0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

دندانپزشکی با سیم خاردار و زرورق سیگار!

یک روز که صلیب سرخ آمد، حسین گاردی وسایل را نشان داد و از آنها خواست دندانپزشکی بیاورند، آنان از این ابتکار بچه ها در درمان دندان درد تعجب کردند. صلیب ار کار حسین تعریف و آن را تایید کرد...
 

 

 

 

  «حسین گاردی» پاسدار بود، برای این که دشمن شک نکند فامیلی گاردی را انتخاب کرده بود.

حسین می دید که دارویی برای دندان درد نیست و بچه ها مجبورند سیم خارداری را از صبح تا شب در آتش سرخ کنند، بعد آن سیم گداخته را داخل دندانی که درد می کند فرو کنند. دندانپزشک عراقی هم ماهی یک بار می آمد و کافی نبود.

حسین به فکر افتاد که کاری کند. مقداری سیخ و سیم خاردار به شکل وسایل دندانپزشکی درست کرد. بیمار را می خواباندند، حسین می نشست و با سیم خاردارها دندان را می تراشید و سیاهی را می گرفت. بعد زرورق سیگار را جدا می کرد و دندان را با آن پر می کرد، این ماده مدتها دوام داشت.

یک روز که صلیب سرخ آمد، حسین گاردی وسایل را نشان داد و از آنها خواست دندانپزشکی بیاورند، آنان از این ابتکار بچه ها در درمان دندان درد تعجب کردند. صلیب از کار حسین تعریف و آن را تایید کرد، شاید به این خاطر که نمی توانستند برای ما دندان پزشک بیاورند.

حسین گاردی هم می گفت: کار من قانونی است، صلیب مرا تایید کرده! و راحت و با اطمینان بیشتری کار می کرد. مدتی بعد برای چهار اردوگاه یک دندانپزشک آوردند، هر کس بیمار بود می بردند و دندانش را می کشیدند. هفته ای دو بار و هر بار چهار تا پنج نفر می توانستند بروند، در صورتی که تعداد بیماران بیشتر می شد. این بود که ما بی نیاز از حسین گاردی نبودیم.
 مشرق


نگارنده : fatehan1 در 1393/7/30 9:48:7
شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:22 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

عکس/ استفاده‌ای متفاوت از کلاشینکف

تصویری که پیش رو دارید، در نتیجه تورقی در آلبوم عکس یکی از رزمنده گان دفاع مقدس به دست آمد. این نما شرح خاصی ندارد.

 

 

 
  تصویری که پیش رو دارید، در نتیجه تورقی در آلبوم عکس یکی از رزمنده گان دفاع مقدس به دست آمد. این نما شرح خاصی ندارد. دو بسیجی، برای حمل ظرفی از مواد خوراکی، از اسلحه انفرادی «کلاشینکف»(A.K.47)، استفاده ای متفاوت کرده اند:

عکس/ استفاده ای متفاوت از کلاشینکف
 
 

مشرق


نگارنده : fatehan1 در 1393/7/30 9:46:44
 
شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:23 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

رزمندگانی که برای شناسایی تا کربلا رفتند+تصاویر

این دو نیروی نخبه اطلاعات شهیدان سیدناصر سید نور و محمد سالمی بودند و دلیل انتخاب این دو عزیز سفر کرده، اول عرب زبان بودن آنها بود و دوم آگاهی و شناخت کامل به عشیره های عراق و آداب و رسوم مردم و همچنین مسیرها و شهرهای عراق و سوم، نبوغ و استعداد بی‌مانند آنها در کار مهم و خطیر شناسایی.

 

 

  قرارگاه سری نصر در سال 61 و درست در زمانی که جنگ به بن‌بست خورده بود با هدایت محسن رضایی فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی  به فرماندهی سرلشکر شهید سپاه اسلام حاج علی هاشمی تاسیس شد.

وظیفه ی اصلی این قرار گاه سری، پیدا کردن جبهه جدیدی جهت عملیات در عرصه میدانی جنگ بود.

سردار شهید علی هاشمی به جهت آشنایی با منطقه هور الهویزه و همچنین ارتباط نزدیک و صمیمی با عشایر غیور و عرب زبان منطقه و استان خوزستان با یاری تعدادی از مخلصترین نیروهای رزمی که عمدا رزمندگان اهواز و خاصه از مسجد جزایری اهواز بودند هسته مرکزی قرارگاه نصرت شکل داد.


تنها نیروهایی شناسایی که در حین جنگ به کربلا مشرف شدند

این رزمندگان با یاری و همکاری عشایر عرب زبان موفق به انجام عملیاتهای گسترده شناسایی و مراقبت و کنترل دشمن را در یکی از مهمترین جبهه های جنگ شدند نیروهای قرارگاه نصرت  ضمن تحمل سختی ها و خطرناک شناسایی می‌بایست حافظ اسرار مهم و سرنوشت ساز جنگ نیز می‌بودند که از مشخصترین نتایج این مجاهدت ها عملیاتهای خیبر و بدر است.

تنها نیروهایی شناسایی که در حین جنگ به کربلا مشرف شدند

شاید بارها شنیده باشید که کسانی در طول جنگ تحمیلی موفق به نفوذ تا اعماق خاک دشمن شدند و حتی در مواردی گفته شده که به زیارت کربلا هم مشرف شدند!

اما آنچه در پیش روی خواهید خواند شرح مختصری از تنها کسانی است که بواقع توانسته اند ضمن نفوذ به عمق خاک دشمن جهت شناسایی موفق به زیارت مولای خود در کربلا هم نائل شوند.


تنها نیروهایی شناسایی که در حین جنگ به کربلا مشرف شدند

در واقع جز قرارگاه سری نصرت هیچ یک از قرارگاه ها رزمی امکان اعزام نیروی شناسایی در عمق کشور عراق را نداشت، البته در کردستان عراق نیروهای شناسایی تا عمق خاک عراق نفوذ می‌کردند ولی بدلیل وجود مسافت بسیار زیاد بین این منطقه تا شهرهای جنوبی عراق  مانند عماره و کربلا و وجود لایه های کنترلی و امنیتی بسیار قوی ارتش عراق به هیچ عنوان این امکان وجود نداشت تا آن نیروها بتواند خود را به شهرهای مرکزی و جنوبی عراق مانند کربلا برسانند و همچنین گویش بومی مردم و اهالی شهر های جنوبی عراق کاملا عربی است و لذا تنها کسی می‌توانست نفوذ کند که عرب زبان باشد.

تنها قرارگاه شناسایی برون مرزی در جنوب که نیروهای غیورعرب زبان و کارازموده شناسایی داشت تنها قرارگاه سری نصرت بود.

این گونه بود که به دستور سردار رشید اسلام شهید والا مقام حمید رمضانی که معاونت اطلاعات سپاه ششم را برعهده داشت تیمی دو نفره برای نفوذ به ارتش عراق جهت بدست آوردن اطلاعات کاملی از میزان نیروها و یگانهای و قرارگاهای دشمن انتخاب شدند.

این دو نیروی نخبه اطلاعات شهیدان سیدناصر سید نور و محمد سالمی بودند و دلیل انتخاب این دو عزیز سفر کرده، اول عرب زبان بودن آنها بود و دوم آگاهی و شناخت کامل به عشیره های عراق و آداب و رسوم مردم و همچنین مسیرها و شهرهای عراق و سوم، نبوغ و استعداد بی‌مانند آنها در کار مهم و خطیر شناسایی.


تنها نیروهایی شناسایی که در حین جنگ به کربلا مشرف شدند

آنها در این عملیات شناسایی که چند ماه قبل از عملیات خیبر انجام شد و حدود یک ماه بطول انجامید موفق شدند تا اعماق خاک عراق رفته و مدارک بسیار با ارزشی از امکانات و تجهزات دشمن تهیه و در اختیار فرماندهای جنگ قرار دهند.  

آنها ضمن جمع آوری مدارک کاملی از اطلاعات مورد نیاز فرماندهان موفق شدند تنها افرادی باشند که در حین جنگ تحمیلی به پا بوسی مولای خود حسین (ع) در کربلا برسند و برای اینکه چشمان فرماندهان و رزمندگان سخت کوش قرارگاه به بارگاه ملکوتی امامشان روشن شود در راه بازگشت تعدادی عکس از حرم سیدالشهدا (ع) گرفته و به عنوان هدید به دوستان خود تقدیم کردند.

این دو بنده مخلص خدا در عملیات خیبر به خیل شهدا پیوستند و برگ مستند دیگری از ولایت‌مداری مردم خوب عرب خوزستان در تاریخ جنگ تحمیلی به عرصه نمایش گذاشتند. یادشان گرامی...


منبع: مشرق 

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:23 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

عکس/ هدیه مخابراتی به رزمندگان

روزهایی است که در اکثر خانه های تهران، تلفن وجود نداشت و گاهی ده ها نفر از رزمندگان در یک محل، به تلفن یک خانه یا مغازه زنگ می زدند.

 
 یکی از راه های اتباطی رزمندگان با پشت جبهه در سالهای دفاع مقدس، ارسال تلگراف بود که در آن سالها هنوز رواج داشت. عکسی که می بینید، برگه ویژه ارسال تلگراف به صورت صلواتی است که از سوی موسسه کیهان در مقطعی در اختیار رزمندگان حاضر در مناطق جنگی قرار می گرفت.

این یادگاری تاریخی، یادآور حال و هوای روزهایی است که در اکثر خانه های تهران، تلفن وجود نداشت و گاهی ده ها نفر از رزمندگان در یک محل، به تلفن یک خانه یا مغازه زنگ می زدند تا صاحبخانه یا مغازه دار به خانه رزمنده رفته و آن ها را خبر کند تا بیایند و با عزیزشان مکالمه کنند. در چنین اوضاعی، تلگراف یک راه کم زحمت تر برای تماس با خانواده بود


 

منبع:جهان نیوز

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:24 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پستچی‌های خاکی

این پستچی‌ها مسئولیت جا به جایی نامه هایی را دارند که قرار است چشم‌هایی را که از نگرانی به انتظار نشسته اند را از راه بردارند.



 سعید صادقی به سال 1332 در تبریز به دنیا آمد. وی عکاسی را از دوران انقلاب اسلامی در سال 1357 آغاز کرد و با سمت عکاس و خبرنگار در روزنامه جمهوری اسلامی در سال 1358 همزمان با شروع جنگ تحمیلی ادامه داد.

صادقی دهها نمایشگاه عکس اختصاصی برپا کرده و در نمایشگاه های گروهی بسیاری نیز شرکت داشته است که از جمله موضوعات آن می‌توان به :"جنگ"، "کودکان ،"ایران امروز"،"زنان ایران" و ... اشاره کرد. او در سال 1367 موفق به دریافت لوح زرین مزین به پیام امام‌خمینی از دست رئیس‌جمهور وقت شد. عضویت در شورای سیاستگذاری و دبیر علمی دوسالانه عکاسی معاصر جهان اسلام از جمله مسئولیت‌های او به شمار می‌روند.

صادقی به عنوان ارزشیاب و تعیین کننده درجه هنری هنرمندان متقاضی در رشته عکاسی وزارت ارشاد اسلامی ایفای خدمت کرده است. سعید صادقی در سال 1385 نشان شجاعت و در سال 1386 نشان درجه یک هنری شورای انقلاب فرهنگی را از آن خود کرد. همچنین کسب جوایز بی‌شمار و انتشار چندین کتاب در زمینه دفاع مقدس و جنگ، حاصل فعالیت های این هنرمند عکاس است.

عکسی که مشاهده خواهید کرد توسط این عکاس در دوران جنگ تحمیلی به ثبت رسیده است. این رزمندگان مسئولیت جا به جایی نامه های دیگر همرزمان خود را دارند و قرار است نامه هایی را به مقصد برسانند که چشم‌های نگرانی به انتظار نشسته اند.


فارس

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:25 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

32 سال بی‌خبری یک خانواده از فرزندشان

سال 1361 پیکر شهیدی در شهریار استان تهران به خاک سپرده شد،غافل از اینکه چند سال بعد کسی که به عنوان شهید دفن شده،از اسارت عراق رها می‌شود. محسن فلاح اگر چه سال‌هاست از اسارت برگشته است اما می‌گوید که آن شهید همیشه همراهش است.با او درد دل می‌کند،مسافرت می‌رود و...

 

 

 
 

 

 

محسن فلاح از رزمندگان گردان «حمزه» لشکر 27 محمدرسول‌الله (ص)» میهمان سرویس فرهنگ حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران شد تا داستان شهادت،اسارت و آزادی‌اش و دل‌نگرانی‌هایش را در باره یک شهید گمنام که به جایش دفن شده است،بگوید.

 

 

 

در ساعت 30 دقیقه بامداد روز دوشنبه دوم فروردین ‌ماه سال 61 فرمان آغاز حمله بزرگ و سرنوشت‌ساز «فتح‌المبین» از مقر فرماندهی صادر شد.من جزو رزمندگان گردان «حمزه» به فرماندهی شهید «رضا چراغی» بودم،مأموریت گردان ما در این عملیات مقابله با تانک‌های دشمن در منطقه «دشت‌عباس» بود.

 

پیش از اجرای این مأموریت حاج احمد متوسلیان با ما اتمام حجت کرد که حضور در این مأموریت یعنی شهادت و تکه تکه شدن.اما با این وجود همراه حدود 500 نفر از نیروها توانستیم تانک‌های عراقی را سرگرم کنیم تا راهی برای نفوذ دیگر نیروهای رزمنده در آن منطقه باز شود. این کار را انجام دادیم و همه توجه تانک‌های عراقی به ما جلب شد و رزمندگان توانستند به اهداف خود برسند. اما در پایان رزمندگان گردان حمزه توسط یگان زرهی و تانک‌های عراقی محاصره شدند. در این شرایط تعدادی از رزمندگان توانستند به عقب باز گردند.

 

 


محسن فلاح بعد از بازگشت از اسارت

 

شهید رضا چراغی می‌گفت تا وقتی نیروهایش در محاصره هستند نباید خودش به عقب برود. هرچه تلاش کردیم.نپذیرفت تا اینکه مجبور شدیم دست و پایش را ببندیم و پیش از آنکه حلقه محاصره کامل شود به وسیله تانکی که از عراقی‌ها به غنیمت گرفته بودیم او را به عقب منتقل کردیم.

 

عراقی‌ها هر لحظه حلقه محاصره را تنگ‌تر می‌کردند تا اینکه دیگر جنگ تن با تانک آغاز شد. بسیاری از نیروهای ایرانی شهید شدند. در جریان همین درگیری‌ها ‌ها گلوله‌ای به بالای زانویم اصابت کرد. به دلیل اینکه وسایل و تجهیزات زیادی از من آویزان بود و در نقطه‌ای که مستقر بودم سیم و کابل وسایل مخابراتی عراق وجود داشت، ابتدا گمان کردم که برق من را گرفته است تا اینکه خون به داخل پوتینم رفت و متوجه شدم تیر خورده‌ام.

 

برای اینکه جانم را نجات بدهم به داخل سنگری تانکی که مانند حرف «U» ایجاد کرده بودند رفتم. در آنجا یکی از همرزمانم به نام «نعمت هوشیار» صدایم کرد و از من خواست تا پشت سرش سینه خیز به داخل امامزاده عباس برویم. من هم پشت سرش سینه خیز به راه افتادم تا اینکه ناگهان گلوله دیگری به نوک بینی‌ام بر خورد و به شدت زخمی شدم. نعمت سریع چفیه‌اش را باز کرد و برای جلوگیری از خون‌ریزی، بینی‌ام را بست. دوباره به راهمان ادامه دادیم تا اینکه ناگهان نیروهای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند. همان لحظه به قلب نعمت تیر خلاص زدند و شهیدش کردند. گفتم:«مگر نمی‌بینید چیزی همراهمان نیست چرا می‌کشید؟»افسر عراقی گفت: «حالا که این طور شد تو را با رگبار خلاص می‌کنم». نوک اسلحه‌اش را به قلبم نشانه رفت و ماشه را چکاند. چند گلوله به سمت چپ سینه‌ام شلیک شدآنها به این خیال که تمام کرده‌ام از من گذشتند. اما گویا خدا نمی‌خواست که شهید شوم. توان حرکت نداشتم و همان جا ماندم.

 

«لودر» عراقی‌ها دست بکار شد و شروع به دفن پیکر شهدای ایرانی در این منطقه کرد، اما به من رسید گلوله توپخانه ایران در کنارش به زمین خورد و منفجر شد. راننده‌اش آسیب دید و مقداری خاک به گونه‌ای که نیمی از بدنم بیرون باشد روی من ریخته شد.

 

چند ساعت بعد عراقی‌ها آمدند و من را اسیر کردند. از آنجایی که لباسم خونی بود آن را در آوردند و پس از آن من را همراه خود به اسارت بردند. از روز چهارم فروردین ماه سال 1361 فصل اسارت زندگی من ‌آغاز شد.

 

اگرچه اسارت و حضورم در جبهه خود روایتی مستقل و جالب دارد اما آنچه برای من، خانواده و دوستانم در این مدت قابل توجه است، این است که شش روز پس از اسارتم شهیدی را که از هر نظر به من شباهت داشته است تحویل خانواده‌ام می‌دهند و پدرم، برادرم و دوستانم نیز هویت شهید را تایید و پیکر را با نام و مشخصات من دفن می‌کنند.

 

پدرم در رابطه با این شهید می‌گوید: وقتی که برای شناسایی پیکر رفتم لباس تو در تنش بود و وسایل شخصی و کپی شناسنامه‌ات هم در جیبش بود.اصابت ترکشی از ناحیه سر این رزمنده را شهید کرده بود و مقداری خون هم روی صورتش باقی مانده بود.من چندین بار خون را پاک کردم و پس از من برادرت هم صورتش را دید.بعد از اینکه جنازه را کفن کردیم دوستانت هم برای وداع آمدند و آنها نیز صورت شهید را دیدند، گفتند خود محسن است. علی مداحی(شهید) هم کسی بود که پیکر آن شهید شبیه من را به عقب آورده بود هم محله‌مان بوده و مرا می‌شناخت.

 

در دوران اسارت چندین بار بواسطه صلیب سرخ برای خانواده‌ام نامه نوشتم اما آنها جوابم را نمی‌دادند. به آنها گفته بودند که منافقین می‌خواهند با احساسات شما بازی کنند.تا اینکه چهار ماه بعد نامه‌ای بدستم رسید و از من خواسته شده بود تا نشانی بدهم تا آنها مطمئن شوم خودم هستم. من اینکار را کردم و آنها نیز در نامه دیگری نوشته بودند که ما تو را دفن کرده‌ایم غیر ممکن است تو زنده باشی. 10 ماه بعد از اسارت یک عکس گرفتم و برایشان ارسال کردم اما این عکس دو سال بعد بدستشان رسیده بود.

 

از آنجایی که جراحت‌های بدنم بسیار شدید بود سه بار اسمم در لیست اسرای مبادله‌ای نوشته شد اما با تبادلم مخالفت کردند. تا اینکه پیش از 22 بهمن ماه سال 62 «محسن کاشی» یکی از آشنایان‌مان که همراه من اسیر بود تبادل شد. خانواده‌ام برای اطمینان تصویری از من را پیش او برده بودند و او گفته بود که این عکس محسن فلاح است و در کنار من اسیر بود.پس از آزادی دوستانم هم معتقد بودند که ما تو را خاک کرده‌ایم چگونه ممکن است آنقدر شباهت به یکدیگر داشته باشید؟!

 

این شهید هر لحظه جلوی چشمان من است و تاکنون چندین بار برای شناسایی او اقدام کرده‌ام اما به نتیجه‌ای نرسیده‌ام. بدون شک این شهید شباهت بسیاری با من داشته است و اکنون شاید اگر والدین او در قید حیات باشند یا خانواده‌اش، می‌توانند از طریق عکس من او را شناسایی کنند.

تصاویر داخل متن گفت‌وگو مربوط به قبل از حضور در جبهه و بعد از اسارت «محسن فلاح» است.


نگارنده : fatehan1 در 1393/7/27 11:45:17
شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:31 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

طرح‌های آبکی!

ساعت یک نصفه شب دیدم بچه‌ها با شلوارهای تا سر زانو خیس و پر از شُل و گل، وسایلشان را گذاشته‌اند روی کول و یکی‌یکی می‌آیند. مقر. آب، به جای رفتن به سمت عراقی‌ها آمده بود توی سنگرهایشان و مجبور شده بودند برگردند!


محمد جعفر اسدی به تاریخ 3 دی 1336 در روستای نورآباد ممسنی استان فارس متولد شد. اسدی در آغاز جنگ مسئولیت محور آبادان را عهده دار شده و در اغلب عملیات‌ها نیز حضور داشته است.

وی در طول سال‌های خدمتش مسئولیت‌های فراوانی از جمله فرماندهی تیپ مستقل 33 المهدی، فرمانده لشکر 19 فجر، فرماندهی نیروی زمینی سپاه را بر عهده داشته و اکنون سمت معاون بازرسی قرارگاه خاتم الانبیاء را عهده دار است.

آنچه پیش روی شماست گوشه ای است از خاطرات سردار اسدی از روزهای حضورش در جنگ تحمیلی که اینگونه روایت می‌کند:

                                                                                                  ***

من با این‌هایی که اصرار دارند فقط موفقیت‌های جنگ روایت شود مخالفم. خوب، انقلابی مردمی پیروز شده، هنوز پایه‌هایش محکم نشده که جنگی راه افتاده و مردم با اشتیاق آمده‌اند از انقلاب اسلامی و وطنشان دفاع کنند. طبیعی است که اوایل در خیلی از موارد باید آزمون و خطا صورت می‌گرفت تا بچه‌های جنگ تجربه کسب کنند. از آن گذشته، تا ضعف‌ها و شکست‌ها گفته نشود، توفیق‌ها و پیروزی‌ها معنا نخواهد داشت.

یکی از این آزمون‌ و خطاها در اوایل جنگ، طرح‌های آبی بود، چند ماهی از جنگ می‌گذشت که اعلام کردند برویم گلف و در جلسه مهمی شرکت کنیم. آقای شمخانی که آن موقع فرمانده سپاه خوزستان بود، با حرارت و هیجان از باز کردن قریب‌الوقوع دریچه‌های سد می‌گفت و این که خیلی از نخلستان‌ها زیر آب می‌رود و تلمبه‌های لب رودخانه را آب خواهد برد. تاکید داشت تا باز کردن دریچه‌های سد، کسی غیر از حاضرین در جلسه نباید از این طرح باخبر شود. با همان لهجه‌ جنوبی‌اش، آمرانه می‌گفت: «مو نمی‌دونم. شما باید خودتون کاری کنید که غافلگیر نشید!».

سریع برگشتم فارسیاست که برای مقابله با آب برنامه‌ریزی کنم. هنوز به مقر خودم نرفته بودم که پرویز صفری، از بچه‌های تهران، پرسید: «حاجی، چه خبر از آب؟»

-آب؟! چه آبی؟!

-همین آب سد دیگه که قراره بیاد زیر پامون!

-کی گفته؟کدوم سد؟

-ای بابا، من از مهدی ماهی‌گیر شنیدم، ولی همه می‌دونن!

از معایب مردمی بودن جنگ، یکی هم این بود که خبرها قبل از آنکه اتاق‌های فرماندهی برسد، بین نیروهای عادی می‌پیچد. به هر حال، به اتفاق خودم رفتم و نقشه منطقه را باز کردم تا روستایی را پیدا کنم که هم به آن دسترسی داشته باشم و هم ارتفاعاتش از سطح دریا از بقیه جاها بیشتر باشد. با نزدیک کردن چشم‌ها به نقشه و دقیق شدن محل را پیدا کردم؛ روستای شهرمان با ارتفاع 14 متر از سطح دریا.

وسایل و امکانات را موقتأ به آنجا منتقل کردیم. به قایق‌ها طناب‌های بیست متری بستیم و گره زدیم به بالاترین نقطه نخل‌ها که وقتی آب آمد، بالا بماند و غرق نشود و بتوانیم با کشیدن طناب، پیدایشان کنیم.

چند روز گذشت و خبری از آب نشد تا بالاخره بعد از یک هفته آب رودخانه کارون، چند متری بالا آمد، رفتم گلف که بپرسم بالاخره طرح آبی چه شد، گفتند محاسبه ما این بود که با باز کردن دریچه‌های سد، چند برابر آب کارون، بالا می‌آید و همه جا را آب می‌گیرد، ولی بستر رودخانه‌ها، آب را کشیده بود داخل و بقیه را برده بود دریا و همین طرح عملا هیچ تأثیری نداشت.

با شکست این طرح، در عرض چند هفته دو طرح دیگر هم اجرا شد. طرح اول، بستن آب رودخانه با گذاشتن کانتینرهای دوازده‌متری پر از سنگ بود. با جرثقیل، کانال‌ها را بلند می‌کردند و می‌گذاشتند کف رودخانه و با بولدوزر، خاک می‌ریختند روی آن کانتینر دوم که آمده بود کف رودخانه، فشار آب دو تاش را غلتانده بود توی آن و با خودش برده بود!

طرح بعدی، پمپاژ آب از کارون به آن طرف رودخانه، به سمت عراقی‌ها بود. قرار بود وقتی آب، زیر پای عراقی‌ها افتاد، ما دنبالشان کنیم و هر چه می‌توانیم از آن‌ها تلفات بگیریم. به نیروها آماده‌باش دادم که به محض راه افتادن آب به طرف عراقی‌ها دنبالشان کنیم.

ساعت یک نصفه شب دیدم بچه‌ها با شلوارهای تا سر زانو خیس و پر از شُل و گل، وسایلشان را گذاشته‌اند روی کول و یکی‌یکی می‌آیند. مقر. آب، به جای رفتن به سمت عراقی‌ها آمده بود توی سنگرهایشان و مجبور شده بودند برگردند!

البته اجرای ناموفق این طرح‌های آبی، که بین بچه‌های شوخ به طرح‌های آبکی معروف شده بود، مقدمه‌ای بود برای عملیات‌های موفق آبی- خاکی که در سال‌های بعدی جنگ انجام شد و دنیا را به شگفتی واداشت.


فارس

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:32 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پناه گرفتن قاسم سلیمانی، قالیباف و کوثری زیر عبای شهید میثمی

فرزندان آقا به دفعات در جبهه نبرد حاضر شدند و در عملیات‌های مختلف شرکت کردند، مثلا یک شب در عملیات «بیت‌المقدس 3» بود که دیدیم «آقا سید‌مجتبی» (‌فرزند‌ رهبر معظم انقلاب) با پسر آقای‌ هاشمی‌ رفسنجانی، آنجا حاضر شدند. آقا سید‌مجتبی ناراحت بود، گفتم: چه شده؟ اشاره به عینکش کرد و گفت: «عینکم شکسته». 

  سردار شهید شوشتری در محافل مختلف، به بیان خاطرات دوران دفاع مقدس میپرداخت. گزیدههایی از آنها تقدیم میشود:

قرعهای که عوض شد

در واقع ما جنگ را از کردستان آغاز کردیم و در آنجا اولین مسئولیت من، فرماندهی دسته بود. بعد که جنگ شروع شد، بچهها شور و حالی داشتند که هر چه زودتر برای خدمت به جبهه اعزام شوند. برایهمین ما مجبور شدیم قرعه بیندازیم و بعضیها را از رفتن باز داریم. از جمله کسانی که قرعه رفتن به نامش نیفتاد، من بودم. آنجا با یکی از برادران (با هدیه و وعده وعید) جایم را عوض کردم.

اولین دیدار با امام

اولین باری که خدمت امام(ره) رسیدم، احساس میکردم که تمام دنیا و آخرت در دستان من است. چنین احساسی را وقتی که به مکه مشرف شده بودم، درست لحظهای که حجرالاسود را میبوسیدم داشتم، یعنی یک چنین تحول روحی را ارتباط و صحبت با امام در آدم پدید میآورد.

آتش در معبر

یک خاطرهای از بچههای تبریز دارم. در عملیات «والفجر» من فرمانده تیپی بودم که به عنوان پشتیبان لشکر شهید باکری (لشکر عاشورا) حرکت میکردیم.

شکستن خط در «والفجر1» خیلی سخت بود، دو تا کانال و میادین مین عمیقی سر راه بود. شهید باکری و گروهش خط را شکسته بودند و ما پشت سرشان رسیدیم روی یال161. در مسیری که ما میرفتیم، بچهها هنوز نتوانسته بودند که جنازهها و مجروحان را جمع کنند.

اگر خاطرتان باشد ما دراین عملیات با مینهای «ناپالم» که به «بشکه ناپالم» معروف بودند، روبهرو شدیم، من در محور جلوی گردان داشتم میرفتم، رسیدیم به میدان مین وسیعی که بین دو کانال قرار داشت.

دیدم که یک جایی از میدان مین، برادر مجروحی افتاده است و از بشکه ناپالم هم که منفجر شده بود، دود و گاز بیرون میزند و شلوار این برادر هم آتش گرفته است. من نه به خاطر آن مجروح بلکه به خاطر روحیه گردان، گفتم: «این برادر را [به پشت جبهه] تخلیه کنید».این برادر هم که نمیدانم اسمش چه بود، زنده است یا شهید شده، متوجه شد من چه گفتم، برگشت و با همان لهجهترکیاش گفت: «من خودم خودم را جمع میکنم اگر شما راست میگویید بروید بجنگید»، در آن صحنه که زیر آتش دشمن است و در میدان مین هم مجروح افتاده و لباسش هم آتش گرفته.  اگر من و شما، حالا شما نه،  ولی اگر من بودم آن وقت از خدا میخواستم که کسی بیاید و مرا نجات بدهد، آن وقت کی من به یاد جنگ و دفاع میافتادم؟ آن چیزی که آن برادر عزیز را در آن لحظهها و شرایط وا میدارد تا دیگران را به دفاع ترغیب کند و خودش هم به جنگ و خط فکر کند، فقط خدا وایمان به خداست.

عبایی به استحکام بتن آرمه

یک روحانی بزرگواری بود به نام آقای میثمی[ سردار شهید میثمی از روحانیون سرشناس اصفهانی بود که از طرف شهید آیتالله محلاتی به سمت نمایندهی امام در قرارگاه خاتمالانبیاء (ص) منصوب شدهبود] این شهید بزرگوار همه تشکیلاتش درون یک بقچه بود. یک کتاب داشت و لباسهایش را هم داخل همان بقچه میگذاشت. ماشین و هیچ چیز دیگر را تحویل نمیگرفت و تابستان هم روزه میگرفت. در کربلای یک و وسط تابستان هم یادم هست که روزه داشت، شامش را زیر یک گونی یا جای دیگر خنک نگه میداشت برای سحریاش و با همان روزه میگرفت.

ما دراین عملیات یک جایی گیر کرده بودیم، آقای سلیمانی بود، آقای قربانی بود، آقای کوثری و من؛ شهیدمیثمیهم حضور داشت، آقای قالیباف و غلامرضا جعفری هم بودند. یک سنگر کوچکی بود. شهید میثمیعبای سیاهی داشت که کشیده بود روی سر ما، باور کنید فکر میکردیم که زیر یک سقف بتن آرمه نشسته بودیم. او که بعدها شهید می شود اینجوری روی ما اثر میگذاشت. وقتی دستی به پشت ما میکشید یا ما را بغل میکرد، همه ناراحتیها و ملامتهای ما از بین میرفت، آدم را تسکین میداد.

یعنی اگر همه ما برگردیم به آن روزها، مشکلاتمان حل است، نهاتاق، نه ماشین، نه جایگاه و نه درجه و هیچ چیز دیگر، مشکل جنگ ما را حل نمیکند.

عینک آقا مجتبی را درست نکنید!

فرزندان آقا به دفعات در جبهه نبرد حاضر شدند و در عملیاتهای مختلف شرکت کردند؛ مثلا یک شب در عملیات «بیتالمقدس 3» بود که دیدیم «آقا سیدمجتبی» (فرزند رهبر معظم انقلاب) با پسر آقایهاشمیرفسنجانی، آنجا حاضر شدند.  آقا سیدمجتبی ناراحت بود، گفتم: چه شده؟ اشاره به عینکش کرد و گفت: «عینکم شکسته»، گفتم:«اینکه ناراحتی نداره»، گفت:« آخه از عملیات عقب میمانم و هی باید بهاین مشغول بشم.»

آن عملیات خیلی پیچیده بود و احتمال اسارت بعضی نیروها میرفت لذا بچههایی شرکت کرده بودند که پیشگامتر از همه بودند. من دراین فکر بودم که فرزند آقا و نیز فرزند آقایهاشمیرا از عملیات خطشکنی دور نگه دارم، آنها  هم اصرار داشتند که باید شرکت کنند، البته آنها  از اینکه من میخواهم (آنها را) دور نگه دارم، بیخبر بودند.

من به دوستانم پنهانی گفته بودم که عینک آقا مجتبی را درست نکنید تا بچهها بروند واینها عقب بمانند، اما در هنگامیکه من مشغول صحبت با بیسیم و انجام کارهای دیگر بودم،ایشان عینک را گرفته و با یک سنجاق موقتاً درست کرده بود و با فرزند آقایهاشمیراه افتادند به طرف خط، من هر چه کردم نتوانستم آنها  را نگه دارم و رفتند. بعد با فرمانده لشکرشان تماس گرفتم و گفتم:«اینها دارند میآیند، مواظب باش که در خط شکنی شرکت نکنند.»

روز بعد که به منطقه رفتم، دیدماینها روی ارتفاعات «قَشَن» جایی که در نوک نقطه دفاعی قرار داشت و در محلی که واقعا هم تخلیه مجروح از آنجا سخت بود و هم رساندن مهمات و آذوقه خیلی مشکل بود، قرار گرفتهاند. من با برادرمان فضلی صحبت کردم و گفتم: آقای فضلی،این دو نفر به جای خطرناکی رفتهاند شهادتشان مشکلی نیست، اگر اسیر شوند از نظر تبلیغاتی برایمان خیلی گران تمام میشود. ایشان گفت:«من دیشب به آنها  گفتم ولی داوطلبانه رفتهاند.»

نمونه دیگر در عملیات «مرصاد» بود که من بهترین و دقیقترین اطلاعات را ازاینها گرفتم. یک روز با تعداد زیادی از بچههای بسیجی، برای جمع کردن اطلاعات، داخل سنگر گرد هم حلقه زده بودیم، سنگر شلوغ بود، من اول نمیخواستماین دو نفر شناخته شوند ولی خود به خود مشخص شدند.آنجااین دو آقازاده چنان با شور و شعف کار میکردند و چنان داوطلبانه آماده خط شکنی میشدند که روحیه افرادی که آنجا بودند، چند برابر میشد. من خودم از بچههای بسیجی و کسانی که در اطراف ما نشسته بودند، شنیدم که میگفتند ما فکر میکردیم فقط ما هستیم، ولی وقتی میبینیم پسر رئیسجمهور و دیگر مقامهای بالای مملکتاین چنین خود را آماده نبرد میکنند، روحیه میگیریم و قدر نظام اسلامیو مسئولان آن را بهتر میدانیم.

برگرفته از کتاب آخرین پست در کشیک هشتم


نگارنده : fatehan1 در 1393/7/27 10:16:56
شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:33 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نوشته امام خمینی (ره) به یک شهید قبل از شهادت

حضرت امام خمینی (ره) هنگام امضای عکس‌ها،به عکس حسین که می‌رسند با اینکه صاحب عکس را مقابل خود می‌بینند؛روی عکس می‌نویسند: «خداوند این شهید مسعود را رحمت فرماید.»

 

 

سال 63 تعدادی از خانواده‌های شهدای استان کرمان را برای دیدار با حضرت امام خمینی(ره) به تهران بردند. به خانواده‌ها اعلام شده بود که یک عکس از شهید خود را همراه بیاورند که حضرت امام امضا کنند.

 

حسین اسدی هم که از از اعضای خانواده‌های شهدا بودند نیز، در این دیدار حضور داشتند. ایشان یک عکس از خودشان را لا به لای عکس شهدا می‌گذارند و حضرت امام(ره) هنگام امضای عکس‌ها؛ به عکس حسین که می‌رسند با اینکه صاحب عکس را مقابل خود می‌بینند؛ روی عکس می‌نویسند: خداوند این شهید مسعود را رحمت فرماید.

 

حسین اسدی (برادر دو شهید) روز 26 مهرماه سال 1388 درمنطقه «پیشین« از توابع زاهدان به همراه سردار نورعلی شوشتری به شهادت رسید.

 

حسین اسدی‌ خانوکی فرزند علی‌اکبر سومین شهید خانواده خانوکی است که در سال 1339 در شهر خانوک از توابع شهرستان زرند به دنیا آمد.

 

وی حضوری فعال در صحنه‌های مختلف و از جمله تظاهرات در دوره انقلاب اسلامی داشت و پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی به عنوان بسیجی به میدان‌های نبرد حق علیه باطل عزیمت کرد و سپس در آبان ‌ماه سال 1360 عضو رسمی نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.

 

با عضویت در سپاه پس از مدتی عازم مناطق جنگی شد و با شروع عملیات‌های بزرگ دفاع مقدس در عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس به همراه دو برادر شهیدش حضوری فعال داشت.

 

وی در مسئولیت‌های متعددی در ستاد «منطقه 6» سابق سپاه و لشکر 41 ثارالله در زمان جنگ و بعد از آن خالصانه خدمت کرد. از جمله مسئولیت‌های وی می‌توان به مسئول دفتر نمایندگی ولی‌فقیه در لشکر 41 ثارالله و همچنین مسئول دفتر نمایندگی ولی‌فقیه در قرارگاه قدس و معاون تبلیغات و روابط عمومی قرارگاه قدس اشاره کرد و در این مدت به عنوان سرباز فداکار ولایت در عرصه‌های فرهنگی خدمات ارزشمندی از خود به جای گذاشت.

 

وی در کنار خدمت در سپاه به عنوان بسیجی فعال و مخلص با حوزه مقاومت خانوک و هیئت‌های مذهبی آن منطقه همکاری فعالی داشت و برگزاری چند همایش برای شهدای منطقه خانوک از اقدامات فرهنگی این سردار شهید سرافراز اسلام است.

 

با آغاز ناامنی‌ها در منطقه شرق کشور و شروع مأموریت قرارگاه قدس، حضور مشتاقانه وی در این مناطق برگ دیگری از دفتر زندگی وی به ثبت رسید و توانست با حضور خود و استقرار خانواده در شهر زاهدان به حمایت از انقلاب و ایجاد وحدت بین برادران شیعه و سنی گامی موثر برای دفاع از حکومت اسلامی بر دارد و تا اینکه در اوایل طلوع 26 مهر ماه 1388 دعوت حق را لبیک گفت و به شرف شهادت نائل آمد.

 

در آستانه سالروز شهادت حسین اسدی خانوکی؛ یاد و خاطر ایشان را گرامی می‌داریم.

 

ایسنا

 

 

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:33 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حماسه‌آفرینی تکاوران نیروی دریایی ارتش به روایت ناخدا صمدی

خودرو‌ام «جیپ سیمرغ» بود. از پل که عبور می‌کردیم. احساس کردم گلوله‌های دشمن به طرف‌مان می‌آید. از پل که سرازیر شدیم،نزدیک کیوسک، یک تانکر آب از آبادان به طرف خرمشهر در حرکت بود. با چشمانم دیدم که گلوله توپی از بالای سرم رد شد و... 


 

ضرورت بازروایی و بیان حوادث و دلاورمردی‌های یگان‌های مستقر در شهر خرمشهر از این جا نشأت می‌گیرد که بیانگر غافلگیر نشدن ارتش در روزی های آغازین جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است.در آن مقطع زمانی،بکی از چهره‌هایی که عملکرد یگان‌ تحت فرماندهی‌اش بسیار بارز و سرنوشت ساز بوده است، ناخدا یکم «هوشنگ صمدی» فرمانده گردان یکم تکاوران دریایی مستقر در شهر خرمشهر است.

 

او درباره یکی از روزهای مهم مقاومت خرمشهر در خاطراتش می‌گوید: روز 24 مهر ماه سال 1359؛ روزی متفاوت با روزهای دیگر جنگ بود. از صبح زود دشمن آتش تهیه سنگینی بر خرمشهر می‌ریخت. حجم آتش چنان سنگین بود که تردد در خیابان‌ها و کوچه‌های شهر ممکن نبود. دشمن که از پیشروی خانه به خانه و کوچه به کوچه در خرمشهر سر از پا نمی‌شناخت،در همان روز نیروی زرهی خود را وارد خیابان‌های خرمشهر کرد و می‌خواست کار را یکسره کند. تعداد زیادی تانک وارد خرمشهر شدند.در هر خیابان یک تا چند تانک مستقر کردند و خیابان را بستند. تانک‌های دشمن به روی هر جنبنده‌ای رگبار می‌بستند. در کوی بندر، گمرک،کشتارگاه و راه‌آهن درگیری با دشمن به طور پراکنده ادامه داشت.

 

ساعت به ساعت بر تعداد زخمی‌ها و شهدای ما افزوده می‌شد. از نیروی دشمن هم تعداد زیادی به دست نیروهای مردمی و تکاورهای ارتش کشته و زخمی شدند. در برخی جاها جنگ تن به تن درگرفته بود. به دلیل حجم آتش شدید پشتیبانی دشمن تخلیه زخمی‌ها و شهدا، همچنین پشتیبانی از نیروهای مقاومت که در سطح شهر پراکنده بودند، مقدر نبود. البته با همه آن‌ها از طریق بیسیم در تماس بودم.

 

اوج درگیری در خیابان 40متری بود که نیروی زرهی دشمن می‌کوشید با تانک‌های خود آنجا را تصرف و پاکسازی کند. درآن روز عراقی‌ها یک تیپ زرهی به تیپ‌های هجومی به خرمشهر اضافه کردند. این یگان «تیپ 6 زرهی» بود که فشار را مضاعف کرد تا با تصرف فرمانداری و تسلط بر پل خرمشهر - آبادان، کار را یکسره کند. میدان فرمانداری خرمشهر و پل خرمشهر به آبادان در تهدید کامل بود. تانک در شهر قدرت مانور چندانی ندارد و می‌توان زود آن را از کار انداخت. بنابراین، شکارچیان تانک به شکار تانک‌های عراقی پرداختند و چندین تانک را از کار انداختند. در 40 متری خودم یک تانک را دیدم و به یکی از تیم‌های دو نفره شکار تانک گفتم که آن را بزند. از نیروهای مردمی بودند. به یکی از آن‌ها گفتم: «قشنگ نشانه بگیری‌ها!»

 

آن جوان به دقت نشانه گرفت و تانک را زد و منفجر کرد. از شادی به هوا پریدم. جوان را در آغوش گرفتم و بوسیدم . خیلی شاد شدم. همان جوان تانک دیگری نشانم داد و گفت: «ناخدا نگاه کن!.»

 

جوان گلوله را داخل قبضه «آرپی‌جی 7» گذاشت و نشانه گرفت و تانک را زد. بعد گفت: «ناخدا چطور بود؟»من که از شادی اشک در چشمانم جمع شده بود، فریاد زدم: «آفرین بر تو جوان وطن‌پرست! بارک‌الله!»اگر درست یادم باشد همان روز بچه‌های ما تعداد 9 تانک و 10 یا 12 نفربر را با «آرپی‌جی 7 » زدند و منفجر کردند. بنابراین، دشمن ناچار شد دستور تخلیه تانک‌هایش را از برخی خیابان‌های خرمشهر صادر کند.

 

در همان روز دشمن به جای نیروهای زرهی، پنج گردان کماندویی وارد خرمشهر کرد. در پشتیبانی از این عده، تعدادی تانک دشمن در گذرگاه‌های حساس باقی ماندند تا طول خیابان‌ها را مستقیم زیر آتش تیربار داشته باشند.

 

صبح همان روز تصمیم گرفتم به پشت بام یک ساختمان بلند بروم و اوضاع نیروهای دشمن را بررسی کنم. می‌خواستم ببینم عراقی‌ها در خارج از خرمشهر چه تعداد نیرو و تانک دارند. در منطقه بازار یک ساختمان دو طبقه پیدا کردیم که مناسب بود. یک گروه شناسایی و بازرسی را فرستادم داخل ساختمان‌ تا آنجا را شناسایی کنند تا نیروهای دشمن در آن کمین نکرده باشند. ناخدا «فتح‌الله عسکری»، ناو سروان «یزدان خواه»، ناخدا «ابوطالب ضربعلیان» و دو سه نفر دیگر از افسرانی که اسمشان یادم نمانده، همراهم بودند.

 

گروه بعد از تجسس اعلام کرد ساختمان امن است. وارد ساختمام شدیم. در پشت بام، چند نفر را پشت سرم گذاشتم تا مواظب در راه پله باشند. با دوربین نگاه کردم و دیدم تانک‌های عراقی ستون شده و به طرف ما می‌آیند. از دیدن آن همه تانک وحشت کردم. همین‌طور که دیده‌بانی می‌کردم، یک دفعه محافظان من فریاد زدند: «ایست! دست‌ها بالا!»

 

برگشتم. از راه‌پله‌ها چند نفر عراقی بالا می‌آمدند. جا خوردم. گفتم: «نزنید! این‌ها تسلیم هستند!»

 

محافظ‌ ها به زانو نشسته بودند و انگشت‌شان روی ماشه بود. سه نفر عراقی به حالت تسلیم،وارد پشت بام شدند.ناگهان آن سه نفر خود را روی زمین انداختند و نفر چهارمی که پشت سرشان بود ما را به رگبار بست. در این میان رگباری به شک سروان یزدان‌خواه گرفت و افتاد. نیروهای مهاجم دشمن در مجموع هشت یا 9 نفر بودند. محافظ‌های من به عراقی‌ها امان ندادند و همه آن‌ها را به رگبار بستند.

 

بلافاصله ناخدا ضربعلیان از پشت بام پرید به ساختمان بغل دستی که یک طبقه پایین‌تر بود. گفت: «یزدان خواه را آویزان کنید من بگیرم. یکی هم بیاید کمکم کند.»یادم نیست چه کسی پرید و رفت کنار ضربعلیان ایستاد. یزدان‌خواه را که خونریزی شدیدی داشت به پشت بام ساختمان کناری فرستادیم. از آنجا او را داخل بازار بردند. در بازار ماشین برای انتقالش نبود. در بازار یک چهار چرخی پیدا کردند. ضربعلیان و دیگر افسر مجروح را روی چهار چرخ انداختند و به طرف خیابان دویدند. خنده‌دار اینکه یزدان خواه همان‌طور که روی گاری خوابیده بود مرتب و با صدای بلند می‌گفت: «اوی مثبت؟...اوی مثبت!»

 

اوی مثبت گروه خونی او بود! با اولین ماشینی که رسید او را به بیمارستان طالقانی رساندند و عمل کردند و خوشبختانه زنده ماند. فکر می‌کنم همان عصر 24 مهر، ستاد جنوب از طریق بیسیم به من ابلاغ کرد که یک واحد کمکی از بندرعباس آمده و باید می‌رفتم آبادان و آن‌ها را تحویل می‌گرفتم.

 

عراقی‌ها پل ورودی آبادان به خرمشهر را در نزدیک فرمانداری زیر آتش داشتند.زیر چنین آتشی از خیابان ساحلی زیر پل رفتم و از ضلع شمالی پل به چپ پیچیدم و به سمت میدان فرمانداری راندم. از آن سر پل رفتم روی پل. راننده‌ام یک سرباز دزفولی بود. روی پل که رسیدیم به او گفتم: «با تمام سرعت گاز بده!»

 

خودرو‌ام «جیپ سیمرغ» بود. از پل که عبور می‌کردیم. احساس کردم گلوله‌های دشمن به طرف‌مان می‌آید. از پل که سرازیر شدیم، نزدیک کیوسک، یک تانکر آب از آبادان به طرف خرمشهر در حرکت بود. با چشمانم دیدم که گلوله توپی از بالای سرم رد شد و به تانکر و درست به اتاق راننده خورد. تانکر و راننده در هم پیچیدند و تکه تکه شدند. تانکر 10 یا 15 متر با من فاصله داشت. جای ماندن نبود راننده با سرعت حرکت کرد و وارد آبادان شدیم.

 

به ستاد جنوب رفتم. حدود یک گروهان «دریافر» را که آموزش مقدماتی دیده بودند، برای کمک از بندرعباس فرستاده بودند. فرمانده آن‌ها هم ناوبان یکم «مینوچهر» بود. همه هم سلاح سبک همراهشان بود. گروهان را توجیه و آن‌ها را دو ستون کردم. یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ. به آن‌ها گفتم: «تانک‌ها و تیربارهای عراقی بر پل اشراف دارند و به هر جنبنده‌ای شلیک می‌کنند. مواظب باشید. من سینه خیز می‌روم و شما هم پشت سرم بیایید.»

 

شب بود. اول خودم سینه‌خیز از کناره دیوار کم ارتفاع پل عبور کردم. تعجب کردم. خبری از دشمن نبود و هیچ شلیکی به طرفمان نشد. فکر کردم حتما برایمان تله گذاشته‌اند و می‌خواهند گروهان روی پل برود و بعد به رگبار ببندند.

 

گروهان سینه‌خیز از پل گذشت و اتفاق خاصی هم نیفتاد. نمی‌دانم چرا عراقی‌ها به طرفمان تیراندازی نکردند. آن طرف پل، گروهان را دسته دسته کردم و هر دسته را به جایی فرستادم. خودم هم رفتم ضلع جنوبی میدان فرمانداری. گروهان مستقر می‌شد که آتش دشمن شروع شد. دو سه ساعتی روی ما آتش ریختند. نیروهای دشمن از خیابان چهل متری و از بالای ساختمان‌های بلند خیابان عشایری، نیروهای تازه وارد از بندرعباس را هدف قرار دادند و زدند. تعدادی از آن نیروها زخمی شدند. فرمانده آن‌ها هم به شدت زخمی شد. زخمی‌ها را به مسجد جامع و ستاد گردان، و باقیمانده گروهان را به ستاد گردان بردیم.

 

24 مهر برای تکاوران گردان یکی از خون‌بارترین روزها بود. در آن روز بیش از 20 نفر از نیروهایمان زخمی یا شهید شدند. برخی از این شهدا جمعی گردان اعزامی از شهر مَنجیل بودند. ناواستوار دوم «حسین دشتبانی»، ناو استوار دوم «غلامرضا زارع یزدان»، ناوبان یکم «سیداحمد شاه ولایتی»، ناو استوار دوم «اسماعیل شعبانی»، مهناوی یکم «هوشنگ صمدی موقر» و ناو استوار یکم «غلامرضا مزینانی» از شهدای آن روز بودند. فاجعه‌ای بزرگ و جبران ناپذیر برای من و گردان تکاوران.

 

ناوبان دوم «حبیب‌الله سیاری»( فرمانده فعلی نیروی دریایی ارتش) درباره یکی از نیروهایش شهید اسماعیل شعبانی خاطره جالبی برای من روایت کرد که مایلم آن را تعریف کنم. شعبانی تیربارچی ناوبان دوم سیاری بود. آن دو با هم صمیمی بودند. شعبانی درجه‌دار شوخ طبع و زرنگی بود و با همه می‌گفت و می‌خندید. علاقه زیادی به تیربارش داشت. همیشه می‌گفت: «این تیربار من، بلبل من است! از صبح تا شب در سنگر من چهچهه می‌زند! هرگاه دیدید چهچهه بلبل من قطع شد، بدانید که من مرده‌ام! من و این تیربار با هم شهید می‌شویم.»

 

شب آخر اسماعیل شعبانی مهمات زیادی گرفته و به سیاری گفته بود: «من دو لیوان شربت شهادت خورده‌ام. امشب شهید می‌شوم!» یکی از بچه‌ها به شوخی گفته بود: «پس بیا این لیوان سوم شربت شهادت را هم بخور تا کاملا شهید بشوی!»

 

سنگر شعبانی در خیابان منتهی به فرمانداری بود، وقتی می‌خواسته به سنگرش برود، به سیاری گفته بود: «من به اندازه کافی مهمات دارم. تا صبح باید صدای بلبل مرا بشنوی. هر وقت صدا قطع شد، سری به من بزن که شهید شده‌ام!»

 

سیاری تعریف می‌کرد: «سنگر شعبانی نبش خیابان و در پناه دیوار خانه‌ای بود. از شب تا نیمه‌های بامداد آنی صدای تیربارش قطع نمی‌شد. فقط وقتی می‌خواست نوار فشنگ تیربارش را عوض کند، صدا برای چند دقیقه قطع می‌شد. نصفه‌های شب گذشته بود. حدود 3 بامداد. ناگهان صدای مسلسل شعبانی قطع شد. اول فکر کردم مشغول عوض کردن نوار فشنگ است. اما سکوت طولانی‌تر شد. سینه‌خیز خود را به سنگرش رساندم. چشمانش باز بود و تیربار را در بغلش گرفته و روی آن افتاده بود. دقت که کردم متوجه شدم ترکشی به تیربارش خورده و تیربار را متلاشی کرده. ضمنا تکه‌های تیربار به تن شعبانی فرو رفته و شهید شده است. همان‌طور که خودش بارها گفته بود، خودش و تیربارش با هم شهید شده بودند!»


ایسنا

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:34 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای فرمانده‌ای که آزادی خرمشهر را با لذت آخرین وداع فرزندش عوض نکرد

هرچه به شوهرم اصرار کردم بیاید تهران، قبول نکرد. فقط دلداریم می‌داد و می‌گفت «صبر کن». اواخر اردیبهشت حال دخترم بدتر شد با اینکه دخترمان را خیلی دوست داشت نیامد. وقتی مارش عملیات بیت‌المقدس را شنیدم متوجه شدم چرا نیامده است.

 



عقیده زن و مرد ندارد و وقتی قرار است بجنگی تا عقیده‌ات را گسترش دهی یا بجنگی و از عقیده‌ات دفاع کنی، دیگر جنگیدن زن و مرد ندارد. هر دو تلاش می‌کنند به هدف برسند. آن‌چه در صدر اسلام و در دوران انقلاب اسلامی مردم ایران می‌بینیم. خیلی شبیه به هم هستند؛ زنانی که در جنگ‌های پیامبر همراه مردان بودند تا اسلام پیروز شود و زنانی که همراه مردان انقلاب مبارزه می‌کردند تا انقلاب اسلامی مردم ایران پیروز شود. هر دو گروه هم یک هدف داشتند: به کرسی نشاندن حرف اسلام.

مرد تنها نمی‌تواند زندگی کند. نمی‌تواند بجنگد. نمی‌تواند دفاع کند. زنی می‌خواهد که همراهش باشد. در زندگی. در جنگ. کسی که درکش کند و بداند که مرد برای خدا می‌رود. زنی که در خانه از دارایی‌هایی که مهمترینش عزت و فرزندان هستند مراقبت کند. در دوران دفاع مقدس زنان مردان رزمنده سختی‌های بسیاری می‌کشیدند. چه‌ آنها که در شهر‌ها دور از همسرانشان بودند، چه آنها که همراه همسرانشان به مناطق جنگی می‌رفتند.

انتشارات فاتحان به کوشش خانه فرهنگ و هنر ساقیا و به نویسندگی سعید زاهدی و سمیه شریفلو کتاب «نگاه پر باران» را منتشر کرده است. نویسندگان در این کتاب تلاش کرده‌اند حضور هشت ساله‌ی زنان را در جنگ عراق علیه ایران روایت کنند. روایتی که قرار است زن را بخشی از جنگ ببیند و بر بخش‌های از جنگ نور بتاباند که زنان بیشتر حضور داشته‌اند.

این کتاب با بیان 549 روایت کوتاه در 8 بخش به موضوعاتی مانند حضور زنان در جنگ، زنان در نخستین روزهای دفاع مقدس، آوارگی زنان در هشت سال جنگ، زنان در پشتیبانی جنگ، همراهی زنان با مردان رزمنده، مادران و همسران شهدا، درگیری زنان با جنگ در شهر‌ها و همسران جانبازان و مفقودان می‌پردازد. در ادامه روایتی که از «مردان دشت نور» خاطرات فرماندهان نیروی زمینی ارتش به تألیف «ابوالفضل نوراوئی» برگزیده شده، می‌آید:

همیشه صبر کارساز نبود و برخی وقت‌ها فرزندی می‌مرد و زن در تنهایی، بچه را به خاک می‌سپرد. در گرماگرم عملیات فتح المبین بود دختر شانزده ساله‌ام که سرطان داشت بیمارستان بود آخرین لحظات عمرش بود به همسرم خبر دادیم برای وداع بیاید تهران.

پیغام داد دخترم در تهران کسانی دارد که کنارش باشند اما من نمی‌توانم فرزندان سربازم را تنها بگذارم. آن روزها سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام بود از یک طرف دختر جوانم ذره ذره جلوی چشمانم آب می‌شد و از طرف دیگر باید خانه را اداره می‌کردم.

هرچه به شوهرم اصرار کردم بیاید تهران، قبول نکرد. فقط دلداریم می‌داد و می‌گفت «صبر کن». اواخر اردیبهشت حال دخترم بدتر شد با اینکه دخترمان را خیلی دوست داشت نیامد. وقتی مارش عملیات بیت‌المقدس را شنیدم متوجه شدم چرا نیامده است.

از اول زندگی به من گفته بود از نظر او انجام وظیفه مهم‌ترین اصل زندگی یک ارتشی است. وقتی دخترم در آستانه مرگ قرار گرفت باز با او تماس گرفتم و بازهم از من خواست مقابل مشکلات محکم باشم. این بار صدایش می‌لرزید معلوم بود غم بزرگی دارد.

دخترم از دنیا رفت. حتی شوهرم نتوانست برای خاک سپاری‌اش بیاید. دیگر او را درک می‌کردم همین مساله نیامدنش در آن شرایط روحیه مضاعفی به سربازان منطقه بخشیده بود. وقتی خرمشهر آزاد شد، سرهنگ نیاکی در حالی از آزادی خرمشهر در مصاحبه‌ای صحبت می‌کرد که شادی این آزادی را به داغ مرگ فرزندش ترجیح داده بود. سرانجام 45 روز بعد از فوت دخترش به تهران آمد.

 

منبع:تسنیم

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:35 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

داغ یک روز قطع صادرات نفت بر دل دشمن ماند

۲۸۸۷ روز مقاومت، پایمردی و ایثار کارکنان صنعت نفت در دوران جنگ تحمیلی هشت ساله جزو غیرقابل انکار تاریخ دفاع مقدس است.

 

 

در بخشی از خاطرات حیدر بهمنی مدیرعامل شرکت ملی حفاری ایران، از فعالیت صنعت نفت کشور در دوران 8 ساله دفاع مقدس، آمده‌ است:

 

دوران حماسه ۸ ساله دفاع مقدس یکی از حساس‌ترین برهه‌های حیات ملت در حفظ کیان و اعتلای ایران اسلامی است و همچون نگینی درخشان بر تارک تاریخ حماسه، مقاومت، پایداری و سربلندی این کشور خواهد درخشید. ملت سرافراز ایران، هیچ‌گاه ارزش‌های مبارزه کارکنان متعهد، دلسوز و متخصص صنعت نفت را در مبارزه با رژیم طاغوتی شاه با بستن شیرهای نفت بر روی بیگانگان و مقاومت شبانه‌روزی در زیر شدیدترین بمباران‌های دشمن را در طول دفاع‌مقدس فراموش نخواهد کرد.

 

دفاع‌مقدس الهام گرفته از فرهنگ محرم و عاشورا است، فرهنگی که ایران اسلامی را به قدرتی تبدیل کرد تا هیچ قدرتی، جرأت در نظر نگرفتن آن را در محاسبات خود نداشته باشد.رمز جاودانگی و قدرت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران در ایجاد پیوند عمیق و ناگسستنی میان امت و ولایت است و به راستی قدرت دلاورانه دیروز، پشتوانه استقلال و امنیت امروز ما است.

واژه چقدر حقیر است برای گفتن و ترسیم رزم بی‌امان رزمندگان در خونین شهر، طریق القدس، فتح المبین، بیت‌المقدس، شلمچه و ... .

 

بنیانگذار جمهوری اسلامی حضرت امام (ره) در خصوص جنگ تحمیلی می‌فرماید: "ما انقلاب مان را در جنگ به جهان صادر نموده‌ایم ما مظلومیت خویش و ستم متجاوزان را در جنگ ثابت نموده‌ایم. ما در جنگ، پرده از چهره تزویر جهان‌خواران کنار زدیم، ما در جنگ، دوستان و دشمنانمان را شناختیم، ما در جنگ به این نتیجه رسیده‌ایم که باید بر روی پای خودمان بایستیم. ما در جنگ ابهت دو ابرقدرت شرق و غرب را شکستیم."

 

در روز ۳۱ شهریور ماه ۱۳۵۹ ارتش عراق با حمایت استکبار جهانی به صورت گسترده به ایران اسلامی حمله کرد و مردم خوزستان نخستین کسانی بودند که به طور زمینی و هوایی مورد حملات ددمنشانه و وحشیانه دشمن بعثی قرار گرفتند. ارتش صدام می‌خواست در کمترین زمان ممکن و براساس محاسبات انجام شده، سه روزه بخش اعظمی از خاک میهن اسلامی به ویژه استان خوزستان را تصرف و اشغال کند تا بر مخازن نفت و گاز دست یابد و ضربه سنگینی بر انقلاب و جمهوری نوپای اسلامی وارد کند،اما مقاومت قهرمانانه مردم در اقصی نقاط میهن اسلامی به ویژه در خونین شهر، ارتش عراق را متوقف کرد.

 

با مقاومت مردم، بسیج نیروها، نظم گرفتن نیروی نظامی و دفاعی، تدبیر، هدایت و راهبری هوشمندانه امام بزرگوار، حرکت تهاجمی دشمن متوقف شد. صدامیان که از مبارزه مستقیم با رزمندگان اسلام ناامید شده بودند با حمایت استکبار جهانی، بمباران تاسیسات اقتصادی به ویژه صنعت نفت را به عنوان موتور محرکه اقتصاد کشور در دستور کار قرار دادند.

 

نیروی هوایی ارتش بعثی در یک طرح برنامه‌ریزی شده برای قطع شریان حیاتی اقتصاد کشور، کارخانجات، پالایشگاه‌ها مخازن نفت، نفتکش‌ها، پایانه‌های صادراتی، دستگاه‌های حفاری و پایگاه‌های پشتیبانی صنعت نفت را مورد بمباران شدید قرار داد، اما کارکنان غیرتمند صنعت نفت در آن روزهای سخت و سرنوشت‌ساز پای در آزمونی بزرگ نهادند و دوشادوش آحاد ملت و نیروهای رزمنده در نبرد دفاعی وارد شدند و صحنه‌های شورانگیزی آفریدند. آنان فصلی فراموش نشدنی در تاریخ کشور رقم زدند و نقشی تاثیرگذار و انکارناپذیر در ادامه حیات اقتصادی کشور ایفا کردند.

 

بی‌شک فعالیت‌های عملیاتی صنعت نفت و صنعت حفاری در دوران حماسه ۸ سال دفاع مقدس به عنوان نقطه عطفی در تاریخ صنعت نفت به شمار می‌رود. حفار مردان ایرانی با توجه به این‌که هنوز چند ماهی از تاسیس شرکت ملی حفاری ایران به عنوان اولین نهاد صنعتی مولود انقلاب نگذشته بود که جنگ تحمیلی آغاز شد.

 

در آغازین روزهای این تهاجم وحشیانه، خسارات زیادی به امکانات و دکل‌های حفاری شرکت وارد شد، تعداد هشت دستگاه حفاری در مناطق چشمه خوش و دهلران در حال حفر چاه بودند که مورد هجوم و هدف رژیم بعثی قرار گرفتند که تعدادی از همکاران مجروح و ۱۶ نفر از آنان به اسارت درآمدند. اما این آغاز راه بود، حفار مردان دریا دل دست از تلاش نکشیدند و همگام با آحاد ملت وارد نبرد دفاعی و اقتصادی شدند، در طول دفاع مقدس علاوه بر کمک مالی و تخصصی، بیش از ۲۰۰۰ نفر از کارکنان متخصص و ولایت مدار، عاشقانه به سوی جبهه های غیرت و مردانگی شتافتند که ۴۰ نفر شهید، ۲۸۰ نفر جانباز و ۷۰ نفر آزاده با ارزش‌ترین هدیه این سازمان انقلابی به ملت شریف ایران است.

 

طی همین مدت در راه استمرار تولید بیش از ۳۰۰ حلقه چاه نفت و گاز توسط متخصصان شرکت ملی حفاری ایران در مدار تولید قرار گرفت. کارکنان غیرتمند، متخصص و تلاشگر صنعت نفت کشور در این حماسه با لبیک گویی به ندای مولا و مقتدای خود، حضرت امام خمینی (ره) با از خود گذشتگی و ایثار در سه جبهه یعنی خطوط مقدم به عنوان رزمنده، دفاع از تاسیسات نفتی و مناطق عملیاتی و در سنگر مهم و تاثیر گذار پشتیبانی، دفاع کردند و داغ قطع یک روز صادرات نفت را بر دل دشمن گذاشتند.

 

از همان آغاز جنگ ایثارگران بی‌مدعای صنعت نفت با تمام توان از سنگر نفت دفاع کردند و در مقابل تهاجم گسترده ارتش بعث پا به پای رزمندگان سلحشور، غیرتمندانه مقاومت کردند و برای لحظه ای تاسیسات را ترک نکرده و در مسیر پاسداشت میهن اسلامی با افتخار مجروح، جانباز، اسیر و یا شهید شدند و گواه این امر در ۲۸۸۷ روز جنگ تحمیلی، ۱۰۲۴ شهید، ۱۰ هزار و ۱۸۱ جانباز، ۱۱۹۷ آزاده و ۱۳هزار و ۵۵۰ رزمنده است.

 

اینک وظیفه ما است که حقایق ایثار، پایمردی و از خودگذشتگی کارکنان ولایت مدار صنعت نفت را برای نسل امروز و آینده بازگو کنیم، ما وظیفه داریم همچنان در تمامی صحنه‌ها و در راه آرمان‌ها و ارزش‌های انقلاب انجام وظیفه کنیم و راه امام که در پیروی از منویات مقام معظم رهبری تبلور یافته است، راه اصلی خود بدانیم و در راه تحقق اهداف متعالی انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی به جد کوشش کنیم تا ایران اسلامی به رشد، شکوفایی و خودکفایی برسد.

 

سرتعظیم در مقابل خانواده معظم شهیدان، جانبازان، آزادگان، رزمندگان و شهدای گرانقدر فرو می‌آوریم و از این فرصت برای تجدید بیعت با آرمان‌های امام (ره) و نایب صالح ایشان مقام عظمای ولایت رهبر معظم انقلاب بهره جسته و اعلام می‌کنیم که تلاشگران سخت‌کوش صنعت نفت و صنعت حفاری با اندیشه و تفکر بسیجی و مدیریت جهادی، در راه تحقق اهداف و ارزش‌های انقلاب مصمم‌تر از هر زمان، لحظه‌ای از پای نخواهند نشست.

منبع:ایسنا

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:35 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

از پاترول‌های بی پلاک جبهه تا زیارت نجف

قدیمی های رادیو را هنوز می بینم. همانهایی که با دلی نترس در مقابل دشمن ایستادند. در این بین، بعضی از اینان شجاعانه ایستادن تا به شهادت رسیدند. از جمله اکبر سعیدی که به علت مصدومیت شیمیایی شهید شد. 


در دوران جنگ تحمیلی، در رادیو خبری از دوربین نبود تا همه آنچه می‌گذشت را در خطوط مقدم جبهه به مردم نشان بدهد، اما قدرت وصف‌ناپذیری که گزارشگران رادیو برای توصیف لحظه‌ها از خودشان نشان دادند باعث شد ارتباط محکمی میان جبهه و پشت جبهه برقرار شود؛ بصورتی که مردم از همه آنچه در جبهه می‌گذشت با خبر می‌شدند و رزمندگان نیز از طریق همین رسانه دلگرم می‌بودند.

اما در این بین بودند کسانی که در رادیو نه در کسوت گوینده و گزارشگر بلکه به عنوان راننده مشغول به خدمت بوده و در این راه نیز زحمات بسیاری را متحمل شده‌اند. عزت الله بیرامی از همان رانندگان قدیمی رادیو است که چندین بار مسیر تهران را به سمت مناطق عملیاتی جنوب طی کرده است.

او در سال 1327 در ساوه به دنیا آمده و به قول خودش روزگار او را به سمت رادیو کشاند تا به عنوان راننده مشغول به کار شود.

در ادامه، صحبتهای این رزمنده جنگ تحمیلی را با هم می خوانیم:

جنگ شروع شده بود و این یک اتفاقی بود که همه را خواسته یا ناخواسته درگیر کرده بود. هر کس به نحوی در تکاپوی انجام کاری بود که به بهتر شدن اوضاع کمک کند. من نیز به نوبه‌ی خود شوق حضور در انجام کاری برای دفاع از سرزمین را داشتم. پس بلافاصله فرمی که مربوط به اعزام نیرو به جبهه بود را پر کردم.

ابتدای جنگ با جیپ آهو از تهران تا منطقه جنوب رانندگی می کردم، البته این را هم بگویم که گاهی راننده کمکی هم با ما می فرستادند. بعد از مدتی نیسان پاترول‌های جدید به بازار آمد. در فرستادن نیرو و کار به قدری عجله بود که حتی این پاترول ها بدون شماره گذاری به ما داده شد و ما راهی منطقه شدیم.

وقتی برای اولین بار وارد منطقه جنوب شدیم، شب بود. برای استراحت به مسجد جامع خرمشهر رفتیم. شب بود و به دلیل بمباران هیچ چراغی روشن نبود و چشم چشم را نمی دید و تنها صدای توپ و تانک و گلوله به گوش می رسید.

صبح بعد از نماز و صبحانه وقتی به بیرون از مسجد رفتیم، تنها چیزی که به چشم دیده می شدف خرابی و ویرانی بود. نه ساختمانی سرپا ایستاده بود و نه هیچ اثری از خیابان بود. به خودم گفتمف مردم چگونه در این جا زندگی می  کنند. گوشه‌ای نشستم و گریه امانم را برید. اشک می ریختم به خاطر جوانان رشیدی که به خانه یشان بر نمی گشتند، اشک می ریختم به خاطر خانه هایی که دیگر وجود نداشت و گریه می کردم به حال مادران فرزند از دست داده.

بعد از آن برای تهیه گزارش، به سمت منطقه حرکت کردیم، اما به همه‌ی ما اجازه ورود ندادند و ما پشت ایستگاه صلواتی مستقر شدیم. تنها دو، سه نفری از بچه‌ها که  به عنوان گزارشگر معرفی شده بودند توانستند به منطقه عملیاتی بروند.

حضور در جبهه و دیدن رزمندگان امام خمینی (ره) برایم کافی بود. رزمندگانی مخلص که در رادیو خبر از سلامتی خود و دیگر رزمندگان می دادند و این تقریباً یکی از برنامه‌های روتین در رادیو بود.

در دوران جنگ تحمیلی، همه‌افراد  یکدل و متحد بوده و تنها چیزی که درجبهه‌ها و در میان رزمنده‌ها موج می‌زد، لبخندی بود که از سر رضایت به هم تقدیم می کردند. با دیدن تک تک این افراد روحیه می گرفتیم و انرژی من و بچه های همکار رادیویی برای گرفتن برنامه دو چندان می‌شد.

قدیمی های رادیو را هنوز می بینم. همانهایی که با دلی نترس در مقابل دشمن ایستادند. در این بین، بعضی از اینان شجاعانه ایستادن تا به شهادت رسیدند. از جمله اکبر سعیدی که به علت مصدومیت شیمیایی شهید شد.

**ورود تیرو ترکش ممنوع

برای تهیه گزارش به هویزه رفته بودیم. در ایستگاه صلواتی که در حال پیاده شدن از ماشین بودم، پسری نوجوان تقریباً 17 ساله را دیدم که گویی از خط مقدم بر می گشت. وقت خم شد که آب نوشد، دیدم پشت پیراهنش عکس تابلوی ورود ممنوع را نقاشی کرده و نوشته بود "ورود تیر و ترکش صدام ممنوع". سوژه‌ی جالبی بود و با او نیز مصاحبه ای انجام دادیم.

**تا نجف راهی نمانده

یک بار هم با علیرضا غفاری از گزارشگران خوب دوران جنگ برای تهیه گزارش حرکت کردیم. جاده خاکی بود و باعث سختی حرکت می شد. به همین دلیل جاده آسفالته‌ای که در نزدیک جاده قرار داشت را ابرای حرکت انتخاب کردم. غفاری هم مشغول نوشتن بود و توجهی به من نداشت. بعد زا مدتی از من پرسید، اشتباه نیامدیم؟ اینجا که چیزی نیست، تا به حال باید رسیده باشیم!

در همین حین، تابلویی را دیدم که نوشته بود "نجف 170 کیلومتر".

غفاری رو به من کرد و گفت: چیکار می کنی، سریع دور بزن.

من هم که بی قرار دیدن ضریح امیر المومنین بودم گفتم: چیزی نمونده، نگران نباش، اینجا که آرومه. تا چند ساعته دیگه هم می رسیم نجف. میریم زیارت.

اما غفاری قبول نکرد و اصرار او باعث شد که برگردیم.


منبع:خبرگزاری دفاع مقدس

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:36 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای وفای به عهد شهید «علی هاشمی» در عملیات «آزادسازی فاو»

عطشانی، همرزم شهید هاشمی روایت می‌کند: در عملیات آزادسازی فاو حاجی در تمام مراحل کنارما بود. گفتم: «تو فرمانده سپاهی؛ برگرد عقب نباید اینجا باشی». گفت: «من بچه‌ها را تنها نمی‌گذارم حتی اگر شهید شوم».

 


علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشگر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره حسن طاهر عطشانی هم‌رزم شهید می‌آید:

بعد از آزادسازی خرمشهر و انجام عملیات‌های رمضان، والفجر مقدماتی و والفجر یک بود که فرمانده وقت سپاه پاسداران، محسن رضایی به علی هاشمی مأموریت شناسایی هور را دارد و قرارگاه سری نصرت تشکیل شد و هیچکس از فعالیت‌های ما خبر نداشت حتی روی ماشین‌ها ‌آرم جهاد سازندگی زده بودیم تا کسی متوجه تشکیلات قرارگاه نصرت نشود.

چیزی حدود یک سال مخفیانه در هور کار کردیم تا توانستیم کل هور را شناسایی کنیم غواصی یاد بگیریم و اساسا فضای هور را بشناسیم و زندگی را در آن بیاموزیم زندگی در این منطقه بکر و وحشی چیزی نبود که به سادگی امکان پذیر باشد. اما همه این مشقت‌ها و سختی‌ها با حضور گرم و صمیمی علی هاشمی قابل تحمل می‌شد.

حاجی در تمامی مراحل کنار ما بود و مثل یک بسیجی ساده پا به پای ما حرکت می‌کرد در عملیات آزادسازی فاو نیروهای ما چندین کیلومتر پیشروی کرده بودند و هواپیماهای دشمن خط عقبه ما را زیر آتش گرفته بودند وقتی متوجه حضور حاجی شدم با ناراحتی به او گفتم: «برای چه به اینجا آمدی؟ تو نباید اینجا باشی این کار تو نیست تو فرمانده سپاهی باید برگردی عقب اینجا خطرناک است».

علی هاشمی در پاسخ به من گفت: «من بچه‌های مردم را آوردم اینجا حالا خودم بروم توی سنگر بشینم؟ من باید جلوتر از تمام رزمندگات باشم حالا برگردم عقب؟ من بچه‌ها را تنها نمی‌گذارم حتی اگر شهید شوم».

خاطرم هست دو شب قبل از «تک عراق» به «جزایر مجنون» در سنگر نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم حاج علی گفت: «من جزایر را به عراق نمی‌دهم اگر این جزایر از دست برود من قسم می‌خورم دیگر به خانه برنمی‌گردم». من به او گفتم: «حاجی این چه حرفی است می‌زنی؟» اما او محکم و مصر قسم خورد که در صورت سقوط جزایر او به خانه باز نخواهد گشت.

روز چهارم تیرماه سال 67 وقتی در اوج حملات عراق بودیم سردار غلامپور گفت: «عقب نشینی کنیم». ساعت درست یک ظهر بود حاج علی با سیاست خاص خودش همه را به عقب فرستاد اما خودش به همراه «مهدی نریمی» و «بهنام شهبازی» به داخل سنگر بازگشتند بعد از آن هم ما نتوانستیم هیچ اطلاعی از سرنوشت آن‌ها به دست آوریم.

تسنیم

 

 

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:37 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای اعلام موجودیت «ستاد مقاومت خواهران پاسدار» به پشتوانه شهید علم‌الهدی

گروهی می‌گفتند زن‌ها که نمی‌توانند کار نظامی کنند. آموزش دادن به آن‌ها بی‌فایده است. ما چند نفری که دوره نظامی دیده بودیم می‌خواستیم کمک کنیم. علم‌الهدی از ما حمایت کرد و گفت اعلامیه بنویسید و اعلام موجودیت کنید، می‌دهم رادیو بخواند.

 


عقیده زن و مرد ندارد و وقتی قرار است بجنگی تا عقیده‌ات را گسترش دهی یا بجنگی و از عقیده‌ات دفاع کنی، دیگر جنگیدن زن و مرد ندارد. هر دو تلاش می‌کنند به هدف برسند. آن‌چه در صدر اسلام و در دوران انقلاب اسلامی مردم ایران می‌بینیم. خیلی شبیه به هم هستند؛ زنانی که در جنگ‌های پیامبر همراه مردان بودند تا اسلام پیروز شود و زنانی که همراه مردان انقلاب مبارزه می‌کردند تا انقلاب اسلامی مردم ایران پیروز شود. هر دو گروه هم یک هدف داشتند: به کرسی نشاندن حرف اسلام.

مرد تنها نمی‌تواند زندگی کند. نمی‌تواند بجنگد. نمی‌تواند دفاع کند. زنی می‌خواهد که همراهش باشد. در زندگی. در جنگ. کسی که درکش کند و بداند که مرد برای خدا می‌رود. زنی که در خانه از دارایی‌هایی که مهمترینش عزت و فرزندان هستند مراقبت کند. در دوران دفاع مقدس زنان مردان رزمنده سختی‌های بسیاری می‌کشیدند. چه‌ آنها که در شهر‌ها دور از همسرانشان بودند، چه آنها که همراه همسرانشان به مناطق جنگی می‌رفتند.

انتشارات فاتحان به کوشش خانه فرهنگ و هنر ساقیا و به نویسندگی سعید زاهدی و سمیه شریفلو کتاب «نگاه پر باران» را منتشر کرده است. نویسندگان در این کتاب تلاش کرده‌اند حضور هشت ساله‌ی زنان را در جنگ عراق علیه ایران روایت کنند. روایتی که قرار است زن را بخشی از جنگ ببیند و بر بخش‌های از جنگ نور بتاباند که زنان بیشتر حضور داشته‌اند.

این کتاب با بیان 549 روایت کوتاه در 8 بخش به موضوعاتی مانند حضور زنان در جنگ، زنان در نخستین روزهای دفاع مقدس، آوارگی زنان در هشت سال جنگ، زنان در پشتیبانی جنگ، همراهی زنان با مردان رزمنده، مادران و همسران شهدا، درگیری زنان با جنگ در شهر‌ها و همسران جانبازان و مفقودان می‌پردازد. در ادامه روایتی که از «آشنایان ناآشنا» به تألیف «فرزانه مافی» برگزیده شده، می‌آید:

برخی مواقع لازم بود زنان در خط مقدم بجنگند البته این اتفاق اوایل رایج بود اما کم کم زنان به پشت جبهه رفتند و مردان جنگیدند هر چند زنان آموزش نظامی هم می‌دیدند برای روز مبادا در اهواز برای نوجوانان و جوانان دختر و پسر دوره آموزشی نظامی برگزار کردند. در این دوره حدود هزار دختر را خانم داعی‌پور آموزش دادند.

گروهی می‌گفتند زن‌ها که نمی‌توانند کار نظامی کنند. آموزش دادن به آن‌ها بی‌فایده است. فقط جواد داغری و محمد حسین علم‌الهدی از ما حمایت کردند. من و چند خواهر دیگر که دوره نظامی دیده بودیم به هر دری می‌زدیم بتوانیم کمکی کنیم. اتفاقی به محمد حسین علم‌الهدی برخورد کردیم.

دغدغه‌مان را برایش گفتیم کمک کرد مدرسه نظام وفا را برایمان گرفت و گفت اعلامیه بنویسید و اعلام موجودیت کنید می‌دهم رادیو بخواند. هفتم مهرماه سال 59 به نام «ستاد مقاومت خواهران پاسدار انقلاب اسلامی» اعلام موجودیت کردیم و از مردم شهر خواستیم آوارگان جنگی سوسنگرد و بستان را به خانه‌هایشان راه بدهند.

آدرس و شماره تلفن مدرسه را هم اعلام کردیم و گفتیم شبانه روزی برای کمک آماده‌ایم یک ساعت بعد مدرسه شد محل جمع‌آوری کمک‌های مردمی و دفتر هماهنگی‌های اسکان جنگ‌زدگان در اهواز.

علم‌الهدی گروهی را گذاشت درباره زنان در انقلاب‌های شیعی تحقیق کردند و نشان داد که در صدر اسلام هم زنان کار نظامی می‌کرده‌اند من هم می‌گفتم دست کم می‌توانند خشاب پر کنند یا از اسلحه‌خوانه و انبار مهمات نگهداری کنند.

 


خبرگزاری تسنیم

شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:37 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
دسترسی سریع به انجمن ها