0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

وقتی که منتظر کتک خوردن بودم!

وقتی که منتظر کتک خوردن بودم!


یکی دو دست لباس ضخیم پوشیدم و در گوش هایم پنبه فرو کردم تا در اثر سیلی یا مشت محکم پرده های گوشم پاره نشود.
وقتی که منتظر کتک خوردن بودم!

به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده حمید خیبری است:

یکی از روزها بی خیال در آسایشگاه نشسته و مشغول انجام کارهای روزمره خود بودم، خاطر نگرانی نداشتم چون از دید عراقی ها کاری که خلاف مقررات اردوگاه باشد انجام نداده بودم. دیر نخوابیده بودم، با عراقی ها درگیر نشده و ورزش نکرده بودم پس موردی برای نگرانی وجود نداشت. در همین موقع مسئول انتظامات اردوگاه صدایم کرد: سید حمید، مقداد کارت داره.

از شنیدن این حرف اندامم لرزید. مقداد و نظیر همه کاره اردوگاه به حساب می آمدند و دست به زن خوبی هم داشتند می شود گفت مسئول کتک زدن اسرا غالبا این دو نفر بودند. اگر می گفتند مقداد و نظیر کارت داره. مفهوم دقیقش این بود که آماده یک کتک جانانه باش. در این صورت باید دو سه دست لباس ضخیم می پوشیدیم، نقاط حساس را مجدداً با تکه پارچه می پیچیدیم و در گوش هایمان پنبه فرو می کردیم. به هر حال مقداد مرا فراخوانده بود. یکی دو دست لباس ضخیم پوشیدم و در گوش هایم پنبه فرو کردم تا در اثر سیلی یا مشت پرده های گوشم پاره نشود و تا آنجا که مقدور بود همه اقدامات ایمنی را رعایت کردم.

در محوطه اردوگاه چهار راهی بود که در حقیقت سه راه بیشتر نداشت، زیرا یک راهش به وسیله سیم خاردار مسدود شده بود و فقط خود عراقی ها حق عبور و مرور داشتند. مگر اینکه مسئول اردوگاه، مقداد و نظیر کارت داشته باشد. در این صورت می تونستی از این مسیر عبور کنی. به هر حال من مسیر را طی کردم و در مقابل ورودی مقر بلاتکلیف ایستادم.

نباید داخل می شدم، زیرا داخل شدن در مقر در صورتی بود که فراخوانده می شدیم. از طرفی اسیرانی که جلوی مقر ایستاده بودند و انتظار می کشیدند غالباً مسئله دار بودند. یکی دیر خوابیده بود و دیگری ورزش کرده بود و از این قبیل. و من باید در مقابل زیر گرمای آفتاب انتظار می کشیدم و کتکی که نمی دانستم دلیلش چه می تواند باشد.

وقتی نگهبان عراقی آمد، علت را جویا شدم ولی او هم چیزی نمی دانست. حالا جریان بعد بیشتری پیدا می کرد. و حقیقتا نگران کننده بود. همراهش داخل مقر شدیم. چند اسیر دیگر کف راهرو نشسته بودند و انتظار می کشیدند. مقداد و نظیر با آنها هم کار داشتند. وقتی پرسیدم هر کس چیزی گفت. هر کدام به نحوی مقررات اردوگاه را نقض کرده بودند.

ولی من یک سوال داشتم، چه کسی گزارش داده بود. مقداد از اتاق خارج شد و فرمان داد که داخل شویم. سرگرد ته اتاق پشت میز چوبی بزرگ روی یک صندلی چرخان نشسته بود و پاهایش را روی میز گذاشته و لم داده بود. ما روبه روی سرگرد ایستادیم، کولر پشت سر ما کار می کرد و برای من بعد از چند سال محرومیت از کولر و خو کردن با گرما، آزاردهنده بود، کاملا یخ کرده بودم.

مقداد و نظیر سمت دیگر اتاق ایستاده بودند. بعد سرگرد به من اشاره کرده و گفت: شما خارج کسی را دارید. گفتم: نه. شایع بود که بعضی از اسرا با منافقین خارج از اردوگاه ارتباطاتی به هم زده اند. ولی تا آنجا که من می دانستم از بستگان من کسی منافق نبود. باز پرسید: از زمانی که اسیر شدید فکر نمی کنید کسی به خارج رفته باشد؟

هر چه به ذهنم فشار آوردم، کسی نبود پاسخ دادم: نمی دانم اینجا از چیزی باخبر نیستم. سرگرد رو کرد به کنار دستی ام: شما کسی را در خارج ندارید؟ گفت: چرا؟ یکی از بستگانم تو آلمان شرقی است. بعد سرگرد دست کرد و از داخل کشوی میزش دو جعبه درآورد و گفت: این دو تا را برای شما فرستادند. پس کتکی در کار نبود! نفس راحتی کشیدم. دلم آرام گرفت. سرگرد عراقی شروع کرده بود به تعریف و تمجید از رئیس جمهور صدام حسین در حالی که من خوشحال بودم از اینکه کتک نخوردم و حالا هم چیزی داشتم که مرا یاد خانه می انداخت؛ یک ساعت.

 

منبع:سایت جامع ازادگان

 

شنبه 5 مهر 1393  12:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

آقا فرمودند "اگر لباس روحانیت تنم نبود، لباس ارتش به تن می‌کردم"

روایت جالب سرلشکر سلیمی از واکنش امام خامنه‌ای به شعار انحلال ارتش 08 مهر 1393 ساعت 11:55

آقا فرمودند "اگر لباس روحانیت تنم نبود، لباس ارتش به تن می‌کردم"


مشاور نظامی فرمانده کل قوا به روایت خاطره‌ای جالب از نحوه برخورد امام‌خامنه‌‌ای با شعار انحلال ارتش در اوایل انقلاب پرداخت.
آقا فرمودند

به گزارش دفاع پرس، سرلشکر محمد سلیمی مشاور نظامی فرمانده کل قوا صبح امروز طی سخنانی در مراسم بزرگداشت شهید سرلشکر ولی‌الله فلاحی با بیان اینکه امروز دشمنان و حریفان‌مان پیشرفت‌مان را تحسین می‌کنند، به اذعان برخی از تاریخ‌نویسان و سیاسیون بر صلح‌امیز بودن فعالیت‌های هسته‌ای ایران اشاره کرد و گفت: آنها معتقدند که ابرقدرتی آمریکا با وجود ایران در منطقه زیر سوال رفته است و حقیقتا همین‌گونه است. 

وی افزود: امروز جمهوری اسلامی ایران تعیین‌کننده سیاست‌ها در منطقه است و این اقتدار به خاطر ایثار و فداکاری‌های رشیدانی چون شهید فلاحی‌ها است و اگر دشمنان این‌چنین از قدرت جمهوری اسلامی ایران تعریف می‌کنند، ما نیز باید قدرشناس عزیزانی چون شهید فلاحی باشیم و هنرهای آنها را بیاموزیم و اگر یافتیم که این هنرها حق بوده است، حق‌گرا باشیم و دنباله‌رو آنها.

مشاور نظامی فرمانده معظم کل قوا با اشاره به خاطراتی از سرلشکر فلاحی در مدیریت برنامه‌ریزی‌های صورت گرفته در ارتش جمهوری اسلامی ایران گفت: این تعریف و تمجید‌ها غلو نیست، بلکه باور و اعتقاد من است. هر وقت پای صحبت‌های ایشان می‌نشستیم 2 چیز را خوب یاد می‌گرفتیم، یکی اعتقاد و ایمان روز‌افزون به خدا و دوم ترس از خداوند در عدم انجام ماموریت و این راه را عزیزمان سرلشکر فلاحی پیمود. 

سرلشکر سلیمی در ادامه با اشاره به حضور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای فرمانده معظم کل قوا در یکی از جلسات هیئت دولت با ارتش گفت: در آن جلسه شخصیت ایشان مرا به فکر فرو برد. اینکه یک روحانی از ساعت مچی استفاده می‌کرد، برایم جالب بود و از همین جلسه بود که تاثیر و مرام ایشان را یافتم. 

وی ادامه داد: یک روز که به ستاد مشترک می‌آمدم یک عده که جمعیت آن بیشتر دختران بودند در مقابل در ستاد شعار انحلال ارتش را سر می‌دادند و می‌گفتند این ارتش طاغوتی منحل شود و ارتش توحیدی ایجاد شود. البته اینها همان مارکسیست‌ها و کمونیست‌هایی بودند که می‌خواستند بازوی قوی نظام را منحل کنند. آنها دلشان برای تصاحب ایران پر زده بود، نه توحید. اصلا نمی‌دانستند توحید چیست و طاغوت چیست.

«شورای انقلاب در آن زمان آقای هاشمی را مسئول وزارت کشور و آقا را مسئول وزارت دفاع کرده بود. بنده پس از مشاهده آن جمعیت نزد آقا رفتم و به ایشان گفتم که این جمعیت چنین شعارهایی می‌دهند. آیا شما هم طرفدار این جمعیت هستید و می‌خواهید ارتش منحل شود؟ آقا در پاسخ به من فرمودند "من اگر این لباس (لباس روحانیت) در تنم نبود، قطعا لباس ارتش را می‌پوشیدم و آن جمله شنیدنی را به من گفتند که ارتش یک خوار ستبر برنده‌ای است در کنار گل جمهوری اسلامی ایران که اجازه دسترسی هیچ متجاوزی را به آن نخواهد داد. این جمله خیلی جالب بود. آقا کلمه به کلمه حرف‌شان حساب‌شده است و کلمه‌ای را مفت خرج کسی نمی‌کنند و از همانجا ارادت من به ایشان دوچندان شد.» 

وی همچنین به ذکر خاطره‌ای از بازدید خود و سرلشکر فلاحی از مناطق جنگی خرمشهر در دوران دفاع مقدس پرداخت و گفت: ما به همراه ایشان بازدیدی را از منطقه جلالیه سوسنگرد داشتیم. آن منطقه پر از آتش بود و زدوخوردها بالا بود. دیدم که سرلشکر فلاحی در جایی نشسته و سرش به پایین و زیر لب زمزمه می‌کند. بنده جرأت نمی‌کردم بگویم که چه شده است. به یکباره دیدم شهید فلاحی برگشت گفت سلیمی می‌دانی به چه فکر می‌کنم، خیلی سخت است که آدم نتواند در خانه خود سرش را بالا ببرد. این حرف خیلی سخت بود و احساس گریه به من دست داد.

سرلشکر سلیمی با بیان اینکه حضرت آقا، سرلشکر فلاحی را خیلی قبول داشت، گفت: امروز دنیا با ادبیات ما آشنا نیست، چون آنها به جز شرق و غرب چیزی نمی‌دانند و از توحید چیزی سرشان نمی‌شود و امروز نیز باید با همین صلابت و اقتدار راه انقلاب و آرمان‌های امام را ادامه دهیم و همانگونه که حضرت آقا فرموده اند نباید دل به مذاکرات شرق و غرب بست، شماها سربازید و همیشه آماده جبهه رفتن باشید.

 در پایان این مراسم با اهدای لوح یادبودی از خانواده شهید سرلشکر فلاحی تقدیر شد.

منبع:تسنیم

 

سه شنبه 8 مهر 1393  12:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

مردن سرباز عراقی با شنیدن کلمه بمیر!

روایت ملاسلیمانی از واکنش زودهنگام سرباز صدام 08 مهر 1393 ساعت 10:03

مردن سرباز عراقی با شنیدن کلمه بمیر!


وقتی به آن طرف فاو رسید چشمش به یک عراقی افتاد که او هم در حال کندن کانال بود. یک لحظه هر دو مقابل هم قرار گرفتند. رزمنده ایرانی سرش را بلند کرد و با غضب به سرباز عراقی خیره شد و گفت: "بمیر!"
مردن سرباز عراقی با شنیدن کلمه بمیر!

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، اکبر ملاسلیمانی برادر سه شهید و یک جانباز و خود نیز از رزمندگان دفاع مقدس است که در روزهای آتش و خمپاره برای دفاع از دین و اسلام پای در جبهه ها گذاشت. سفره ملا سلیمانی‌ها با نان حلال پدر کفاششان پر شد و همین تربیت صحیح پدر باعث شد تا نام ملاسلیمانی ها بر صفحه تاریخ میهن بدرخشد.

وی در گفت وگو با دفاع پرس به بیان خاطراتی از آن روزها پرداخت:

سه بار به جبهه اعزام شدم و در سه عملیات شرکت کردم. خودم را به بسیج مالک اشتر تهران معرفی کردم و از انجا به اهواز به تیپ 63 خاتم که تیپ توپخانه بود رفتم. همان ابتدا فرمی به ما دادند تا از سابقه آموزشی ما مطلع شوند. از آنجا که خدمت سربازی را در بخش هدایت آتش توپخانه اصفهان گذرانده بودم مرا به قسمت توپخانه فرستادند.

هنگامی که برای عملیات کربلای پنج از طریق سپاه محمد رسول الله به منطقه اعزام شدیم ما را در یک ساختمان معروف به ساختمان هفت طبقه در نزدیکی اهواز مستقر کردند که مقر تیپ بود. من به گردان 40 بعثت رفتم که گردان کاتیوشا بود و در عقبه گردان در منطقه دارخوین که محل شهادت حسن هم در آنجا بود مستقر شدم. البته آن موقع خط مرزی در فاصله چند کیلومتری از دارخوین قرار داشت و دورتر از محل استقرار ما بود.

به صورت خیلی اتفاقی در همان عقبه مسئول ستاد گردان 40 بعثت شدم و همین باعث شد هم در عقبه و هم در خط مقدم برای هماهنگی حضور داشته باشم. تا زمان عملیات والفجر 8 که حدود 100 روز طول کشید در آنجا بودم و بعد از عملیات والفجر 8 به علت فوت پدرم به تهران برگشتم.

یکی از دوستانم تعریف می کرد در عملیات والفجر 8 برای رسیدن به فاو با  سرنیزه کانال می کند. به خاطر نرم بودن خاک با ابزار کوچک هم می شد کانال کند. وقتی به آن طرف فاو رسید یک عراقی را دید که او هم درست رو به روی او در حال کندن کانال بود. یک لحظه هر دو در مقابل هم قرار گرفتند. رزمنده ایرانی یک مرتبه سرش را بلند می کند و به سرباز عراقی با غضب خیره می شود و به او می گوید بمیر! همان لحظه سرباز عراقی براثر سکته از حال می رود و در جا می میرد.

زمانی هم که در کربلای 5 حضور داشتیم لای پتو، رتیل و عقرب زیاد پیدا می شد. یک شب من و فرمانده داخلی گردان از ترس رتیل و عقرب ها داخل اردوگاه پشه بند زدیم. یک لحظه فرمانده گردان سررسید گفت دارید چه کار می کنید گفتیم به خاطر رتیل پشه بند زدیم. فرمانده خندید و از ما پرسید عقرب بدتره یا گلوله؟ گفتیم خب معلوم است گلوله. گفت شما از از گلوله نمی ترسید که به جبهه می آیید اما از نیش عقرب می ترسید؟

 

سه شنبه 8 مهر 1393  12:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بخشی از خاطرات یک افسر اسیر عراقی

بخشی از خاطرات یک افسر اسیر عراقی


آفتاب به تدریج در وسط آسمان قرار گرفت و هوا لحظه به لحظه گرم تر و طاقت فرسا می شد. ما از لحاظ آب و سیگار در مضیقه بودیم و مدام از لشگر تقاضای ارسال احتیاجات خود را می کردیم.آن ها هم طبق معمول وعده های خود را تکرار می کردند.
بخشی از خاطرات یک افسر اسیر عراقی

به گزارش دفاع پرس، رادیو عراق در بامداد روز بعد در فاصله هر ۱۵ دقیقه برنامه خود را قطع کرده و اقدام به پخش اطلاعیه نظامی می کرد، این رادیو در ترسیم اوضاع ما چنین جار می زد:

«ما شهرهای ایران را یکی پس از دیگری به محاصره درآورده ایم.. ما شهرهای بی شماری را به محاصره درآورده ایم... گرچه ما مایل نبودیم سرزمین های ایرانی را به اشغال خود در آوریم! اما این بار خود ایرانی ها ما را ناگزیر به این کار کرده اند! این پیشروی دست آورد عملکرد ایرانی هاست!»

در نزدیکی های ساعت۳۰/۱۱ شب شلیک تیراندازی از هر دو طرف کم کم به خاموشی گرائید، من در آن لحظه به فرمانده گروهان گفتم: «جناب سروان پاتک ما چه شد؟ محاصره ایرانی ها که صورت گرفت؛ کجایند اسرای ایرانی و شهرهای محاصره شده آن ها؟»

افسر مذکور در جواب من حرفی برای گفتن نداشت، البته شکست را معلول کمبود امکانات دانست! در ضمن یکی از افسران که اینک در ایران اسیر است از من درباره اوضاع منطقه سئوال کرد. من به نوبه خود به او گفتم: «به نتایج درگیری ها آگاهم و یک پاتک در پیش داریم!»

در حقیقت زبان سراپا کذب حزب بعث من را با حقایق آشنا ساخت.

در آن جا همگی ما از شدت ناراحتی و فشار به سیگار پناه می بردیم، پشت سر هم سیگار دود می کردیم، گوئی که سیگار به اندازه پستان مادر برای کودک و یا بخاری در زمستان به ما گرمی می داد.

در این گیرو دار یکی از سربازان واحد ما دست به یک ابتکار جدید زد و با استفاده از چای خشک و ورق سفید اقدام به ساخت یک سیگار که در نوع خود منحصر به فرد بود کرد. اطرافیانش او را از کشیدن این سیگار برحذر داشته و حتی سرزنشش کردند. اما او به حرف های آن ها هیچ اعتنایی نکرد و مشغول کشیدن سیگار «ساخت» خود شد. او با لذت به سیگار پک می زد. اما دیری نپائید که من مشاهده کردم کسانی که تا چند لحظه پیش سرباز را سرزنش کرده بودند، خود برای دریافت همان نوع سیگار پیش او می رفتند، من نیز سیگاری از او گرفته و دود کردم.

در حقیقت آن سیگار حالت خاصی در من ایجاد کرد و من مدتی خود را فراموش کردم.

حجم سیگار جدید سه برابر سیگارهای عادی بود. بعداً سربازان از او خواهش می کردند که از این نوع سیگارها برایشان درست کند. سرباز مذکور هم مدام به دوستانش می گفت:

«ها! مگر من به شما نگفتم سیگار خوبیه؟»

آفتاب به تدریج در وسط آسمان قرار گرفت و هوا لحظه به لحظه گرم تر و طاقت فرسا می شد. ما از لحاظ آب و سیگار در مضیقه بودیم و مدام از لشگر تقاضای ارسال احتیاجات خود را می کردیم.آن ها هم طبق معمول وعده های خود را تکرار می کردند. چندلحظه بعد دو جنگنده ایرانی مواضع ما را بمباران کردند و به داخل خاک ایران برگشتند.

یک ساعت بعد سه تا تانک خودی به طرف جلو پیش رفتند.

آن ها به سوی مواضع ایرانی ها در حوالی «قله ویزان» حرکت می کردند.

در آن جا رودخانه ای بین ایرانی ها و عراقی ها تقسیم شده بود. آن قسمت نزدیک به داخل خاک عراق در دست ایرانی ها بود و نواحی مرز ایران در اختیار عراقی ها بود.

اما بعد از مدتی مشاهده کردیم که سه تانک عراقی اشتباهی راه خود را گم کرده و متعاقباً مواضع ما را زیر آتش گرفتند. سر و صدا و خشم ما از این اشتباه مرگبار بلند شد.

ما به ناچار تانک ها را زیر آتش گرفته و یکی را شکار کردیم. بعدها با مکافات زیاد سرنشینان تانک ها را به اشتباهاتشان متوجه ساختیم.

زمان به زودی می گذشت و ما ظهر ناهار خود را نخوردیم.

عصر هنگام، ایرانی ها شلیک گلوله های خود را از سر گرفته و ما را زیر آتش سنگین خود قرار دادند.

فرمانده ما از دقت تیراندازی ایرانی ها متعجب شد و او فکر کرد که ایرانی ها بی سیم مکالمه ما را کنترل می کنند.

بخشی از خاطرات یک افسر اسیر عراقی

 

منبع:سایت جامع آزادگان

 

سه شنبه 8 مهر 1393  12:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفت حداقل می توانم برای رزمنده ها آجر بچینم

روایتی از حضور لاجوردی در جبهه ها: 07 مهر 1393 ساعت 23:43

گفت حداقل می توانم برای رزمنده ها آجر بچینم


یادم هست ایشان گفته بود من که دیگر سنم و شرایط جسمی‌ام ایجاب نمی‌کند جلو بروم. چه خوب است بتوانم برای بچه‌ها دستشویی بسازم. این که از ما برمی‌آید که بلوک روی هم بگذاریم. اینها نشان‌دهنده روحیه خاکی، بی‌ریا و بی‌ادعای ایشان بود.
گفت حداقل می توانم برای رزمنده ها آجر بچینم

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، حسین همدانی از جمله نزدیکان شهید لاجوردی است که در آموزش و اعزام همکاران دادستانی انقلاب اسلامی مرکز به جبهه های دفاع مقدس با وی همکاری داشته است.
در گفتگو با وی به بررسی مختصات این اعزام ها پرداخته ایم.


 در کارنامه شهید لاجوردی اعزام همکاران به جبهه های دفاع مقدس ثبت است. لطفا از مقدمات آموزش این نیروها و چگونگی اعزام بفرمائید.
پیش از آنکه بسیج شکل بگیرد؛ چون انقلاب در خطر بود و احساس این بود که ما از ناحیه نظامی و امنیتی آسیب می‌بینیم، زیر نظر شهید بهشتی، مقام معظم رهبری، آیت‌الله هاشمی رفسنجانی، آیت‌الله موسوی اردبیلی و عده‌ای دیگر آموزش‌هایی به افراد عادی داده می‌شد. طرح این بود که مثل بسیج که الان هست، طرف مشغول کار و زندگی خودش باشد و در موقع خطر و لزوم بیاید و سازماندهی شود.
وقتی جنگ تحمیلی در 31 شهریور سال 59 شروع شد، کشور بی‌دفاع بود و ارتش از هم پاشیده شده بود، وضع جبهه‌ها خراب بود. گروهی که اعزام شد تا بروند و جلوی صدام را بگیرند، همین گروه بودند؛ بنابراین اولین حضور در جنگ از محل کمیته امداد امام خمینی در بهارستان بود. جمعی متشکل از بچه‌های دادستانی، نیروهای مردمی و دیگر افراد به عنوان اولین گروه به منطقه غرب کشور سر پل ذهاب اعزام شدند. چون در آن موقع کسی نبود. آقای قدیریان از این نیروهای مردمی آموزش‌دیده گروهی را جمع کرد و چهار روز بعد از شروع جنگ، نیروها را به جبهه غرب فرستاد.  سپس هوایی و زمینی به تناوب در چند گروه 100 نفر، 150 نفر، 40 نفر و ... اعزام صورت گرفت. بعضی از شهیدان مثل علیان، صراف، مردپیشه و گل‌محمدی مال آن دوران هستند. در غرب با شهید بروجردی هماهنگ بودیم. احکام و نامه‌هایش از طریق دادستانی داده می‌شد. خودم در کردستان حضور داشتم و در سقز، بانه، مریوان و... درگیری بود. تجهیزات و امکانات را هم که بنی‌صدر نمی‌داد. آمدند و رفتند و جبهه غرب را اداره کردند و در آنجا حضور داشتند و منشاء خدمات بسیار بالایی هم شدند. تعدادی هم شهید دادیم گروه متشکل از اصناف، همکاران دادستانی، بعضی از افراد کمیته امداد و جاهای دیگر. ابتکار عمل هم دست جناب آقای قدیریان بود. این افرادی که به جنگ رفتند اینک نه سابقه کاری دارند، نه پایان کاری، برای خدا رفتند و برگشتند.

نیروهای اعزامی از طرف دادستانی فقط در جبهه غرب بودند؟
نه، از آنجا به جبهه جنوب کشیده شد. صدام در حال تسخیر اهواز بود که در آنجا حضور داشتیم و خود من هم اعزام شدم و در آنجا نفراتی داشتیم که به صورت منظم جایگزین می‌شدند. همچنین در جبهه سوسنگرد و ... فکر می‌کنم در فاز اول نیروهای ما شش هفت ماه از شهریور 59 تا اردیبهشت 60 در جبهه غرب و جنوب حضور داشتند. رسیدیم به مقطع سال 60 که التهابات در داخل کشور خیلی بیشتر شد. با توصیه بزرگوارانی مثل شهید لاجوردی و مرحوم آیت‌الله گیلانی متوجه شدیم جبهه اصلی تهران است و رفتن به جبهه ممنوع است. بنابراین همه نیروها فراخوان شدند و به تهران آمدند.

بعد از این مقطع همکاری با جبهه ها قطع شد؟
البته کمک‌های مردمی ارسال می‌شد. مثلاً جبهه و جنگ تقاضا می‌کرد و کمک‌های مردمی از دادستانی ارسال می‌شدند. بعد از این که آقای لاجوردی در 6 بهمن 63 تشریف بردند، فکر می‌کنم اوایل 65 بود که قرار بر این شد اعزام به جبهه کم‌کم انجام شود که بعد از عملیات فاو ـ گمانم در بهمن 65 ـ اعزام به جبهه‌ها شروع شد، چون یک مقدار درگیری در شهرها فروکش کرده و شرایط تقریباً تثبیت شده بود. اشتیاق و علاقه افراد به رفتن به جبهه هم خیلی زیاد بود. با سردار نورانی در قرارگاه نوح در جبهه‌ها صحبت شد و فکر می‌کنم اولین اعزام‌ها اعزام خود ما بود که در منطقه فاو با قرارگاه صراط‌المستقیم که در کار مهندسی ـ رزمی بود، مذاکره و قرار شد به عنوان مهندسی ـ رزمی و نه به عنوان رزمنده در خط نیروهایی به آنجا اعزام شوند. به نظرم اولین اعزام‌ها همان موقع که افراد به فاو رفتند، بعد به شلمچه کشیده شد و بعد در جاهای دیگر حضور پیدا کردند و هر از چندی با سردار نورانی الان هستند و جانبازند، با قرارگاه نوح هماهنگی شد و نفراتی رفتند. سردار وحید ابوطالبی در آنجا پای ثابت کار بودند مدیر این بخش آقای قدیریان بودند که نفرات را می‌بردند. بعد از دو ماه جایگزین می‌کردند و نفرات جدیدی می‌آمدند و امکانات و اقلام غیرنظامی مورد نیاز آنها را برایشان ارسال می‌کردند.
ما در قرارگاه صراط‌المستقیم که مقر آن در جاده اهواز ـ آبادان بود مستقر بودیم و در آنجا کار به عهده افراد گذاشته می‌شد. در جبهه هم بخش‌های مختلفی وجود داشت. این قرارگاه مهندسی ـ رزمی بود. ساختن قرارگاه‌ها، تجهیزات، سنگرهای جمعی، سنگرهای فرماندهی و... به عنوان رزمنده‌های گردان‌های عملیاتی در خط حضور پیدا نمی‌کردیم. قرارگاه صراط‌المستقیم، تیپ مهندسی ـ رزمی فاطمه الزهرا(س) که فرماندهی آن به عهده سردار وحید ابوطالبی بود.

خود شهید لاجوردی هم در این اعزامها حاضر شدند؟
شهید لاجوردی هم جزو یکی از این گروه‌های اعزامی بود.

آقای لاجوردی در آنجا چه می‌کرد؟
با گروه‌هایی که اعزام می‌شدند می‌رفتند. خودم در جبهه با آقای لاجوردی همراه نبودم که بدانم در آنجا چه می‌کردند، ولی کار مهندسی ـ رزمی ساختن سنگرهای اجتماعی، سنگرهای فرماندهی، زدن خاکریزها، ساختن جاده، پل و امثال اینها بود.

همزمان با آقای لاجوردی در جبهه حضور نداشتید؟
خیر، ولی یادم هست ایشان گفته بود من که دیگر سنم و شرایط جسمی‌ام ایجاب نمی‌کند جلو بروم. چه خوب است بتوانم برای بچه‌ها دستشویی بسازم. این که از ما برمی‌آید که بلوک روی هم بگذاریم. اینها نشان‌دهنده روحیه خاکی، بی‌ریا و بی‌ادعای ایشان بود.
یک سال بعد از برکناری آقای لاجوردی در 6 بهمن 63، فکر می‌کنم سال بعد بود که اعزام به جبهه‌های دادستانی شروع شد، چون هم در شهر فشار کم شده بود و هم بچه‌ها خیلی اشتیاق داشتند به جبهه بروند و جبهه‌ها هم به نیرو نیاز داشتند. از اینجا کار هماهنگی با جناب آقای قدیریان بود. مرکز اصلی‌ای که ما با آنها قرارداد داشتیم قرارگاه صراط‌المستقیم در جاده اهواز ـ آبادان بود.
جناب آقای نورانی در فاو و در قرارگاه نوح بودند. خود قرارگاه صراط یک تیپ مهندسی ـ رزمی داشت که فرماندهی آن به عهده سردار وحید ابوطالبی ـ برادر دو شهید ـ بود که ایشان آنجا را اداره می‌کردند و آقای قدیریان تعهدی را داده بودند که دو ماهه تعدادی نیرو می‌بردند و بعد از دو ماه جایگزین می‌کردند و امکانات و تجهیزات را هم ارسال می‌کردند.
عملیات والفجر 5 که در منطقه شلمچه شروع شد، دوستان در آنجا هم حضور داشتند. این وضعیت کم و بیش در منطقه جنوب ادامه داشت تا جنگ تحمیلی به پایان رسید و آخرین حضور در عملیات مرصاد بود که 24 ساعت بعد از حمله منافقین همراه با آقای قدیریان به منطقه رفتیم و عملیات مرصاد هم به پایان رسید.

شهید لاجوردی در مرصاد حضور نداشتند؟
نه.

در عملیات مرصاد برای شناسایی رده‌های ارشد منافقین به شما مأموریتی نداده بودند؟
نه، آن موقع کار بیشتر دست اطلاعات سپاه بود. بعد از عملیات مرصاد افرادی زیادی از سازمان در کوه‌ها بودند و توسط بچه‌های سپاه و بسیج دستگیر شدند و آن شناسایی بعداً انجام گرفت. به هر کسی که مشکوک بودند دستگیرش کردند. در مناطق مرزی خیلی از اشخاص در کوه‌ها بودند که دستگیر شدند و آنها را آوردند.
مجموعه دوستان ما یک حضور در جبهه در اول جنگ و در پنج شش ماه اول آن بود و بعد هم از عملیات والفجر 8 در فاو در بهمن سال 64 تا سال 67 که تقریباً سه سال نیروهای دادستانی در جبهه بودند.

 

سه شنبه 8 مهر 1393  12:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

من دوست دارم در فکه بمانم!بیل را بردار وبرو!

من دوست دارم در فکه بمانم!بیل را بردار وبرو!


در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم .نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد.
من دوست دارم در فکه بمانم!بیل را بردار وبرو!

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم .نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد.با بیل خاک ها را بیرون می ریخت .هر بیل خاک که بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی گشت! نزدیک اذان مغرب بود.مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد وگفت:فردا بر می گردیم. صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم .به محض رسیدن به سراغ بیل رفت. بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید وحرکت کرد!با تعجب گفتم:آقا مرتضی کجا می ری!؟ نگاهی به من کرد وگفت:دیشب جوانی به خواب من آمد وگفت:من دوست دارم در فکه بمانم!بیل را بردار وبرو!

 

راوی :بسیجیان تفحص

 

منبع:کتاب شهید گمنام

 

چهارشنبه 16 مهر 1393  10:59 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطره ای جالب از شهیدی که نماز نمیخواند...

خاطره ای جالب از شهیدی که نماز نمیخواند...


تو گردان شایعه شد نماز نمی خونه گفتن :«تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده»...
خاطره ای جالب از شهیدی که نماز نمیخواند...

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس:

تو گردان شایعه شد
ـ نماز نمی خونه

گفتن :
«تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده»

باور نکردم و گفتم :

«لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خونه»

وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم

با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم
تا سرحرف را باز کنم
ـ تو که برای خدا می جنگی، حیف نیس نماز نخونی…

لبخندی زد و گفت :
«یادم می دی نماز خوندن رو»

ـ بلد نیسی ؟
ـ نه، تا حالا نخوندم

همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی
که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم

توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم

هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد.
با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد . . .

 

شنبه 19 مهر 1393  12:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

طرح‌های آبکی!

خاطرات فرمانده سابق نیروی زمینی سپاه
طرح‌های آبکی!

ساعت یک نصفه شب دیدم بچه‌ها با شلوارهای تا سر زانو خیس و پر از شُل و گل، وسایلشان را گذاشته‌اند روی کول و یکی‌یکی می‌آیند. مقر. آب، به جای رفتن به سمت عراقی‌ها آمده بود توی سنگرهایشان و مجبور شده بودند برگردند!

خبرگزاری فارس: طرح‌های آبکی!
  •  

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، محمد جعفر اسدی به تاریخ 3 دی 1336 در روستای نورآباد ممسنی استان فارس متولد شد. اسدی در آغاز جنگ مسئولیت محور آبادان را عهده دار شده و در اغلب عملیات‌ها نیز حضور داشته است.

وی در طول سال‌های خدمتش مسئولیت‌های فراوانی از جمله فرماندهی تیپ مستقل 33 المهدی، فرمانده لشکر 19 فجر، فرماندهی نیروی زمینی سپاه را بر عهده داشته و اکنون سمت معاون بازرسی قرارگاه خاتم الانبیاء را عهده دار است.

آنچه پیش روی شماست گوشه ای است از خاطرات سردار اسدی از روزهای حضورش در جنگ تحمیلی که اینگونه روایت می‌کند:

                                                                                                  ***

من با این‌هایی که اصرار دارند فقط موفقیت‌های جنگ روایت شود مخالفم. خوب، انقلابی مردمی پیروز شده، هنوز پایه‌هایش محکم نشده که جنگی راه افتاده و مردم با اشتیاق آمده‌اند از انقلاب اسلامی و وطنشان دفاع کنند. طبیعی است که اوایل در خیلی از موارد باید آزمون و خطا صورت می‌گرفت تا بچه‌های جنگ تجربه کسب کنند. از آن گذشته، تا ضعف‌ها و شکست‌ها گفته نشود، توفیق‌ها و پیروزی‌ها معنا نخواهد داشت.

یکی از این آزمون‌ و خطاها در اوایل جنگ، طرح‌های آبی بود، چند ماهی از جنگ می‌گذشت که اعلام کردند برویم گلف و در جلسه مهمی شرکت کنیم. آقای شمخانی که آن موقع فرمانده سپاه خوزستان بود، با حرارت و هیجان از باز کردن قریب‌الوقوع دریچه‌های سد می‌گفت و این که خیلی از نخلستان‌ها زیر آب می‌رود و تلمبه‌های لب رودخانه را آب خواهد برد. تاکید داشت تا باز کردن دریچه‌های سد، کسی غیر از حاضرین در جلسه نباید از این طرح باخبر شود. با همان لهجه‌ جنوبی‌اش، آمرانه می‌گفت: «مو نمی‌دونم. شما باید خودتون کاری کنید که غافلگیر نشید!».

سریع برگشتم فارسیاست که برای مقابله با آب برنامه‌ریزی کنم. هنوز به مقر خودم نرفته بودم که پرویز صفری، از بچه‌های تهران، پرسید: «حاجی، چه خبر از آب؟»

-آب؟! چه آبی؟!

-همین آب سد دیگه که قراره بیاد زیر پامون!

-کی گفته؟کدوم سد؟

-ای بابا، من از مهدی ماهی‌گیر شنیدم، ولی همه می‌دونن!

از معایب مردمی بودن جنگ، یکی هم این بود که خبرها قبل از آنکه اتاق‌های فرماندهی برسد، بین نیروهای عادی می‌پیچد. به هر حال، به اتفاق خودم رفتم و نقشه منطقه را باز کردم تا روستایی را پیدا کنم که هم به آن دسترسی داشته باشم و هم ارتفاعاتش از سطح دریا از بقیه جاها بیشتر باشد. با نزدیک کردن چشم‌ها به نقشه و دقیق شدن محل را پیدا کردم؛ روستای شهرمان با ارتفاع 14 متر از سطح دریا.

وسایل و امکانات را موقتأ به آنجا منتقل کردیم. به قایق‌ها طناب‌های بیست متری بستیم و گره زدیم به بالاترین نقطه نخل‌ها که وقتی آب آمد، بالا بماند و غرق نشود و بتوانیم با کشیدن طناب، پیدایشان کنیم.

چند روز گذشت و خبری از آب نشد تا بالاخره بعد از یک هفته آب رودخانه کارون، چند متری بالا آمد، رفتم گلف که بپرسم بالاخره طرح آبی چه شد، گفتند محاسبه ما این بود که با باز کردن دریچه‌های سد، چند برابر آب کارون، بالا می‌آید و همه جا را آب می‌گیرد، ولی بستر رودخانه‌ها، آب را کشیده بود داخل و بقیه را برده بود دریا و همین طرح عملا هیچ تأثیری نداشت.

با شکست این طرح، در عرض چند هفته دو طرح دیگر هم اجرا شد. طرح اول، بستن آب رودخانه با گذاشتن کانتینرهای دوازده‌متری پر از سنگ بود. با جرثقیل، کانال‌ها را بلند می‌کردند و می‌گذاشتند کف رودخانه و با بولدوزر، خاک می‌ریختند روی آن کانتینر دوم که آمده بود کف رودخانه، فشار آب دو تاش را غلتانده بود توی آن و با خودش برده بود!

طرح بعدی، پمپاژ آب از کارون به آن طرف رودخانه، به سمت عراقی‌ها بود. قرار بود وقتی آب، زیر پای عراقی‌ها افتاد، ما دنبالشان کنیم و هر چه می‌توانیم از آن‌ها تلفات بگیریم. به نیروها آماده‌باش دادم که به محض راه افتادن آب به طرف عراقی‌ها دنبالشان کنیم.

ساعت یک نصفه شب دیدم بچه‌ها با شلوارهای تا سر زانو خیس و پر از شُل و گل، وسایلشان را گذاشته‌اند روی کول و یکی‌یکی می‌آیند. مقر. آب، به جای رفتن به سمت عراقی‌ها آمده بود توی سنگرهایشان و مجبور شده بودند برگردند!

البته اجرای ناموفق این طرح‌های آبی، که بین بچه‌های شوخ به طرح‌های آبکی معروف شده بود، مقدمه‌ای بود برای عملیات‌های موفق آبی- خاکی که در سال‌های بعدی جنگ انجام شد و دنیا را به شگفتی واداشت.

انتهای پیام/ب

 

شنبه 26 مهر 1393  11:54 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

دعای شهادت همسر سر سفره ی عقد

دعای شهادت همسر سر سفره ی عقد


قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام که عروس در مراسم عقد هرچه از خداوند بزرگ بخواهد، اجابتش حتمی است....
دعای شهادت همسر سر سفره ی عقد

به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام که عروس در مراسم عقد هرچه از خداوند بزرگ بخواهد، اجابتش حتمی است. نگاهش کردم و گفتم: چه آرزویی داری؟ در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: اگر علاقه ای به من دارید و اگر به خوشبختی من می اندیشید، لطف کنید و از خدا برایم شهادت را بخواهید.

از این جمله ی علی تنم لرزید. چنین آرزویی برای یک عروس، در استثنایی ترین روز زندگی، بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم، اما علی قسم داد در این روز این دعا را در حقش کرده باشم.

به ناچار قبول کردم... هنگام جاری شدن خطبه ی عقد از خداوند بزرگ، هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به صورت علی دوختم.

آثار خوشحالی در چهره اش آشکار بود. از نگاهم فهمیده بود که خواسته اش را بجای آوردم. مراسم ازدواج ما، در محضر شهید آیت الله مدنی با حضور تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد و نمی دانم این چه رازیست که همه ی پاسداران این مراسم، داماد مجلس و آیت الله مدنی، همگی به فیض شهادت نایل آمدند!

راوی : همسر شهید علی تجلائی

 

چهارشنبه 9 اردیبهشت 1394  1:34 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

چون نمی دونم صاحبش راضی هست یا نه نمی خورم...

چون نمی دونم صاحبش راضی هست یا نه نمی خورم...


"زیر سایه درخت مشغول بازی بودیم یکی از بچه ها چشمش به خورد به سیب سرخی که توی جوی آب افتاده بود و داشت می گذشت..."
چون نمی دونم صاحبش راضی هست یا نه نمی خورم...

به گزارش فضای مجازی دفاع پرس: در قسمتی از کتاب زنگ عبور آمده است:

"زیر سایه درخت مشغول بازی بودیم

یکی از بچه ها چشمش به خورد به سیب سرخی که توی جوی آب افتاده بود و داشت می گذشت

دست کرد سیب رو برداشت و بین بچه ها تقسیم کرد

مسعود سهمش را نگرفت و گفت:

چون نمی دونم صاحبش راضی هست یا نه نمی خورم..."

خاطره ای از زندگی شهید مسعود کریمی مجد

 

 
 
دوشنبه 14 اردیبهشت 1394  1:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

احترام به پدر و مادر ...

احترام به پدر و مادر ...


برف شدیدی باریده بود . وقتی قطار دو کوهه وارد ایستگاه تهران شد ساعت دو نیمه شب بود......
احترام به پدر و مادر ...

به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، برف شدیدی باریده بود . وقتی قطار دو کوهه وارد ایستگاه تهران شد ساعت دو نیمه شب بود . با چند نفر از رفقا حرکت کردیم . علی اصغر را جلوی خانه شان در خیابان طیب پیاده کردیم .

پای او هنوز مجروح بود . فردا رفتیم به علی اصغر سر بزنیم . وقتی وارد خانه شدیم مادر اصغر جلو آمد . بی مقدمه گفت :آقا سید شما یه چیزی بگو !؟

بعد ادامه داد : دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه .صبح که پدرش می خواسته بره مسجد اصغر رو دیده!

از علی اصغر این کارها بعید نبود . احترام عجیبی به پدر و مادرش می گذاشت .ادب بالاترین شاخصه او بود .

 

دوشنبه 21 اردیبهشت 1394  6:11 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

آخرین هدیه شهید غنیمت‌پور به مادرش

آخرین هدیه شهید غنیمت‌پور به مادرش
در تابوت را برداشتم، سربریده‌ در تشت برایم مجسم شد، شروع کردم با حسین درد و دل کردن، چند لحظه‌ای حرف زدم، در همان حال و هوا بودم که دیدم چشم‌هایش را باز کرد، لبخندی زد و دوباره بست، این آخرین هدیه حسین به من بود."

 

 

حسین غنیمت‌پور دهم فروردین 1341 در تهران متولد شد. دو برادر و سه خواهر دارد. تحصیلاتش را تا دیپلم در تهران به پایان رساند. همزمان با تحصیل به ورزش تکواندو نیز مشغول بود و توانست «دان» چهار ورزش تکواندو را با موفقیت دریافت کند. مدتی هم رئیس هیأت تکواندو در شهرستان شاهرود بود.

 

وقتی در سن 18 سالگی همراه خانواده به شاهرود نقل مکان کرد، از طرف سپاه پاسداران عازم جبهه شد.30 ماه در «گردان کربلا» به عنوان فرمانده دسته تا فرمانده گردان جانفشانی کرد و در عملیات‌های کربلای 4،5 و والفجر8 هم حضور داشت.

 

مرور خاطرات شهید:

 

مادر شهید حسین غنیمت‌پور:

 

انتظار شنیدن هر چیزی را داشتم غیر از شنیدن خبر شهادت حسین. در اتاق نشسته بودم، رضا(برادر شهید) هم بود. یک دفعه درب اتاق باز شد، پدر حسین بود، ناراحتی در چهره شان بیداد می‌کرد، گفتم چی شده؟ پدرش بی‌مقدمه گفت: "حسین شهید شده"، گیج و منگ بودم، نه حرفی بود و نه سخنی. سکوت را شکستم و گفتم"حسین شهید شد؟ به آرزویش رسید".

 

کمی که گذشت آرامش عجیبی به من دست داد و به سجده افتادم و خدا را شکر کردم. گفتم: خدایا قسمتش بود، خودت خواستی و خواسته خودش هم همین بود.

 

پیکرش را که آوردند در تابوت را برداشتم. سربریده‌ در تشت برایم مجسم شد. شروع کردم با حسین درد و دل کردن. چند لحظه‌ای حرف زدم، در همان حال و هوا بودم که دیدم چشم‌هایش را باز کرد، لبخندی زد و دوباره بست، این آخرین هدیه حسین به من بود.

 

محمدعلی غنیمت‌پور پدر شهید:

 

15 روز از پیکر حسین خبری نبود. همه جای تهران را زیر و رو کردیم ولی خبری نشد.، یک روز از سپاه تماس گرفتند زدند که جنازه حسین پیدا شده. گفتم کجاست؟ گفتند مشهد!، پرسیدم مشهد چرا؟ پاسخ دادند: با شهدای مشهد اشتباهی رفته.

 

از مشهد نیز تماس گرفتند که جنازه حسین اینجاست و نگران نباشید.به ما گفتند که کارهای مراسم تدفین را انجام داده‌ایم. در حرم طوافش دادیم و همه کارها انجام شده. فقط کار خاکسپاری شهید مانده است.

 

پرسیدم حتماً حسینه؟ گفتند: بله. از روی کارت شناسایی داخل جیبش شناسایی شده است. حرکت کردیم. نمی‌دانم چقدر گذشت که خودم را کنارش دیدم. به حسین نگاه می‌کردم و به سینه مجروحش، ذهنم رفته بود به شب عملیات و چادر تدارکات. حرف‌های حسین دور سرم می‌چرخید.

 

بیست و چهارمین روز دی‌ماه سال 1365، در منطقه شلمچه ترکش خمپاره‌ای در قلب حسین فرو رفت و او را که در آن زمان فرمانده گردان کربلا بود، به شهادت رساند و پیکر مطهرش پس از تشییع در گلزار شهدای شاهرود آرام یافت.

 

ایسنا

نگارنده : fatehan1 در 1394/2/21 9:20:49
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  6:37 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

روایت شهید جعفری‌منش از «وصیت‌نامه شهدا»

روایت شهید جعفری‌منش از «وصیت‌نامه شهدا»
شهید محمد جعفری‌منش می‌نویسد: شهید خدا را با عین القلوب مشاهده می‌کند و قاصر است آن را به خط درآورد ولی گوشه می‌زند و مانند موجی در دل انسان‌های مرده طوفان برپا می‌کند.

 


 

شهید «محمد جعفری‌منش» سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد.

روزگار جانبازی او از 22 سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار می‌داد. وقت و بی‌وقت تشنج می‌کرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود.

کم‌کم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیه‌هایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و 8 سال دیالیز شد.

او سرانجام در 15 مردادماه 93 در بیمارستان عرفان تهران به آرزویش یعنی شهادت رسید. چند ماه از شهادتش می‌گذرد و حالا دست نوشته‌های مختلفی را از او به یادگار مانده است و در آن‌ها از دیدگاه‌هایی که بعد از سال‌ها از اتمام جنگ تحمیلی هنوز بوی جهاد و رزمندگی می‌دهد، می‌گوید.

شهید جعفری منش در یکی از یادداشت‌هایش به شرح و تحلیل وصایای شهدا می‌پردازد و آن را نمونه خاصی از عرفان شهدا معرفی می‌کند. متن این یادداشت با عنوان «وصیت نامه شهدا» در ادامه می‌آید:

بسمه تعالی

خود وصیت نامه با شکل ظاهری‌اش این را می‌رساند که شما باید از خون شهیدان و از حرمت راه آن‌ها حفاظت و ادامه دهندگان آن راه باشید. می‌‌توان وصیت نامه‌ها را و شهیدان را تشبیه به این کرد که شهیدان جوی‌ها و نهرها و رودخانه‌هایی هستند و وصیت نامه‌ها آب‌هایی است که بر روی آن‌ها جاری است.

شهیدان به این رسیده‌اند که از چشمه اسلام، سرچشمه گرفته‌اند و همه از یک چشمه هستند ولی بعضی جوی و بعضی نهر و بعضی رود هستند و باز همه این آب‌ها به اسلام می‌ریزد.

حرکت شهیدان که نمودارش وصیت نامه‌هایشان است این است که خود همیشه در حرکت بوده‌اند، یعنی جوی سکون ندارد و ثابت نیست و آن‌ها نشان می‌دهند که همیشه در تغییر و تحول هستند تا اینکه به چشمه اسلام یعنی فوز عظیم شهادت دست پیدا کنند.

اما در این حرکت، کار آن‌ها بیدارباش زدن و هشداردادن است. یعنی ای غافلان تا کی در خموشی و غفلت سر خواهید برد؟ آیا حرکت به این عظیمی را نمی‌بینید؟

وصیت نامه شهدا عرفان مکتوبشان است/مانند موجی در دل انسان‌های مرده طوفان برپا می‌کند

آیا نمی‌بینید جوی به این کوچکی فرزندی از آیه قرآن، کودکی 13 ساله با چه شور و شعفی و با چه شوقی به سوی چشمه اسلام و به سوی قرارگاه اصلی در حرکت است؟

این‌ها نمونه‌ای از ظواهر و وصیت نامه‌ها بود و اما محتوای آن می‌دانیم که همه جوی‌ها و رودها و نهرها یکی نیستند، چنانچه انسان‌ها یکی نیستند در بزرگی روح، چنانکه حرکتشان یکی نبود در مسیر الی الله، پس وصیت نامه‌هاشان که عرفان مکتوبشان هست، مختلف است و می‌دانیم که شهید در آخرین لحظه به منتهای عرفانیش رسیده، پس وصیت نامه‌اش نمونه کامل عرفان است، خدا را با عین القلوب مشاهده می‌کند و قاصر است آن را به خط درآورد ولی گوشه می‌زند و مانند موجی در دل انسان‌های مرده طوفان برپا می‌کند یعنی اگر همه آنچه را که دریافته بود، می‌خواست و می‌توانست به رشته تحریر درآورد، اگر انسان قلبش مانند کوه سفت و سخت بود هم به حرکت درمی‌آمد.

شهیدان صوت جلیل ملکوت را در وصیت نامه‌های خود نهفته دارند

شهیدان ندای آسمانی خدا و صوت جلیل ملکوت را در وصیت نامه‌های خود نهفته دارند. آن‌ها همه چیز را و همه شناخت را به وضوح در وصیت نامه آورده‌اند و قلب بیدار درک آن کند، آنچه شهیدان در وصیت نامه‌هایشان می‌آورند از فکرشان نیست بلکه از منتها الیه قلبشان تراوش دارد، چون اینگونه گفته‌ها احتیاج به تفکر ندارد و شهیدان با آنها آمیخته بودند و همراه و همیشه در نظر داشتند و خدا را چون به خود مستدام حضوری می‌دانستند، پس احتیاج به اینکه زیاد تفکر کنند نبود، خدا به آن‌ها الهام می‌کرد و آن‌ها می‌نوشتند و هر یک از شهیدان از رشته توسل خود با خدا سخن می‌گوید به همان صورتی که نوشته‌اند و آن‌ها محبوب خود را می‌خواهند.

امام را تنها نگذارید

اما دیگر وصایای شهیدان: امام را تنها نگذارید، یار و یاور امام باشید، مطیع و پیرو امام باشید، بدانید که این نعمت الهی را ما با خون‌های خودمان حفظ می‌کنیم. شما در خط او حرکت کنید که لطمه‌ای به اسلام و جمهوری اسلامی وارد نیاید و شهیدان چون بوی بهشت را استشمام کرده‌اند...

اگر مقداری ریزبین شویم وصیت‌نامه‌های آن‌ها عطرآگین به حالت‌های بهشت است. چه زیبا می‌نویسند، چه خوش نوشتن، نوشتنی از قلب به انگشت رساندن و از منتهای وجود به روی تاریخ نگاشتن و این حقیقت را باید گفت که شهیدان با وصیت نامه‌هاشان تاریخ را ورق می‌زنند، این سلسله حرکت انبیا و حرکت ائمه اطهار را ورق می‌زند.

امضای شهید قطره‌ای از خونش است که خودش معلم همه امضاهاست

وصیت نامه آن‌ها چنانکه از استاد گیرنده وحی حضرت رسول اکرم(ص) کتاب الله و اهل بیت است و حضرت علی(ع) که به حسن(ع) و حسین(ع) وصیت می‌کرد، درس گرفته شده است، خط شهید که در کل یک صفحه به صورت مسلسل وار نوشته شده است، جریان حرکت خود شهید است چنانکه با الله شروع می‌شود، یعنی اینکه ما با خدائیم و هر خط آن مانند رگی که خون در آن جریان داشته باشد، سلسله درس‌های اصول عقاید و احکام است، و در نهایت همه چیز را از خدا می‌داند و حرکت آنها در این دنیا به آخر یعنی شهادت و نامه آنجا ختم می‌شود، امضای شهید قطره‌ای از خونش است که خودش معلم همه امضاهاست.

شهید اگر بخواهد همه فطرتش را که به رنگ خون است به مانند آن همه گفتارش را در وصیت نامه پیاده کند، دنیایی از کتاب می‌شود. پس ما وصیت نامه شهید را قطره‌ای از دریای عرفان و شناخت و آگاهی و بینش و نگرش شهید می‌دانیم، شهیدان حتی مسیر این دنیا را که در مرحله اول به برزخ می‌رسد در وصیت نامه روشن کرده‌اند.

 


 تسنیم

نگارنده : fatehan1 در 1394/2/21 9:10:25
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  6:38 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بمباران زندان «دوله‌تو» و نقش گروهک‌ها در این جنایت

بمباران زندان «دوله‌تو» و نقش گروهک‌ها در این جنایت
زندان «دوله‏‌تو» واقع در روستایی به‏ همین نام و تحت کنترل حزب دموکرات کردستان ایران قرار داشت که حدود چند صد تن از زندانیان نیروهای دولتی اعم از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، ارتش جمهوری اسلامی ایران، ژاندارمری جمهوری اسلامی ایران، جهاد سازندگی و نیز پیشمرگان کرد مسلمان در آن نگهداری می‌شدند.
 

 

 

  زندان «دوله‌‏تو» در سال ۱۳۶۰ هجری شمسی توسط رژیم بعثی عراق بمباران شد.

نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران در روزهای آغازین خود به‏ سر می‌برد که غائله کردستان را به خود دید. بیگانگان که «کردستان» را به ‏عنوان نقطه مرکزی بحران در منطقه می‌شناختند، با حربه براندازی نظام توسط گروهک‌های فرصت‌طلب سعی داشتند در کردستان جنگ داخلی به ‏وجود آورند.

با این‏ همه، قضایای کردستان به ‏سادگی اتفاق نیفتاد. خیل بی‌شماری از رزمندگان دلاورمان در آن منطقه به روش‌های فجیع به شهادت رسیدند. از آن جمله می‌توان به کسانی اشاره کرد که در زندان‌های مخوف گروهک‌ها زندانی بودند و شکنجه‌های قرون وسطایی را تحمل می‌کردند و اکثراً به شهادت رسیدند.

زندان «دوله‏‌تو» واقع در روستایی به‏ همین نام و تحت کنترل حزب دموکرات کردستان ایران قرار داشت که حدود چند صد تن از زندانیان نیروهای دولتی اعم از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، ارتش جمهوری اسلامی ایران، ژاندارمری جمهوری اسلامی ایران، جهاد سازندگی و نیز پیشمرگان کرد مسلمان در آن نگهداری می‌شدند.

پس از آشوب‏‌های منطقه‌‏ای در کردستان و اعزام نیروهای نظامی برای آرام ساختن استان کردستان، گروهک منحله‏ دمکرات، تعدادی از این نیروهای فداکار را اسیر و در زندان دوله‏‌تو زندانی می‌‏سازد. گروهک دموکرات که از نگهداری، مواظبت و تأمین این زندان مخوف به تنگ آمده بود، دست به دامان رژیم بعثی عراق شد.

جنایت‏کاران رژیم وقت عراق در تاریخ هفدهم اردیبهشت‌ ماه سال ۱۳۶۰ هجری شمسی، با برنامه‏‌ای حساب‏ شده به بمباران زندان دوله‌تو پرداخته و دلاوران میهن اسلامی را که در اسارت گروهک منحله دموکرات بودند، به خاک و خون کشیدند. البته در این میان، تعدادی از اسرا زنده ماندند. 
منبع: ایسنا

 

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  6:39 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

هویزه فتح شد؛ یک قدم تا آزادسازی خرمشهر

هویزه فتح شد؛ یک قدم تا آزادسازی خرمشهر
دومین مرحله از عملیات بیت المقدس در تاریخ 16/2/61 با رمز " یا علی بن ابی طالب(ع)" درحالی كه منورهای دشمن آسمان منطقه را چون روز روشن كرده بود ، آغاز شد.

 


عملیات بیت‌المقدس یا (الی بیت‌المقدس) یکی از مهمترین و بزرگترین عملیات‌های 8 سال دفاع مقدس محسوب می‌شود، عملیاتی که از 10 اردیبهشت ماه سال 1361 آغاز شد و تا آزادی خرمشهر ادامه داشت.

زمان آن فرا رسیده بود تا حاج‏ احمد و دیگر سرداران دلاور تیپ 27 محمد رسول‏ اللَّه‏(ص) در كنار بازسازى گردان‏ها و آموزش نیروهاى تازه نفس اعزامى، دوشادوش دیگر یگان‏هاى رزمى، خود را براى طراحى و برنامه‌ریزی دومین مرحله عملیات الى بیت‏ المقدس آماده سازند.

مأموریت تیپ 27 محمد رسول ‏اللَّه‏(ص) در دومین مرحله عملیات، عبارت بود از حركتى عمقى و سریع از قلب مواضع دشمن در جبهه غرب كارون، به سوى نوار مرزى و تصرف دژهاى موجود در امتداد خط مرزى ایران و عراق، معروف به دژهاى كوت‏سوارى

بلافاصله پس از تثبیت مواضع تیپ 27 در غرب كارون، حاج احمد یك رشته شناسایی‌های فشرده شبانه‏ روزى مواضع دشمن، از حاشیه جاده اهواز - خرمشهر تا دژ مرزى ایران را در دستور كار عناصر واحد اطلاعات - عملیات تیپ 27 محمد رسول‏ اللَّه‏(ص) قرار داد.

جلسات طرح و برنامه‏ ریزى عملیات، همزمان با پیشرفت مراحل شناسایى در قرارگاه تاكتیكى تیپ تشكیل می‌شدند.

در این ایام، حاج احمد تمام توان خود را مصروف آماده ساختن هر چه سریع‏تر تیپ 27 براى رسیدن به منتهاى حد آمادگى رزمى ساخته بود.

همرزمان حاج همت در این باره می گویند: »... فاصله آغاز مرحله اول عملیات تا شروع مرحله دوم، كمتر از یك هفته بود، حاج احمد در این چند شبانه‏ روز آرام و قرار نداشت. خواب و خوراك ابداً!... یا مشغول سر و كله زدن با بچه‏هاى واحد اطلاعات تیپ و تعقیب لحظه به لحظه نتایج كارِ شناسایى آنها بود، یا رتق و فتق امور مربوط به كم و كسرى‏هاى مورد نیاز گردان‏ها. خلاصه، به قول معروف حاج‏احمد ضمن آن كه همه جا بود، هیچ جا هم نبود! اصلاً به این كه حاج محمود شهبازى، حاج همت و سایر برادرها دارند مسائل تیپ را حل مى‏كنند، قناعت نمی‌کرد. براى بنده این قضیه شده بود یك معما كه این مرد، این همه انرژى و كشش عصبى و روحى را از كجا آورده؟.«

هویزه فتح شد/ یک قدم مانده تا آزادسازی خرمشهر
غروب روز چهارشنبه پانزدهم اردیبهشت سال 1361، به دستور حاج احمد، كلیه فرماندهان و معاونان گردان‏هاى تیپ 27 محمد رسول‏ اللَّه‏(ص)، براى شركت در آخرین جلسه توجیهى، به سنگرى در حاشیه جاده اهواز - خرمشهر فراخوانده شدند.

معاون اول گردان مقداد بن اسود مى گوید: «... دیدیم حاج همت آمده و مى‏گوید سریع بیایید سنگر حاج احمد، جلسه توجیهى داریم. به اتفاق مسؤولان گردان‏ هاى دیگر، رفتیم داخل سنگرى كه قبلاً مال عراقى‏ ها بود... دیدیم حاج احمد با یك صلابت خاصى نشسته و در آن لحظه، آن هیبت جنگى از سر تا پاى این آدم بارز بود... بعد از تلاوت قرآن و دعاى مختصرى كه خوانده شد، حاج احمد تك تك فرماندهان گردان‏ها را صدا می‌زد و براى آنها حد كارِ گردان‌هایشان را توجیه می‌کرد.

اول از همه اصغر شمس را كه بعد از مجروحیت على‏ اصغر رنجبران فرمانده گردان ابوذر شده بود، پاى نقشه خواست و خیلى فشرده و تلگرافى او را توجیه كرد، بعد حاج احمد فرمانده گردان مقداد برادر مرتضى مسعودى را پاى نقشه خواست، منتها چون ایشان براى كارى از سنگر بیرون رفته بود، به ناچار من به جاى او رفتم، روبروى حاجى نشستم، حاج احمد در بحث توجیه نیرو، همیشه همین‏طور مفید و مختصر كار می‌کرد، اصلاً روش او، استفاده از حداقل زمان، براى تفهیم حداكثر مطلب بود.»

در ساعت 8/30 دقیقه شامگاه پنج‏شنبه شانزدهم اردیبهشت، گردان‌های انصار، مقداد و ابوذر در امتداد خاكریز بلند كناره جاده اهواز - خرمشهر به خط شدند.

رأس ساعت 9 شب، فرمان پیشروى این سه گردان به سوى دژ مرزى توسط حاج احمد صادر شد.

دومین مرحله از عملیات بیت المقدس در تاریخ 16/2/61 با رمز " یا علی بن ابی طالب(ع)" درحالی كه منورهای دشمن آسمان منطقه را چون روز روشن كرده بود ، آغاز شد.

دشمن كه از تحركات چند روزه اخیر رزم ‏آوران تیپ 27 به شدت احساس نگرانى می‌کرد، با وسواسى بیش از گذشته به نیروهاى خود آماده ‏باش داده بود، در همین اثنا خط شكنان تیپ 27، شاهد جلوه دیگرى از امداد الهى شدند.

جانشین فرماندهى گردان انصار درباره آن روزها می‌گوید»:... بنا بود ما از بین تانک‌های عراقى، در دل یك دشت صاف عبور كنیم و اگر دشمن ما را می‌دید، غافلگیرى و قتل‏ عام بچه‌ها در آن زمین بدون عارضه توسط تانک‌های عراقى، قطعى بود، ناگهان باران ریز متناوبى شروع شد. همین بارندگى و مه‏ گرفتگى شدید در منطقه، باعث شد تا عراقى‏ ها قادر به دیدن ما نباشند. فاصله تانک‌ها، با ستون گردان‏هایى كه از میان آنها عبور مى‏كردند، حدود 50 متر بود. بچه‌هاهمگى خیس شده بودند و تجهیزات انفرادى آنها، سر و صدا و دَلَنگ و دولنگِ زیادى به راه انداخته بود«...

معاون اول گردان مقداد نیز ادامه ماجرا را اینگونه تعریف می‌کند: «... زمین در فاصله یك چشم به هم زدن، تبدیل شد به یك منطقه باتلاقى!... با هر قدمى كه بچه‌ها بر می‌داشتند، حدود پنج - شش كیلو گِلِ چسبناك به پوتین‌هایشان می‌چسبید؛ طوری که نمی‌شد قدم از قدم برداشت...

  فكرى به خاطرم رسید. بلافاصله آن را با مرتضى مسعودى فرمانده گردان مطرح كردم و گفتم بهتر است همه پوتین‌ها را در آورند و پابرهنه به راهشان ادامه بدهند، وی  قبول كرد و در یك چشم بر هم زدن، كل بچه‌های گردان پابرهنه شدند و خیلى راحت‌تر به پیشروى ادامه می‌دادیم؛ دشمن انگار كور شده بود و صلاً متوجه نبود این سه گردان دارند از میان مواضع او عبور می‌کنند...»

یكى از مسؤولان گردان انصار نیز درباره کوری دشمن در حین عبور رزمندگان اسلام از مواضع می‌گوید: «... براى خودم هم جاى سوال بود كه چطور این‏ها ما را نمی‌بینند. خوب که دقّت کردم، دیدم رگبار باران به صورتی می‌ریزد که وقتی این‌ها سرشان را از برجک تانک خارج می‌کنند، ضربات بارش تند باران، توی صورتشان می‌زند... آن‌ها هم محض خالی نبودن عریضه، همان‌طور که توی تانک‌ها لَم داده‌اند، هر چند دقیقه یک‌بار، به صورت دیمی و بی‌هدف، با کلت منور رو به آسمان شلیک می‌کنند؛ اما اصلاً به دور و اطراف خودشان نگاه نمی‌کنند ببینند در منطقه چه خبر است...»

دیگر بار رزم‌آوران تیپ 27، در ظلِّ اسم ستار پروردگار، به مدد اجرای شیوه ابتکاری یورش‌های حاج‌احمد؛ یعنی نفوذ در عمق و عقبه دشمن، شاهد توفیق را در آغوش گرفتند.

یکی از رزمندگان در این باره می‌گوید:«... گردان ما (انصار) بدون کمترین زحمتی به دژ مرزی ایران رسید. دیدیم آن‌جا احدالناسی حضور ندارد و عراق، حتی یک سنگر هم احداث نکرده. سریع روی دژ مستقر شدیم. شهید اسماعیل قهرمانی، فرمانده گردان ما با بی‌سیم، به حاج احمد اطلاع داد که سالم به هدف رسیده‌ایم و در این منطقه کسی نیست.»

با دمیدن نخستین رگه‌های روشنی در آسمان منطقه، رزمندگان گردان مقداد پس از رسیدن به دژ، با صحنه عجیبی مواجه شدند. در پهن‌دشت فراروی آن‌ها، متجاوز از 300 تانک لشکر 3 زرهی عراق استقرار یافته بودند. به صورتی که گویی عراق توقفگاه بزرگی مملو از تانک‌های مدرن خود در آنجا احداث کرده است. دقایقی پیش از یورش رزم‌آوران به این خیل انبوه زرهی دشمن، خبر رسید که نیروهای گروهان یک گردان مقداد، طی حمله‌ای غافلگیرانه، در کمتر از ده دقیقه درگیری، یک موضع توپخانه ارتش عراق را در منطقه، تصرف کرده‌اند.

تسخیر این موضع توپخانه، علاوه بر رفع مشكل آتش پرحجم و سنگین توپخانه‏اى عراق، معضل پیچیده دیگرى را نیز (کمبود مهمات)، از پیش پاى رزمندگان تیپ 27 محمد رسول ‏اللَّه‏(ص)، خصوصاً یگان توپخانه ذوالفقار برداشت.

 رأس ساعت 5 صبح روز جمعه هفدهم اُردیبهشت، به دستور حاج احمد یورش سرتاسری رزمندگان تیپ 27 محمد رسول‌اللَّه(ص) به انبوه یگان‌های زرهی دشمن در آن سوی دژ مرزی آغاز شد. 

دشمن که از این حمله برق‌آسا به عمق مواضع نیروهایش غافلگیر شده بود، ضمن یک عقب‌نشینی سریع تاکتیکی، قوای زرهی و مکانیزه خود را برای اجرای تنها شیوه‌ای که برای دفع حملات نیروهای پیاده سپاه اسلام مؤثر می‌دانست؛ یعنی تاکتیک رزمِ پاتک، آماده کرد. حاج احمد ضمن تماس مستقیم با فرماندهان گردان‌ها، تحولات درگیری را به صورت لحظه به لحظه زیر نظر گرفته بود. در این زمان نیروهای گردان ابوذر، درگیر نبردی نابرابر با قوای دشمن بودند.  

ساعت 6/30 دقیقه بامداد، 270 دستگاه تانک عراقی در قالب 9 ستون زرهی، برای در هم کوبیدن مقاومت سه گردان پیاده تیپ 27 محمد رسول‌اللَّه (ص)، روانه دژ مرزی شدند.

مقارن ساعت 7 صبح در برابر هر گردان سبک اسلحه تیپ 27، تانک‌های دشمن در قالب سه ستون آرایش گرفته بودند و هر ستون شامل 30 دستگاه تانک بود. هر تانک به فاصله حدود 10 متر از تانک دیگر حرکت می‌کرد و فضای مقابل هر یک از گردان‌های تیپ 27 محمد رسول‌اللّه را رَمه‌ای از تانک‌های دشمن پوشانده بودند.

30 دقیقه بعد اولین پاتک سنگین دشمن با پایداری رزمندگان منجر به شکست گردید؛ اما ارتش عراق خود را برای ضدحمله‌های بعدی آماده می‌کرد. حاج احمد که به شدت نگران موقعیت حساس نیروها در مقابل امواج پاتک‌های بعدی دشمن بود، ماندن در قرارگاه تاکتیکی را به مصلحت ندانست و ساعت 8 صبح، به همراه بی‌سیم‌چی‌های خود، راهی دژ مرزی شد.

حاج احمد بلافاصله پس از ورود به منطقه نبرد، فرماندهی مستقیم عملیات را برعهده گرفت. اکنون دشمن نیروهای خود را بر روی محور شلمچه - خرمشهر و جاده آسفالت مواصلاتی آن تمرکز داده بود و پاتک‌های شدید لشکر 3 زرهی عراق با اجرای یک رشته بمباران متناوب مواضع تیپ 27 محمد رسول‌اللَّه (ص) توسط میگ‌ها همراه شده بود.

در این مرحله، مؤثرترین تاکتیک دشمن ایجاد رخنه در مواضع نیروهای پیاده مستقر در دژ، جدا کردن ارتباط میان آن‌ها و سپس اجرای عملیات انهدام نیرو در مناطق کوچک و مجزا از یکدیگر بود.

حاج‌احمد با حضور در خط مقدم نبرد، علاوه بر تقویت روحیه رزمندگان، این مجال را یافت تا بتواند تدابیر مناسبی، جهت حفظ مواضع تصرف شده در حاشیه نوار مرزی به اجرا بگذارد.

همین حضور مؤثر سبب شد که تا ظهر روز جمعه 17 اردیبهشت، نیروهای تیپ 27 محمد رسول‌اللَّه (ص) پنج پاتک سنگین دشمن را یکی پس از دیگری، با موفقیت دفع کنند.

عصر همین روز، در اوج درگیری برای مقابله با ششمین پاتک عراق، به ناگاه غرش سهمناکی در کناره دژ مرزی شنیده شد و در پی آن، گلوله توپی در نزدیکی حاج احمد و تنی چند از همرزمانش به زمین اصابت کرد.

همرزمان این فرمانده درباره مجروحیت وی می گویند: «... گرد و غبار انفجار که فرو نشست، دیدیم حاج احمد ترکش خورده و به سختی مجروح شده. ترکش به زانو و سفیدران پای راست حاجی اصابت کرده بود. از هر طرف فریاد یا ابوالفضل u و یا امام زمان (عج) بچه‌ها به هوا بلند شد. داشتیم توی سر خودمان می‌زدیم. یک دفعه حاج‌احمد سر چرخاند طرف ما و با همان غیظِ معروفش به ما غضب کرد و گفت: ترکش نقلی‌اش مال ماست، گریه زاری آن مال شما؟... بس کنید! بعد هم سریع کمربندش را باز کرد، بالای شریان ران را بست و به هر زحمتی بود، از جایش بلند شد... آنچه که حاج احمد به آن ترکش نقلی می‌گفت، ترکشی بود قدر نصف کف دست خودم.»

در برابر اصرار شدید همرزمانی که می‌خواستند به سرعت او را برای مداوا روانه اهواز کنند، با قاطعیت ایستادگی کرد. نهایتاً تحت فشار شدید و التماس مؤکد رزم‌آوران، موافقت کرد تا او را به مقر اورژانس مستقر در پشت خط ببرند.

رزمندگان محورفتح از جنوب و محورنصر از شمال منطقه، با هجومی گسترده خود را به مواضع دشمن رساندند ، در محور جنوب قسمت هایی از جاده را كه توسط پاتك دشمن از چنگ رزمندگان خارج شده بود- دوباره تصرف كردند و موفق شدند این باركلیه خطوط را دردست بگیرند، كه درنتیجه جدالی بسیار شدید درگرفت.

دشمن میدانست كه اگر جاده خرمشهر- اهواز از چنگش خارج شود، شكستش حتمی است و از این جهت تمام توان خود را برای حفظ قسمت های باقی مانده صرف كرد.

با هم كاری نیروی هوایی ، منطقه سه راه حسینیه و قسمتی از جفیر، انباشته از تانك های سوخته شد و تعدادی نیز به غنیمت در آمدند. هم چنین پادگان "حمید" كه در مرحله اول در یك قدمی آزادی قرار گرفته بود، با فرارسربازان عراقی به طور كامل به تصرف نیروهای اسلام درآمد.

رزمندگان اسلام با درهم كوبیدن قوای عراق، لحظه به لحظه به تصرفات خود می افزودند و دژهای به ظاهر تسخیر ناپذیر دشمن را یكی پس از دیگری با ندای تكبیر و هجوم بی امان تسخیر می كردند.

نیروهای عمل كننده در شمال خرمشهر، پس از نبردی سنگین خود را به خطوط مرزی می رساندند و از آن جا كه خط دفاعی محكمی در خطوط مرزی وجود نداشت به ناچار وارد خاك عراق شده و در پشت سیل بند كه در یك كیلومتری خاك دشمن قرار داشت، موضع گرفتند.

نیروهای زرهی ایران نیز مجدداً واردعمل شده و اقدام به تثبیت مواضع جدید می نمودند؛ اما ناگهان دشمن بعثی با به كارگیری نیروهای جدید، اقدام به پاتكی بسیارسنگین كرده و رخنه ای درخط دفاعی ایران ایجاد می كرد. با افزایش فشار، این رخنه هرلحظه بزرگترشده ودراین میان تعداد زیادی ازنیروهای ایران دریك قدمی اسارت یا شهادت قرار گرفتند.

تمامی این فشارها با مقاومت سرسختانه رزمندگان اسلام دفع می‌شود و با تاریک شدن هوا، رخنه ایجاد شده ترمیم و دشمن به عقب رانده می‌شود. در دفع این تهاجم، تعدادی از نیروهای با تجربه برادر فتایی، فرمانده گردان تیپ امام حسین (ع) و برادر وزوایی،‌ مسئول اطلاعات تیپ محمد رسول‌الله (ص) به شهادت می‌رسند. رادیو بغداد با پخش مارش نظامی دم از پیروزی زده و چنان وانمود می‌کند که ایرانیان شکست خورده و از منطقه عملیاتی عقب‌نشینی کرده‌اند و در اثبات سخن خود شهر هویزه و خرمشهر را به رخ می‌کشد.

یگان‌های قرارگاه نصر نیز با اندکی تاخیر و تحمل فشارهای دشمن، به مرز رسیده و با قرارگاه فتح الحاق کردند. دشمن با مشاهده جهت پیشروی نیروهای ایران به طرف مرز، لشکرهای 5 و 6 خود را به عقب کشاند. به نظر می رسید این عقب نشینی با دو هدف انجام شده باشد: یکی جلوگیری از محاصره و انهدام این لشکرها، و دیگری تقویت هر چه بیشتر خطوط پدافندی بصره و خرمشهر. در پی این عقب نشینی که از ساعات اولیه روز 18/2/1361 آغاز شده بود، نیروهای قرارگاه قدس ضمن تعقیب نیروهای دشمن، تعدادی از آن‌ها را که از قافله عقب مانده بودند، به اسارت خود درآوردند و در نتیجه جاده اهواز – خرمشهر (تا انتهای جنوب منطقه ای که توسط قرارگاه نصر به عنوان سرپل تصرف شده بود) و نیز مناطقی همچون جفیر، پادگان حمید و هویزه آزاد شدند.

با انتشار خبر فتح هویزه، صدام همچون دفعات قبل، فرار از هویزه را هم جزو پیروزی‌های درخشان خود به حساب می‌آورد و سرانجام اعلام می‌کند که ارتش عراق برای محاصره ایرانی‌ها، اقدام به عقب‌نشینی تاکتیکی از هویزه کرده است.
منبع: باشگاه خبرنگاران

نگارنده : fatehan1 در 1394/2/19 10:17:18
سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  6:45 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
دسترسی سریع به انجمن ها