0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

روایت خاطرات آزادگان در برنامه «از آسمان»

دوربین این هفته برنامه از آسمان بار دیگر به میان جمع آزادگان تبریزی رفت و خاطرات آن‌ها را به تصویر کشید.

 


  دوربین این هفته برنامه از آسمان بار دیگر به میان جمع آزادگان تبریزی رفت و خاطرات آن‌ها را به تصویر کشید. در دو برنامه گذشته قسمت‌های مختلفی از زندگی آزادگان و اسرای کمپ 7 پخش شد و گوشه‌هایی از خاطرات اسارت این آزادگان نشان داده شد اما با توجه به گستردگی موضوع و لزوم نشر خاطرات و حقایق دفاع مقدس، برنامۀ این هفته نیز به آزادگی و آزادگان اختصاص یافت و در این قسمت نیز زندگی دو آزاده این اردوگاه با نام‌های امیرشاه پسندی و علی اکبر رفیعی به تصویر کشیده شد.

امیرشاه پسندی درباره روزهای اسارت گفت: اردوگاه کمپ 7 اردوگاهی بود که در آن اسرای نوجوان را نگه می‌داشتند. آن روزهایی که تازه وارد این اردوگاه شده بودم عراقی‌ها برای گرفتن نام چند تا از هم رزمانم بسیار شکنجه‌ام می‌کردند.

وی ادامه داد: فکر می‌کنم من تنها کسی بودم که در آن اردوگاه شکنجه‌هایی را تحمل کردم که واقعا زجر آور بود. آنان برای به حرف آوردن من کف پاهایم را با اتو سوزاندند اما من تا آخرین لحظه هم حاضر نشدم بچه ها را لو بدهم.

در ادامه برنامه لحظه های شکنجه و اسارت این آزاده جانباز بازسازی و به تصویر کشیده شد تا بیننده ها با گوشه ای از درد این بزرگ مرد همنوا شوند. همچنین در ادامه علی اکبر رفیعی نیز دیگر آزاده برنامه خاطراتی از اسارت و دوران رفاع مقدس را بیان کرد.

برنامه این هفته «از آسمان» جمعه 21 شهریور ماه ساعت 20 از شبکۀ دو سیما پخش شد و در این قسمت جعفر اکبری (تصویر بردار) بابک مهدیزاده (تصویر و تدوین)، مرتضی اعطاسی (دستیار تصویربردار)، نادر گوهر سودی (گوینده)، عباس خورشیدی فرد (روابط عمومی) و حمید بناء (نویسنده) گروه را همراهی کرده اند.


نگارنده : fatehan1 در 1393/6/22 11:49:23
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:33 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

برای دلتنگی‌های پاوه

هر چه آسمان را نگاه می کنیم خبری نیست، یعنی یادشان رفته ما اینجاییم؟ به بیمارستان شهر هم رحم نکردند و همه را به گلوله بستند و برای آنهایی که گلوله کم آوردند از کاشی و حلب استفاده کردند و همه را سر بریدند. «هورامی» صحبت می‌کنیم، «جافی» حرف می‌زنیم، حرف آدمیزاد توی سرشان نمی‌رود و فقط دستور گرفته‌اند که بکشند.

 

 

شب‌ها وقتی دستشان از آدم‌کشی خالی می‌شود،بلندگو دست می‌گیرند و توی کوچه‌ها راه می‌افتند و خائن خطاب‌مان می‌کنند که چرا برای ایرانی بودن‌مان و ایرانی ماندن‌مان انقلاب کرده‌ایم.

 

می‌گویند «کرد» نیستیم و به همه کردها خیانت کرده‌ایم و کاش می‌شد یکی این بلندگو را از دستشان بگیرد و بگوید «کرد»، ایرانی بوده و هست و می‌ماند و ایران سرزمین و وطن کردهاست و کرد با غیرت و با تعصبش برای وطن و سرزمینش، انقلاب که سهل است، جان می‌دهد.

 

حلقه محاصره را آنقدر تنگ کرده‌اند که فقط یکی دو کوچه شهر برایمان مانده. و دارد این باور سخت که "پاوه" را باید به این جانی‌ها تحویل دهیم کم کم رنگ واقعیت می‌گیرد.

 

در میان صدای گلوله و خمپاره با پیچیدن صدای هلی‌کوپتر دل توی دلمان نماند، تصور بمباران هوایی شهر را دیگر نکرده بودیم.هلی‌کوپتر که نزدیکتر آمد از توی جنگل‌های اطراف شهر زدنش و آنجا بود که فهمیدیم هلی‌کوپتر ایرانی است و از خودمان است.گلوله که به هلی کوپتر خورد ارتفاعش را کم کرد و نزدیکی‌های زمین چند نفر پایین پریدند، نزدیک‌شان که رسیدیم مردی که قاب عینک دور مشکی بزرگی بر صورت داشت و موهایش تا نصفه عقب رفته بود جلوتر از همه پیش آمد و می‌گفت که برای دیدن وضعیت شهر آمده.

 

"چمران" صدایش می‌کردند، اما او تنها آمده بود و از گفته‌هایش هم معلوم شد لشگر و کمکی در راه نیست. این همه روز گذشت و این همه کشته دادیم و حالا فقط یک مرد، از آسمان آمده تا به ما کمک کند. می‌گفت امام او را فرستاده تا ببیند چرا کسی از پاوه و اوضاعش راستش را نمی‌گوید و او را فرستاده تا واقعیت آنچه در پاوه می‌گذرد را برایش بفرستد.

 

چمران دید ما در پاوه تنهاییم و بی‌سلاح و با دست خالی داریم مقابل این جانی‌ها می‌ایستیم و برای همین تنهای‌مان نگذاشت، می‌توانست با هلی‌کوپتری که آمده بود، ما را بگذارد و برود، اما مردانه ایستاد و کنارمان ماند.چون مظلومیت پاوه را با تمام وجودش دیده و لمس کرده بود و فقط به دوستانش که می‌رفتند،می‌گفت:به امام بگویید در پاوه چه خبر است.

 

هلی‌کوپتر که رفت، ما ماندیم و چمران و یک لشکر جانی آدمکش که مقابلمان صف کشیده بودند. فرصتی نداشتیم و او به سرعت تعداد کم جوانان باقیمانده شهر را سازماندهی کرد و به همه گفت:که نباید ناامید شویم و باید بجنگیم تا زمانی که گشایشی حاصل شود.

 

با آمدن او خون تازه‌ای به رگهامان جان داد و انگار لشکری پرتوان را در کنار خود داشتیم، باز هلی‌کوپتر آمد و این بار برایمان قدری مهمات آورد.

مجروحینی که از بیمارستان شهر باقی مانده بودند را باید هرطور بود به بیمارستان مرکز می‌رساندیم و هلی‌کوپتر می‌توانست آنها را با خود ببرد، معطل نکردیم و مجروحین را تا آنجا که جا بود سوار هلی کوپتر کردیم.

 

همه مجروحین باید سوار می‌شدند و برای همین "فوزیه" را هم سوار کردیم. لباس سفیدش رنگ خون شده بود و صورتش مهتابی. بیخود "شیردل" اسمش را نگذاشته بودند، دل شیر داشت که تک و تنها از کرمانشاه آمده بود تا در بیمارستان پاوه خدمت کند و فقط او از حادثه بیمارستان جان سالم به در برده بود...

 

موقع سوار شدن نمی‌دانم چرا همه اضطراب داشتند، رنگ زرد مجروحین و نگرانی‌ای که در نگاه‌شان موج می‌زد را می‌شد درک کرد، رنگ به رخسار خلبان هم نمانده بود.

 

حق داشت،چون از جنگل‌های اطراف شهر همه را با گلوله، و اگر دست‌شان می‌رسید با خمپاره می‌زدند و حالا وضعیت هلی کوپتر با این همه زن و بچه مجروح کمی دلهره‌آور شده بود.

 

چشم همه به آسمان و هلی‌کوپتری که حالا با گیر کردن پره‌های آهنی اش به کوه داشت به این طرف و آن طرف کوه می‌خورد و در آسمان چرخ می‌زد دوخته شده بود.

همه ماندیم، کسی نفهمید چه اتفاقی افتاده و فقط چشمان گرد شده‌مان را به آسمان و چرخ زدن‌های هلی کوپتر و مجروحینش دوختیم.

 

هلی‌کوپتر دیوانه‌وار خودش را به صخره‌ها می‌زد و نزدیکی‌های زمین هر چه را با هزار امید و آرزو سوارش کرده بودیم جلوی چشمان‌مان بیرون می‌ریخت.

 

با کم شدن ارتفاع هلی‌کوپتر، کسی جرأت نزدیک شدن به این غول آهنی افسار گسیخته را نداشت و دونفری هم که نزدیک شدند با تکه تکه شدنشان نتوانستند قدری از افسار گسیختگی هلی کوپتر را کم کنند. "فوزیه" و همه زنان و کودکانی که با هزار امید برای مداوا سوار هلی کوپتر شده بودند حالا بی جان از آسمان روی زمین افتاده بودند.

 

داغ شهدامان کم بود. حالا کلی شهید تازه روی دستمان مانده بود. مانده بودیم. نه می‌شد برای سوار کردن آنها به هلی کوپتر خود را سرزنش کرد و نه می‌شد چشم را بر روی جنازه‌هایی که جلوی چشمانمان از آسمان به زمین می‌افتادند بست.

 

داغ بود که روی داغ سوار می‌شد و باز هم، از آسمان خبری نبود. چمران که پیام فرستاده بود، اما چرا باز کسی به پاوه نیامد.

 

لحظه تلخ‌مان پر پر شدن عزیزانمان در جلوی چشمان‌مان نبود، لحظه سخت افتادن سایه مرگ بر سرمان نبود، همه چیز را می‌شد تحمل کرد جز ترک وطن.

 

فرمانده ژاندارمری پیش چمران آمد و گفت دستمال سرخ‌ها گفته‌اند که یا باید شهر را تحویل آنها دهیم و یا تا 24 ساعت دیگر همه را قتل عام می‌کنند.

چاره‌ای نبود کلی زن و بچه در شهر بودند و نمی‌شد به سادگی به مرگ همه آنها راضی شد. شب فردایی که باید شهر را تحویل می‌دادیم به اندازه یک دنیا دلتنگی از دست دادن پاوه سخت و تلخ گذشت همه گریه می‌کردیم.

 

حالا باید پاوه را با همه جوان‌هایی که در کوچه‌هایش افتاده بودند با همه باغات انارش، با همه جنگل‌های سر سبزش و با کوه‌های سربرافراشته "شاهو" تنها می‌گذاشتیم و می‌رفتیم...

 

او هم مثل همه گوشه‌ای را گرفته بود و گریه می‌کرد و مرتب سر به آسمان داشت. شب تلخ آخر ما و چمران گذشت و صبح همه برای ترک شهر آماده شدیم، پاهامان را روی زمین می‌کشیدیم. ترک پاوه عزیزمان سخت بود.

 

ساعت نزدیکی‌های 9 صبح را نشان می‌داد که صدای هلهله و شادی مردم بلند شد، شنیدن صدای هلهله و شادی مردم در میان داغ و اندوه‌مان هم عجیب بود و هم سخت.لحظه‌ای تصور فریاد شادی دستمال سرخ‌ها از فتح شهر را کردیم، اما این مردم شهر بودند که توی کوچه‌ها رادیو به دست شادی می‌کردند.

 

توی کوچه ها که رفتیم دیگر اثری از دستمال سرخ‌ها نبود! برای فهمیدن اوضاع دست به دامن رادیو شدیم و موج‌های رادیو را صاف کردیم تا گوشه‌ای از حرف‌های امام خمینی توی امواجش گم نشود، صدا حالا صاف صاف شنیده می‌شد که امام می گفت:.. به دولت، ارتش و ژاندارمری اخطار می‌کنم اگر با توپ‌ها و تانک‌ها و قوای مجهز تا 24 ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه آغاز نشود من همه را مسئول می‌دانم... .

 

دستمال سرخ‌ها تنها با شنیدن فرمان امام فرار را بر ماندن در شهر ترجیح داده بودند و با رفتن آنها از شهر نیروهای کمکی به شهرمان آمدند و ما باز، در پاوه و کنار باغ های انار و کوهای بلند و جنگل های سبزش ماندیم.

 

ماندیم...

 

حالا نمی‌دانم کسی ما را یادش هست؟! کسی یادش مانده ما در پاوه با دست خالی و با هر چه داشتیم ماندیم و جنگیدیم، کسی داغ از دست دادن جوانان شهرمان را یادش مانده؟

 

کسی یادش مانده تا آخرین روز کسی برای کمک به ما نیامد، کسی یادش مانده، امام، ما را فراموش نکرده بود و حاضر بود همه را در مقابل آنچه بر ما گذشته مجازات کند.

 

اما هنوز هم کسی ما را به خاطر نمی‌آورد و هنوز هم در روزگار و برگه‌های تقویمش گم شده‌ایم.

 

نوشتار از محبوبه علی آقایی، خبرنگار ایسنا منطقه کرمانشاه.


نگارنده : fatehan1 در 1393/6/22 9:38:35
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:34 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای کمبود امکانات و استفاده از قاطرهای سوسنگرد

سوسنگرد را آب گرفته بود و نیروهایی که داخل شهر بودند بدون آب و غذا و تدارکات مانده بودند و مدام بی سیم می‌زدند و از ما تجهیزات و تدارکات می‌خواستند. آب گرفتگی آن قدر زیاد بود که ماشین نمی‌توانست وارد شهر و روستاهای اطراف شود. 

تدارکات، پشتیبانی و میزبانان جبهه کارهای زیادی بر عهده داشتند. از تهیه تجهیزات و اسلحه گرفته تا تعمیر ماشین آلات و نگهداری آن‌ها . ساخت حمام ها و دستشویی‌های صحرایی، ایستگاه‌های صلواتی و تعمیرگاه‌های سیار نیز توسط این عزیزان انجام می‌شد. در این میان سازماندهی کمک‌های مردمی و توزیع آب، غذا، پوشاک و امکانات در بحبوحه عملیات، خود داستان دیگری بود. "میزبان جبهه‌ها" که توسط موسسه فرهنگی هنری جنات فکه منتشر شده است، مجموعه خاطرات فرماندهان و رزمندگانی است که در سال‌های دفاع مقدس وظیفه پشتیبانی و میزبانی از رزمندگان را برعهده داشتند. یکی از این خاطرات به روایت "مرتضی قربانی" و با نگارش "زهرا عابدی" در ادامه می‌آید:

سوسنگرد را آب گرفته بود و نیروهایی که داخل شهر بودند بدون آب و غذا و تدارکات مانده بودند و مدام بی سیم می‌زدند و از ما تجهیزات و تدارکات می‌خواستند. آب گرفتگی آن قدر زیاد بود که ماشین نمی‌توانست وارد شهر و روستاهای اطراف شود. یک فکری به ذهنم رسید؛ به بچه‌ها گفتم تنها چاره کار جمع کردن الاغ‌ها و خرهای سرگردان است! همه از پیشنهادم استقبال کردند. من هم یک کاغذ برداشتم و روی آن نوشتم: جناب آقای ترجینی شما با حفظ سمت موتوری لشکر، به عنوان مسئول گردان "الاغیزه" و"خریزه" منصوب شدید. امیدوارم موفق باشید.

این بنده خدا به کمک چند نفر دیگر رفتند و هر چه الاغ و قاطر و خر در منطقه بود، جمع آوری کردند و بردند در یک مغازه مصالح فروشی مستقر کردند. یک مقدار هم کاه و یونجه برایشان فراهم کردند. بعد آمد پیش من و گفت که 56 رأس الاغ جمع کرده‌ام. البته از این تعداد، شش تا زخمی‌اند. حتی رنگ‌های الاغ‌ها را هم به من گفت. مثلا پنج تا قهوه‌ای، چهار تا مشکی، ده تا سفید و...! بعد ما آمدیم این الاغ‌ها را بین گردان‌ها تقسیم کردیم. بعد از آن رزمنده‌ها دیگر راحت شدند. تدارکات و امکانات را تا هرجا که ماشین می‌توانست می‌برد، از آنجا به بعد را سوار قاطر و الاغ می‌کردند و می‌بردند.

در این بین اتفاقات جالب هم می‌افتاد. بعضی از گردان‌ها با بعضی از الاغ‌ها دچار مشکل می‌شدند. می‌آمدند به ما می‌گفتند مثلا الاغ قهوه‌ای ما را گاز می‌گیرد یا آنکه سفید است لگد می‌اندازد. ما هم مجبور بودیم الاغ‌های شرور گردان‌ها را با آن‌هایی که برای خودمان نگه داشته بودیم عوض کنیم. یک مدتی با همین الاغ‌ها کارمان راه افتاده بود. چون سپاه سوسنگرد آنقدر تجهیزات نداشت به ما ماشین، نفربر، ایفا و ... بدهد. ما هم نمی‌توانستیم منتظر شویم تا سپاه به ما چیزی بدهد. آنقدر کار روی زمین بود که مجبور بودیم خودمان برای خودمان آستین بالا بزنیم.

یک شب برای نماز مغرب و عشا آقای بشر دوست مسئول سپاه سوسنگرد از بنده دعوت کرد که برای جلسه پشتیبانی پیشش بروم. من هم که وسیله‌ای نداشتم ناچار سوار یکی از همین الاغ‌ها شدم و رفتم آنجا. دم در ورودی نگهبان اسمم را پرسید. گفتم: مرتضی قربانی. با آن الاغی که سوارش بودم نمی‌توانستم بگویم فرمانده لشکرم. گفت صبر کن. با داخل تماس گرفت و گفت: "یکی با الاغ آمده اینجا و می‌گوید مرتضی قربانی‌ام یک کلت هم به کمرش بسته است. راهش بدهم داخل؟" آن‌ها اجازه دادند و من رفتم داخل. طناب گردن الاغم را به درختی بستم و وارد ساختمان شدم.

بعد از خواندن نماز جماعت جلسه شروع شد. نیم ساعتی از جلسه نگذشته بود که الاغ شروع کرد به عر عرکردن. حالا اهل فن می‌دانند الاغ کمتر در شب سر و صدا می‌کنند. آقای بشر دوست کم کم از صدای الاغ کلافه شد و یکدفعه گفت کدام پدرسوخته‌ای الاغ آورده اینجا؟ من گفتم: "آقای بشردوست حالا چرا ترش می‌کنی فکر کن من آوردم." گفت: "مگر اینجا جای الاغ آوردن است؟" من هم دیدم تا تنور داغ است باید نان را چسباند. گفتم: "نه اینکه شما به ما سواری و نفربر و تانک و ایفا دادی. خب وسیله نداشتم، سوار الاغ شدم." آقای بشر دوست کمی به من زل زد. حرفی نداشت. دید راست می‌گویم خلاصه همین ماجرا باعث شد من چند ماشین از سپاه بگیرم.

 


 تسنیم

 

 

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:35 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطره‌ای شنیده نشده از رئیس جمهور شهید

سفره‌ای که باعث ناراحتی شهید رجایی شد





بنده مدتی فرمانده سپاه لرستان بودم و همان زمان از شهید رجایی که رئیس جمهور بود دعوت کردم که به لرستان بیاید.

سردار یوسف فروتن از فعالان قبل از انقلاب و فرمانده سپاه لرستان بعد از انقلاب بود. وی جزو شورای مرکزی تاسیس سپاه پاسداران بود و مسولیت اولین روابط عمومی و سخنگویی این نهاد انقلابی را بر عهده داشت. سردار فروتن دقایقی میهمان خبرگزاری فارس شد که به ذکر خاطراتش از دوران انقلاب و حضورش در سپاه پرداخت. در ادامه بخشی از این گفت‌وگو را که خاطره ای است از شهید رجایی می‌خوانید و شرح کامل این مصاحبه در روزهای آینده منتشر خواهد شد.

 


بنده آقای رجایی را خیلی دوست می‌داشتم. ایشان خیلی مرتب و منظم بود و خیلی کم حرف اما جدی و قاطع. من چند خاطره با ایشان دارم. آقای رجایی وقتی رئیس جمهور شدند از من خواستند دو مسئولیت در کابینه‌شان بگیرم، اول اینکه وزیر کشاورزی شوم و دوم اینکه مدیر بخش صنایع ملی باشم.  راستش در هر دو مورد تنم لرزید چون خودم را خیلی کوچکتر از این دو مسئولیت می دانستم. اما او با صراحت گفت: نه من تو را می شناسم و مدیریت تو را می خواهم.

اما خاطره‌ای که باعث شد از شهید رجایی درس بیاموزم این بود که: بنده مدتی فرمانده سپاه لرستان بودم و همان زمان از او دعوت کردم که به لرستان بیاید. شهید رجایی گفت: اگر می خواهی بیایم باید همه چیز خیلی ساده باشد. اگر بیایم ببینم تشریفات کردی یا عده ای سرباز گذاشتی ایست بله قربان بگویند از همانجا بر می گردم. چون می‌دانستم آنقدر قاطع هست که به حرفش عمل کند گفتم: قول می دهم ساده باشد.

در جلسه ای داخل دورود گفت: فروتن غذا هم معمولی باشد، من نون و پنیر و انگور خیلی دوست دارم. گفتم: همین غذا باشد؟ گفت: بله. ما هم همین را گذاشتیم.

بچه ها که دیدند همه چیز خیلی ساده اس انگور را با همان جعبه آب گرفتند و گذاشتند سر سفره. آنجا ایشان ناراحت شد و گفت: من گفتم ساده اما نه بی سلیقه.

این خاطره هیچ وقت از ذهن من فراموش نمی‌شود چرا که ایشان در عین ساده‌گی به تمیزی و زیبایی هم بسیار اهمیت می‌دادند. شخصیت‌هایی مانند شهید رجایی واقعا کم بودند.

فارس

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:37 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گلبرگ های خاطره از شهید حسین کبیری

مرتب صحبت او این بود که به جبهه بروید و امام عزیزمان را تنها نگذارید.

 

شهید حسین کبیری
نام پدر: محمد
تاریخ تولد: 1348
محل تولد: رهنان
شغل: صافکار
یگان اعزام کننده: بسیج
تاریخ شهادت: 64/6/19
محل شهادت: اشنویه
زیارتگاه: گلزار شهدای شهر رهنان


زندگینامه:

شهید حسین کبیری، سال ۱۳۴۸ش در منطقه رهنان شهر اصفهان چشم به جهان هستی گشود. کودکی را در جمع مردم صمیمی زادگاهش سپری کرد و تحصیلات خود را تا پایان سال پنجم دبستان با موفقیت به پایان رساند. سپس ضمن تحصیل در مدرسه شبانه به کار مشغول گردید. حسین برای مدتی در یک صافکاری مشغول به‏کار شد با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، به عضویت بسیج خمینی‌شهر درآمد تا به این وسیله، راهی دیار نور گردد؛ اما مسئولین با اعزام او مخالف بودند. بعد از مدتی، رضایت‌نامه‌ای نوشت و از پدر خواست تا با امضاء آن او را به سپاه عشق روح‌الله (ره) بفرستد. ولی چون پدر سواد خواندن نداشت، متن آن را خودش خواند و پدرش درحالی‏که اشک می‌ریخت، برگه رضایت‌نامه حسین را امضاء کرد و حسین راهی میادین نبرد حق علیه باطل شد. او ۶ یا ۷ ماه در عرصه‌های نبرد جنگید و سرانجام در عملیات قادر در تاریخ نوزدهم شهریورماه سال ۱۳۶۴ هجری شمسی در منطقه اشنویه در سن شانزده سالگی مجروح شد و هیچ‌گاه به عقبه بازنگشت درحالی‏که اکثر دوستان او به اسارت بعثیان درآمدند. پیکر پاک شهید حسین کبیری را سیزده سال بعد در سال ۱۳۷۷ش در گلزار شهدای رهنان به خاک سپردند. 
جلوه هایی از شهید:
بسیار خوش اخلاق و مهربان و دوست داشتنی بود. با توجه به سن کم به عبادات اهمیت می داد و در خانه نسبت به اعضای خانواده بسیار مهربان بود.


پیام شهید:
مرتب صحبت او این بود که به جبهه بروید و امام عزیزمان را تنها نگذارید.


گلبرگ های خاطره:
اولین روز عملیات در جزیره ی مجنون ایشان را دیدم که ایستاده، از او پرسیدم امروز شاد نیستی. فرمود که فرمانده ی لشکر نجف به دلیل کم سن و سال بودن نگذاشت در عملیات شرکت کنم و الان آمده ام به هر شکل می شود خودم را به آن طرف آب (مجنون) برسانم و به سپاه اسلام بپیوندم. دومین روز عملیات شهید را در خط عملیات دیدم در حالی که تبسم بر لب داشت گفت: آخر با توافق آن ها خودم را به گردان رساندم. چهره ی شاد و معصوم او هرگز فراموش شدنی نیست.


 

نگارنده : fatehan1 در 1393/6/19 9:9:10
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:37 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای دیدار با آیت الله خامنه ای و شهید چمران

روایت‌های زیر خاطرات ستوان یکم بازنشسته «رمضان فخریانی» از دوران دفاع مقدس است.

 

 

تحویل سال در تانک

برای انجام ماموریت به منطقه‌ی آب تیمور واقع در 25 کیلومتری اهواز اعزام شدیم. فاصله‌ی ما با عراقی‌ها حدود 700 متر بود و در بعضی از خاکریزها به 2 کیلومتر می‌رسید. ماموریت گردان‌مان در آن منطقه تا آذر سال 59 ادامه پیدا کرد. عراق تک بزرگی در تنگه‌ی چزابه زده بود. ایران به خاطر حساسیت آن منطقه که شهرهای بستان و سوسنگرد را نیز در بر می‌گرفت اقدام به پاتک کرد. ما نیز حضور داشتیم. مدتی در منطقه ماندیم تا این که در 27 اسفند 60 به شوش رفتیم. روزهای پایانی سال بود. شب عید سال 61 را در تانک و با یک رادیو تحویل کردیم.

 

مجروحیت در عملیات فتح المبین

عملیات جدیدی پیش رو داشتیم. در شوش از پل کرخه نور گذر کردیم. روز اول فروردین سال 60 به منطقه مورد نظر رسیدیم و تانک‌ها را مستقر کردیم. به جز گردان ما، نیروهای زیادی در آن منطقه حضور داشتند. سرگرد مسعودی فرمانده‌ای نترس، شجاع و دلیر بود که مسئولیت گردان 231 تانک با ایشان بود. وی نیرو‌هایش را جمع و همگی را نسبت به عملیات توجیه کرد. اعلام کردند یک گردان پیاده از سپاه هم با شما ادغام می‌شود. پس از سازماندهی در تاریخ 2 فروردین 61 عملیات فتح المبین آغاز شد. وارد عملیات شدیم. در پایین تنگه‌ای به نام رقابیه در حال حرکت بودیم. دو تانک از دشمن در دهانه‌ی بالای تنگه حضور داشتند و نیروهای ما را از بالا می‌کوبیدند. به کمک بچه‌های مخلص و فداکار بسیج آن دو تانک را منهدم کردیم.

 

حضور بسیجیان در منطقه چشمگیر بود و بسیار فعالیت می‌کردند. در حین حرکت گلوله‌ی توپی به تانک خورد و شنی(زنجیر) تانک در رفت. از تانک خارج شدم. ناگهان گلوله‌ی توپی کنارم زمین خورد. از ناحیه‌ی پا و سر به شدت زخمی شدم‌. چند نفر دیگر هم زخمی شدند. به بیمارستان اهواز و از آنجا به بیمارستان لقمان اعزام شدم. پس از 25 روز استراحت و بهبودی دوباره به اهواز برگشتم.

 

رانندگی تانک با پای مجروح

پشت جاده‌ی اهواز – خرمشهر گاراژی به نام گاراژ AEG بود که گردان ما آنجا استقرار داشت. به گردان رفتم. با دوستان احوالپرسی کردم و خبر از حال و هوا و اوضاع گردان گرفتم. گفتند: بچه‌ها به دارخوین رفته‌اند. برای شرکت در عملیات یک گردان تانک به دارخوین اعزام شده بود. تاریخ 2 مهر 61 بود که به یگانم در دارخوین رسیدم. فرمانده‌ی گردان حالم را پرسید و گفت: «شما بهتر است برگردی و به خاطر حال نامساعدت در عملیاتی که پیش رو است شرکت نکنی.»

 

گفتم: «نه من حالم خوب است و می‌مانم. دوست دارم در عملیات شرکت کنم.» سازماندهی شدیم. پس از انسجام و آمادگی فرمانده‌ی گردان صدایم زد و گفت: «یکی از تانک‌ها راننده ندارد. می‌توانی رانندگی کنی؟» گفتم: «پایم آسیب دیده ولی دستانم سالم است. بله می‌توانم.» پس از سازماندهی مجدد تانک M60A1 تحویلم دادند. نهم اردیبهشت 61 بود. امیر صیاد شیرازی جهت بازدید از یگان‌های حاضر در منطقه که پشت کارون مستقر بودند وارد منطقه‌ی عملیاتی شد‌.

 

ایشان در خلال صحبت‌هایش گفت: بچه‌های مهندسی ارتش، برادران جهاد و سپاه بر کارون پلی شناور تهیه و نصب کرده‌اند. گردان شما گردانی زرهی است که باید از این پل رد شوید. او توصیه‌های ایمنی، برای عبور تانک‌ها از پل متذکر شد و همگی را به حفظ آرامش دعوت کرد. نماز را خواندیم و یگان به سمت کارون حرکت کرد. گردان‌های پیاده سپاه و ارتش هم حضور داشتند. گردان 231 زرهی زیر نظر لشکر 92 زرهی و لشکر نیز زیر نظر قرارگاه فتح بود. قرارگاه‌های فجر و نصر هم حضور داشتند. تمام قرارگاه‌ها زیر نظر قرارگاه کربلا بودند. عملیات آغاز شده بود. عراق فکر نمی‌کرد ایران از سمت کارون حمله کند. جزو اولین یگان‌هایی بودیم که در ساعت سه و بیست دقیقه به جاده‌ی اسکورته اهواز – خرمشهر که به خط سر پل معروف بود رسیدیم.

 

آنجا یگانی به نام یگان جمع آوری اسرا بود، که اسرای عراقی را جمع آوری می‌کرد. آنجا خیلی از نیروهای عراقی به اسارت درآمدند. عملیات به گونه‌ای بود که آن‌ها باور نمی‌کردند که ایران از سمت کارون دست به حمله‌ای گسترده بزند.



ما حتی از آب خنک موجود در سنگرها هم استفاده کردیم. تا آمدند به خود بیایند جاده‌ی اهواز – خرمشهر را تصرف کردیم. اولین یگانی که به جاده رسید قرارگاه فتح بود که شامل لشکر 92 زرهی، تیپ 55 هوابرد شیراز و سه تیپ از سپاه پاسداران بود. عراق به دنبال این حمله، تک شدیدی برای باز پس گرفتن جاده کرد ولی موفق نشد و بدین وسیله مرحله‌ی اول عملیات به اتمام رسید.

 

بوسیدن جاده‌ی خرمشهر - اهواز

استوار صفر حیدری یکی از دوستانم از اهواز بود. به دنبال این پیروزی مدام می‌گفت: «آقای فخریانی، خیلی وقته جاده‌ی اهواز – خرمشهر را ندیدم، بیا بریم زمینشو یه ماچ کنم.» گفتم: «نمی‌شه، منطقه زیر آتیشه. توپ و تانک بی امان می‌کوبه». گفت: «من اگر نبینم دیونه میشم.»

 

آنقدر گفت که راضی شدم تا با هم برویم. وقتی به جاده رسیدیم سرش را روی آسفالت گذاشت. زمین را بوسید. سپس دستانش را بلند کرد و با چشمانی که اشک از آن سرازیر شده بود، خدا رو شکر کرد. بلندش کردم. گفتم: ان شاءالله کل جاده و خرمشهر آزاد می‌شود.

 

عملیات با چراغ خاموش تانک

مرحله‌ی دوم عملیات در تاریخ 16 اردیبهشت 61 آغاز شد. ساعت 30/ 5 صبح روز هفدهم، یگان‌های قرارگاه فتح و از جمله گردان ما به خط مرزی رسیدیم و مستقر شدیم. موانع دشمن در منطقه بسیار زیاد بود و آتش سنگینی نیز اجرا می‌کرد. در بین راه چاله‌ها و کانال‌های بزرگی حفر کرده بودند تا مانع از پیشروی ایران شوند. درگیری شدید بود.

 

نیروهای ارتش، سپاه، نیروی هوایی و هوانیروز و جهاد استقامت می‌کردند. بچه‌های جهاد سازندگی در این عملیات نقش بزرگی را ایفا نمودند. آن‌ها شب و روز کار می‌کردند. خاکریز، سنگر، تانک و... ایجاد می‌کردند. لشکر 5 و6 عراق در منطقه‌ی آب تیمور و پادگان حمید مستقر بودند. وقتی ما سر ِ مرز رسیدیم، عراق به خاطر ترس از قیچی شدن نیروهایش از آن مناطق عقب نشینی کرد و بدین وسیله مناطق جفیر و طلائیه از اشغال دشمن خارج شد. غروب شده بود. دستور رسید کل گردان زرهی چراغ‌های تانک‌های خود را روشن کنند.

 

گفتیم: اگر دشمن کوچکترین نوری ببیند ما را زیر آتش می‌گیرد. سروان جهانگیر محمدی‌فر گفت: دستور از بالا است. همگی باید چراغ‌های تانک‌های خود را روشن کنید. پس از مدتی دیدیم کل منطقه روشن شده است. به غیر از گردان و لشکر ما دیگر قرارگاه‌ها این اقدام را انجام داده بودند. این کار باعث شد رعب و ترس زیادی در دل عراق ایجاد شود و فرار کنند. در حین فرار در همان چاله‌ها و کانال‌های حفر شده‌ی خودشان افتادند.

 

زندگی در تانک

نمازهای‌مان را با پوتین می‌خواندیم. قبله را هم نمی‌دانستیم. قبل از عملیات، جیره‌ی 48 ساعته و 72 ساعته به ما داده بودند. غذا هم به طور نامنظم از قرارگاه می‌آمد. برنج، مرغ، خورشت و... را در پلاستیک فریزر می‌ریختند و به ما می‌رساندند. وقت غذا خوردن نداشتیم. در فرصتی که پیش می‌آمد در تانک غذا را صرف می‌کردیم.

 

نکته‌ی جالب این بود که در تمامی مراحل عملیات نیروهای بسیج حضور داشتند. در زمان استراحت ما در تانک، آن‌ها به زیر تانک می‌رفتند و استراحت می‌کردند. زمان حرکت که می‌شد سربازم را که فشنگ‌گذار تانک بود به بیرون می‌فرستادم تا بسیجی‌ها را از زیر تانک خارج کند.

 

آزادی خرمشهر

پس از 26 روز توقف در خط مرزی در تاریخ 29 اردیبهشت 61 به سمت خرمشهر حرکت کردیم. دیگر همگی انتظار آزادی خرمشهر را می‌کشیدند. قرارگاه کربلا دائم اطلاعیه می‌داد و از طریق رادیو از فتح‌های ایران می‌گفت و ما هم پر شورتر و راغب‌تر می‌شدیم. مرحله‌ی سوم عملیات بیت المقدس پیشرو بود. گردان ما به سمت مرز شلمچه و جاده‌ی خرمشهر – شلمچه ماموریت پیدا کرد. ماموریت‌مان قطع کردن این جاده به منظور جلوگیری از ورود امکانات، مهمات، تجهیزات و نیروهای دشمن به خرمشهر بود. وارد عملیات شدیم، در کنار ما تیپ محمد رسول الله(ص) سپاه و تیپ 55 هوابرد ارتش حضور داشتند. پس از یک نبرد جان فرسا و نفس گیر در حالی که دشمن سخت مقاومت می‌کرد جاده در تاریخ 1خرداد تصرف و در اختیار قوای اسلام قرار گرفت. آن منطقه در 5 کیلومتری خرمشهر قرار داشت.

 

قرارگاه فتح از شرق نهر عرائض به سمت خرمشهر در حال پیشروی بود. دیگر تانک نمی‌توانست وارد شهر شود و ما در همان جاده مستقر شدیم. در ساعت سی دقیقه نیمه شب دوم خرداد، ایران در شمال جاده‌ی خرمشهر – شلمچه فشار زیادی بر دشمن وارد کرد. لشکر 11 عراق در خرمشهر مستقر بود و شدیداً مقاومت می‌کرد. ساعت 15/ 6 دقیقه روز دوم خرداد بود که قرارگاه فتح به اروند که در شمال خرمشهر بود رسید و محاصره‌ی خرمشهر را کامل کرد. قرارگاه فجر نیز از جنوب وارد عمل شده بود. درگیری و آتش به اوج خود رسیده بود.

 

ساعت 11 صبح روز سوم خرداد قرارگاه فجر در شمال نهر خَیّن با دشمن درگیری شدیدی ایجاد کرد. قرارگاه فتح از سمت غرب خرمشهر وارد شهر شد. مقاومت دشمن بسیار ضعیف شده بود. در ساعت 12 روز سوم خرداد قرارگاه فتح اعلام کرد نیروهای دشمن در خرمشهر به صورت ستونی تسلیم شده و به پیش می‌آیند. دیگر هیچ راهی برای فرار نمانده بود. سرانجام ساعت 16 روز 3 / 3 / 61 خرمشهر به طور کامل آزاد شد و به تصرف نیرو های اسلام در آمد.

 

ما در این عملیات شهیدان بزرگی تقدیم کردیم. خرمشهر با خون و اهدای جان‌های شیرین بسیار آزاد شد. شهید حمید طاهری از ناحیه سر ترکش خورد. ستوان اهرامی در داخل تانک مورد اصابت گلوله هلی کوپتر قرار گرفت. شهید سیامکی از آبادان و دوستان دیگرم در این عملیات به شهادت رسیدند. شهید امیر منفرد نیاکی فرمانده‌ی لشکر 92 زرهی و در راس شهید امیر صیاد شیرازی زحمت‌های زیادی در این عملیات متحمل شدند.

 

ما نظامی بودیم و طبق دستور حرکت می‌کردیم‌. از فرماندهی خواستیم تا اجازه دهند پس از مدت‌ها برویم و خرمشهر را ببینیم. فرمانده گفت: سر فرصت مناسب خودرویی در اختیار شما قرار می‌دهیم و چند نفر چند نفر بروید.

 

با کسب اجازه از فرمانده به خرمشهر رفتیم. شهر غیر قابل توصیف بود. تمام شهر ویران و با خاک یکسان شده بود. دشمن خودروهای اسقاطی را به صورت عمود بر زمین گذاشته بود تا مانع از هِلی بُرن شود. ولی خوشحال بودیم که شهر زیبای خرمشهر را از دشمنان باز پس گرفتیم.

 

دیدار با آقا و چمران در منطقه «آب تیمور»

اواخر سال 60 بود. یگان ما در منطقه‌ی آب تیمور بنا به ضرورتی که احساس می‌شد مستقر بود. به اتفاق یکی از دوستان برای تماس با خانواده و انجام امور دیگر به اهواز رفتیم. پس از اتمام کار نزدیکی‌های عصر بود که قصد بازگشت به منطقه کردیم. بین راه لندروری برایمان توقف کرد و ما از در عقب سوار شدیم.

 

راننده رزمنده‌ای بود که محاسن بلندی داشت و عینکی بر صورت، چفیه‌ای هم گردنش بود. فرد کناری‌اش هم لباس نظامی بدون درجه بر تن داشت و سر و ظاهرش شبیه راننده بود. (محاسن بلند و عینک روی صورت). آقایی هم کنارمان حضور داشت. سوال کردند: از بچه‌های کدوم گردان هستید؟ گفتم: ارتشی هستیم. از گردان 231 زرهی تانک.



آقایی که کنار راننده نشسته بود برایمان دعا کرد و گفت: دست شما درد نکنه خسته نباشید. ان شاءالله به سلامت به آغوش خانواده‌تان برگردید. حدود 5 کیلومتر مانده به آب تیمور جاده‌ای بود که به سمت منطقه‌ای به نام دُبّ حَردان می‌رفت. آن‌ها عذرخواهی کردند و گفتند: ما به این سمت می‌رویم. زحمت بقیه‌ی راه بر دوش شماست.

 

تشکر کردیم و پیاده شدیم. پس از چند روز خبر دادند دکتر چمران در منطقه‌ی دهلاویه به شهادت رسیده است. برای ادای احترام به دهلاویه رفتیم. به ناگاه عکس آن راننده را قاب شده در منطقه دیدم. فهمیدم شهید چمران همان راننده بوده است. در همین حین آن آقایی که کنار راننده (شهید چمران) نشسته بود را آن جا دیدم. با شلوغی دوروبرش دریافتیم ایشان آیت الله خامنه‌ ای است. این خاطره از خاطرات فراموش نشدنی من بود.

 

جام نیوز

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:38 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطره جانباز واقعه ۱۷ شهریور از دیدار با امام راحل(ره) پس از حادثه

چهل مردیان، جانباز واقعه ۱۷شهریور که از ناحیه یک دست دچار جراحت شده و عصب دستش را از دست داده است، به تنها دیدارش با امام خمینی اشاره می‌کند که در مرداد سال ۵۸ اتفاق افتاده است. دیداری که به اعتقاد وی آرزوی همه اعضای خانواده‌اش بود.

 


محمدعلی چهل مردیان، جانباز 56 ساله واقعه 17شهریور در گفت‌وگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، از حادثه‌ 17 شهریور سال 57 به ارائه خاطراتی پرداخت و گفت: من آن سال سرباز بودم؛ حدوداً 20 سال داشتم. امام خمینی(ره) فرموده بودند از پادگان‌ها فرار کنید من گردان توپخانه مشهد بودم و یک روز قبل یعنی روز 16 شهریور ماه به تهران آمدم.

وی ادامه داد: فردای آن روز با پدر و برادر بزرگم به میدان شهدا رفتیم از پشت برق ژاله سربازها تیراندازی را شروع کردند؛ مردم تیر می‌خوردند و روی هم می‌افتادند. ناگهان تیر به قلب پدرم اصابت کرد و بعد هم دست خودم تیر خورد جراحتم به گونه‌ای بود که دستم آویزان شده بود. بعد از این حادثه من 45 درصد جانبازی گرفتم.

این جانباز تصریح کرد: مرا اول به بیمارستان بازرگانان خیابان ری بردند بعد از آنجا ارتش مرا به بیمارستان ارتش در انتهای خیابان شهید بهشتی فعلی انتقال دادند. 45 روز آنجا بستری بودم. عصب دستم قطع شده بود. برادر بزرگتر و پدرم  را هم به بیمارستان بهادری در خیابان شکوفه بردن و پدرم در بهشت زهرا در قطعه 17 گلزار شهدا به خاک سپرده شد.

چهل‌مردیان در ادامه سخنانش افزود: به خاطر این حادثه و درمان حدودی دستم، سه سال فیزیوترابی و سه بار عمل جراحی شدم تا دستم به حالتی دربیاید که مثلاً بتوانم دنده ماشین را عوض کنم. چون در وزارت بهداری و بیمه بودم هزینه‌های درمانی را نیز آن‌ها متقبل شدند و بخش کوچکی از هزینه‌ها را خودم پرداختم.

وی به خاطره‌ای از تنها دیداری که پس از حادثه با امام خمینی داشتند اشاره کرد و اظهار داشت: پس از آن حادثه در مردادماه سال 58 با حضرت امام خمینی دیداری داشتیم. ما را به قم بردند. این دیدار بر خلاف بیشتر دیدارهای دیگر امام خصوصی بود جانبازان حادثه و خانواده‌های شهدای 17 شهریور در اتاق کوچکی با امام دیدار کردند. این اتفاق برای من خیلی مهم و ارزشمند بود. آرزوی همه اعضای خانواده‌ام بود که حضرت امام را آن هم از آن فاصله نزدیک زیارت کنند. من به نیابت همه‌شان در آن  دیدار حضور یافتم.

این جانباز 45 درصد 17 شهریور در پایان سخنانش گفت: امام از ما خواستند تا یکی یکی خودمان را معرفی کنیم. من اسم پدرم را هم آوردم و گفتم که در این حادثه به شهادت رسیدند. ایشان ما را به صبر و بردباری فراخواندند و برای همه ما سخنرانی کردند.

 


نگارنده : fatehan1 در 1393/6/18 9:23:52
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:39 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گزارش اولین دستگیری و بازجویی یک معلم

«محمدعلی» در اوایل دهه 1340 شمسی، موظف بود، چند روز در هفته برای تدریس به شهرستان قزوین برود. وی صبح ها پس از نماز، به قزوین عزیمت می کرد و شب ها دیر وقت به خانه بازمی گشت.


 «محمدعلی رجایی» در اویل دهه 1340 شمسی، موظف بود، چند روز در هفته برای تدریس به شهرستان قزوین برود. وی صبح ها پس از نماز، به قزوین عزیمت می کرد و شب ها دیر وقت به خانه بازمی گشت. روز 11 اردیبهشت 1342، رجایی پس از آن که در قزوین از اتوبوس پیاده شد و عازم دبیرستان بود، دستگیر و به زندان شهربانی قزوین منتقل شد. گزارش دستگیری ایشان به قرار زیر است:

ریاست محترم سازمان اطلاعات قزوین

محترما بعرض می رساند، در اجرای اوامر شفاهی آن ریاست، اینجانب باتفاق آقای فرامرز گروسی، در ساعت 6 و 45 دقیقه صبح روز 11/2/42 جهت دستگیری آقای محمدعلی رجایی، دبیر فرهنگ به خیابان پیغمبریه عزیمت و مراقبت مداوم بعمل آمد. نامبرده در ساعت 9 صبح، جلو دبیرستان مشاهده شد. با در دست داشتن یک کیف دستی، قصد داخل شدن به  دبیرستان محمد قزوینی را دارد، بلافاصله وی دستگیر و وسیله تاکسی شماره 177449 قزوین به اداره جلب گردید. پس از ورود به اداره، از وی بازرسی بدنی بعمل آمد و اوراق مضره و غیره بشرح زیر کشف گردید که شخصا پشت اوراق را با خط خودش نوشت. وسیله اینجانب به قزوین حمل گردیده و امضا نمود. بدینوسیله شخص فوق الذکر معرفی و اوراق کشف شده به پیوست تقدیم می گردد.     کبیری

1- اوراق مضره چاپی (سازمان کارگری  نهضت آزادی) دوازده برگ

2- زنجیر استبداد یک نسخه در دو برگ

3- پیش نویس خطی اعلامیه مضره، سه برگ

4-قبض ارسال یک پاکت سفارش، مورخه 9/2/42 از نارمک به گرگان، یکبرگ

5- نامه به رییس دبیرستان محمد قزوینی با پاکت مربوطه

6-کارت دعوت در جلسات هفتگی مجمع مسلمین، یک برگ

7-اوراق امتحانات هندسه، چهل و پنج برگ

8- برگ درخواست اشتراک از مجله نور دانش، یکبرگ

9 -تقویم بغلی بانک سپه، یکجلد

10-دفترچه بغلی که با خط، یادداشت های مضره نوشته شده است، یکجلد

11-قرآن مجید، یکجلد

محمدعلی رجایی در همین روز برای نخستین بار مورد بازجویی قرار گرفت که متن کامل این بازجویی را پیش رو دارید:

برگ بازجویی از آقای محمدعلی رجایی تاریخ: 42.2.11

س- هویت خودتان را بیان نمایید.

ج- اسم محمدعلی، شهرت رجایی، فرزند عبدالصمد، شماره شناسنامه 613 ، صادره از قزوین، متولد 1312 . شغل دبیر ریاضی فرهنگ قزوین، مسلمان، تبعه ایران، دارای سود و عیال، فاقد پیشینه کیفری، ساکن تهران - نارمک- خیابان سمنگان، منزل شخصی.

س- متعهد می‌شوید هرچه از شما سؤال شد حقیقت را بگویید یا خیر؟

ج- بله ان‌شاءالله.

س- شما در چه روزهایی از تهران برای تدریس به قزوین رفت و آمد می‌کنید؟

ج- چهارشنبه هر هفته به طور مرتب.

س- اعلامیه‌های مضره «سازمان کارگری نهضت آزادی» و اعلامیه مضره «زنجیر استبداد» که شما حامل آن بودید و در کیف شما کشف گردید. چه شخصی این اعلامیه‌ها را به شما داده است؟ معرفی نمایید.

ج- اشخاص مختلفی به منزل من می‌آورند و من همه هفته هر موقع که این اعلامیه به چاپ برسد، وسیله بنده به قزوین حمل و پخش می‌نمایم.

س- این اعلامیه‌های مضره که وسیله شما در روزهای چهارشنبه به قزوین حمل می‌گردد به چه اشخاصی می‌دهید؟ معرفی نمایید.

ج- چون من در قزوین هم فکر ندارم، به هر کس که به نظرم می‌رسید، در هرکجا بود می‌دادم و اگر شخص مناسبی پیدا نمی‌کردم، اعلامیه‌ها را در صورت امکان در کوچه‌های خلوت می‌ریختم و در غیر این صورت ناچار مراجعت می‌دادم.

س- اشخاصی که به آنها اعلامیه مضره داده‌اید معرفی نمایید.

ج- نام آنها را نمی‌دانم.

س-  شما اظهار نمودید که اشخاص مختلفی به منزلتان رفت و آمد می‌نمایند و اعلامیه‌ مضره که در تهران به چاپ می‌رسد به شما می‌دهند. چگونه اشخاصی که شما نمی‌شناسید، به منزل خود راه می‌دهید.

ج- هرگز این اشخاص به منزل من رفت و آمد نمی‌کنند، چون در محل به علت شغل معلمی شهرت دارم، منزل مرا پیدا کرده و اغلب بدون زدن درب به منزل می‌ریزند و یا به وسیله بچه‌ که در منزل هست داده و می‌روند و یادآور می‌شوم که وضعیت من برای آقای دکتر سحابی روشن است و از جهت رفت و آمد به قزوین اطلاع پیدا کرده‌اند.

س- اشخاصی که سبب انتشار این اعلامیه‌های مضره می‌باشند معرفی نمایید.

ج- آقایان دکتر سحابی و مهندس بازرگان (مهدی) و سیدمحمود طالقانی را به خوبی می‌شناسم.

س- شما در چه مواقع با آنها تماس می‌‌گیرید.

ج- پس از گرفتاری ایشان که در بالا به عرض رسید، فقط یک مرتبه در زندان قصر با آقایان مهندس مهدی بازرگان و آقای دکتر یدالله سحابی ملاقات کرده ام.

س- ملاقات شما در چه تاریخی با آنها بود و به اتفاق چه اشخاصی برای ملاقات نامبردگان رفته بودید.

ج- روز دوشنبه مورخ 42.1.26 به اتفاق آقای فریدون سحابی و عزت‌الله سحابی و دو نفر خانم در ساعت 15:30 برای مقالات وی به زندان قصر رفتیم. چون ایشان رئیس دبیرستان کمال در تهران و استاد دانشگاه می‌باشند و بنده در دبیرستان فوق‌الذکر مشغول تدریس هستم و ضمناً پاره‌ای از کارهای اداری آن دبیرستان نیز با بنده است برای دادن گزارش و گرفتن دستورهای لازم با وی ملاقات نمودم.

س- در موقع ملاقات شما با دکتر سحابی و مهندس بازرگان چه اظهاراتی شد و چه دستوراتی درباره پخش اوراق مضره و یا تهیه و چاپ آن به شما محول گردید.

ع- درباره کارهای...[نقص اسناد]

س- اعلامیه زنجیر استبداد را چه شخصی به شما داده و تعداد آن چند برگ بوده است.

ج- این نامه زنجیر استبداد که پهلویم بود، به ضمیمه اعلامیه‌های «نهضت آزادی» داده بودند چون در کیفم بود همراه خود به قزوین آوردم و قبلا هم مطالعه نموده بودم و قصد به کسی دادن آن را نداشتم و فقط یک نسخه در دو برگ بود.

س- اعضا «جبهه ملی» که با شما روابطی دارند بیان دارید؟

ج- چون من عضو وابسته به «جبهه ملی» نیستم کسی از آنها با من تماس نمی‌گیرد.

س- شما در کدام دسته وابسته هستید؟ بیان نمایید.

ج- بنده عضو «سازمان نهضت آزادی ایران» هستم.

س- شما در چه تاریخی به عضویت «سازمان نهضت آزادی ایران» در آمدید.

ج- بنده در سال تحصیلی 39 و 40 ثبت‌نام نمودم.

س- شما از تاریخ ثبت‌نام تاکنون چه فعالیت‌هایی نموده‌اید؟ شرح دهید.

ج- شرکت در مجالس رسمی و خواندن ترجمه قرآن در مجلس تعزیه عاشورای سال 1280 قمری در دزاشیب تهران و آوردن اعلامیه به قزوین روزهای چهارشنبه سال 41 و 42 و پخش آن در قزوین.

س- اشخاصی که در مجالس رسمی «نهضت آزادی» شرکت داشتند معرفی نمایید.

ج- 1- مهندس بازرگان 2- دکتر یدالله سحابی 3- محمود طالقانی 4- حنیف‌نژاد 5- عباس شیبانی 6- رحیم عطایی 7- حسن نظیه (نزیه). فقط اشخاص فوق را می‌شناسم ولی در موقع تشکیل مجالس رسمی در کلوپ نهضت واقع در خیابان کاخ و یا مسجد دزاشیب و مسجد هدایت عده زیادی تجمع می‌نمودند.

س- هیات موسسین «نهضت آزادی» چه اشخاصی هستند؟ معرفی نمایید.

ج- 1- مهندس مهدی بازرگان 2- دکتر یدالله سحابی 3- سید محمود طالقانی پیشنماز مسجد هدایت 4- حسن نظیه (نزیه) وکیل دادگستری در تهران 5- مهندس منصور عطایی استاد دانشکده کشاورزی کرج 6- رحیم عطایی

س- در «سازمان نهضت آزادی ایران» چه سمتی به شما محول شده است؟ بیان نمایید.

ج- بعد از ثبت‌نام قرار شد در کلوپی که در خیابان کاخ است، متصدی کتابخانه شوم ولی قبل از تشکیل کتابخانه محل کلوپ بسته شد و پس از آن هیچ اطلاعی از وجود و یا چگونگی آن ندارم.

س- اعضاء «نهضت آزادی ایران» که در قزوین می‌باشند و با شما همکاری دارند معرفی نمایید.

ج- بنده قبلا به عرض رساندم که در قزوین هم‌فکر ندارم.

س- به طوریکه اطلاع رسیده، شما در چند ما قبل، اغلب اوقات اعلامیه‌های «جبهه ملی» را به قزوین حمل و توزیع نموده‌اید. اشخاصی که از شما اعلامیه می‌گرفته‌اند معرفی نمایید.

ج- بنده چون عضو «نهضت آزادی ایران» هستم، هیچ گونه فعالیتی برای «جبهه ملی» نکرده و تا زمانی که وضع «جبهه ملی» به همین صورت باشد، فعالیتی نخواهم نمود و چون ما طرفدار عقاید مذهبی هستیم و «جبهه ملی» هیچ گونه اثری در این مورد نشان نداده است لذا با «جبهه ملی» ارتباطی نداشته و تمایلی هم نداریم.

س- کدام یک از روحانیون و معلمین قزوین در «نهضت آزادی ایران» عضویت، متمایل می‌باشند.

ج- مرحوم سیدضیاءالدین سید جوادی به «نهضت آزادی ایران» متمایل بود و چون در سن 13 سالگی به تهران رفته ساکن شده‌ام اصولا با روحیه روحانیون قزوین آشنایی ندارم و از تمایل آنها اطلاعی ندارم. [پایان بازجویی]

پس از اتمام بازجویی، ساواکِ قزوین، گزارشی را به ساواکِ تهران ارسال می کند که متن آن بع این قرار است:

 


گیرنده: ریاست ساواک تهران

فرستنده: ساواک قزوین

موضوع: آقای محمدعلی فرزند عبدالصمد شهرت رجایی

از مدتها قبل با این ساواک اطلاع می‌رسد که نامبرده بالا دبیر ریاضی دبیرستان محمد قزوینی که یکی از اعضای مؤثر نهضت آزادی وابسته به جبهه ملی بوده برای اینکه اعمال پلید خود را بتواند در پوششی عملی کند محل تدریس خود را هم در تهران و هم در قزوین به نحوی تعیین و تنظیم نموده که در تهران پس از تماس با عناصر و عوامل احزاب مزبور و اخذ آموزش‌های لازم به قزوین آمده ضمن انتشار اوراق مضره دبیران و دانش‌آموزان و کارگران و به طور کلی مردم را بر علیه دولت و مقام شامخ سلطنت بدبین و موجب ناامنی در منطقه گردد.

پس از تحقیق و بررسی معلوم گردید که وی روزهای چهارشنبه هر هفته پس از تماساهای متوالی با عناصر بالا اوراق مضره با خود به قزوین حمل و بین مردم انتشار می‌دهد که در نتیجه روز چهارشنبه 42.2.11 وسیله مأمورین نامبرده تحت مراقبت غیر محسوس قرار گرفت و به محض ورود به قزوین و قبل از دخول به دبیرستان محمد قزوینی جلب و به این ساواک دلالت گردید که بلافاصله از کیفی که همراه داشت بازرسی در نتیجه اوراق مضره‌ای شامل 12-1 برگ اوراق سازمان کارگری نهضت ایران خطاب به کارگران 2- دو برگ اعلامیه زنجیر استبداد که در آن مطالبی علیه مقام شامخ سلطنت نوشته شهد است به تاریخ فروردین‌ماه 42، 3- سه برگ اوراق خطی مربوط به هدف دین 4- یک قبض پستی که از قرار معلوم یک بسته اوراق مضره برای گرگان جهت صالحی نام از تهران فرستاده است از وی کشف گردید.

در بازجویی که از نامبرده به عمل آمد خود را محمدعلی فرزند عبدالصمد شهرت رجایی دارنده شناسنامه 613 صادره از قزوین 1312 شغل دبیر ریاضی فرهنگ قزوین ساکن تهران نارمک خیابان سمنگان معرفی و اظهار داشته که در تهران در دبیرستان کمال تدریس می‌نماید و خود را یکی از اعضا نهضت آزادی قلمداد و ارتباط خود را با آقایان دکتر سحابی رئیس دبیرستان کمال و استاد دانشگاه و مهندس مهدی بازرگان و سیدمحمود طالقانی و عزت‌اله سحابی محرز و مسلم تأیید و حتی اضافه نموده که روز دوشنبه 42.1.26 برای ملاقات دکتر یداله سحابی و عده‌ای دیگر که در زندان قصر بودند رفته و ایشان‌ را ملاقات و دستورهای لازم از وی اخذ نموده و در بازجویی اعتراض کرده که از سال 39 در این سازمان نام‌نویسی نموده و از آن سال تاکنون  فعالیت‌هایی داشته است و همکاران نزدیک خود را که اغلب در کلوپ نهضت واقع در خیابان کاخ و یا در مسجد دزاشیب و مسجد هدایت تجمع می‌نمایند.

در این مرحله، ساواکِ قزوین، پرونده محمدعلی رجایی به دادگاه ارجاع می شود:


 

به گزارش

از: ساواک قزوین

به: مدیریت کل اداره سوم- ریاست ساواک تهران

موضوع: محمد علی رجایی فرزند عبدالصمد

برابر اعلام بازپرسی 2 پادگان قزوین پرونده اتهامی نامبرده بالا پس از صدور قرار مجرمیت و کیفر خواست جهات رسیدگی به دادگاه عادی پادگان قزوین احاله گردیده است.

رئیس سازمان اطلاعات و امنیت قزوین.نادور

 

روز 25 اردیبهشت 1242، محمدعلی رجایی مجددا بازجویی می شود که متن آن به قرار زیر است:

 

- هویت خود را بگوئید.

اسم محمد علی شهرت رجایی فرزند عبدالصمد شماره شناسنامه 613 صادره از قزوین متولد 1312 قزوین شغل دبیر فرهنگ قزوین ساکن تهران نارمک خیابان سمنگان منزل شخصی دارای سواد و عیال مسلمان تبعه ایران.

- متعهد می‌شوید هرچه از شما سؤال شد حقیقت را بگوئید.

بله

- اعضاء وابسته به جبهه ملی که با شما همکاری داشته و در قزوین می‌باشند معرفی نمائید.

قبلا به عرض رساندم که هیچگونه همکاری با جبهه ملی ندارم.

- افرادی که وابسته به نهضت آزادی در قزوین می‌باشند و با شما همکاری داشته‌اند معرفی نمائید.

همانطوری که قبلا عرض کردم در قزوین هیچ همفکری ندارم که با من همکاری کرده باشد.

- اعلامیه های نهضت آزادی که وسیله شما به قزوین حمل می‌شد به چه اشخاصی می‌دادید؟

اعلامیه اعتصاب غذای زندانیان بوسیله این جانب به قزوین حمل شد، به خاطر اسم آقای «سید محمود طالقانی» و اعلامیه‌هائی که تحویل سازمان اطلاعات و امنیت قزوین می‌باشد و در کیف من کشف گردید و موضوع سؤال را قبلا به عرض رسانده‌ام که به اشخاصی که خودم فکر می‌کردم مناسب هستند، بدون آشنایی دادم و شاید به همین علت برای این موسسه معلوم شده است که من حامل اعلامیه می‌باشم.

- اسم اشخاصی که شما به آنها اعلامیه داده‌اید بگوئید.

بنده در هفته یک مرتبه برای تدریس در دبیرستان محمد قزوین می‌آیم و مدت 15 سال است که از قزوین مهاجرت و به تهران ساکن شده‌ام لذا کسانی را که در این زمینه فعالیت می‌کنند نمی‌شناسم و اشخاصی که اعلامیه‌های «نهضت آزادی» را داده‌ام نمی‌شناسم و نام اعلامیه‌هائی که پخش نموده‌ام قبلا به عرض رسانیدم.

- چگونه می‌شود که شما کسی را نشناخته و بدون شناسایی قبلی اعلامیه مضره به او بدهید و او از شما بگیرد؟ حیقت موضوع را بگوئید.

اعلامیه‌ای که من می‌دادم هیچ موضوع مضری نداشت زیرا فقط اعلامی برای اطلاع مردم از اعتصاب غذا بوده است و به این جهت آن را بدون هیچ حسابی داده‌ام. در صورتی که موضوع مضری می‌داشت، البته از پخش آن خودداری می‌کرد.

- اعلامیه‌هائی که از «نهضت آزادی» وسیله شما به قزوین حمل می‌گردید در دبیرستان محمد قزوین با سایر دبیرستان‌ها پخش می‌شد. موضوع به طور مشروح بگوئید.

من به حقیقت مخالف هرگونه فعالیت غیر درسی در دبیرستان هستم. سابقه کار من نشان می‌دهد که کمالِ علاقه به کتابخانه‌های دبیرستان‌ها داشته و همواره در جهت فوق برنامه در این کار کوشش می‌نمودم. به نظر من بزرگترین خیانت این است که رابطه‌ای بین محصل و معلم غیر از موضوع‌های درسی باشد در این جا تعهد می‌نمایم وجدانا که هیچگونه فعالیتی در هیچ دبیرستانی ننموده‌ام جز کتاب و کتابخانه.

- آموزگاران و دبیرانی که با شما تماس نزدیک داشته‌اند در قزوین معرفی نمائید.

از نظر درسی با همه دبیران ریاضی فرهنگ قزوین دوست هستم و اغلب اوقات نهار را در منزل یکی از آنها می‌خورم.

- اسامی اشخاصی که برای صرف نهار به منزلشان می‌رفته‌اید بگوئید.

آقای فیروزگان دبیر ریاضی فرهنگ قزوین - آقای کاظم نائینی دبیر ریاضی فرهنگ قزوین آقای مهدی پوربهمن و منزل آقای تجارت‌چی دبیر ریاضی فرهنگ قزوین.[پایان سند بازجویی]

روز 14 خرداد 1342، ساواکِ قزوین، درخواستی به قرار زیر به ساواکِ تهران ارسال می نماید:


 

نخست وزیری

شماره 2949

تاریخ: 14/3/42

فرستنده: ساواک قزوین

گیرنده: ریاست ساواک تهران

موضوع: آقای محمد علی رجایی فرزند عبدالصمد

بدینوسیله دو برگ تعهد نامه کتبی که از طرف نامبرده بالا به این ساواک تسلیم شده و در آن تنفر و انزجار و همچنین استعفای خود را از کمیته نهضت آزادی و جبهه ملی و احزاب وابسته به آن اعلام داشته جهت استحضار به همراه تقدیم مقرر فرمایید در صورت تصویب نسبت به تبدیل قرار وی اوامر مقتضی صادر و نتیجه را امر بابلاغ فرمایند.

رئیس سازمان اطلاعات و امنیت

قزوین - نادور

سندِ زیر، دستور ساواک تهران، جهات تبدیل قرارِِ محمدعلی رجایی است:

 


فرستنده: ساواک تهران

گیرنده: ریاست ساواک قزوین

شماره: 5419 س ت

تاریخ: 23/2/42

موضوع: درباره محمد علی رجایی

مراتب به عرض رسید پی نوشت فرمودند:

«ساواک قزوین در تبدیل قرار نامبرده اقدام و نتیجه را اگهی فرمایند.»

رئیس دبیرخانه ساواک تهران-فتوحی
-


نگارنده : fatehan1 در 1393/6/17 9:42:48
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:40 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خواب مادر شهیدی که با گذشت یک روز تعبیر شد/راز 50 تومانی که شهید از مادرش گرفت

هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود که خواب دیدم آب روان، یک جنازه‌ای را با خود می‌برد که سر به بدن ندارد؛ فردا صبح خبر شهادتش را آوردند و گفتند: حسن وقتی شهید شد سر به بدن نداشت و جنازه‌اش را آب برد.


مرور کردن خاطرات شهدا از زبان مادرانشان که سال‌ها بعد از شهادت آنان با این خاطرات زندگی می‌کنند، برای ما شنیدنی و یادآور جان‌فشانی‌های آنان در هشت سال دفاع مقدس است.

هدف از مرور کردن خاطرات شهدا، زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدای استان قزوین است؛ این خاطرات توأم با شیرینی و تلخی‌ است و برای ما یادآور دلاورمردی‌ها و شجاعت‌های آنان در هشت سال دفاع مقدس است.

خاطرات هشت سال دفاع مقدس باید با هدف آشنایی نسل جوان با رزمندگان، شهیدان و جانبازان بیشتر بازگو شود تا آنانی که جنگ تحمیلی را ندیدند، بیشتر با اهداف شهدا آشنا شوند.

قشرهای مختلف جامعه به ویژه جوانان می‌توانند با مطالعه خاطرات آنان، بیشتر با سیره زندگی این شهدا آشنا شوند، در بین خاطرات آنان به آخرین وداع این شهدا با مادرانشان مرور می‌کنیم.

فاطمه صادقیان مادر شهید اسدالله نجارپور، ضمن بیان خاطرات فرزندش به خبرنگار خبرگزاری فارس در قزوین می‌گوید: نزدیک به دو سال بود که خدمت سربازی‌اش را در جبهه‌ها می‌گذراند؛ یکبار که به مرخصی آمده بود تا عکسی برای برگه پایان خدمتش بگیرد، کمی دیرتر به جبهه‌ها برگشت و برای همان چند روز چهار ماه برایش اضافه خدمت بُریدند، اما او فقط می‌خندید.

آخرین‌بار که برای مرخصی و دیدار با ما آمده بود با همه‌ مرخصی‌های دیگرش فرق داشت؛ وقتی می‌خواست برود حال عجیبی داشتم، برایش باقلوا و شیرینی خانگی پختم و توی ساکش گذاشتم و سفارش کردم قدری هم به فرمانده و دوستانش بدهد.

آن روز که می‌رفت حال خوبی نداشتم؛ باهم روبوسی کردیم او را از زیر قرآن رد کردم و پشتش آب پاشیدم؛ یک لحظه به زبانم آمد که خدایا او را به نزد تو می‌فرستم و ته دلم احساس کردم که او دیگر نخواهد آمد، اما گفتم: «حسین جان این دفعه زودتر بیا، اگر نیایی من می‌آیم جبهه به دنبالت»، حسین هم گفت: «نه مادر اگر بیایی آبرویم می‌رود فقط دعا کنید که من شهید شوم».

ماه رمضان بود رفته بودیم مسجد جلسه قرآن، عروسم آمد و گفت: مادر با بلندگو اعلام کردند که اسدالله نجارپور شهید شده است؛ کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: خوب اسدالله همان حسین من است دیگر و من مانده بودم که خبر شهادت حسین را به دختری که برایش نشان کرده بودیم تا بعد از سربازی عروسی کنند چگونه بدهم؟

سرباز شهید اسدالله نجارپور دوم خرداد سال 41 در قزوین به دنیا آمد، پدرش محمدعلی نام داشت و تا پایان دوره راهنمایی درس خوانده بود که به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت و در هفدهم فروردین سال 67، در قصر شیرین توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سینه و سر، شهید شد، مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

این شهید بزرگوار در وصیت‌نامه‌اش می‌نویسد: بسم الله الرحمن الرحیم، بسم رب الشهدا و الصدیقین، «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» سوره الفجر 27 و 28. آری انسان می‌میرد و جز خاطره‌ای از او به جا نمی‌ماند و اما چه خوب است که در راه آزادسازی وطن و اسلام شهید گردد تا خاطرات قهرمانانه‌اش در صحیفه‌ پرارج انقلاب اسلامی، برای همیشه‌ در تاریخ جاودان بماند.

آنان که در راه خدا و میهن عزیزشان جان دادند و شهید شدند روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد؛ سلام و درود فراوان به رهبر عظیم‌الشأن، خمینی بت‌شکن و سلام به تمامی رزمندگان اسلام که همراه آنان، ایام خاطره‌انگیز و خوشی را داشته‌ام.

و درود فراوان به ملت مسلمان و شهیدپرور ایران؛ من، این چند سطر را به عنوان وصیت‌نامه به خانواده‌ام تقدیم می‌دارم؛ اول سخن با مادرم دارم: مادر عزیز! مرا ببخش که هرگز نتوانستم فرزندی شایسته برایت باشم، آنچه که به من داده‌ای، بهایی بس گران دارد و من توان جبران آن را ندارم.

مادر جان، تو خوب می‌دانی که بعثی‌های کافر در کشور ما چه جنایات زیادی را مرتکب شده‌اند و سراسر جبهه‌ها، نشانه‌های ظلم و ستم این از خدا بی‌خبران است. 

مادر جان! اینک که من در جبهه هستم و در اینجا، چه در خط مقدم و چه موقع حمله، اگر خداوند شهادت را نصیبم نمود، تو خوشحال باش که خداوند تو را به عنوان مادر شهید برگزیده. مادر عزیزم، می‌دانم که به خاطر آرامش قلبت گریه خواهی کرد.

رقیه باجلان مادر شهید فیضی باجلان از مادران دیگر شهدای قزوین ضمن بیان خاطرات فرزندش به خبرنگار ما می‌گوید: پسرم یکم فروردین‌ماه سال 67 به جبهه‌ها اعزام شد، او دو روز قبل از اعزام مرا با خود به امامزاده حسین(ع) برد و با هم زیارت کردیم، 50 تومان از من پول گرفت و انداخت داخل صندوق نذورات؛ چیزی نپرسیدم. رفتیم به گلزار شهدا؛ او سر مزار یکی از دوستان شهیدش نشست و چیزهایی گفت که من متوجه نشدم.

از آنجا مرا به بازار برد و گفت: مادر جان هرچه دوست داری بگو تا برایت بخرم؛ هیچ وقت پسرم را این‌طوری ندیده بودم؛ کارهایش را توی ذهنم مروری کردم؛ پول توی صندوق نذورات، صحبت با دوست شهیدش و اصرار برای اینکه برایم چیزی بخرد!

وقتی همدیگر را در آغوش کشیدیم گریه می‌کرد؛ من تا آن روز اینگونه گریه پسرم را ندیده بودم؛ آهسته به من گفت: مادر جان تو می‌دانی که من شهید می‌شوم، دعایم کن!

گفتم: نه، مادر ان شاءالله که سالم برمی‌گردی! او هم دیگر هیچ نگفت و من هم چیزی نداشتم تا بگویم؛ 20 روز بعد، پنجوین عراق شاهد عروجش شد.

شهید فیضی باجلان یکم شهریور 45، در روستای لشکرگاه از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش نصرالله نام داشت و کشاورز بود، تا پایان دوره ابتدایی درس خواند و به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت.

این شهید بزرگوار در تاریخ 21 فروردین 67، در مریوان توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، شهید شد که مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش واقع است.

سکینه وهابی نجات مادر شهید حسن محمد‌ رحیمی‌ها یکی دیگر از مادران شهدای قزوین ضمن بیان خاطرات فرزندش به خبرنگار ما می‌گوید: نخستین‌بار که تصمیم گرفت تا به جبهه برود فقط 14 سال داشت؛ من و پدرش مخالف بودیم؛ به او گفتم: تو پسر اول ما هستی و باید بمانی و مراقب ما باشی.

گفت: نه، مادر! من، حالا که در جبهه‌ها به وجود افرادی چون من نیاز است باید بروم، حتی به عنوان سیاه لشکر هم که شده می‌روم تا صدام بسوزد! حضور ما حتی به عنوان سیاه لشکر هم موجب ترس و وحشت دشمن می‌شود.

خلاصه ما هم رضایت دادیم و او را راهی کردیم اما نه پشتش آب پاشیدیم و نه از زیر قرآن ردش کردیم.

برای بار دوم که رفته بود جبهه، به من و پدرش نگفت؛ شب بود، دیدم حسن نیامد، نگران شدم، مثل آدم‌هایی که همه چیزشان را گم کرده باشند زدم از خانه بیرون؛ سر کوچه دوستانش را دیدم، آن‌ها گفتند که او را در پایگاه شهید چمران دیده‌اند، رفتم آنجا گفتند: ساعت سه بعد از ظهر اعزام شد.

اول شوکه شدم؛ لحظه‌ای خشکم زد و بعد گریه‌ام سرازیر شد، پاهایم دیگر توان حرکت نداشت؛ حس و حالی داشتم که در دفعه‌ اول اعزامش نداشتم؛ رفتم خانه به پدرش گفتم.

چند روزی گذشت برایمان نامه فرستاده بود؛ من حالم خوب است، غصه نخورید، من به خط مقدم نمی‌روم. خنده‌ام گرفت، اما توی دلم آشوبی به پا بود، می‌فهمیدم که الکی نوشته است، او می‌خواست ما نگران نشویم.

هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود که آن شب در خواب دیدم در جایی آب روان یک جنازه‌ای را با خود می‌برد که سر به بدن ندارد؛ فردا صبح خبر شهادتش را آوردند و گفتند: حسن وقتی شهید شد سر به بدن نداشت و جنازه‌اش را آب برد.

من سیزده سال صبر کردم؛ دعا کردم؛ التماس خدا را کردم تا اینکه استخوان‌هایش را آوردند.

دانش‌آموز شهید حسن محمدرحیمی‌ها در تاریخ یکم دی‌ماه سال 47 در قزوین به دنیا آمد؛ پدرش اسدالله، کارگر بود، این شهید دانش‌آموز اول متوسطه در رشته تجربی بود و از سوی بسیج در جبهه حضور یافت.

این شهید بزرگوار هفتم اسفند 62، در جزیره مجنون عراق در عملیات خیبر به شهادت رسید و پیکر مطهرش در تاریخ سیزدهم خرداد سال 75 پس از مدت‌ها و پس از تفحص، در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

باید گفت: شهدای هشت سال دفاع مقدس با گذشتن از جان خود در جنگ تحمیلی حضور یافتند تا بتوانند اهداف و ارزش‌هایی که در مقدسات دینی مسلمانان است حفظ کنند و امروز قشرهای مختلف جامعه به ویژه جوانان با مطالعه این خاطرات می‌توانند در دفاع از کشورشان، مقابل دشمنان بیشتر ایستادگی و مقاومت کنند.


فارس


نگارنده : fatehan1 در 1393/6/16 8:48:5
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:41 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نجات میان صخره و آسمان

صبح روز بعد برای تخریب مخازن سوخت دشمن در حوالی شهر علی غربی به پست فرماندهی فراخوانده شد. پس از انجام توجیه قبل از پرواز‌، با خلبان همراه خود عازم ماموریت شدند...

 

 

 مجتبی اربابی متولد سوم بهمن ماه 1328 در محله خیام تهران متولد شد.چون پدرش‌، باقر‌،اصالتا اهل زنجان و بازرگان بود،‌ شناسنامه او را نیز از ثبت احوال این شهر گرفت. مجتبی چهارمین فرزند خانواده بود و همراه با سه خواهر و سه برادر دیگر دوران کودکی خود را گذراند.

 

 

تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ثریای تهران واقع در خیابان خیام‌، و مدارج بالاتر را در چند دبیرستان از جمله علم و هنر‌، و خرد در تهران طی کرد و در سال 1349 در رشته طبیعی دیپلم گرفت. در رشته مهندسی کشاورزی دانشگاه قبول شد اما با توجه به علاقه زیادش به پرواز‌، داوطلب شغل خلبانی در نیروی هوایی شد و پس از گذراندن معاینات پزشکی‌، آزمون‌های هوش‌، زبان و معلومات عمومی توانست لباس دانشجویی خلبانی را برتن کند. آن‌ها پانزده دوست بودند که با هم مراحل استخدام را شروع کردند. ولی فقط اربابی در رسته خلبانی پذیرش گرفت.

 

آموزش خلبانی اربابی بعد طی دوران سخت نظام جمع‌، با خواندن دروس زبان و آکادمی پرواز شروع شد. اولین پروازهایش را در فرودگاه قلعه مرغی تهران با هواپیمای پایپر انجام داد.

 

وقتی زمان اعزام به آمریکا فرا رسید،‌ به دلایلی نامعلوم‌، به جای او فرد دیگری را اعزام کردند. همین مساله او را وادار به اعتراض نسبت به فرمانده دانشکده خلبانی کرد و این اعتراض زندگی شغلی او را تغییر داد؛‌ یعنی وی را از ادامه دوره در خارج از کشور محروم کردند و فقط اجازه دادند دوره را در ایران تکمیل کند. از این رو پرواز با هواپیماهای سسنا‌، بونانزا‌، ایرکاماندر‌ و توربو کاماندر را تجربه کرد.

 

در پایان برای خلبانی سی-130 معرفی شد. اما چون بعد از دو ماه کلاس آن تشکیل نشد،‌دست سرنوشت او را به خلبانی بالگرد فرستاد. مجتبی اربابی در طول خدمت با چهار نوع بالگرد یو اچ وان‌، بل‌، اچ-43 و 214 پرواز کرد که خلبانی بالگرد 214 شغل اصلی او محسوب می‌شود.

 

اربابی در سال 1356 با خانم فرح رهنما ازدواج کرد و صاحب یک فرزند دختر به نام سولماز(1366) شد. او در سال‌های خدمت‌، مشاغلی همچون افسر عملیات گردان بالگرد پایگاه چهارم شکاری دزفول‌، جانشین و سپس فرمانده گردان بالگرد پایگاه یکم مهرآباد‌، جانشین عملیات تیپ شکاری همین یگان فرمانده گردان تجسس و نجات پایگاه هفتم ترابری شیراز و جانشین عملیات منطقه هوایی شیراز(شهید دوران) را تجربه کرد و ضمن انجام پروازهای آزمایشی و معلمی این هواپیما،‌آبان ماه 1379 با نه سال توقف در درجه سرهنگی بازنشسته شد!

 

از خاطرات جالب و خواندنی مجتبی اربابی‌، نجات یکی از خلبنانان شکاری اف-5 به نام اسماعیل محترم امیدی است که روز یازدهم مهر ماه 1359 اتفاق افتاده. امیدی که یکی از دوستان بسیار خوبش بود،‌ شب قبل از سانحه در یک جمع دوستانه و صمیمی احساس خود را،‌ از اینکه احتمالا در عملیات روزهای آتی به خیل شهدا خواهد پیوست یا به دست نیروهای دشمن اسیر خواهد شد،‌ به اربابی می‌گوید و از او قول می‌گیرد اگر در آن سانحه زنده ماند‌، مجتبی سعی خود را برای نجاتش بکند.

 

امیدی بر حسب اتفاق‌، صبح روز بعد برای تخریب مخازن سوخت دشمن در حوالی شهر «علی غربی» به پست فرماندهی فراخوانده شد. پس از انجام توجیه قبل از پرواز‌، با خلبان همراه خود عازم ماموریت شدند. هواپیمای اسماعیل بعد از زدن راکت‌ها به هدف و انهدام آن‌، مورد اصابت دو موشک حرارتی قرار گرفته و در حوالی «عین خوش»، بین نیروهای خودی و دشمن از کنترل خارج شد. خلبان چاره‌ای جز ترک آن با صندلی پران نداشت‌، بنابراین در میان تپه ماهورهای منطقه با چتر نجات فرود می‌آید و چون احتمال اسارت به دست دشمن می‌رفت‌، به سرعت چتر و سایر ملزومات همراه خود را پنهان کرده و با اینکه حال خوشی نداشت به انتظار نجات می‌نشیند و دعا می‌کند.

 

وقتی اطلاعات به پایگاه رسید به سرعت اربابی و ستون اکبر پورسیف خلبان همراه او رافرا خواندند و از آنها خواستند خود را با حمایت یک فروند بالگرد تهاجمی کبرای هوانیروز به منطقه رسانده و خلبان را قبل از اینکه به دست دشمن اسیر شود نجات دهند. با شنیدن این خبر قلب اربابی فرو یخت و یاد قولی که دیشب داده بود،‌افتاد.

 

گروه نجات به سرعت دست به کار شد و بالگرد 214 را به سوی منطقه هدف هدایت کرد. برای پیدا کردن امیدی‌، تا بالای سر نیروهای دشمن پیش رفت. آتش پدافند منطقه به سوی آن‌ها گشوده شد و به رغم آنکه تعدادی گلوله به بالگرد اصابت کرده بود،‌اربابی همچنان ماموریت را در ارتفاع خیلی پایین ادامه داد. خلبان کبرا‌، که وضعیت را بسیار خطرناک تشخیص داده بود،‌چند بار از او خواست تا برگردد و به استقبال مرگ نرود. اما او همچنان مصمم بود تا به قولش عمل کند.

 

صدای ملخ بالگردها به گوش امیدی می‌رسد ابتدا باورش نمی‌شود خودی باشند. ولی وقتی پرچم ایران را روی آن‌ها می‌بیند‌، رادیوی بی‌سیم را برداشته و به آنها اخطار می‌دهد جلوتر نروند. با ارئه اطلاعات مربوط به محل استقرار و تکان دادن دست‌، توجه آنها را به خود جلب می‌کند. اربابی با اینکه منطقه ناهموار است به سراغ او می‌رود و بالگرد را طوری نگه می‌دارد که یک اسکیت آن روی صخره و اسکیت دیگر روی هوا می‌ماند. در این حال امیدی بی‌رمق را به داخل بالگرد می‌کشند و از مهلکه دور می‌کنند. در مسیر برگشت‌، یک هواپیمای شکاری عراقی‌ آن‌ها را رهگیری و به سمت‌شان شلیک می‌کند اما خدا با آنها بود از این حمله نیز جان سالم به در می‌برند و در محوطه بیمارستان پایگاه هوایی دزفول به زمین می‌نشینند تا امیدی هرچه سریع‌تر مداوا شود. تعداد زیادی از کارکنان و همکاران به استقبال آن‌ها آمده و این کار بزرگ را تحسین می‌کنند.

ایسنا
 

 

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:41 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

لبخندی که روی سینه ماند

حاج همت به امام خمینی فکر می‌کند و کمی جان می‌گیرد. سید هنوز گوشی‌های بیسیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب می‌جنباند و حرف امام را تکرار می‌کند: "جزایر باید حفظ شود، بچه‌ها، حسین‌وار بجنگید."
 

 

 

 شهید همت در جبهه‌های جنگ علیه باطل رابطه خیلی خوب و برادرانه‌ای با رزمندگان داشت.

از همین رو برآن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب "معلم فراری" به خاطراتی بر اساس زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم.

لبخندی که روی سینه ماند

از همه لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز، هفتمین روز عملیات خیبر است. 
هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هرچه در توان داشت، به کار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده‌اند. 

همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله، زمین از موج انفجار مثل گهواره تکان می‌خورد. آسمان جزایر را به جای ابر، دود فرا گرفته... و هوای جزایر را به جای اکسیژن، گاز شیمیایی. 

حاج همت پس از هفت شبانه روز بی‌خوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمه‌ای که ستون‌هایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و نه حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن. 

حاج همت لب می‌جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی‌شود. لبهای او خشکیده و چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می‌گوید: "اینطوری فایده‌ای ندارد. ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن می‌دهیم. حاجی باید بستری شود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده..." 

سید آرام می‌گوید: " خوب، یک سرم دیگر وصل کن." 
دکتر با ناراحتی می‌گوید: " آخر سرم که مشکلی را حل نمی‌کند. مگر انسان تا چند روز می‌تواند با سرم سر پا بماند؟" 
سید کلافه می‌گوید: "چرا که دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی‌تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند." 
دکتر با نگرانی می‌گکوید: "آخر تا کی؟" 
تا وقتی نیرو برسد. 
اگر نیرو نرسد، چی؟ 
سید بغض‌آلود می‌گوید: " تا وقتی جان در بدن دارد." 
خوب، به زور ببریمش عقب. 

حاجی گفته هرکسی جسم زنده مرا برد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است.... سرپل صراط، جلویش را می‌گیرم.
دکتر که کنجکاو شده می‌پرسد: "مگر امام چی‌گفته؟" 

حاج همت به امام خمینی فکر می‌کند و کمی جان می‌گیرد. سید هنوز گوشی‌های بیسیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب می‌جنباند و حرف امام را تکرار می‌کند: "جزایر باید حفظ شود، بچه‌ها، حسین‌وار بجنگید." 

وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره می‌شود، نیروهای بی‌رمق دوباره جان می‌گیرند همه می‌گویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج همت، شرمنده امام شود. 

دکتر سرمی دیگر به دست حاج همت وصل می‌کند. 
سید با خوشحای می‌گوید: "ممنون حاجی! قربان نفست. بچه‌ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همین طوری با بچه‌ها حرف بزنی، بچه‌ها مقاومت می‌کنند. فقط کافی است صدای نفسهایت را بشوند!" 
حاج همت به حرف سید فکر می‌کند: بچه‌ها جان گرفتند... فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند... 
حالا که صدای نفسهای حاج همت به بچه‌ها جان می‌دهد، حالا که به جز صدا چیز دیگری ندارد که به کمک بچه‌ها بفرستد، چرا که در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچه‌ها، هم صدایش را بشوند و هم خودش را از نزدیک ببینند؟ 
سید نمی‌داند چه فکرهایی در ذهن حاجی همت شکل گرفته؛ تنها می‌داند که حال او از لحظه پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیم‌خیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است. 
 
حاج همت به یاد حرف امام می‌افتد، شیلنگ سرم را از دستش می‌کشد و از جا برمی‌خیزد. سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده می‌پرسد: "حاجی، حالت خوب شده!؟" 
 
دکتر که انگشت به دهان مانده، می‌گوید: "مراقبش باش، نخورد زمین. " 
 
سید در حالی که دست حاج همت را گرفته با خوشحالی می‌پرسد: "کجا می‌خواهی بروی؟هر کاری داری، بگو من برایت انجام بدهم." حاج همت از سنگر فرماندهی خارج می‌شود. سید سایه به سایه همراهی‌اش می‌کند. 
 
-حاجی، بایست بیینم چه شده؟ 
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می‌رود سید دست حاج همت را می‌گیرد و نگه می‌دارد، بغض آلود می‌گوید: "تو را به خدا، بگذار بروم سید!" 
 
سید که چیزی از حرف‌های او سردر نمی‌آورد، می‌پرسد: "کجا داری می‌روی؟ من نباید بدانم؟" 
 
-می‌روم خط. خط مرا طلبیده. 
 
چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد می‌شود: "خط؟! خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بشین توی سنگرت فرماندهی کن. 
حاج همت سوار بر موتور می‌شود و آن را روشن می‌کند. 

-کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط یک دسته نیرو توی خط داریم یک دسته نیرو که فرمانده لشکر نمی‌خواهد. فرمانده دسته می‌خواهد فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد؛ نه تو قرارگاه. 

سید جوابی برای حاج همت نداد. تنها کاری که می‌تواند بکند، این است که دوان دوان به سنگر باز می‌گردد، یک سلاح برمی‌دارد و عجولانه می‌آید و ترک موتور حاج همت می‌نشیند لحظه‌ای بعد، موتور به تاخت حرکت می‌کند. 
 
لحظاتی بعد، گلوله‌ای آتشین در نزدیکی موتور فرود می‌آید. موتور به سمتی پرتاب می‌شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وقتی دود وغبار فرو می‌نشینند لکه‌های خون بر زمین جزیره نمایان می‌شود. 
 
خبر حرکت حاج همت به بچه‌های خط مخابره می‌شود. بچه‌ها دیگر سر از پا نمی‌شناسند می‌جنگند و پیش می‌روند تا وقتی حاج همت به خط می‌رسد شرمنده او نشوند. 
 
همه در خط می‌ماند بچه‌ها آنقدر می‌جنگند تا خورشید رفته رفته غروب می‌کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می‌آید بچه‌ها از این که شرمنده حاج همت نشده‌اند؛ از این که حاج همت را نزد امام رو سفید کرده و نگذاشتند حرف امام زمین بماند خوشحالند اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند. 


باشگاه خبرنگاران

 


نگارنده : fatehan1 در 1393/6/15 8:47:7
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:42 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای نجات یافتن اسیر ایرانی توسط شیعیان عراق

دو بار توسط شیعیان عراق نجات یافتم، یک بار لحظاتی بعد از اسارت بود که می‌خواستند سرم را زیر تانک ببرند، یک بار هم در بیمارستان التموز.



متن زیر روایت جانباز آزاده «غلامرضا حسنی مقدم» از 9 ماه حضور در جبهه‌های نبرد و 29 ماه اسارت در زندان‌های عراق است.

اولین اعزام

کلاس سوم راهنمایی بودم. یکی از جمعه‌ها بود که به اتفاق چند نفر از همکلاسی‌ها بودیم که بحث جبهه و کاروانی به نام راهیان کربلا که از بیرجند عازم بود پیش آمد. آرزوی همه ما این بود که در جوار رزمندگان قرار گیریم اما می‌دانستیم که سن و قدمان تناسبی با آرزوهایمان ندارد. تصمیم گرفتیم فردا شانسمان را برای رفتن به جبهه آماده کنیم. دور از چشم والدین ساک‌هایمان را آماده کردیم. می‌دانستیم فردا اعزام است. صبح پانزده نفری به نیت رفتن به بسیج، مدرسه را ترک کردیم. اما موفق به رفتن نشدیم. بالاخره در تیرماه 65 به زاهدان رفتم و برای گذراندن دوره آموزشی به پادگان قدس رفتم.

زمان وصال و وقت فراغ

پس از طی دوره به لشکر 41 ثارالله منطقه اعزام شدم. اولین باری بود که به جبهه میرفتم. در مرداد 65 بود که به پدرم تلگراف زدم و نامه‌ای نوشتم تا نگران نباشد. آخرین باری که به جبهه اعزام شدم غروب یکی ازاولین روزهای اردیبهشت67 بود. من در مسجد امام حسن عسکری(ع) زاهدان بودم. خبر دادند که اعزام اضطراری پیش آمده است. همان شب توسط هواپیما به اهواز آمدیم. فاو را عراق پس گرفته بود. ما به شلمچه رفتیم. حدود پانزده روز آنجا بودم که عملیات شد و به اسارت ما انجامید.

ماجرای نحوه‌ی اسارت و رهایی از کشته شدن زیر تانک‌های عراقی

در اثر اصابت تیر کتفم و قسمت کشاله‌ی ران به صورت عمیقی آسیب دیده بود و داخل چاره خمپاره افتاده بودم. دیگر امکان تحرک از من گرفته شده بود. یکی از بچه‌های زاهدان به نام جعفری برگشت که مرا کول کند، نگذاشتم و گفتم تو برو و به خانواده‌ام خبر بده که من اسیر شده‌ام. با اصرار زیاد قبول کرد. خود را از چاله بیرون کشیدم، سعی کردم به حالت نیم خیز به سوی خاکریز خودی بروم که متوجه تانک‌های عراقی شدم. نارنجک را در دست گرفتم و از ضامن خارج کردم. ناگهان لگدی محکم به کمرم خورد و نارنجک چند متر جلوتر پرتاب شد. به زبان عربی فریاد می‌زد و کلماتی می‌گفت. با عصبانیت چفیه‌ای را که بر زخم کتفم بود کشید و چند لگد و سیلی نثارم کرد. بالاخره بلوزم را درآورد و مرا کشان کشان تا پهلوی تانکی که در چند قدمی متوقف بود برد و سرم را زیر زنجیر آن گرفت. از بین سربازان عراقی مردی که از بقیه مسن‌تر بود به چشمم خورد. انگشت اشاره را به طرفم دراز کرد و گفت: «هذا طفل». یقه‌ام را بالا گرفت و از زیر زنجیرهای تانک بلندم کرد. کلماتی را می‌گفت که من متوجه نمی‌شدم اما ظاهرا معلوم بود که با کشتن من مخالف است.

مهر امام رضا(ع) و پی بردن به شیعه بودن مرد عراقی

آن مرد مسن در حالی که سخنانی را به زبان می‌آورد شروع به جستجوی جیب‌های شلوارم کرد. مهر و تسبیح و جا مهری‌ام را بیرون آورد و نگاهی به من انداخت و شکسته بسته گفت: «این امام رضا؟» متوجه شدم که می‌خواهد بپرسد: این مهر از مشهدالرضا است؟ با اشاره سر گفتم: «نعم». از کلمه یادگاری در بین حرفایش متوجه شدم که او شیعه است و مهر را برای یادگاری می‌خواهد. همین مرد مرا به پشت خط شان انتقال داد. در پشت خط چند عکس یادگاری با ما گرفت و به افرادی دیگر تحویل داد.

نحوه تقسیم آب

مدتی گذشت و ظاهرا به بصره می‌رسیدیم. هوا تاریک شده بود که خود را داخل محوطه‌ای که دور تا دور آن ارتفاع زیادی داشت و سیم خاردار کشیده شده بودند، دیدم. از آسفالت محوطه حرارت بالا می‌آمد و تا صبح همان جا بودیم. چشم‌ها و دستانمان را بسته بودند. برخی زخمی بودند و برخی از فشار تشنگی و گرسنگی ناله می‌کردند اما کسی توجه نمی‌کرد. یک ساعت بعد متوجه شدیم که آب آوردند اما با سطل روی ما می‌ریختند. دهانمان را رو به آسمان باز نگه داشتیم و دستانمان را که بسته بود به صورت ناودان جلوی دهانمان می‌گرفتیم تا قطرات آب را به دهان منتقل کنیم. آن روز همین مقدار آب، هم خوراکمان شد و هم نوشیدنی‌مان.

نحوه‌ی غذا دادن

ابتدا غذا را که توی دیگ بزرگی بود، داخل محوطه می‌آوردند. روی سر دیگ مقداری برنج می‌ریختند و یک آبگردان بزرگ آب مضاف به جای خورشت روی آن می‌پاشیدند. پس از صف کردن بچه‌ها ده تا ده تا به میدان غذا خوردنشان می‌فرستادند. مجبور بودند با دویدن خود را بر سر سفره برسانند. برخی هنوز لقمه اول را برنداشته بودند که سوت پایان به صدا در می‌آمد و باید عرصه غذایی را ترک می‌کردند.

بیمارستان بصره و نجات دوباره توسط شیعه عراقی

مجروح‌ها را جدا کردند و به سمت ساختمانی که به استخبارات معروف بود بردند تا تخلیه اطلاعات کنند. نوبت به من رسید. پاسخ‌های بی سروته‌ای به سوالاتشان دادم. از شدت عصبانیت مرا زیر مشت و لگد گرفت و آنقدر ضربه‌ها شدید بود که زخمم مجدد سر باز کرد. بعد از ظهر همان روز زخمی‌ها را در آمبولانس‌هایی به بیمارستان بصره بردند. نزدیکی‌های صبح روز بعد به بیمارستان التموز منتقل شدم و بلافاصله توسط یکی از پزشکان شیعه مذهب مورد جراحی قرار گرفتم. تاحالا دو بار توسط شیعیان عراق نجات یافته بودم، یک بار وقتی که میخواستند سرم را زیر تانک ببرند، یک بار هم در بیمارستان التموز.

خبرگزاری دفاع مقدس

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:43 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad ali_kamali
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

کاش جانباز ۱۰۰ درصد می‌شدم!

از او خواستم آرزویش را بگوید. سرش را به زیر انداخت و فقط گفت: آرزویم این است کاش به جای ۷۰ درصد، جانباز ۱۰۰ درصد می‌شدم!



به گزارش سرویس فضای مجازی خبرگزاری فارس وبلاگ بنگروز نوشت: هفته دفاع مقدس نزدیک است، از چند تن از ایثارگران دفاع مقدس دعوت کردیم و تا حدود نیمه شب مصاحبه رادیویی با آنها داشتم. به پیشنهاد سید حبیب حبیب پور و انتخاب ایشان افراد را در کسوت‌های مختلف رزمندگی، جانبازی و آزاده دعوت می‌کنیم تا برای روزهای هفته دفاع مقدس برنامه ضبط کنیم.

از آقای نادی سراجی از دوستانی مثل سید حبیب شنیده بودم و البته گاهی هم حضوراً خدمتشان رسیده بودم اما توفیق همکلامی مفصل را تا دیشب نداشتم.

ایشان همان اول کار را برایم مشکل کرد، هر مصاحبه باید حداکثر چیزی حدود 20 دقیقه می‌شد که البته گفتن از 4 سال مفقود الاثری (مثل آقای چراغی) در چند دقیقه کار آسانی نیست و برای مصاحبه‌گر هم نفسگیر خواهد بود.

بهر حال آقای نادی سراجی همان اول خیلی ساده و صمیمی گفت: اولاً نمی‌تونم تو چند دقیقه صحبت کنم دوماً دزفولی صحبت می‌کنم و سوماً «مخی بریم کنار اُ تُشنه ورگردونیم!».

از من اصرار و از از او هم الحاح! و صد البته بازنده نهایی من بودم و تسلیم وقار و شخصیت دوست داشتنی‌اش!

نشان به آن نشان که مصاحبه من با او بیش از یک ساعت و 40 دقیقه طول کشید و آنقدر گفت و گفت که اعتراف می‌کنم سخت‌ترین مصاحبه دوران کاری‌ام را سپری کردم آنقدر که نه گرسنگی ناشی از  شام نخوردن و نه اشاره‌های مکرر آقای لطفی تهیه کننده و نه توصیه‌های سید حبیب از پشت شیشه اتاق فرمان نتوانست نگاه مرا از مهمان دور  کند!

ماجرای شهادت برادرش منوچهر، ماجرای شهادت خواهر زاده‌اش حبیب رشنو، دلیل عدم حضورش در فتح المبین و بیت المقدس و طریق القدس و... همه قصه‌هایی بود که فضا را از یک مصاحبه حرفه‌ای دور می‌کرد.

او از همان ابتدای جنگ وارد جبهه می‌شود و  در بسیاری از عملیات‌ها شرکت می‌کند اما قصه مجروحیتش در عملیات بدر شنیدنی است آنجا که تمام بدنش می‌سوزد و ماه‌ها در بیمارستان تبریز و تهران بستری می‌شود و مادر صبورش در کنارش می‌ماند.

او در کربلای 4 پایش را نیز از دست می‌دهد اما وقتی مصاحبه را  تمام کردم حرفی را زد که انتظارش را داشتم اما از گفتن دوباره آن از سوی او واهمه داشتم : من را کنار آب بردی و تشنه برگرداندی!(البته به دزفولی)

در انتهای مصاحبه از او خواستم آرزویش را بگوید سرش را به زیر انداخت و فقط گفت: آرزویم این است کاش به جای 70 درصد ، جانباز 100 درصد می‌شدم!

اینکه چه گفت و من چه شنیدم بماند! گفتنش کار راحتی نیست و از من خرده نگیرید گه چرا ننوشتم؛ بعضی چیزها نوشتنی نیست فقط شنیدنی است! فقط باید از شما دعوت کنم حتماً در هفته دفاع مقدس در برنامه «بُنگ پسین» (برنامه عصر گاهی رادیو دزفول) مصاحبه آقای نادی سراجی را از دست ندهید قرار است در 6 یا 7 قسمت از 31 شهریور پخش شود.



منبع:وبلاگ بنگروز 

 

 

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  12:44 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad ali_kamali
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بوسه شیرین+عکس

هشت سال دفاع مقدس منظومه‌ای بود از بروز اسطوره‌ها و حماسه‌هایی که هیچ کدام افسانه نبودند.


هشت سال دفاع مقدس منظومه ای بود از بروز اسطوره ها و حماسه‌هایی که هیچ کدام افسانه نبودند. مادرانی که فرزندان خود را راهی قربانگاه می‌کردند و می‌دانستند شاید دیگر در این رفتن برگشتنی نباشد.

پدرانی که موهایشان در غم پسرها سفید می‌شد و نو عروسانی که در سوک همسرانشان می‌نشستند و جوانانی که در آرزوی دیدن فرندانشان می ماندند و دیدارشان می افتاد به قیامت.

در این هشت سال رمز و رازی بود بین امام روح الله با فرزندانش که فقط این نجوا را اهلش می‌شنیدند و نامحرمان را راهی در این میدان نبود.

تصویر پیش رو مادری است که فرزندش را وداع می‌گوید تا برود برای جنگیدن که قبل از عملیات خیبر به ثبت رسیده است.

 

 


نگارنده : fatehan1 در 1393/6/12 10:4:12
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:08 AM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای شهیدی که با زنجیر دفن شد

وصیتنامه‌هایمان را قبل از عملیات والفجر هشت، با هم نوشتیم. بعد از شهادتش، وصیت‌نامه‌اش را به دستم دادند و گفتند خط آخر را بخوانم. نوشته بود: «زنجیرهایی را که خریده‌ام. به دست و پایم ببندید و در قبر قرار دهید.»



دست بسته، هر چند با زنجیر همه بسته  شده باشد، باز، دستی را که مشکل گشا باشد، از مشکل گشایی نمی‌اندازد. دست‌های غُل و زنجیر شده‌ی «غلام حسین خزاعی» راهنمای خوبی است که تاریخ را تا ابد از ضلالت، به روشنایی راهنمایی کند. دست‌های او که وقتی بود، استاد نزدیکانش بود و حالا که شهید شده، استاد بشریت است برای همه‌ی اعصار. روایت‌های زیر بیان خاطرات زندگی شهید خزاعی از زبان دوستان و همرزمانش است. شهیدی که به وصیت خودش با غُل و زنجیر دفن شد و به دیدار حضرت حق رفت.

همه‌ی قدرت‌ها مال خداست

راننده کنار ماشینش نشسته بود و انتظار می‌کشید کسی کمکش کند و آن را هل بدهد. غلامحسین رفت و ماشین را هل داد تا روشن شد.

چند متر جلوتر، دوباره خاموش شد. دوباره برگشت و هلش داد تا روشن شود؛ این بار رفت. گفت: می‌دونی چرا دفعه‌ی اول ماشین خاموش شد؟ گفتم: نه، چرا؟ گفت: وقتی هلش می‌دادم وروشن شد، مغرور شدم که تونستم تنهایی این کار رو بکنم، خدا خاموشش کرد تا بهم فهمونه همه‌ی قدرت مال خودشه و من کاره‌ای نیستم.



قرار اول وقت با خدا

داشتیم با هم حرف می‌زدیم که نگاهی به ساعتش کرد و با عجله از خانه زد بیرون. پرسیدم: کجا با این عجله؟ گفت: قرار ملاقات دارم. ورفت. از برادرش پرسیدم: با کی قرار ملاقات داشت؟

گفت:خدا، رفت مسجد جامع تا نمازش رو اول وقت بخونه.

کمک به پیرزن

به شرط اینکه به کسی چیزی نگویم، دنبالش راه افتادم تا بفهمم چهار لیتری نفت را برای چه می‌خواهد. وارد گاراژ متروکه‌ای می‌شد و به طرف اتاق مخروبه‌ی انتهای آن رفت. چراغ نفتی توی اتاق را پر کرد و ظرف نفت را گوشه‌ی اتاق گذاشت و آمد بیرون. گفت: یک پیرزن توی این اتاق زندگی می‌کنه که من هر چند روز یک بار چراغش رو نفت می‌کنم. حالا که تو فهمیدی، از این به بعد نوبتی بهش کمک می‌کنیم، به شرط اینکه به کسی چیزی نگی.

کعبه‌ی من جبهه‌ است

چون پدر و مادر می‌خواستند به حج بروند، نامه نوشته بودیم که فوری خودش را از منطقه به خانه برساند. در جواب نوشت، لباس بسیجی من مثل همان لباس احرامی است که تو بر تن می‌کنی و به مکه می‌روی. تیری که از سلاح من به سوی دشمن شلیک می‌شود، مثل سنگی است که تو در منا به شیطان می‌زنی. همانطور که تو باعشق و علاقه به طواف کعبه می‌روی، من هم با همان عشق به جبهه آمدم. کعبه‌ی تو آنجاست، کعبه‌ی من این جاست.

موتورسواری برای رضای خدا

به سرعت از وسط تپه‌ها عبور می‌کردیم. ناگهان موتور را متوقف کرد و گفت: توهم رانندگی کن. نشستم پشت فرمان و همان طور که حرکت می‌کردم،پرسیدم: چرا من برونم؟ گفت: احساس می‌کنم دچار غرور شدم.

تعجب کردم، وسط تپه‌ها کسی نبود که ما را ببیند، حالا چه طوری احساس غرور کرده بود، خدا می‌داند.

به تپه‌ی کوچکی که پشت سرمان بود، اشاره کرد و گفت: وقتی به اون تپه رسیدیم،.یک کم گاز دادم و از موتورسواری لذت بردم. معلوم می‌شه دچار هوای نفس شدم، در حالی که به خاطر خدا سوار موتور شده بودم.

برگردیم

از منطقه‌ی عملیاتی خیبر، همراهم آمد اهواز، تا به خانواده‌اش تلفن بزند. همین که جلوی مخابرات ایستادم، نگاهی به خیابان انداخت و گفت: پشیمون شدم، برگردیم. نمی‌دانستم برای حرفش چه دلیلی دارد،‌ برای همین قبل از حرکت نگاهی به اطراف انداختم. دلیل برگشتنش را فهمیدم؛ چند زن بدحجاب، گوشه‌ی خیابان.

نماز شب

می لرزید، گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت. بعد از مدت زیادی که نماز شبش تمام شد، راه افتاد به طرف چادر. اگر نرسیده به چادر چفیه‌اش را باز نمی‌کرد، نمی‌شناختمش، مثل شب‌های گذشته، ناشناس می‌ماند.

قبله

از آسمان گلوله می‌بارید. عراقی‌ها به شدت مقاومت می‌کردند. توی انفجار نارنجکی که مقاومت آخرین سنگرشان را شکست، صورتش را دیدم. رفتم به طرفش. گفت: نماز صبح خوندی؟ گفتم: نه، هنوز نخوندم. با دست قبله را نشان داد و گفت: قبله این طرفه، بخون.

جمجمه‌ات را به خدا قرض بده

از وقتی شنیدم شهید شده، حالم دست خودم نبود. نیمه شب رفتیم که جنازه‌اش را بیاوریم. تیر خورده بود وسط پیشانی‌اش؛روی پیشانی بند، همان جایی که نوشته بود “اعرالله جمجمتک”



وصیت

وصیت نامه‌هایمان را قبل از والفجر هشت، با هم نوشتیم. بعد از شهادتش، وصیت نامه‌اش را به دستم دادند و گفتند خط آخر را بخوانم.

«زنجیرهایی را که خریده‌ام. به دست وپایم ببندید و در قبر قرار دهید»




قاسم سلیمانی: حسین عاشقی بود که همه عاشقش بودند



حاج قاسم رفته بود پیش پدر و مادرش، گفته بود: حسین عاشقی بود که همه عاشقش بودند. حسین عاشق اباعبدالله الحسین علیه السلام بود. برای امام حسین علیه السلام می‌سوخت و با تمام وجود اشک می‌ریخت. از روی سوز و از روی اعتقاد اشک می‌ریخت و وقتی دعا می‌خواند و قبل از همه و بیشتر از همه، خودش گریه می‌کرد.

شهید غلامحسین خزاعی دراردیبهشت ۱۳۴۵ در راور متولد شد و دربهمن ماه سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید.

 

 

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  10:09 AM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
دسترسی سریع به انجمن ها