0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ده خاطره از شهید مهدی زین الدین

ده خاطره از شهید مهدی زین الدین
عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.
 

1) عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. گفتم:«چرا شما؟ از گردان نیرو آمده» گفت:«نمی خواست. خودمون بندش می اوریم.»

2) عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.

3) سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟»گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.» زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.

4) شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت. از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»

5) جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس امنیت و آرامش نمی کردیم. سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت«هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین.» همان شد.

6) اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.»

7) بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»

8) ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.

9) چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.

10) توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف ها ی شام را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود. گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های شب با من»
 


نگارنده : fatehan1 در 1393/8/26 9:10:34
جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:32 PM
تشکرات از این پست
farhad6067 siryahya
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

دست نوشته شهید طهرانی مقدم که به دیوار خانه اش زده بود

 
دست نوشته شهید طهرانی مقدم که به دیوار خانه اش زده بود
همه‌ی اینها زیر سر عشق بود. عشقی که باعث می‌شد حاج حسن دستش را بگذارد روی شانه‌ی آقا و یک چیزی بگوید به این مضامین که «آقا چون شما مشتی هستی و اطاعتت مثل اطاعت از امام‌هاست ما دوست داریم و به حرفت گوش می‌کنیم.»


 21 آبان 90 اسطوره ای گمنام برای مردم ایران رخ نشان داد که تا قبل از آن فقط برخی خواص و دوستانش او را می شناختند. مردی که در بین آشنایانش هم شناخته شده نبود. حاج حسن طهرانی مقدم به گونه ای زیست که خودش می خواست و این مایه مباهات و فخر یک عبد صالح می تواند باشد. حاج حسن ارزوهایش دوربرد و به آسمانها می رسید و سرانجام در این روز خود نیز به آسمان شتافت و روزی خور در گاه حضرت حق شد.

شهید طهرانی مقدم همان که آوازه اش پیکره اسرائیل و آمریکا را لرزاند به قدری عادی و صمیمی زندگی می کرد که آدم های مختلفی با علایق و اعتقادات خاص خودشان خاطرات شیرینی از این فرزند امام خمینی(ره) و سرباز مطیع مقام معظم رهبری دارند که سعی می کنیم در این ایام که نزدیک شهادت وی است از این روایات دلنشین منتشر کنیم تا فقط یادی باشد از پدر موشکی ایران.

                                                                                                 

بارها رفته بود خدمت آقا. ولی نه مثل خیلی‌ها با دست خالی و دل پر. می‌گفت: «پیش آقا باید با دست پر رفت» صبر می‌کرد تا پروژه‌های مهمش نتیجه بدهد و بتواند گزارش‌هایش را ببرد و برای آقا ارائه کند. پشت بندش هم ایده‌هایش برای کارهای آینده را بگوید ایده‌هایی که همه «غیر ممکن» خوانده بودند را می‌برد خدمت آقا و «ممکن» برشان می‌گرداند. حالا شاید آقا شاخ و برگشان را می‌زد که توی قالب‌های موجود جا بشوند. ولی همیشه مشوقش بود برای ایده‌های عجیبی که عملی کردنشان مهارت حاج حسن بود.

ولی این بار آقا آمده بود بالای سرش. برای یک رهبر، سردار سپاه از دست دادن سخت است. حتی اگر آن سردار از آن‌هایی نباشد که درباره‌اش بگوید: «نشد حسن‌آقا به من قولی بدهد و انجامش ندهد»، حتی اگر آن سردار از آنهایی نباشد که عکس بزرگ آقا را روی دیوار خانه‌اش زده باشد و زیرش نوشته باشد: « من حاجت شکفتن لبخند رهبر است» و همه بدانند که راست‌ترین حرف دلش را نوشته است.

بارها رفته بود پیش آقا. برای اینکه کسی جز آقا نمی‌توانست مجابش کند برای نکردن کاری، کافی بود درباره‌ی ادامه‌ی کارهای که سال‌ها برایش زحمت کشیده، نظر مساعدی نشنود از جانبش، دیگر همانجا تمام می‌شد. نه چون و چرا می‌کرد. نه تاسف می‌خورد، نه تعلل می‌کرد و نه در پی دوباره طرح کردنش بر می‌آمد. همه‌ی اینها زیر سر عشق بود. عشقی که باعث می‌شد دستش را بگذارد روی شانه‌ی آقا و یک چیزی بگوید به این مضامین که «آقا چون شما مشتی هستی و اطاعتت مثل اطاعت از امام‌هاست ما دوست داریم و به حرفت گوش می‌کنیم» اصلاً عشق رابطه‌ی آدم‌ها را عجیب می‌کند.

بارها رفته بود پیش آقا. و بارها همین که از پیش آقا برگشته بود جلسه‌ی اظطراری گذاشته بود برای بچه‌ها. نکته‌های حرف‌های آقا را بخشنامه‌ی عملی کرده بود و آرزوهای آقا را برنامه‌ی چشم‌انداز آینده. باره گفته بود که «ما باید کاری کنیم که بازوان ولایت فقیه قوی باشه. کاری کنیم که آقا با خاطر جمع جلوی دشمن بایسته». و بارها به آنهایی که پایشان لغزیده بود و از خط ولایت دور شده بودند با دلسوزترین لحنی که مردمان می‌شناسند حرف زده بود. آخرتش را گرو گذاشته بود. بهشت رفتنشان را تضمین کرده بود. دعوتشان کرده بود به خط رهبری.

بارها جریان‌های سیاسی امده بودند و رفته بودند. خیلی از نزدیکانش این طرفی و آن طرفی شده بودند ولی او صاف ایستاده بود پشت رهبری، نه یک قدم راست‌تر و نه یک قدم چپ‌تر. بارها سیاست آمده بود ببردتش. پست‌های مهم، عناوین دهن‌پرکن، نمایندگی مجلس و چیزهای دیگر. حاجی اما آدم پشت میز و پشت کرسی و پشت تریبون نبود. حاجی آدم پشت پرده‌ی مخلص آقا بود.

بارها رفته بود پیش آقا. ولی این بار آقا آمده بود بالای سرش. سردار عالی قدر صدایش زده بود و پارسای بی‌ادعا و دانشمند برجسته سه نشان افتخار دلی از دهان آقا گرفته بود و این تازه اول ماجرا بود. هنوز مانده بود که آقا برود خانه‌شان. زهرای کوچکش را روی پایش بنشاند، از مادر و همسرش تفقد کند، حال زینب و فاطمه‌اش را بپرسد، با حسین خوش و بش کند و این تنها تمام ماجرا هم نبود.

اصلاً عشق رابطه‌ی آدم‌ها را عجیب می‌کند....



فارس

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:33 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

مداح شهیدی که شهادت را از امام رضا(ع) هدیه گرفت

مداح شهیدی که شهادت را از امام رضا(ع) هدیه گرفت
«شهید علیرضا جابری فروغ» فرزند آقا میرزا محمود روضه خوان در سال۱۳۴۷ در یک خوانواده حسینی و هیئتی چشم به جهان گشود.



 شهید علیرضا جابری فروغ فرزند آقا میرزا محمود روضه خوان در سال1347 در یک خوانواده کاملا حسینی و هیئتی چشم به جهان گشود و با توجه با این که پدر، برادران، عمو و پسر عموها و هم چنین دایی‌اش همه‌گی مداح و ذاکر اهل بیت (ع) بودند وی هم از همان کودکی به مداحی و ذکر مصیبت اهل‌بیت(ع) علاقه پیدا کرد و از 12 سالگی شروع به مداحی کرد.

علیرضا پس از گذراندن دوران ابتدایی و راهنمایی، برای اینکه کمک خرج خانواده باشد در کنار برادرش در مغازه کفگیرسازی شروع به کار کرد، اما در کنار کار کردن هیچ وقت از رفتن به هیئت غافل نمی‌شد و همیشه پای ثابت هیئت عزاداران قاسمیه تبریز بود.

او در "گردان تخریب لشکر همیشه پیروز 31 عاشورا" رسما شروع به مداحی کرد، آنان که در کنارش بوده‌اند و مداحی‌های او را شنیده‌اند، می‌گویند که او همیشه با چشم گریان مداحی می‌کرد و روضه می‌خواند. در کنار آن زیارت عاشورا را با  حال و هوای خاصی می خواند. عاشق راه سیدالشهداء(ع) بود و همیشه در مراسم تشییع پیکر شهدا حضوری فعال داشت. بار اول که در سال 1365 به جبهه اعزام شده بود در عملیات کربلای 5 در شلمچه مجروح می‌شود، وقتی از جبهه برمی‌گردد روزهای آخر به زیارت امام رضا(ع) مشرف می‌شود، آنجا به حاج مهدی خادم آذریان که خود الان از مداحان معروف است گفته بود؛ این سوغاتی‌ها را به مادرم ببر و به او بگو که پسرت از همین جا و در جوار ملکوتی علی بن موسی الرضا(ع) شهادت را هدیه گرفته است.

«شهید علیرضا جابری» از آنجا دوباره عازم جبهه‌های جنگ می‌شود، در گردان تخریب سرودهای زیبایی با آهنگ حزین می‌خواند و در مراسم صبحگاه روحیه مضاعفی به رزمندگان می‌دهد. زمان موعود فرا رسیده بود و این عاشق و مداح دلسوخته سالار شهیدان، سرانجام در مرداد ماه 1366 در عملیان نصر 7 در ارتفاعات بلف عراق پس از خلق حماسه‌های ماندگار در کنار دیگر همرزمانش، شربت شهادت را می‌نوشد و راه امام مظلوم و شهیدش را می‌پیماید و به ارباب بی کفن خود می پیوندد. روحش شاد و راهش پر رهرو

تسنیم

 

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:36 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

وقتی پدر موشکی شکارچی تانک می‌شود

وقتی پدر موشکی شکارچی تانک می‌شود
حاج حسن طهرانی مقدم همان کسی است که الان به خاطر وجودش در عرصه تسلیحات نظامی با افتخار می‌گوییم توان موشکی ما به برد فلان قدر رسیده است و دشمن با نامش به خوبی آشناست.




حاج حسن طهرانی مقدم همان کسی است که الان به خاطر وجودش در عرصه تسلیحات نظامی با افتخار می‌گوییم توان موشکی ما به برد فلان قدر رسیده است. همان که وقتی شهید شد تازه همه او را شناختند. شهیدی که بدور از هیاهو کار می‌کرد و فقط برایش مهم بود نظر رهبرش در مورد کارهای او چگونه است.

حاج حسن طهرانی مقدم کاری به فتوا و حکم حکومتی نداشت او مطیع محض رهبری بود و فقط کافی بود حس کند نظر رهبری در مورد مسئله ای مثبت نیست. همین کافی بود که برای همیشه آن کار ار از ذهنش بیرون شود. چرا که خوب می‌دانست اطاعت از ولی فقیه اطاعت از ولی خداست و باعث خشنودی خدایش می‌شود.

حاج حسن از ابتدای جوانی قدم در راه جهاد گذاشت و سرانجام در جهاد خودکفائی سپاه پاسداران روحش را پرواز داد و جاودانه شد.


فارس

 

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:36 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بسیجی‌ها از من بهتر هستند

بسیجی‌ها از من بهتر هستند
خودش را همیشه یک بسیجی می‌دانست اما در عمل بسیجی‌ها را بالاتر و بهتر از خود می‌دید. می‌گفت: آنها بدون هیچ چشمداشتی می‌جنگند و جان خود را می‌دهند. 

شهید مهدی باکری چند روز بود که صبح زود تا ظهر پشت خاکریز می‌رفت و محور عملیاتی لشگر را تنظیم و تا جایی که برایش امکان داشت، کار را بررسی می‌کرد.

هوای گرم جنوب؛ آن هم در فصل تابستان، امان هرکسی را می‌برید. یکی از همین روزها نزدیک ظهر بود که آقا مهدی به طرف سنگر بچه‌ها آمد و با آب داغ تانکر، گرد و خاک را از صورت پاک کرد و سر و صورتش را آبی زد و وضو گرفت و به داخل سنگر رفت.

آقا رحیم که برای تنظیم گزارش برای ارائه در جلسه بود، با آمدن آقای باکری سر پا ایستاد و دیده بوسی کردند. در همین حین آقا رحیم متوجه لب های خشک آقا مهدی شد. به سراغ یخچال رفت و یک کمپوت گیلاس بیرون آورد، در آن را باز کرد و به آقا مهدی داد. آقا مهدی خنکی قوطی را حس کرد و پرسید: امروز به بچه ها کمپوت داده اند؟

آقا رحیم گفت: نه آقا مهدی! کمپوت، جزء جیره امروزشان نبوده. چون حسابی خسته بودید و گرما زده می شدید. چند تا کمپوت اضافه بود، کی از شما بهتر؟

آقا مهدی با دلخوری جواب داد: از من بهتر؟ از من بهتر، بچه ‌های بسیجی هستند که بی هیچ چشمداشتی می جنگند و جان می دهند.

آقا رحیم گفت: آقا مهدی! حالا دیگر باز کرده ام. این قدر سخت نگیر، بخور.

آقا مهدی گفت: خودت بخور رحیم جان! خودت بخور تا در این دنیا هم خودت جوابش را بدهی.


دفاع پرس


نگارنده : fatehan1 در 1393/8/25 10:55:7
جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:37 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطراتی از شهید محمدامین اسدی در سالروز شهادتش

خاطراتی از شهید محمدامین اسدی در سالروز شهادتش
يک بار که به خانه آمده بود، ديديم ژاکتي را که برايش خريده بودم تنش نيست وقتي علت را پرسيديم او گفت: آن را به يکي از دوستانم که پدرش فوت کرده و سرپرست ندارند، داده ام.



خاطرات
سرکار خانم خديجه صفاريان مادر شهيد مي‏گويد:
محمد امين بچه اول بود و خيلي عزيز. وقتي جنگ شد پدرش در آبادان باقي ماند. هر موقع که شهر مورد حمله هوايي يا توپ خانه‏اي قرار مي‏گرفت محمد امين هر کجاي منطقه که بود، خود را مي‏رساند و احوال پدر را جويا مي‏شد.
وقتي خبر شهادتش را برايمان آوردند، با مکافات در حالي که آبادان در محاصره دشمن بود موفق شديم با لنج و بالگرد خود را به آبادان برسانيم و سر مزارش برسانيم.

خانواده اش مي‏گويد:
توصيه‏هاي هميشگي او اينها بود: مراقب حجاب خود باشيد، با مسئوليت هايي که به شما واگذار مي‏شود، متعهد و پايبند باشيد. به نماز خواندن و انجام تکاليف ديني اهميت بدهيد و ضمن دفاع جانانه از ميهن و دين خود در هيچ شرايطي اتکايتان را به شرق و غرب نگذاريد.

پدرش مي‏گويد:
يک بار که به خانه آمده بود، ديديم ژاکتي را که برايش خريده بودم تنش نيست وقتي علت را پرسيديم او گفت: آن را به يکي از دوستانم که پدرش فوت کرده و سرپرست ندارند، داده ام.
از کودکي وقتي که قرآن مي‏خواندم کنارم مي‏نشست و گوش مي‏داد و مي‏گفت: بابا به من هم ياد بده. او واقعاً استعداد خوبي در قرآن خواندن داشت.
يک بار خواب ديدم يک زمين گندم دارم محصول بسيار خوبي داده است. با خود متعجبانه مي‏گفتم: چقدر امسال با برکت است. کجا اين همه گندم را انبار کنم؟ يکدفعه در يک لحظه متوجه شدم که تمام آن بار گندم آتش گرفت. وقتي از خواب بيدار شدم تاريخ آن را يادداشت کردم 24/8/1359 بود. بعدها متوجه شدم که محمد امين در همان روز ترکش خورده و شهيد شده است.


 شهيد محمد امين اسدي
زندگي نامه
تفاوتي نمي‏کند که در کجاي دنيا باشي، مهم اين است که عاشق شيدايي باشي که براي رسيدن به معشوق خود، هر خطري را به جان بخري. آن هنگام، وقتي صداي يار خويش را مي‏شنوي در يک آن، کيلومترها را زير پاي مي‏گذاري تا بوي وصال خويش را از نزديک حس کني. محمد امين اين چنين بود که از آن سوي مرزها از دل آمريکا خود را به امامي رساند که مي‏خواست اولين پاي‏هاي حکومت ديني را در ايران بنا نهد.

شهيد محمد امين اسدي فرزند عبدالواحد در سال 1337 در آبادان به دنيا آمد و زير سايه پر مهر پدر مادري مهربان و مذهبي پرورش يافت. خانواده به خاطر انس يافتن او به قرآن مجيد، از 4 سالگي او را روانه مکتب خانه نمودند. بخاطر شدت علاقه‏اي که به درس خواندن نشان داد با وساطت و ارتباط دايي اش توانست از 6 سالگي تحصيل را آغاز نمايد. در آن موقع بچه‏ها از 7 سالگي به مدرسه مي‏رفتند.
وقتي دوره تحصيلي ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت پشت سر نهاد دوره تحصيلات متوسطه را در دبيرستان ابن سينا در رشته رياضي پي گرفت. بعد از اخذ ديپلم به خاطر عزيمت يکي از دوستان نزديکش به آمريکا جهت ادامه تحصيل، او نيز با متقاعد کردن خانواده مقدمات عزيمت خود را فراهم نمود.
مادرش مي‏گويد ما سعي کرديم، هر چيز با ارزشي داشتيم بفروشيم تا هزينه سفر و تحصيل او را فراهم کنيم. سرانجام با هر زحمتي که بود او را روانه آمريکا کرديم. گاهي اوقات که برايش پول مي‏فرستاديم، اصرار مي‏کرد که براي من پول نفرستيد. شما خود عيالواريد و خرج داريد. شما بيشتر از من به اين پول نياز داريد. من اينجا مي‏توانم با کارکردن در کنار درس هايم، خرج خود را در آورم.
او با جديت فراوان بعد از 4 سال درس خواندن به محض اينکه صداي انقلاب مردم ايران را شنيد، به ايران بازگشت.
وقتي به ايران آمد به او گفتيم: برگرد، ما خانه را مي‏فروشيم تا تو بتواني همچنان به تحصيل ادامه بدهي. اما او در جواب گفت: نه ديگر آن زمان گذشت که ما پول ايران را به خارج ببريم. الان مملکت مال خودمان است و ما به هر يک ريال آن نيازمنديم. بايد با چنگ و دندان از کشورمان دفاع کنيم.
او پس از اخذ مدرک مهندسي بعد از چند ماه در کنکور رشته برق شرکت نمود و قرار شد که جهت ادامه تحصيل برگردد و تخصصش را نيز بگيرد ولي وقتي مدارکش را فرستاد، دانشگاهها تعطيل شدند و اندکي بعد جنگ شروع شد.
علي رغم توصيه اکثر اقوام و نزديکان او نه تنها به خارج برنگشت بلکه همراه بچه‏هاي جنگ و جهاد آبادان باقي ماند تا در کنار جوانان شهر از سقوط شهر جلوگيري کند.
شهيد با استخدام در جهاد سازندگي از تخصص خود هم در جهت پشتيباني جنگ استفاده نمود و هم به کمک روستاييان شتافت.
سرانجام اين شهيد سعيد در 25/8/1359 در منطقه مدن آبادان مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و به سوي خداوند خويش پر گشود. پيکر پاک آن شهيد سالهاست که در گلزار شهداي آبادان آرميده است


نگارنده : fatehan1 در 1393/8/24 9:51:45
جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:38 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

لبیک گفتن در اتاق عمل

 
لبیک گفتن در اتاق عمل
جبهه‌های جنگ تحمیلی وادی مقدسی بودند که شهدای ما موسی‌گونه نعلین تعلقات خود را از پای دل آزاد کردند تا خطاب هل من ناصر ینصرنی امام خویش را به جان بخرند و پای در وادی خطر گذارند.


آری خاک‌های مناطق عملیاتی حریمی بود که کعبه آن حسین (ع) و حاجیانش شهدا بودند. ما نیز برای بهره از دریای خاطرات شهدا هرازگاهی به دیدار با خانواده‌هایشان می‌رویم که این دفعه قسمت شد به همراه اعضای شورای مرکزی سازمان بسیج جامعه پزشکی برای دلجویی و دیدار با خانواده شهید دکتر احمد هجرتی، گذری به خانه آنها داشته باشیم. ‎ در این دیدار که با حضور مسئول و جمعی از اعضای بسیج جامعه پزشکی صورت گرفت، از صبر همسر و فرزندان شهید هجرتی در دوران دفاع مقدس تقدیر به عمل آمد که گزارش خلاصه‌ای از این دیدار صمیمانه را تقدیم حضورتان می‌کنیم‎. ‎

‌شهیدی که ناظر است

خانه شهید دکتر هجرتی هنوز رنگ و بوی دوران پرحماسه دفاع مقدس را حفظ کرده است. در اینجا ما با خانواده‌ای روبه‌رو می‌شویم که همیشه خود را ناظر و شاهد شهیدشان می‌دانند. فریده صالحیان همسر شهید هجرتی در این خصوص می‌گوید: من همیشه وجود همسرم و کمک وی را در زندگی احساس کرده‌ام و تصور می‌کنم او همچنان بر ‏زندگی و فرزندانش ناظر است. آری شهدا زنده‌اند و همواره تمامی اعمال ما. در حالی که شهید هجرتی از پس قاب عکس روی دیوار ما را نظاره می‌کند. همسرش ادامه می‌دهد: احمد از دوران نوجوانی دارای هوش و ذکاوت بسیاری بود و با عشق و علاقه به درسش ادامه می‌داد تا در آینده فرد مفیدی باشد ‏برای کشورش باشد. شهید پس از اخذ دیپلم تجربی در نیروی زمینی ارتش استخدام شد و ضمن خدمت در ارتش، ‏در کنکور سراسری شرکت کرده و در رشته پزشکی قبول شد. ‎ آن طور که این همسر شهید نقل می‌کند، در دورانی که شهید هجرتی مشغول تحصیل بود، انقلاب اسلامی به پیروزی می‌رسد و احمد هجرتی نیز جزو دانشجویان مبارزی به شمار می‌رفت که در انفجار نور تاثیر‌گذار بودند‎. ‎ همسر شهید هجرتی در ادامه از دوران هفت سال زندگی مشترکش با شهید به خوبی یاد می‌کند و می‌گوید: یک سال پس از ازدواجمان جنگ شروع شد و احمد که آن دوران پزشکی ‏عمومی را به اتمام رسانده بود به صورت داوطلب عازم جبهه‌های جنگ در منطقه جنگی کرمانشاه شد. همسرم دو سال در بیمارستان صحرایی به مداوای مجروحین جنگی می‌پرداخت. اما همچنان به فکر ادامه تحصیل در رشته پزشکی بود و ‏دوباره در کنکور شرکت کرد و در گرایش تخصصی جراحی پلاستیک قبول شد. پس از دو سال تحصیل، تخصص خود ‏را در رشته «جراحی پلاستیک» اخذ کرد و در بیمارستان سینای تهران مشغول شد. او علاوه بر آن در دانشگاه پزشکی هم به تدریس می‌پرداخت.

‌باز شور عاشقی

همسر شهید در ادامه می‌گوید: با وجود ارتقای تحصیلی و شغلی، احمد هیچگاه از حضور در جبهه‌های جنگ غافل نشد. او در هر کسوتی که بود احساس وظیفه می‌کرد تا دین خود را به کشور اسلامی ادا کند و بنابر این در سال 1365 در حالی که جنگ به اوج خود رسیده بود، احمد در قالب لشکر 58 تکاور ذوالفقار دوباره به جبهه‌های جنگ رفت. اما باز قانع نشد و پس از مدتی به صورت داوطلبانه به خط مقدم ‏رفت، در بیمارستان صحرایی ارتش در منطقه خطرخیز سومار مشغول به خدمت شد تا به این وسیله بتواند رزمندگان بیشتری را مداوا کند. همسر شهید هجرتی پس از سکوتی لبریز از غم با صدایی لرزان ادامه می‌دهد: آن زمان من دبیر ریاضی در آموزش و پرورش بودم در راه برگشت از مدرسه خبر بمباران شیمیایی منطقه جنگی سومار را شنیدم و استرس تمام وجودم را گرفت. فهمیدم که باید برای احمد اتفاقی افتاده باشد و همین طور هم بود. . .

آری! دکتر هجرتی، این مهاجر گمنام و مسیحای نفس بریده جگر سوختگان در یازدهم دی ماه سال 65 در منطقه جنگی سومار در بیمارستان صحرایی 528 ارتش به همراه همکارش دکتر علوی مشغول جراحی مجروحان ‏جنگی در اتاق عمل بودند که بعثی‌ها منطقه را بمباران شیمیایی می‌کنند. پرسنل بیمارستان به پناهگاه می‌روند اما دکتر هجرتی بنا به وظیفه پزشکی‌اش اتاق عمل را ترک نمی‌کند و همچنان مشغول جراحی می‌شود تا در نهایت ‏بر اثر گازگرفتگی و مسمومیت استشمام گاز خردل به ندای حق لبیک می‌گوید و به خیل شهدا می‌پیوندد. ‌یادگارهای شهید احمد هجرتی در زمان شهادت یک پسر چهار ساله به نام «بهمن» بود که یک ماه پس از شهادت، فرزند ‏دومش «شهره» به دنیا می‌آید. امروز بهمن سال دوم رزیدنت چشم‌پزشکی بیمارستان فارابی است و شهره سال آخر رشته داروسازی دانشگاه تهران را پشت سر می‌گذارد. ‎

 منبع : روزنامه جوان

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:39 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات یک رزمنده از عملیات مرصاد

خاطرات یک رزمنده از عملیات مرصاد
محمود مظفر یکی از رزمندگانی که در عملیات مرصاد شرکت داشته می گوید: باعث تعجب بود دختران 20 ساله‌ با روسریهای رنگی و شعار الله اکبر به عشق فتح تهران اسلحه های خود را سمت رزمندگان ایرانی می گرفتند و شلیک می کردند، مغز آنها را شستشو داده بودند...


در سال پایانی جنگ تحمیلی حوادث و تحولات نظامی و سیاسی روندی پرشتاب به خود گرفت. اجرای موفقیت آمیز عملیات والفجر 10 از سوی رزمندگان اسلام، بمباران وسیع شیمیایی در حلبچه، حمله نیروهای عراقی به مواضع رزمندگان ایرانی، پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران، هجوم مشترک ارتش عراق و گروهک خود فروخته منافقین به جبهه‌های غرب و جنوب و سرانجام یورش سلحشوران ایران اسلامی بر متجاوزان، رویدادهای مهم جنگ در سال هشتم بود که در نهایت به برقراری آتش بس در جبهه های نبرد منجر شد.
 
در پایان جنگ، صدام نه تنها از دستیابی به اهداف خود بازمانده بود، بلکه در دور تسلسلی پایان ناپذیر گرفتار شده بود که او را به اشغال کشور کویت ناچار ساخت. اما این اقدام صدام، آخرین حرکت او در صفحه شطرنج سیاست و خفت بارترین تصمیم هایش بود که به سقوط رژیم بعث و اشغال کشور عراق انجامید.
 
پس از مقاومت نیروهای اندک سپاه و بسیج (در حد یک گردان) در دشت حسن آباد و زمین گیر شدن نیروهای دشمن در پشت ارتفاعات چهار زبر، به تدریج فرماندهی و نیروهای خودی برای آزادسازی مناطق تصرف شده و انهدام نیروهای منافقین، در منطقه متمرکز شدند.
 
 
روز پنجشنبه، 6/5/1367 عملیات مرصاد با رمز یا علی بن ابیطالب(ع) آغاز شد. در این عملیات، سه گردان از تیپ نبی اکرم(ص)، تیپ مسلم و یک گردان از ایلام از پشت به اسلام آباد حمله کردند. منافقین تصور می کردند همانند روزهای قبل، نیروهای عراقی همچنان در این مناطق حضور دارند؛ حال آن که عراقیها عقب نشینی کرده و منطقه در دست نیروهای ایرانی بود.
 
به همین دلیل، نیروهای خودی توانستند به راحتی از این محور وارد اسلام آباد شوند. بلافاصله پس از آزاد سازی شهر اسلام آباد، یگانهای سپاه پیشروی را به سمت "کرند" آغاز کردند. قبل از رسیدن نیروهای خودی به این شهر، در ساعت 3 نیمه شب، سه فروند هلی کوپتر ترابری در "کرند" به زمین نشستند و تعدادی از کادر منافقین و رهبری سازمان را از شهر خارج کردند. این واقعه، نشانه آشکاری از آغاز شکست منافقین بود؛ چنانکه پس از مدتی با پیشروی نیروهای خودی به سمت کرند و انهدام تانکهای زره پوش برزیلی منافقین، دشمن هر آنچه داشت پس از 48 ساعت بر زمین نهاده و متواری شد.
 
هلاکت 2000 منافق در عملیات مرصاد
 
در این عملیات حدود دو هزار تن از نیروهای منافقین به هلاکت رسیدند و حدود یکهزار تن زخمی شدند. که در میان کشته شدگان و اسرا، تعدادی از کادرهای سازمان و فرماندهان تیپها دیده می شد.
  
خودکشی با سیانور در مرصاد
 
محمود مظفر یکی از رزمندگان گردان حبیب از لشکر محمد رسول الله تهران در عملیات مرصاد در گفتگو با خبرنگار مهر گفت: آن زمان من خیلی جوان بودم و برایم باعث تعجب بود که می دیدم دختران و پسران 20 ساله به عشق فتح ایران و تهران با شعار الله اکبر به جبهه آمده بودند ولی اسلحه هایشان را به سمت رزمندگان ایران گرفته و بدون تفکر به اعتقاداتشان با ما می جنگیدند.
 
وی افزود: آنقدر منافقین مغز این جوانها را شستشو داده بودند که حتی وقتی خود را در محاصره ما می دیدند و راه فرار نداشتند سیانور می خوردند تا زنده اسیر نشوند. دختران منافق با روسریهای رنگی و لباسهای کماندویی به عشق فتح تهران با ما می جنگیدند. به آنها گفته بودند در تمامی شهرهای ایران نیروهای منافق مستقر شده و از آنها حمایت می کنند در حالیکه اینها همه دروغ و رویا بود.
 
مظفر که سه تن از برادرانش در عملیات مرصاد شهید شده اند در مورد علت پیروزی ایران در عملیات مرصاد گفت: عملیات مرصاد در اواخر دوران دفاع مقدس رخ داد و جبهه ها کم کم از نیروهای رزمنده خالی شده بود ولی پس از فرمان امام تمام نیروهای مردمی بسیج شدند و با اطاعت از فرمان ولی فقیه و با روحیه شهادت طلبانه ای که داشتند توانستند بر دشمن منافق پیروز شوند.


منبع:مهر

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:48 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهید ابوالفضل سعید جانی

 
شهید ابوالفضل سعید جانی
نامه هایی که برای خانواده اش می فرستاد می نوشت :خواهرانم حجابتان را حفظ کنید . برادرم بیشتر درس بخوان مملکت به شما آینده سازان بیشتر احتیاج دارد.



شهید ابوالفضل در روز 15 مرداد 1349 در شهر گرگان در خانواده مذهبی و مستضعفی متولدشد و نام مبارک حضرت ابو الفضل العباس را بر او نهادند. در سن 7 سالگی به مدرسه رفته است 3 سال در دبستان کوروش کبیر در شهر گرگان تدریس نمود و بعد از آن به اتفاق خانواده عازم شهر مقدس مشهد شدند کلاس 4و5 را به مدرسه طبرسی مشهد تدریس نمودند و با نمرات خوبی قبول شدند. کلاس اول و دوم راهنمایی را در مدرسه سلمان فارسی تدریس نمود.


شهید ابوالفضل هیچوقت از کار زیاد خسته نمی شد روحیه شاد و دلنشینی داشت. واقعا مهربان و از خود گذشته بود. در کوچکی در سینه زنی و زنجیر زنی روزها و شب های محرم شرکت می کرد واقعاً مخلص و خدمتگزار بود.

شهید ابوالفضل با سن کمی که داشتند عضو بسیج منطقه 1 مالک اشتر بودند.در تاریخ 30/10/61 به عضو این ناحیه در آمدند سردی و گرمی نمی شناخت شبها برای حفظ شهر و ناموس به گشت زنی با برادران می پرداختند. شهید یک شب با عجله به خانه آمدند و درخواست عکس کردند از او پرسیدند عکس برای چه می خواهید گفتند می خواهیم با رفقا از طریق مدرسه برای آموزش و آماده شدن برای جبهه اسم بنویسیم .

مادر و پدر هیچ مخالفتی نکردند. بعد از چند روزی در تاریخ 1/65 عازم به شهر بجنورد شدند. در پادگان آموزش شهید بهشتی آموزش می دیدند بعد از آموزش برای مرخصی چند روزی به خانه آمدند بعد از مرخصی عازم جبهه شدند در 2/65 در ماه مبارک رمضان همان طور که خودش دلش می خواست روز اعزام پرچم دار ابوالفضل العباس بود.

شهید ابوالفضل خیلی کم به مرخصی می آمد مرخصی آمدنش همیشه با زخمی شدنش بود هنوز خوب نشده بود برمی گشتند. یک بار که زخمی شده بود هنوز بخیه دستش را نکشیده بودند دوباره به جبهه برگشت که در شهر اهواز بخیه دستش را کشیدند. عاشق جبهه بود هر چه بگوییم از بزرگواریش کم گقته ایم . واقعاً رؤف و مهربان بود خدمتگزار تیپ 21 امام رضا گردان نوح بودند.

شبهای جمعه که در مشهد بودند می رفتند پابوس حضرت رضا (ع) و شب را همان جا می خوابیدند و صبح بعد از دعا به خانه برمی گشتند. نامه هایی که برای خانواده می نوشتند همیشه آنها را نصیحت می کردندو وقتی که درمرخصی بودند روزها همیشه به ملاقات مجروحان در بیمارستانها می رفتند.

نامه هایی که برای خانواده اش می فرستاد می نوشت :((خواهرانم حجابتان را حفظ کنید . برادرم بیشتر درس بخوان مملکت به شما آینده سازان بیشتر احتیاج دارد.)) همیشه از شهادت و ایثار و ایمان رفقا صحبت می کرد.

شبهایی که در خانه بود هیچ وقت روی تشک نمی خوابید. نماز شب می خواند خیلی دوست داشتنی بود . به این فرزند دلاورافتخار می کنیم که با خون خود توانست اسلام و قرآن را یاری نماید.همیشه می گفت امام را دعا کنید، رزمندگان را فراموش نکنید.در نبود من اصلاً ناراحت نباشید.دو سه بارآخری که به مرخصی می آمد چهره اش نورانی شده بود از هجرت خبر می داد،نامه هایش با قبل فرق می کرد.همیشه از شهادت می نوشت واقعاً خانواده اش را با نامه هایش ساخته بود.

آخرین باری که به جبهه رفت در تاریخ 28/3/67 بود بعد از آن در تاریخ 5/5/67 در جبهه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

طوری که مسئول تبلیغات گردانشان تعریف می کرد میگفتند:شب عملیات که بچه ها برای رفتن به خط  آماده شدند شهید روحیه شاد و سرحالی داشت وی شب عملیات فرمانده دسته بودند که پایش به روی مین می رود و قطع می شود و با چپیه که سجاده اش بود پایش را می بست رفقا اصرار می کردند که به عقب برگردید ولی او قبول نمی کند با همان پای قطع شده مقداری به جلو می رود و می گوید کارم هنوز تمام نشده بچه ها احتیاج دارند...بعد از مدتی دیگر نمی تواند به جلو برود برای بار دوم زخمی می شود و با فرمانده تماس می گیرد که من دیگر نمی توانم جلو بروم  می خواهم به عقب برگردم که موافقت می شود و شهید به عقب بر می گردد.

بار سوم خمپاره ای در نزدیکی ایشان به زمین می خورد و باعث مجروح شدن باسن ایشان می شود و در خاک پاک شلمچه با سرور آزادگان ابا عبدالله الحسین (ع) محشور می شود . روحش شاد باد.

شهدای ایران

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:48 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فرمانده‌ای که‌بعد از33سال برگشت!+عکس

فرمانده‌ای که‌بعد از33سال برگشت!+عکس
او در عملیات قلۀ شنام مشرف بر بیارۀ عراق در 30 تیرماه 1360 به شهادت رسید و پیکرش در معرکۀ نبرد باقی ماند و پس از 33سال و سه ماه و 18 روز از شهادتش دوست گرانقدرم کمال شفیعی ـ پسرعموی شهید ـ خبر رجعتش را به من داد.
 

 

 

 علی رستمی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس در فضای مجازی نوشت: بیژن شفیعی دانش آموز سال سوم دبیرستان سیدجمال الدین شهرستان اسدآباد در اولین اعزام من به جبهه فرماندۀ من بود. دوسالی از من بزرگتر بود و این عکس شاید یک یا دو سال قبل از شهاتش باشد. 
 

 

فرمانده‌ای که بعد از 33 سال برگشت!+عکس


او در عملیات قلۀ شنام مشرف بر بیارۀ عراق در 30 تیرماه 1360 به شهادت رسید و پیکرش در معرکۀ نبرد باقی ماند و پس از 33سال و سه ماه و 18 روز از شهادتش دوست گرانقدرم کمال شفیعی ـ پسرعموی شهید ـ خبر رجعتش را به من داد. 

او سقای تشنه لب در این عملیات بود. 


 

 
مشرق

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:49 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

دستخط محسن رضایی باعث شد شرط را بپذیرم

 
دستخط محسن رضایی باعث شد شرط را بپذیرم
از من انکار و از آنها اصرار، حریف من که نشدند، رفتند از محسن رضایی دست‌خط آوردند که دیگر بهانه نداری، باید قبول کنی. رشید و رحیم صفوی هم پا درمیانی کردند تا بالاخره با شرط و شروط‌هایی پذیرفتم.


 محمد جعفر اسدی به تاریخ 3 دی 1336 در روستای نورآباد ممسنی استان فارس متولد شد. اسدی در آغاز جنگ مسئولیت محور آبادان را عهده دار شده و در اغلب عملیات‌ها نیز حضور داشته است.

وی در طول سال‌های خدمتش مسئولیت‌های فراوانی از جمله فرماندهی تیپ مستقل 33 المهدی، فرمانده لشکر 19 فجر، فرماندهی نیروی زمینی سپاه را بر عهده داشته و اکنون سمت معاون بازرسی قرارگاه خاتم الانبیاء را عهده دار است.

آنچه پیش روی شماست گوشه ای است از خاطرات سردار اسدی از روزهای حضورش در جنگ تحمیلی که اینگونه روایت می‌کند:


از من انکار و از آنها اصرار، حریف من که نشدند، رفتند از محسن رضایی دست‌خط آوردند که دیگر بهانه نداری، باید قبول کنی. رشید و رحیم صفوی هم پا درمیانی کردند تا بالاخره با شرط و شروط‌هایی پذیرفتم.

نه اینکه علاقه نداشتم دوباره در رأس یک یگان کار کنم. خودم هم از کار ستادی خسته شده بودم، ولی در آن وضعیت نمی‌توانستم بپذیرم که استان فارس ـ به جز تیپ امام سجاد(ع) ـ نیاز به یگان دیگری هم دارد. نگران بودم که نکند نیرو و امکانات مناسب به ما نرسانند و سرنوشت تیپ امام حسن(ع) که در جریان عملیات بستان منحل شد تکرار شود. برای همین از دکتر شجاعی و سیدحسام موسوی که با محسن پاکیاری به عنوان مسئولان سپاه استان فارس، آمده بودند منطقه تا رضایت من را بگیرند و تیپ دیگری درست کنند، قول گرفتم که فقط اسماً و رسماً نباشد. پای کار باشند و تا آخرش با ما بمانند.

تصمیم مسئولان، واگذاری تیپ 33 المهدی به استان فارس بود که خیلی زود عملی شد و علی فضلی آمد و یگانی را که فرماندهی‌اش را به عهده داشت، به ما واگذار کرد. مسئولان و رزمندگانی که در هسته مرکزی تیپ از شهرهای تهران، اصفهان، کاشان، و... بودند به جز تعداد اندکی، همه رفتند به یگان‌های استان خودشان و ما با امیرعلی امیری و لطف‌الله یداللهی که دو نفر از فرماندهان خوب و آماده رزم نواحی سپاه استان فارس بودند، کارمان را شروع کردیم. به فاصله اندکی، از سراسر استان فارس و حتی بوشهر که خودشان یگان مستقل نداشتند به تیپ المهدی نیرو تزریق شد و ما آماده رزم شدیم.

البته پیش از نقل و انتقالات و در حالی که من هنوز رئیس ستاد قرارگاه فتح بودم، مرحله اول عملیات رمضان در محدوده شرق بصره انجام شد. در این عملیات با اینکه در مراحل اولیه در دو محور، خطوط دفاعی دشمن درهم شکست و رزمندگان تا نهر کتیبان و کانال ماهی نفوذ کردند، اما به دلیل استحکامات سخت و متعدد دشمن، الحاق سایر محورها انجام نشد و با شهادت گروه زیادی از رزمندگان، مجبور به عقب‌نشینی شدیم.

یادم است عملیات شروع شده بود که رفتم به نیروها سری بزنم و وضعیت تیپ 8 نجف و 27 محمد رسول‌الله را بررسی کنم. سوار موتور شدم و خودم را به منطقه عملیاتی رساندم. بچه‌های تیپ 27 از خاکریز جدا شده بودند و عقب‌نشینی می‌کردند. تانک‌های عراقی هم مثل مور و ملخ می‌آمدند جلو و دشت را زیر آتش می‌گرفتند. نفربری از خط خودی داشت برمی‌گشت عقب. دقت کردم، دیدم حاج احمد کاظمی فرمانده تیپ 8 نجف است و یکی از نیروهایش به نام شهپری، خودم را به نفربر رساندم و گفتم که همین جا خاموش کنید و بمانید. حاج احمد گفت: «بابا! نمی‌خوام فرار کنم. تانک ها دارن می‌آن جلو. می‌خوام صد متر فاصله بگیرم که نفربر رو نزنن!» آمرانه با صدای بلند گفتم: «می‌گم همین جا خاموش کنید!»

حاج احمد، همیشه احترام بزرگتری من را داشت. مستأصل به شهپری گفت خاموش کند. ماشین که خاموش شد، به حاج احمد گفتم که این نفربر تو الان به مثابه شتر عایشه است. خیلی‌ها نمی‌دانند تو می‌خواهی بروی صدمتر عقب تر بایستی. فکر می‌کنند داری عقب‌نشینی می‌کنی و در روحیه همه تأثیر منفی می‌گذارد. گفت: «خب، تانک‌ها نفربر رو می‌زنن!» گفتم: «خب، بزنن! تو بیا پایین.» با شهپری آمدند پایین. لودری داشت از آنجا رد می‌شد. حاج احمد دوید طرف لودر و هر طور بود راننده اش را راضی کرد کنار نفربر، خاکریزی بزند. همه حرف های ما و پیاده شدن حاج احمد و راننده و زدن خاکریز شاید پنج دقیقه طول نکشید.

آخرین خاک‌ها روی خاکریز ریخته می‌شد که یک نفربر ارتشی از راه رسید. راننده اش افسر جوانی بود. سرش را آورد بیرون و به لهجه شمالی پرسید: «تانک‌های عراقی کجان؟» پرسیدم: «چطور؟» گفت: «ما موشک تاو داریم.» افسر جوان شش موشک تاو داشت که درست، شش تانک عراقی را به آتش کشید.

با آتش گرفتن تانک ها ورق برگشت. بچه‌ها روحیه گرفتند و عراقی‌ها را وادار به توقف کردند. بعدها هر جا شهید کاظمی، من را می‌دید، می‌خندید و می‌گفت: «یاد شتر عایشه به خیر!»

پس از عملیات رمضان، سه عملیات دیگر به نام‌های محرم، والفجر مقدماتی، و والفجر 1 طراحی شد که اولی با ارتش مشترک بود. دومی به سپاه واگذار شد و سومی را ارتش مدیریت کرد. در هر سه عملیات به سد سخت موانع عظیم و پیچیده عراق خوردیم و به رغم پیروزی‌های مقطعی، در مجموع راه به جایی نبردیم.

عراقی‌ها که قویاً به دنبال بستن راه‌های احتمالی نزدیک شدن ما به بصره بودند، علاوه بر ایجاد میادین وسیع مین و سیم‌های خاردار حجیم، یک کانال پرورش ماهی به طول سی کیلومتر و عرض یک کیلومتر را با پمپاژ آب، تبدیل به یک باتلاق بزرگ کرده بودند که با احداث کمین و سنگرهای متعدد و استحکامات مثلثی‌شکل، نفوذناپذیر شده بود. در میان این همه موانع، بشکه های دویست لیتری فوگاز تعبیه کرده بودند که پس از انفجار تا پنجاه متر اطراف آن، مواد آتش‌زای چسبنده‌ای پخش می‌شد و هر کسی را که در اطرافش بود در جا آتش می‌زد و از بین می‌برد. این موارد که نتیجه چند ماه فعالیت مهندسی عراق بود ما را دچار رکودی کرد که تا مدتی فکر و ذکر همه ما شده بود پیدا کردن راهی برای عبور از این موانع. با این وصف، ما بعدها با ابتکار و رشادت‌های بسیار رزمندگان، از همه موانع سخت عراق عبور کردیم، اما صدام، ناجوانمردانه و با کمک ابرقدرت‌ها به سلاح‌های شیمیایی متوسل شد.

البته به همه این‌ها جاسوسی منافقین را هم باید اضافه کرد. منافقین این طرف مرز، ستون پنجم عراق بودند و منافقین آن طرف مرز شدند عصای دست صدام در سرکوب مردم عراق و اذیت و آزار اسرای ایرانی، ما که در غافلگیر کردن عراق تخصص پیدا کرده بودیم، در این چند عملیات به راحتی برنامه‌هایمان افشا شد و عراق اطلاع بیشتری از روش‌های غافلگیر‌کننده ما پیدا  کرد.

در واقع، عملیات‌های رمضان، محرم، والفجر مقدماتی و والفجر1، توقف و گسست در پیروزی‌های بزرگ ما پدید آورد و روحیه‌ای دوچندان به عراقی‌ها بخشید. به خصوص که در همین ایام سرداران بزرگی چون حسن باقری و مجید بقایی هم شهید شدند و فضای قرارگاه به شدت محزون و ناامید‌کننده شده بود.

پس از این وقایع بود که محسن رضایی همه را در جلسه قرارگاه کربلا جمع کرد و گفت که دشمن روحیه گرفته و ما باید حتما با یک عملیات موفق‌، ورق را برگردانیم و شرایط را به نفع خودمان تغییر دهیم. شهید مهدی باکری در همان جلسه پیشنهاد داد، موقتاً جنوب را رها کنیم و به غرب کشور برویم و عملیاتی را در آنجا سامان بدهیم. حتی به جزئیات هم اشاره کرد و منطقه حاج عمران را برای ورود به خاک عراق توصیه کرد.

پس از بررسی‌های دقیق‌تر، طرح شهید باکری پذیرفته شد و قرار گذاشتیم شناسایی منطقه را آغاز کنیم. چند روز بعد رشید ما را خواست و گفت: «حاج عمران مال شما!» گفتم:«با سند یا بی‌سند!»‌خندید و گفت: «بچه‌ها رو بردار برو،‌سبیل این حاج‌عمران رو دود بده و گوشش رو بگیر و بیار تا سندش رو به نامتون کنیم» گفتم: «شما نون و آب ما رو تأمین کنید، سند باشه پیش‌کش!»

به همراه رشد با هلی‌کوپتر رفتیم ارومیه و بعد پیرانشهر و از آنحا راهی ارتفاعات قمطره شدیم تا بررسی اولیه انجام شده باشد.

منطقه خوش  آب و هوایی بود اما صعب‌العبور و ترسناک. گفتم: «خدا به دادمون برسه. از کجا اومدیم کجا!» رشد برای اینکه به ما دلداری بدهد گفت:«بچه‌های المهدی رو وزن کن بیار و بعد از عملیات وزن کن ببر. بعد می‌بینی که همه روبه‌راه شدن!» خندیدم و گفتم:« اگه برای خوردن بود که ور دل بابا و ننه‌شون بهتر می‌خوردن!».

ما در خوزستان از همان روزهای اول، با سختی و مرارت زیاد کارمان را پیش برده بودیم و عادت داشتیم به اینکه هفته به هفته غذای درست و حسابی به چشم نبینیم. روزهای اول در فارسیات بارها اتفاق افتاد که حاج موسی رضازاده برود قرارگاه و به جای غذا آجیل بیاورد و وقتی اعتراض کنیم، بگوید همین را هم با بدبختی گیر آورده‌ام  بخورید و ناشکری نکنید. بسته هدایای مردمی را که باز می‌کردیم، می‌دیدیم به همراه آجیل، یک پاکت سیگار و کبریت هم گذاشته‌اند. با ادامه جنگ، به تدریج وضع خورد و خوراک بهتر شده بود و همه یگان‌ها، ظهر که می‌شد غذای گرم به نیروها می‌دادند. اما در غرب کشور که سر وگوشی آب دادم، دیدم انگار یک دوره عسر و حرج دیگر را باید تجربه کنیم.

محسن رضایی رو کرد به برادر سنجی و گفت: « اسدی با نیروهایش.

سری به رضایت تکان داد و گفت: «چشم! هیچ مشکلی نیست. ما الان روزانه برای چهارصد نفر پخت می‌کنیم!»

ما قرار بود سه هزار نفر با خودمان ببریم. چیزی نگفتم. فقط چشم‌هایم را بستم و در دل گفتم:«خدایا! انگار دوباره می‌خوای فارسیات رو بیاری جلوی چشممون!


فارس

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:50 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

این رنگی نباشی نان نمی‌دهم

 
این رنگی نباشی نان نمی‌دهم
توی خانه می‌گفت: من به غیر «این رنگی» جماعت، نان نمی‌دهم. «این رنگی» را که او نمی‌گفت. جای این کلمه، رنگ تیم فوتبال محبوبش را می‌گفت.



 ۲۱ آبان ۹۰ اسطوره ای گمنام برای مردم ایران رخ نشان داد که تا قبل از آن فقط برخی خواص و دوستانش او را می شناختند. مردی که در بین آشنایانش هم شناخته شده نبود. حاج حسن طهرانی مقدم به گونه ای زیست که خودش می خواست و این مایه مباهات و فخر یک عبد صالح می تواند باشد. حاج حسن ارزوهایش دوربرد و به آسمانها می رسید و سرانجام در این روز خود نیز به آسمان شتافت و روزی خور در گاه حضرت حق شد.

شهید طهرانی مقدم همان که آوازه اش پیکره اسرائیل و آمریکا را لرزاند به قدری عادی و صمیمی زندگی می کرد که آدم های مختلفی با علایق و اعتقادات خاص خودشان خاطرات شیرینی از این فرزند امام خمینی(ره) و سرباز مطیع مقام معظم رهبری دارند که سعی می کنیم در این ایام که نزدیک شهادت وی است از این روایات دلنشین منتشر کنیم تا فقط یادی باشد از پدر موشکی ایران.

  


شهید حاج حسن طهرانی مقدم در جمع فرماندهان و دوستان (در تصویر سرلشکر عزیز جعفری فرماندهی کل سپاه پاسداران و سردار حاجی زاده و شهیدان سلگی و نواب نیز دیده می‌شوند)

                                                               

توی خانه می‌گفت: من به غیر «این رنگی» جماعت، نان نمی‌دهم.

«این رنگی» را که او نمی‌گفت. جای این کلمه، رنگ تیم فوتبال محبوبش را می‌گفت. چه فرقی می‌کند قرمز یا آبی. مهم این است که حاج حسن یک فوتبالی دو آتشه بود. از بچگی با توپ و گل کوچک بزرگ شده بود. خیلی هم حرفه‌ای بازی می‌کرد. جنگ اگر شروع نشده بود و مسیر زندگی‌اش را عوض نکرده بود، حتماً از تیم ملی سر در می‌آورد.

توی جبهه و در شرایط سخت با هر فرصتی بچه‌ها را جمع می‌کرد و توپی می‌انداخت وسط و شروع می‌کرد به یارکشی. همه دوست داشتند توی تیم حسن مقدم باشند. بازی که تمام می‌شد تک تک بچه‌های تیم مقابل را می‌بوسید. فرقی نمی‌کرد راننده‌اش باشد یا سربازش. فرمانده باشد یا بسیجی. همه را یک جور بغل می‌کرد و با دست پشتشان می‌زد. جوان‌تر که بود استادیوم هم می‌رفت. حتی در شرایط سخت. مثل آن دفعه که با یکی دیگر از فرماندهان سپاه عازم جبهه بود. سر راهشان از تماشای دربی هم جا نمانده بودند. همانجا که وقتی وسط بازی اذان شده بود، حاج حسن مهرش را درآورده بود و میان آن همه سر و صدا و هیجان و رنگ نمازش را خوانده بود.

آن روزها زمان جنگ بود. جبهه آدم‌ها را عوض می‌کرد. ایده‌آل‌هایشان را می‌آورد توی زندگی معمولی‌شان. می‌توانستند کارهای خرق عادت بکنند بین مردمی که روزمرگی زندگی‌شان را به گند کشیده بود. ولی حاج حسن حتی بیست سال بعد از آن روز که شده بود عضو هیئت مدیره باشگاه پیکان و بعد صباباتری، هنوز هم همان طور فکر می‌کرد که آن روز توی استادیوم آرزویش را کرده بود. می‌گفت: «باید آنقدر روی فرهنگ ورزشکاران و ورزش دوستان کار کرد که وقت اذان صد هزار نفر توی استادیوم آزادی نماز جماعت بخوانند!» البته این علامت تعجب را که او نمی‌گذاشت آخر جمله‌اش. خیلی جدی می‌گفت این حرف را و اگر اجازه می‌دادند کار کند حتماً روزی به این حرفش می‌رسیدند و به جای این که از شنیدنش تعجب کنند از دیدنش تعجب می‌کردند.

فارس
 

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:50 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حماسه‌ ناگفته شهید «علی تجلایی» در سوسنگرد

حماسه‌ ناگفته شهید «علی تجلایی» در سوسنگرد
شهادت می‌دهم که در حساس‌ترین لحظه‌های پایانی شکست حصر سوسنگرد فرماندهی،مدیریت و شجاعت شهید «علی تجلایی» بود که موجب شد مدافعان داخل شهر در برابر آتش بی‌امان دشمن ایستادگی کنند.

 

 


 

اگر بخواهیم «صادق حیدرخانی» که یکی از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است را به صورت مختصر معرفی کنیم، باید گفت: او بعد ازپیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی،همزمان با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، زیر نظر «ابوشریف» (عباس آقازمانی) که از فلسطین به تهران آمده بود، دوره‌های نظامی و چریکی را گذراند و سپس فرماندهی «گردان 5» سپاه را عهده‌دار شد. از جمله حوزه فعالیت‌های این گردان می‌توان به حفاظت از نهادهایی چون:«زندان اوین»،«محل برگزاری نماز جمعه تهران»،«مجلس شورای اسلامی»،«لانه جاسوسی»، «مجلس خبرگان رهبری» و «فرودگاه مهرآباد تهران» اشاره کرد.

 

 

«حیدرخانی» با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در روز پنجم مهرماه سال 59 استعفانامه خود را به «ابوشریف» تحویل داد و به تنهایی راهی شهر اهواز شد. در آنجا مسئول عملیات و فرمانده عملیات «محور سوسنگرد» شد. در «عملیات شکست حصر سوسنگرد» فرماندهی مدافعان این شهر را بر عهده داشت و در اواخر سال 59 «مرکز عملیات جنگ سپاه» را تشکیل داد. همچنین حیدرخانی در سال 61 به پیشنهاد شهید سپهبد «علی صیاد شیرازی» دوره «دافوس»(دوره عالی فرماندهی و ستاد) را در دانشگاه ارتش گذراند و از سال 62 تا 68 مسئول آموزش فرماندهان سپاه شد.علاوه بر این توضیحات، حیدرخانی «فرماندهی عملیات تیپ 17 قم»، «فرماندهی قرارگاه فجر»، «مسئول دانشگاه دفاع مقدس»، «مسئول پژوهشگاه مطالعات استراتژیک و سازمان تحقیقات و پژوهش جنگ» و چاپ نخستین مجله علمی بسیج مستضعفین را هم در کارنامه خود دارد.

 

 

وی درباره مدیریت و فرماندهی و چگونگی آشنایی‌اش با شهید «علی تجلایی» می‌گوید: در همان نخستین روزهای جنگ بود که شهید حاج داود کریمی که آن زمان مسئول عملیات سپاه در گلف(پایگاه منتظران شهادت) بود، با من تماس گرفت و گفت: تعدادی از نیروهای تبریزی به سرپرستی شهید «رحمان دادمان» به جمع شما خواهند پیوست. تقریبا اوایل آبان‌ماه 1359 بود که شهید دادمان، «علی تجلایی» را به من معرفی کرد.از آنجایی که برخی از خطوط دفاعی ما در محور بستان و دهلاویه ضعیف بود؛ در نظر گرفتیم که این گروه از رزمندگان تبریزی با فرماندهی شهید «تجلایی» در آنجا مستقر شوند. پس از آنکه عراق حمله گسترده خود را با تمام قوا با هدف تصرف خوزستان آغاز کرد و همین طور به سمت سوسنگرد و پیشروی داشت، از آن گروه تبریزی خواستم که برای دفاع به داخل شهر بیایند تا همه نیروهای یک جا باشند.

 

 

به دنبال آتش سنگین دشمن و پیشروی نیروهای عراقی، حلقه محاصره شهر سوسنگرد هر لحظه تنگ‌تر شدن بود. تعدادی از مردم در شهر باقی مانده بودند. برای همین با شهید علی تجلایی مردم را سازماندهی کردیم که با «بَلم» و تعدادی قایق از رودخانه کرخه به عقب بروند. مدیریت، فرماندهی، هوش، شجاعت، ایثار و اخلاص شهید تجلایی باعث شد تا در آن لحظه‌های حساس او به جانشینی خودم در شهر منصوب کنم.

 

 

حدود چهار روز شهر در محاصره بود. آن زمان شهید «اسماعیل دقایقی» که فرمانده سپاه سوسنگرد بود در شهر حضور نداشت و عملا من فرماندهی را بر عهده گرفته بودم. با شهید تجلایی مدافعان داخل شهر را در گروه‌های 9 نفره سازماندهی کردیم و به هر یک جیره جنگی و غذایی آن‌ها را دادیم تا در ورودی‌های شهر مستقر شوند. 350 نفر رزمنده در عملیاتی،چهار شبانه‌روز بدون آب،غذا، مهمات،سنگر،اسلحه و «بی‌سیم» در برابر ارتشی با در اختیار داشتن توان رزمی و زرهی بسیار بالا مقاومت کردند. در این عملیات حدود 250 نفر از رزمندگانی که در محاصره عراقی‌ها بودند شهید و مابقی نیز مجروح شدند. همه رزمندگانی که در شهر حضور داشتند پرپر شدند و دیگر کسی توان ایستاده جنگیدن را نداشت چرا که همه بر اثر اصابت تیر مستقیم یا ترکش خمپاره مجروح شده بودند.

 

حدود 18 نفر از بچه‌های ما پس از مقاومت و جنگ تن به تن در روستای «ابوحمیظه» بر اثر اصابت گلوله تانک به شهادت رسیدند.

 

شهر دائما" بمباران می‌شد و بنابر موقعیت دفاع شهری تصمیم گرفتم که مقر فرماندهی،«مسجد جامع شهر سوسنگرد» باشد. هرچه را که داشتیم به مسجد منتقل کردیم و به همه یگان‌ها و نیروها نیز برای آنکه نظم و برنامه‌ریزی حاکم شود گفتم به آنجا بیایند. روز بیست و پنجم آبان‌ماه 59،من و شهید تجلایی سوار بر موتورسیکلت به سرکشی از نیروها پرداختیم. شهر زیر شدیدترین آتش خمپاره و توپخانه‌ای کامل قرار داشت. در حین سرکشی به نیروهای دور شهر که کوچه و خیابان‌های آن فاقد سنگر بودند، چندین بار منور گلوله‌هایی که از کنار گوشمان عبور می‌کرد را شاهد بودم. حتی گلوله‌ها موتور و لباس‌هایمان را سوراخ کرد اما به خودمان اصابت نکرد. حدود ساعت پنج یا شش بعد از ظهر بود که گلوله خمپاره‌ای در کنارمان فرود آمد و باعث شد تا ما بر زمین بخوریم. وقتی به هوش آمدیم، متوجه شدم که پای راستم از ران چاک خورده است به طوری که استخوان پایم را می‌دیدم. شهید تجلایی نیز از کمر مجروح شده بود اما می‌توانست راه برود. با چفیه‌اش پایم را بست و با موتورسیکلت هم که تقریبا بدنه‌اش پر از ترکش شده بود به مسجد رفتیم.

 

با رسیدن به مسجد جامع شهر سوسنگرد، از رزمندگان خواستم که من را در بالاترین نقطه مسجد بستری کنند تا از آن ارتفاع بلند بتوانم به شهر اشراف داشته باشم. علاوه بر این دستور دادم که همه مجروحان را هم در کنار من بستری بکنند تا آخرین اوضاع و شرایط شهر را جویا بشوم و متناسب با آن طرح ریزی بکنم. شهادت می‌دهم در آن شرایط نامناسب و لحظه‌های پایانی و حساس فرماندهی، مدیریت و شجاعت شهید علی تجلایی بود که موجب شد مدافعان شهر در برابر آتش بی‌ امان دشمن ایستادگی کنند. حضور او به من آرامش قلبی می‌داد و من در آن زمان که گمان می‌کردم تنها هستم، به واسطه خدا در شعاع صلابت و قدرت علی تجلایی به آرامش می‌رسیدم و دلگرم می‌شدم. ایمان، خلوص، تواضع شهید علی تجلایی باعث شده بود هرگاه که به او می‌گفتم تو فرماندهی کن می‌گفت من خدمتگذار هستم و به عنوان بسیجی آمده‌ام تا خدمت کنم.

 

نخستین روز از آغاز محاصره شهر سوسنگرد یعنی 22 آبان 1359 بسیار سخت گذشت. هر چند روز قبل آن با شهید آیت‌الله مدنی در تماس بودم و حاج داود کریمی نیز دائم ارتباط داشت. اما هجوم دشمن شرایط را جور دیگری رقم می‌زد. حاج داود کریمی بعدا به من گفت: برای شکست حصر سوسنگرد حتی آبدارچی پایگاه گلف را هم همراه خود آورده بودیم.

 

هرگاه به آبان ماه نزدیک می‌شویم من یاد حماسه سوسنگرد می‌افتم و به این فکر می‌کنم که چگونه مدافعان در نهایت مظلومیت ایستادند و میثاق شهادت بستند تا شهر را حفظ کنند. باید همه مردم با این حماسه و مدافعان سوسنگرد آشنا شوند تا بدانند انقلاب و دفاع مقدس چگونه حفظ شد و به پیروزی رسید.

 

به گزارش ایسنا، پیش از آغاز رسمی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، علی تجلایی مأموریت یافت به اتفاق چند تن راهی افغانستان شود تا علیه نیروهای متجاوز شوروی سابق ، مردم مسلمان آن کشور را یاری کند . او برای ورود به افغانستان که مرزهایش تحت کنترل شدید ارتش سرخ بود، از شناسنامه افغانی استفاده کرد.

 

در پاکستان، تجلایی برای «تأسیس مرکز آموزش فرماندهی برای مجاهدین افغانی» ، حفاظت از نماینده امام در افغانستان، و حمل وجه نقد برای مجاهدین، برنامه دقیقی تهیه کرد.در افغانستان، حدود 300 نفر از مجاهدین افغانی که اغلب سطح علمی بالایی داشتند، زیر نظر تجلایی آموزش دیدند. به ابتکار او، در چندین نقطه افغانستان، راهپیمایی‌هایی علیه آمریکا ترتیب داده شد. او اغلب اوقات به مناطق پدافندی مجاهدین می‌رفت و چگونگی گسترش خط پدافندی، آرایش سلاح و نیرو و حدود ارتش را برای آنها تشریح می‌کرد . تجلایی و یارانش چهار ماه تمام به آموزش فرماندهان افغانی پرداختند و به ایران بازگشتند، چرا که جنگ ایران و عراق آغاز شده بود . تجلایی بلافاصله پس از ورود به ایران ، راهی جبهه‌های جنوب شد و در نبردهای دهلاویه شرکت جست و پس از آن در حماسه سوسنگرد ، حضور فعالی داشت.

 

سختگیری شهید علی تجلایی در آموزش نیروهای رزمنده به حدی بود که در میان نیروها به «علی رگبار» معروف شده بود .تجلایی در سال 1360 ، با خانم «انسیه عبدالعلی‌زاده» ازدواج کرد.بعد از آن به عنوان فرمانده گردان‌های «شهید آیت الله قاضی طباطبایی» و «شهید آیت الله مدنی» ( نیروهای اعزامی آذربایجان ) به جبهه اعزام شد. ابتدا در جبهه‌های نبرد پیرانشهر ، مسئول عملیات بود . پس از آن در عملیات «فتح المبین»، در فروردین 1361 ، با سمت فرماندهی گردانهای آیت الله مدنی و آیت الله قاضی طباطبایی شرکت کرد. همچنین در عملیات الی‌بیت المقدس نیز با سمت جانشین تیپ «عاشورا» در جبهه حضور یافت.علی تجلایی در سال 1362 ، به سمت معاونت آموزشهای تخصصی سپاه منصوب شد.

 

در سال 1362،در عملیات «والفجر2»حضور یافت و بعد از آن به تهران اعزام شد تا دوره «دافوس»(دوره عالی فرماندهی و ستاد) را بگذراند . در همین زمان دخترش «حنانه» به دنیا آمد . با وجود کار بسیار و تحصیل و مباحث فشرده ، همه وظایف خانه را خود انجام می‌داد.در عملیات «خیبر» نیز شرکت کرد . پس از آن مسئولیت طرح و عملیات «قرارگاه خاتم الانبیاء (ص)» به او واگذار شد . او در 24 اسفند سال 63 در ادامه عملیات پیروزمندانه «بدر» به درجه رفیع شهادت نایل آمد.

 


ایسنا

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:51 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطره ای از شهید ابراهیم هادی

خاطره ای از شهید ابراهیم هادی
جایزه قهرمانی مسابقه نقدی بود.مسابقه فینال برگزار شد.اما ابراهیم آنقدر ضعیف کشتی گرفت تا حریفش قهرمان شود!
 
 
 

 

خاطره از دوستان شهید

سالهای اول دهه 50 رافراموش نمی کنم.مسابقه کشتی جوانان بود.ابراهیم دراوج آمادگی به سر می برد.وزن 74 کیلو.در مسابقات قهرمانی تهران همه حریفان را از پیش رو برداشته بود.بیشتر آنها را با ضربه فنی!

حریفان فینال او همان سال قهرمان ارتشهای جهان شده بود.گفتم:داش ابرام.این حریف تو خیلی قوی نیست.تا اینجا هم شانسی اومده. مطمئن باش سریع پیروز می شی.فقط بادقت کشتی بگیر!

جایزه قهرمانی مسابقه نقدی بود.مسابقه فینال برگزار شد.اما ابراهیم آنقدر ضعیف کشتی گرفت تا حریفش قهرمان شود!

این را حریفش می گفت.قبل از مسابقه به ابراهیم گفته بود:من می خواهم ازدواج کنم. به این جایزه خیلی احتیاج دارم.مادرم هم اینجا آمده.من می دونم که تو پیروز می شوی اما من روضربه نکن! کاری کن ما زیاد ضایع نشیم!

برای همین ابراهیم کار عجیبی کرد. مثل پوریای ولی. مردانگی را به نمایش گذاشت. ابراهیم نفسش را ضربه کرد. و اورا از این قبیل کارها زیاد انجام می داد. هر کاری برای شکستن نفس لازم بود دریغ نمی کرد !

از باربری در بازار ! تا رسیدگی به خانواده های بی سرپرست و...

ورزشکار بود. چهره زیبا و بدن ورزیده داشت. اما همیشه موهایش را از ته می زد ! لباس گشاد می پوشید ! مبادا دچار هوای نفس شود و...

رفته بودیم دیدن عارف وارسته حاج میرزا اسماعیل دولابی.ایشان رو کرد به ابراهیم وگفت:آقا جان مارا نصیحت کن !ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. می گفت :حاج آقا مارا خجالت ندین.

مداح بود صدای زیبایی داشت .در منطقه برای رزمندگان مداحی می کرد.بیشتر برای حضرت زهرا (ع) می خواند.یکبار مسئله ای پیش آمد که گفت:دیگر نمی خوانم دگر مداحی نمی کنم.!

اما صبح روز بعد دوباره شروع به مداحی کرد.حضرت زهرا (ع) رادر خواب دیده بود.فرموده بودند:نگو نمی خوانم ما تورا دوست داریم.هرکس گفت بخوان تو هم بخوان.

در منطقه گیلان غرب مسئول اطلاعات بود.در جنوب هم جزء نیروی اطلاعات لشکر بود.قبل از عملیات والفجر مقدماتی از همه رفقا خدا حافظی کرد. گویی میدانست زمان دیدار فرارسیده است.

در شب اول حمله خودش را به بچه های گردان کمیل رساند. با شجاعت پنج در کانال کمیل در جنوب فکه مقاومت کرد . بیشتر بچه های مجروح را به عقب فرستاد.

روز 22 بهمن 61 عراقی ها آماده شدند که به کانال حمله کنند . ابراهیم باقی مانده بچه ها را به عقب فرستاد . او تنها با ملاوک خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید . حتی جنازه اش پیدا نشد.

معلم وارسته ، ورزشکارخود ساخته ، مداح دلسوخته ، ابراهیم هادی در فکه ماند تا خورشیدی باشد ،  برای راهیان نور.

منبع: کتاب شهید گمنام 

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نماز اول وقت به جای پاسخ تلفن رئیس جمهور

نماز اول وقت به جای پاسخ تلفن رئیس جمهور
شهید «علی اخوین انصاری» استاندار شهید گیلان توجه ویژه ای به نماز اول وقت داشت به طوری که یکبار وقت نماز بدون توجه به تلفن رییس جمهوری وقت (بنی صدر) گفت: وقت نماز است بعدا خودم تماس می گیرم.

 

 

 

 "حمیده دانش کاظمی" همسر شهید «علی اخوین انصاری» در کتاب "استاندار آسمانی" درباره این شهید می گوید: یک روز وقت نماز مغرب و عشا تلفن به صدا درآمد به طرف آن رفتم.

اذان از تلویزیون در حال پخش بود و شهید انصاری وضو گرفته و روی سجاده اش نشسته بود تا نماز بخواند.

گوشی را برداشتم، آقایی مودبانه گفت: آقای استاندار تشریف دارند؟

من که انصاری را می دیدم، گفتم: بله اینجا هستند.

وی گفت: آقای رییس جمهور با ایشان کار دارند.

من هم فورا گفتم: علی گوشی را بگیر، آقای بنی صدر با شما کار دارند.

در این اثنا که کمتر از یک دقیقه طول کشید، مرتب به علی می گفتم، آقای رییس جمهور با شما کار دارند، آن طرف صدای آقای بنی صدر را هم می شنیدم.

فورا گفتم: علی آقای رییس جمهور پشت خط هستند، این را بنی صدر هم شنید اما علی حاضر به آمدن پای گوشی تلفن نبود.

با صدای بلند گفت: به آقای رییس جمهور بفرمایید، وقت نماز است ، عجلو بالصلوه قبل الفوت، عجلو به التوبه قبل الموت، بعد از نماز خودم تماس می گیرم.

علی بلافاصله قامت بست و نمازش را شروع کرد، بنی صدر که صدای انصاری را شنیده بود با حالتی عصبانی گفت: بگویید متشکرم و محکم گوشی را سر جایش کوبید.

شهید علی انصاری سوم خرداد سال 1323 در شهرستان رودسر استان گیلان به دنیا آمد و در 15 تیر سال 1360 و در چهارمین روز ماه مبارک رمضان در خیابان لاکانی رشت مورد هجوم ناجوانمردانه منافقان قرار گرفت و به مقام عالی شهادت نائل شد.

استانداری استان گیلان آخرین مسوولیت مهندس شهید انصاری بود که در کنار آن، عضو هیات علمی و مسوولیت دانشگاه فنی گیلان را نیز برعهده داشت. 


 شهدای ایران

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها