0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خلبانی که سرش را با کلاه بریدند

خلبانی که سرش را با کلاه بریدند
عده‌ای تا مدت‌ها گمان می‌کردند شهید چاغروند، عامل بمباران‌‌های لرستان است

 

عراقی‌ها اول کمک خلبان‌ها را اسیر کردند و برای شهید چاغروند شرط گذاشتند که اگر به امام و نظام جمهوری اسلامی توهین کند وی را نمی‌کشند. وقتی قبول نکرد با چاقو ضربه‌ای به او زدند و تهدید کردند اگر توهین نکنی سرت را می‌بریم.

سردار داوود غیاثی راد با اشاره به خصوصیات سرلشکر خلبان، شهیدغلامرضا چاغروند بیان کرد: این شهید از جمله ارتشیان انقلابی بود که پیش از انقلاب در منطقه اصفهان و خرم آباد تصاویر و اعلامیه های امام خمینی را پخش می کرد و از این رو بسیاری از شخصیت های ارتشی که وی را می شناسند می گویند اولین نفری که عکس امام را به ما نشان داد غلامرضا بود.

وی افزود: پس از انقلاب نیز داوطلبانه وارد کمیته انقلاب اسلامی می شود و فعالیت های انقلاب خود را پی می گیرد. با شروع جنگ تحمیلی از آنجا که خلبان هلیکوپتر 218 بود و بنا به وظیفه خود کار پشتیبانی و انتقال تجهیزات جنگ را انجام می دهد و داوطلبانه در منطقه ایلام به رزمندگانی که مشغول نبرد با صدام بودند کمک و تجهیزان می رساند. در عملیات محرم به دلیل جلو آمدن عراقی ها فرمانده دستور عقب نشینی نیروها را می دهد. مردم روستا وقتی هلیکوپتر ایرانی را می بینند سعی می کنند با داد و فریاد به خلبان بفهمانند که عراقی ها روستا را محاصره کردند اما شهید چاغروند که برای کمک به نیروها به محل رفته بود متوجه موضوع نمی شود و هنگامی که مورد اصابت تیرهای دشمن قرار می گیرد می فهمد که محاصره شده است.

سردار غیاثی راد درباره نحوه شهادت این شهید عنوان کرد: عراقی ها اول کمک خلبان ها را اسیر می کنند و برای شهید چاغروند شرط می گذارند که اگر به امام و نظام جمهوری اسلامی توهین کند وی را نمی کشند. عراقی ها وقتی می بینند قبول نمی کند کاردی به او می زنند و تهدید می کنند اگر توهین نکنی سرت را می بریم. وقتی شهید چاغروند حاضر نمی شود به امام توهین کند سرش را با همان کلاه خلبانی از تن جدا و در منطقه کشاورزی اطراف پرت می کنند.

وی افزود: یکی از کشاورزان جلیزی شب هنگام  به محل شهادت می رود و جنازه را پیدا و خاک می کند. وقتی افسران عراقی می فهمند دستور می دهند تا کسی که جنازه را دفن کرده است اسیر و تنبیه شود.

وی با بیان اینکه بعد از شهادت شایعات زیادی در خصوص اینکه شهید چاغروند با هلیکوپتر و تجهیزات نظامی به عراق پناهنده شده است قوت می گرد، تصریح کرد: تا دو سال خبری از این شهید نبود. زمانی که صدام شهرهای خرم آباد را بمباران می کرد مردم به خانه این شهید می آمدند و می گفتند غلامرضا با اطلاعاتی که به صدام داده باعث این بمباران ها است.

سردار غیاثی ادامه داد: دو سال بعد با اجازه سازمان ملل اسرای همرزم شهید چاغروند در نامه هایی که می نویسند به نحوه شهادت وی و اینکه چگونه جلوی آنها سرش را بریدند اشاره می کنند. خانواده شهید پیگیری می کنند و پس از پرس و جو از اهالی روستا، محل سقوط هواپیما و محل شهادت نشانه گذاری می شود و جنازه و کلاه را پیدا می کنند.

یادآور می‌شود؛ "جلیزی" از روستاهای ایلام است که در دوران دفاع مقدس مدتی به تصرف دشمن درآمد و برخی مردم آن کشته و برخی دیگر به اسارت نیروهای بعثی درآمدند. این روستا در 30 کیلومتری منطقه عملیاتی شرهانی واقع شده و محل شهادت شهید غلامرضا چاغروند است.


نگارنده : fatehan1 در 1393/9/4 9:9:48
 
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  8:29 PM
تشکرات از این پست
farhad6067 shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطره بازیگر معروف طنز از عملیاتهای جبهه

خاطره بازیگر معروف طنز از عملیاتهای جبهه
قبل از اجرای عملیات «خیبر»، قرار گذاشتیم از شب تا صبح با اجرای برنامه تئاتر بخندیم و رزمنده‌ها را بخندانیم. آن شب به سنگر مقابل گفتم که من در نقش پدر داماد هستم، عباس آقا داماد است، آقای نوری عروس خانم و پدر عروس و مادر عروس هم دو نفر از رزمنده‌ها بودند.


مهران رجبی گفت: انقلابی بودن همان تفکر بسیجی داشتن است، افراد انقلابی که توانستند حرف‌شان را به کرسی بنشانند، تفکر بسیجی داشتند.
«مهران رجبی»  در خصوص تفکر بسیجی گفت: این تفکر موفق‌ترین و مؤثرترین تفکر برای انسان‌های انقلابی است؛ اگر افراد انقلابی توانستند حرف خود را به کرسی بنشانند، به خاطر این تفکر بود.


وی ادامه داد: انقلابی بودن‌ همان تفکر بسیجی داشتن است. نمی‌شود و نبوده که تفکر بسیجی با شکست جریان انقلاب مواجه شود، حتی اگر با شکست ظاهری مواجه شود، اما این تفکر، تفکر پیروزی است. اگر هم طرف مقابل ظاهراً پیروز شده باشد، از این تفکر در امان نخواهد بود.

این بازیگر سینما و تلویزیون در خصوص حضورش در جبهه گفت: بنده در ابتدای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در ستاد جنگ‌های نامنظم بودم و بعد از سازماندهی سپاه به عضویت بسیج درآمدم و در آن قالب به جبهه اعزام شدم.

وی بیان داشت: بسیجیانی که تحت فرمان ولی امر برای اقامه جهاد وارد جنگ می‌شدند، حال و هوای وصفی‌ناپذیری داشتند؛ آنها از خوشی حالشان، روی زمین بند نبودند و با نشاط حقیقی و مقتدرانه در صحنه‌های دفاع مقدس حضور داشتند. به نظر من حال و هوای آن زمان همه‌اش عبادت بود. چه در حال انجام فریضه‌های دینی و چه در گفت‌و شنودهای رزمندگان با یکدیگر. این حال و هوا را رزمنده‌ها درک کرده بودند.

رجبی با بیان خاطره‌ای از نشاط رزمندگان بسیجی در جبهه گفت: در دوران دفاع مقدس بسیار بانشاط و با روحیه بودیم، یادم می‌آید که قبل از اجرای عملیات «خیبر»، قرار گذاشتیم از شب تا صبح با اجرای برنامه تئاتر بخندیم و رزمنده‌ها را بخندانیم. آن شب به سنگر مقابل گفتم که من در نقش پدر داماد هستم، عباس آقا داماد است، آقای نوری عروس خانم و پدر عروس و مادر عروس هم دو نفر از رزمنده‌ها بودند. آن شب به خواستگاری رفتیم. عروس خانم چادر سرش بود و چایی می‌آورد و ... چنین برنامه‌ای داشتیم. در آن سنگر کسی نبود که نخندد. هنوز هم آن لحظات جزو لحظات شیرین عمر ما به شمار می‌رود.




 فارس

 

 
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  8:30 PM
تشکرات از این پست
farhad6067 shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای توزیع اعلامیه‌های انقلابی توسط شهیدان هاشمی و علم‌الهدی

ماجرای توزیع اعلامیه‌های انقلابی توسط شهیدان هاشمی و علم‌الهدی
برادرشهیدهاشمی روایت می‌کند: همراه شهید علم‌الهدی و گروه منصورون اعلامیه‌ها را توزیع می‌کردند. از روی نوار سخنرانی‌های امام اعلامیه‌ها را دست‌نویس می‌کردند. حتی به این مقدار هم بسنده نکرده و همراه سیدحسین یکی از میکده‌ها را آتش زدند. 

  علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشکر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره عارف هاشمی برادر شهید می‌آید:

علی ارتباط خاصی با مسجد داشت شاید همین ارتباط باعث می‌شد تا تمامی اقشار مردم از بزرگ و کوچک به او احترام بگذارند و او را دوست داشته باشند. علی روزهای دوشنبه مسجد را نظافت می‌کرد هم مکبر بود و هم مرید مسجد. خاطرم هست یک روز یکی از دوستانش آمد و گفت: «می‌خواهیم برویم مسابقه فوتبال علی کجاست؟» می‌دانستم وقتی حاجی خانه نباشد حتماً در مسجد است و اگر در مسجد نباشید زمین فوتبال است به همین دلیل به او گفتم: «حتماً رفته است مسجد».

دوستش رفته بود مسجد و دیده بود حاجی شلوارش را بالا زده و دارد حیاط می‌شوید به او می‌گوید «علی بیا برویم مسابقه فوتبال دارد شروع می‌شود» علی گفته بود: «بیا مسجد را تمیز کنیم وقتی برای نماز آماده شد با هم می‌رویم مسابقه». به این طریق دوستش را وارد مسجد و او را برای ورود به این فضا تشویق کرد.

اواخر سال 55 فعالیت‌های هلی بیشتر جنبه انقلابی پیدا کرده بود. همراه شهید حسین علم‌الهدی و گروه منصورون اعلامیه‌ها را می‌نوشتند و توزیع می‌کردند. نوارهای سخنان امام را می‌آوردند و از روی آن‌ها اعلامیه‌ها را دست نویس می‌کردند. بعضی اوقات من یا خواهرم هم همراه علی می‌رفتیم علی ما را روی دوشش می‌گذاشت تا اعلامیه‌ها را در خانه‌ها بیندازیم.

ساواکی‌ها دنبالش بودند اما از آنجا که او را نمی‌شناختند مرتب او را دنبال می‌کردند ولی نمی‌توانستند دستگیرش کند حتی کار به جایی رسید که تانک آورده بودند جلوی خانه‌مان و همسایه‌های مجاور گذاشتند رفتند مادرم می‌گفت: «برایمان هدیه تانک آورده‌اند». بعضی اوقات توی زنبیل رنگ و اسپری می‌گذاشت و می‌داد دست من و خواهرم. از آنجا که ما بچه بودیم کسی به ما شک نمی‌کرد.

سر و وضعی برای ما درست می‌کرد که هرکس ما را می‌دید فکر می‌کرد حتماً مادرمان ما را کتک زده و فرستاده نانوایی تا نان بخریم. می‌رفتیم سرکوچه می‌ایستادیم و کسی هم به ما کاری نداشت بعد هم او می‌آمد و شعار را روی دیوار می‌نوشت و می‌رفت و بعد هم ما زنبیل برمی‌داشتیم و برمی‌گشتیم خانه.

حتی به این مقدار هم بسنده نکرد و همراه سیدحسین یکی از میکده‌ها را آتش زده بود اما باز هم ساواکی‌ها نتوانستند علی را پیدا کنند و یا مدرکی برعلیه‌اش به دست آورند. چندین بار دستگیر شد اما بعد از اینکه او را کتک می‌زدند و می‌دیدند نمی‌توانند حرفی از او بکشند از ماشین پرتش می‌کردند بیرون و می‌رفتند.

تسنیم

نگارنده : fatehan1 در 1393/9/3 11:57:36
 
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:19 PM
تشکرات از این پست
farhad6067 shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نامه‌ای در اسارت که زن و شوهر را آشتی داد

نامه‌ای در اسارت که زن و شوهر را آشتی داد
گفت نامه را بده من بنویسم. نمی‌دانم چه نوشته بود که بعد از آن همسرم دیگر حرفی از طلاق نزد. 

  خواهر شهید مجتبی احمد خانیها تعریف می کند: چند سال بعد از شهادت برادرم در اسارت، یکی از دوستانش خانواده ما را پیدا کرد و ماجرای واسطه شدن مجتبی برای آشتی دادن خودش و همسرش را شرح داد.

وی گفت: "مدتی از اسیر شدنم می گذشت. همسرم از اینکه در اسارت بودم ناراحت بود و اظهار نارضایتی می کرد. می گفت از اینکه نمی دانم کی آزاد می شوی خسته شده ام و طلاق می خواهم.
برادرهای وی هم مدام به او می گفتند شوهرت برنمی گردد پس طلاقت را بگیر.

می خواستم جواب نامه همسرم را که درخواست طلاق کرده بود بدهم. مانده بودم توی اسارت چه کار کنم و چه چیزی بنویسم. قضیه را برای مجتبی تعریف کردم. همانجا مجتبی گفت که نامه را بده من بنویسم. نمی دانم مجتبی چه نوشته بود که بعد از آن همسرم دیگر حرفی از طلاق نزد.

پس از آزاد شدن و برگشتن به خانه دیگر حرفی از جدایی نشد و سال هاست که با همسرم به خوبی و خوشی زندگی می کنیم. انگار نوشته های مجتبی کار خودش را کرده بود."

منبع : راهیان نور

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:19 PM
تشکرات از این پست
farhad6067 shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهیدی که دادِ صدام را درآورد+عکس

شهیدی که دادِ صدام را درآورد+عکس
نفرات آن‌ها کم‌تر از یک دهم لشگر عراق بود، ۱۶۰ تانک لشگر متجاوز بعثی را منهدم کردند و ارتش صدام را به عقب راندند به‌گونه‌ای‌که‌ به‌علت خسارت سنگینی که کماندوهای نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به لشگر تانک صدام وارد آوردند بعد از اشغال خرمشهر، صدام متجاوز، خرمشهر را «گورستان لشگر تانک» خود نامید.

 شهید محمدعلی صفا، در سال ۱۳۲۸ در بجنورد چشم به جهان هستی گشود. 

محمدعلی پس از گذراندن مقطع تحصیلی ابتدایی در دبستان ابن سینا، دوره متوسطه را در دبیرستان همت به پایان رساند و سپس وارد ارتش شد. با توجه به این‌که هدف ارتش در آن هنگام تشکیل یک پایگاه کماندویی در ایران بود و شهید صفا نیز در رشته‌های مختلف ورزشی از جمله کاراته و کونگ‌فو مهارت ویژه‌ای داشت، پس از پشت سر گذاشتن دوره‌های انتخابی در ایران، برای تکمیل دوره‌های تخصصی کماندویی در پایگاه کماندویی رویال مارین انگلستان – معروف به «پایگاه موش‌های صحرا» – انتخاب گردید.

 

  
محمدعلی به مدت یک سال، دوره کماندویی را در انگلستان گذراند و توانست علاوه بر دوره‌های تخصصی تارزان کورس، پریدن از ارتفاع‌های بلند آبشار و کوه و دوره‌های رزمی، مدرک تخصصی «S. P. S» شکار تانک را نیز از پایگاه مورد اشاره دریافت دارد. شهید صفا سپس به ایالات متحده فرستاده شد و موفق شد در پایگاه جان. اف. کندی پس از طی مراحل آموزشی سخت و طاقت‌فرسا، مدرک تخصصی انهدام ناوهای جنگی را هم از آمریکا کسب کند. محمدعلی از جمله کسانی بود که به‌واسطه انجام عملیات‌های عالی و بی‌نظیرش در پایگاه‌های کماندویی، برای دوره‌های کماندویی در جنگل‌های آمازون – که به «زندگی در شرایط سخت» معروف است – انتخاب شده بود.

با شروع جنگ تحميلي، شهيد صفا با قبول مسؤوليتهاي مختلف، فرماندهي کماندويي نيروي دريايي ارتش را براي نابودي رژيم عراق و آزادسازي خرمشهر برعهده گرفت. از آنجا که شهيد صفا آموزشهاي تخصصي کماندويي را در کشورهاي مختلف گذرانده بود، به تاکتيکهاي جنگي و استرا تژيکي اشراف کامل داشت. همزمان با تجاوز عراق به خرمشهر، شهيد صفا همراه با 150 نفر از کماندوهاي ويژه نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران عازم خرمشهر شد. نفرات آن‌ها کم‌تر از یک دهم لشگر عراق بود، ۱۶۰ تانک لشگر متجاوز بعثی را منهدم کردند و ارتش صدام را به عقب راندند به‌گونه‌ای‌که‌ به‌علت خسارت سنگینی که کماندوهای نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به لشگر تانک صدام وارد آوردند بعد از اشغال خرمشهر، صدام متجاوز، خرمشهر را «گورستان لشگر تانک» خود نامید.

 

  
پای‌مردی دلاوران کماندوهای نیروی دریایی ارتش جان‌برکف ما و افراد محلی و دیگر نیروها ادامه داشت تا بر اثر خیانت بنی‌صدر – رئیس‌جمهور وقت ایران که معتقد بود ارتش ایران بایستی عقب‌نشینی کند تا مذاکرات صلح آغاز شود – هیچ سلاح و مهماتی در اختیار کماندو‌ها قرار نگرفت و سرانجام با وجود مقاومت‌های بسیار کماندوهای نیروی دریایی ارتش و پس از انهدام صد‌ها تانک و تار و مار نمودن لشکر تجاوزکار عراق، محمدعلی صفا در تاریخ 4 مهرماه سال ۱۳۵۹ هجری شمسی در پی وقوع انفجار خمپاره و اصابت ترکش به ناحیه پیشانی، پا و پهلو در سن سی و یک سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد و عاشورائی گشت. 

منبع: بجنا

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:20 PM
تشکرات از این پست
farhad6067 shirdel2 saeidfarajpour
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اعدام بعد از زیارت

اعدام بعد از زیارت
فرماندهی اردوگاه «موصل4» را یک سرگرد عراقی بر عهده داشت. او گاهی از سربازانش می‌خواست که محوطه را ترک کنند تا ما با خیال راحت عزاداری کنیم.

 

 

محمود صداقت از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس. او درباره چگونگی عزاداری در اسارتگاه «موصل4» و منطقی که مرحوم حجت‌الاسلام‌والمسلمین ابوترابی برای عزاداری اسرا در نظر گرفته بود و اعدام فرمانده اردوگاه «موصل4» می‌گوید:هنگامی که جنگ آغاز شد من مدیر یک مدرسه بودم. شرایط به گونه‌ای رقم خورد که به عنوان بسیجی از سوی «تیپ 27 محمد رسول‌الله (ص)» به جبهه بروم. جالب است هنگامی که در منطقه حاضر شدم با بسیاری از شاگردان خودم همرزم بودم تا اینکه در مرحله سوم عملیات «رمضان» اسیر شدم.

 

بیشترین مدت اسارتم در اردوگاه «موصل 4»سپری شد. یکی از ویژگی‌های این اردوگاه؛ این بود که اسرای آن همه با هم یک‌رنگ و یک‌دل بودند برای همین عزاداری و برگزاری مراسم‌های مذهبی آسان بود. گاهی 200 نفر یا 400 نفر دور هم جمع می‌شدیم و برای امام حسین (ع) مجلس عزا و سینه‌زنی برپا می‌کردیم. اگرچه اوایل دوران اسارت بسیار ما را زیر نظر داشتند اما در سال‌های بعد این سختگیری‌ها از سوی عراقی‌ها کمتر شد به گونه‌ای که در سال‌های آخر اسارت برایمان از بلندگو‌های اردوگاه مقتل امام حسین(ع) را به زبان عربی پخش می‌کردند. اما در هر حال عزاداری از سوی افسران عراقی و فرماندهانشان ممنوع بود. برای همین ما نیز برای آنکه بچه‌ها در امان باشند چند نفر را به عنوان مراقب انتخاب می‌کردیم تا حضور سربازان و نگهبانان عراقی را به ما بگویند. البته گاهی عراقی‌ها متوجه این کار می‌شدند اما هنگامی که به داخل آسایشگاه و اردوگاه می‌آمدند دیگر فضای سینه‌زنی و عزاداری برپا نبود و هر یک از بچه‌ها خودشان را به کاری سرگرم می‌کردند.

 

یکی از درس‌هایی که از حاج‌آقا ابوترابی‌فرد در دوران اسارت آموختیم منطق حفظ جان بود چرا که ایشان معتقد بودند حفظ جان در دوران اسارت از «اَهَم» واجبات است. به همین خاطر معمولا ما نیز در برگزاری مراسم‌های عزاداری اعتدال را رعایت می‌کردیم و رفتارهایی که موجب می‌شد عراقی‌ها تحریک شوند و ما را تنبیه کنند، انجام نمی‌دادیم. یکی از ثمره‌های این منطق آن بود که تعدادی از افسران و سربازان عراقی را تحت تأثیر فرهنگ عاشورا قرار داده بودیم. یادم می‌آید در همین اردوگاه موصل4 یک سرگرد عراقی فرماندهی آن را بر عهده داشت. او گاهی از سربازانش می‌خواست که محوطه را ترک کنند تا ما با خیال راحت به عزاداری بپردازیم.

 

سال 67 بود که زمزمه‌های پذیرش «قطعنامه 598» به گوش می‌رسید. صدام در یک حرکت تبلیغاتی این اجازه را داد که اسرا به زیارت بقاع متبرکه عراق بروند. همین سرگرد نیز با ما همراه بود و ارادت خاصی به امام حسین (ع) داشت اما از آنجایی که همراه اسرا تعدادی از نیروهای بعثی نیز به داخل می‌آمدند او نمی‌توانست ضریح امام حسین (ع) را زیارت کند. به همین خاطر وقتی که اسرا از ضریح به عقب بازمی‌گشتند به گونه‌ای که افسران بعثی‌ متوجه نشوند، خودش را به پیراهن اسرا می‌مالید و گاهی دستش را به صورت اسرا می‌کشید تا اشک آن‌ها را لمس کند. مدت‌ها بعد سربازهایش به ما خبر دادند که سرگرد به خاطر اعتقاد داشتن و ارادت به امام حسین (ع)، توسط بعثی‌ها اعدام شده است.

ایسنا
 

نگارنده : fatehan1 در 1393/9/2 11:17:24
جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:21 PM
تشکرات از این پست
farhad6067 shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهید اسماعیل دقایقی به روایت سردار علایی

شهید اسماعیل دقایقی به روایت سردار علایی
رئیس وقت ستاد مشترک سپاه گفت: یکی از بیاد ماندنی ترین اقدامات شهید اسماعیل دقایقی تشکیل لشکر «بدر» در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که هم در جنگ و هم تاکنون منشا اثر بوده است.

 

 

سردار حسین علایی درباره شهید اسماعیل دقایقی فرمانده نیروهای مجاهد عراقی که علیه صدام و حکومت بعث مبارزه می‌کردند توضیح داد: شهید دقایقی یکی از عناصر انقلابی ایران بود که برای به ثمر رسیدن آن به مبارزه علیه رژیم شاهنشاهی پرداخت و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز در سپاه مشغول شد.

 

وی افزود: البته او در همان سال‌های نخست جنگ تحمیلی به شهادت رسید و فرصت نکرد نقش کلی و اصلی خودش را در تداوم جنگ ایفا کند. اما با این حال یکی از زیبا‌ترین و ماندگارترین اقدامات شهید دقایقی تشکیل لشکر «بدر» در دوران دفاع مقدس متشکل از «احرار» (اسرای اعراقی) ومجاهدین این کشور بود که علیه صدام و حکومت بعث مبارزه می‌کردند. آن دوران که مشخص نبود چگونه باید این توان نظامی سازماندهی شود شهید دقایقی مسئولیت آن را برعهده گرفت.

 

بنیانگذار نیروی دریایی سپاه در دوران جنگ تحمیلی خاطرنشان کرد: لشکر بدر حتی در عملیات «مرصاد» علیه منافقین ایرانی در واحدهایی وارد عمل شدند و با آنها مبارزه کردند.

 

سردار علایی در ادامه گفت: بعد از سرنگونی صدام و تشکیل دولت در عراق افرادی که در لشکر بدر سازماندهی شده بودند نقش خوبی را در ایجاد امنیت و استقرار حکومت ایفا کردند از این رو شهید دقایقی هم در دوران جنگ به عنوان رزمنده در جبهه حضور داشت و انجام وظیفه کرد و هم بعد از آن نقش منحصر به فردی را با تشکیل لشکر بدر در عراق ایفا کرد.

ایسنا


نگارنده : fatehan1 در 1393/9/2 10:42:44
جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:22 PM
تشکرات از این پست
farhad6067 shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت پسر مو فرفری مسجد زینب کبری(س)

حکایت پسر مو فرفری مسجد زینب کبری(س)
حاج حسن فقط یکی از محصولات اعجوبه ای خط تولیدی بود که آسید علی آقای لواسانی توی مسجد زینب کبری راه انداخته بود. خط تولیدی که بچه های رنگ به رنگ کوچه ی آمیز محمود وزیر را می گرفت و جوانان یک رنگ انقلابی و مذهبی بیرون می داد.


 حاج حسن طهرانی مقدم همان کسی است که الان به خاطر وجودش در عرصه تسلیحات نظامی با افتخار می‌گوییم توان موشکی ما به برد فلان قدر رسیده است. همان که وقتی شهید شد تازه همه او را شناختند. شهیدی که بدور از هیاهو کار می‌کرد و فقط برایش مهم بود نظر رهبرش در مورد کارهای او چگونه است.

حاج حسن طهرانی مقدم کاری به فتوا و حکم حکومتی نداشت او مطیع محض رهبری بود و فقط کافی بود حس کند نظر رهبری در مورد مسئله ای مثبت نیست. همین کافی بود که برای همیشه آن کار ار از ذهنش بیرون شود. چرا که خوب می‌دانست اطاعت از ولی فقیه اطاعت از ولی خداست و باعث خشنودی خدایش می‌شود.

حاج حسن از ابتدای جوانی قدم در راه جهاد گذاشت و سرانجام در جهاد خودکفائی سپاه پاسداران روحش را پرواز داد و جاودانه شد.

    
                                   

حاج حسن فقط یکی از محصولات اعجوبه ای خط تولید بود که آسید علی آقای لواسانی توی مسجد زینب کبری راه انداخته بود. خط تولیدی که بچه های رنگ به رنگ کوچه ی آمیز محمود وزیر را می گرفت و جوانان یک رنگ انقلابی و مذهبی بیرون می داد. سالهای 51 تا انقلاب که سالهای رونق مسجد و نوجوانی حسن روی هم افتاده بود، همه جور ادمی توی مسجر رفت و آمد می‌کرد. ولی تخصص آسید علی آقا جذب بچه ها و جوان ها بود. سلسله مراتبی درست کرده بود که هر گروه سنی، معلم غیر مستقیم گروه سنی پایین ترش باشد.

برای هر سنی کار و برنامه در مسجد بود و برای همین در مسجد تمام روز به رویشان باز بود. به تلافی تمام سالهای قبلش که در مسجد کوچک کوچه ی آمیز محمود وزیر واقع در محله سرچشمه تهران حتی وقت های نماز باز نمی شد. متروکه بود و قبل از سال 51 تمام فعالیتش میزبانی برای نماز صبح هول هولکی سوپور محله بود. آن روزها که مادر و محمد آستین بالا زده بودند که مسجد کوچه شان را آباد کنند، حسن و علی هنوز بچه بودند و جلوی مسجد جای خوبی برای گل کوچک بازی کردن و مسابقه دادن با تیم های محله های دیگر بود. آن روزها که مادر و محمد می رفتند درب خانه ها و قول کمک می گرفتند برای مسجد. پسر ریز نقشی که موهای فرفری داشت و کاپیتان تیم یاس بود و فوتبال خوب و اخلاقش او را بین بچه های کوچه محبوب کرده بود. آن روزها که اهالی محل جمع شده بودند و یکی گچکاری می‌کرد و یکی کاشیکاری و یکی فرش می شست و مادر و زن های محل چادر و پرده می دوختند، سیامک و علی پول توجیبی بچه ها را جمع کرده بودند و همراه پول خودشان به محمد داده بودند که مسجد زودتر رونق بگیرد.

ولی مسجد به این چیزها آباد نشد. رونق مسجد از روزی بود که آسید علی، پسر کوچک آیت‌الله لواسانی بزرگ قبول کرده بود خودش را وقف مسجد کوچک توی کوچه کند.

از همان موقع ها بود که کم کم بقال و چقال محل مسجدی شدند و بچه های محله ای که دزد و خلافکار هم کم نداشت، توی چند سال شدند جوان های انقلابی صاحب فکر و ایدئولوژی. بچه ها از وسط فوتبالی که جلوی مسجد بازی می‌کردند کشیده می شدند توی گروه سرود.

برای بهتر خواندن شعرهای معنی داری که باید تمرین می کردند متوسل می شدند به بچه های بزرگتر مسجدی و از طریق آنها هدایت می شدند سمت کلاس احکام آسید علی آقا.

با شنیدن نکته های سیاسی مخفی لای احکام نجسی و پاکی و آب قلیل می رفتند پی پخش اعلامیه های آقا توی مدرسه و خیابان و آنجا هم می افتادند توی خط تظاهرات و ...

درست مثل خط تولید بود. و حاج حسن یکی از اعجوبه هایی بود که از همین خط تولید بیرون آمده بود.

فارس

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:23 PM
تشکرات از این پست
farhad6067 shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطراتی از شهید محمدتقی مددی

خاطراتی از شهید محمدتقی مددی
 پس از عملیات بدر به دانشکده فرماندهی و ستاد اصفهان در رشته توپخانه راه یافت. او یکی از موفق‌ترین دانشجویانی بود که از این دوره سرفراز بیرون آمد و به‌ عنوان فرمانده توپخانه تیپ 21 امام رضا (ع) منصوب شد.



سرما در شهر بیداد می‌کرد و زمین در سنگینی خواب بهمن‌ماه فرورفته بود. بیست و سومین روز از بهمن هزار و سیصد و چهل‌وچهار، شکوفه‌ای در خانه همیشه بهارین خانواده مددی در محله سوسن‌آباد تهران شکفت. پدر و مادر به شکرانه این نعمت و به یاد جوادالائمه (ع) نامش را محمدتقی نهادند. گویی خداوند رحمت بی‌منتهایش را بار دیگر به خانواده‌ای کوچک از امت رسول برگزیده‌اش جاری کرده بود. اما این بار مولودی به سپیدی یاس با چشم‌هایی که همه آسمان در آن خلاصه‌شده بود.

از جنس خدا جنس ملک جنس چه بودی

از هر چه که بودی ولی از خاک نبودی

ما در ته این دره به اعماق سقوطیم

تو تا همه عرش خدا رو به صعودی

در کودکی مردان بزرگ همیشه ابهامی نهفته است که در بزرگی ایشان تحقق می‌یابد. چنانکه در دوران خردسالی، محمدتقی بارها دچار حوادث شد. اما گویا مشیت الهی چنین مقدر فرمود تا به‌سلامت درآید و وجودش وقف نبرد شود.

پدر محمدتقی از طریق اشتغال در مغازه جوراب‌بافی امرارمعاش می‌کرد. از همان اوان کودکی دست‌پر عطوفت پدرانه را می‌فشرد و همراهش در مجالس مذهبی شرکت می‌کرد. از استعداد و هوش خوبی برخوردار بود به‌طوری‌که در تمام دوران تحصیل شاگردی موفق و شهره به حسن اخلاق محسوب می‌شد. دوران دبستان و راهنمایی را باعلاقه به پایان رسانید و اوقات فراغتش را در کتابخانه آستان قدس سپری می‌کرد. همزمان با آغاز دوران انقلاب، پا به‌پای سایر امت اسلامی با شرکت در راهپیمایی‌ها به‌ویژه روز دهم دی‌ماه، نفرت خویش را از نظام حاکم ابراز می‌داشت. همسو با سایر مردم در پایگاه‌های انقلابی حضور می‌یافت و با اشتیاق زائدالوصفی جریان موج گونه انقلاب را از زبان روحانیت معظم مشهد دنبال می‌کرد. گرچه در زمان پیروزی انقلاب هنوز نوجوانی بیش نبود. اما آگاهانه و با درون‌مایه غنی اعتقادی بافرمان امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست‌میلیونی به عضویت بسیج درآمد.

پس از گذراندن دوره‌های آموزشی، در حین تحصیل، صدای پای بیگانه او را به خود آورد با شروع جنگ تحمیلی به دلیل کمی سن، تا مدت‌ها اجازه حضور در جبهه را نیافت. اولین اعزامش مقارن با فتح خرمشهر گردید. در همان روزهای سال هزار و سیصد و شصت‌ویک با آغاز عملیات رمضان درحالی‌که پانزده سال بیش نداشت به جمع رزمندگان پیوست. پس از ورود به صحنه جنگ، اصل ماندن تا پیروزی برایش تردیدناپذیر شد. به عضویت سپاه درآمد و با حضور مستمر در جبهه و شرکت در عملیات رمضان، مسلم بن عقیل، والفجریک، والفجر سه، خیبر، میمک، بدر، والفجر هشت، بیت المقدس و ...این امر را به اثبات رسانید.

در عملیات خیبر از ناحیه سینه مورد اصابت گلوله قرار گرفت. مدتی در بیمارستان بستری شد و خانواده از مجروح شدنش بی‌اطلاع بودند. دوران نقاهت نیز او را از جبهه دور نکرد. پس از ترخیص از بیمارستان، مجدداً راهی جبهه شد و نقش مهمی را در عملیات میمک ایفا نمود.

پس از عملیات بدر به دانشکده فرماندهی و ستاد اصفهان در رشته توپخانه راه یافت. او یکی از موفق‌ترین دانشجویانی بود که از این دوره سرفراز بیرون آمد و به عنوان فرمانده توپخانه تیپ 21 امام رضا (ع) منصوب شد. از همسنگرش شهید تاج گلی چنین نقل‌شده: حاج‌آقا هر وقت وارد ستاد ارتش می‌شد تمامی ارتشی‌ها پیش پای ایشان برمی خواستند و سرهنگ‌های بسیار معظمی به ایشان سلام نظامی می‌دادند اما او با همه این مسائل از یک جوان بسیجی متواضع‌تر بود از بیان تواضع او همین بس که خانواده‌اش پس از شهادت متوجه سمت وی در مناطق عملیاتی شدند. برای بار دوم مجروح می‌شود و هنگامی‌که به اصرار فرماندهان ارشد به مرخصی می‌آید با جمع‌آوری نیروهای پاک‌باخته و جوان به تأسیس جلسات دعای ندبه رزمندگان اسلام در مشهد همت گماشت.

در سال هزار و سیصد و شصت‌وشش به دلیل شایستگی‌هایی که از خود در جبهه‌ها نشان داد، از طرف سپاه به سفر حج فرستاده شد. خدا می‌داند شاید این خواست الهی بود تا حجش نیز به جبهه بدل شود. آن سال رژیم دست‌نشانده آل سعود حجاج ایرانی را به خاک و خون کشید. به گفته شاهدان عینی محمدتقی مددی ساعت‌ها در درگیری حضور داشت و به حمایت از مردان و زنان سالخورده وجودش را سپر بلای نامردمان کرد. مادر بزرگوارش در این زمینه می‌فرماید: زمانی که از مکه برگشت ساکش را باز کردیم و لباس خونینش را یافتیم. او آن‌قدر از حادثه آن سال متأثر بود که تنها راه گرفتن انتقام شهدای مظلوم مکه را حضور مداوم در جبهه‌های نبرد می‌دانست.

کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود

حاجی احرام دگر پوش ببین یار کجاست

خانواده هنوز از دیدارش سیرنشده بودند که بار دیگر محرم شد. همواره در عملیات جویای میقات بود. می‌هراسید که مبادا جنگ تمام شود و او از جمع عشاق بازماند. با پای ارادت هروله کنان بار دیگر راهی جبهه شد. در مشعر شور و شعور را در هم آمیخت و در منا از منیت گذشت. بالاخره پس از پنج سال حضور مستمر، محمدتقی در بیست و هفتم آبان ماه سال هزار و سیصد و شصت‌وشش در منطقه عملیاتی نصر هشت، همچو اسماعیلی از تبار خمینی به قربانگاه رهسپار گردید. بدین ترتیب از زیارت کعبه تا دیدار خدای کعبه چهار ماهی بیشتر فاصله نیفتاد. برادر ابراهیم‌زاده در مورد نحوه شهادت ایشان چنین می‌گوید: سنگر ما با سنگر مددی دویست متری فاصله داشت. در سنگر ما بود که سه گلوله اطراف سنگر ایشان به زمین خورد. بدون مقدمه از سنگر خارج شد. با خوردن چهارمین و پنجمین گلوله به زمین، با تلفن تماس گرفتیم و متوجه مجروحیت ایشان شدیم به‌سرعت خودم را به بالای سرش رساندم. یک ترکش به سر و چند ترکش به سینه‌اش خورده بود. عمق جراحات توان صحبت را از او گرفت و زمانی که به بیمارستان حضرت فاطمه (س) منتقل می‌شد به دوستان آسمانیش پیوست. برگزیدگان خداوند در ذهن مردم یا مثل رعد می‌گذرند یا مثل یاس معطر و جاودانه‌اند. چنانکه سردار قاآنی در مورد شهادت ایشان فرمودند: وجود حاج‌آقا مددی برای تیپ 21 امام رضا (ع) و برای جبهه اسلام یک رحمت بود. مزار مطهر شهید محمدتقی مددی در جوار سایر همرزمانش در گلزار شهدای بهشت رضا یادآور دلاوری است خستگی‌ناپذیر.

پرهیز از گناه

یک روز پسرم محمدتقی در موقع برگشت از مدرسه دیرکرد. زمانی که به مدرسه‌اش رفتم متوجه شدم او از صبح به مدرسه نرفته است. وقتی محمدتقی به خانه آمد به او گفتم: مادرجان، خدا مرگم، تو از صبح به مدرسه نرفته‌ای؟ پس کجا رفته بودی؟ گفت از صبح در خیابان راه می‌رفتم و در موقع تعطیل شدن مدرسه از مردم ساعت می‌پرسیدم و بعد به خانه آمدم. گفتم: برای چه به مدرسه نمی‌روی؟ گفت: چون خانم معلمان بی‌حجاب است، چادر سرش نمی‌کند، من هم بدم می‌آید، شما بیایید و به معلمان بگویید چادر سرش کند. - آن زمان کسی جرأت نداشت در این زمینه صحبتی بکند گفتم: مادرجان تو به مدرسه برو و فقط درست را بخوان و به خانم معلمت سعی کن کمتر نگاه کنی.

راوی مادر شهید


تواضع و فروتنی

یک روز شوهر خواهر محمّدتقی به او گفت: محمّدتقی، بیا بجای اینکه به جبهه بروی به شهرستان تربت‌جام برو و فرماندهی کمیته آنجا را به عهده بگیر. محمدتقی لبخند شیرینی زد و گفت: فرماندهی بار سنگینی است. فرماندهی همانند یک باری است که بر دوش آدمی سنگینی می‌کند امّا اگر از اوّل بسیجی باشی سبک‌تر هستی. پس چنین کاری را هیچ‌گاه به عهده نمی‌گیرم.

راوی مادر شهید


تواضع و فروتنی

فصل خرماپزان در منطقه اندیمشک تازه نهار را که از آغوز ( کشک و بادمجان) بود خورده بودیم. سنگینی غذا و گرمی هوا باعث شده بود که ما چفیه هایمان را خیس کرده روی صورتهایمان بیاندازیم و در سایة خاکریز استراحت کنیم. ظروف نشسته غذایمان نیز همچنان در کنارمان روی‌هم چیده شده بود. تقریباً خوابمان گرفته بود که برادری از راه رسید و گفت: برادرها برخیزید ظروف غذایتان را بشویید وگرنه حشرات دور آن جمع می‌شوند و منطقه کثیف می‌شود. و ما بی‌آنکه بلند شویم یا چفیه هایمان را برداریم گفتیم: (حالش نیست! باشه بعد!) من غرغرکنان گفتم: دلمان نمی‌خواهد، خیلی ناراحتی ، خودت بشور! آن برادر بدون درنگ ظرف‌ها را برداشت و به راه افتاد. در همین لحظه یکی از بچه‌ها گوشة چفیه اش را بلند کرد و مثل برق­گرفته‌ها گفت: مقدس نیا می‌دانی که بود؟ گفتم: ولش کن بابا! گفت: بیچاره، آن حاجی مددی بود. هر شش نفر از جا پریدیم و به دنبالش دویدیم و عذر خواستیم و هر چه تلاش نمودیم ظروف را از دستش بگیریم موفق نشدیم! حاج مددی گفت: من کاری را که قصد کرده‌ام نیمه‌کاره رها نمی‌کنم. ضمناً شما که برای جنگ درراه خدا آمده‌اید این وظیفه کوچک ر ا فراموش نکنید یعنی رعایت نظافت و بهداشت را.

راوی مقدس نیا


 

 
وصیتنامه شهید محمدتقی مددی

 

http://www.yaranereza.ir/


نگارنده : fatehan1 در 1393/9/1 9:51:5
جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:23 PM
تشکرات از این پست
farhad6067 shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

به‌ نام نماینده‌ امام رسماً اعلام جرم می‌کنم

به‌ نام نماینده‌ امام رسماً اعلام جرم می‌کنم
به‌ نام نماینده‌ امام و نماینده شورای عالی دفاع از این همه اهمال و اتلاف وقت و به هدر رفتن خون جوانان شکایت دارم؛ چند روز است که فریاد می‌کشم تا بالاخره دیشب جوابی شنیده شد.


 پس از وخامت اوضاع سوسنگرد و اشغال این شهر، در جلسه‌ای در اهواز با حضور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای (نماینده‌ی امام خمینی در شورای عالی دفاع)، سرلشکر فلاحی (جانشین وقت ریاست ستاد مشترک)، سرلشکر ظهیرنژاد (فرمانده‌ وقت نیروی زمینی ارتش)، آقای غرضی (استاندار وقت خوزستان) و افراد دیگری، تصمیم به اجرای عملیات آزادسازی سوسنگرد گرفته شد و واحدهای نظامی شرکت‌کننده در عملیات نیز مشخص گردید.(۱)

همان شب، آقای اشراقی داماد حضرت امام خمینی رحمه‌الله‌علیه، در مکالمه‌ی تلفنی با آیت‌الله خامنه‌ای، پیام امام را ابلاغ کرد: «تا فردا سوسنگرد باید آزاد شود.»

اما چند ساعت مانده به شروع عملیات، به دستور بنی‌صدر، تیپ ۲ لشکر زرهی اهواز از شرکت در این عملیات منع گردید.

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای پس از اطلاع از دستور بنی‌صدر، در نامه‌ای خطاب به فرمانده آن لشگر (سرهنگ قاسمی) دستور دادند که طبق تصمیم قبلی، تیپ ۲ در عملیاتی که منجر به آزادسازی سوسنگرد شد، به موقع وارد شود. دکتر چمران دیگر نماینده‌ی امام در شورای عالی دفاع نیز در ذیل همین نامه بر ضرورت اقدام سریع و جلوگیری از اتلاف وقت بیشتر تاکید کرد.

به مناسبت سالروز فتح سوسنگرد، پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR نامه «دستور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز برای ورود به عملیات آزادسازی سوسنگرد»(۲) را منتشر می‌کند:‬

شب دوشنبه ۵۹/۸/۲۶ ساعت ۰۱:۱۰

سرکار سرهنگ قاسمی فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز

با سلام

شنیدم تیمسار ظهیرنژاد به شما تلفن کرده‌اند که تیپ ۲ فردا وارد عمل نشود مگر بنا به امر. و منظورشان امر آقای رئیس‌جمهور است. من این عدول از تصمیم عصر را قابل توجیه نمی‌دانم. این به‌ معنای تعطیل یا به ناکامی کشاندن عملیات فردا است. استعداد دشمن چنان است که آن دو گروهان پیاده یارای کار درستی در برابر آن ندارند و اگر تیپ وارد عمل نشود در حقیقت تک انجام نگرفته است. صبح اگر برای تصمیم نهائی بخواهیم منتظر آمدن تیمسار ظهیرنژاد بمانیم وقت خواهد گذشت. جوانان ما در سوسنگرد حداکثر تا صبح مقاومت خواهند کرد و صبح زود اگر ما قدری بار دشمن را سبک نکنیم همه نابود خواهند شد و شهر کاملاً سقوط خواهد کرد. خلاصه اینکه به نظر و تشخیص ما کار باید به همان روال که عصر صحبت شد پیش برود و تیپ آماده باشد که صبح وارد عمل شود. در غیر این صورت مسئولیت سقوط سوسنگرد با هر کسی است که از این تصمیم عدول کرده است.

سیدعلی خامنه‌ای

متن نامه دکتر چمران:

من رسماً اعلام جرم می‌کنم

به‌نام نماینده‌ امام و نماینده شورای عالی دفاع از این همه اهمال و اتلاف وقت و به هدر رفتن خون جوانان شکایت دارم؛ چند روز است که فریاد می‌کشم تا بالاخره دیشب جوابی شنیده شد، امروز انتظار عمل داشتم، متأسفانه نشد، امروز صبح در حضور سرکار و سرهنگ شهبازی ایرادات و نظرات خود را گفتم، و شما فکر کردید و جواب دادید که فردا صبح زود انجام می‌شود و الان می‌بینم که می‌خواهند به تأخیر بیندازند و این یعنی مرگ ۵۰۰ جوان و سقوط سوسنگرد و حمیدیه و اهواز و من در این صورت همه شما را در مقابل خدا و خلق مسئول می‌دانم.

دکتر چمران


نگارنده : fatehan1 در 1393/8/28 9:33:44
جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:24 PM
تشکرات از این پست
farhad6067 shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

برادران سرخ‌موی انقلاب+عکس

برادران سرخ‌موی انقلاب+عکس
طی دشوارترین روزهای انقلاب، "یحیی" و "مهرداد" در سخت ترین میادین خون و آتش، حضور مستقیم داشتند و سربازانی شایسته برای رهبر خود بودند.



 "سیدعباس صفوی" و همسرش "ملوک آغا" هر دو اصالتا آدربایجانی بودند اما در روستای "همام" (از بخش "باغ بهادران" شهرستان "لنجان") از توابع استان "اصفهان" بود که فرزندان خود، "قهرمان"، "یحیی" و "مهرداد" را به دنیا آوردند. "سید عباس"  کشاورز بود و  کمبود آب زراعتی و پیشنهادهای اقوام، باعث شد که از روستا به شهر اصفهان مهاجرت کند.


 با گذشت زمان و بالیدن فرزندان "سید عباس، آنان در بستر سیاسی پر جوش و خروش اصفهان، به مبارزانی شاخص در میان انقلابیون استان، علیه رژیم پهلوی تبدیل شدند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، هر سه برادر که مانند پدرشان، دارای موها و محاسنی سرخ بودند، در تاسیس سپاه پاسداران اصفهان نقش اساسی ایفا کردند. هرچند مدتی بعد، "قهرمان"(که نام "سلمان" را برای خود انتخاب کرده بود) از عرصه های سیاسی و نظامی کناره گیری نمود و به فعالیت های پژوهشی و ادبی روی آورد اما "یحیی" و "مهرداد"، پیوند خویش با سپاه را با گوشت و خون خود تحکیم کردند. 

طی دشوارترین روزهای انقلاب، "یحیی" (با مدرک کارشناسی "زمین شناسی" از دانشگاه تبریز) که حالا رزمندگان او را به نام "برادر رحیم" می شناختند و "مهرداد" (دارای مدرک مهندسی راه و ساختمان از دانشگاه اصفهان) که نام "محسن" را برای خود انتخاب کرده بود، در سخت ترین میادین خون و آتش، حضور مستقیم داشتند و سربازانی شایسته برای رهبر خود بودند.

"برادر رحیم" طی سال های جنگ، یکی از پنج فرمانده اصلی سپاه پاسداران بود و مدت ها فرماندهی نیروی زمینی و جانشینی فرماندهی کل سپاه را بر عهده داشت. پس از جنگ نیز، از سال 1376، به مدت 10 سال فرماندهی بر کل سپاه بر عهده اش قرار گرفت. او در حال حاضر به عنوان دستیار و مشاور عالی فرماندهی کل قوا در امور مربوط به نیروهای مسلح فعالیت می‌کند اما "سید محسن" سرنوشتی متفاوت یافت.

مدتی پس از آغاز جنگ تحمیلی، هیات دولت به منظور پشتیبانی فعال تر از جنگ، طبق مصوبه‌ای، وزارت سپاه را مامور تأسیس قرارگاهی بنام "صراط المستقیم" کرد تا از توان وزارتخانه‌ها در امر جنگ به نحو مطلوب تری استفاده کند. مسئولیت این قرارگاه با حکم وزیرِ وقت سپاه به کوچک ترین پسر "سید عباس" محول گردید و مقدر چنین بود که پس از عملیات کربلای ۵ ، "سید محسن (مهرداد) صفوی" به تاریخ ۱۸ اسفند ماه ۱۳۶۵ شربت شهادت بنوشد. 

عکسی که می بینید، دو تن از برادران صفوی را در کنار هم نشان می دهد. نفر نشسته "سید رحیم صفوی" و نفر ایستاده با عینک و لباس سفید شهید "سید محسن صفوی" می باشند:




منبع:جهان نیوز


نگارنده : fatehan1 در 1393/8/27 11:0:56
جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:25 PM
تشکرات از این پست
farhad6067 shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پوتین‌هایش از دو مدل مختلف بود؛ پاره پاره

پوتین‌هایش از دو مدل مختلف بود؛ پاره پاره
یکی از نیروهای گردان آمد پیشم و گفت: پوتین‌هام خراب شده؛ به حاج علی بگو یک جفت پوتین به من بده. قبول کردم و موضوع را به حاجی گفتم. حرفم که تمام شد، مکثی کرد و گفت: نمی‌خواستم این موضوع رو بهت بگم، ولی به پوتین‌های من نگاه کن. پوتین‌هایش از دو مدل مختلف بود؛ پاره پاره.



شهید حاج علی محمدی پور در خرداد ماه سال 1338 در بخش «نوق» شهرستان رفسنجان به دنیا آمد. علی اولین فرزند خانواده بود. به خاطر دوری راه و مشکلات دیگر مجبور شد مدتی ترک تحصیل کند. سپس به همراه دوستش برای ادامه‌ی تحصیل به یزد رفت. به زودی علی به مطالعه جدی کتاب‌های مذهبی روی آورد و با اوج گیری حرکـت مـردم در سـال‌های 55 و 56 به مبارزان مسلمان پیوست. شهرهای استان خوزستان و کرمان خاطرات زیـادی از فعـالیت‌های سیاسی و مسلحانه علی در سال‌های انقلاب دارند.

سخنرانیش که تمام شد با تراکتور برگشت

سخنرانیش که تمام شد، رفتم پیشش و گفتم: حاج آقا، ماشین پایگاه بسیج آماده است که شما رو برسونه.

گفت: نه، نیازی نیست، ماشین است. رفته بود کنار جاده ایستاده بود تا با ماشین‌های عبوری برگردد. دست آخر هم بعد ازچندساعت انتظار با یک تراکتور برگشته بود.

راضی به زحمت مردم نیستم

بسیجی‌های منطقه استقبال بزرگی را تدارک دیده بودند؛ فرمانده‌شان از مکه می‌آمد. تماس گرفت و گفت: من چند روز دیگه میام. روز بعد با اتوبوس آمد و بدون سر و صدا رفت خانه. همه غافل گیر شده بودند، گفتم: چرا این کار رو کردی؟ مردم دوست داشتن بیان استقبال. فقط یک جمله گفت؛ راضی به زحمت مردم نیستم.

پوتین‌هایش از دو مدل مختلف بود؛ پاره پاره

یکی از نیروهای گردان آمد پیشم و گفت: پوتین‌هام خراب شده؛ به حاج علی بگو یک جفت پوتین به من بده. قبول کردم و موضوع را به حاجی گفتم. حرفم که تمام شد، مکثی کرد و گفت: نمی‌خواستم این موضوع رو بهت بگم، ولی به پوتین‌های من نگاه کن. پوتین‌هایش از دو مدل مختلف بود؛ پاره پاره. به یک کانال اشاره کرد و گفت: پشت اون کانال تعدادی پوتین مستعمل ریخته؛ این ها رو از اون جا برداشتم.

من چطوری کباب بخورم، در حالی که بچه‌ها توی جبهه به سختی روزگار می‌گذرانند؟

از منطقه برگشته بود. جلوی پایش یک گوسفند قربانی کردم. بعد هم گوشت گوسفند را کباب کردم که علی بخورد؛ اما لب نمی‌زد. پرسیدم: چرا نمی‌خوری؟ من این گوسفند رو به خاطر تو قربانی کردم، دوست دارم تو از گوشتش بخوری. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. دوباره پرسیدم: خوب چرا چیزی نمی‌گی؟ خدا این گوشت رو داده که بنده‌هاش بخورن. همانطور که سرش پایین بود، گفت: من چطوری کباب بخورم، در حالی که بچه‌ها توی جبهه به سختی روزگار می‌گذرانند؟ نگهبانی میدن و ساعت‌ها نمی‌خوابن. گاهی آب بهشون نمی‌رسه. تانکر رو عراقی‌ها می‌زنن. سرما دست و پاشون رو خشک می‌کنه. گرسنگی اذیتشون می‌کنه ... من اگه کباب بخورم، خدا ازم نمی‌پرسه چرا این کار رو می‌کنی؟ اونم در حالی که هم سنگرهات توی جبهه اون وضعیت رو دارن. این را که گفت، دیگر وقتی از منطقه بر می‌گشت جلوش گوسفند نکشتم.

مملکت نیازمند ایثار ماست

حاجی احمد امینی را دیدم. حرفمان کشید به حاج علی، خیلی تعجب کردم وقتی گفت: حاج علی یک سال است که حقوق نمی‌گیرد. چون برای رفتن به جبهه اجازه نگرفته بود؛ حقوقش را قطع کرده بودند.

وقتی دیدمش، گفتم: حاجی، ازت گله دارم که درباره‌ی قطع شدن حقوقت چیزی بهم نگفتی. لبخندی زد و گفت: مملکت نیازمند ایثار ماست؛ حقوق من چه ارزشی داره؟ توی جبهه چیزهایی می‌بینیم که اصلا حقوقم از یادم رفته.خیلی اصرار کردم تا راضی شد همراهم بیاید به شرکت. نه این که دربار‌ه‌ی حقوقش چیزی بگوید، نه. بیایید و فقط یک برگه امضا کند تا حقوقش را وصل کنند.

خانواده‌اش متوجه نشدند که شیمیایی شده

زخم‌های حاجی تاول زده بود. بعد از اینکه دو هفته در بیمارستان خوابید، او را به خانه‌اش بردیم. حاجی هنوز هم نیاز به مراقبت جدی داشت. خیلی از کارها را خودش نمی‌توانست انجام بدهد. مثلا روی سینه و شکم و پشتش پر از تاول بود. به سختی می‌توانست بخوابد. چند جور پماد به او داده بودند که روی زخم‌هایش بمالد. خود حاجی نمی‌توانست این کار را بکند. باید از خانواده‌اش کمک می‌گرفت. اما برای این که آن‌ها از دیدن زخم‌ها ناراحت نشوند، حاضر می‌شد درد بکشد و نگذارد آن‌ها متوجه جراحت زیادش بشوند. آن قدر به همان حال می‌ماند تا این که یکی از بچه‌های رزمنده به عیادتش برود. آن وقت پیراهنش را در می‌آورد و از رزمنده‌ای که به عیادت آمده بود می‌خواست که روی زخم‌ها پماد بمالد.

پول تیرآهن نداشت/ سقف خانه‌اش از درخت‌های بیابان بود

برای سقف خانه‌اش تیرآهن نداشت. پول هم نداشت. رمضان گفت: چرا تیرآهن دولتی نمی‌گیری؟ تو که فرماندهی، بهت راحت می‌دهند. حاجی گفت: احتیاج ندارم. باقری مسئول تیرآهن‌ها پیغام داده بود که حاجی اگر قبول کند، من خودم تیرآهن‌ها را جلوی خانه‌اش خالی می‌کنم. حاجی گفته بود اگر بیاورد، روی زمین می‌پوسد. چون من استفاده نمی‌کنم. این خانه، خانه‌ای نیست که منزل من بشود. من رفتنی‌ام .بعدها یک هال به اتاق‌هایش اضافه کرد. پول تیرآهن نداشت. رفت بیابان. هر جا درخت گز پیدا می‌کرد، شاخه‌ای می‌برید و با خودش می‌آورد. سقف هالش را پوشاند. بچه‌ها که می‌آمدند، می‌گفتند چه تیرآهن‌های ارزانی! حاجی چقدر پول بابتشان داده‌ای؟ حاجی هم می‌گفت: مفت و مجانی. پدرم توی کویر از این‌ها زیاد دارد.

نتیجه عملیات‌ها را هم پیش بینی می‌کرد

اگر به رفتار حاجی دقت می‌کردی، می‌توانستی بفهمی عملیات در پیش است یا نه. نزدیک عملیات حاجی شروع می‌کرد به قرآن خواندن. اگر زیاد کنجکاو می‌شدی، به راحتی نتیجه عملیات را هم می‌توانستی بفهمی. نتیجه عملیات‌ها را هم پیش بینی می‌کرد.

این سردار رشید سپاه اسلام پس از سال‌ها مجاهدت و تحمل ترکش‌ها و زخم‌های فراوان در تاریخ 19دی 1365 در عملیات کربلای 5 در حالی که فرماندهی گردان 412 لشکر 41 ثارالله بود به هنگام عبور از آب و نرسیده به دژ اول عراقی‌ها بر اثر اصابت ترکش به سر مجروح شد و دقایقی بعد از پای همین دژ به آسمان پر کشید.

مناجات شهید حاج علی محمدی پور:

خدایا ما ادعای یاری کردن دینت را نداریم، چرا که لیاقت آن را نداریم. ولی دلمان به این خوش است که پرچم اسلام به دست روح ا... است و ما زیر این پرچم در حرکتیم.

خدایا  شهیدمان کن. رسوامان مکن. شهیدمان کن، شرمنده و روسیاهمان مکن. خدایا به نصرت تو شکی ندارم، ولی به اعتقاد ضعیفم شک دارم که رسوا گردم. خدایا عاشورایی سخت در پیش است. جنگی عاشقانه در پیش است. یارانی با وفا به وفای یاران حسین جان در طبق اخلاق نهاده‌اند. قصد سفر به سوی تو کردند. و توای دشمن خدا بدان که ما برای شهادت آمده‌ایم.

 و شما ای توپ‌ها! ای تانک‌ها! ای موشک‌ها! با ریخته شدن خون ما اسلام یاری می‌شود، ما برای به خاک و خون افتادن آماده‌ایم.


 خبرگزاری دفاع مقدس 

نگارنده : fatehan1 در 1393/8/27 10:44:45
جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:25 PM
تشکرات از این پست
shirdel2 farhad6067
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای گیر افتادن دکتر چمران با تن مجروح در بین عراقی‌ها/ همراهی آقا عزیز با نیروهای آذربایجان

ماجرای گیر افتادن دکتر چمران با تن مجروح در بین عراقی‌ها/ همراهی آقا عزیز با نیروهای آذربایجان
خبر آوردند چمران سه، چهار تیر خورده و زخمی روی زمین افتاده است ولی اسلحه در دست دارد. بچه‌ها پانزده متری دکتر چمران دو سرباز عراقی را می‌بینند که قایم شده‌ و می‌خواهند او را به شهادت رسانده یا اسیرش کنند.


 سردار جانباز حاج ناصر بیرقی سال 1337 در شهر تبریز به دنیا آمد و پس از اخذ دیپلم جهت گذراندن خدمت سربازی به پادگان مهاباد اعزام شد. همزمان با شروع انقلاب از پادگان فرار کرد و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ادامه‌ی خدمت سربازی خود را در پادگان پیرانشهر گذراند.

اوایل سال 1359 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تبریز پیوست و در عملیات پاکسازی شهر شاهین‌دژ از لوث ضدانقلاب شرکت نمود و مدتی نیز فرمانده سپاه این شهر بود. وی بعد از مدتی همراه سردار شهید "علی تجلایی" جهت آموزش مجاهدین افغان به افغانستان رفت و بعد از شروع  جنگ تحمیلی به ایران بازگشت. آبان‌ماه 1359 به جبهه‌ی سوسنگرد عزیمت کرد و آن‌جا فرماندهی نیروهای اعزامی از آذربایجان را به عهده گرفت.

عملیات‌های المهدی(عج) در سال 1359، امام علی(ع) و شهید مدنی به سال 1360 از جمله عملیات‌هایی بودند که "بیرقی" در آن‌ها شرکت کرده و در این عملیات‌ها مجروح شده است. وی در آخرین نبرد بر اثر انفجار مین دو پای خود را از دست داد. بیرقی در سال‌های دفاع مقدس بعد از مجروحیت و با وجود محدودیت‌های حرکتی ناشی از قطع دو پا، هم‌چنان در مسئولیت‌های مختلف از جمله طرح‌ریزی واحد عملیات سپاه منطقه پنج، قائم مقامی ستاد پشتیبانی جنگ استان آذربایجان‌شرقی و مسئول بررسی واحد اطلاعات لشکر 31 عاشورا به خدمات خود ادامه داد و بعد از جنگ، تحصیلات خود را تا دوره کارشناسی جغرافیای سیاسی- نظامی ادامه داد. آن‌چه در ادامه می‌آید روایت این سردار از حماسه آزادسازی سوسنگرد است.

دومین گروه از سپاه تبریز بودیم که بعد از دیدار با آیت‌الله مدنی-نماینده امام وامام جمعه تبریز-راهی سوسنگرد می‌شدیم. حدود پنجاه نفر بودیم که برای جابه‌جایی با نیروهای تبریزی مستقر در سوسنگرد آماده‌ی رفتن شده بودیم.

فرماندهی گروه دوم با من بود و فرماندهی نیروهای سوسنگرد هم با علی تجلایی. این پنجاه نفر قبل از رفتن به جبهه دوره‌ی تخصصی کوتاه مدت را در پادگان ارتش سپری کرده و با توپ، تانک و مین ... به‌صورت عمومی آشنا شده بودند. پیش از آن هم آموزش نظامی را در پادگان "خاصاوان" سپاه دیده بودند. از اقشار مختلف مردم در جمع ما بود؛ از دانشجو گرفته تا کارگر و کشاورز. یک تعداد هم از افراد رسمی سپاه؛ از جمله حسین میرسلطانی که مربی تاکتیک بود و از دانشجویان پیرو خط امام.

به طرف سوسنگرد حرکت کردیم. شب اول را در قم ماندیم. با قطار رفته بودیم. بعد از زیارت حرم حضرت معصومه (ع) به‌سوی سوسنگرد حرکت کردیم. سلطانی از قطار جا مانده بود.

حضور در سوسنگرد

حسین میرسلطانی در قم، از قطار جا مانده بود. بلافاصله یک وانت می‌گیرد تا خود را به ما برساند. متأسفانه وانت توی راه تصادف می‌کند و تعدادی آسیب می‌بینند از جمله حسین میرسلطانی. اما شهامت، شجاعت و ایمان خالصانه‌اش دوباره او را به سوسنگرد کشاند.

زمانی که وارد اهواز شدیم خوف وجودمان را پوشاند. اهواز یک شهر جنگی بود. اثری از زندگی در آن وجود نداشت. به منطقه‌ی "گلف" که در جنوب اهواز بود مراجعه کردیم. از آن‌جا نیز ما را به حمیدیه انتقال دادند. اسلحه‌ای که داشتیم ژ-3 بود. سلاح دیگری دست بچه‌ها نبود. منتهی در گلف تعدادی اسلحه به ما دادند که از جمله‌ی آن‌ها دو عدد موشک ضدتانک دراگون بود که تازه آورده بودند. خیلی هم شیک بود. روی موشک‌ها خطی وجود داشت که با وارد کردن آن داخل تانک، مسافت را دقیقاً تخمین می‌زد. بردشان یک کیلومتر، ولی قدرت‌شان خیلی زیاد بود. تعدادی از بچه‌ها در دو روز، دوره‌ی آموزش دراگون را دیدند. بعد از آن تیربار MG3A1را دادند که فشنگ نداشتند. به جای دادن فشنگ باز به ما تیربار دادند. آن‌زمان رئیس‌جمهور بنی‌صدر فرمانده کل قوا بود و تمام امکانات در دست او. به آن صورت برای ما (نیروهای سپاه) سلاح نمی‌دادند. ما نیز در محدودیت مانده بودیم.

با این‌که تجهیزات‌مان خیلی کم، ضعیف و در حد ابتدایی بود؛ اما انسان‌هایی باایمان و قوی داشتیم که به فکر حفظ کیان ایران اسلامی بودند و دیگر هیچ. از جمله محافظان آقای مدنی (اسماعیل شکاری، سید احمد موسوی و ...) که واقعاً وزنه بودند. ما آن‌ها را در ابتدا به‌صورت کامل نمی‌شناختیم. به حمیدیه رسیدیم. صحنه‌هایی را دیدیم که باورشان برای‌مان خیلی سخت بود. زن و بچه‌ها شب‌ها پابرهنه زیر بارش باران گلوله‌ها فرار می‌کردند. هر طرف جاده توپ می‌خورد و بچه‌ها با دیدن این صحنه‌ها داد و فریادشان بلند می‌شد. خلاصه در سپاه حمیدیه قرار شد روز بعد، از شمال کرخه، ما بین کرخه و تپه‌های الله اکبر (تپه‌هایی که از جاده‌ی اهواز شروع شده و بعد از چزابه تا مرز ادامه داشت) به سمت سوسنگرد حرکت کنیم.

زمانی‌که به حمیدیه رسیدیم گزارش دادند دشمن جاده‌ی حمیدیه و سوسنگرد راتقریباً بالاتر از روستای "ابوحمیظه" را قطع کرده و به رودخانه‌ی کرخه رسیده است. فقط یک قسمت رودخانه، شمال آن منطقه آزاد بود. منطقه کاملاً در دید نیروهای عراقی قرار داشت. ما می‌خواستیم از بین تپه‌های الله اکبر و رودخانه وارد سوسنگرد شویم که دیدیم دشمن سوسنگرد را محاصره کرده است. تیپی از ارتش در منطقه مستقر بود. با فرمانده تیپ صحبت کردیم که ما باید به طریقی وارد سوسنگرد شویم و شما نیز ما را حمایت کنید. قبول کرد. ولی درست موقع وارد شدن ما به آن‌جا، نیروهای ارتش به دستور بنی‌صدر منطقه را ترک کرده بودند؛ شهید علی تجلایی با اندک نیروی خود سوسنگرد را هنوز نگه داشته بود.

خلاصه ما نتوانستیم از آن‌جا وارد شویم. هر لحظه دشمن می‌زد. مجبور شدیم به طرف حمیدیه برویم. قرار شد دو سه روز بعد که هشتم محرم بود به سوسنگرد حمله شود. امام(ره) دستور داده بودند که باید محاصره سوسنگرد شکسته شود. محاصره رفته رفته طولانی می‌شد. ارتباط‌مان با علی تجلایی قطع شد. همه فکر می‌کردیم آن‌ها شهید شده‌اند. نیروهای عراقی از هر طرف وارد شهر سوسنگرد شده بودند و ما از داخل خبر نداشتیم.

در گلف جلسه‌ای داشتیم و صحبت‌هایی شد. فرمانده جبهه جنوب آقای شمخانی بود. گفت که ارتباط با علی تجلایی قطع شده و احتمالاً آن‌ها شهید شده‌اند. با شناختی که از علی داشتیم، گفتیم امکان ندارد، علی تسلیم شود. علی در جنگ‌های شهری مهارت کافی داشت. به هیچ وجه قبول نکردیم که علی شهید شده باشد. گفتیم؛ فقط ارتباطش با ما قطع شده است و در آن منطقه هنوز حضور دارند. خلاصه قرار شد از حمیدیه سلاح و آرپی‌جی و غیره به ما بدهند. آن‌ها را تحویل گرفتیم که شب حمله شروع شود. هشتم محرم 1359 که فردای آن روز تاسوعا بود. زمانی‌که از حمیدیه شروع به حرکت کردیم، دیدیم کنار جاده در سنگرهای بزرگ، نیروهای ارتشی مستقر هستند. به طرف سوسنگرد حرکت کردیم تا محاصره را بشکنیم. نیروها را به ستون در آوردیم و در آخرین روستای سوسنگرد، در پنج کیلومتری ابوحمیظه است، مستقر شدیم. آن جا نیز سرلشکر فلاحی و معاون دکتر چمران با هم بودند. دیدم‌شان و با هم صحبت کردیم.

گفتم: ما پنجاه نفر نیروی اعزامی از تبریز هستیم. می‌خواهیم محاصره‌ی سوسنگرد را بشکنیم.

ماجرای جانبازی شهید چمران در جبهه سوسنگرد

شمال جاده‌ی سوسنگرد را به ما دادند. جاده کمی ازسطح زمین بلند بود. از کنار جاده به حرکت خود ادامه دادیم. گفتنی است که نیروهای خودمان را به دو دسته تقسیم کردیم. یک دسته را به حسین میرسلطانی سپردیم که مربی تاکتیک بود. برای شکار تانک‌ها به‌عنوان نیروی پیشرو می‌رفتند و نیروهای ارتش و تانک‌ها از طرف دیگرشان حرکت می‌کردند.

دسته دوم نیز خودمان به همراه حاج عزیز جعفری (فرمانده فعلی کل سپاه) به سمت "ابوحمیظه"حرکت کردیم. این منطقه را توپ‌ها و کاتیوشاهای دشمن می‌زدند. با اشاره‌ی دست من، بچه‌ها روی زمین می‌خوابیدند. با لطف و عنایت خداوند به هیچ‌یک از بچه‌ها آسیبی نرسید. با آرایش منظم حرکت می‌کردیم و به هیچ چیز دیگری جز شکستن محاصره‌ی سوسنگرد، اطلاع از وضعیت علی تجلایی و بچه‌های دیگر فکر نمی‌کردیم.

به حرکت خود ادامه دادیم تا این‌که نزدیکی‌های نیروهای عراق رسیدیم. با آن‌ها تن به تن شدیم. ناگهان دیدم چیزی سمت چپ ما و در تاریکی تکان می‌خورد. دو نفر از بچه‌ها را به نام‌های حسین خیاط و دیگری که از بچه‌های میانه بود، جهت شناسایی به طرف‌شان فرستادم. کمی بعد خبر آوردند که چمران سه، چهار تیر خورده، زخمی روی زمین افتاده است ولی اسلحه در دست دارد. بچه‌ها پانزده متری دکتر چمران دو سرباز عراقی را می‌بینند که قایم شده‌ و می‌خواهند او را به شهادت رسانده یا اسیرش کنند. بچه‌های ما آن‌دو را اسیر کرده به‌اتفاق دکتر چمران به ماشین منتقل می‌کنند. خلیل فاتح دکتر چمران را به بیمارستان منتقل کرد.

همراهی سرلشکر جعفری در کنار نیروهای رزمی آذربایجان

دوباره حرکت کرده بودیم که دیدیم دشمن (زرهی عراق) می‌خواهد ما را دور زده، محاصره‌مان کند. یک‌لحظه به بچه‌ها گفتم؛ در جاده مستقر شوید. سلاح‌مان فقط دو تا آرپی‌جی و ژ-3 بود. گفتنی است توپخانه‌ی دشمن و هم توپخانه‌ی خودمان جاده را می‌زدند. هر چقدر توی بی‌سیم نقشه‌ی دشمن برای دور زدن نیروها را گفتم، جوابی نشنیدم. مجبور شدم بی‌سیم را کنار بگذارم. دیدم تانکها ما را دور می‌زنند. از پشت خاکریز به سمت تانک‌ها نشانه رفتیم. تانک‌ها تا 200 متری ما رسیده بودند. نمی‌دانم چطور شد، تانک‌ها برگشتند. لطف خدا بود کهسلطانی و نیروهایش که ماموریت شکار تانک‌ها را داشتند، مانع پیشروی تانک‌ها شدند.

جایی که شهید فلاحی بود چند بار کاتیوشا زدند. حتی یک‌بار هواپیمای عراقی موشکی را نزدیکی شهید فلاحی زد.

بعد از استقرار و تیراندازی بچه‌ها، نیروهای عراقی عقب‌نشینی کردند و سمت جنوب سوسنگرد (به سمت جاده‌ی هویزه) حرکت کردند. ما نیز تعدادی از عراقی‌ها را اسیر کردیم. بعد دیدیم که در دروازه‌های سوسنگرد عده‌ای مستقر شده‌اند. یک لحظه خوف وجودمان را فرا گرفت. به بچه‌ها گفتم؛ سنگر بگیرند و آماده شوند. با صدای بلند، "الله‌اکبر"گفتیم که از آن طرف، صدای "خمینی، رهبر"به گوش‌مان رسید. فهمیدیم علی تجلایی و بچه‌های خودمان هستند. یک‌لحظه احساس کردیم کل دنیا را به ما دادند. خیلی خوشحال شدیم. اولین نیروهایی که وارد سوسنگرد شدند و محاصره‌ی این شهر را شکستند، نیروهای تبریز بودند. در این حماسه‌ی بزرگ، سردار جعفری فرمانده کل سپاه نیز، همراه ما بودند.



  خبرگزاری دفاع مقدس


نگارنده : fatehan1 در 1393/8/27 8:24:22
جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

از نامه شبانه مقام معظم رهبری برای اعزام نیروها به سوسنگرد تا چریک‌های لبنانی همراه شهید چمران

از نامه شبانه مقام معظم رهبری برای اعزام نیروها به سوسنگرد تا چریک‌های لبنانی همراه شهید چمران
ساعت ده و نیم شب بود که مقام معظم رهبری نامه‌ای را به فرمانده لشگر دزفول می‌فرستند با این مضمون که شما نیروهایتان را به سمت سوسنگرد حرکت بدهید، اما امتناع آن فرمانده از دستور صریح نماینده امام خمینی، واکنش جدی‌تر مقام معظم رهبری و شهید چمران را در پی داشت. 

اشاره: سید ابوالفضل مرتضوی یکی از همان رزمندگانی بود که در سپیده‌دم آزادی سوسنگرد از اشغال دژخیمان بعثی وارد این شهر شد. خاطره‌های مرتضوی از نامه‌های مقام معظم رهبری در جایگاه نماینده حضرت امام خمینی در شورای عالی دفاع به فرمانده لشگر اهواز و نیز نحوه ورود نیروهای شهید چمران به شهر مقاوم سوسنگرد شنیدنی است.

متن زیر بخشی از روایت‌های سید ابوالفضل مرتضوی است:

در سال 58 شهید چمران در منطقه غرب کشور درگیر مسائل داخلی کومله و دمکرات بود که در 25 آبان 1359 حضرت امام خمینی به سبب حساسیت منطقه که دشمن از سه محور به اهواز حمله کرده بود دستور آزادسازی هرچه سریعتر سوسنگرد از محاصره نیروهای عراقی را صادر کرد.

سوسنگرد از سه محور مورد محاصره واقع شده بود. یک محور از طرف دشت عباس بود که شامل دزفول می‌شد و در محور دوم که همان دشت آزادگان بود مناطقی مانند هویزه، بستان، سوسنگرد و کوه‌های الله اکبر در محاصره بود. دشمن از عین خوش و شرهانی حرکت کرد و آمد به سمت دزفول، اندیمشک و شوش. به طوری که 5 لشگر را در این مناطق حساس کرده بود که تمامی این لشگرها هم جزو زبده‌ترین و مکانیزه‌ترین لشگرهای عراق بودند. یعنی نیروهای پیاده نبودند.

تمامی این لشگرها به سمت اهواز حرکت کردند. محور اول که از سمت غرب شوش شروع می‌شد در پی حرکت آنها دشت عباس، عین خوش و شرهانی اشغال شد و به سمت اندیمشک و شوش سرازیر شدند تا از آنجا به دزفول برسند. محور دوم که موضوع بحث اصلی همین روزها است یعنی منطقه سوسنگرد، شامل دشت آزادگان است که مناطقی مانند سوسنگرد، بستان، هویزه و ارتفاعات الله اکبر را در بر می‌گیرد.

لشگرهای عراق پس از گذشتن از روستاهای این منطقه نظیر مالکیه، دهلاویه و ابوحمیظه به حمیدیه می‌رسند تا از آن منطقه به سمت اهواز سرازیر شوند. بچه‌های جهاد با مدیر شجاعی که در آن روزها داشتند و با مسئولیت حاج‌ ابوالفضل حسن‌بیگی با جسارت مثال‌زدنی که از خودشان نشان دادند زیر پای آنها را آب می‌اندازند و شبانه رودخانه کرخه را باز می‌کنند و منطقه را آب برمی‌دارد و با زمینگیر شدن تانک‌های عراقی عملا امکان پیشروی این نیروهای مکانیزه از عراق به سمت اهواز سلب می‌شود. با این کار تمام تجهیزات نظامی عراق در منطقه زمینگیر می‌شود و مجبور به عقب‌نشینی می‌شوند.

این کار یک ترفند دیگری را هم برای بچه‌های ما درمیان دارد از آن جهت که  هنوز نیروهای ما سازماندهی مطلوبی نداشتند و تا رسیدن نیروه‌های کمکی می‌توانستیم قدری به خودمان بیاییم.

در بین تمامی این مناطقی که از آن نام بردم آنجایی که بیشترین حساسیت را داشت منطقه سوسنگرد بود. دشمن برای بار سوم درصدد محاصره سوسنگرد بود و می‌خواست که دوباره آن را به اشغال درآورد. لذا عراق دورتا دور سوسنگرد را محاصره کرده بود.

با توجه به این حساسیت‌ها و دستور سریع حضرت امام به مقام معظم رهبری - که در آن وقت نماینده امام در شورای عالی دفاع بود – مبنی بر شکستن محاصره و آزادسازی هر چه سریعتر سوسنگرد، مقام معظم رهبری به همراه شهید چمران و 60 نفر از نیروهای دلاوری که برخی از آنها چریک‌های کارآزموده لبنانی همراه شهید چمران بودند؛ با یک فروند هواپیمای C130 هرکولس، شبانه در اهواز مستقر می‌شوند.

همان شب ساعت ده و نیم مقام معظم رهبری نامه‌ای را به وسیله پیک به فرمانده لشگر دزفول می‌فرستد – لشگر دزفول نیروهای بسیار آبدید‌ه‌ای داشت که بنی‌صدر این‌ نیروها را در نبردها شرکت نمی‌داد و تمام آنها را به زعم باطل خودش برای روز مبادا ذخیره کرده بود! -  با این مضمون که شما نیروهایتان را به سمت سوسنگرد حرکت بدهید.

با تعللی که از جانب فرمانده لشگر دزفول مشاهده می‌شود مجددا در ساعت 12 همان شب معظم رهبری نامه‌ دیگری را با حالت تهدیدآمیز می‌فرستد و جالب است که شهید چمران هم پای همان نامه را به نشانه تایید امضا می‌کند.

در چنین شرایطی تنها مدافع باقی‌مانده شهر همان شهید غیور اصلی بود که با سلاح‌های بسیار ابتدایی مانند برنو و ام‌یک توانسته بود 23 روز در برابر ارتش تا دندان مسلح عراق با آن همه تجهیزات مکانیزه غربی ایستادگی کند. به این صورت که بچه‌های خودشان را به صورت گروه‌های چندتایی در میدان و گوشه و کنار شهر مستقر کرده بود تا بلکه سد راه نیروهای عراقی بشوند.

در نیمه‌های شب حوالی ساعت 2 و 3 تمامی نیرو‌های شهید چمران به همراه همان لشگر دزفول به سمت سوسنگرد حرکت می‌کنند و تمامی راه‌‌های ورودی و خروجی شهر را می‌بندند. عملیات واقعی با طلوع اولین اشعه‌های خورشید در سپیده‌دم آزادی سوسنگرد از محاصره‌ نیروهای بعثی شروع می‌شود. عراق از آنجایی که متوجه شده بود نیروه‌های ایرانی در صدد بازپس‌ گیری سوسنگرد هستند رو به اشغال و کشتار روستاییان آورده بود.

 در همین زمان جاده‌های خروجی سوسنگرد مملو شده بود از مردمان بیچاره‌ای که بار و بندیلشان را به دست گرفته بودند و به بیرون از شهر سوسنگرد در حال حرکت بودند. شرایط بسیار بدی بود. عراق با زندگی این مردم کاری کرده بود که اصلا نمی‌توان آن را به تصویر کشید. عد‌ه‌ای هر آنچه را که داشتند و می‌توانستند با خودشان حمل کنند به دست گرفته بودند و در جاه به سمت اهواز به راه افتاده بودند.

در همین زمان از بین جمعیتی که به سمت جاده سوسنگر - اهواز سرازیر شده بودند راه خودمان را باز می‌کردیم تا به سمت سوسنگرد پیش‌روی کنیم. من در این برهه فرمانده قبضه موشک تاو بودم. شهید چمران با درایتی که داشت این ماموریت را به من واگذار کرد که به سمت روستای ابوحمیظه حرکت کنم و در این روستا مستقر شوم.

حوالی ساعت 10 صبح از مجاورت جاده‌ی شلوغی که مملو از جمعیت ترسیده از حملات عراقی‌ها بود راهم را به سمت همان روستا پی گرفتم. زمانی که برای ادامه مسیر به روی جاده آمدم شلیک‌های پی در پی عراقی‌ها مجال هر فکری را از من گرفته بود. به هر زحمتی بود خودم را به روستای ابوحمیظه رساندم. در این زمان یکی از نیروهای ارتشی با یک قبضه توپ 106 در کنار روستا مستقر شده بود.

با لطفی که خداوند شامل حال ما کرد و با کمک همان برادر ارتشی، بسیاری از تانک‌های عراقی را به آتش کشیدیم و از این بابت صدمه بسیاری به نیروهای عراقی وارد شد. سرانجام با پیشروی‌های همه جانبه‌ای که نیروهای ایرانی به سمت سوسنگرد داشتند و ترسی که از این بابت به جان عراقی‌ها افتاده بود؛ وارد شهر شدیم و به پاکسازی خانه به خانه از لوث وجود عراقی‌ها پرداختیم. درگیری‌های بسیار زیادی به صورت تن به تن در شهر رخ داد و این درگیر‌ی‌ها ادامه داشت تا اینکه سرانجام سوسنگرد در حوالی غروب 26 آبان 1359 آزاد شد.


 دفاع پرس

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهادت به خاطر رد مصاحبه رادیویی با دشمن

شهادت به خاطر رد مصاحبه رادیویی با دشمن
خلبان 'غلامرضا چاغروند' بعد از اسارت و در پی یک مصاحبه رادیویی و همچنین مقاومت در اسائه ادب به ساحت امام (ره) و مسئولان جمهوری اسلامی به شهادت رسید و به دست مزدوران عراقی سر از بدنش جدا شد.

 

 

 
 شهید غلامرضا چاغروند تحصیلات خود را در خرم آباد گذراند و بعد از اخذ دیپلم در سال 1353در هوانیروز استخدام شد.

وی نقش بسزایی در شکل گیری و پیروزی انقلاب اسلامی داشت و ضمن پخش اعلامیه در تظاهرات نیز شرکت می کرد و از همان اوایل زندگی روحی سرشار از عشق به اسلام و قرآن و عمل به احکام اسلام داشت.

با شروع قیام همه جانبه ملت مسلمان علیه کفر ستم شاهی، این شهید با مردم در تظاهرات و راهپیمایی ها همگام شد، در پخش اعلامیه ها و رهنمودهای امام فعال بود و یکبار نیز در حین تظاهرات دستگیر و به دو ماه زندان محکوم شد.

پس از پیروزی انقلاب شهید چاغروند در منطقه کردستان ماموریت های زیادی انجام داد و با رشادت تمام به آنچه که وظیفه شرعی و انقلابی خود می دانست، عمل کرد.

شهید غلامرضا چاغروند لباس نظامی را بعد از انقلاب با اعتماد و غرور تمام به تن کرد. به خاطر اعتقاد و عشقی که به اهل بیت(ع) داشت از آنچه فرا گرفته بود و آنچه می دانست، حداکثر استفاده را کرد و در زمان حیاتش به بیعت خود با اهل بیت (ع) وفادار ماند.

آخرین ماموریت این خلبان جسور و با ایمان هوانیروز در بعد از ظهر 12 مهر ماه سال 1359 بود که در آن روز چاغروند و کمک خلبان ستوان 'یار حسین مصری' و گروهبان یکم 'عادل موسوی ' عازم ماموریتی از کرمانشاه به ایلام و دهلران می شوند.

بالگرد آنها پس از انجام ماموریت در دهلران هنگام بازگشت در منطقه ای به نام دهات جالیز که بین موسیان و دشت عباس قرار دارد، مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و ضمن آسیب رسیدن به بالگرد کمک خلبان نیز مجروح می شود.

خلبان چاغروند که در اثر آسیب دیدگی بالگرد قادر به پرواز نبوده، برای سالم ماندن سرنشینان اقدام به فرود اجباری در بین نیروهای دشمن می کند.

دشمن با اسارت آن ها، تدارک یک مصاحبه رادیویی را برای خوراک تبلیغاتی در همان محل می بیند که خلبان چاغروند در مقابل خواست آنها مبنی بر اسائه ادب به ساحت امام (ره) و مسئولان جمهوری اسلامی ایران از خود مقاومت نشان می دهد که به علت مقاومت و رد این درخواست دشمن ، نظامیان بعثی همانجا او را شهید و سر از بدنش جدا می کنند.

فرازهایی از وصیت نامه این شهید :

درود بر رهبر عزیز و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران

سلام به پدر و مادر مهربانم امید است که همیشه خوشحال باشید پدر و مادر مهربانم خیلی ممنونم از اینکه زحماتی را برای من کشیده اید. امیدوارم خداوند به شما اجر عنایت فرماید. پدر و مادر جان اگر خداوند مرا دوست داشت و شهادت نصیبم شد به شهید بودنم افتخار کنید زیرا ما سربازان صاحب الزمان (عج)هستیم و باید هرچه زودتر بر قوای کفر صدامی پیروز شویم. شما بندگان به رزمندگان در جبهه ها کمک کنید و خواهران مهربانم زینب گونه راه را ادامه دهید و اگر شهادت نصیبم شد مرا نزد شهدای لرستان دفن کنید. خداوند صبر و بردباری نصیب شما پدر و مادر و خواهران و برادران عزیزم کند.


منبع:سازمان حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس ارتش جمهوری اسلامی

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  10:31 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها