرار دارد و نفس می‌کشد، مدیون این فداکاری‌ها و از جان‌ گذشتگی‌ها است.


 




امیر سرلشکر خلبان "شهید عباس دوران"


سال 1329 بود که عباس در شیراز پا به عرصه اصلی نهاد. سال 1351 بعد از اتمام تحصیلات به دانشگاه خلبانی نیروی هوایی ارتش رفت.

با اتمام دوره مقدماتی جهت ادامه تحصیل به آمریکا اعزام شد و با اخذ نشان و گواهینامه خلبانی به ایران بازگشت.

با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاری و معاونت عملیات فرمانده پایگاه سوم شکاری نفتی "شهید نوژه" ادامه داد و در طول سال‌های دفاع مقدس بیش از یکصد سورتی پرواز جنگ انجام داد.   
 
عباس دوران در تاریخ 7 آذر 1359 اسکله "الامیه" و "البکر" را غرق کرد و در عملیات فتح‌المبین حماسه آفرید.


 



در تاریخ 20 تیر 1361 عاشقانه برای انجام مأموریت حاضر شد و هدف مورد نظر او بغداد بود.

او قصد داشت با ناامن کردن شهر از انجام کنفرانس سران کشورهای غیرمتعهد در این شهر جلوگیری کند، به همین علت صاعقه‌‌وار از سد دفاع هوایی بغداد گذشت و شهر را بمباران کرد اما اصابت موشک عراقی باعث شد هواپیما آتش بگیرد.

"عباس دوران" شجاعانه به طرف پالایشگاه "الدوره" پرواز کرد و همه بمب‌ها را بر روی پالایشگاه فرو ریخت.

قسمت عقب هواپیما در آتش می‌سوخت؛ " کاظمیان" خلبان دوم با چتر نجات به بیرون پرید اما عباس دوران به سمت هتل سران ممالک غیرمتعهد پرواز کرد.


 


 

او در آخرین لحظات با یک عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل کوبید.

امیر دلاور 40 ساله ایران اسلامی در روز سی‌ام تیرماه سال 1361 ابراهیم‌وار در آتش عشق حق سوخت.



 



بعد از این واقعه فضای شهر بغداد در هاله‌ای از دود فرو رفت و تبلیغات صدام درباره امنیت بغداد نقش برآب شد. بدین ترتیب اجلاس سران غیرمتعهد‌ها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد.

بعد از 20 سال تنها قطعه‌ای از استخوان پا به همراه تکه‌ای از پوتین عباس به میهن بازگشت و روز دهم مرداد 1381 در شیراز به خاک سپرده شد. 
 


روحش شاد و  راهش پر رهرو باد.

باشگاه خبرنگاران

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:29 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تولید الکتریسیته در اردوگاه

باطری رادیوی مان تمام شده بود. از این مسئله بسیار نگران شده بودیم. از اینکه مدتی بود از اخبار و اطلاعات درون ایران هیچ خبری نداشتیم، بچه ها کسل و ناراحت شده بودند، تا اینکه یک روز یکی از بچه ها در حال مطالعه ی روزنامه ی انگلیسی زبان «بغداد ابزرور» به مطلبی برخورد کرد و آن این بود که از میوه ها و پوست آن ها می توان «الکتریسیته» تهیه کرد.

 
 
 

 

موضوع را مورد بررسی قرار دادیم و تصمیم گرفتیم این کار را انجام دهیم.

ابتدا خواستیم از پوست «پرتقال» الکتریسیته ی لازم را به دست آوریم که جواب منفی بود. در آن زمان تعدادی «انار» به ما داده بودند. مقداری از آن ها را دانه کرده و به صورت سرکه درآوردیم. برای آن دو قطب مثبت و منفی درست کردیم، لامپ کوچکی هم به دست آوردیم و به دو سه قطب ها وصل کردیم.

ناگهان لامپ روشن شد! اما استفاده از این باطری کار بسیار مشکلی بود، چرا که باید در نگهداری و پنهان کردن وسایل مربوطه که زیاد هم بزرگ بودند، دقت فراوانی می کردیم و این کار با آن محسط کوچک، مشکلات زیادی برایمان داشت.

رفته رفته و با مطالعات بیش تر را کوچک کردیم تا حدی که به اندازه ی یک باطری ماشین درآمده بود. حالا دیگر از دانه ی انار هم به پوستش رسیده بودیم. بدین صورت که پوست انار را در آب خیس می کردیم و برای مدتی آن را نگه می داشتیم تا حالت اسیدی به خود بگیرد. سپس از ان برق می گرفتیم.

جالب این که خداوند انگار چشم و گوش نگهبان ها را بسته و احمق شان کرده بود. وقتی می پرسیدند که با این پوست های انار چه کار می کنید؟ می گفتیم: «با آن ها لباس رنگ می کنیم.» چند تا زیر پیراهنم و شورت هم رنگ کرده بودیم.

لذا آن ها باور کرده بودند. جواب دیگرمان این بود که چون شما به ما مداد نمی دهید، ما از این محلول رنگی به عنوان مرکب استفاده می کنیم.

وقتی نیروگاه «آب اناری» درست شد، مدت زمان بیش تری می توانستیم از رادیو استفاده کنیم. علاوه بر اخبار، سخنرانی ها را هم گوش می دادیم، ولی کاغذ کافی برای نوشتن نداشتیم. برای نوشتن از حاشیه ی سفید روزنامه ها و کاغذهای پاکت سیمان استفاده می کردیم.

ما ابتدا پاکت های سیمان را می شستیم، سپس خشک کرده، صحافی می کردیم و در نهایت آن ها را به صورت دفترچه درمی آوردیم. ولی نگهداری این دفترچه ها برایمان کار دشواری بود، زیرا هروقت بازدید می کردند، آن ها را پیدا کرده با خود می بردند.

روزی تصمیم گرفتیم کتابخانه درست کنیم و این دفترچه ها را در معرض دید نگهبان ها قرار دهیم تا شاید گمان کنند، چیز مهمی نیست و زیاد حساسیت به خرج ندهند. اتفاقاً این کار موثر افتاد. محتوای دفترچه ها اخبار و سخنرانی نبود؛ بلکه تفسیر قرآن بود که از رادیو یادداشت کرده بودیم و در دسترس همگان قرار می دادیم.

وقتی از ما سوال می کردند که این دفترچه ها چیست؟ می گفتیم: این ها معانی قرآن است که ترجمه می کنیم و در اختیار برادران مان قرار می دهیم. تا خود را سرگرم کنند. می گفتیم: شما که به ما نوشت افزار نمی دهید، لذا ما مجبوریم از این کاغذها استفاده کنیم. از آن روز به بعد آن ها  چیزی نمی گفتند و کاری با دفترچه های ما نداشتند.

منبع: جامع آزادگان

 

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:29 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

مشاهدات هم رزم «شهید رضا رضائیان»

گر چه خواندن این خاطره دردناک و جگر سوز است، ولی باید مظلومیت و از خود گذشتگی رزمندگان عزیز مان،که بعضا"تداعی کننده ی مظلومیت امام حسین(ع)در روز عاشورا میباشد،برای نسل سوم انقلاب باز گو شود،تا بدانند بر بسیجیان و پاسداران، این یاران گمنام امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری چه گذشته است.


رضا رضائیان که در جبهه دار خوین مسئولیت شناسایی منطقه غرب کارون را داشت، به دستور فرمانده‌اش حسین خرازی، برای شناسایی عوامل نفوذی دشمن، با همرزمش محسن، به سوی منطقه‌ای حد فاصل مرز خودی و خط دشمن حرکت کردند.



رضا رضائیان جوان رشیدی بود. همیشه با لباس رسمی سپاه در منطقه حضور می یافت. در بین راه محسن صحت با او همراه شد. محسن جوان با انگیزه ای بود. گاه تا نزدیک سنگر عراقی ها پیش می رفت و بی سر و صدا بر می گشت. هر دو سوار قایق شدند و از عرض کارون گذشتند. آب رودخانه آرام بود. از قسمتی که آنها عبور کردند خطری متوجه ایرانی ها نمی شد. در رودخانه گشتی ها حضور داشتند. رضائیان بلافاصله سمت جنوب در حاشیه رودخانه حرکت کرد. قبل از حرکت به یکی از گشتی ها گفت:

-اگر تا یک ساعت دیگر نیامدیم با احتیاط به همین سمت بیایید. محسن چهار چشمی اطراف را می پایید. به محلی رسیدن که نقطه مرزی آنها با گشتی های عراقی به حساب می آمد.آن منطقه برای هر دو طرف امنیت خوبی نداشت. رضائیان به سمت سنگرهای کمین رفت. محسن خودش را به او رساند و گفت:

-بهتر است از یکدیگر جدا شویم. ممکن است کمین بخوریم.

رضائیان گفت: اگر با هم باشیم بهتر است. دیده بان نفوذی آنها باید در همین کمین ها باشد.

رضائیان دولا و خمیده پیش می رفت. هنوز از حاشیه های رودخانه دور نشده بودند که یک سنگر کمین توجه شان را جلب کرد. محسن به سمت کمین رفت. رضائیان پشت سرش بود. از آنجا سنگرهای عراقی به خوبی دیده می شدند. جبهه آرام بود،اما صدای غرش توبخانه هنوز به گوش می رسید.

رضائیان به سمت سنگر کمین بعدی رفت. صدای خش خشی او را در جا میخکوب کرد. نه راه پس داشت،نه راه پیش. محسن در چند قدمی او متوقف شد. صدای پایی شنید و بلافاصله شلیک کرد. عراقی ها تعدادشان به ده نفر می رسید. آنان نیز شلیک کردند. رضائیان از چند طرف در محاصره قرار گرفت. اندکی بعد عراقی ها بالای سرش رسیدند. لباس رسمی سپاه برای افسر عراقی که با چشمان از حدقه درآمده به او خیره شده بود،جذابیت خاصی داشت. پاشنه پایش را به پیشانی رضائیان کوبید و او را نقش زمین کرد. و با اشاره به گروهبان گفت:

-بهتر از این نمی شود. او را با خود می بریم. بهترین هدیه به فرماندار نظامی خرمشهر است. یک پاسدار باید اطلاعات خوبی داشته باشد!

افسر دست رضائیان را گرفت تا بلندش کند. رضائیان عکس العمل نشان داد. گروهبان با قنداقه تفنگ به سرش کوبید. رضائیان از هوش رفت. چشم افسر به محسن افتاد اما مجددا به سمت رضائیان رفت. ناگهان صدای تیراندازی از جانب گشتی های ایرانی به گوش افسر رسید.

افسر عراقی اشاره کرد آن دو را ببرند. مجددا با مقاومت آنها روبه رو شدند. خشم در چشمان افسر عراقی موج میزد. صدای تیر اندازی ایرانی ها نگرانش کرده بود. افسر کارد کمری اش را بیرون آورد. گروهبان و سربازان عراقی آن دو را رها کردند. افسر ابتدا به سمت محسن رفت. کارد را در کشاله ی رانش فرو برد. صدای محسن بلند شد. خون از رانش بیرون زد. افسر به سراغ رضائیان رفت .

رضائیان سرش را پایین انداخت وحرفی نزد. افسر عراقی پا روی سینه اش گذاشت و او را به پشت خواباند. محسن که خون زیادی از او رفته بود،هنوز از هوش نرفته بود. چشمانش گاه سیاهی می رفت و گاه آن منظره را در هاله ای از ابهام می دید.

افسر عراقی رضائیان را به پشت خواباند و دستور داد دستش را ببندند.

ضربه ای دیگر به سرش زدند. رضائیان از حال رفت،اما هنوز بی هوش نشده بود. تیزی کارد را پشت گردن خود حس کرد. باورش نمی شد، اما سوزش و درد او را به خود آورد .با فشار بعدی کارد در گردنش فرو رفت و خون به بیرون فوران زد.

افسر کمی تامل کرد. چشمانش همچون دستش خون رنگ شده بود. سربازان عراقی گاه جلوی چشمان خود را می گرفتند که آن منظره را نبینند .دستان خون آلود افسر هر لحظه بیشتر قوت می گرفت اصرار داشت که سر رضائیان را از بدن جدا کند.

محسن دست و پا زدن رضائیان را می دید. گاه فکر می کرد که در خواب است، اما همین که پای رضائیان به زمین کوبیده می شد، باورش می شد که بیدار است. دیگر درد پایش را فراموش کرده بود. هنوز بدن رضائیان مقاومت می کرد.

دستان بسته اش سعی در آزاد شدن داشت اما بی فایده بود.

عرق از سر و صورت افسر عراقی جاری بود. قطره های خون روی پیشانی اش شتک زده بود. گویی اختیار از کف اش خارج شده بود. کارد کمری کند بود و نمی توانست کارش را به راحتی انجام دهد.

افسر عراقی اصرار داشت که گلوی رضائیان را گوش تا گوش ببرد. دیگر رضائیان دست و پا نمی زد. خون زمین اطرافش را رنگین کرده بود. کفش افسر در میان خون بود. خشم تمام وجود افسر را فرا گرفت. باید خلاصش می کرد. دیگر چاره ای جز جدا کردن سر رضائیان نداشت. با یک فشار دیگر کار را تمام کرد و سرش را از بدن جدا نمود. کمر خم شده اش را بلند کرد و نگاهی به اطراف انداخت. از نگاه وحشت زده عراقی ها نگران شد. نگاهی به دست خون آلود خود انداخت وصدای قهقهه اش بلند شد.

مست بود و خون رضائیان سر مسترش کرده بود. مجددا به سمت رضائیان رفت. سرش را بلند کرد وهمراه با خنده ای کریه گفت:

-هدیه ی خوبی است برای فرمانده. این پاسدار ها دار خویئن را فلج کرده اند.

افسر عراقی بدن بی سر رضائیان را برگرداند. چشمش به آرم سپاه که به سینه اش چسبیده بود، افتاد. خم شد و گوشه آرم پارچه ای را گرفت و آن را درید. پارچه کوچک را روی سر رضائیان گذاشت و گفت: حالا پرونده ما تکمیل شد و با خشم گفت:- حرکت کنید

 

                                        

گروهبان گفت:- پس تکلیف آن یکی چه می شود.

- با او کاری نداریم، فرصت نداریم باید حرکت کنیم!

افسر عراقی سر رضائیان را گرفت و به سمت خاک ریز عراق حرکت کرد. گشتی های خودی رسیدند عراقی ها آنجا را ترک کرده بودند. بچه ها با بدن بی سر رضائیان که مواجه شدند، کمی اطراف را جستجو کردند. صدای محسن آن ها را متوجه خود کرد.

محسن که هنوز نفس می کشید به سختی گفت:سرش را بردند.
                                     

كسانی كه از نمایشگاه عكس آسایشگاه جانبازان اصفهان بازدید كردن شاید این تصویر رو دیده باشند كه وقتی پدر شهید رضاییان خم میشه رگ های بریده ی پسرش رو ببوسه ، شهید با دستاش سر بابا رو به سینه اش می چسباند . . . اون زمان كه راه كربلا بسته بود مادر شهیدی خواب می بینه خانم حضرت زهرا بهش میگن اگه می خواهین كربلا برین ، برین سر قبر رضائیان در گلستان شهدای اصفهان...حالا هر كی آرزوی كربلا داره میاد پایین مزارش زیارت عاشورا می خونه.


 


نگارنده : fatehan1 در 1393/5/25 11:24:5
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:31 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات آزاده مازندرانی از روزهای اسارت

آزاده مازندرانی در سالروز بازگشت اسرا هشت سال دفاع مقدس به وطن به بیان خاطرات خود از دوران اسارت در اردوگاه‌های رژیم بعث عراق پرداخت.



26 مردادماه سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی است، روزی که وطن آغوش خود را باز کرد تا فرزندان به دور مانده از این سرزمین را در خود جای دهد و فرزندان به جای مانده از دوران دفاع مقدس آزاده نام بگیرند.

وحید امین‌زاده یکی از آزادگان این سرزمین است، وی در گفت‌وگو با خبرنگار فارس با اشاره به اینکه 48 ساله هستم و در 31 تیرماه 67 در منطقه شلمچه به اسارت رژیم بعث در آمدم، گفت: 11 ماه در منطقه جنگی به دفاع از کیان کشور اسلامی پرداختم.

امین‌زاده با اعلام اینکه مدت 26 ماه در اردوگاه 16 نهروان عراق،در اسارت دشمن بودم، تصریح کرد: با وجود فشارهایی که در اردوگاه حاکم بود اما در مناسبت‌های خاص از جمله محرم و رمضان مخفیانه عزاداری می‌کردیم.

این آزاده بابلی اذعان داشت: وضعیت بهداشت اردوگاه بسیار عذاب‌آور بوده در اتاقی که گنجایش 100 نفر را داشت 400 نفر را نگهداری می‌کردند.

  وی با اشاره به اینکه در اردوگاهی بودیم که فاقد سرویس بهداشتی مناسب بود و با تکه نان کوچک باید روز را می‌گذراندیم،گفت: جزو اسراء مفقود‌الاثر بودم و نام من در لیست سازمان ملل نبود و از هیچ حمایتی برخوردار نمی‌شدم.

امین‌زاده با اشاره به اینکه بعد از اسارت به دلیل شرایط خاص به دستور  پزشکان اجازه بیرون رفتن از اتاق را نداشتیم،گفت: در این مدت متوجه اوقات روز و شب نیز نبودیم.

وی درباره شغلش نیز افزود: از سال 70 با دستور ریاست جمهور وقت و معرفی به فرمانداری مبنی بر جذب آزادگان در دستگاه‎های اداری،با پیشنهاد برادرم اداره اوقاف را به دلیل فضای ارزشی برای خدمت انتخاب کردم.

امین‌زاده با اشاره به اینکه 24 سال در این ارگان مذهبی مشغول خدمت هستم،گفت: در بخش اجاره و امور اوقاف خدمت می‌کنم، کار اصلی من بستن قرارداد،تمدید اجاره و ابلاغ کارشناس،وصول مطالبات دولتی،احیای زمین‌های وقفی و اخطار به مستاجران است.

این آزاده سرافراز با بیان اینکه بعد از 24 سال خدمت در اوقاف و امور خیریه مازندران برای نخستین‌بار در آستانه روز آزادگان مدیرکل اوقاف و امور خیریه مازندران با تبریک تلفنی یادآور روز ایثار آزادگان شد، گفت: در این مدت حتی یک نامه تبریک سالگرد ورود آزادگان برای ما ارسال نشد.

وی خاطرنشان کرد: مسئولانی که اقدام به قدردانی از این روز بزرگ می‌کنند مروجان پیام ایثار و ارزش‌های ناب شهدا و رزمندگان دفاع مقدس هستند.
فارس


نگارنده : fatehan1 در 1393/5/25 10:48:0
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:31 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها