0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پارچه های سفید

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

عمليات ما در منطقه مريوان خيلي جالب بود آن زمان از وانت تويوتا كه كارآيي خوبي دارد ، خبري نبود بهترين ماشين ما در عمليات پاكسازي وانت سيمرغ بود كه روي آن اسلحه كاليبر پنجاه سوار مي كرديم آن زمان از دوشكا هم كه در اين طور مواقع كارآيي خوبي دارد ، خبري نبود مجبور بوديم از كاليبر پنجاه استفاده كنيم كه معمولاً پس از شليك چند تير گير مي كند براي رفتن به مريوان حدود 130 كيلومتر راه بود ؛ با انواع و اقسام گردنه ها و تنگه ها از نظر عمليات نامنظم و چريكي بهترين شرايط براي دشمن بود تا به ما كمين بزند و ضربات سنگين وارد كند

عمليات ما در منطقه مريوان خيلي جالب بود آن زمان از وانت تويوتا كه كارآيي خوبي دارد ، خبري نبود بهترين ماشين ما در عمليات پاكسازي وانت سيمرغ بود كه روي آن اسلحه كاليبر پنجاه سوار مي كرديم آن زمان از دوشكا هم كه در اين طور مواقع كارآيي خوبي دارد ، خبري نبود مجبور بوديم از كاليبر پنجاه استفاده كنيم كه معمولاً پس از شليك چند تير گير مي كند

براي رفتن به مريوان حدود 130 كيلومتر راه بود ؛ با انواع و اقسام گردنه ها و تنگه ها از نظر عمليات نامنظم و چريكي بهترين شرايط براي دشمن بود تا به ما كمين بزند و ضربات سنگين وارد كند

در اين محور ، بعد از سنندج ، گردنه آريس سر راهمان بود بعد مي رسيديم به سه راهي تيژتيژ كه از گردنه آريس تا آنجا كلي پيچ و خم و پرتگاه وجود داشت بعد از اين سه راهي ، جاده دوشاخه مي شد كه يك مسير از شمال مي رفت به طرف جانوره و بعد گردنه گاران و سپس مي رسيد به مريوان اما مسير دوم از جنوب مي رفت به طرف شويسه ، نگل ، رزاب ، تازه آباد ، سروآباد و مريوان

جاده شمالي كوتاهتر از جاده جنوبي بود ولي پيچ و خم زيادي داشت و پر بود از گردنه جاده جنوبي جاده اي بود قديمي اما صاف آن هم گردنه و كمين گاه داشت اما نه به اندازه جاده شمالي

براي اين كه بتوانيم اين مسير را به سلامت و با خطر كمتر طي كنيم ، چند تدبير به كار برديم اول اين كه ، همه كمپرسي هاي شهر مخصوصاً كمپرسي هاي استاندارد را جمع كرديم با اين كار مي توانستيم هم نيروهايمان را منتقل كنيم و هم وجود كاميون هاي شخصي باعث مي شد كه ضد انقلاب متوجه كاروان نظامي نشود حدود صد دستگاه كمپرسي فراهم شد

ستون كشي و راه انداختن كاروان نظامي در جاده ناامن يك هنر است آن هم با نيروهاي مختلطي كه داشتيم ؛ گروه هايي از ارتش ، سپاه ، ژاندارمري و پيشمرگان مسلمان كرد نظم و نظام دادن به ستوني با اين نيروها ، كم كاري نبود كنترل ستون نظامي مشكل بود و با هر اشتباهي ممكن بود از هم بپاشد

براي اين كه هم نيروها را تمرين داده باشيم و هم توجه دشمن را منحرف كنيم ، نيروها را سوار بر كاميون ها كرديم و ستون نظامي را تحت پوشش ماشين هاي شخصي به شهر ديوان دره حركت داديم دشمن فهميده بود ما عمليات داريم ، اما نمي دانست در كدام مكان به جاي پاكسازي جاده مريوان ، جاده سنندج به ديوان دره را پاكسازي كرديم در اين عمليات ، با چند درگيري كوچك مواجه شديم و تنها چند نفر مجروح داشتيم روحيه نيروهاي رزمنده نيز عالي بود

تدبير ديگري كه در اين عمليات به كار برديم اين بود كه نيروها را دو ستونه كرديم دو ستون ، با فرمانده مستقل ولي در ارتباط با هم يكي در جلو حركت مي كرد و ستون ديگر با فاصله يك كيلومتر ، در عقب حركت مي كرد

تاكتيك ديگري كه دراين عمليات به كار برديم ، استفاده از توپخانه سبك در عمليات چريكي بود من در مطالبي كه درباره جنگ هاي دنيا خوانده ام ، چيزي در اين باره نديده ام هر ستون دو قبضه توپ در اختيار داشت چون تخصص خودم هم توپخانه بود ، از قبل طرح ريزي آتش مي كردم اهدافمان را با كد مشخص كرده بوديم مثلاً به جاي اين كه مختصات هدف را بدهيم ، مي گفتيم روي هدف كرمان ، شماره يك را بزن

اگر براي قبضه هاي عقب ، در تيراندازي به هدف مشكلي پيش مي آمد ، قبضه هاي جلو به آنها كمك مي كردند كار ، بسيار عالي پيش مي رفت از صبح كه حركت كرديم ، شب به ديواندره رسيديم و شب را در آنجا خوابيديم و روز بعد از همان جاده به سنندج برگشتيم اين عمليات در واقع براي ما يك تمرين بود كه با موفقيت انجام شد

پس از بازگشتن به سنندج ، وقت را تلف نكرديم صبح روز بعد كاروان نظامي را با همان كاميون ها به طرف مريوان حركت داديم

پاييز بود و هوا سرد در گردنه آريس يك قبضه توپ متوسط به طور ثابت قرار داديم تا ما را تا فاصله زيادي پشتيباني كند و دفاعي هم براي پايگاه ايجاد شده باشد

تا سه راهي تيژتيژ چند درگيري رخ داد كه تلفاتي به ضد انقلاب وارد كرديم و خودمان هم چند تا مجروح داديم در آنجا بود كه راننده هاي بومي از شدت درگيري ها ترسيدند و از ادامه مسير خودداري كردند مجبور شديم هر كس را كه رانندگي بلد بود ، پشت فرمان كاميون بنشانيم تا كار به انجام برسد

از سه راه تيژتيژ راه سخت و دشوار شمال را پيش گرفتيم ، در ادامه راه در روستاي شيخان درگيري شديدي با دشمن پيدا كرديم كه دو شهيد داديم ولي خيلي زود توانستيم بر آنجا تسلط پيدا كنيم

دوتن از خلبانان شجاع هوانيروز ، شهيد شيرودي و شهيد كشوري ، براي پشتيباني از ستون نيروها مأمور شده بودند قصد من اين بود كه فقط در مواقع ضروري از هلي كوپتر استفاده شود و در قرارگاه سنندج ، نظر من اين بود در جنگ با دشمني كه چريكي عمل مي كند ، بايد مثل خودش جنگيد نبايد اميد به پشتيباني هوايي داشت

در كوهستان بايد به دنبال دشمن دويد و جنگيد بايد با تفنگ ، خوب كار كرد و از زمين بهترين بهره را براي نبرد گرفت

در حين درگيري در شيخان متوجه شدم سر و كله هلي كوپتر كبري پيدا شد تعجب كردم با خلبان آن تماس گرفتم علي اكبر شيرودي پشت بيسيم گفت بابا ، حوصله مان سر رفت هرچه نشستيم ، ديديم خبري به ما نداديد گفتم چه كار كنيم ؟ بلند شديم و آمديم !

او از همان جا وارد عمل شد و خيلي هم شجاعت به خرج داد و به ما كمك خوبي كرد

عمليات همچنان ادامه داشت هر روز با تاريك شدن هوا عمليات را متوقف مي كرديم و گروهي براي تأمين به نگهباني مي پرداختند و نيروها استراحت مي كردند سعي ما بر اين بود كه فرماندهان ستون به هيچ وجه نخوابند چون منطقه برايمان ناآشنا بود ، سعي مي كرديم با سركشي به نيروها و سنگرها ، با اوضاع و احوال بيشتر آشنا شويم اولين بار بود كه قدم به آنجا مي گذاشتم و فقط از روي نقشه با وضعيت فيزيكي آشنا بودم راهنما و بلدچي ستون ، پيشمرگان مسلمان كرد بودند

چهل و هشت ساعت بعد به مريوان رسيديم مدتي بود كه شهر در تسلط دشمن بود و سوخت و آذوقه به آنجا برده نشده بود ده كاميون هم سوخت همراه ستون راه انداختيم تا با دست پر وارد شهر شده باشيم

در شرق پادگان مريوان دهليزي هست كه به طرف جاده سقز مي رود از همان دهليز به راه افتاديم تعدادي تانك و نفربر چرخدار نيز همراه خود داشتيم و ستون را از همه نظر تجهيز كرده بوديم ارتفاعي در كنار شهر قرار دارد كه به قلعه امام معروف است كه از حساسيت برخوردار است آن را گرفتيم محل استقرارمان را فرودگاه سابق مريوان قرار داديم چون شهر در يك نيم دايره اي از ارتفاعات قرار دارد و پادگان هم از بالا بر آن تسلط داشت ،توانستيم آنجا را كنترل كنيم

در آنجا با حاج احمد متوسليان آشنا شدم او گروهي از بچه هاي سپاه را همراه خود برد تا شهر را بگيرند كه موفق شدند در پادگان قرارمان بر اين شد تا شهر را كاملاً محاصره كنيم و سپاه وارد شود و پس از پاكسازي مسئوليت شهر را به عهده بگيرد روش كارمان اين گونه بود كه هرجا را كه مي گرفتيم ، سپاه مسئوليت آنجا را به عهده مي گرفت شهر پاكسازي شد و فرماندهي آن منطقه به حاج احمد متوسليان سپرده شد و ما چهل و هشت ساعت در آنجا مانديم

خاطره جالبي از مريوان دارم شب دومي بود كه شهر را پاكسازي مي كرديم و قرار بود روز بعد به طرف سنندج برگرديم يك ساعتي از نيمه شب گذشته بود كه احساس نگراني كردم رفتم تا به نيروها سركشي كنم اطرافمان بسيار خطرناك بود

پر بود از شيار و درخت و تپه راه نفوذي زيادي داشت با صحنه جالبي روبرو شدم

براي اولين بار ديدم عده اي از رزمنده ها ، در زير نور مهتاب ، در حال خواندن نماز شب هستند اين تصوير برايم عالي و دوست داشتني بود كار آنان من را هم تحريك كرد و آماده نيايش شدم حال خاصي به من دست داد و رويم تأثير عميقي گذاشت

در همان موقع ، دشمن با آرپي جي و سلاح هاي ديگر به اردوگاه ما حمله كرد ولي با مقاومت نيروها نتوانست كاري از پيش ببرد و مجبور به عقب نشيني شد

دشمن براي برگشت ما به سنندج تدارك وسيعي ديده بود او كه موقع آمدن ، غافلگير

شده بود ، حالا مي خواست هنگام برگشتن جبران كند اما اين بار هم غافلگير شد !

برگشت ما كار خدا بود همه چيز را براي برگشت از راهي كه آمده بوديم ، آماده كرده بوديم يك دفعه به ذهنم خطور كرد كه چه دليلي دارد از آنجا برويم بهتر است مسير برگشتمان از جاده ديگر باشد تا هم با منطقه بيشتر آشنا شويم و هم دشمن را غافلگير كنيم در ميانه راه مسير حركتمان را عوض كرديم و به طرف جاده سروآباد و رزاب رفتيم

ستون از سروآباد گذشت و به رزاب رسيد رزاب در مدخل يك تنگه قرار دارد كه به طرف كرآباد و نگل مي رود به تنگه كه رسيديم ، ناگهان باران گلوله باريدن گرفت آتش ضد انقلاب خيلي شديد و سهمگين بود امكان هر عكس العملي از ما سلب شده بود از همه طرف تير مي زدند

قصد داشتم از خودرو خارج شوم اما امكان نداشت از بيسيم شنيدم يك تانك اسكورپين جلو آمده است به تانك دستور دادم جلو برود ناگهان راننده تانك از پشت بيسيم داد زد صياد صياد پشتم لرزيد

خدايا چه اتفاقي افتاد ؟ بعداً فهميدم سر راهش تله انفجاري كار گذاشته بودند كه كليد آن را با چند ثانيه تأخير مي زنند و انفجار در عقب تانك رخ مي دهد چاله بزرگي در آنجا ايجاد شده بود ولي به لطف خدا هيچ صدمه اي به تانك و خدمه اش نرسيد

نيروها از خودرو پياده شده بودند و پاسخ دشمن را مي دادند كنترل آنان از دست من خارج بود نيم ساعت زير آتش بوديم و جز صبر و تحمل كار ديگري نمي توانستيم بكنيم تصورم اين بود لابد كلي خسارت و تلفات بر ستون وارد شده است

وقتي درگيري تمام شد ، با اضطراب و نگراني پرسيدم چند نفر شهيد داده ايم ؟

عجيب بود باورم نميشد وقتي آمار دادند ، فهميدم فقط سه ، چهار تا مجروح داده ايم و هيچ شهيد نداريم

جالب اين بود كه مجروحان ما همگي جراحتشان سطحي بود تنها به ريه يك پسرك پانزده ، شانزده ساله از اهالي آنجا تير خورده بود و حالش وخيم بود هلي كوپتر آمد و او را به اورژانس فرستاديم اين كار روي مردم منطقه اثر رواني خوبي گذاشت مثل اين كه انتظار نداشتند ما چنين برخورد دوستانه اي با آنان داشته باشيم

كمي بعد پارچه هاي سفيد در دست مردم تكان مي خورد و زن ها و دخترها تسليم مي شدند در حالي كه مردانشان همان هايي كه با ما مي جنگيدند ، در كوه و كمر ويلان بودند !

بقيه راه را مشكلي نداشتيم درگيري هاي كوچكي در مسير رخ داد اما تلفاتي دربرنداشت رسيديم به سنندج

انعكاس عمليات رفت و برگشت ما به مريوان در منطقه كردستان اثر گذاشت يك ستون قوي نظامي ، فاصله 130 كيلومتري سنندج به مريوان را با وجود درگيري هاي پراكنده طي كرده و مجدداً بازگشته بود در سنندج ، در بعضي از اعلاميه هايي كه از گروهك كومله به دست آورديم نوشته بودند يك ستون نظامي به فرماندهي صياد شيرازي از سنندج رفت به طرف مريوان و در طي مسير هشتاد كشته دادند

آنان مجبور بودند اين گونه تبليغات كنند ما تنها دو شهيد و حدود هشت تا ده نفر مجروح داده بوديم ! آنان كه ضربه سختي خورده بودند ، تلفات ما را زياد عنوان مي كردند تا از هرچه بهتر نمايان شدن عظمت كار ما و شكست خوردنشان كاسته شود

پس از چند عمليات در كردستان ، من و آقاي رحيم صفوي و چهار ، پنج نفر از بچه هاي سپاه و ارتش خدمت حضرت امام خميني رسيديم روحيه عجيبي داشتيم

دوست داشتم فرصتي پيش بيايد تا بتوانم بگويم اماما ، نگران نباشيد ما انشاالله مسئله كردستان را فيصله مي دهيم و ضد انقلاب را سركوب مي كنيم !

هنگامي كه خدمت ايشان رسيديم ، ايشان چنان صحبت كردند كه اصلاًانگار خودشان در تمام صحنه ها هستند و ميخواهند به ما اميد بدهند گفتند شما محكم باشيد و از جنگ با ضد انقلاب هيچ نگراني نداشته باشيد فقط وحدتتان را حفظ كنيد

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/25 13:26:51.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

زندگی دوباره

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

در كردستان شاهد لشگركشي عراق در مرز بوديم اردوگاهها و كمپ نظامي ارتش عراق در مرز به صورت آشكار برپا مي شد مانورهاي مختلفي انجام مي دادند كم كم در بعضي پاسگاه ها درگيري مرزي پيش آمد از شواهد و قرائن اين گونه مي شد فهميد كه عراق قصد يك لشگركشي بزرگ را دارد اين موضوع را در گزارشهاي خود دائم گوشزد مي كرديم مسئولان را هم دعوت كرديم بيايند منطقه تا از نزديك شاهد آثار حملات عراق به پاسگاه هاي ما باشند

در كردستان شاهد لشگركشي عراق در مرز بوديم اردوگاهها و كمپ نظامي ارتش عراق در مرز به صورت آشكار برپا مي شد مانورهاي مختلفي انجام مي دادند كم كم در بعضي پاسگاه ها درگيري مرزي پيش آمد

از شواهد و قرائن اين گونه مي شد فهميد كه عراق قصد يك لشگركشي بزرگ را دارد اين موضوع را در گزارشهاي خود دائم گوشزد مي كرديم مسئولان را هم دعوت كرديم بيايند منطقه تا از نزديك شاهد آثار حملات عراق به پاسگاه هاي ما باشند

آقاي بني صدر با هيئتي به منطقه آمد پس از جلسه اي ، قرار شد به قصر شيرين برويم و پاسگاههاي مورد حمله واقع شده را ببينند نزديك عصر بود كه بني صدر گفت هلي كوپترها بيايند برويم به قصر شيرين

گفتم برگشتني به شب بر مي خوريم چون خلبان آماده براي شب نداريم ، نمي توانيم با هلي كوپتر برگرديم

نظر من مورد قبول آنان قرار نگرفت يك فروند هلي كوپتر 214 براي سوار كردن اعضاي هيئت و دو فروند هلي كوپتر جنگي كبري براي حفاظت آمدند سوار شديم و رفتيم به قصر شيرين از آنجا با ماشين رفتيم نزديك ترين پاسگاه مورد هدف قرار گرفته را ديديم بني صدر كه باورش نمي شد عراقي ها به ايران حمله كنند ، با ديدن آن خيلي تعجب كرد

از آنجا كه برگشتيم ، مردم قصر شيرين در فرمانداري جمع شده بودند تا رئيس جمهور برايشان سخنراني كند تا سخنراني او تمام شود ساعت هشت شب شد براي برگشتن هم ماشين بود و هم هلي كوپتر گفتم بفرماييد سوار ماشين شويد

بني صدر گفت مگر نمي شود با هلي كوپتر برگرديم ؟

گفتم نمي شود

اما خلبان كه لابد احساساتي شده بود ، با جسارت خارج از منطق گفت نه خير مي شود من مي توانم در شب پرواز كنم

همه سوار هلي كوپتر شديم رئيس جمهوري ، تيمسار ظهيرنژاد فرمانده نيروي زميني ارتش ، استاندار كرمانشاه ، مشاور اطلاعاتي رئيس جمهور ، مرتضي رضايي فرمانده وقت سپاه و چند نفر ديگر يادم هست كه براي شهيدمحمد بروجردي جا نشد و او ماند

بلند شديم هلي كوپتر كبري هم اسكورتمان مي كرد بعد از بيست دقيقه پرواز كه در نزديكي سر پل ذهاب بوديم احساس كردم سه تا از آمپرهاي خطر روشن شده است بس كه دراين مدت با هلي كوپتر رفت و آمد كرده بودم ، در اين باره تجربياتي داشتم

روشن شدن اين آمپرها نشان دهنده اين بود كه هلي كوپتر دچار نقص فني شده و خطر جدي است بايد هرچه زودتر در جايي مي نشستيم و رفع نقص مي شد

به مرتضي رضايي گفتم مثل اين كه دچار مشكل شده ايم

در كوهستان هاي اطراف دالاهو بوديم كه جايي براي فرود آمدن به چشم نمي خورد نزديك شدن به زمين هم خطر داشت ، چون هر آن امكان داشت در تاريكي به كوه ها و تپه ها برخورد كنيم

طبق عادت دعاي فرج امام زمان عج را خواندم تا از هر خطري در امان باشيم كم كم هلي كوپتر از كنترل خلبان خارج مي شد سيستم داخل هلي كوپتر خاموش شد و همراهان متوجه خطر شدند كنترل كننده بين خلبان ها نيز قطع شده بود و در گوش يكديگر فرياد مي زدند تا صداي هم را بشنوند آنان بدجوري ترسيده بودند

يكي از آنها داد زد من بايد آنجا بنشينم

به جايي كه اشاره مي كرد ، نگاه كردم سوسوي چراغي ديده مي شد منطقه آلوده به ضد انقلاب بود گفتم اگر فرود بياييم ، در پايين گير ضد انقلاب مي افتيم

خلبان گفت چاره اي ندارم

گفتم با اين حساب ، پس بنشين

تا آنجا كه ممكن بود ، هلي كوپتر را به زمين نزديك كرد معلوم بود تجربه پرواز در شب را ندارد اگر هم داشت ، در اين لحظه همه چيز را فراموش كرده بود وضعيتي كه داشت خطرناك بود به قول خودشان ورتيكو شده بود

هلي كوپتر به روي يك روستا رسيد خلبان به نظرش رسيد كه در آن پايين آب هست و نمي تواند بنشيند

داشتم خودم را آماده مي كردم همين كه هلي كوپتر به زمين اصابت كرد ، در را باز كنم و بپرم بيرون ناگهان هلي كوپتر با ضربه سختي به زمين خورد بر اثر شدت برخورد در كنده شد و من در حالي كه سرم شكافته بود ، تندي به بيرون پريدم و سعي كردم از آن جا فاصله بگيرم هر لحظه ، انتظار داشتم هلي كوپتر منفجر بشود دقايقي گذشت و خبري نشد از كساني هم كه درآن بودند ، خبري نشد و كسي بيرون نيامد فكر كردم بي هوش شده اند

وقتي برگشتم ، ديدم همه خشكشان زده و گيج شده اند همه را بيرون كشيدم و ديدم الحمدلله سالمند و كسي آسيب جدي نديده است

دقايقي در كنار هلي كوپتر روي زمين ولو شديم نمي دانستيم در كجا هستيم نگران بودم كه مبادا در منطقه ضد انقلاب باشيم هلي كوپتر كبري با مهارت تمام در كنارمان به زمين نشست گفتم هرچه زودتر به پادگان اسلام آباد غرب خبر بدهد تا نيروي كمكي بيايد

در انتظار كمك بوديم كه ديدم تعدادي از افراد سر و كله شان پيدا شد نگران شدم كه نكند ضد انقلاب باشند مسئله كم اهميتي نبود ؛ افرادي كه در آن تاريكي شب درآنجا درمانده و بي دفاع نشسته بودند ، افراد مهمي بودند كه يكي از آنها رئيس جمهور بود

معلوم شد ضد انقلاب نيستند و مي خواهند به ما كمك كنند بايد هرچه زودتر از آنجا دور مي شديم پرسيدم وسيله نقليه داريد ؟

گفتند يك تراكتور و يك جيپ داريم ؛ البته اگر روشن شوند !

به لطف خدا هر دو ماشين به راه افتاد و ما سوار شديم پس از طي بيست كيلومتر به پاسگاه روستاي گهواره رسيديم در آنجا متوجه شديم تمام اين بيست كيلومتر را در منطقه آلوده به ضد انقلاب پيموده ايم !

در پاسگاه ، سرم كه شكافته بود و يكي ، دو نفر ديگري كه مجروح شده بودند ، پانسمان شديم از روستايياني كه كمكمان كرده بودند ، تشكر و خداحافظي كرديم با يك دستگاه پيكان به شهرستان اسلام آباد غرب رفتيم در راه ، يك گردان پياده مكانيزه ديديم كه براي كمك مي آمدند

فرداي آن روز يعني روز 25 مرداد 1359 امام خميني به همين مناسبت به رئيس جمهور پيام فرستاد ايشان در بخشي از پيام خطاب به ما نجات يافتگان حادثه نوشته بودند شما به شكرانه اين نعمت بزرگ ، زندگي ثانوي خود را بيش از پيش وقف خدمت به اسلام و كشور اسلامي نماييد

از اين واقعه به بعد ، بني صدر به من بيشتر علاقمند شد و بعد از آن خيلي مورد تفقد قرار داد البته من توجهي به اين مسائل نداشتم و سعي مي كردم كار خودم را انجام بدهم و كار را پيش ببرم

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/25 13:32:16.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

به خاطر آن نگاه ها

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سردشت در دست ضد انقلاب بود تنها ، پادگان در دست نيروهاي ما بود كه يك گردان نيرو در آنجا مستقر بود هر وقت كه قرار بود آن گردان تعويض شود ، هلي كوپترها بايد از سقز نيروهاي جديد را به آنجا مي بردند و نيروهاي آنجا را به سقز مي آوردند اين كار مشكل بود و كلي هم هزينه برمي داشت

سردشت در دست ضد انقلاب بود تنها ، پادگان در دست نيروهاي ما بود كه يك گردان نيرو در آنجا مستقر بود هر وقت كه قرار بود آن گردان تعويض شود ، هلي كوپترها بايد از سقز نيروهاي جديد را به آنجا مي بردند و نيروهاي آنجا را به سقز مي آوردند اين كار مشكل بود و كلي هم هزينه برمي داشت

براي آزادسازي سردشت طرحي ريختيم به سرگرد آريان فرمانده يكي از گردان هاي هوابرد شيراز كه آدم شجاعي بود ، گفتم اين بار نيروها را از راه زمين به سردشت ببريد

توضيح دادم تا بانه مشكلي وجود ندارد اصل راه از بانه تا سردشت است كه بايد جاده را باز كنيد و جلو برويد تا به شهر برسيد ؛ براي اين كار امكان پشتيباني از راه هوا هم وجود ندارد

معاونان و مشاوران سرگرد با اين طرح مخالفت كردند ولي او اعلام آمادگي كرد تا طرح را اجرا كند

گردان از سنندج راه افتاد از شهرهاي مختلف گذشت تا به بانه رسيد با توجه به تجربه اي كه در تركيب نيرو داشتم ، تعدادي از بچه هاي شجاع سپاه را با آنان همراه كردم تا تنها نباشند يك تيم پيشرو از نيروهاي مخصوص هم تدارك ديدم تا اگر جايي مين گذاري بود ، راه را باز كنند

نگران سرنوشت اين گردان و اين طرح بودم با هلي كوپتر از كرمانشاه به بانه رفتم هنوز خيلي از رسيدنم نگذشته بود كه خبر آمد ستون كمين خورده و درگير است

معطل نكردم با تعدادي از بچه هاي سپاه ، خودمان را به ستون رسانديم به گردنه كوخان كه رسيديم ، صحنه هاي بسيار تأسف انگيز ديديم آتش دشمن زياد بود راه ستون از عقب و جلو بسته شده بود ماشين ها پنچر شده و در كنار جاده ولو بودند

كنترل نيروها از دست فرماندهان خارج شده بود و آنان در اطراف پراكنده بودند

مهمات هايي كه در آتش مي سوختند و منفجر مي شدند ، ناراحتمان مي كرد مجروحان و اجساد شهدا كه در اطراف افتاده بودند ، دلمان را آتش مي زدند

يكي از نيروهاي ضدانقلاب كه اسير شده بود ، پايش زخمي شده و از پوست آويزان بود با التماس گفت من را نكشيد ، كمكتان مي كنم توي جيب من را نگاه كنيد نقشه كمين توي جيب من است

راست مي گفت وقتي جيبش را گشتيم نقشه كمين را پيدا كرديم در ميان درختچه ها و بوته ها ، سنگرهاي گود كنده بودند كه تا سينه نيروهايشان مي رسيد آن طور كه معلوم بود ، طرح كمينشان دقيق و حساب شده بود با اين طرح ، ستون بايد در همان ساعت اول منهدم مي شد ، ولي رشادت بچه ها باعث شده بود تا آنها آنگونه كه مي خواستند موفق نشوند

خوب كه به جاده نگاه كردم ، متوجه شدم ارتفاع بلندي در كنار جاده است كه بر همه جاده اشراف دارد قدرت آتش ضد انقلاب در آنجا خيلي زياد بود يك دسته از نيروهاي گردان مخصوص را برداشتيم و به طرف آن حمله كرديم با ايمان به خدا و توان رزمي نيروها ، توانستيم آنجا را از دست دشمن آزاد كنيم

نماز مغرب و عشا را در همان بالا خوانديم هوا سرد بود قرار بود از پايين پتو و مهمات بياورند كه نشد ديگر پايين نيامدم و خودم هم شب را در كنار نيروها در بالاي ارتفاع ماندم همان جا دفاع دور تا دور تشكيل داديم چون مهمات نداشتيم ، به نيروها گفتم تا آنجا كه ممكن است بي هدف شليك نكنند

نيمه هاي شب متوجه شدم كه صداي زنگوله مي آيد احساس كردم بايد كلكي در كار باشد دفاع را قوي تر كرديم همه بيدار و هوشيار منتظر ماندند صداي زنگوله نزديك تر شد كه ناگهان يك موشك آرپي جي به طرف سنگرمان شليك شد سريع شروع كرديم به پاسخ دادن به آتش آنها مقداري كه تيراندازي كرديم ، چون مهماتمان كم بود ، گفتم ديگر كسي تيراندازي نكند

تيراندازي كه قطع شد ، دشمن خيال كرد مهمات ما تمام شده است به مواضع ما نزديك تر شدند و هرچه آرپي جي شليك كردند ، پاسخشان را نداديم تا واقعاً مطمئن شوند مهمات ما ته كشيده است خوب كه جلو آمدند ، گفتم مهلتشان ندهيد ، آتش كنيد !

بچه ها شديدترين آتش را روي آنها ريختند درگيري شديد شد ولي توانستيم با ايمان كامل مقاومت كنيم و ارتفاع را تا صبح حفظ كنيم در آن درگيري فقط چهار مجروح داديم ولي بر دشمن تلفات زيادي وارد شد

صبح ، محل استقرارمان را روي ارتفاع محكم سنگربندي كرديم و گسترش داديم شب بعد باز هم دشمن حمله سختي كرد اما اين بار هم موفق نشد و عقب نشست

بعد از چهل و هشت ساعت ستون نظم گرفت و آماده حركت به سوي سردشت شد به فرمانده گردان گفتم حالا شما مي توانيد به راه خود ادامه بدهيد من ديگر برمي گردم

سربازان و درجه داران با حالتي غم انگيز به من نگاه كردند و گفتند از ما جدا نشو فكر نمي كردم وجود من اين قدر برايشان مهم باشد گفتم ناراحت نباشيد ، مي مانم !

يك بيسيم چي براي خودم آوردم و هدايت ستون را به عهده گرفتم از اين روز ، تا هشت روز ديگر با آنان بودم و لحظات سختي را گذرانديم

روز اول از كوخان به دهكده نم شير رسيديم و از آنجا وارد پيچ خطرناكي به شكل U شديم كه در آخر آن دهكده دل آرزان قرار داشت در ابتداي پيچ ، يك سه راهي قرار داشت كه يك راه آن به منطقه بل حسن و دشت الان ، راه ديگر به پل الوت و راه سوم به دل آرزان مي رفت كه مسير ما بود با رسيدن به آنجا شب شد و اتراق كرديم

روز بعد ، ستون را حركت دادم و وارد آن پيچ شديم ناگهان از همه طرف آتش ضد انقلاب بر سر ما باريدن گرفت نه تنها از ارتفاعات بلكه از دره ها هم گلوله آر پي جي و تيربار به سوي ما مي آمد

در ستون دو تريلي پر از مهمات داشتيم كه هر دو منفجر شدند چند تايي از ماشينهايمان منهدم شدند به هر زحمتي بود ، نيروها را كنترل كردم و ستون آسيب ديده را به انتهاي پيچ ، يعني روستاي دل آرزان رساندم

همين كه وارد روستا شديم ، از داخل آن با آتش سنگيني از ما استقبال كردند ! هيچ راهي نداشتيم ناگزير با سلاح هاي مختلف دهكده را زير آتش گرفتيم خوشبختانه وقتي آنجا را گرفتيم فهميديم روستا خالي از سكنه بوده و ضد انقلاب از آن به عنوان جانپناه استفاده مي كرده است

از دل آرزان به بعد كار سخت تر شد به طوري كه در روز بيشتر از يك كيلومتري نمي توانستيم پيش برويم شوخي نبود ، يك ستون قوي نظامي مي خواست به سردشت برود و دشمن كه مي دانست اگر اين ستون وارد شهر شود چه روز سياهي در پيش دارد ، مي كوشيد به هر قيمتي كه شده از حركت آن جلوگيري كند هر لحظه در حال مقابله با كمين ها بوديم غذايمان فقط نان خشك و پنير و كنسرو بود

نقطه اوج فشار از روستاي بي كش تا داش ساوين بود ستون هر روز ضعيف تر مي شد و نيروهايش را از دست مي داد وضعيت طوري شد كه راننده تانك اسكورپيني كه در جلو ستون حركت مي كرد ، گفت من ديگر جلوتر از ستون حركت نمي كنم ، چون هر لحظه احساس مي كنم الان است كه گلوله آرپي جي منهدمم كند

هرچه نصيحتش كردم ، نپذيرفت تا اين كه گفت خودت هم بايد جلو ستون حركت كني

اين كار از نظر نظامي درست نبود من راهبر و فرمانده ستون بودم و اگر اتفاقي برايم مي افتاد همه ستون متلاشي مي شد و از بين مي رفت چاره اي نبود با نيرو كه نميشد دعوا كرد !

با توكل به خدا ، كنار اولين اسكورپين همراه با بيسيم چي در جاده به راه افتادم راننده به من كه نگاه مي كرد خيالش راحت مي شد و به راهش ادامه مي داد !

همين گونه پيش مي رفتيم كه احساس كردم بين ستون فاصله افتاده به جلو ستون دستور دادم آهسته حركت كند تا ادامه ستون را هماهنگ كنم سريع خود را به عقب ستون رساندم كه ناگهان از جلو صداي تير شنيدم و به دنبالش صداهاي مهيب انفجارهاي ديگر

سعي كردم خودم را به محل درگيري برسانم ماجرا از اين قرار بود بعد از آن كه من از جلو ستون فاصله مي گيرم ، آنها به خيال اين كه به سردشت نزديك شده اند ، سرعتشان را زياد مي كنند وقتي كه فاصله شان از بقيه ستون زيادتر مي شود ، دشمن كه در كمين بوده ، از فرصت استفاده مي كند و آنان را زير آتش مي گيرد آن هم درست در منطقه داش ساوين

نيروها چنان غافلگير شده بودند كه نمي توانستند از جانپناه هاي طبيعي كه در اطرافشان بود ، استفاده كنند يكي پس از ديگري هدف قرار مي گرفتند و به زمين مي افتادند هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحين افزوده مي شد بعضي از نيروها چنان روحيه شان را باخته بودند كه هيچ تحركي نداشتند

يك لحظه نااميد شدم و كمي خودم را باختم ستون به قدري ضعيف شده بود كه اگر يك گروه چهل نفري به سراغمان مي آمد ، همه مان را اسير مي كرد يكي از بچه هاي سپاه به نام فتح الله جعفري كه فردي بسيار مخلص و وارد بود ، تبسم خاصي كرد كه براي من در آن اوضاع و احوال عجيب بود او با لهجه اصفهاني ، گفت برادر شيرازي ، چه خبر است ؟ من تا حالا شما را اين طوري نديده بودم ؟

گفتم مگر نمي بيني نيروها هيچ كدام آمادگي ندارند و بلد نيستند درست بجنگند همين طور مي ايستند تا گلوله مي خورند

باز با همان تبسم گفت برادر جان ، فعلاً كه چند تا فشنگ داريم تا آنجا كه مي توانيم ازشان استفاده مي كنيم و مي جنگيم ، بعدش هم خدا هرچه بخواهد همان مي شود !

اين حرف ضربه پتكي بود كه بر سرم خورد و از خواب غفلت بيدارم كرد بر خودم نهيب زدم مگر براي خدا نمي جنگي ، پس چرا او را ياد نمي كني ؟

خودم را جمع و جور كردم و در همان جا سجده بجا آوردم و خدا را ياد كردم با ذكر خدا روحيه ام را بازيافتم و دلم قوت گرفت در همان لحظه طرحي به ذهنم خطور كرد بايد از دو جناح به تپه هاي اطراف حمله مي كرديم

فرماندهي يك گروه را خودم به عهده گرفتم و گروه ديگر را به فرماندهي گردان سپردم كه با شجاعت تمام پذيرفت تعداد نيروهايي كه داوطلب شركت در حمله شدند ، خيلي كم بود گروه من بيشتر از سه يا چهار نفر عضو نداشت ، ولي همين كه به طرف تپه ها راه افتاديم ، بقيه نيروها نيز تكبير گويان به دنبالمان آمدند

با همان روحيه ، تكبيرگويان تپه ها را بالا رفتيم وقتي بالاي بلندترين تپه رسيديم ، آتش دشمن قطع شد و پا به فرار گذاشت آنجا بود كه باورم شد اگر از اول به خدا توكل مي كردم و با دل شكسته به درگاهش روي مي آوردم ، به كمكمان مي آمد و

بعد از گرفتن تپه ها فرمانده گردان كه با گروه دوم رفته بود ، تعريف مي كرد وقتي رفتيم بالاي تپه مورد نظر ديدم يك نفر آن بالاست كه خيلي شبيه شماست و به طرف ما شليك مي كند فكر كردم شماييد و خيال مي كنيد كه ما ضد انقلاب هستيم

هرچه داد زدم جناب سرهنگ ، ما خودي هستيم باز شليك كرد عاقبت مجبور شديم با پرتاب يك نارنجك به سنگرش او را بكشيم وقتي بالاي جسدش رفتيم خيالمان راحت شد كه شما نيستيد جيبش را كه وارسي كرديم كارت چريك هاي فدايي در آن بود !

با گرفتن تپه ها ، هوا تاريك شد و منطقه سكوت و آرامش زيبايي به خود گرفت تا ساعت يازده شب مجروحين و اجساد شهدا را جمع كرديم و همه را در يك جا گذاشتيم تا صبح بتوانيم به عقب بفرستيم يكي از مجروحان ستوان نوري بود كه بر اثر انفجار آرپي جي در مقابلش ، استخوان پايش شكسته بود و خونريزي شديد داشت روحيه اش خيلي خوب بود رفتم بالاي سرش تا كمي دلجويي كنم پتو را كنار زدم تا چشمش به من افتاد ، لبخندي زيبا بر لبانش نقش بست و گفت چيزي نيست ، شما ناراحت نباشيد

ستون توان ادامه مسير را نداشت نزديك هفتاد الي هشتاد شهيد و 150 مجروح داده بوديم تعدادي از فرماندهان هم شهيد شده بودند بيسيم زدم و درخواست نيرو كردم كه روز بعد شصت نفر از بچه هاي سپاه قم و اراك آمدند و با روحيه خوبشان همه مان را خوشحال كردند در ميانشان دو فرمانده بسيار با ايمان و شجاع وجود داشت ؛ به نام هاي رفيعي و علي اكبري كه بعدها شهيد شدند ميان آنها و نيروهاي ارتشي روحيه دوستي و تفاهم عجيبي حاكم بود

روحيه رفيعي عجيب بود در حالي كه نيروها در سنگرهاي دورتادور مستقر بودند ، پيش آنها مي رفت و قرآن آموزش مي داد جالب بود در حالي كه در محاصره دشمن بوديم ، ولي او با اين كارش اهميتي به دشمن نمي داد و باعث روحيه نيروها مي شد اين براي من تازگي داشت !

چون منطقه را درخت فراواني پوشانده بودند ، براي فرود هلي كوپتر در كنار جاده فضاي بازي را انتخاب كرده بوديم دشمن گراي آنجا را گرفته بود و همين كه هلي كوپتر مي آمد ، با خمپاره 120 مي زد اين نشانه گيري دقيق دشمن براي ما عجيب بود و نشان مي داد كه ديده بان و خدمه آن از نيروهاي با سابقه نظامي هستند

نشست و برخاست هلي كوپترها بيشتر از چند ثانيه طول نمي كشيد ، كه در اين چند ثانيه مهمات را پياده مي كردند و مجروحان و شهدا را بر مي داشتند در همين لحظه كوتاه هم گلوله خمپاره مي آمد يك بار در حالي كه هلي كوپتر را هماهنگ مي كردم تا بنشيند ، ناگهان خمپاره اي به سويش آمد از وحشت چشمانم را بستم صداي انفجار كه برخاست احساس كردم هلي كوپتر و نيروهاي داخل آن تكه تكه شدند

چشم هايم را كه باز كردم ، با تعجب ديدم هلي كوپتر در هواست بيسيم كه زدم ، با خوشحالي گفتند برادر صياد ، ما سالميم هلي كوپتر آبكش شده ولي هيچ آسيبي به كسي يا دستگاههاي حساس وارد نشده ما رفتيم ، خداحافظ !

خمپاره درست پايين آن خورده بود

هنوز در همان فاصله دوازده كيلومتري سردشت مانده بوديم گردان با هشتصد نيرو حركت كرده بود ، حالا نفرات مفيدش به سيصد الي چهارصد نفر مي رسيد دشمن از روي ارتفاع بسيار بلندي به نام جات راوين ما را با گلوله قناسه و مي زد اول اهميت نداديم اما كم كم ديديم نيروها را زمين گير كرده است تصميم گرفتيم به سراغشان برويم

چند نفر را انتخاب كردم و به همراه شهيد شهرام فر رفتيم بالا هدايت عمليات ما با من بود با گلوله هاي خمپاره اي كه برايمان آمده بود ، بر سر ضد انقلاب كوبيديم و بهشان امان نداديم تا اين كه مجبور شدند ارتفاع را خالي كنند و بگريزند وقتي به آن بالا رسيديم ، شب شد درست مثل نبرد كوخان ، هوا بدجوري سرد بود هيچ پتويي براي گرم كردن نداشتيم وقت هم نبود از پايين برايمان بياورند در همان سنگرهايي كه از دشمن گرفته بوديم ، نيروها را سازمان دادم و مستقر شديم

ساعت سه نيمه شب بود كه متوجه شدم صداي زنگوله مي آيد ؛ درست مثل كوخان بعدش صداي بع بع گوسفند آمد واقعاً گله گوسفند بود ولي مطمئن بودم كه در ميانشان ضد انقلاب پناه گرفته است در بالاي ارتفاع فشنگ براي دفاع كم داشتيم گفته بودم حتي الامكان تيراندازي نكنند تا دشمن نزديك شود اين تجربه خوبي بود كه از نبرد كوخان داشتيم

بيسيم ها را خاموش كرديم تا سكوت كامل برقرار شود هرچه نزديك شدند ، عكس العمل نشان نداديم يك آرپي جي به طرفمان شليك كردند كه باز هم سكوت كرديم گذاشتيم تا نزديك تر شوند در انتظار عجيبي به سر مي برديم جواني كه محافظ و راننده من بود ناگهان دست برد و تفنگ ژث قنداق كوتاه من را برداشت و بدون اجازه به طرفشان رگبار بست بقيه هم كه گويي منتظر چنين فرصتي بودند ، شروع كردند به تيراندازي تا خواستم جلوشان را بگيرم ، ديگر دير شده بود تير بود كه به طرف ضدانقلاب شليك مي شد

آنها حتي فرصت نكردند تيراندازي كنند سريع عقب نشستند مثل هميشه زخمي ها و جنازه هايشان را با خود برده بودند از خون هايي كه به زمين ريخته بود ، مي شد فهميد اولاً خيلي به ما نزديك شده بودند ، ثانياً تلفات زيادي داده اند

گله گوسفند مانده بود كه نه شباني داشت و نه صاحبي هفتاد ، هشتاد رأسي مي شد

سيزده تا از آنها زخمي شده بودند به راننده ام گفتم تا حرام نشده اند ، سرشان را ببر

همه آن سيزده تا را سر بريديم و بقيه را هم گرفتيم صبح فردا ، دمكرات ها با بيسيم مي گفتند شما گوسفندهاي مستضعفين را مصادره كرده ايد

گفتم مستضعفي كه با آرپي جي به ما حمله كند مستضعف نيست ، بايد حسابش را رسيد حالا اگر گوسفندهايتان را مي خواهيد ، مي توانيد بياييد ببريد !

گوسفندها را بين ستون تقسيم كردم نيروهايي كه يك هفته فقط نان خشك و پنير خورده بودند ، دو سه روز فقط كباب خوردند و دلي از عزا درآوردند !

براي حفاظت از جاده دستور دادم در بالاي همان ارتفاع پايگاهي زدند به كارمان ادامه داديم به سردشت نزديك شده بوديم و به زودي وارد شهر مي شديم كه با بيسيم اطلاع دادند رئيس جمهور شخصاً به قرار گاه در كرمانشاه آمده و با شما كار فوري دارد هرچه زودتر خودتان را برسانيد

چاره اي نبود فرماندهي ستون را به فرمانده منطقه سپردم و بچه هاي سپاه را براي تقويت ستون گذاشتم دستور دادم هلي كوپترها مدام در رفت و آمد باشند تا كم و كسري اي پيش نيايد آن گاه خودم با هلي كوپتر به طرف كرمانشاه حركت كردم سر راه ، اول رفتم به سقز چون لباسم ژوليده و ناجور بود يك دست لباس بسيجي گير آوردم و پوشيدم

شب به كرمانشاه رسيدم به محض ورود به قرارگاه نيروهاي آنجا با تكبير از من استقبال كردند تعجب كردم پرسيدم جريان چيست ؟ چرا اينطوري مي كنيد ؟

گفتند خودت مي فهمي !

وقتي وارد اتاق شدم ، ديدم بني صدر و شهيد رجايي كه نخست وزير بود ،با تعدادي از مشاورانشان در آنجايند با خوشحالي جلو رفتم تا با آنان روبوسي كنم خيلي خوشحال بودم چون مي خواستم خبر رسيدن ستون را بدهم با شوق به طرف بني صدر رفتم و او را گرم در آغوش گرفتم ولي او دستش مانند مرده سرد بود اهميتي ندادم و با او روبوسي كردم بلافاصله پرسيد ستون چه شد ؟

با خنده گفتم هيچي ، الحمدلله نجات پيدا كرد و رسيد

يك دفعه تكان خورد انگار انتظار شنيدن اين خبر را نداشت من هم جا خوردم تا آن موقع زياد شنيده بودم كه اگر كسي بخواهد واقعاً و مخلصانه خدمت كند ، نمي گذارند و دائم پشت سر برايش مي زنند اما فكر نمي كردم براي ما كه جانمان را به دست گرفته بوديم و داشتيم با ضد انقلاب مي جنگيديم هم بزنند !

آن قدر خبرچيني كرده بودند و پشت سر بد گفته بودند كه بني صدر آمده بود تا با من برخورد تندي كند و از فرماندهي بركنارم كند مدام به گوش او خوانده بودند صياد شيرازي همه را به كشتن داده است ! ستون تار و مار شده وهمه نيروها به اسارت دشمن درآمده اند

او از شنيدن خبر رسيدن ستون به سردشت اين چنين به تعجب افتاده بود تعجب او هنگامي بيشتر شد كه پاسخ سئوال دومش را شنيد پرسيد چقدر تلفات داده ايد ؟

گفتم تا آنجا كه اطلاع دارم ، حدود هفتاد هشتاد شهيد داده ايم و 150 نفر مجروح

معلوم بود آمار و ارقامي كه به او داده اند ، خيلي بيشتر از اين حرف ها است چنان تعجب كرد كه ديگر ساكت شد و هيچ چيز نپرسيد گويي ديگر چيزي براي گفتن نداشت تازه فهميدم آن تكبير بچه ها هنگام ورود من براي چه بوده است آنها مي خواسته اند در برابر بدخواهان از من پشتيباني كنند

بني صدر هنگامي كه مي خواست برود ، گفت بيا تهران كارت دارم

گفتم فعلاً نمي توانم منطقه را ول كنم حداقل چند روزي طول مي كشد

قبول كرد چند روز بعد به تهران بروم

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/25 13:34:33.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

بعد از اتمام خدمت سربازی، وارد جهاد شدم. در سال 1362 بود و من که هنوز هوای جنگ و جبهه در سرم بود، به عنوان نیروی پشتیبانی از طرف جهاد به منطقه اعزام شده و مسئولیت اعزام نیرو به منطقه را به عهده گرفتم. کار بچه های جهاد پشتیبانی و تدارکات بود اما من سال بعد داوطلبانه در عملیات خیبر شرکت کردم.

بعد از اتمام خدمت سربازی، وارد جهاد شدم. در سال 1362 بود و من که هنوز هوای جنگ و جبهه در سرم بود، به عنوان نیروی پشتیبانی از طرف جهاد به منطقه اعزام شده و مسئولیت اعزام نیرو به منطقه را به عهده گرفتم. کار بچه های جهاد پشتیبانی و تدارکات بود اما من سال بعد داوطلبانه در عملیات خیبر شرکت کردم.

حدود دو ماه نیز در جزیره مجنون بودم. یک شب دشمن که از خسارات ناشی از گلوله باران خاک ایران رضایت خاطر پیدا نکرده بود و نمی خواست به این حد از جنایات خود اکتفا کند، دست به بمباران شیمیایی زد. مهمات ما تمام شده بود و دو لشکر محمد رسول الله (ص) و 41 ثارالله با هم قاطی شده و منتظر ایستاده بودند تا عملیات را شروع کنند.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

فرمانده قبل از شروع عملیات با بچه ها کمی صحبت کرد. او گفت:

من فرمانده شما نیستم، فرمانده همه ما آقا امام زمان (عج) است ....

هنوز صحبت های فرمانده به اتمام نرسیده بود که با گلوله دشمن به شهادت رسید. بچه ها از همان محور دست به عملیات زدند و بچه های جهاد نیز پشتیبانی جنگ را عده دار شدند.

مواد شیمیایی هوا را خفه و مسموم کرده بود. تا صبح طاقت آوردیم و فردا همزمان با طلوع دل انگیز خورشید، پیروزی نصیب ما شد. بعد از این عملیات به منظور بازسازی و برق کشی روستاها به بستان رفتیم.

هواپیماهای دشمن سراسر بستان را بمباران کرده بودند و بازسازی آن مشکل به نظر می رسید، اما در مقابل همت و پشتکار بچه های جهاد، کار کوچک و پیش پا افتاده ای بیش نبود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:14:19.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سيب سحرآميز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

در عمليات والفجر 8 در گردان امام حسين (ع) بوديم و با كاميون هاى كمپرسى غنيمتى، اسراى عراقى را به پشت جبهه انتقال مى داديم. دوستى داشتيم بسيجى به نام ايوب ياورى كه موقع بردن تعدادى از اسرا به پشت اروندرود فراموش كرده بود اسلحه اش را بردارد.

در عمليات والفجر 8 در گردان امام حسين (ع) بوديم و با كاميون هاى كمپرسى غنيمتى، اسراى عراقى را به پشت جبهه انتقال مى داديم. دوستى داشتيم بسيجى به نام ايوب ياورى كه موقع بردن تعدادى از اسرا به پشت اروندرود فراموش كرده بود اسلحه اش را بردارد.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

مى گفت: “بين راه گاهى بعضى افراد وسوسه مى شدند و از خود تحركى نشان مى دادند و من با تظاهر به اين كه نارنجكى در جيب دارم دستم را با قيافه اى تهديدآميز به جيبم مى بردم و آن ها از بيم، سر جاى خود مى نشستند. وقتى به اردوگاه رسيديم و سروكله ى رفقا از دور پيدا شد و احساس امنيت كردم، نارنجك كذايى را كه حالا سيبى سحرآميز شده بود از جيبم بيرون آوردم و به نيش كشيدم. اگر به عراقى ها آن لحظه كارد مى زدى، خونشان در نمى آمد”.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:13:28.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:29 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

تپه انگار نمي خواست تمام شود. اگر اين يكي را هم پشت سر مي گذاشت ديگر تمام بود . يوسف چيزي نمي گفت يا مي گفت و او نمي شنيد. مي ترسيد پشت سرش را نگاه كند. مي ترسيد نگاه كند و ببيند يوسف هم نيست. مثل بقيه، كه يكي يكي، با هر انفجار، انگار يك هو دود شده بودند و قاطي گرد و خاك و آتش، رفته بودند هوا.

تپه انگار نمي خواست تمام شود. اگر اين يكي را هم پشت سر مي گذاشت ديگر تمام بود . يوسف چيزي نمي گفت يا مي گفت و او نمي شنيد. مي ترسيد پشت سرش را نگاه كند. مي ترسيد نگاه كند و ببيند يوسف هم نيست. مثل بقيه، كه يكي يكي، با هر انفجار، انگار يك هو دود شده بودند و قاطي گرد و خاك و آتش، رفته بودند هوا.

انفجارها ديگر انفجار نبودند. فقط تكان سختي بودند كه گاهي، زمينش مي انداختند و گرد و خاك مي كردند. ولي پاها باز بلند مي شدند و او را پيش مي راندند و تپه ، تمام نمي شد و تپه، انگار نمي خواست تمام شود.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شب بود كه زنگ زدند.

- ‹‹پدرتان انگار .... ››

فكر كرد لابد تمام كرده است و فكر كرد لابد بعد از خوابي سي ساله ... صداي نازك زن پرستار زياد مجال نداد تا ... .

- ‹‹وقتي مي آييد شيريني يادتان نرود!››

صداي سوتي كه مي آمد معلوم نبود از گوشي تلفن است كه هنوز دستش بود يا سوت خمپاره اي است كه مي خواست ميان سلول هاي خاكستري مغزش منفجر شود.

مي ديد كه پرستارها و دكترها، مي آيند و مي روند. با تعجب نگاهش مي كردند و توي گوش هم زمزمه مي كردند. از آن همه سيم و لوله اي كه به بدنش وصل شده بود چندشش مي شد. خواست بپرسد كه بالاخره آن تپه تمام شده است يا نه و مي خواست بپرسد كه يوسف كجاست. پرستاري خم شد روي صورتش. لب هاي زيادي قرمز را ديد. چشم هايش را بست. خواست بگويد:

- ‹‹خواهر ... .››

اول به مادر زنگ زد. صداي خواب آلود آقا جعفر گفت :

- ‹‹الو... ؟››

جوابي نداد. آقا جعفر مكثي كرد و بعد شنيد كه مادر را صدا زد:

- ‹‹فاطمه ...››

چند لحظه بعد، صداي نگران مادر از گوشي تلفن بيرون خزيد.

- ‹‹علي؟ چيزي شده؟››

گفت :

- ‹‹از بيمارستان زنگ زدند. گفتند كه پدر ... .››

مادر امان نداد. از پشت تلفن صداي هق هق اش را شنيد. فكر كرد راستي، تمام اين سال ها، مادر چند بار بيهوده گريه كرده است. گذاشت تا براي آخرين بار شايد، يك دل سير گريه كند. مادر عاشق گريه بود. مادر تمام عمرض را گريه كرده بود.

سال پنجم يا ششم خواب پدر بود كه پدر بزرگي پكي به چپق خالي از توتون زد و گفت :

- ‹‹دهان مردم را نمي شود بست. برو دنبال زندگيت.››

و چند ماه بعد، مادر، گريه كنان، پشت سر آقا جعفر رفت.

دكتر دستي زد روي شانه اش و گفت :

- ‹‹سي سال ... و تو تمام اين سال ها را خواب بودي برادر.››

فكر كرد لابد مرده است و اين مرد هم فرشته ي مرگ است كه لباس دكتر پوشيده. دكتر گفت :

- ‹‹بعد از اين همه سال به زندگي برگشتي ... تولدت مبارك!››

همان جا كنار در ايستاده بود و از ميان جمعيت انبوه توي اتاق به مردي نگاه مي كرد كه پدرش بود. از وقتي بچه بود تا همين چند روز پيش، پدر را هميشه خوابيده بر تخت بيمارستان ديده بود. با چشم هاي بسته و سينه اي كه بالا و پايين مي رفت. يادش مي آمد كه يك بار از مادربزرگ پرسيده بود :

‹‹بابا زنده است؟››

و مادر بزرگ دست كوچك او را گرفته و گذاشته بود روي سينه ي لخت پدر كه گرم بود و گوشش را چسبانده بود به آن حجمي كه مرتب بالا مي رفت و پايين مي آمد و صداي تاپ تاپي از توي آن شنيده مي شد. مادر بزرگ گفته بود:

‹‹تا وقتي اون صدا و اين گرما هست، پدرت زنده است.››

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

و او ياد گنجشكي كه آقاجعفر برايش پيدا كرده بود، افتاده بود. گنجشك توي مشتش بود و او مي توانست گرماي آن تن كوچك پر از پر را حس كند. اما گنجشك چشم هايش باز بود.

- ‹‹چرا چشم هايش را باز نمي كند؟››

- ‹‹ پدرت خواب است.››

- ‹‹ مي داند من پيش اش هستم؟››

و مادر بزرگ بغض كرده بود. دستي به موهاي پدر كشيده و آهسته، انگار با خودش، گفته بود :

- ‹‹مي داند. مي داند.››

بزرگ تر كه شد كم تر مي رفت. فهميده بود كه پدر متوجه نمي شود. پدر خواب بود. پدر او را نمي ديد. اما حالا ... حالا آن چشم ها باز بودند. پدر مي ديد و پسر فكر كرد كه حالا دارد ديده مي شود.

حالا دكتر ها و پرستارها جايشان را به خبرنگاران داده بودند. فلاش دوربين ها چشم هايش را اذيت مي كرد. صداي قلم هايي كه تند و تند روي كاغذها مي رقصيدند، اعصابش را مي خراشيدند و رگبار سوالات ذهنش را سوراخ سوراخ مي كردند. مي خواست حرف بزند اما كلمات تا به دهانش مي رسيدند، مي مردند.

از لابه لاي جمعيت چشمش افتاد به مرد جواني كه كنار در ايستاده بود. تا چشم در چشم شدند مرد جوان نگاهش را به زمين دوخت. خواست دست بلند كند و از او كمك بخواهد. دستش بلند نشد و مرد از اتاق بيرون رفت.

از اتاق كه بيرون آمد مادرش را ديد كه با بقچه اي در بغل، توي راهرو روي نيمكتي نشسته است. دايي هم كنارش بود. مادر تا او را ديد صورتش را توي چادر شب اش پنهان كرد و شانه هايش شروع كردند به لرزيدن .

دايي پرسيد :

- ‹‹حالش چه طور است؟››

شانه بالا انداخت. دايي دوباره پرسيد:

- ‹‹با هم حرف زديد؟››

پرستاري نزديك شان آمد :

- ‹‹شما خانواده ي ... ››

مادر چادر را از صورتش كنار زد. پسر دنبال پرستار راه افتاد. مادر بلند شد و چند قدم دنبال شان رفت و بعد ايستاد. پسر برگشت و او را ديد. ايستاده در ميان راهرو، با هيكل نحيفي كه در ميان چادر شب اش گم شده بود.

دكتر گفت :

- ‹‹توضيح اش مشكل است. پدرتان.... ››

از پشت ميزش بلند شد و آمد رو به روي پسر نشست.

- ‹‹بيداري پدرتان باعث شده تا... ››

پسر به انعكاس چهره ي دكتر در شيشه ي ميز نگاه مي كرد. توي شيشه دكتر لبش را گزيد و بعد گفت :

- ‹‹بگذاريد راحت بگويم. پدرتان چند روز يا شايد حتي چند ساعت بيش تر زنده نخواهد بود .››

 

پایان قسمت اول
ادامه دارد ...

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:29 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

نخستین نبرد

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

درست چند روز پس از پيروزي انقلاب ، در كردستان و آذربايجان غربي حوادثي رخ داد كه توجه همه مردم ايران را به خود جلب كرد گروهك هايي كه در پيروزي انقلاب با غارت پادگان ها مسلح شده بودند ، با ادعاي خودمختاري از ناآگاهي مردم سوءاستفاده كردند و گوشه اي از مملكت را به آشوب كشاندند با اوج گيري اين تحركات ، گروههاي مردم انقلابي براي در هم شكستن توطئه ضد انقلاب به آن سو شتافتند مردم اصفهان نيز ساكت ننشستند و براي دفاع از آرمان هاي انقلاب گروه هايي را به آنجا فرستادند يك روز خبر ناگواري رسيد پنجاه و دو نفر از داوطلبان سپاه اصفهان كه مأموريتشان تمام شده بود و مي خواسته اند به اصفهان برگردند ، در 12 كيلومتري سردشت در روستايي به نام داش ساوين توسط ضدانقلاب كمين خورده اند و همگي به شهادت رسيده اند

درست چند روز پس از پيروزي انقلاب ، در كردستان و آذربايجان غربي حوادثي رخ داد كه توجه همه مردم ايران را به خود جلب كرد گروهك هايي كه در پيروزي انقلاب با غارت پادگان ها مسلح شده بودند ، با ادعاي خودمختاري از ناآگاهي مردم سوءاستفاده كردند و گوشه اي از مملكت را به آشوب كشاندند با اوج گيري اين تحركات ، گروههاي مردم انقلابي براي در هم شكستن توطئه ضد انقلاب به آن سو شتافتند مردم اصفهان نيز ساكت ننشستند و براي دفاع از آرمان هاي انقلاب گروه هايي را به آنجا فرستادند

يك روز خبر ناگواري رسيد پنجاه و دو نفر از داوطلبان سپاه اصفهان كه مأموريتشان تمام شده بود و مي خواسته اند به اصفهان برگردند ، در 12 كيلومتري سردشت در روستايي به نام داش ساوين توسط ضدانقلاب كمين خورده اند و همگي به شهادت رسيده اند

از آن جمع يك نفر زنده مانده بود او كه به شدت مجروح شده بود ، خودش را به مردن مي زند و بعد از اين كه نيروهاي مهاجم تجهيزات و وسايل شهدا را بر مي دارند و منطقه را ترك مي كنند ، خود را به نيروهاي خودي مي رساند و ماجرا را مي گويد

اين ماجرا مانند بمبي اصفهان را تكان داد و مردم را تحريك كرد آقاي بجنوردي استاندار اصفهان جلسه اي گذاشت قرار شد من و آقاي رحيم صفوي براي تحقيق و پيگيري ماجرا به كردستان برويم ما به شهيد دكتر چمران كه وزير دفاع بود معرفي شديم و به تهران رفتيم تا همراه او به منطقه برويم

در سردشت ، دكتر چمران ما را نسبت به اوضاع و احوال كردستان توجيه كرد جالب تر از همه روحيات خودش بود او با اين كه معاون نخست وزير و وزير دفاع بود ، لباس چريكي به تن كرده و يوزي به دست پيشاپيش چهل ، پنجاه نفر پاسدار و نيروي داوطلب در سخت ترين شرايط نبرد حضور داشت

بعد از توجيه دكتر چمران درباره منطقه ، شروع كرديم به تحقيق و بررسي درباره شهادت پنجاه و دو پاسدار اصفهاني سرگرم كارمان بوديم كه خبر آمد در يكي از روستاهاي نزديك سردشت نيروهاي ضد انقلاب مقداري مهمات ذخيره كرده اند قرار بود كه يكي از هلي كوپترها گروهي را براي شناسايي به آنجا ببرد

در آنجا من از آقاي صفوي جدا شدم او دنبال تحقيقات رفت و من هم با گروهي كه عازم شناسايي بودند ،همراه شدم در آن موقع سروان بودم و دلم مي خواست كه در اين قبيل برنامه ها شركت مستقيم داشته باشم يك قبضه تفنگ ژـ ث و چهل تا فشنگ گرفتم و همراه گروه سوار هلي كوپتر شديم هشت نفر بوديم كه بعداز مقداري پرواز ، خلبان در كنار اتاقكي در يك دره پياده مان كرد

به محض پياده شدن شروع كرديم به تفتيش منطقه در آن اتاقك پيرمرد و پيرزني همراه يك بچه زندگي مي كردند از آنها سئوالاتي كرديم هنوز هلي كوپتر داشت بالاي سرمان مي چرخيد كه ناگهان صداي گلوله اي شنيده شد صدا خيلي نزديك بود مسير آن را پيدا كرديم به همراهان گفتم كه به طرف يال كوه كه پناهگاه خوبي بود ، بروند خلبان كه متوجه درگيري شده بود رفت به دكتر چمران خبر بدهد شدت درگيري زياد نبود البته فقط آنها تيراندازي مي كردند ما چون در جاي ثابتي پناه گرفته بوديم و تعداد فشنگمان كم بود ، از تيراندازي خودداري كرديم

مدتي بعد متوجه چند هلي كوپتر شديم كه به ما نزديك شدند و در فاصله اي حدود پانصد متريمان تعدادي نيرو پياده كردند كه دكتر چمران هم در ميان آنان بود

درگيري بالا گرفت اين طور كه بعدها فهميدم ، يكي از خلبانان به نام سرگرد عابدي كه از نيروهاي مومن و مسلمان هوانيروز بود ، براثر اصابت گلوله زخمي مي شود او مثل يك مشاور با دكتر چمران كار مي كرد و همه جا با او بود براي همين در عمليات وقفه افتاد و آنان منطقه را ترك كردند

هلي كوپترها پايين آمدند نيروها را سوار كردند و رفتند و ما جا مانديم چون بين ما و آنان پانصد متر فاصله بود ، متوجه ما نشدند

در آن اوضاع و احوال ، نه بيسيم داشتيم و نه نقشه و قطب نما نه مي دانستيم كجا هستيم و نه سازماندهي داشتيم براي يك شناسايي كوچك آمده بوديم و مي خواستيم زود برگرديم و فكر نمي كرديم چنين اتفاقي بيفتد

سعي كردم اعتماد به نفس خودم را حفظ كنم و روحيه ام را نبازم همراهانم عبارت بودند از تعدادي درجه دار انقلابي ارتش و تعدادي از بچه هاي سپاه و يك راهنماي كرد به آنان گفتم از همين يال بكشيد بالا تا نوك تپه ، تا بعد به شما بگويم چه كار كنيم

در آن حال ، همه از من اطاعت مي كردند وقتي بالاي تپه رسيديم ، گفتم كه آرايش دفاعي دورتادور بگيرند همان جا برايشان صحبت كردم و گفتم كه من سروان هستم و دوره هاي مختلف چترباز ، رنجر ، عمليات نظامي و ديده ام و در همه اين زمينه ها تخصص دارم و از اين لحظه فرمانده شما هستم گفتم از اينجا به بعد طبق اصول نظامي حركت مي كنيم و بايد تا صبح هم كه شده از خودمان دفاع كنيم تا نيروي كمكي بيايد

دعاي فرج را خواندم اولين بار بود كه در خط جنگي دعاي مقدس امام زمان عج را مي خواندم همين كه دعا را خواندم بلافاصله طرح عمليات به ذهنم خطور كرد و تمام تاكتيكهايي را كه به صورت تئوري و علمي خوانده بودم و هيچ وقت استفاده نكرده بودم ، به ذهنم رسيد آن هم تاكتيك عبور از منطقه خطر و در شرايطي كه احساس مي كرديم در محاصره هستيم ، بود روش كار را به نيروها آموزش دادم

هوا داشت تاريك مي شد متوجه هلي كوپترهايي شديم كه به لحاظ مسائل امنيتي ، شبانه پرواز مي كردند و از سردشت به بانه مي رفتند نگاه حسرت باري به آنها انداختيم و در دل گفتيم اي كاش مي آمدند و ما را هم با خود مي بردند !

سكوت مرگبار منطقه را گرفته بود تصور مي كرديم افراد ضد انقلاب ما را مي بينند و دارند به ما نزديك مي شوند تا ما را زنده اسير كنند منطقه كاملاً ذوعارضه بود جنگل ، تپه ماهور ، ارتفاع ، دژ ، رودخانه و همه نوع عوارض ديگر

سعي كردم بچه ها را به قله ببرم تا بر اطرافمان مسلط باشيم ولي اين كار تا وقتي كه هوا روشن بود معنا داشت اما به محض اين كه هوا تاريك مي شد ، تسلط خود را از دست مي داديم تا بتوانيم خودمان را نجات دهيم مواردي آموزش داديم تا بتوانيم خودمان را نجات دهيم مواردي مانند طريق عبور از محل خطر در شب ، پياده روي ، حفظ و نگهداري سلاح به طوري كه سر و صدا راه نيندازد ، خيزهاي صدمتري ،

توقف براي استراق سمع

چون جاي درنگ نبود ، سريع نيروها را سازمان دادم و آماده حركت شديم به همه شماره دادم و خودم به عنوان نفر شماره يك ، در اول ستون قرار گرفتم و حركت كرديم

منطقه اطراف شهر سردشت به گونه اي است كه از فاصله بسيار دور ، چراغ هاي شهر به خوبي نمايان است ما كه حدود 23 كيلومتر از شهر فاصله داشتيم ، از اين امر بهره جستيم و حركتمان را از ميان دره ها و تپه ها به طرف شهر آغاز كرديم

به علت تاريكي هوا و وارد نبودن به راه هاي عبوري ميان تپه ها ، از راه هاي مشكل و سخت عبور مي كرديم و گاهي مجبور بوديم كوهي را دور بزنيم تا چراغ ها را گم نكنيم نيروهاي ضد انقلاب كه متوجه حضورمان در منطقه شده بودند ـ شايد فكر مي كردند در چنگشان هستيم ـ كاري به كارمان نداشتند ما بايد از اين فرصت استفاده مي كرديم و هرچه سريعتر از مهلكه نجات پيدا مي كرديم

پس از نيم ساعت احساس كردم از خط محاصره خارج شده ايم ، اما كار هنوز تمام نشده بود براي اين كه منطقه كاملاً آلوده بود و براي ما هيچ امنيتي وجود نداشت براي اين كه گير آنها نيفتيم ، هرجا كه پارس سگ مي شنيديم يا چادرهايي را از دور مي ديديم كه نزديك روستا بود ، مسيرمان را از كنار آن تغيير مي داديم

بعد از چهار ساعت پياده روي ، به نزديكي پل كلته رسيديم كه در كنار آن ، پاسگاه ژاندارمري بود از آنجا به بعد منطقه امن بود حالا اگر مي توانستيم خودمان را به پاسگاه برسانيم ، از خطر نجات پيدا كرده بوديم !

نزديك پاسگاه كه رسيديم ، نيروها را نگه داشتم اگر همه مان به طرف آنان مي رفتيم خيلي خطرناك بود به علت حساسيت پل ، آنان به هر چيز مشكوك تيراندازي مي كردند

به نيروها گفتم در دامنه كوه استراحت كنند و خودم به همراه راهنماي كرد به سوي جاده راه افتاديم تا بگويم ما را نزنند وارد جاده آسفالت كه شديم ، راهنما گفت من ديگر جلو نمي آيم آنها بدون اين كه ايست بدهند ، تيراندازي مي كنند !

او را پيش نيروهاي ديگر فرستادم ـ اسلحه ژـ ث را مثل چوب دستي گرفتم و خيلي عادي وسط جاده به راه افتادم عادي قدم برداشتم تا شك نكنند براي اين كه اگر كسي مي خواست حمله كند ، اين چنين از وسط جاده راه نمي رفت مي دانستم اين كار هم خيلي خطرناك است اما چاره ديگري نداشتم به حدود بيست قدمي پل رسيده بودم كه ناگهان گلوله اي به طرفم شليك شد از شانس من نشانه اش خوب نبود و تير از كنارم گذشت ! سريع روي زمين دراز كشيدم و فرياد زدم نزنيد ، من خودي هستم

خودم را معرفي كردم نگهبان گفت اسلحه ات را روي زمين بگذار و دست هايت را بالا بگير و بيا جلو

همين كار را كردم به دو قدمي اش كه رسيدم ناگهان از بالاي برج نگهباني تيراندازي شروع شد متوجه شدم دامنه كوه را مي زنند معلوم بود كه نيروي ما را ديده اند و مشكوك شده اند

با داد و بيداد حاليشان كردم كه قضيه از چه قرار است و از چه جايي جان سالم به در برده ايم و حالا ممكن است به دست شما تلف شويم !

تيراندازي قطع شد ، اما نگران شده بودم و تصور اين كه بلايي سر نيروها آمده باشد ، لحظه اي آرامم نمي گذاشت وقتي كه به پاسگاه رسيدند ، فهميدم به لطف خدا اتفاقي نيفتاده است براي همين به آنان گفتم همراه نماز مغرب و عشا ، دو ركعت نماز شكر بخوانند

وقتي كه به پاسگاه رسيديم ، ساعت يازده شب بود در اولين فرصت به سردشت بيسيم زدم و اطلاع دادم كه در كجا هستيم و اگر دنبالمان مي گردند به آنجا بيايند غافل از اين كه تا ساعت هشت شب متوجه غيبت ما نشده بودند !

تقصيري نداشتند ما تازه آمده بوديم ، كسي ما را نمي شناخت و آنان در همه آن ساعات ، پيگير حال خلبان مجروح بودند ساعت هشت شب كه دكتر چمران از همراهانش سراغ من را مي گيرد ، تازه مي فهمند كه گم شده ايم او خيلي ناراحت شده بود بعدها خودش مي گفت وقتي شما بيسيم زديد كه سالم هستيد ، خيلي خوشحال شدم

او صبح زود با هلي كوپتر به دنبالمان آمد و تك تكمان را در آغوش گرفت و بوسيد

دكتر چمران از روش كار من و راهنمايي هايم خوشش آمده بود از سرگذشتم پرسيد و با هم بيشتر آشنا شديم از همين جا بود كه پيوند قلبي من با او آغاز شد از همين جا ما دو تا شديم برادر و دوست او در هر سخنراني كه در مساجد مي كرد ، از كار ما به عنوان يك حماسه ياد مي كرد ، كه البته اين امر باعث تشويق ما مي شد تا بهتر وظيفه مان را انجام دهيم

در كل ، هفده روز در كردستان بوديم كه در اين مدت من در نه 9 عمليات شركت كردم

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/25 13:20:26.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:31 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

قورباغه های چادر تبلیغات

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

  فروردین سال ۶۴ در گردان ثارالله لشکر ۲۳المهدی( عج) بودیم . در منطقه "شمریه" کنار رود کارون، گردان، اروگاهی صحرایی داشت. چادر ما متاسفانه یا خوشبختانه  کنار چادر تبلیغات بود که به دست چند نفر از برادران روحانی اداره می شد

 

فروردین سال ۶۴ در گردان ثارالله لشکر ۲۳المهدی( عج) بودیم .

در منطقه "شمریه" کنار رود کارون، گردان، اروگاهی صحرایی داشت.

چادر ما متاسفانه یا خوشبختانه  کنار چادر تبلیغات بود که به دست

چند نفر از برادران روحانی اداره می شد.

پخش اذان صبح با بلند گو بدجوری باعث بد خوابیو اذیت و آزار ما می شد.

چند نفر شدیم  و داخل بلندگو آب ریختیم .

صبح که مسئول تبلیغات خواست از بلندگو اذان پخش کند دید

 "قور قور" می کند.بعداز پیگیری فهمیدند کار ما بوده

در نتیجه مسئول گردان مارو حسابی سینه خیز برد 

و بدو ـبایست دادو حال ما رو گرفت.ولی از رو نرفتیم

و نقشه را تکمیل کردیم.

با برادری به نام" حکمت الله فدایی" که بعدا شهید شد،یک قوطی خالی

پیدا کردیم و به کمک سایر برادرا از آبهای منطقه تعداد زیادی قورباغه گرفتیم.

بعد از خاموشی شب شهید حکمت یواشکی آن را برد و داخل خیمه شون گذاشت.

قوطی را  طوری گذاشته بود که قورباغه ها بتونند بیرون بیایند.

برگشت چادر و ما خودمون رو به خواب زدیم.

زیرزیری به حادثه ای که در شرف و قوع بود میخندیدیم.

بعد از چند دقیقه سرو صدای برادران تبلیغات بود که شنیده می شد:

نترس ، کشتم  ، نه بابا خیلیند ،  بیا فرارکنیم ، این چیه تو جیب من...

خلاصه چیزی نگذشت که برادران روحانی مامیخ های خیمه شان را

 از جا کندند  و شبانه از محل رفتند.

 

نگارنده : admin در 1391/05/04 16:20:56.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:32 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

ياسهاي سفيد

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پيرزن بغض كرده، پاي ديوار بود، آرام از جا بلند شد و رفت پاي تاقچه. حاشيه‌هاي جلد قرآن و شمعداني‌هايي مرصع روي تاقچه مي‌درخشيدند. پيرزن دستش را كشيد روي قرآن و بعد صلواتي بلند، هواي خشك اتاق را پر كرد. ناگاه در باز شد و صداي غژ غژ لولاهاي خشك شده، طنين صلوات بلندش را قطع كرد. زني توي درگاه ايستاده بود و بلندبلند مي‌خنديد.

پيرزن بغض كرده، پاي ديوار بود، آرام از جا بلند شد و رفت پاي تاقچه. حاشيه‌هاي جلد قرآن و شمعداني‌هايي مرصع روي تاقچه مي‌درخشيدند. پيرزن دستش را كشيد روي قرآن و بعد صلواتي بلند، هواي خشك اتاق را پر كرد. ناگاه در باز شد و صداي غژ غژ لولاهاي خشك شده، طنين صلوات بلندش را قطع كرد. زني توي درگاه ايستاده بود و بلندبلند مي‌خنديد. زن ناگهان چشمش خشك شد روي قرآن و شمعداني‌هايي كه چشم را مي‌زد. خنده از لبش پريد. خودش را كنار پيرزن ولو كرد روي زمين. پيرزن سرش را گذاشت روي سينه زن و بغضش تركيد. ـ نورا... ، نورا... ازش بي خبرم . سرش را از سينه او كند و از جا بلند شد. قرآن و شمعداني‌هارا بغل زد و برد سمت زن. ـ اينا مال تو . به شرطي كه از نورا... برام خبر بياري.

 زن دست‌هايش را دراز كرد سمت پيرزن و بعد رفت توي درگاه، صداي رعدي بلند به گوشش رسيد ، همه جا تاريك شد، شمعداني‌ها به پايين سُر خوردند، مچاله شدند و رفتند زير قالي‌هاي گل دار و زود گم شدند، زن چشم‌هايش را بست ، بلند دادكشيد و پريشان از خواب پريد، صورتش خيس عرق شده بود. نگاهش را انداخت پشت شيشه، ‌هنوز همه جا تاريك بود. دست و پايش را جمع كرد و رفت توي حياط . صداي اذان دركبودي سحر لابه لاي شاخه‌هاي رقصان مو تاب مي‌خورد . خودش را پاي حوض روي زمين سرد ولو كرد و زار زد. سرش را برد روي آب و عكس ماه را كه توي آب افتاده بود ، از قاب حوض كند. ـ آبجي خانوم ، دل نگرون نورا... بود . خودش داد ، يك جلد كلام خدا و 2 تا شمعدون طلا ! خودش داد! اي آب تعبيرش خير باشد . سرش را فرو كرد توي آب ، موهاي خيالي‌اش روي آب پهن شدند .

*** سفره هفت سين پهن بود و پير زن پاي سفره زانو زده بود و داشت با قيچي نوك سبزه‌ها را مي‌چيد ، دخترك كنار پير زن درازكشيده و آرنج هايش را روي زمين ستون كرده بود و سرش را جا داده بود توي كاسه دست‌ها، آبي چشم‌هايش خيره بود به تنگ پر از آب ماهي . ـ اين ماهي كوچولو منم ، اين ماهي سياهه كه مي‌دوه، مامانيه كه كار مي كنه ،‌ اين يكي هم كه روي آبه باباييه كه رفته سفر،‌ پس عزيز كو؟ شانه انداخت بالا و ابرو درهم كرد. ـ اصلاً ولش كن ، عزيز پيره ، مي‌خواد بميره. پير زن زير لب با خودش خنديد. در كه باز شد دخترك سرش را گرداند به پشت. بوي عطر گل‌هاي دست مادر زد توي اتاق. مادر پاي سفره دولاشد. گلدان را گذاشت توي سفره. پيرزن تا چشمش به گل‌هاي ياس افتاد لبش به خنده باز شد . حتماً امروز نورا... سر مي‌رسد. آخه براش گل ياس چيدي. مادر خودش را همان‌جا پهن كرد روي زمين. چشم‌هايش خيره شد كنج سفره . ـ به دلم برات شده ، امسال هم مثل هر سال شب سال تحويل كنارمونه .

دخترك گفت: ـ اگه بابايي بياد ، باباي ماهي كوچولوم ميره زير آب . مادر خنديد و سري جنباند. ناگهان چشمش افتاد روي تنگ و ماهي‌اي كه يك‌ور روي آب مي‌چرخيد. از جا بلند شد. دستش را گذاشت روي تنگ. دخترك فرياد زد. پيرزن به رويش اخم كرد. مادر بي جواب تنگ را برداشت و از اتاق زد بيرون. دخترك بلند گريه كرد. پيرزن خم شد و در گوشش چيزي گفت. دخترك آرام شد. سرش را گذاشت روي پاي او. ـ آخه، عزيز ماهي هام رو برد . ـ داشت مي‌مرد . ـ نخيرم ، همشون زنده بودن . ـ ولي اون بالايي داشت مي‌مرد، چون اومده بود بالا روي آب . ـ اگه بميرن بالا ميرن؟ مثل آدم‌ها كه ميرن توي آسمون؟ پيرزن لبش را گزيد ،‌دستش را از لاي موهاي دختر بيرون كشيد و آب چشم‌هايش را با پر روسري گرفت .

*** آفتاب پهن حياط بود. هنوز پاي حوض مچاله شده بود. موهاي حنايي‌اش خيس شده بود و تنش داشت مي‌لرزيد، سرش را برد روي آب . تسبيح گردنش تكاني خورد و بعد دانه‌ها يكي‌يكي زير نور درخشيد. زن دستش را انداخت برگردنش ،‌تسبيح را بيرون آورد ، صلوات فرستاد و دستي كشيد روي مهره‌ها. چند دانه را چشم بسته نشان كرد. دانه ها را يكي‌يكي لاي انگشت‌ها چرخاند و چيزي گفت: ـ برم خوابمو بگم ،‌ نگم ، بگم ، نگم ، بگم ؟ دانه‌هاي نشان كرده تمام شد و خنده خشكي بر لبش نشست . ـ ميرم ميگم ، حتماً‌ خيره . از جا بلند شد و چارقد گل دارش را از بند برداشت و بر سرش كشيد. در را باز كرد و تا خودش را به خانه كناري ‌رساند ، صداي بهم خوردن در توي گوشش زنگ ‌زد . دستش را گذاشت روي زنگ صداي زنگ ، توي اتاق پيچيد . پير زن از جا دررفت. دخترك دويد سمت در، در كه باز شد . زن پريشان خودش را انداخت توي اتاق . چارقد گلدارش را رها كرد روي زمين و گريه امانش نداد . ـ خواب ديدم ، آبجي خانوم بگو خيره . دخترك تنگ به دست با مادرش آمد توي اتاق ، چشم هاي مادر تا به زن افتاد روشن شد، تا ناله زنگ درآمد، مادر خنديد و بصدا گفت: « حتماً نورا... » باز از اتاق بيرون رفت، دخترك تنگ ماهي را گذاشت توي سفره.

 خوابيد و زل زد به هر سه ماهي . مادر برگشت . زن ناله مي‌زد و پيرزن بغض كرده ، آب چشم هايش را مي‌گرفت. دخترك سرش را از تنگ برداشت و جيغ زد . ماماني ! بابايي ! ماهيم مرد . مادر هنوز لاي درگاه مانده بود، پيرزن تا نگاهش به او افتاد دادش هوا رفت . ـ خوابت تعبير شد آبجي ! زن سرش را گرداند به پشت ،‌دخترك هنوز زل زده بود به تنگ و ناله مي‌زد،‌ مادر آمد جلو ، پاي سفره . صدايش خش دار بود و مي لرزيد. ديدي گفتم امسالم نورا.. سر سال نو كنارمونه.

زنجيره‌ي نقره‌اي تو دستش آويز بود، پلاك آن تاب مي‌خورد و برق مي‌زد . خودش را كمان كرد روي سر دختر ،‌زنجير را انداخت دور گردن او . دخترك سرش را از تنگ برداشت، پلاك را در دستش مشت كرد ،‌انداخت توي تنگ و بعد آرام آرام ريسه رفت  .

 

نگارنده : admin در 1391/05/04 16:16:54.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:32 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

خيلي زيباتر

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

هيچ وقت براي رفتن به جبهه مانعش نشدم، اما اخلاقم را مي دانست که چقدر زود دلواپس مي شوم. به همين دليل بعد از هر عمليات به من زنگ مي زد و خبر سلامتي اش را مي داد .

هيچ وقت براي رفتن به جبهه مانعش نشدم، اما اخلاقم را مي دانست که چقدر زود دلواپس مي شوم. به همين دليل بعد از هر عمليات به من زنگ مي زد و خبر سلامتي اش را مي داد  .

چند روزي از عمليات گذشته بود و هيج خبري از او نداشتم. نگران بودم، مي ترسيدم اتفاقي برايش افتاده باشد. خودم را دلداري مي دادم که شايد مجروح شده و بستري است؛ اما انگار دلم نمي خواست قبول کنم  .

دو روزي مي شد که دوستانش به خانه سر مي زدند و با پدرش صحبت مي کردند. به خيال خودشان مي خواستند مرا آماده کنند. کم کم شروع کردند، گفتند: حسن مجروح شده، عکسش را لازم داريم  ...

با شنيدن حرف هايشان به يقين رسيدم که ديگر حسن را نمي بينم .

گفتم : «ما خودمان سال هاست که با همين حرف هاي راست و دروغ خانواده ها را آماده مي کنيم تا خبر شهادت عزيزانشان را بدهيم، من سال هاست که آمادگي اش را دارم، اگر شهيد شده راستش را بگوييد .»

آن وقت بنده هاي خدا خبر شهادت حسن را به من دادند و گفتند: حسن را به معراج آورده اند .

همان روز به معراج رفتم؛ او را ديدم .

انگار خواب بود. خيلي زيباتر از زمان زنده بودنش

 

نگارنده : admin در 1391/04/25 21:16:17.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:32 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

نبردی نابرابر

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

با چند تن از برادران تصميم گرفتيم براي شناسايي به اطراف كارخانه شير پاستوريزه آبادان برويم. صبح روز بعد ده نفر شده و حركت كرديم. از ميان جنگل و از داخل نهرها پيش رفتيم. در جمع ده‌ نفري ما تنها يك نفر آرپي‌جي 7 با 5 عدد موشك داشت و بقيه مسلح به ژ – 3 بوديم. همه از يكديگر پيشي مي‌گرفتند، شور و شوق عجيبي در دل بچه‌ها حكمفرما شده بود و لذت عجيبي هم به من دست داده بود.

با چند تن از برادران تصميم گرفتيم براي شناسايي به اطراف كارخانه شير پاستوريزه آبادان برويم. صبح روز بعد ده نفر شده و حركت كرديم. از ميان جنگل و از داخل نهرها پيش رفتيم. در جمع ده‌ نفري ما تنها يك نفر آرپي‌جي 7 با 5 عدد موشك داشت و بقيه مسلح به ژ – 3 بوديم. همه از يكديگر پيشي مي‌گرفتند، شور و شوق عجيبي در دل بچه‌ها حكمفرما شده بود و لذت عجيبي هم به من دست داده بود.

جلو رفتيم تا به مقصدمان كارخانه شير پاستوريزه در محور خونين‌شهر – كارون رسيديم. در آنجا نيروها و تانك‌هاي عراقي به خوبي ديده مي‌شدند، با تاكتيك‌هاي لازم به داخل كارخانه رفتيم و هرگوشه را به وسيله دو نفر از برادران تأمين كرديم و دو نفر را هم براي شناسايي فرستاديم، بعد از دو ساعت آنها بازگشتند و گفتند ما تا 10 متري دشمن جلو رفتيم و اردوي آنها را دور زديم. تيربارها، ضدهوايي‌ها و تانك‌هاي آنها و مقر و سنگر فرماندهي آنها را مشخص كرديم و همچنين تعداد نيروها را تخمين زديم در حدود 200 الي 250 نفر بودند.

پس از شناسايي با همديگر تصميم گرفتيم تا با يك حمله ناگهاني ضربه محكمي به آنها بزنيم و براي شروع چند نفر ديگر نيروي كمكي خواستيم كه به 20 الي 30 نفر برسيم. تا آمدن نيروها بار ديگر چند نفر را فرستاديم تا اوضاع را بيشتر بررسي كنند. چگونگي سنگرها و نقطه‌هاي حساس را بهتر تشخيص دهند. وقت تصميم‌گيري فرا رسيده بود، چيزي به شروع حمله نمانده بود، با بي‌سيم به ما گفتند 28 نفر از برادران ارتشي به كمك ما مي‌آيند.

 شروع حمله را به دليل هماهنگ كردن هر چه بهتر نيروها عقب انداختيم. بعد از چند ساعتي برادران به ما محلق شدند. پاسي از شب گذشته بود فرمانده آنان يك سروان بود كه شب نزد ما آمد. خيلي دلش مي‌خواست كه حمله را همان شب آغاز كنيم كه با اين پيشنهاد موافقت نشد. قرار شد كه فردا غروب حمله را شروع كنيم.

ساعت 6 صبح بود كه براي نماز خواندن بلند شدم. وضو گرفتم و به نماز ايستادم، ركعت دوم بود كه صداي ايست دادند و به دنبال آن صداي شليك گلوله به گوش رسيد. بچه‌ها همه سراسيمه به اين طرف و آن طرف مي‌رفتند. همه در حال آماده شدن بودند، معلوم شد روز قبل از اينكه ما به آن كارخانه برويم گروه شناسايي عراق آنجا را شناسايي كرده بودند و چون هر آن امكان بارندگي مي‌رفت و اينجا هم محل خوبي بود، بهترين راه اين بود كه نيروهايشان را به اين محل بياورند. بيرون رفتم، حدود 5 كاميون مهمات با اسكورت 2 تانك كه يكي در جلو و ديگري در عقب حركت مي‌كردند به داخل محوطه مي‌آمدند. وقتي دو نفر از آنها براي شناسايي به داخل مي‌آيند كه اوضاع را بررسي كنند برادري كه پست بود آنها را مي‌بيند و تيراندازي مي‌كند كه يكي از آنها در همان لحظه كشته مي‌شود.

با برادران ارتشي قرار گذاشتيم كه سمت چپ را آنها تأمين كنند و سمت راست را ما. به دنبال اين تصميم فوراً به صورت يك ستون زنجيري درآمديم و به فاصله 10 متر از همديگر سنگر گرفتيم. مهاجمان ابتدا با تيرباري كه روي تانك بود شروع به تيراندازي كردند. رگبار گلوله بود كه از بالاي سرمان زوزه‌كشان مي‌گذشت و با هيچ جا هم نمي‌توانستيم تماس بگيريم چون برادر بي‌سيم‌چي كه براي وضو پايين آمده بود ديگر فرصت نمي‌كند كه به دنبال بي‌سيم برود. مهاجمان هر لحظه نزديكتر مي‌شدند. صداي زوزه گلوله‌هاشان فضا را مي‌شكافت و با نااميدي پر و بال ريزان در كنارمان بر زمين مي‌نشست. برادر آرپي‌جي به دست به طرف يكي از خودروهاي آنان يك موشك پرتاب مي‌كند كه به خودرو اصابت نمي‌كند و در همين موقع تيربار و كلاشينكف و خمپاره و توپ بود كه به طرف ما نشانه مي‌رفت و گلوله‌هايشان يكي پس از ديگري بر در و ديوار كارخانه شير پاستوريزه فرود مي‌آمد. حدود نيم ساعت طول كشيد تا توانستيم جايي مطمئن پيدا كنيم. حتي فضا هم ديگر جاي خالي نداشت. آرپي‌جي پشت سر آرپي‌جي، خمپاره پشت خمپاره مرتباً فرود مي‌آمد.

آنها يك ستون منظم بودند، متشكل از همه چيز. رفته رفته از صداي تيراندازي ژ – 3 كاسته مي‌شد و در مقابل صداي رگبار كلاشينكف بود كه فضا را پر مي‌كرد و اين احساس به ما دست مي‌داد كه نكند تمام نيروهاي دشمن از سمت چپ حمله كرده و برادران ارتشي را قتل‌عام كرده باشند. مي‌خواستيم به سمت چپ كه هر لحظه بر صداي تيراندازي دشمن افزوده مي‌شد تيراندازي كنيم ولي باز مي‌ترسيديم كه برادران خودمان آنجا باشند. از اين بلاتكليفي حدود 10 دقيقه گذشت. ساعت يك ربع به هفت بود. با رفتن سربازان فوراً سه تن از برادران را براي تأمين به آن قسمت فرستاديم و جنگ را ادامه داديم. كشتار عجيبي به راه افتاده بود. يكي از برادران با رشادت 8 نفر را در يك لحظه بر زمين مي‌ريزد. ترس عجيبي در ميان مهاجمان حكمفرما شده بود. داد و فرياد مي‌زدند و سكوتي كه در ميان ما حكمفرما بود يك سكوت خدايي بود كه هيچكس نمي‌تواند باور كند. رأس ساعت 7 حدود 9 تانك و متجاوز از صد نفر نيرو به كمك مهاجمان آمدند و در ظرف يك ربع ساعت تمام محوطه را با آن همه نيروهاي زياد دور زده و در حالي كه ما تنها 9 نفر بوديم به محاصره خودشان درآوردند.

تمام ساختمان را به زير توپ و رگبار كاليبر گرفتند به طوري كه هيچ جنبده‌اي نمي‌توانست حركت كند. در زير اين رگبار شديد سه تن از برادران پيش رفتند و به ياري خدا با آرپي‌جي 7 يكي از تريلرهاي مهمات را منفجر كردند. از صداي مهيب انفجار، دشمن سراسيمه ‌شد. آتش تا ارتفاع زيادي زبانه مي‌كشيد و در عوض روحيه بچه‌هاي ما تقويت گرديد. از سه برادر ديگر بگويم كه در نيزار سمت چپ سنگر گرفته بودند. در اين موقع يك نيروي 30 نفري دشمن براي پيشروي به نزديك برادران مي‌رسند كه برادران با تيراندازي 8 نفرشان را مي‌كشند و بقيه فرار مي‌كنند. به جز يك نفر كه در همان نزديكي‌ها سنگر مي‌گيرد و وقتي كه اين برادران براي زير نظر داشتن قسمت بيشتري به جلو مي‌روند ناگهان اين مزدور كثيف به طرف يكي از برادران رگبار مي‌بندد و خود به وسيله برادر ديگري به قتل مي‌رسد. برادري كه حدود 10 تير به پايش خورده بود به وسيله يكي ديگر از برادران حدود 5 كيلومتر راه حمل مي‌شود تا او را به بيمارستان مي‌رساند. ما در داخل ساختمان مستقر شده بوديم و تيرهايمان را بي‌خود هدر نمي‌داديم، چون هر نفرمان بيشتر از 100 فشنگ نداشتيم.

از اين جهت برادراني كه در قسمت راست بودند و هيچ صداي تيراندازي از طرف ما نمي‌شنيدند، فكر كردند كه ما هم به دنبال سربازها رفته‌ايم و در نتيجه آنها هم سنگر را ترك گفته مي‌روند و ما مي‌مانيم. و ما تنها چهار نفر بوديم كه رو در روي دشمن قرار داشتيم در حالي كه تانك‌ها ما را محاصره كرده بودند. براي پيدا كردن بچه‌ها به هر فلاكتي بود خود را به تأسيسات ساختمان رسانديم. تير بود كه از بغل گوشمان رد مي‌شد، همه چيز را فراموش كرده بوديم. پس از مقداري گشتن چون بچه‌ها را پيدا نكرديم، برگشتيم و سنگر گرفتيم. با خود مي‌گفتيم بايد مقاومت كنيم. ما بايد ترس اين مزدوران را بيشتر كنيم. 2 نفر از برادران را به سمت چپ فرستاديم و 2 نفر ديگر در همانجا مانديم و منتظر موقعيت.

هنگامي كه يكي از عراقي‌ها از سمت راست به سمت چپ مي‌رفت منتظر مانديم تا به يك محوطه باز آمد، طبق نقشه او را كشتيم و به دنبال آن گروه‌هاي 2 نفري، 3 نفري كه براي بردن آن جسد مي‌آمدند اگر كشته نمي‌شدند حداقل زخمي مي‌شدند و به عوض هر لحظه محاصره‌شان را تنگ‌تر مي‌كردند. عقربه ساعت 2 را نشان مي‌داد. تانك‌ها به نزديك ساختمان آمده بودند به طوري كه از حركتشان ساختمان به لرزه درآمده بود. از روزنه‌اي اطراف را نگاه كردم. تصميم گرفتم بهترين و كم‌خطرترين راه را انتخاب كنم، در قسمت چپ يك تانك بيشتر نبود و بقيه در قسمت ديگر بودند، من و برادرم از ساختمان بيرون رفتيم يك تانك به طرف ما مي‌آمد، صبر كرديم تا كاملاً نزديك شد و بعد با رگبار چند نفري را كه پشت سر تانك مي‌آمدند به قتل رسانديم كه باعث شد تانك مسيرش را عوض كند و افراد هم فرار كردند و ما با شليك 5 تير، 2 نفري كه هدايت تانك را به عهده داشتند از پا درآوريم و راهي را كه تا جنگل بيش از 10 دقيقه نبود با حمايت آتش يكديگر طي كرديم و رفتيم تا به نيروهاي خودي ملحق شديم. در اينجا معلوم شد كه آن دو برادر هنوز در سنگر مانده‌اند. خيلي سريع با يك نيروي 30 نفري حمله را از دو طرف شروع كرديم. نبرد شديدي در گرفته بود. 2 تانك ديگرشان را زديم. حسابي گيج شده بودند، عقب‌نشيني كردند و ما آن شب را در سنگر مانديم.

من و فرمانده تصميم گرفتيم هر طور شده آن دو برادر را زنده يا مرده پيدا كنيم. صبح شد و درباره اين موضوع فكر مي‌كرديم كه با تعجب ديديم آن دو برادر خودشان به طرف ما مي‌آيند. ذوق زده شديم. بچه‌ها نه تنها سالم بودند بلكه غنايم جنگي هم از دشمن گرفته بودند. محاصره ما با ياري خدا با موفقيت تمام شد در حالي كه 25 نفر از عراقي‌ها را كشته بوديم و 5 تانك را منهدم كرده بوديم. محاصره تمام شد و ما همگي خوشحال بوديم.

 

 

 

نگارنده : admin در 1391/05/26 10:02:36.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:32 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

لا اضحك

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

  ساعت هاي 1 و 2 نيمه شب بود که در ميان همهمه و شليک توپ و تانک و مسلسل و آرپي جي و غرش هواپيماهاي دشمن در عمليات بزرگ کربلاي 5 ، فرمانده تخريب بعد از چندين بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پيدايم کرد و گفت : حميد هرچه سريعتر اين اسرا را به عقب ببر و تحويل کمپ اسرا بده . سريع آماده شدم.

ساعت هاي 1 و 2 نيمه شب بود که در ميان همهمه و شليک توپ و تانک و مسلسل و آرپي جي و غرش هواپيماهاي دشمن در عمليات بزرگ کربلاي 5 ، فرمانده تخريب بعد از چندين بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پيدايم کرد و گفت : حميد هرچه سريعتر اين اسرا را به عقب ببر و تحويل کمپ اسرا بده . سريع آماده شدم.

سي و دو نفر اسير عراقي که بيشترشان مجروح بودند ، سوار بر پشت دو دستگاه خودروي تويوتا شدند و من با يک قبضه کلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حرکت خودروها را به سمت کمپ اسرا صادر کردم ! مسافتي طي نکرده بودم که متوجه شدم چند اسير عراقي به من نگريسته و اسمم را صدا زده و با هم ميخندند. اول تعجب کردم که اينها اسم مرا از کجا ميدانند . زود به خاطر آوردم صدا زدن هاي فرمانده مان را که به دنبال من ميگشت و عراقيها نيز ياد گرفته بودند . من با 18 سال سني که داشتم از لحاظ سن و هيکل از همه آنها کوچکتر بودم. بگي نگي کمي ترس برم داشت . گفتم نکند در اين نيمه شب ، اسرا با هم يکي شوند ومن و راننده بي سلاح را بکشند و فرار کنند.

بدنبال واژه اي گشتم که به زبان عربي به معناي نخنديد يا ساکت باشيد ، بدهد . کلمه « ضحک » به خاطرم آمد که به معناي خنده بود. با خودم گفتم : خوب ! اگر به عربي بگويم نخنديد ، آنها مي ترسند و ساکت مي شوند . لذا با تحکم و بلند داد زدم لا اضحک. با گفتن اين حرف علاوه بر چند نفري که مي خنديدند ، بقيه هم که ساکت بودند شروع به خنده کردند . چند بار ديگر لا اضحک را تکرار کردم ولي توفيري نکرد.

سکوت کردم و خودم نيز همصدا با آنها شروع به خنده کردم. چند کيلومتري که طي کرديم به کمپ اسراي عراقي رسيديم و بعد از تحويل دادن 32 اسير به مسئولين کمپ ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتيم . در خط مقدم به داخل سنگرمان که بچه هاي تخريب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتي قضيه را برايشان تعريف کردم. بعد از تعريف ماجرا ، دو سه نفر از برادران همسنگر که دانشجويان دانشگاه امام صادق ع بودند و به زبان عربي نيز تسلط داشتند ، شروع به خنده کردند و گفتند فلاني مي داني به آنها چه مي گفتي که آنها بيشتر مي خنديدند! تو به عربي به آنها مي گفتي « لا اضحک » که معني آن مي شود « من نميخندم» و براي اينکه به آنها بگويي نخند يا نخنديد ، بايد مي گفتي « لا تضحک » ................. آنجا بود که به راز خنده عراقيها پي بردم.

 

 

 

نگارنده : admin در 1391/05/04 16:30:03.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:33 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

جامانده

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

براي خانواده ي شهدا خيلي احترام قائل بود. هميشه سفارش مي کرد حتماً به اين خانواده ها سر بزنيد . يک بار که به مرخصي آمده بود، بچه را برداشتيم و رفتيم بهشت رضا . در حين عبور از قبور شهدا چشمم به محمد افتاد؛ آرام و بي صدا اشک مي ريخت . از کنار مزار

براي خانواده ي شهدا خيلي احترام قائل بود. هميشه سفارش مي کرد حتماً به اين خانواده ها سر بزنيد.

يک بار که به مرخصي آمده بود، بچه را برداشتيم و رفتيم بهشت رضا

در حين عبور از قبور شهدا چشمم به محمد افتاد؛ آرام و بي صدا اشک مي ريخت . از کنار مزار شهيدي عبور کريم، از دوستانش بود. فرزندم را که هنوز کوچک بود بغل گرفت و به نزديکي عکس شهيد رفت. بعد با لحني بغض آلود اما مهربان گفت: «عزيزم بيا عکس عمو را ببوس.» ديگر طاقت نياورد، بلندبلند گريه مي کرد و بريده بريده مي گفت: «اينها رفتند و من هنوز مانده ام .»

و چه زیبا رفت.... 

 

 

نگارنده : admin در 1391/04/25 21:14:53.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:33 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شنای ناتمام

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

  عیسی، نوجوانی متدین و متعهد بود. همیشه قرآن کوچکی در جیب بغلش بود. هر جا فرصتی به دست می آورد، مشغول خواندن قرآن می شد و به دیگران نیز قرآن خواندن را آموزش می داد

عیسی، نوجوانی متدین و متعهد بود. همیشه قرآن کوچکی در جیب بغلش بود. هر جا فرصتی به دست می آورد، مشغول خواندن قرآن می شد و به دیگران نیز قرآن خواندن را آموزش می داد  .

یک روز در هوای گرم و خفقان آور آبادان نشسته بودیم که بچه ها پیشنهاد آب تنی دادند. با بچه ها رفتیم کنار رودخانه. بعضی ها به قصد آب تنی وارد آب شدند و بعضی مثل من به نشستن کنار رودخانه و تماشای نشاط و شادی بچه ها اکتفا کردند. عیسی قرآن کوچکش را به من داد و گفت  :

مراقبش باش تا من برگردم !

قرآن را گرفتم و به تماشای آب تنی کردن بچه ها پرداختم. دقایقی نگذشته بود که صدای سوت خمپاره بچه ها را وحشت زده از آب بیرون کشید، اما عیسی هرگز از آب بیرون نیامد و همان جا شهید شد  .

قرآن کوچک عیسی تنها چیزی است که از زمان جنگ برایم به یادگار مانده و من تمام این سال ها سعی کرده ام امانت دار خوبی باشم، خواندن این قرآن کوچک جیبی چنان آرامشی به من می دهد که قابل وصف نیست

 

نگارنده : admin در 1391/04/25 21:17:39.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:33 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

انتخاب شهادت شهيد حاج جعفر ذاكر

انتخاب شهادت شهيد حاج جعفر ذاكر

انتخاب شهادت شهيد حاج جعفر ذاكر

شبى ديدم صداى گريه‏ى بلند «حاج جعفر» مى‏آيد. 
داخل اتاق شدم و وقتى پرسيدم چه شده؟ گفت:
 «الآن امام در تلويزيون گفتند: اى كاش من هم يك پاسدار بودم!».

شبى ديدم صداى گريه‏ى بلند «حاج جعفر» مى‏آيد. داخل اتاق شدم و وقتى پرسيدم چه شده؟ گفت: «الآن امام در تلويزيون گفتند: اى كاش من هم يك پاسدار بودم!».

با شنيدن همين جمله از امام، ايشان وارد سپاه مى‏شود. هميشه مى‏گفت من زودتر از اينها بايد اين شغل را انتخاب مى‏كردم.

... شهيد حاج جعفر، مسؤول تداركات نيروى صد هزار نفره‏ى سپاه محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بود، در منطقه‏اى كه نيرو اعزام مى‏كرد، قبل از عمليات شهيد مى‏شود. دوستان ايشان فقط به خاطر مظلوميت ايشان گريه مى‏كردند.

... چون از نحوه‏ى شهادتش هيچ اطلاعى نداشتم، خيلى دلم مى‏خواست بدانم چطور شهيد شده است. آخر او خيلى مظلومانه و بى سر و صدا شهيد شد. تا اين كه شبى به خوابم آمد و گفت: «زمانى كه نزديك بود سرم به زمين اصابت كند صحنه‏اى برايم پيش آمد كه گفتند: «يا همسرت، يا شهادت». رو به من با حالت شرمندگى گفت: «من شهادت را انتخاب كردم». نكته‏اى را كه فراموش كردم بگويم اين است كه شهيد، چندين بار به سفر حج مشرف شده بود و در سال شصت پاسپورت مكه در جيبشان بود كه به ايشان گفتند در جبهه به تو نياز بيشترى هست و به همين دليل حاج جعفر به حج واجب خود نرفت و ماندن در جبهه را ترجيح داد.

(مجله‏ى شاهد، ش 258، آبان 75، ص 27)

راوى: همسر شهيد

 

 

نگارنده : admin در 1391/05/02 14:10:30.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:34 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها