0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

«كانال هندلي» سر منشأ پيروزي در فتح المبين

ماجراي عجيب حفر كانال‌ 350 متري زير خطوط دفاعي دشمن

 

يك گروهان از لشكر 21 نيز عمليات‌هاي محدودي را براي بازپس‌گيري در اين منطقه انجام داد و براي مدت كوتاهي نيز موفق به اين كار شده بود اما به لحاظ اهميت داشتن پل كرخه براي دشمن مجدداً اين منطقه به دست متجاوزين افتاد.

يكي از يگان‌هاي موفق نيروي زميني ارتش در سال‌هاي دفاع مقدس لشكر 21 حمزه سيد الشهداء بود كه كارنامه درخشاني از حضور خود در منطقه غرب درگيري با گروهك‌ها و سركوب آنها گرفته تا جبهه‌هاي جنوب از خود برجاي گذاشته است كه گواه اين مدعا تقديم شهداي بسياري از اين يگان نام‌آشنا در دوران دفاع مقدس است. اما تيپ اين لشكر در اين بين سهم بسزايي را به خود اختصاص داده است. اين تيپ كه در جبهه غرب مشغول دفاع از خاك كشور بود برابر تدبير فرماندهي وقت به منطقه جنوب اعزام و در منطقه «پل كرخه» به كار گرفته مي‌شود. در آن زمان در اين منطقه يگان‌هاي ديگري نيز حضور داشتند كه به لحاظ حساسيت منطقه و حضور دشمن بعثي در آنجا، تيپ1 لشكر 21 بايد جهت سروسامان دادن به منطقه در آن قسمت حضور پيدا مي‌كرد.

بنابر اين تيپ 1 در سمت چپ محل مأموريت گروهان قبلي كه در فاصله 2 تا 3 كيلومتري جلوتر از پل كرخه و در حاشيه رودخانه كرخه بود مستقر مي‌شود. در اين قسمت از رودخانه كانال آب به شكل هندلي قرار داشت كه از روزهاي نخست جنگ تحميلي تحت اشغال نيرو‌هاي بعثي قرار گرفته بود و دشمن از اين فرصت استفاده مي‌كرد تا مواضع پدافندي خود را در پشت اين كانال احداث كند و به نيروهاي ما مسلط باشد. لذا بازپس‌گيري آن منطقه براي رزمندگان اسلام و خارج كردن دشمن از اين منطقه براي ما كار بسيار دشواري بود.

البته ناگفته نماند يك گروهان از لشكر 21 نيز عمليات‌هاي محدودي را براي بازپس‌گيري در اين منطقه انجام داد و براي مدت كوتاهي نيز موفق به اين كار شده بود اما به لحاظ اهميت داشتن پل كرخه براي دشمن مجدداً اين منطقه به دست متجاوزين افتاد.

به هرحال تيپ يكم لشكر 21 حمزه سيد‌الشهداء به عنوان گروهان احتياط وارد عمل شد تا دشمن با پاتك‌هاي خود موفق به بازپس‌گيري منطقه مذكور نشود اما دشمن كه نمي‌خواست به راحتي اين منطقه را از دست دهد با افزايش دادن نيروها و تجهيزات خود و همچنين آتش‌هاي شديد دوربرد موفق شد دوباره منطقه را اشغال كند. رزمندگان تلفات زيادي داده بودند تا اينكه فرمانده نيروي زميني وقت سرلشكر شهيد فلاحي به منطقه آمده و دستور عقب‌نشيني را صادر كرد. حدود 400 متر عقب‌تر از كانال هندلي در حاشيه رودخانه كرخه در محلي به نام ده حسين آباد كه با دشمن بعثي 300 تا 400 متر بيشتر فاصله نداشت، مواضع پدافندي تشكيل مي‌شود تا تدبيري اتخاذ شود و رزمندگان بتوانند با تجديد قوا و طرحي جديد و با كمترين تلفات مجدداً به دشمن حمله برند و مناطق اشغالي را آزاد كنند.

تونل 350 متري زير پاي دشمن

حساسيت منطقه از نظر سوق الجيشي، مسلط بودن دشمن به رزمندگان اسلام از نظر ديد كافي، شرايط سخت استقرار در كانال هندلي و. . . از جمله دلايلي بود كه دشمن از آنها بهره مي‌برد تا بتواند رزمندگان را براي باز پس‌گيري منطقه كرخه ناكام گذارد، دشمن در هر بار موانع عظيمي جهت سد كردن راه نيروهاي ما قرار مي‌داد تا اينكه در آخرين مرحله از عمليات بازپس‌گيري، فرماندهان وقت طرح كندن كانالي زيرزميني را پيشنهاد كردند. اين طرح ابتكاري پس از بررسي مورد تأييد قرار گرفت و براي انجام آن از امام جمعه يزد شهيد آيت الله صدوقي كمك گرفته شد. ايشان نيز با فرستادن حاج غلامحسين حجتي كه فردي متخصص در حفر كانال و قنات بود، در پيشبرد طرح مؤثر واقع شد و در نهايت حفر كانال با تجربه استاد حجتي و همت كاركنان لشكر 21 حمزه آغاز شد.

اما مختصات كانال به اين ترتيب بود:

ارتفاع حدود 170 سانتيمتر كه عرض آن به يك متر مي‌رسيد و همچنين ضخامت سقف حدود 2 الي 5/2 متر بود. اين اعداد و ارقام برابر بررسي عبور و مرور نيروها و حمل تجهيزات و همچنين نوع خاك منطقه به جهت ريزش انجام گرفته بود.

عملياتي محرمانه

حفر كانال به صورت خيلي محرمانه آغاز شد. در ابتدا فقط عده‌اي كه مستقيما درگير كار بودند، از آن اطلاع داشتند، ولي به مرور زمان ساير يگان‌هاي همجوار و حتي عده‌اي از مردم منطقه در سطح شهر‌هاي دزفول و انديمشك از احداث تونل باخبر شدند، اما كسي از محل دقيق آن اطلاعي نداشت. مسئولان تيپ جهت انحراف افكار عمومي و عدم افشاي محل دقيق به تمامي يگان‌هايي كه در منطقه حضور داشتند دستور حفر كانالي را داده بودند تا دشمن از كانال مورد نظر كه در مهم‌ترين قسمت منطقه احداث مي‌شد باخبر نشود.

به همين جهت تمامي واحد‌ها در سرتاسر منطقه كانالي را حفر كردند كه اين كانال‌ها در عمليات فتح‌المبين بسيار مورد استفاده رزمندگان نيز قرار گرفتند. با وجود تمامي مشكلات كندن تونل هندلي ادامه يافت، اگرچه در بعضي موارد به علت سستي خاك، سقف تونل ريزش مي‌كرد، اما مكان ريزش به سرعت تعمير مي‌شد و عمليات حفر به پيش مي‌رفت.

بالاخره با تمام سختي‌ها و كاستي‌ها حفر تونل به عمق 300 تا 350 متر ادامه يافت. فرماندهان تيپ 1 وقتي مسافت آن را روي زمين و نقشه مقايسه كردند به نظرشان رسيده بود كه يا از خاكريز دشمن گذشته است يا اينكه به خاكريز (كانال هندلي كه دشمن پشت آن استقرار داشت) رسيده است.

اتاقي‌هايي درون كانال

با تدبير فرماندهان تيپ 1، اتاق‌هايي به مساحت 5 الي 6 متر با ابعاد مختلف جهت انبار كردن مهمات و اقدامات اوليه مجروحين و شهدا احداث شده بود، البته ناگفته نماند هرچه تونل بيشتر حفر مي‌شد تاريكي و كمي هوا براي تنفس مشكل‌ساز مي‌شد ولي با حمايت تيم پشتيباني يك دستگاه موتور برق و يك دستگاه تهويه تهيه و اين مشكل رفع شد. ضمن اينكه در انتهاي تونل به منظور تسهيل در خارج شدن گروهان به هنگام حمله به صورت سه شاخه تهيه شده بود تا هنگام صدور رمز عمليات بتوانند همزمان با تمامي گروهان و بدون ايجاد هيچگونه ترافيكي خارج شده و به دشمن هجوم ببرند.

گشودن در تونل با شروع عمليات بزرگ و پرافتخار دوران دفاع مقدس همراه بود. در تاريخ 2/1/61 كه اكثر مردم كشور عزيزمان در ديد و بازديد از روز اول و دوم عيد نوروز خود بودند و شادي در كانون خانواده‌ها موج مي‌زد، به لشكر 21 اطلاع داده شد كه استاد غلامحسين يزدي را براي باز كردن در تونل فرا خواندند و اين يعني آغاز عملياتي ماندگار. حدود ساعت 7 بعد ازظهر حاج غلامحسين خود را به منطقه رساند و از ساعت 8 بعدازظهر شروع به كندن راه‌هاي خروجي تونل كرد. وقتي كه در اول گشوده شد اشك رزمندگان به جهت گشودن و نابود كردن دشمن جاري مي‌شد. اين تونل بنا به تدبير فرماندهان بايد از سه خروجي تشكيل مي‌شد كه در دوم را وقتي باز كردند متوجه شدند كه در مقابل 10 متري خاكريز دشمن قرار گرفته‌اند و ميدان مين دشمن نيز در مقابل چشمانشان ظاهر شده بود و به همين جهت منتظر نماندند تا در سوم گشوده شود.

آغاز عمليات فتح المبين

با حفر كانال، گشودن در‌ها و صدها مشكل ديگر بالاخره روز موعود فرا رسيد و با اعلام رمز مبارك «يا زهرا (س)» و ابلاغ آن به فرماندهان تيپ، عمليات بزرگ در روز دوم فروردين سال 61 آغاز شد و رزمندگان اسلام با عبور از كانال معروف به هندلي بر دشمن بعثي هجوم آوردند و توانستند علاوه بر بيرون راندن دشمن و پيروزي در عمليات تاريخ‌ساز فتح‌المبين، دل امام و ملت خود را شاد كنند.

منبع : روزنامه جوان

 

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:46 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای شکست ۸۰ گردان عراقی از هیمنه لشکر۱۰ سیدالشهدا(ع)

سردار فضلی روایت می‌کند: باید به دشمن حمله می‌کردیم اما مهماتی در کار نبود. ما ۳۴ گردان داشتیم در حالی که عراقی‌ها بیش از ۸۰ گردان بودند. با حداقل پشتیبانی عملیات کربلای۱ را آغاز کردیم. 


تدارکات، پشتیبانی و میزبانان جبهه کارهای زیادی بر عهده داشتند. از تهیه تجهیزات و اسلحه گرفته تا تعمیر ماشین آلات و نگهداری آن‌ها . ساخت حمام ها و دستشویی‌های صحرایی، ایستگاه‌های صلواتی و تعمیرگاه‌های سیار نیز توسط این عزیزان انجام می‌شد.

در این میان سازماندهی کمک‌های مردمی و توزیع آب، غذا، پوشاک و امکانات در بحبوحه عملیات، خود داستان دیگری بود. "میزبان جبهه‌ها" که توسط موسسه فرهنگی هنری جنات فکه منتشر شده است، مجموعه خاطرات فرماندهان و رزمندگانی است که در سال‌های دفاع مقدس وظیفه پشتیبانی و میزبانی از رزمندگان را برعهده داشتند. یکی از این خاطرات به روایت «سردار علی فضلی» و با نگارش «زهرا عابدی» در ادامه می‌آید:

لشکر 10 سیدالشهدا در عملیات کربلای یک در پنج محور درگیر بود آن زمان به برادر رحیم گفتم اگر ممکن است به ما یک فرجه 15 روزه بدهید تا ما با 15 تا گردان و تجهیزات کامل برای این عملیات آماده شویم.

به دلایلی گفتند نمی‌شود و باید با وضع موجود به دشمن حمله کنیم بنابراین ما برای عملیات رفتیم مهران و آنجا محور پنجم ما شد. مهران شرایط ویژه‌ای داشت، چون استعداد رزمی ما و عراقی‌ها همخوانی نداشت ما 34 گردان داشتیم در حالی که عراقی‌ها بیش از 80گردان. شب عملیات ما یک گردان ادوات خمپاره‌انداز 120 و 81 برای پشتیبانی آوردیم اما مهماتی در کار نبود و همه مهماتی را که توانسته بودیم از زاغه‌های لشکر در خطوط دیگر آزاد کنیم. 700 گلوله خمپاره 120 شده بود که این شاید تنها می‌توانست مهمات یک شب ِ یکی، دو خمپاره‌انداز باشد.

رفتم پیش شمخانی و گفتم حداقل مهمات را به ما برسانید. کف دستش را نشان داد و گفت ببین کف دست من مو دارد؟ نگاه کردم و با ناامید گفتم: نه آقا! گفت: توی زاغه‌ها و بنه‌ها، زیاد مهمات نداریم ولی شما بروید و عملیات‌تان را شروع کنید انشاءالله مهمات و نیازمندی‌هایتان را از عراقی‌ها تأمین می‌کنید.

با همان حداقل پشتیبانی عملیات آغاز شد در حالی که در آن محور که ما جناح راستش بودیم در حدود دو سه تیپ دشمن مانده بود که کسی سراغ‌شان نمی رفت یعنی یگانی نداشتیم که مقابل شان بچینیم قبضه‌هایمان هم مهمات نداشتند ولی خداوند چنان عنایتی کرد و هیمنه سپاه اسلام، دشمن را طوری به وحشت انداخت که قابل توصیف نیست. نیروهای دشمن از تانک‌ها و نفربرهایشان پیاده می‌شدند و فرار می‌کردند. ارتش دشمن بخش اعظم توپخانه، ادوات، زره‌پوش‌ها و توپ‌های پدافند هوایی‌اش را دست نخورده و سالم جا گذاشت و فرار کرد.

وقتی مرحله اول انجام شد و خط شکست تا رودخانه «گاوی» جلو رفتیم و آنجا شروع کردیم به ایجاد مواضع دفاعی. ما دو سه مرحله دیگر هم می‌بایست در مهران و در نهایت روی قلاویزان عمل می‌کردیم در همان مرحله اول عملیات به حدی تجهیزات و مهمات غنمیتی گیرمان آمد که برای چند عملیات بعدی هم بی‌نیاز شدیم.

 


 تسنیم

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:47 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهیدی که آبروی آمریکا را برد +تصاویر

بریجتون افسانه‌ای، از پهلو شکافته است؛ مین دریایی 700 کیلویی، حیثیتِ ایالات متحده را برباد می‌دهد؛ نادر، ایالات متحده را در برابر چشمان عالم بی‌آبرو می‌کند.



سکانس اول 
اوضاع بدجوری وخیم شده. جنگ نفتکش‌ها، انتقال نفت از خلیج فارس را دچار اختلال کرده. قویترین ارتشِ جهان وارد میدان شده ؛ ایالات متحده اعلام می‌كند نفتکش‌های کویتی – به مقصد اروپا و امریکا – را از لحظه‌ی بارگیری تا زمان تخلیه اسکورت خواهد کرد.
 
CNN هم در تمام این مدت، تصاویر نفتکش بریجتون را زنده برای تمام دنیا پخش می‌کند، تا اقتدار نظامیِ آمریکا را به رخِ همه کشیده و ایران سرافراز را تحقیر کند.
 
روحِ خدا، مثل همیشه آرام و مصمم می‌گوید: نباید رد شود!
 
 همین کافیست تا چند جوان با غیرتِ بوشهری، دست به کار شوند. نادر، جلوتر از همه بی‌تاب‌تر...
 
حرف امام نباید روی زمین بماند... نباید
 
تلاطم امواج، ده ها عکاس و خبرنگارِ خفته بر نفتکش غول پیکر بریجتون را مثل گهواره تکان می‌دهد، بی آنکه آب در دلشان تکان بخورد؛ که ناگهان بغض خلیج فارس می‌ترکد؛ بغضِ بوشهر، بغضِ جنوب وطن ، بغضِ ایران می‌ترکد...
 
بریجتون افسانه‌ای، از پهلو شکافته است؛ مین دریایی 700 کیلویی، حیثیتِ ایالات متحده را برباد می‌دهد؛ نادر، ایالات متحده را در برابر چشمان عالم بی‌آبرو می‌کند.
 
روحِ خدا، همچنان آرام، فرزندانش را به آغوش می‌کشد؛ نادر مهدوی را پیش از همه و بیش تر از همه.
 


سکانس دوم
 على‏ رغم این که آمریکا سعى نمود این حادثه را بى‏ اهمیت تلقى نماید، اما چنین ضربه ‏اى براى حیثیت سیاسى و نظامی اش جبران ‏ناپذیر بود و مهم‏ تر از همه این که عملاً ابتکار عمل در خلیج فارس را به دست ایران مى‏ داد. این رخداد سبب شد که کاروان‏ هاى بعدى بی ‏سر و صدا و تبلیغات و با رعایت پنهان کارى از سواحل کویت به دریاى عمان و بالعکس حرکت کنند، در حالى که همواره خطر مین‏ ها، قایق‏ هاى تندرو و موشک ‏هاى کرم ابریشم را احساس می کردند.
 
ولی نادر مهدوی بازهم آرام ننشست تا استکبار را بیش از پیش بی آبرو و ذلیل تر کند. نادر مهدوی ، سرانجام در 16 مهرماه 1366 ، ناوگروهِ تحت امرش كه از بوشهر حركت كرده بود، یک فروند هلی کوپتر آمریکایی را سرنگون ساخت. سرانجام با آتش مستقیم تفنگداران دریایی آمریکایی مجروح شد و به اسارت آنان در آمد. سپس در عرشه ناو «یو اس. چندلر» مورد شکنجه قرار گرفته و به شهادت رسید. علاوه بر شهيد مهدوی، بیژن گرد، خداداد آبسالان، غلامحسین توسلی، مهدی محمدیا، مجید مبارکی و نصرالله شفیعی بازیگران یکی از درخشان‌ترین سکانس‌های تاریخ این مرز و بوم بودند که در نبرد جنگي مستقيم ايران و آمريكا به شهادت رسیدند. 

در ادامه تصاویر منتشر نشده که برای اولین بار از این شهید انتشار گردیده به معرض دید مخاطبان قرار داده شده است. باشد که راه این شهدا پر رهرو باشد. 
 


مزار شهید نادر مهدوی در روستای بحیری ، شهرستان دشتی از توابع استان بوشهر
 

مزار شهید مهدوی و شهید توسلی
 
  

 
پیکر شهید نادر مهدوی بر روی دستان عاشقان
 



شهید مهدوی در جبهه های جنگ
 
  



 
دست‌نوشته‌های شهید مهدوی

نگارنده : fatehan1 در 1393/7/16 11:6:2
شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:48 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهید هاشمی؛ خواب را از چشمان فرمانده سپاه هفتم عراق ربوده بود

هم‌رزم شهید هاشمی روایت می‌کند: محال بود علی هاشمی اسیر شود این یکی از خواست‌های ارتش عراق بود. او کسی بود که خواب را از چشمان مهار عبدالرشید فرمانده سپاه هفتم ربوده بود و سلطان هاشم را در سپاه ششم بیچاره کرده بود.

 

 علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشگر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره سردار علی شمخانی هم‌رزم شهید هاشمی می‌آید:

از روزهای آغازین ناپدید شدن «علی هاشمی» در ماه‌های پایانی جنگ به دلیل شناخت و نزدیکی‌ای که با او داشتم هرگز سرنوشتی غیر از شهادت برای او در ذهنم رقم نمی‌خورد من گفتم محال است علی هاشمی اسیر شود غیر ممکن است. این یکی از خواست‌های ارتش عراق بود «علی هاشمی» کسی بود که خواب را از چشمان مهار عبدالرشید فرمانده سپاه هفتم ربوده بود و سلطان هاشم را در سپاه ششم بیچاره کرده بود. صدام را که بعد از عملیات بیت‌المقدس تا خیبر می گفت: ایرانی‌ها کارشان تمام است. با عبور از بن‌بست هور نابود کرد.

«علی هاشمی» را اگر بهتر می‌خواهیم بشناسیم باید درک کنیم او چه نسبتی با خود و خدایش و رزمندگان داشت این در کلام نیست در عمل است. علی هاشمی کرخه کور را به کرخه نور و هور را به معبری برای عبور از بن بست جنگ نابرابر تبدیل کرد.

مشهور سازی هور گمنام، آماده سازی و شناسایی آن تمهید مقدمات لازم برای غلبه بر مزیات های دشمن با رعایت اصل غافل‌گیری، ناکارآمد سازی به کارگیری قدرت زرهی و قدرت هوایی دشمن نکات چهارگانه‌ای است که در فعالیت همراه با سکوت قرارگاه سری نصرت توسط هاشمی رقم زده شد و این مهم به جز از علی هاشمی و تیم بومی‌اش برنمی‌آید.

پیام «علی هاشمی» تکرار خودش بود. اینکه او یک اسوه قابل تحلیل و قابل تکرار است علی هاشمی مربعی از ارتباط بود یک اسوه یک الگوی قابل تقلید او یک نماد از برتری است. علی با سابقه مجاهدت طولانی در شکل دهی چیزی به نام فرهنگ جبهه فرهنگی بسیجی شاخص است. رفتار شخص علی هاشمی شکل‌دهنده محتوای فرهنگ بسیجی است. به همین دلیل ارتش عراق دنبال او بود. بای به حق او را سیدالشهدای سرداران گمنام دانست.



خبرگزاری تسنیم

نگارنده : fatehan1 در 1393/7/16 9:47:4
شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:48 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

من فرزند جبهه‌ام!

عليرضا در آزمون سراسر شرکت کرد و در رشته ي مهندسي دانشگاه شهيد چمران اهواز قبول شد اما هيچگاه در دانشگاه حاضر نشد. او تا زمان شهادتش از مرخصي تحصيلي استفاده کرد‌. وقتي به او پيشنهاد ازدواج و ادامه تحصيل را مي دادند‌‌، مي گفت: من فرزند جبهه ام‌.


 سال 1339 ه. ش مصادف با 13 رجب‌،  سالروز ولادت حضرت علی علیه السلام در اهواز پا به عرصه گيتي نهاد و او را عليرضا ناميدند.

در خانواده اي ريشه دار و فاضل پرورش يافت. بنا به رسم ديرينه خانواده‌،  در 7 سالگي نماز را از پدرش آموخت‌. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در شهر اهواز و با موفقيت پشت سر گذاشت‌. او نوجواني آرام و متين و مودب بود که توجه بزرگان محله، مسجد و مدرسه را به خود جلب مي کرد‌.

در دوران دبيرستان تحصيل مي کرد که در جلسات مبارزه با بهائيت شرکت کرد و کتابي در رد عقايد اين مکتب ساخته ي روباه پي نوشت‌. مبارزات اوبا حکومت طاغوت به همين ختم نشد. عليرضا جعفرزاده که شناخت کافي از فساد و خيانت حکومت پهلوي داشت‌‌، در دوران مبارزات انقلاب اسلامي همراه با دوستانش در مبارزات و تظاهرات خياباني شرکت فعال داشت‌. بارها مورد تعقيب ساواک قرار گرفت اما دست از مبارزه برنداشت.

 

من فرزند جبهه‌ام!


در سال 1357 موفق به اخذ ديپلم در رشته رياضي فيزيک شد‌. او در آن دوران جواني پر کار و فعال بود که بر اثر تزکيه نفس و مطالعات عميق به اوج کمالات انساني رسيده بود‌.با پيروزي انقلاب اسلامي با تمام وجود در خدمت انقلاب قرار گرفت و گوش به فرمان امام خميني (ره) بود‌.کانون فعاليتهايش در مسجد بود‌. 

خرداد ماه سال 1359 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اهواز پيوست‌.با آغاز جنگ تحميلي به جبهه شتافت و تحت فرماندهيشهيد غيور اصلي حماسه هاي بي شماري در قالب شبيخون به مواضع دشمن, آفريد‌. او در روزهاي نخست جنگ که دشمن با استفاده از شرايط عدم آمادگي نيروهاي مسلح و نا آرامي هاي حاصل از خرابکاري ضد انقلاب‌‌، دفاع جانانه اي از سوسنگرد‌‌،  بستان‌‌، اهواز و ساير شهرها و روستاهاي استان خوزستان به عمل آورد. سال 1360که پيشروي دشمن سد شد و با حضور مردمي و نيروهاي مسلح وضعيت جبهه ها به نفع ايران تثبت شد‌‌. 

 

من فرزند جبهه‌ام!


عليرضا در آزمون سراسر شرکت کرد و در رشته ي مهندسي دانشگاه شهيد چمران اهواز قبول شد اما هيچگاه در دانشگاه حاضر نشد. او تا زمان شهادتش از مرخصي تحصيلي استفاده کرد‌. وقتي به او پيشنهاد ازدواج و ادامه تحصيل را مي دادند‌‌، مي گفت: من فرزند جبهه ام‌.

يکي از همرزمانش درباره ي او مي گويد‌:  "هواي دم کرده و شرجي در سال 1359 رزمندگان سپاه اسلام را تشنه و کلافه کرده بود‌. وقتي عليرضا تشنگي همرزمان خود را ديد‌‌، در دل تاريکي شب به عقب بر گشت و در زير طوفاني از گلوله با ماشيني پر از يخ به خط بازگشت ، در حاليکه خود لبي عطشناک داشت‌.

او خيلي زود به سبب شجاعت وتوان بالايي که داشت‌‌، به سمت فرماندهي گروهان منصوب شد،  آن موقع در جبهه ي فارسيات بود. در آن زمان او دسيسه و خيانت بني صدر و اهل نفاق را به خوبي تشخيص مي داد‌. با تشکيل تيپ 3 لشکر 7 وليعصر (عج) عليرضا به سمت فرمانده گردان منصوب شد و با گردان تحت فرماندهي خود در عمليات مختلفي شرکت کرد. مدتي بعد مامور تشکيل گردان جديد رزمي به نام سلمان فارسي شد. او به اتفاق جمعي از همرزمانش اين کار مهم را انجام داد‌. در ادامه خدمت فرماندهي گردان جعفر طيار(ع) و بعد از آن گردان حضرت امير المومنين (ع) را به عهده داشت که گردانهاي مذبور در عمليات مختلف شرکت کردند و حماسه هاي بي شماري خلق کردند‌. اوج کارهاي خارق العاده عليرضا جعفرزاده در عمليات کربلاي 5 بود که او فرماندهي گردان حضرت رسول الله (ص) را به عهده داشت‌.

 

من فرزند جبهه‌ام!


او در اين عمليات نقطه اتکاي فرماندهان لشکر 7وليعصر(عج)بود و هرجا مشکل غير قابل حلي پيش مي آمد‌‌، همه نظرها به سوي عليرضا جعفرزاده بر مي گشت. در ادامه عمليات مجروح شد وبه پشت جبهه منتقل گرديد اما بعد از مداواي اوليه به خط مقدم برگشت. سر انجام اين سردار ملي که هفت سال افتخار حضور در جبهه و شرکت در عمليات متعدد را داشت و در طول اين مدت هفت بار مجروح و مصدوم شده بود، در سحرگاه نوزدهم رمضان 1407 روز ضربت خودن مولایش حضرت علی علیه سلام و مصادف با 28/ 2/ 1366 در حاليکه وضو گرفته و آماده نماز بود تير دشمن بر گلويش نشست و در حاليکه يا حسين (ع) را زمزمه مي کرد جاودانه شد و به برادر کوچک خود حسین که در عملیات رمضان بشهادت رسیده بود ملحق شد.
 

من فرزند جبهه‌ام!


او در وصيت نامه اش نوشته‌: با سلام و درودي بي پايان به رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران که به حول و قوه الهي قيامي را شروع کرد که کشور ايران و اسلام را زنده کند و در واقع فطرت الهي انسانها را بيدار کرد و در مسير اصلي قرار داد‌. اينجانب با ايمان و اعتقاد کامل به اسلام و انقلاب و اصالت مکتب خود پا در قتلگاه امام حسين (ع)گذاشته ام و بر عکس عمليات گذشته خيلي آرام و هيچگونه اضطرابي ندارم‌. اميدوارم که خداوند بيشتر از اين مرا در انتظار نگذارد‌. اگر انسانها بدانند که در جهان ابدي چه نعمت هايي وجود دارد ، خدا گواه است بلادرنگ و بدون دغدغه شهادت را طلب مي کردند‌. در جبهه ها همه اقشار مردم شرکت دارند‌. يکي از عواملي که مرا واداشت به جبهه رفتن اصرار داشته باشم‌‌، حضور همين بسيجيان است که بي پروا به جبهه ها مي آيند و هيچگونه باکي نه از آمريکا و نه از شوروي و نه توپ و موشک ندارند‌. من از خداوند و از اين برادران خجالت مي کشم که در شهر باشم و حسرت مي خورم که شهدا در بهشت و من در دنيا باشم.

*ارسالی از سوی رامین شیروی
مشرق


نگارنده : fatehan1 در 1393/7/15 9:49:55
شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:49 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

امام(ره) از دیر شدن وقت نماز می‌ترسید، ما از صدای شکستن شیشه

به هر ترتیب که بود ما را راه دادند داخل تعدادمان کم بود. دورتادور امام(ره) نشسته بودیم و به نصیحت‌هایش گوش می‌دادیم که یک‌دفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست و ...

 


 شهید همت در جبهه‌های جنگ علیه باطل رابطه خیلی خوب و برادرانه‌ای با رزمندگان داشت.

از همین رو بر آن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب "معلم فراری" به خاطراتی بر اساس زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم.

وحشت از شیشه

بیسیمچی، گوشی بیسیم را به دست حاج همت می‌دهد و می‌گوید: "باشما کار دارند." 
حاج همت، گوشی را می‌گیرد."همت ... به گوشم..." 

در همان لحظه، خمپاره‌ای زوزه‌کشان می‌آید. بازهم بیسیمچی می‌ترسد. صدای زوزه دلخراش خمپاره، بازهم دل او را فرو ریخته. 

خمپاره کمی دورتر منفجر می‌شود. صدای مهیب انفجار، پرده‌های گوش بیسیمچی را می‌لرزاند و زمین از موج انفجار مثل گهواره می‌لرزد. غباری غلیظ همراه با ترکش‌های داغ به طرف آن دو پاشیده می‌شود و همه این‌ها در یک چشم برهم زدن اتفاق می‌افتد.

حاج همت بدون اینکه از جایش تکان بخورد، با لبخند به بیسیمچی نگاه می‌کند و به صحبت ادامه می‌دهد.   

بیسیمچی خودش را سفت به زمین چسبانده و با دو دست گوش‌هایش را چسبیده است. وقتی گردوغبار می‌خوابد، به یاد حاج همت می‌افتد. از جا برمی‌خیزد. وقتی حاج همت چشم در چشم او می‌دوزد، از خجالت سرش را پایین می‌اندازد و در فکر فرو می‌رود. او به ترس و دلهره خویش فکر می‌کند و به شجاعت حاج همت. 

او خیلی سعی کرده ترس را از خودش دور کند؛ اما نتوانسته. وقتی صدای سوت دل‌خراش خمپاره شنیده می‌شود، انگار کنترل بدن او از دستش خارج می‌شود. زانوهایش خود به خود شل می‌شود، قلبش به تپش می‌افتد و بدنش نقش زمین می‌شود.   

بیسیمچی خیلی با خود کلنجار رفته تا بر ترسش غلبه کند؛ اما هیچ وقت موفق نشده. یک بار دل به تاریکی بیابان سپرد تا ترس را برای همیشه در خود سرکوب کند. 

در بیابان، حاج همت را دید که در خلوت و تاریکی به نماز ایستاده. وحشت تنهایی، وحشت کمی نبود. او از حاج همت گذشت و این وحشت و تنهایی را آن قدر تحمل کرد تا صبح شد؛ اما بازهم ترسش نریخت. سرانجام تصمیم گرفت موضوع را با حاج همت در میان بگذارد؛ ولی هر بار که می‌خواست لب باز کند، شرم و خجالت مانع از این کار می‌شد.   

او حالا دیگر از این وضع خسته شده. دل به دریا زده،؛ سؤالی را که می‌بایست مدت‌ها پیش می‌پرسید، حالا می‌پرسد: "من چرا می‌ترسم؟ شما چرا نمی‌ترسی؟ راستش خیلی تلاش می‌کنم که نترسم؛ اما به خدا دست خودم نیست. مگر آدم می‌تواند جلوی قلبش را بگیرد و تند تند نزند؟ مگر می‌تواند به رنگ صورتش بگوید زرد نشو؟ اصلاً من بی‌اختیار روی زمین دراز می‌کشم. کنترلم دست خودم نیست..." 

پیش از آنکه حرف‌های بیسیمچی تمام شود، حاج همت که گویی از مدت‌ها قبل منتظر چنین فرصتی بوده، دست می‌گذارد روی شانه او و با لبخند و مهربانی می‌گوید: " من هم یک روزی مثل تو بودم. ذهن من هم یک روزی پر بود از این سؤال‌ها. اما سرانجام امام جواب همه سؤال‌هایم را داد." 

بله...امام خمینی!

اوایل انقلاب بود و هنوز جنگ شروع نشده بود. یک روز با چند تا از جوان‌های شهرمان رفتیم جماران و گفتیم که می‌خواهیم امام را ببینیم. گفتند الان نزدیک ظهر است و امام ملاقات ندارند. خیلی التماس کردیم. گفتیم: از راه دور آمده‌ایم. 

به هر ترتیب که بود ما را راه دادند داخل. تعدادمان کم بود. دورتادور امام نشسته بودیم و به نصیحت‌هایش گوش می‌دادیم که یک‌دفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست.   

از این صدای غیرمنتظره، همه از جا پریدند؛ به جز امام.   

امام در همان حال که صحبت می‌کرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت‌هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد... همان جا بود که فهمیدم آدم‌ها همه‌شان می‌ترسند؛ چرا که آن روز در حقیقت همه ما ترسیده بودیم.   

هم امام ترسیده بود و هم ما.

امام از دیر شدن وقت نماز می‌ترسید و ما از صدای شکستن شیشه. او از خدا می‌ترسید و ما از غیر خدا. آنجا بود که فهمیدم هرکس واقعاً از خدا بترسد، دیگر از غیر خدا نمی‌ترسد ... و هرکس از غیر خدا بترسد، از خدا نمی‌ترسد.   

بیسیمچی مشتاقانه به حرف‌های حاج همت گوش می‌دهد و به آن فکر می‌کند: حاج همت موقع نماز آن‌چنان زانو می‌زند و آن چنان گریه می‌کند که گویی هر لحظه از ترس، جان خواهد داد؛ اما موقع انفجار مهیب‌ترین بمب‌ها، خم به ابرو نمی‌آورد!


خاطراتی از کتاب "معلم فراری"

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:50 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

این طوری شرمنده «آقا» نمی‌شوم

به نظر من شهادت با یک تیر و ترکش لذت نداره، آدم باید مثل امام حسین (ع) شهید بشه تا شرمنده آقا نباشه، من دوست دارم روز قیامت، اگر قرار شد مرا به امام حسین (ع) معرفی کنند، تیکه‌های بدنم رو روی پارچه بریزن و بگن این احمد کریمیه.

 

حاج احمد کریمی خیلی طالب شهادت بود. یعنی برای رفتن خودش روزشماری می‌کرد. در ایام عملیات کربلای 4 بالاخره صدایش درآمد و گفت: «هر نمازی که شنیدم اگر کسی بخواند شهید می شود، خواندم؛ هر دعایی، هر ذکری، حتی در این اواخر شنیدم که اگر کسی ازدواج کند و بعد به جبهه بیاید، شهید می شود، ازدواج هم کردم؛ ولی نمی دانم چرا شهید نمی شوم!»

یادم هست یک بار دیدم کنار قبر آماده ‌ای نشسته و بدجوری توی خودش فرو رفته. قد بلند و رشیدی داشت. زدم روی شانه اش و گفت: این قبر برای تو خیلی کوچکه. با این قد بلند، توی این قبر جا نمی‌گیری. به فکر یک قبر دیگه باش.

خیلی راحت و خونسرد جواب داد: من به شما قول می دهم که این قبر برای من بزرگ هم باشه."

یک بار که با هم رفته بودیم بالای سر یک شهید، با دیدن جای ترکش کوچکی که به شهید خورده بود، گفت: "به نظر من شهادت با یک تیر و ترکش لذت نداره، آدم باید مثل امام حسین (ع) شهید بشه تا شرمنده آقا نباشه، من دوست دارم روز قیامت، اگر قرار شد مرا به امام حسین (ع) معرفی کنند، تیکه‌های بدنم رو روی پارچه بریزن و بگن این احمد کریمیه."

همان هم شد. در کربلای 5 گلوله توپ چنان تکه تکه‌اش کرد که هر چه سعی کردیم همه‌ی قطعات بدنش را جمع کنیم، آن قد رشید و بلندش بیشتر از یک کیلو نشد.


دفاع پرس


نگارنده : fatehan1 در 1393/7/14 11:29:49
شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:50 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نامه‌ای که رئیس جمهور برای پسرم فرستاد

ایشان "حسن درویش" فرمانده وقت "تیپ15 امام حسن(ع)" می باشد. این سردار بی ادعا، تا پایان سال 1361، فرماندهی تیپ مزبور را بر عهده داشت
 
 
 

  عکسی که می بینید، جمعی از فرماندهان سپاه را در جوار پیر و مرادشان، حضرت امام خمینی نشان می دهد. 

در این عکس، نفری که دست خود را روی شانه حضرت امام قرار داده، به فیض شهادت نایل شده است. ایشان "حسن درویش" فرمانده وقت "تیپ۱۵ امام حسن(ع)" می باشد. این سردار بی ادعا، تا پایان سال ۱۳۶۱، فرماندهی تیپ مزبور را بر عهده داشت و سرانجام در "عملیات بدر" شربت شهادت نوشید.

 


بهمن ماه ۱۳۶۱ ساعت ۲ بعد از ظهر زنگ خانه به صدا درآمد. پدر كه نزديكترين نفر به درب است، آن را باز کرد. خودرويي و دو نفر كه متواضعانه سلام مي‌كنند، كادر چشم‌هايش را پر مي كنند؛ يكي از آنها در حالي كه لبخندي صميمي بر لب دارد، با دو دست نامه‌اي تقديم مي‌كند. آنگاه آنها خداحافظي مي‌كنند و مي‌وند. آنقدر غرق نامه مي‌شود كه رفتن آنها را متوجه نمي‌شود. چرخي مي@خورد و به درون خانه مي‌رود.

چيزي غريب در دلش و التهابي شديد از جستجو در درونش شكوفه مي زند. نامه از طرف رياست جمهور، حضرت آيت‌الله خامنه‌اي است و او متعجبانه پشت و روي پاكت نامه را خوب نگاه مي‌كند و با خود مي گويد: رئيس‌جمهور كجا و منزل ما كجا؟ شايد نامه مال كسي ديگر است و آنها اشتباهي آن را آورده اند، ولي آدرس دقيقا درست است؛ نامه مربوط به پسرش حسن است، اما او بي‌آنكه متوجه باشد، حريصانه نامه را باز مي كند مي خواند:

بسمه تعالي
برادر حسن درويش فرمانده لشکر ۱۵ امام حسن ـ عليه السلام
شهادت پاسداران عزيز و سرافراز و سرخ رويان دنيا و آخرت، برادران حسن باقري و مجيد بقايي و برادران شهيد همراه آنان را به شما همسنگر مقاومشان تبريك و تسليت مي گوييم و ياد همه كبوتران خونين بال انقلاب اسلامي را گرامي مي داريم.
اميدوار به رحمت خدا و مطمئن به پيروزي نهايي، راه آن عزيزان را تا پايان ادامه دهيد. «و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مومنين» 
سیدعلی خامنه ای، رئیس جمهوری اسلامی ایران

امضاي حضرت آيت الله خامنه اي در پايين نامه برق شادي را در چشمان پدر به همراه مي آورد. ولي متعجبانه هنوز به عنوان نامه خيره شده است. همانجايي كه نوشته شده: برادر حسن درويش، فرمانده لشکر ۱۵ امام حسن ـ عليه السلام.

پدر با خود مي گويد: آيا درست نوشته اند؟ حسن پسرم فرمانده لشکر است؟ ولي چرا هر وقت مي پرسيدم در جبهه چه كاره اي هيچ وقت جواب درستي به من نمي داد و فقط مي گفت: مثل همه بسيجي ها پست مي دهم. روي به آسمان مي كند و در حالي كه همچنان خوشحال است، زير لب مي گويد: خدايا شكر كه پسرم فرمانده لشکر توست و بعد به تندي مثل بچه اي که ناشيگرانه بخواهد خطايش را بپوشاند، در نامه را مي بندد و در حياط خانه، نامه را به حسن مي دهد. حسن نگاهي مشكوك به نامه مي كند. آن را باز مي كند و مي خواند متعجبانه مي پرسد:

پدر؛ در نامه باز بود؟
- نه بسته بود.

- پس كي آن را باز كرد؟
پدر با شرمساري مي گويد: ببخش فرزندم من آن را باز كردم.

مثل كسي كه دوست نداشته باشد، جواب مثبت بشنود، مي پرسد: حتما آن را هم خوانده اي؟
پدر با همان لحن شرمساري مي گويد: بله فرزندم و فهميدم كه تو فرمانده اي؛ چيزي كه هميشه از من پنهان كرده بودي.

حسن عقب عقب مي رود و به جايي تكيه مي دهد و مي گويد: من فقط براي اسلام و اجراي احكام قرآن به سپاه رفته ام. به من فرمانده نگوييد. من خاك پاي بسيجيانم، من فقط يك خدمتگزارم. حضرت امام با آن عظمت روحي اش مي گويد: به من رهبر نگوييد خدمتگزار بگوييد و من كه خاك پاي اويم به خود لقب فرمانده بدهم؟

ولي پدر با لبخند رضايت بخشي مثل كسي كه قند در دلش آب كرده باشند، همچنان به حسن مي نگرد؛ نگريستني كه هيچ شباهتي با نگاه هاي پیشینش ندارد.

منبع:جهان نیوز

نگارنده : fatehan1 در 1393/7/14 11:20:43
شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:51 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای پوتین‌های شهید همت

کربلایی، رو به حاج همت می‌کند و با لبخند می‌گوید: "پدر باشم و نفهم تو دل پسرم چی می‌گذرد؟! حالا برای اینکه راحتت کنم، می‌گویم وظیفه من تا همین‌جا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من، مقام خودت را زیرپا گذاشتی. از حالا به بعد، تصمیم با خودت است. هرکاری دوست داری، بکن، من راضی‌ام."

 



شهید همت در جبهه‌های جنگ علیه باطل رابطه خیلی خوب و برادرانه‌ای با رزمندگان داشت. 
 
از همین رو برآن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب "معلم فراری" به خاطراتی بر اساس زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم.

پای بزرگ

حاج همت از ساختمان فرماندهی خارج می‌شود و پوتین‌هایش را پا می‌کند. کربلایی هم به دنبال او بیرون می‌آید. حاج همت، ‌ در حالی که بند پوتین‌هایش را می‌بندد، می‌گوید: «آقا جان، ‌اگر کاری نداری، ‌چند روز دیگر پیش ما بمان.»  

کربلایی می‌گوید: «مادرت تنهاست. این دفعه زن و بچه‌ات را آوردم به دیدنت، دفعه بعد مادرت را می‌آورم. حالا که تو نمی‌توانی بیایی خانه، ‌ما باید بیاییم جبهه.»  

کربلایی در حین حرف زدن متوجه پوتین‌های کهنه و رنگ و رفته حاج همت می‌شود. حاج همت با شرمندگی می‌گوید: «شرمنده‌ام از اینکه باعث زحمت شما شدم... من یک صحبت کوتاه با بچه‌های لشکر دارم بعد می‌آیم بدرقه‌تان می‌کنم.»  

حاج همت خداحافظی می‌کند و می‌رود. کربلایی که هنوز از فکر پوتین‌های او بیرون نیامده متوجه خداحافظی‌اش نمی‌شود.‌‌ همان لحظه، اکبر هم از ساختمان خارج می‌شود. کربلایی با ناراحتی جلوی او را می‌گیرد و می‌گوید: «اکبر آقا مگر دولت به رزمنده‌ها کفش و لباس نمی‌دهد؟»  

اکبر که متوجه منظور کربلایی شده، ‌ سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «کربلایی، ‌ به خدا من یکی زبانم مو درآورد بس که به حاجی گفتم پوتین‌هایت را عوض کن، بهش می‌گویم ناسلامتی تو فرمانده لشکری با آدم‌های مهم نشست و برخواست می‌کنی، ‌ خوب نیست این پوتین‌ها را پایت می‌کنی.... والله به گوشش فرو نمی‌رود که نمی‌رود.»  

-   خوب، حرف حسابش چیست؟  
-   حرف حسابش این است که می‌گوید یک فرمانده باید خودش را با کمترین نیرو‌هایش مقایسه کند، ‌من باید همرنگ بسیجی‌ها باشم.  

کربلایی می‌گوید: «خودم درستش می‌کنم اگر یک جفت کفش نو به پایش نکردم هر چه می‌خواهی بگو، من پدرش هستم اگر از من حرف شنوی نداشته باشد پس از کی می‌خواهد داشته باشد؟»  

وقتی حاج همت سخنرانی می‌کند، ‌همه احساس لذت می‌کنند. یک لشکر رزمنده در زمین صبحگاه پادگان دو کوهه خبردار ایستاده‌اند و به حرف‌های او گوش می‌دهند. آفتاب سوزان خوزستان، ‌همان قدر که تن دوازده هزار نیرو را داغ می‌کند، ‌تن حاج همت و دیگر فرماندهان را هم داغ کرده. هیچ کس زیر سایه‌بان نیست. هیچ فرماندهی، ‌کفش و لباس نو‌تر از کفش و لباس رزمنده‌ها نپوشیده. حاج همت، ‌فقط حالا که به تنهایی در برابر یک لشکر نیرو ایستاده، معلوم است که فرمانده لشکر است. اگر بعد از سخنرانی قاطی جمعیت شود، هیچ کس فرمانده بودن او را از ظاهر تشخیص نخواهد داد.  

یک بار او همین پوتین‌ها را برای وصله دوزی به کفاش داد. اکبر متوجه شد. یک جفت پوتین نو از تدارکات لشکر گرفت و آن‌ها را به کفاش داد تا به جای پوتین‌های کهنه به همت بدهد. سپس پوتین‌های کهنه را از کفاش گرفت و گفت: « به صاحب این پوتین‌ها بگو درشان تو نیست کفش‌های میرزا نوروزی را به پا کنی.»  

حاج همت وقتی آمد، ‌ خیلی دلخور شد. پوتین‌های نو را نگرفت و به جای آن، ‌ دمپایی به پا کرد. اکبر که دید حریف او نمی‌شود، ‌پوتین‌های وصله دارش را بازگرداند.  

حالا اکبر نگران کربلایی است. می‌ترسد حاج همت، ‌حرف پدرش را هم زمین بزند؛ یا حرف پدرش را بپذیرد؛ اما از آن پس همیشه شرمسار نیرو‌ها باشد!  

کربلایی رو به حاج همت می‌گوید: «دوست دارم یک بار دیگر مثل بچگی‌هایت دستت را بگیرم ببرم بازار و یک جفت کتانی واسه‌ات بخرم. ناسلامتی هنوز پسرمی. هر چند فرمانده لشکری، اما برای من هنوز پسرمی.»  

کربلایی و اکبر، ‌منتظر پاسخ حاج همت‌اند. حاج همت می‌گوید: «باشه. من حاضرم. شما همیشه حق پدری گردن من داری آقاجان.»  

کربلایی، ‌پیشانی همت را بوسیده، ‌ با خوشحالی می‌گوید: «رحمت به آن شیری که خوردی. پس بلند شو، ‌معطلش نکن. من باید زود برگردم اصفهان.»  

اکبر از تعجب نزدیک است شاخ در بیاورد. هیچ وقت تا به حال حاج همت را این قدر گوش به فرمان ندیده بود.

او مثل بچه‌‌ای اختیارش را داده به کربلایی. کربلایی هم یک جفت کتانی برای او خرید. آن‌گاه سوار ماشین یونس شدند و به طرف پادگان بازگشتند.  

آنها به پادگان نزدیک می‌شوند. اکبر به لحظه‌ای فکر می‌کند که بچه‌ها در گوشی به هم می‌گویند:"حاجی کتانی نو به پا کرده! چرا؟ چون فرمانده لشکر است..."

حاج همت، مدام به عقب برمی‌گردد و به نوجوان نگاه می‌کند. کربلایی متوجه نگاه‌های او شده، کنجکاوانه نگاهش را دنبال می‌کند. اکبر وقتی نگاه آن دو را می‌بیند، نوجوان را در آینه از نظر می‌گذارند. ناگهان چشم او به پوتین‌های کهنه و رنگ و رو رفته نوجوان می‌افتد. اکبر، منظور حاج همت را از نگاه‌ها می‌فهمد. می‌خواهد چیزی بگوید که کربلایی می‌زند روی داشبورد و می‌گوید: "نگه‌دار اکبر آقا."

-نگه دارم؟ واسه چی؟!
-تو نگه دارَ، حاجی خودش می‌گوید واسه چی.  

اکبر ترمز می‌کند. کربلایی، رو به حاج همت می‌کند و با لبخند می‌گوید: "پدر باشم و نفهم تو دل پسرم چی می‌گذرد؟! حالا برای اینکه راحتت کنم، می‌گویم وظیفه من تا همین‌جا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من، مقام خودت را زیرپا گذاشتی. از حالا به بعد، تصمیم با خودت است. هرکاری دوست داری، بکن.،... من راضی‌ام."

حرف کربلایی آبی است که روی آتش حاج همت می‌ریزد. از ته دل می‌خندد. کربلایی را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد. آن‌گاه کتانیها را از پا در می‌آورد و به سراغ نوجوان می‌رود.  

اکبر و کربلایی، صدای حاج همت را می‌شنوند که می‌گوید: "این کتانیها داشت پایم را داغان می‌کرد. مانده بودم چه کارش کنم که خدا تو را رساند."

برمی‌گردد و درحالی که پوتینهای رنگ و رو رفته‌اش را به پا می‌کند، می‌گوید: "اصلا پاهای من ساخته شده برای همین پوتینها، خدا بده برکت..."

لحظه‌ای بعد، حاج همت با همان پوتین‌ها سوار ماشین می‌شود.  

ماشین، جاده پادگان را پیش می‌رود.

باشگاه خبرنگاران

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:52 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اسدالله به جای حج به جبهه رفت!

در سال 1363، از طرف سپاه به او پیشنهاد شد ‌به زیارت خانه خدا برود؛ اما «حاجی» به دلیل همزمانی عملیات با مراسم حج، شرکت در عملیات را بر سفر حج ترجیح داد.


شهید اسدالله پازوکی، مسئول آموزش نظامی لشکر 27 محمد رسول الله (ص) از روستای كمردشت پاكدشت برخاست. سال‌ها گذشت و او از رزمندگانی شد كه ایران به او افتخار می‌كند. نام اسدالله كه با تقدیم یك دست باز هم از جبهه جدا نشد، دلیل روشنی است بر جوانانی كه به علمدار كربلا حضرت ابالفضل العباس (ع) اقتدا كردند و بر پیمان خویش با امام و رهبرشان ایستادند.



هم‌اکنون چند روایت از زندگی اسدالله را با هم مرور می‌كنیم:

از تكاوری تا حفاظت از رهبر

اسدالله برای آموزش «تکاوری و چتربازی»، جذب ارتش شد، ولی شرایط ارتش شاهنشاهی به مذاق او خوش نیامد و با روحیه اش نساخت؛ بنابراین، خیلی زود از این کار منصرف شد و استعفا داد.

با اوج گیری انقلاب اسلامی، به صف مبارزان پیوست و در کنار سربازان روح الله (ره) قرار گرفت. پس از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه درآمد و عضو کمیته حفاظت از بیت امام خمینی (ره) شد. وی روزهای حفاظت از بیت امام را از شیرین‌ترین و بهترین دوران زندگی‌اش یاد می‌کرد.

خطبه عقدش را امام خمینی (ره) خواند

غائله کردستان پازوکی را به جبهه غرب کشاند و در پاکسازی محورها و شهر‌های کردستان، دلاورانه جنگید و حماسه‌ها آفرید. پس از بازگشت از کردستان در سال 60 ازدواج کرد. خطبه عقدشان را امام خمینی (ره) خواند. پس از ازدواج، دوباره به جبهه رفت و در عملیات بیت‌المقدس (‌آزادسازی خرمشهر‌) زخمی شد، ولی برای مداوا به تهران نیامد.

دستی كه قطع شد؛ اما...

سال 1361 به عنوان فرمانده گردان صف در عملیات والفجر یک شرکت کرد و بر اثر انفجار گلوله توپ، دست چپش به شدت زخمی شد. شدت جراحت و سوختگی دستش به قدری زیاد بود که بناچار دستش را از بالای آرنج قطع کردند. ران پای راستش نیز زخمی و حسابی عفونی کرد. پس از این جریان، پیشنهاد دادند که در تهران بماند و مسئولیتی دیگر را بپذیرد، ولی ‌به هیچ عنوان زیر بار نرفت و گفت: «‌حاضرم با همین یک دست، در جبهه خدمتگزار بسیجی‌ها باشم، اما در تهران نمانم». با همان یک دست، بسیاری از کارهایش را به تنهایی انجام می‌داد و حتی با یک دست رانندگی می‌کرد.



اسدالله به جای حج به جبهه رفت!

به واسطه رشادت و توان مدیریتی بالا، مدارج نظامی را به تدریج پشت سر گذاشت و به درخواست فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص) دوباره به لشکر بازگشت و به عنوان فرمانده «‌گردان حمزه‌» منصوب شد.

اسدالله دوباره پرچم گردان را برافراشت و «‌علمدار‌» حمزه شد!

وی در خط پدافندی شاخ شمیران، عملیات بدر و اداره خط پدافندی لشکر در مهران، حماسه‌های جاوید آفرید و «یک دست‌» لقب گرفت.
با همان مسئولیت، در عملیات خیبر شرکت کرد. پس از پایان عملیات، مسئولیت آموزش نظامی لشکر 27 به ایشان واگذار شد و مدتی نیز در این مسئولیت فعالیت کرد.

در سال 1363، از طرف سپاه به او پیشنهاد شد ‌به زیارت خانه خدا برود؛ اما «‌حاجی‌» به دلیل همزمانی عملیات با مراسم حج، شرکت در عملیات را بر سفر حج ترجیح داد.

خدا به تو صبر می‌دهد

پیش از آغاز عملیات والفجر 8 برای خداحافظی به منزل رفت. روی سجاده نشست و بلند گریه کرد. وقتی همسرش علت گریه‌اش را پرسید، گفت: «‌عجیب دلم گرفته است‌». بعد گفت: «‌اگر خبر شهادتم را بشنوی، چه خواهی کرد؟‌» همسرش پاسخ داد: «‌این چه حرفیه؟ طاقت ندارم، می‌میرم‌».
 اسدالله گفت: این طورها نیست. خدا چنان صبری می‌دهد كه باور نمی‌كنی.



در عملیات فاو به عنوان قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بود که تیر پشت سر و پهلوی او را شکافت.

منبع:تابناک

 

 

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:53 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
farhad6067
farhad6067
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1393 
تعداد پست ها : 822
محل سکونت : رشت

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس


نقل قول mehdi0014
ایشان "حسن درویش" فرمانده وقت "تیپ15 امام حسن(ع)" می باشد. این سردار بی ادعا، تا پایان سال 1361، فرماندهی تیپ مزبور را بر عهده داشت
 
 
 

  عکسی که می بینید، جمعی از فرماندهان سپاه را در جوار پیر و مرادشان، حضرت امام خمینی نشان می دهد. 

در این عکس، نفری که دست خود را روی شانه حضرت امام قرار داده، به فیض شهادت نایل شده است. ایشان "حسن درویش" فرمانده وقت "تیپ۱۵ امام حسن(ع)" می باشد. این سردار بی ادعا، تا پایان سال ۱۳۶۱، فرماندهی تیپ مزبور را بر عهده داشت و سرانجام در "عملیات بدر" شربت شهادت نوشید.

 


بهمن ماه ۱۳۶۱ ساعت ۲ بعد از ظهر زنگ خانه به صدا درآمد. پدر كه نزديكترين نفر به درب است، آن را باز کرد. خودرويي و دو نفر كه متواضعانه سلام مي‌كنند، كادر چشم‌هايش را پر مي كنند؛ يكي از آنها در حالي كه لبخندي صميمي بر لب دارد، با دو دست نامه‌اي تقديم مي‌كند. آنگاه آنها خداحافظي مي‌كنند و مي‌وند. آنقدر غرق نامه مي‌شود كه رفتن آنها را متوجه نمي‌شود. چرخي مي@خورد و به درون خانه مي‌رود.

چيزي غريب در دلش و التهابي شديد از جستجو در درونش شكوفه مي زند. نامه از طرف رياست جمهور، حضرت آيت‌الله خامنه‌اي است و او متعجبانه پشت و روي پاكت نامه را خوب نگاه مي‌كند و با خود مي گويد: رئيس‌جمهور كجا و منزل ما كجا؟ شايد نامه مال كسي ديگر است و آنها اشتباهي آن را آورده اند، ولي آدرس دقيقا درست است؛ نامه مربوط به پسرش حسن است، اما او بي‌آنكه متوجه باشد، حريصانه نامه را باز مي كند مي خواند:

بسمه تعالي
برادر حسن درويش فرمانده لشکر ۱۵ امام حسن ـ عليه السلام
شهادت پاسداران عزيز و سرافراز و سرخ رويان دنيا و آخرت، برادران حسن باقري و مجيد بقايي و برادران شهيد همراه آنان را به شما همسنگر مقاومشان تبريك و تسليت مي گوييم و ياد همه كبوتران خونين بال انقلاب اسلامي را گرامي مي داريم.
اميدوار به رحمت خدا و مطمئن به پيروزي نهايي، راه آن عزيزان را تا پايان ادامه دهيد. «و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مومنين» 
سیدعلی خامنه ای، رئیس جمهوری اسلامی ایران

امضاي حضرت آيت الله خامنه اي در پايين نامه برق شادي را در چشمان پدر به همراه مي آورد. ولي متعجبانه هنوز به عنوان نامه خيره شده است. همانجايي كه نوشته شده: برادر حسن درويش، فرمانده لشکر ۱۵ امام حسن ـ عليه السلام.

پدر با خود مي گويد: آيا درست نوشته اند؟ حسن پسرم فرمانده لشکر است؟ ولي چرا هر وقت مي پرسيدم در جبهه چه كاره اي هيچ وقت جواب درستي به من نمي داد و فقط مي گفت: مثل همه بسيجي ها پست مي دهم. روي به آسمان مي كند و در حالي كه همچنان خوشحال است، زير لب مي گويد: خدايا شكر كه پسرم فرمانده لشکر توست و بعد به تندي مثل بچه اي که ناشيگرانه بخواهد خطايش را بپوشاند، در نامه را مي بندد و در حياط خانه، نامه را به حسن مي دهد. حسن نگاهي مشكوك به نامه مي كند. آن را باز مي كند و مي خواند متعجبانه مي پرسد:

پدر؛ در نامه باز بود؟
- نه بسته بود.

- پس كي آن را باز كرد؟
پدر با شرمساري مي گويد: ببخش فرزندم من آن را باز كردم.

مثل كسي كه دوست نداشته باشد، جواب مثبت بشنود، مي پرسد: حتما آن را هم خوانده اي؟
پدر با همان لحن شرمساري مي گويد: بله فرزندم و فهميدم كه تو فرمانده اي؛ چيزي كه هميشه از من پنهان كرده بودي.

حسن عقب عقب مي رود و به جايي تكيه مي دهد و مي گويد: من فقط براي اسلام و اجراي احكام قرآن به سپاه رفته ام. به من فرمانده نگوييد. من خاك پاي بسيجيانم، من فقط يك خدمتگزارم. حضرت امام با آن عظمت روحي اش مي گويد: به من رهبر نگوييد خدمتگزار بگوييد و من كه خاك پاي اويم به خود لقب فرمانده بدهم؟

ولي پدر با لبخند رضايت بخشي مثل كسي كه قند در دلش آب كرده باشند، همچنان به حسن مي نگرد؛ نگريستني كه هيچ شباهتي با نگاه هاي پیشینش ندارد.

منبع:جهان نیوز

نگارنده : fatehan1 در 1393/7/14 11:20:43


من که عکسی نمیبینم! blush

بزرگترین اشتباه زندگی ام اعتماد به تو بود

چه حماقتی :-(

سرابی بیش نبودی

شنبه 26 اردیبهشت 1394  11:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطره ای زیبا و بسیار جالب از شهیدان باکری و شهید همت

مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) می‏گذشت؛ اما هنوز او نیامده بود. دلش شور می‏زد. دعا می‏کرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد.




آخرین نامه‏ای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:

مهدی جان، سلام.

حالت چطوره؟ از آخرین دیدارمان یک ماه می‏گذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظیفه ‏ات را انجام می‏دهی، اما خرج تحصیل مرا می‏دهی، آن هم در یک کشور خارجی! من در شهر «آخن» آلمان تحصیل می‏کنم. مهدی جان! حالا که شعله‏ های انقلاب آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. این بار که به سوریه می‏آیم و با توشه‏ای مهم قاچاقی به ایران باز می‏گردم. موعد دیدار ما، صبح روز هیجدهم آذر ماه در همان جایی که می‏دانی! قربانت برادرت حمید باکری!


مهدی سیاهی کسی را دید که از دور می‏آمد.

از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرق‏ ریزان با دو کوله بزرگ بر دوش می‏آمد.

به هم رسیدند.

حمید، کوله‏ ها را بر زمین گذاشت و همان‌جا از خستگی بر زمین نشست.

مهدی بغلش کرد، شانه ‏هایش را مالید و پرسید: چی شده حمید؟
حمید که نفس‌نفس می‏زد به خنده افتاد و گفت:
 شانس آوردم، کم مانده بود گیر ساواکی‏ها بیفتم


ـ چی، ساواکی‏ها؟

آره. بیا تا در راه برایت تعریف کنم.

حمید بلند شد. مهدی یکی از کوله‏ ها را برداشت.

از سنگینی کوله، بدنش تاب برداشت.

به طرف قاطر کرایه‏ای که مهدی آورده بود رفتند و کوله‏ ها را روی قاطر سوار کردند.

بعد حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا می‏پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏شود. راستش کمی ترسیدم. فکری شدم که نکند ساواکی باشد. نزدیک مرز اتوبوس جلوی یک رستوران ترمز کرد. منم آهسته بار و بندیلم را برداشتم و دور از چشم دیگران زدم به چاک و تا اینجا یک نفس آمدم.

ـ حالا ببینم بارت چی هست که اینقدر سنگینه؟

ـ سلاح و مهمات!

خیلی خوب شد. با اینها می‏توانیم حسابی جلوی ساواکی‏ها در بیاییم.

حمید روی قاطر پرید. مهدی افسار قاطر را کشید و به سمت روستا راهی شدند.

حمید گفت: آخر من بروم جلسه چه بگویم ؟

مهدی خندید و گفت: باز شروع شد.

گفتم که قراره فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامه‏ریزی کنند.

ناسلامتی تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی.

نگران نباش. رییس جلسه برادر همّت، فرمانده لشکر محمّدرسول اللّه(ص) است.

با او هم آشنا می‏شوی.

حمید لبخندزنان گفت: باشد. بزرگ‌تری گفته ‏اند و کوچک‌تری!

مهدی، حمید را هل داد بیرون. حمید سوار موتور تریل شد و به سوی قرارگاه رفت.

حمید بیشتر فرماندهان را می ‏شناخت.

در گوشه‏ای پیش حسین خرازی نشست و گفت: حاج حسین! پس این حاج همّت کجاست؟

هر جا باشد الان سر و کلّه‏اش پیدا می‏شود.

در اتاق به صدا در آمد و همت وارد اتاق جلسه شد.

همه بلند شدند. حاج همت با فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد.

چشمان حمید با دیدن او از تعجب گرد شد. همت به حمید رسید.

چشمش به حمید که افتاد، اول کمی نگاهش کرد، بعد او هم مات و مبهوت بر جا ماند.

هر دو چند لحظه‏ای به هم خیره ماندند؛ بعد لبانشان کش آمد و همدیگر را بغل کردند.

خرازی پرسید: چی شد آقا حمید، تو که حاج همت را نمی‏شناختی؟

حمید خندید و جواب نداد.

آخر جلسه بود که مهدی رسید سلام کرد و کنار حمید نشست.

اما دید که حمید و همت هر چند لحظه به هم نگاه می‏کنند و زیر بُلکی می‏خندند.

تعجب کرد. نمی‏دانست آن دو به چه می‏خندند.

جلسه تمام شد.

همت به سوی حمید و مهدی آمد. مهدی پرسید: شما دو نفر به چی می‏ خندید؟

حمید خنده ‏کنان گفت: آقامهدی، ماجرای آمدنم از ترکیه به ایران یادت هست؟ همان موقع را که گفتم یک ساواکی تعقیب‏ ام می‏کرد؟

مهدی چینی به پیشانی انداخت و بعد از لحظه‏ ای گفت: آهان، یادم آمد...خُب منظور؟

حمید دست بر شانه همت گذاشت و گفت: آن ساواکی، ایشان بودند!

مهدی جا خورد.

همت خندید و گفت: اتفاقاً من هم خیال می‏کردم شما ساواکی هستید و دارید مرا تعقیب می‏کنید.

به خاطر همین، از رستوران نزدیک مرز، پیاده به طرف مرز ایران فرار کردم!

مهدی خندید و گفت: بنده‏ های خدا، الکی الکی کلّی پیاده راه رفتید.

اما خودمانیم. قیافه هر دویتان به ساواکی‏ها می‏خورد!

خنده آنها فضای قرارگاه کربلا را پر کرد.

منبع:khsh.basij.ir
 


نگارنده : fatehan1 در 1393/7/12 10:9:3
شنبه 26 اردیبهشت 1394  11:43 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

آخرین چهارشنبه زرد و سرخ

صداي‌ شليك‌ چند توپ‌ همه‌ جا را لرزاند. بعد نورهاي‌ رنگي‌ فشفشه‌ها، دشت‌ كوچك‌ ميان‌ تپه‌ها را روشن‌ كرد. چندين‌ جسد روي‌ خاك‌ افتاده‌ بود. كمي‌ دورتر، يك‌ خودرو پلاك‌ سياسي‌، با درهايي‌ باز، رها شده‌ بود.

 

مردمكهاي‌ چشمهاي‌ متوسليان‌، زير پلكهايش‌ به‌ حركت‌ درآمدند. تنفسش‌ تند شد. ناگهان‌ چشمهايش‌ را باز كرد و نشست‌. لايه‌ غبار روي‌ بدنش‌ ترك‌ خورد و به‌ هوا پاشيد. چشمهايش‌ به‌ اشك‌ نشستند. به‌ سرفه‌ افتاد اما به‌ عادت‌، جلوي‌ صدايش‌ را گرفت‌.

نگاهش‌ را به‌ دور و بر دواند. تا سياهي‌ جسدها را ديد. از سر غريزه‌، به‌ سينه‌ روي‌ زمين‌ دراز كشيد. نمي‌دانست‌ كجاست‌. از دور صداي‌ شليك‌ توپ‌ مي‌آمد. صداي‌ مبهم‌ جمعيتي‌، از دور دست‌ پشت‌ تپه‌ها، تا آنجا قد كشيده‌ بود. از كمي‌ نزديك‌تر، صداي‌ موسيقي‌ تندي‌ مي‌آمد. گوش‌ تيز كرد. صداي‌ زير خواننده‌ زني‌ بود كه‌ واضح‌ نبود به‌ چه‌ زباني‌ مي‌خواند.

چند نور رنگي‌ در افق‌، زود روشن‌ شدند و سوختند و دوباره‌ تاريكي‌ شب‌ را به‌ حال خودش‌ رها كردند.

چشمهايش‌ را به‌ خط‌‌الرأس‌ تپه‌ها دوخت‌. نوري‌ كم‌ سو اما پرحجم‌، از پشت‌ تپه‌ها، آسمان‌ شب‌ را كمي‌ روشن‌تر كرده‌ بود، اما هيچ‌ حركتي‌ پيدا نبود. چشمهايش‌ را تنگ‌ كرد: روي‌ كمركش‌ تپه‌ها هم‌ خبري‌ نبود.

از دور، سرِ تاسِ نزديك‌ترين‌ جسد، كمي‌ برق‌ مي‌زد. قد متوسط‌ مرد را يك‌ لباس‌ چريكي‌ پلنگي‌ پوشانده‌ بود. سينه‌ خيز خودش‌ را رساند به‌ او. خاك‌ به‌ طرز عجيبي‌ پوك‌ بود. گويي‌ همه‌ را تراشيده‌ باشند و سرجايش‌ ريخته‌ باشند. نزديك‌تر رفت‌. مرد محاسن‌ نسبتا‌ً بلندي‌ داشت‌. يك‌ عينك‌ كلفت‌ كائوچويي‌ هنوز روي‌ صورتش‌ بود. غباري‌ كه‌ روي‌ شيشه‌هاي‌ عينك‌ نشسته‌ بود، نمي‌گذاشت‌ برق‌ بزنند.

متوسليان‌ چند لحظه‌ مكث‌ كرد. دوباره‌ اطراف‌ را از نظر گذراند. يكدفعه‌ صداي‌ تپش‌ قلبي‌ را شنيد. حركت‌ نكرد. نفسش‌ را بيرون‌ نداد. صدا با ضربان‌ قلبش‌ يكي‌ نبود. ضربان‌ قلبش‌ تندتر از صداي‌ آن‌ تپش‌ بود. گوشهايش‌ را به‌ دنبال‌ امتداد صدا تيز كرد: صداي‌ تپيدن‌ قلب‌ از جسد مرد مي‌آمد. آن‌قدر جلو رفت‌ كه‌ نفسش‌ به‌ سر مرد مي‌خورد. يكدفعه‌ برق‌ گرفتش‌. مرد، «دكتر چمران‌» بود. بي‌ هيچ‌ تنفسي‌ روي‌ زمين‌ افتاده‌ بود. گويي‌ بدن‌ گلوله‌ باران‌ شده‌اش‌، سالهاست‌ آنجا آرميده‌.

متوسليان‌ همه‌ بدنش‌ را به‌ زمين‌ چسباند. صداي‌ ضربان‌ قلب‌، اين‌بار بلندتر از قبل‌ مي‌آمد. دست‌ كشيد روي‌ بدن‌ دكتر چمران‌ تا مبادا تله‌اي‌ در كار باشد. دستش‌ يك‌ لحظه‌ روي‌ سينه‌ دكتر جا ماند. احساس‌ كرد حفره‌اي‌ آنجاست‌. آهسته‌ سرش‌ را بلند كرد و خودش‌ را به‌ طرف‌ سينه‌ دكتر كشاند. درون‌ قفسه‌ سينه‌، حفره‌ نسبتاً بزرگي‌ بود. وسط‌ حفره‌، قلب‌ دكتر جا گرفته‌ بود. قلب‌ هنوز داشت‌ مي‌زد. آرام‌ و قوي‌. انگار مردي‌ بالاي‌ بلندي‌اي‌ نشسته‌ باشد و بي‌هيچ‌ دغدغه‌، به‌ پايين‌ دستش‌ نگاه‌ كند، يا زني‌ با كودك‌ در آغوش‌ گرفته‌اش‌، به‌ خواب‌ رفته‌ باشد.

متوسليان‌ دستش‌ را داخل‌ حفره‌ برد. قلب‌ گرم‌ بود و مي‌تپيد. با احتياط‌ دستش‌ را به‌ قلب‌ زد. اتفاقي‌ نيفتاد. انگشتانش‌ را اطراف‌ قلب‌ فرستاد. قلب‌ از بدن‌ جدا بود! قلب‌ را، بي‌ هيچ‌ مانعي‌ در دست‌ گرفت‌ و بلند كرد. قلب‌ هنوز مي‌تپيد. مثل‌ قبلش‌ آرام‌ و قوي‌. قلب‌ را سرجايش‌ گذاشت‌. خودش‌ را به‌ طرف‌ سر دكتر كشاند. بر پيشاني‌ بلند دكتر بوسه‌ زد. قطره‌اي‌ روي‌ سر دكتر چكيد و بي‌هيچ‌ مانع‌، لغزيد و روي‌ خاك‌ افتاد. رد اشك‌ با كناره‌هاي‌ گل‌ آلودش‌، مثل‌ خطي‌ براق‌ روي‌ سر دكتر پيدا بود.

كلافه‌ بود. نمي‌دانست‌ كجاست‌. اولين‌ چيزي‌ را كه‌ بايد مي‌فهميد، نفهميده‌ بود. يك‌ لحظه‌ فكر كرد دهلران‌ است‌. اما نبود. دهلران‌ دشتي‌ صاف‌ با كمي‌ زير و زبر بود. چه‌ رسد به‌ اينكه‌ يك‌ رشته‌ تپه‌ اين‌چنيني‌ را، روي‌ صورتش‌ حس‌ كند.

همهمه‌ گنگ‌ درون‌ فضا، نزديك‌تر شده‌ بود. گاهي‌ صداي‌ كوبش‌ طبل‌، از ميان‌ حجم‌ صدا، متمايز مي‌شد. چشمش‌ به‌ يك‌ جسد ديگر افتاد. در پسزمينه‌ جسد، تويوتاي‌ رها شده‌ را ديد. فكر كرد جانپناه‌ مناسبي‌ است‌. سينه‌ خيز به‌ راه‌ افتاد. خاك‌ پوك‌ از زير چكمه‌ها و آرنجهايش‌ س‍ُر مي‌خورد و نيرويي‌ دو چندان‌ از او مي‌گرفت‌. شايد موتور قوي‌ تويوتا هم‌ اسير همين‌ نرمي‌ خاك‌ شده‌ بود!

مي‌ترسيد همهمه‌ از ستوني‌ عراقي‌ باشد كه‌ آسوده‌ خاطر، به‌ اين‌ سوي‌ تپه‌ها مي‌آيند. در اطرافش‌ هيچ‌ سلاحي‌ نبود. تك‌ و توك‌ خمپاره‌اي‌، عمل‌ نكرده‌، سر درگريبان‌ خاك‌ كرده‌ بود. اما نه‌ تفنگي‌ بود، نه‌ خشاب‌ بي‌صاحبي‌ و نه‌ حتي‌ پوكه‌ خالي‌ فشنگي‌. بيشتر يك‌ بازسازي‌ ناشيانه‌ ميدان‌ جنگ‌ بود تا دشتي‌ واقعي‌ در خط‌ نخست‌ جبهه‌ نبرد.

تا جسد بعدي‌ چند قدم‌ مانده‌ بود. اين‌ يكي‌ مردي‌ ميانه‌ قامت‌ بود كه‌ لباسي‌ خاكي‌ به‌ تن‌ داشت‌. ناخودآگاه‌ گفت‌: «ابراهيم‌!» و آرنجهايش‌ را تندتر جابه‌ جا كرد تا زودتر به‌ جسد «ابراهيم‌ همت‌» برسد.

همت‌ آسوده‌، رو به‌ آسمان‌ دراز كشيده‌ بود. درشتي‌ چشمها و كشيدگي‌ مژگانش‌ هنوز پيدا بود. چشمهاي‌ متوسليان‌ تار مي‌ديد. سرش‌ را بر سر همت‌ تكيه‌ داد و فارغ‌ از غريبگي‌ مكان‌ و خطر هوشياري‌ دشمن‌،هاي‌هاي‌ گريست‌. شانه‌هاي‌ كشيده‌اش‌ سخت‌ مي‌لرزيدند. انگشتان‌ بلندش‌، بي‌اراده‌، غبار را از چشمان‌ همت‌ مي‌سترد. دستش‌ را دور جسد گلوله‌ خورده‌ همت‌ انداخت‌ تا در آغوشش‌ بگيرد. ناگهان‌ دستش‌ را تند عقب‌ كشيد. چيزي‌ روي‌ زمين‌ افتاد. به‌ غريزه‌، دست‌ كرد تا بلندش‌ كند و آن‌ را به‌ جاي‌ دوري‌ بيندازد. اما گرما و ضربانش‌ آن‌ قدر غريب‌ بود كه‌ عادت‌ را كنار بزند. آهسته‌، با احتياط‌، مشت‌ بزرگش‌ را باز كرد: قلب‌ همت‌، چونان‌ قلب‌ چمران‌، آرام‌ و قوي‌، براي‌ خودش‌ مي‌تپيد!

گردن‌ كشيد: حفره‌ درون‌ سينه‌ همت‌، نگاهش‌ را پر كرد.

نشست‌. دور تا دورش‌ را، ناآشنا از نظر گذراند. نگاهش‌ روي‌ تويوتا ماسيد. تويوتا سفيد بود. روي‌ درهاي‌ بازش‌، جاي‌ گلوله‌هاي‌ بي‌شماري‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد. بلند شد و خميده‌ به‌ طرفش‌ دويد. يك‌ لحظه‌ ايستاد. درون‌ تويوتا، كاظم‌ اخوان‌ و سيد محسن‌ موسوي‌ و تقي‌ رستگارمقدم‌، خون‌ آلود روي‌ صندليها افتاده‌ بودند. درون‌ سينه‌ هر سه‌ آنها هم‌ حفره‌اي‌ بود، و قلبي‌ كه‌ آرام‌ و قوي‌ مي‌تپيد!

پايش‌ را بر زمين‌ كوبيد. از زير پوتينش‌، صدايي‌ غير از كوبيده‌ شدن‌ خاك‌ شنيد. زانو زد. يك‌ تابلو چوبي‌، زير خاك‌ افتاده‌ بود. آن‌ را بلند كرد. سفيدي‌ تابلو، تسليم‌ رنگ‌ خاك‌ شده‌ بود. روي‌ تابلو دست‌ كشيد. خاكها درهم‌ لوليدند وورم‌ كردند و شكستند. روي‌ تابلو نوشته‌ شده‌ بود: «سردار رشيد اسلام‌، سرلشكر جاويدالاثر، حاج‌ احمد متوسليان‌. در سال‌ 1361، به‌ همراه‌ سه‌ نفر ديگر، در جنوب‌ لبنان‌، به‌ دست‌ نيروهاي‌ مزدور رژيم‌ اسرائيل‌ ربوده‌ شد.»

سرش‌ را در دست‌ گرفت‌. چند لحظه‌ خم‌ شد. همهمه‌ نزديك‌تر شده‌ بود. ديگر مي‌توانست‌ صداي‌ كوبش‌ طبل‌ و سنج‌ را تشخيص‌ دهد. اينجا قطعاً اسرائيل‌ نبود.

به‌ طرف‌ تپه‌ها دويد. چند لحظه‌ در پايشان‌ ايستاد. توده‌هاي‌ عظيمي‌ از خاك‌ بودند كه‌ روي‌ هم‌ تلنبار شده‌ بودند. شايد خاكريزي‌ كه‌ سالها باران‌ خورده‌ بود و گردي‌ تپه‌ را به‌ خود گرفته‌ بود؛ با شيارها و رگه‌هايي‌ كه‌ نشان‌ جاري‌ شدن‌ آب‌ باران‌ بود.

از خاكريز بالا رفت‌. يكدفعه‌ صداي‌ شليك‌ چند توپ‌، همه‌ جا را لرزاند. بعد نورهاي‌ رنگي‌ فشفشه‌ها، همه‌ جا را روشن‌ كرد. چند خاكريز ديگر، با دشتهاي‌ كوچكي‌ در ميانشان‌، انباشته‌ از اجساد و تانكهاي‌ سوخته‌ را ديد كه‌ ميدانهاي‌ مين‌ محاصره‌اش‌ كرده‌ بودند. با كمي‌ فاصله‌ از اين‌ مجموعه‌ خاكريزها، برجهايي‌ بلند سر به‌ آسمان‌ كشيده‌ بود. چراغهاي‌ خانه‌هاي‌ برجها، تك‌ و توك‌ روشن‌ بودند. در فاصله‌ خاكريزها و برجها، شعله‌هاي‌ بلند آتش‌ مي‌رقصيدند. سياهيهايي دور و بر آتش‌، در جنب‌ و جوش‌ بودند. يك‌ دسته‌ بزرگ‌ زنجيرزني‌، با علم‌ و كتل‌، طبل‌ و سنج‌زنان‌، در حال‌ نزديك‌ شدن‌ به‌ خيمه‌هاي‌ رقصان‌ آتش‌ بودند.

متوسليان‌ به‌ طرف‌ برجها دويد. دسته‌ عزادار، زودتر از او به‌ آتشها رسيدند. يك‌ لحظه‌ ايستاد تا نفس‌ تازه‌ كند. باز صداي‌ غرش‌ توپهاي‌ آتش‌ بازي‌ آمد، و آسمان‌ رنگي‌ شد. با خاموش‌ شدن‌ فشفشه‌ها، صداي‌ كوبش‌ طبل‌ و سنج‌ هم‌ قطع‌ شد. نگاهش‌ به‌ زنجير زنان‌ دسته‌ عزادار دوخته‌ شد. همه‌، دسته‌ را رها كرده‌ بودند و گله‌ به‌ گله‌، دور آتشها حلقه‌ زده‌ بودند. كمي‌ بعد، صداي‌ دست‌ زدن‌ و آواز خواندنشان‌ بلند شد. عده‌اي‌ از سياهپوشان‌، از روي‌ آتش‌ مي‌پريدند و بقيه‌ تشويقشان‌ مي‌كردند. يكدفعه‌ صداي‌ ريزش‌ خاك‌ بلند شد. متوسليان‌ برگشت‌. مردي‌ سلاح‌ به‌ دست‌ از دور، به‌ طرف‌ او مي‌آمد. آهسته‌، خودش‌ را از بالاي‌ خاكريز، دو قدم‌ به‌ پايين‌ سراند. مرد، بي‌خيال‌، اسلحه‌ را برپشتش‌ آويخته‌ بود و سوت‌ مي‌زد. صداي‌ خرخر بي‌سيم‌ بلند شد. صداي‌ مردي‌ از پسزمينه‌ آواز يك‌ زن‌، خودش‌ را بيرون‌ كشيد:

ـ چه‌ خبر؟

ـ سلامتي‌، قربان‌!

ـ نيم‌ ساعت‌ ديگه‌ مونده‌. يه‌ دور ديگه‌ بزن‌ و بيا!

ـ چشم‌ قربان‌!

نگهبان‌ دوباره‌ شروع‌ به‌ سوت‌ زدن‌ كرد.

متوسليان‌ جم‌ نخورد. صبر كرد تا نگهبان‌ از او رد شود. بعد خيز برداشت‌ و به‌ يك‌ ضرب‌، دست‌ مرد را پيچاند و اسلحه‌ را از پشت‌ او بيرون‌ كشيد و به‌ دست‌ گرفت‌.

نگهبان‌، هاج‌ وواج‌، كتف‌ دردناكش‌ را گرفته‌ بود. متوسليان‌ گفت‌: «نترس‌! خودي‌ ام‌.»

و سر اسلحه‌ را پايين‌ گرفت‌. نگهبان‌ هنوز ماتش‌ برده‌ بود.

متوسليان‌ گفت‌: «حلال‌ كن‌، برادر! گفتم‌ هرجور ديگه‌ جلوت‌ بيام‌، مي‌زنيم‌. از بچه‌هاي‌ كجايي‌؟»

نگهبان‌ هنوز ساكت‌ بود.

ـ مال‌ كدوم‌ نيرويي‌؟

ـ ...

ـ نكنه‌ منافقي‌؟

ـ يگان‌ حفاظت‌.

ـ حفاظت‌ كجا؟

ـ اينجا ديگه‌.

نگهبان‌ آشكار بود كه‌ خيلي‌ نمي‌خواست‌ حرف‌ بزند. دمغ‌ بود. اسلحه‌ هنوز دست‌ متوسليان‌ بود.

ـ من‌ احمد متوسليانم؛ 27.

نگهبان‌ چيزي‌ نگفت‌.

ـ اينجا كجاس‌؟

ـ منطقه‌ نظامي‌.

ـ اين‌ رو كه‌ مي‌دونم‌. كدوم‌ منطقه‌؟

ـ كدوم‌ موزه‌؟

ـ شب‌ آخر سالي‌، مسخره‌ بازيت‌ گرفته‌!

متوسليان‌ هنوز نگهبان‌ را نشانه‌ رفته‌ بود. ازبالاي‌ تفنگ‌، نوري‌ مستقيما‌ً به‌ چهره‌ او مي‌خورد.

ـ برات‌ گرون‌ تموم‌ مي‌شه‌! اين‌ وقت‌ شب‌ اومدي‌ توي‌ منطقه‌ نظامي‌ كه‌ چي‌ بشه‌؟

ـ اينجا چه‌ خبره‌؟

نگهبان‌ خنده‌ تلخي‌ كرد: «زيادي‌ خوردي‌، داداش‌؟!»

ـ منظورت‌ چيه‌؟!

ـ اون‌ اسلحه‌ رو بده‌. بيچاره‌ مي‌شي‌ها!

ـ چرا جسد دكتر و ابراهيم‌ اونجا بود؟

ـ كدوم‌ دكتر؟

ـ دكتر چمران‌.

ـ بي‌خوابي‌ زده‌ به‌ سرت‌. اسلحه‌ رو يا بده‌ بياد، يا بذارش‌ كنار. برات‌ گرون‌ تموم‌ مي‌شه‌ها! گفته‌ باشم‌!

متوسليان‌ گفت‌: «ما اينجا چكار مي‌كنيم‌؟»

و اسلحه‌ را زمين‌ گذاشت‌.

نگهبان‌ گفت‌: «اون‌ چيه‌ كه‌ به‌ لباست‌ آويزونه‌؟»

متوسليان‌ كاغذ را ديد. كاغذ با نخي‌ پلاستيكي‌ به‌ جيب‌ شلوارش‌ متصل‌ بود. كاغذ را كند و جلوي‌ چشمانش‌ گرفت‌. يك‌ شماره‌ بود و زيرش‌ نوشته‌ شده‌ بود: «اموال‌ بنياد حفظ‌ آثار و نشر ارزشهاي‌ دفاع‌ مقدس‌.»

نگهبان‌ تند گفت‌: «مردك‌ بي‌غيرت‌! به‌ ماكت‌ شهدام‌ رحم‌ نمي‌كني‌؟»

و پريد و اسلحه‌ را برداشت‌.

متوسليان‌ گفت‌: «اينجا چه‌ خبره‌؟»

كلامش‌ گنگ‌ بود. به‌ نگهبان‌ پشت‌ كرد كه‌ به‌ سمت‌ شهر برود. نگهبان‌ ناگهان‌ شليك‌ كرد. صداي‌ رگبار گلوله‌، سكون‌ شب‌ را شكست‌. متوسليان‌ روي‌ زمين‌ نيفتاد. همان‌ طور رو به‌ برجهاي‌ شهر ايستاده‌ بود.

صداي‌ بي‌سيم‌ نگهبان‌ بلند شد. كسي‌ از آن‌طرف‌ بي‌سيم‌ فرياد مي‌زد: «چرا شليك‌ كردي‌، احمق‌؟»

صدايش‌ با صداي‌ يك‌ خواننده‌ زن‌ درهم‌ آميخته‌ بود.

نگهبان‌ آب‌ دهانش‌ را بلعيد. پاسخ‌ داد: «دزد بود. داشت‌ فرار مي‌كرد، زدمش‌.»

صدا باز فرياد زد: «نفهم‌! دزد و با رگبار مي‌زنن‌؟ شب‌ عاشورايي‌، چه‌ غلطي‌ كردي‌؟ ببين‌ زنده‌ س‌ يا نه‌؟»

نگهبان‌ دويد و به‌ جلو متوسليان‌ رفت‌ و به‌ بدن‌ هنوز ايستاده‌اش‌ نگاه‌ كرد. گلوله‌ها، در چند جا، سينه‌ متوسليان‌ را سوراخ‌ كرده‌ بودندو رفته‌ بودند. روشنايي‌ اندك‌ آسمان‌ شب‌، از پشت‌ سوراخها پيدا بود.

نگهبان‌ بريده‌ بريده‌ گفت‌: «مرده‌!»

و بي‌سيم‌ و تفنگ‌ را رها كرد. صداي‌ شلپ‌ خفيفي‌ بلند شد. به‌ پايين‌ پايش‌ نگاه‌ كرد. خون‌ سرخي‌ كه‌ از بدن‌ متوسليان‌ جاري‌ بود و بر زمين‌ مي‌ريخت‌، نور چراغ‌ تفنگ‌ را مي‌بلعيد و فرو مي‌داد. گويي‌ چشمه‌اي‌ پر آب‌، دهان‌ باز كرده‌ است‌. اما خون‌ كدر نبود. زلال‌ زلال‌ بود. مانند آبي‌ كه‌ سرخ‌ باشد.

خون‌ متوسليان‌ همين‌ طور مي‌جوشيد و مي‌جوشيد و روي‌ زمين‌ مي‌ريخت‌ و روان‌ مي‌شد.

شيب‌ زمين‌، به‌ طرف‌ برجهاي‌ شهر بود.

محمدرضا سرشار


نگارنده : fatehan1 در 1393/7/10 8:29:42
شنبه 26 اردیبهشت 1394  11:44 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

راه ما به شهادت ختم می‌شود

کار، بسیار سخت شده بود. بعضی از بچه‌ها اسلحه‌ها را به زمین گذاشتند. در همان لحظات شهید عبدالرحمن رحمانیان اسلحه به دست به طرف نیروها آمد و فریاد زد: "همه باید تا آخرین قطره خون خود بجنگیم، پایان راه ما شهادت است، پس چه بهتر از آن." 

در منطقه سرپل ذهاب، هنگام جابه جایی یکی از واحدها، عراقی‌ها تک شدیدی را آغاز کردند.

بچه ها که غافلگیر شده بودند به محاصره عراقی ها در آمدند. با تنگتر شدن حلقه محاصره، نا امیدی در بیشتر آنها پدیدار می‌شد.

از طرف دیگر، فاصله عراقی‌ها به قدری با رزمندگان کم شده بود که با بلندگوی دستی از بچه‌ها می‌خواستند که تسلیم شوند. کار، بسیار سخت شده بود و جایی برای ابتکار عمل وجود نداشت. بعضی از بچه‌ها می‌خواستند تسلیم شوند. عده ای اسلحه ها را به زمین گذاشتند. در همین لحظات آخر بود که علدالرحمن اسلحه به دست به طرف نیروها آمد و با حالتی خشمگین فریاد زد: "همه ما باید تا آخرین قطره خون خود بجنگیم، پایان راه ما شهادت است، پس چه بهتر از آن".

این فریاد رجز گونه او بارقه امید را در دل بچه‌ها روشن کرد و آن چنان تشویقشان کرد که مردانه جنگیدند و محاصره را شکستند.

شهید عبدالرحمان رحمانیان در سال ۱۳۴۲ ش در سال‌‏های خون و حماسه، سال‌‏های افتخار و شهادت و در روزهایی که موج اعتراضات مردم، سرآغاز تحولات انقلابی به‌‏شمار می‌‏رفت، در شهرستان جهرم در استان فارس چشم به جهان هستی گشود.

عبدالرحمان، دوران کودکی را تحت حمایت پدر و مادری مهربان و زحمت‌‏کش، به کسب معارف دینی و مذهبی پرداخت و از‌‌ همان سنین کودکی، روح بی‌تاب خود را در چشمه‌‏سار نماز و نیایش تطهیر داد. پس از پشت سر نهادن دوران کودکی و آغاز بهار علم و دانش، راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را در هنرستان فنی و حرفه‌ای تا سال سوم در رشته راه و ساختمان ادامه داد.

با اوج‌‏گیری مبارزات انقلابی مردم علیه رژیم سفاک پهلوی، او نیز در صفوف انقلابی سربازان روح‌‏الله (ره) قرار گرفت و با حضور فعالش در اکثر راهپیمائی‌ها و تظاهرات و پیروزی نهائی انقلاب، دین خود را ادا نمود و پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی نیز با حضور سبزش در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل چون سرپل ذهاب و گیلانغرب، حماسه‌ها و رشادت‌‏های فراوانی از خود نشان داد.

عبدالرحمان در سال ۱۳۶۴ش ازدواج نمود و سرانجام پس از دلاوری‌‏های فراوان در جبهه‌های جنگ تحمیلی، طی نخستین روز عملیات کربلای ۴ در تاریخ سوم دی‌‏ماه سال ۱۳۶۵ هجری شمسی در محور اروند در سن بیست و سه سالگی شهد نوشین شهادت را سر کشید و به دیدار دوست شتافت. پیکر مطهرش در سال ۱۳۷۴ش بر دست‌‏های هزاران عاشق مشتاق، تشییع و در گلزار شهدای فردوس جهرم به خاک سپرده شد.

منبع:دفاع پرس
 

 

شنبه 26 اردیبهشت 1394  11:45 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

روایت سانحه سقوط هواپیمای C130 فرماندهان عملیات ثامن‌الائمه از زبان خلبان این هواپیما

سرهنگ خلبان صولتی در مراسم سالروز سقوط هواپیمای C130 حامل فرماندهان شهید عملیات ثامن‌الائمه به تشریح این سانحه پرداخت.

 

 

سرهنگ صولتی خلبان بازنشسته هواپیمای C130 حامل فرماندهان شهید در مراسم بزرگداشت فرماندهان شهید جواد فکوری، محمد جهان آرا، ولی‌الله فلاحی، یوسف کلاهدوز و سیدموسی نامجو در سخنانی گفت: برای من سخت است که به مناسبت سالروز این سانحه هوایی بخواهم در محلی که هواپیما در آنجا سقوط کرده است، سخنرانی کنم اما باید بگویم من یکی از خلبانانی هستم که در طول جنگ بیشترین پروازها را انجام داده‌ام و از روز نخست جنگ در آن حضور داشته‌ام.

 

وی افزود: پیش از این که این مأموریت به من ابلاغ شود که باید تعدادی از فرماندهان را به تهران بیاورم نزد شادروان همتیان رفتم و به او گفتم که به دلیل انجام مأموریت‌های زیاد خسته‌ام و علاوه بر این سالروز ازدواجم است و همچنین یک فرزند معلول دارم، می‌خواهم یک روز استراحت کنم اما ایشان فرمودند که این بر آن ترجیح دارد و من نیز قبول کردم. شاید حکمت خدا در این بود.

 

سرهنگ صولتی ادامه داد:‌ ما در فرودگاه اهواز نشستیم و شهید فلاحی و فکوری در کنار رمپ قدم می‌زدند. مسئولان بیمارستان در آنجا به من گفتند که شما حالا که به تهران می‌روید تعدادی از این مجروحان را هم با خود حمل کنید. من گفتم کاره‌ای نیستم و بعد از آن به خدمت تیمسار فلاحی رفتم. ایشان قبول کرد. پس از آن تعدادی از مجروحان نیز با ما همسفر شدند. قبل از اینکه بخواهیم وارد هواپیما شویم اسلحه‌های ما را تحویل گرفتند و بعد از آن بار دیگر همه اسلحه‌ها را به من تحویل دادند. به شهید فلاحی گفتم که این چه کاری بود که این‌ها انجام دادند؟ او فرمود اسلحه‌ات ایمان باشد.

 

وی در بخش دیگری سخنان خود به تشریح این سانحه هوایی پرداخت و توضیح داد:‌پس از بلند شدن از فرودگاه و طی مسافتی ناگهان صدای انفجاری که ناشی از خرابی‌های برق بود بلند شد و به دنبال آن چهار موتور هواپیما از کار افتاد. از طریق باتری داخل هواپیما با صانعی و مسئول دیسپاچ تماس گرفتم و از آنجایی که هواپیما داشت به سمت پالایشگاه پرواز می‌کرد قرار شد مسیر خودم را به سمت کهریزک منحرف کنم. کار سختی بود چرا که هیدرولیک هواپیما دیگر کار نمی‌کرد. شهید فکوری نیز پیش من به کابین آمد و بعد از اینکه متوجه شد دیگر نمی‌شود کار کرد، گفت: جوان خونسرد باشد و کنترل هواپیما را در دست بگیر. من هم گفتم خونسرد هستم و کار خودم را انجام می‌دهم. تا اینکه به ارتفاع 4200 پایی رسیدیم، احتمال می‌دادم که الان باید به جایی برخورد کنیم که متأسفانه ناگهان ایفک؟؟ شدیم و هواپیما سقوط کرد. آخرین چیزی که با خودم گفتم یا حسین بود بعد از آن به کمای لحظه‌ای رفتم و پس از به هوش آمدن متوجه شدم که دو طرف هواپیما آتش گرفته است. خودم را از پنجره هواپیما بیرون پرت کردم. به دنبال این انفجار نیروهای بسیجی محلی به سمت ما آمدند و از آنجایی که گمان می‌کردند این هواپیما بیگانه است به سمت ما شلیک کردند. من به آن‌ها توضیح دادم که هواپیما خودی است و بعد به کمک آن‌ها توانستیم 23 نفر را نجات دهیم، حتی دو مجروح برانکاردی را هم از هواپیما خارج کردیم. شهید فکوری در حال باز کردن چرخ‌های هواپیما بود که انفجاری صورت گرفت و دو سمت هواپیما سوخت.

 

در بخش پایانی این مراسم از پنج حلقه لوح فشرده که مربوط به فرماندهان شهید این سانحه هوایی بود، رونمایی شد و نقطه سقوط هواپیما نیز گباران شد.

 

هواپیمای C130 هفتم مهرماه 1360 که حامل فرماندهان شهید عملیات ثامن‌الائمه (ع) بود،در روستای «دوتویه» کهریزک سقوط کرد و فرماندهانی چون فلاحی،فکوری،نامجو و جهان‌آرا به شهادت رسیدند.

 

 

 ایسنا 

شنبه 26 اردیبهشت 1394  11:46 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
دسترسی سریع به انجمن ها