0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شهيد فرهاد آزاد:

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

در يك كانال پناه گرفته، عراقى‏ها ما را محاصره كرده بودند. فاصله‏ى ما با دشمن كمتر از صد متر بود. شهيد «فرهاد آزاد» بالاى كانال ايستاده و يك بى‏سيم نيز به كمر بسته بود. صدا زدم: «فرهاد! بيا پايين داخل كانال، اين جا امن‏تر است؛ تو را مى‏زنند».

در يك كانال پناه گرفته، عراقى‏ها ما را محاصره كرده بودند. فاصله‏ى ما با دشمن كمتر از صد متر بود. شهيد «فرهاد آزاد» بالاى كانال ايستاده و يك بى‏سيم نيز به كمر بسته بود. صدا زدم: «فرهاد! بيا پايين داخل كانال، اين جا امن‏تر است؛ تو را مى‏زنند».

فرهاد، تبسمى كرد و گفت: «تقدير هرچه هست همان مى‏شود». مدتى بعد پشت كانال پناه گرفته شروع به خواندن نماز نمود. در نماز، خمپاره‏اى كنارش نشست و او را به شهادت رساند. قصد داشتم خود را بالاى سر او برسانم كه خمپاره ديگرى درست روى پيكرش اصابت كرد و او همچون گلى پرپر شد.

(مجله‏ى جانباز، ش 102، مرداد 77، ص 21)

راوى: غلامرضا رجايى

 

 

نگارنده : admin در 1391/05/02 14:12:11.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:34 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

وضو با اب فرات

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شهيد على جاويدپور: ساعت پنج صبح بيدار شديم. در آن روز، يك اعزام سراسرى بود كه حدود دو هزار نفر از رزمندگان اسلام روانه‏ى جبهه شدند. آنها را از مقابل مجلس شوراى اسلامى تا راه آهن بدرقه كرديم. در سرماى شديد و در زير برف و باران، از رزمندگان خداحافظى كرديم. على در آن روز، حال و هواى ديگرى داشت.

شهيد على جاويدپور:

ساعت پنج صبح بيدار شديم. در آن روز، يك اعزام سراسرى بود كه حدود دو هزار نفر از رزمندگان اسلام روانه‏ى جبهه شدند. آنها را از مقابل مجلس شوراى اسلامى تا راه آهن بدرقه كرديم. در سرماى شديد و در زير برف و باران، از رزمندگان خداحافظى كرديم. على در آن روز، حال و هواى ديگرى داشت. وقتى وارد منطقه‏ى عملياتى شده بودند، با آب فرات وضو گرفته و نماز خوانده بودند. در همان ابتداى ورود به منطقه، تيرى به دستش خورده و مجروح شده بود. فرمانده‏شان گفته بود كه به پشت جبهه برگردد اما او گفته بود: «من نيامده‏ام كه برگردم».

 

فرمانده‏شان گفته بود: «اگر حكم كنم چه مى‏كنى؟». او گفته بود: «اگر شما حكم كنيد برمى‏گردم؛ اما از شما خواهش مى‏كنم چنين حكمى ندهيد». سپس همان جا دستش را پانسمان كرده بودند.

هنگامى كه جسم مطهرش را در مزار مى‏گذاشتيم، پانسمان دستش هنوز باقى و خونين بود كه پس از آن هم يك تير قناسه به زير ابروى او اصابت كرده و او را به شهادت رسانده بود.

(مجله‏ى خانواده، ش 184، 1 / 2 / 79، ص 14)

راوى: مادر شهيد

 

نگارنده : admin در 1391/05/02 14:53:45.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:34 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

مرد خانه

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

خيلي با محمدجواد شوخي مي کرد. در حالي که مي خنديد به من گفت: «خانم! پسرم مرد شده، ببين هر کاري که من مي کنم او هم به خوبي همون کار رو مي کنه !»

خيلي با محمدجواد شوخي مي کرد. در حالي که مي خنديد به من گفت: «خانم! پسرم مرد شده، ببين هر کاري که من مي کنم او هم به خوبي همون کار رو مي کنه !»

بعد شروع کرد به قدم آهسته رفتن و رو به محمدجواد گفت: «حالا تو ...» محمدجواد هم شروع کرد، مثل پدر پاها را محکم به زمين مي کوبيد و پا جاي پدر مي گذاشت .

آخرين بار بود که اعزام مي شد .

ذبيح مي خواست به من بفهماند که از اين به بعد مرد خانه محمدجواد است .

 

 

نگارنده : admin در 1391/05/02 14:55:57.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:34 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

مجروحيت

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

  دو روز از عمليات بزرگ والفجر 8 مي گذشت . در شهرک ولي عصر خرمشهر داخل خانه اي مستقر بوديم و هراز گاهي يک گروه معبر زن يا جمع آوري مين و يا انفجارات ، جهت ما موريتي به خط مقدم که فاصله اش تا مقر ما کمتر از 1000 متر بود حرکت مي کردند و بعد از اجراي ماموريت دوباره به مقر برمي گشتند.

دو روز از عمليات بزرگ والفجر 8 مي گذشت . در شهرک ولي عصر خرمشهر داخل خانه اي مستقر بوديم و هراز گاهي يک گروه معبر زن يا جمع آوري مين و يا انفجارات ، جهت ما موريتي به خط مقدم که فاصله اش تا مقر ما کمتر از 1000 متر بود حرکت مي کردند و بعد از اجراي ماموريت دوباره به مقر برمي گشتند.

با هر ماموريتي از جمع صميميمان کسي شهيد يا مجروح مي شد . دو روز و نيم از عمليات مي گذشت . غروب روز سوم عمليات والفجر 8 بابچه هاي تخريب نشسته و شروع به خواندن زيارت عاشورا کرده بوديم . و سطهاي زيارت عاشورا بوديم که ناگهان برادران شهيد هادي عباسي و محمد رضا سمندري با عجله وارد مقر شده و گفتند : چرا نشسته ايد که دشمن پاتک کرده و از خط هم عبور نموده و همانطور جلو مي آيد.

با اين حرف ، بچه ها به سرعت آماده شدند و جهت جلوگيري از پيشروي دشمن حرکت کرديم. به دستور فرمانده تخريب ، گروه انفجارات بسرعت دست بکار شده و مواد منفجره آماده را برداشته و جهت انهدام پلي که مهندسي خودمان بر روي نهر خين ايجاد کرده بود ، به راه افتاديم . تعداد گروهمان 7 نفر بود . در بين راه تعدادي از بچه هاي اطلاعات و ديگران نيز به ما پيوستند و حدود 25 نفر شديم . بعلت آتش تهيه بسيار شديد دشمن و درگيريهاي بي امان ، تعدادي از نيروها عقب نشيني مي کردند و هر کس ما را مي ديد ، مي گفت : جلو نرويد که دشمن با تمام قوا و تانک هايش حمله کرده است . ما بدون اعتنا به حرکتمان ادامه مي داديم . حتي يک نفر از رزمنده ها که عقب نشيني مي کرد با اسلحه تيربار ژ 3 به سمت ما گرفت و تهديد کرد که نبايد جلو برويم . با اينحال باز بحرکتمان ادامه داديم . البته چند نفر از گروه ما نيز برگشتند و چند نفر هم شهيد و مجروح شدند ، تا نزديک خط مقدم رسيديم . صداي انفجار خمپاره و توپ و آر پي جي و مسلسل هاي دوشيکا و تيربار و .... همراه با بوي باروت و آتش سوزي خودروها و جنازه ها و ... فضا را آغشته بود.

حدود 30 متر با خط خودمان فاصله داشتيم که با توجه به گستردگي حجم آتش شديد دشمن زمين گير شديم . در اين موقع تپه خاکي حدود 50 سانتيمتر توجهمان را جلب کرد و سپس پناه گرفتيم تا از شليک مستقيم تيربارهاي دشمن در امان بمانيم. با توجه به پاتک دشمن ، آتش توپخانه خودي نيز مواضع دشمن را زير هدف خود گرفته بود و ما نيز از آتش خمپاره ها و آرپي جي هاي نيروهاي خودي نيز بي نصيب نبوديم ! اکنون خاکريز نيروهاي خودي حدود 50 متر پشت سر ما قرار داشت و خاکريز نيروهاي دشمن 30 متر جلوتر از ما . و ما بين اين دو خاکريز در منطقه اي تقريبا صاف ، پشت يک تپه خاک نيم متري نشست بوديم. تعدادمان که هر کدام مواد منفجره خرج گود و پودر آذر و سي چهار و فتيله و چاشني داشتيم ، شش نفر بوديم و يک بيسيم چي نيز همراهمان بود که 7 نفر ميشديم . با توجه به موقعيت بسيار خطرناکي که داشتيم برادر باقري مسئول گروه و دونفر ديگر از بچه ها در يک لحظه با هماهنگي بسمت خاکريز خودي شروع به دويدن کردند. تير بار چي عراقي بلافاصله آنها را زير آتش گرفت ولي به حول و قوه الهي هر سه نفرشان به پشت خاکريز رسيدند و با توجه به حجم آتش حتي به پوتينها يشان نيز گلوله خورده بود. ما مانديم چهار نفر . بيسيم چي گروهمان از ما کمي عقب تر نشسته بود و در تير رس دشمن قرار داشت.

 آهسته به او گفتم سينه خيز به سمت ما بيا تا ديده نشوي . بيسيم چي که فاميلش زارع بود کمي حرکت کرد و نيم خيز بسمت ما مي آمد ، دستم را دراز کردم تا کمکش کنم . در يک لحظه تيربار چي عراقي متوجه شد و بلند شد و به سمتمان شليک کرد . با شليک تير بار چي ناگهان سوزش عجيبي در دستم احساس کردم که بي اختيار فرياد زذم « يا زهرا » . همزمان با اصابت گلوله به دستم ، بيسيم چي فريادي کشيد و روي دو زانو بلند شد دستانش را باز کرد ، به نقطه اي در افق خيره شد و در حاليکه خون از گلويش فواره مي زد با پيشاني به زمين آمد و پس از لحظاتي به شهادت رسيد . آري گلوله اي که به دست من خورده بود ، پس از اصابت به استخوان ، کمانه کرده و از طرف ديگر دستم خارج و به گلوي شهيد زارع نشسته بود. لحظاتي گذشت ..... بلا فا صله پيشاني بند يا زهرا را از پيشانيم باز کرده و به دستم بستم و برادر رحيمي تنها فرد سالم گروه نيز با در آوردن چفيه اش ، آن را محکم روي زخم دستم بست تا جلوي خون ريزي گرفته شود . به برادر رحيمي گفتم مواد منفجره را تا مي تواند از ما دور کند که مبادا با انفجاري در نزديکيمان ، آنها نيز منفجر شوند ، سپس کوله بيسيم را از پشت شهيد زارع باز کردم و بيسيم را که روشن بود کنارم گذاشتم . دفترچه کد و رمز عمليات را نيز از جيب بادگيرش در آوردم و با استفاده از رموز داخل دفترچه ، موقعيتمان را به فرمانده تخريب اطلاع دادم . ايشان گفت از همان جا حرکت نکنيد تا نيروهاي کمکي برسند ( البته بعد ها ايشان مي گفت : من فکر نمي کردم شما زنده بمانيد و هيچ کاري هم برايتان نمي توانستيم بکنيم ) . از گروه چهار نفري ما ، بيسيم چي ( برادر زارع ) که شهيد شده بود و برادر عطار باشي هم که از ناحيه شکم تير خورده بود و چشمانش سفيد شده ، بيهوش مي شد و باز به هوش مي آمد و ناله مي کرد و ما هر لحظه منتظر شهادت او بوديم . من هم مجروح بودم . فقط برادر رحيمي سالم بود و تند تند دعا مي خواند . در اين لحظه متوجه شدم عراقي تيربار چي مي خواهد جلو بيايد.

دو راه بيشتر نداشتيم يا بايد اسير مي شديم و يا تير خلاص مي خورديم ! به برادر رحيمي گفتم بازوبندهاي تخريب و سي چهار و چاشنيها و دفترچه کد و رمز عمليات را داخل چاله اي مخفي کن که بدست دشمن نيفتد و ماموريت گروه تخريب ما برايشان مشخص نشود . بعد از اين کار به او گفتم نارنجکها را آماده نگهدار و به محض جلو آمدن عراقي پرتاب کن . لحظات به کندي مي گذشت .... از عراقي خبري نبود ! با توجه به حجم بسيار شديد آتش خودي و دشمن که اطرافمان را مي شکافت ، اميد زنده ماندن نداشتيم و فقط منتظر تاريکي هوا بوديم که بتوانيم موضعمان را تغيير دهيم.

بعد از ساعاتي چند دستگاه تانک خودي به سمت خط مقدم پيش آمدند و ما فقط صداي شني هايشان را مي شنيديم . با ورود تانک ها و نيروهاي کمکي ، دشمن عقب نشيني کرده و بسمت آن طرف نهر خين رفته بود و ما از اين قضايا اطلاعي نداشتيم و هر لحظه منتظر شهادت يا اسارت بوديم. ناگهان از جايي که تيربارچي عراقي موضع گرفته بود ، صداي سوتهايي شنيديم. به برادر رحيمي گفتم آماده باش که عراقي مي خواهد جلو بيايد. لحظاتي نفس گير و کند سپري مي شد ، در يک لحظه صداي برادر باقري مسئول گروه را شنيديم که بالاي سرمان نشسته بود و گفت بچه ها شليک نکنيد ، من هستم ، از تعجب و ناباوري چشمانمان گرد شده بود.

گفتم آقاي باقري شما از کجا آمديد ؟ گفت : خوشبختانه نيروهاي کمکي خط را گرفته و عراقيها را عقب رانده اند و ما از محور ديگر به خط آمده و اکنون پيش شما هستيم و صداي سوت نيز صداي سوت برادر اخباري ( که چند روز بعد شهيد شد ) بوده که مي خواسته به سمت شما بيايد ولي شما فکر مي کرديد که عراقي است و مي خواستيد او را هدف قرار دهيد. بالاخره با ديدن نيروهاي خودي و به کمک آنها من و برادر مجروح عطار باشي نيز به عقب انتقال داده شديم و با توجه به خون فراواني که از من رفته بود چند بار بيهوش شدم تا اينکه مراقبتهاي اوليه در بيمارستان شهيد بقايي اهواز بر روي ما صورت گرفت و صبح همانروز با يک فروند هواپيماي سي 130 به تهران و بيمارستان نور افشار انتقال يافتيم.

 

                            

 

نگارنده : admin در 1391/05/04 16:27:15.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:35 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

صبح پیروزی

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

در هنگام پيروزي انقلاب اسلامي ايران ، من در بازداشت بودم درست در آستانه پيروزي انقلاب دستگير شدم آن روزها در دانشكده توپخانه پادگان اصفهان تدريس مي كردم چون مدتي در آمريكا بودم و دوره هاي مختلفي براي تخصص ديده بودم ، در خارج از پادگان هم زبان انگليسي تدريس مي كردم

در هنگام پيروزي انقلاب اسلامي ايران ، من در بازداشت بودم درست در آستانه پيروزي انقلاب دستگير شدم آن روزها در دانشكده توپخانه پادگان اصفهان تدريس مي كردم چون مدتي در آمريكا بودم و دوره هاي مختلفي براي تخصص ديده بودم ، در خارج از پادگان هم زبان انگليسي تدريس مي كردم

در آن اوضاع و احوال ارتش طاغوت كارهايي مثل خواندن نماز يا گرفتن روزه ، زود به چشم فرماندهان مي آمد و به آن حساسيت نشان مي دادند براي همين ، من هم كه داراي روحيه مذهبي بودم ، هميشه در نظر آنان يك نيروي مشكوك محسوب مي شدم البته در آن ايام ارتباط تنگاتنگي با نيروهاي انقلابي داشتم ولي چون فرماندهان مدركي عليه من نداشتند نمي توانستند كاري بكنند ولي هر لحظه منتظر بهانه اي بودند

من در تهران و اصفهان با نيروهاي انقلابي ارتش مانند شهيد يوسف كلاهدوز و شهيد اقارب پرست در ارتباط بودم و آنان نيز با افرادي مانند شهيد دكتر حسن آيت ارتباط داشتند و از همين طريق با بيت حضرت امام در خارج از كشور در تماس بوديم

هدف ما اين بود كه انقلاب را به داخل ارتش بكشانيم و پرسنل ارتش را از ادامه مسير انحرافي شان بازداريم براي همين با افرادي كه تشخيص مي داديم مومن هستند و از جرأت و جربزه كافي برخوردارند و از همه مهمتر داراي روحيه انقلابي هستند ، جلساتي تشكيل مي داديم و آنان را به تشكيلات خودمان وصل مي كرديم در آن جلسات اعلاميه هاي حضرت امام و مواضع انقلابي ايشان را شرح مي داديم و سعي مي كرديم در آناني كه روحيه انقلابي ندارند ، زمينه اين كار را ايجاد كنيم

با اوج گرفتن انقلاب فعاليت من هم اوج گرفت حالا ديگر برنامه هاي بيرونم مانند آموزش زبان تعطيل شده بود و بيشتر وقت و توان خودم را صرف پادگان مي كردم و بيشتر وقت و توان خودم را صرف پادگان مي كردم تا اين كه اتفاقي افتاد و آنان براي دستگيري ام بهانه اي يافتند

نوجواناني براي آموزش دوره گروهباني آمده بودند آنان چون از ميان مردم به آموزشگاههاي نظامي راه يافته بودند ، هماهنگ و همگام با ملت هر روز شعارهاي جديدي فرا مي گرفتند و معمولاً در آسايشگاه آن را فرياد مي زدند شبكه ضد اطلاعات براي پيدا كردن ريشه اين قضيه تلاش گسترده اي انجام داد و سرانجام يك شب دژبان هاي آموزشگاه به آسايشگاه آنان ريختند و با باتوم برقي به جان نوجوانان افتادند و آنان را به شدت زدند

وقتي از اين اتفاق خبردار شدم و به آسايشگاه آنان رفتم روحيه تندي پيدا كرده بودند و هر آن منتظر جرقه اي بودند تا خشم خود را بيرون بريزند ملاحظه كسي را نمي كردند و به همه فرماندهان ارتش و نظام طاغوت بد و بيراه مي گفتند وقتي به آنان گفتم من از شما حمايت مي كنم و فردا نسبت به اين كار دژبان ها اعتراض خواهم كرد ، شور و شوق آنان بيشتر شد

فرداي آن روز افسر نگهبان پادگان بودم يك سال يا دو سال بيشتر نمانده بود تا سرگرد شوم آن روز خيلي ناراحت بودم هر آن منتظر جرقه اي بودم تا منفجر شوم سرتيپ{ش} معاون پادگان وارد شد از پنجره اتاق نگهباني نگاه كردم ديدم به طرف من مي آيد رسم پادگان اين بود كه با آمدن فرماندهان و رده هاي بالاتر افسر نگهبان از اتاق بيرون مي رفت و سلام نظامي و گزارش مي داد

سرتيپ كه به اتاق من نزديك تر شد ، با بي رغبتي نگاه به او انداختم حال و حوصله بيرون رفتن و احترام نظامي به جا آوردن نداشتم او همين طور جلو پنجره قدم مي زد و منتظر بود تا بيرون بروم هرچه منتظر ماند ، بيرون نرفتم !

با عصبانيت صدايم كرد رفتم بيرون و بدون اين كه احترامي بگذارم جلويش ايستادم در حالي كه به شدت سرخ شده بود گفت چرا بيرون نمي آيي ؟ يك مراسمي ، احترامي

گفتم چه مراسمي ؟ چه احترامي ؟

با خشونت گفت گزارش نگهبانيت را بده

گفتم هيچ گزارشي ندارم به شما بدهم

خودم را زده بودم به حالي كه يعني نمي خواهم جوابت را بدهم و برو ! اصلاًتحملش را نداشتم گفت اين چه طرز صحبت كردن با مافوق است ؟ اگر گزارش مثبت نداري ، گزارش منفي بده

گفتم وقتي آدم گزارش مثبت ندارد ، يعني منفي است ديگه

لحن پاسخ دادن و حاضر جوابي ام براي او خيلي گران بود و همه اينها از تأثير اوضاع و احوال آسايشگاه نوجوانان بود گفت اگر تو گزارش نداري ، حالا نوبت من است كه از تو بازخواست كنم چه خبر است ؟ چرا اين طور برخورد مي كني ؟

گفتم شما طبق چه قانون و مقرراتي دستور داده ايد با باتوم برقي يك مشت نوجوان پانزده ، شانزده ساله را زير باد كتك بگيرند ؟ مگر چه كار كرده بودند ؟

با اين حرف ، برافروخته شد و گفت نفهميدم ، چي شد ؟ تو داري من را بازخواست مي كني ؟

گفتم چه اشكالي دارد ؟ من و شما چه فرقي داريم ؟ بنده از شما جوان ترم و فردا بايد جاي شما را بگيرم از حالا بايد بدانم شما چه تفكري داريد و روي چه اصولي اين كارهاي اشتباه را انجام مي دهيد

طاقتش تمام شد گفت برو دفتر تا بهت بگويم كه بايد چه كار كني !

شب قبل اتفاق ديگري هم افتاده بود و امشب قراري داشتم ماجرا از اين قرار بود

حدود ساعت 9 در اتاق نگهباني بودم كه سر و صدايي را از بيرون شنيدم دقت كه كردم ، متوجه شدم صدا از ميدان شامگاه است رفتم آنجا ديدم يكي از گروهان ها مشغول تمرين جاويد شاه است خوب كه دقت كردم سروان{خ} فرمانده دژبان را شناختم او هم دوره اي من در دانشكده افسري بود او مسئول بود تا نيروهايي را كه در تظاهرات شركت مي كردند شناسايي و دستگير كند

چند روز قبل از آن پيش من آمده و گفته بود

تو كه با روحانيون بيرون از پادگان رفت و آمد داري و آشنا هستي ، بگو يك خرده ملاحظه من را بكنند در يكي از مساجد اسم من را خوانده اند و گفته اند كه بايد حسابش را برسيم

گفتم سفارشت را مي كنم ، اما تو هم بايد از اين به بعد حواست جمع باشد ديگر از اين كارها نكني

با اين كه قول داده بود ولي دو ، سه روز از آن قول و قرار نگذشته ، داشت چنين مي كرد

نزديك شدم ديدم واحد را دور خودش جمع كرده است با فرياد گفت يك بار ديگر تمرين را تكرار مي كنيم پنج بار با صداي بلند بگوييد جاويد شاه !

صداي سربازان تمام شد اما يكي از آنها ول كن نبود و آن قدر عربده كشيد و جاويد شاه گفت كه از خود بي خود شد و به زمين افتاد ! سروان {خ} هم به سرگروهبان دستور داد كه به او پنجاه تومان پاداش بدهد

نيروها را كه آزاد گذاشت تا به آسايشگاه بروند ، جلويش را گرفتم و گفتم سروان ، تو خيلي احمقي به من مي گويي سفارشت را به مردم انقلابي بكنم ، آن وقت سربازهايت را بر مي داري و مي آوري اينجا تمرين جاويد شاه مي كنيد ؟

مستأصل و درمانده گفت چه كار كنم ؟ صبح ايراد گرفته اند كه چرا در صبحگاه فرياد جاويد شاه ضعيف است گفتم بياوريمشان تمرين كنند تا قوي تر شوند

پرسيدم حالا چرا به اين يارو پنجاه تومان پاداش دادي ؟

لبخندي زد و گفت او هم مثل من خر شد و ديدم جلو همه بي هوش شد و غش كرد ، گفتم يك چيزي بهش داده باشم !

آدرس خانه اش را گرفتم و قرار گذاشتم شب بعد به خانه اش بروم قصدم اين بود كه روي او كار كنم چون آدم ساده اي بود ، فكر كردم فريب خورده است و مي توان آگاهش كرد شب آن روزي كه با سرتيپ{ش} بحثمان شده بود به خانه سروان{خ} رفتم در خانه او سعي كردم فضاي معنوي ايجاد كنم تا زمينه را براي حرف هاي اصلي آماده كنم حرفم را با آياتي از قرآن شروع كردم و به تفسير و ترجمه آيات پرداختم بحث سر اين بود كه انسان چگونه بايد تسليم خدا شود و بر مبناي اين تسليم عمل صالح انجام بدهد و اجرش را هم از خدا بخواهد

ساعتي گذشت متوجه شدم كه حالت او جور ديگري است ظاهراً داشت به حرف هايم گوش مي داد ، ولي چشمانش را به زمين دوخته بود و سعي مي كرد از نگاه من دوري كند در حال و هواي ديگري بود

پرسيدم مثل اين كه تو حال خودت نيستي ، چيزي شده ؟

گفت حقيقتش حالم زياد خوش نيست ، يعني روحيه ام بداست نمي خواستم بگويم ، از صبح حكم بازداشت تو را به من داده اند و من مانده ام چه كار كنم

موضوع برايم جالب بود ولي باعث ترس و هراسم نشد گفتم اين كه مسئله اي نيست ، همان اول مي گفتي هيچ عيبي ندارد هر وظيفه اي كه به گردنت گذاشته اند ، انجام بده

گفت نه ، شما الان به عنوان مهمان به خانه من آمده ايد من چنين كاري انجام نمي دهم فقط خواهش مي كنم فردا صبح كه مي آيم سراغت مقاومت نكن و همراه من بيا براي بازداشت

با لبخند گفتم باشد ، مقاومت نمي كنم اما حالا كه تو حرف دلت را زدي ، بگذار من هم بقيه حرفهايم را بزنم !

صبح ، وقتي در اتاق خودم بودم ، دژباني وارد شد و با نشان دادن حكم بازداشت گفت شما به جرم تحريك دانشجويان بازداشت هستيد

به ساختمان دژباني رفتم سروان در حالي كه شرمنده بود ، گفت تا روشن شدن تكليف ، مي توانم تو را به بازداشتگاه بفرستم يا در جاي ديگري بازداشت كنم ، خودت چه نظري داري ؟

گفتم اين روزها بازداشتگاه خيلي شلوغ است اگر ممكن است ، در دفتر خودت بازداشت بمانم ؟

به هر دليل قبول كرد و در دفتر خودش جايي برايم مشخص كرد و سربازي را هم به عنوان نگهبان جلو در گماشت برنامه خودش را هم طوري تنظيم كرده بود كه ظهرها هنگام اذان پيشم مي آمد و با هم نماز مي خوانديم به نظر من ، قصدش اين بود كه كمي من را ملايم تر كند تا سفارش و شفاعتش را پيش مردم بكنم

در شب 22 بهمن 57 روز سوم بازداشتم ، در دفتر دژباني بودم كه از راديو صداي انقلاب را شنيدم اصلاً فكرش را نمي كردم كه انقلاب اين همه سرعت بگيرد و اين قدر به پيروزي نزديك باشد تصميم گرفتم بپرم اسلحه نگهبان را بگيرم و فرار كنم

وقتي فكر كردم ديديم كارم صحيح نيست اولاً سروان به من اعتماد كرده بود و اگر اين كار را مي كردم ، در روحيه اش تأثير منفي مي گذاشت ثانياً با اين اسلحه مي افتادم تو شهر ، بگويم چه شده ؟

در شب 22 بهمن تا صبح در تب و تاب پيروزي انقلاب و در انتظار طلوع آفتاب بيدار نشستم اشتياقي آتشين سراپايم را فرا گرفته بود از پنجره اتاق پادگان را نگاه مي كردم احساس مي كردم طلوع آفتاب آن روز با روزهاي ديگر تفاوت زيادي دارد همه جا از نور خورشيد روشن شده بود

صبح ، تعدادي از افسران و درجه داران به طرف اتاق من آمدند آنها با عزت و احترام من را از آنجا بيرون آوردند اوضاع پادگان كاملاً فرق كرده بود نظمي كه تا ديشب حاكم بود به هم خورده و سربازها بيرون ريخته بودند و تظاهرات مي كردند

اولين چيزي كه به ذهن من رسيد ، اين بود كه از به هم ريختن و قلع و قمع پادگان جلوگيري كنم اكنون كه انقلاب به پيروزي رسيده بود ، بايد پادگان را براي خدمت به آن حفظ مي كرديم نبايد مي گذاشتيم اموال آن چپاول شود دو گروه بزرگ توپخانه با تمام سلاح و مهمات مربوط در پادگان بود با اين كه با مواضع و اهداف گروهك هايي كه بعدها عليه مردم اسلحه به دست گرفتند آشنا نبودم ولي همه ترسم اين بود كه حفاظت پادگان به هم بريزد و اسلحه به دست افراد ناشايست بيفتد

همه نظاميان من را به اسم مي شناختند و روي آنان نفوذ داشتم پس با همكاري آنان حفاظت پادگان را تشكيل دادم سپس با دفتر آيت الله طاهري و مرحوم آيت الله خادمي ارتباط برقرار كردم تا مسير تظاهرات مردم را به استاديوم هدايت كنيم و به پادگان آسيبي نرسد

آيت الله خادمي را آورديم در ميدان فوتبال پادگان و براي مردم و نظاميان سخنراني كرد از همان لحظه به عنوان مسئول پادگان معرفي شدم يكي از مشكلات ما اين بود كه در آشفتگي روزهاي اول انقلاب سربازان از پادگان فرار كرده بودند و پادگان خالي شده بود به طوري كه در شب اول نيرويي براي نگهباني در داخل پادگان وجود نداشت به پرسنل اعلام كردم هر كس حاضر است براي حفاظت از پادگان نگهباني بدهد ، بيايد خودش را معرفي كند

براي اولين بار مي ديدم كه در ارتش درجه اصلاً مطرح نيست آن شب عده اي براي نگهباني آمدند كه در ميانشان سرهنگ بود ، سرگرد بود كه از من ارشدتر بودند همه آمده بودند زير فرمان من براي حفاظت از پادگان

در همان روزها با برادر رحيم صفوي و شهيد خليفه سلطاني آشنا شدم و براي حفاظت از پادگان درخواست نيرو كردم توسط آنان گروهي از جوانان انقلابي شهر را به خدمت گرفتم

به لطف خدا در آن اوضاع و احوال نگذاشتيم حتي يك فشنگ هم از پادگان كم شود

بلكه تمام سلاح و مهمات دست نخورده مانده تا در خدمت انقلاب اسلامي باشد

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/25 13:17:41.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:35 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها