0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

حبيب ديگر حرف نمي زند دوران خدمت سربازي را در منطقه جنگي گذراندم و پس از آن وارد جهاد شدم . از طريق جهاد براي مرحله دوم به جبهه اعزام شدم ، اما اين بار جزء نيروهاي پشتيباني بودم و در اولين مأموريت با ماشين ، گوشت خام از ماهشهر به چوبده مي بردم . بچه ها براي كوتاه كردن راه ، جاده اي خاكي احداث كرده بودند كه راهي ميان بر به حساب مي آمد . حبيب ديگر حرف نمي زند

دوران خدمت سربازي را در منطقه جنگي گذراندم و پس از آن وارد جهاد شدم . از طريق جهاد براي مرحله دوم به جبهه اعزام شدم ، اما اين بار جزء نيروهاي پشتيباني بودم و در اولين مأموريت با ماشين ، گوشت خام از ماهشهر به چوبده مي بردم . بچه ها براي كوتاه كردن راه ، جاده اي خاكي احداث كرده بودند كه راهي ميان بر به حساب مي آمد .
يك روز كه از جاده به سمت چوبده مي رفتم ، موشكي به ماشين خورد و ماشين آتش گرفت . من خودم را پرت كردم بيرون و به تماشاي سوختن ماشين نشستم . تعداد از بچه ها با بلند شدن بوي كباب ، ماشين را پيدا كردند و مرا نجات دادند . بچه ها وقتي من را ناراحت و عصباني ديدند ، با خنده گفتند : ‹‹ اخم با بوي كباب جور در نمي آيد . وسط اين همه كباب كي اخم مي كند كه تو كردي ! ››
من هم با خنده اي تلخ گفتم : ‹‹ كبابي كه قابل خوردن نباشد، لذت ندارد، ناراحتي دارد. ››
بچه ها بيشتر خنديدند و من هم كمي آرام تر شدم .
مرتب بچه ها را فيلم مي كردم و مي خنديدم . يك روز سهراب صادقي به آرمان 
گفت : ‹‹ همشهري مان حبيب، مرتب ما را فيلم مي كند و مي خندد؛ حالا تكليف مان با او چيست؟ ››
آرمان گفت : ‹‹ بفرستيدش پيش من، فيلم كردنش تمام مي شود !››
مدتي گذشت. در عمليات كربلاي 5 ديدم بچه ها يك سري پلاستيك به دست گرفته و چيزهايي داخل شان مي ريزند . پرسيدم: ‹‹ چي جمع مي كنيد؟ ›› آرمان گفت : ‹‹ ميوه ! ميوه جمع مي كنند ! ›› سر يكي از پلاستيك ها را باز كردم و به محض ديدن محتويات آن ، همان جا نشستم . داخل پلاستيك دست، پا، سر، قلب، روده و ديگر اعضاي بدن شهداء بود !
از آن لحظه سكوت كردم و رفتم تو خودم . وقتي برگشتيم ، آرمان به صادقي گفت : ‹‹ بيا بچه مان را تحويل بگير. حبيب ديگر حرف نمي زند، نمي دانم روحيه او كجا رفته؟ ››
شب رفتيم مقر. بچه ها از من خواستند برايشان ني بزنم ، اما هرچه كردم نتوانستم . از آن روز روحيه من عوض شد و ديگر فيلم كردن و خنديدن را كنار گذاشتم .

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:29:09.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:23 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

من رفتني هستم

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سال 60 در اشنويه مسئول پايگاه بودم. بسيجى سيزده ساله اى داشتيم به نام فاطمى كه نماز شبش ترك نمى شد. من رفتني هستم

سال 60 در اشنويه مسئول پايگاه بودم. بسيجى سيزده ساله اى داشتيم به نام فاطمى كه نماز شبش ترك نمى شد. 
شبى او را كشيدم كنار و گفتم: 'شما هنوز به سن بلوغ نرسيده اى، نمازهاى پنج گانه هم بر شما واجب نيست، چه رسد به نماز شب كه مستحب است'.
گفت: 'مى دانم برادر جابر، منتها اين براى كسى است كه بالاخره مكلف مى شود، من عمرم به دنيا نيست. رفتنى هستم و نمى خواهم لذت عبادت را نچشيده بروم'.
او چند روز بعد در درگيرى با نيروهاى دشمن شهيد شد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:32:38.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:24 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

جنگ نارنجک ها پشت دروازه خرمشهر

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

از ابتدای جنگ وارد سپاه شد. زندگی اش در جبهه ها بود و بعد از جنگ هم مدام در واحدهای عملیاتی و رزمی بوده است. شاید به همین دلیل است که روحیه جهادی اش همچنان باقی است و هنوز بوی خاک سرزمین های نور را می دهد. پس از جنگ سال ها در سپاه استان خراسان و مشهد بوده و اینک و پس از استانی شدن سپاه استان خراسان شمالی در بجنورد و در معاونت عملیات مشغول خدمت است. خاطرات مفصلی از ابتدا تا انتهای جنگ دارد که در حال ثبت همه آنها هستیم. اینک بخشی از عملیات بیت المقدس که به فتح خرمشهر انجامید را از گنجینه خاطرات ایشان می خوانیم. باشد که گوشه ای از جانفشانی جوانان ما برای حفظ موجودیت این نظام مقدس، بار دیگر مرور و سرمشق زندگی امروز ما شود. از ابتدای جنگ وارد سپاه شد. زندگی اش در جبهه ها بود و بعد از جنگ هم مدام در واحدهای عملیاتی و رزمی بوده است. شاید به همین دلیل است که روحیه جهادی اش همچنان باقی است و هنوز بوی خاک سرزمین های نور را می دهد. پس از جنگ سال ها در سپاه استان خراسان و مشهد بوده و اینک و پس از استانی شدن سپاه استان خراسان شمالی در بجنورد و در معاونت عملیات مشغول خدمت است. خاطرات مفصلی از ابتدا تا انتهای جنگ دارد که در حال ثبت همه آنها هستیم. اینک بخشی از عملیات بیت المقدس که به فتح خرمشهر انجامید را از گنجینه خاطرات ایشان می خوانیم. باشد که گوشه ای از جانفشانی جوانان ما برای حفظ موجودیت این نظام مقدس، بار دیگر مرور و سرمشق زندگی امروز ما شود.
 

اعزام، مساوی شهادت!

مدام درخواست اعزام به جبهه می دادم. می گفتند فعلا سهمیه نداریم. یک روز غروب، مسئول عملیات که اصرار من را می دانست، گفت: فقط یک نفر از ما خواسته اند. اگر می خواهی، معرفی ات کنم برو. اعلام آمادگی کردم. از بس که شور رفتن داشتم، حتی نمی خواستم برای خداحافظی با پدر و مادرم که در روستا بودند، بروم؛ ولی چون آن زمان رفتن به جبهه تقریبا با شهادت مساوی بود به اصرار دوستان، شبانه به روستا رفتم. خداحافظی کردم و برگشتم و تنها به اهواز رفتم.

فقدان مهمات و سلاح

یکی از محدودیت هایی که در ابتدای جنگ داشتیم، نبود یا کمبود امکانات و ادوات جنگی بود. چراکه فرماندهی جنگ را بنی صدر و نیروهایش که وابسته به آمریکا بودند در اختیار داشتند. او هم کتبا به ارتش اعلام کرده بود که به هیچ عنوان به بچه های سپاه تجهیزات نظامی ندهند. بدون تجهیزات هم که نیروی نظامی کارایی ندارد. بچه های سپاه به سختی امکانات اندکی را تهیه می کردند.

بعد از عملیات فتح المبین بود که وارد اهواز شدیم. فقط به دلیل نبودن اسلحه، حدود ده روز در یکی از پایگاه ها ماندیم و نمی توانستیم به خط مقدم برویم. دل بچه ها به سمت جبهه پر می زد و اصرار می کردند حتی با دست خالی جلو بروند. ارتش عراق در دوازده کیلومتری اهواز مستقر شده بود. در واقع خط مقدم ما خانه های سازمانی بود که در خروجی اهواز به سمت خرمشهر قرار داشتند؛ یعنی دشمن به راحتی با توپ و خمپاره، اهواز را می زد. عراقی ها در منطقه ای به نام دب حردان، خاکریز بسیار بلندی به ارتفاع پنج متر احداث کرده بودند. شاید بدین جهت که تصور می کرد محور اصلی حمله ما از سمت اهواز خواهد بود. لذا پیشانی جنگی اش را به همراه تجهیزات گسترده در آن نقطه قرار داده بود. ده روزی گذشت تا این که یک روز دیدم صدای خوشحالی بچه ها می آید که اسلحه آورده اند! یک ماشین 911 تعدادی سلاح کلاش نو، که همه هنوز توی گریس بودند را آورده بود. جالب بود که کسی نحوه کار و باز و بسته کردن این سلاح را بلد نبود. چرا که سلاح رایج آن روز ژ3 یا ام1 و برنو بود. زمان عملیات بیت المقدس به سرعت داشت نزدیک می شد و باید قبل از آمدن گرما زودتر آماده عملیات می شدیم. فکر کنم 24 فروردین بود که این سلاح ها را آوردند. چون من سربازی خدمت کرده و با وقوع انقلاب فرار کرده بودم و با سلاح های دیگر آشنایی داشتم، شروع کردم به کار کردن با کلاش و یکی شان را باز و بسته و مسلح کردم. آن شب را ماندیم و شب بعدش گفتند آماده عملیات بشوید! بحث عملیات که شد بچه ها دیگر سر از پا نمی شناختند و با این که می دانستند احتمال کشته شدن زیاد است، اما باز شوق حرکت داشتند. آن موقع هنوز تیپ 21 امام رضا(ع) به لشگر تبدیل نشده بود و تنها گروهی که از استان خراسان در آن عملیات شرکت داشت، همین تیپ بود که فرمانده اش شهید «ولی الله چراغچی» بود. البته در دو عملیات قبلی، یعنی فتح المبین و طریق القدس، شهید «خادم الشریعه» مسئول تیپ بودند که با شهادت ایشان، شهید چراغچی فرمانده شدند. از هر شهری هم تقریبا یک گردان تشکیل شده بود. ما گردان قدس بودیم. گردانی از بیرجند هم بود که نیروی شجاع و مخلص، شهید آهنی فرمانده اش بود.

آغاز بیت المقدس

لحظه عملیات رسید. ما تجربه جنگی جدی نداشتیم و با همان سلاح محدود، یعنی کلاش و تعداد کمی هم آرپی جی و تیربار ژ3 که سلاح کارایی در جنگ نیست، وارد عملیات شدیم. از جاده اهواز خرمشهر به سمت دشمن رفتیم و وارد یک زمین صاف که بدون هیچ گونه پناهگاه و سنگر و کانال بود، شدیم. حالا به سمت خاکریزی با پنج متر ارتفاع می رفتیم که قبل از آن، حدود پنجاه متر انواع سیم خاردار و مین بود. شاید پنج متر فقط سیم خاردار فرشی بود که رد شدن از آن ممکن نبود. شاید باورش سخت باشد که بچه ها روی سیم ها می خوابیدند تا بقیه عبور کنند. ناگفته نماند که ما آن موقع یکی از آموزش هایی که برای این گونه مواقع می دیدیم، همین بود که چگونه به شکم روی سیم خاردار بخوابیم و سلاحمان را حائل کنیم تا دیگران بتوانند رد بشوند و ما هم آسیبی نبینیم. عمدتا بچه های تخریب این کار را می کردند و اگر تیر و ترکشی به آن که خوابیده بود نمی خورد، بلند می شد و به عملیات ادامه می داد.

همچنین مسیری که ما در آن حرکت می کردیم کلا باتلاق بود و ظاهرا ایجاد این باتلاق ها به دستور بنی صدر صورت گرفته بود. متاسفانه برخی از نیروهای ما از مسیر خارج می شدند و داخل باتلاق گیر می کردند و چون عمق باتلاق ها زیاد بود به شهادت می رسیدند. دشمن هم که از حرکت ما مطلع شده بود، آتش بسیار سنگینی روی سر ما می ریخت؛ تا حدی که وقتی تازه به خاکریز دشمن رسیدیم، بسیاری از نیروهای مان زخمی و شهید شده بودند.

نفوذی ها و شهادت بی سیم چی

یکی از بحث هایی هم که آن زمان مطرح بود، نفوذ منافقین در قالب نیروهای بسیجی و بر هم زدن عملیات ها بود که ما را در برخی مواقع مشکوک می کرد. من فرمانده گروهان بودم و شخصی به نام سید آصفی بود که بی سیم چی من بود. ایشان یک بسیجی بسیار شلوغ بود و همیشه بچه ها را اذیت می کرد. قبل از حرکت، در پشت خاکریز که بچه ها به هم وصیت می کردند و با هم خداحافظی می کردند و اشک و ناله بر پا بود، ایشان به من گفت اجازه بدهید چند لحظه ای برای بچه ها صحبت کنم. من هم خنده ام گرفت و گفتم: سید جان! شما این قدر بچه شلوغی هستی که کسی به حرفت گوش نمی دهد، اما دیدم ظاهرا این سید عوض شده و حرکاتی غیرعادی دارد. راضی شدم و گروهی از بچه ها که نزدیک تر بودند را جمع کردم. بچه ها که شنیدند، همه خندیدند. ایشان شروع کرد به صحبت کردن و بچه ها را نصیحت کرد و بین صحبت هایش تکه هایی هم از طرف بچه ها می شنید. حدودا بیست دقیقه حرف زد. بعد هم دستور حرکت آمد و جلو رفتیم. به جایی رسیدیم که آتش به قدری سنگین شد که حرکت ممکن نبود. دشمن هم از یک نوع گلوله آتش زا استفاده می کرد که وقتی به زمین می خورد، آتش می گرفت. بعضا لباس بچه ها هم آتش گرفته بود. یکی از رزمنده ها آتش گرفته بود. یکی به او گفت: خودت را بیانداز توی باتلاق. ایشان سریع دراز کشید تا خاموش بشود. آن جا صحنه های بسیار دلخراش و سختی را دیدیم. در آن وضعیت من سید بی سیم چی را گم کردم. وقتی بی سیم چی نباشد، فرمانده خلع سلاح می شود. خدا مرا ببخشد، اون جا بود که یک لحظه فکر کردم این آدم مشکوک است. به دنبالش گشتم و صدای ایشان را شنیدم که به دنبال من می گشت. من هم که ناراحت بودم، بهش تشر زدم که کجایی؟ گفت: ببخشید! آن جا که آتش دشمن زیاد شد، ما دراز کشیدیم و دیگر از شما جا ماندیم. گوشی بی سیم را به دستم گرفتم و فکر می کنم هنوز پنج قدم راه نرفته بودیم که تیری از بیخ گوش من رد شد و صدای تیر را احساس کردم و بلافاصله سیم گوشی کشیده شد. پشت سرم را که نگاه کردم، دیدم سید افتاده و دارد زمزمه می کند. خم شدم روی صورتش و گفتم: سید چی شد؟ نتوانست جواب بدهد. دستم را بردم پشتش که سرش را بالا بیاورم. دستم پر از خون شد. تیر دقیقا وسط پیشانی اش خورده بود و از آن طرف بیرون آمده بود.

مجبور شدیم برگردیم

عملیات بیت المقدس سراسری بود و در گستره زیادی انجام می شد. به خاطر شرایط مسلطی که دشمن در این منطقه داشت، ما نتوانستیم در شب اول پیشروی کنیم. وقتی به خاکریز رسیدیم، دو سوم نیروهای مان متلاشی شده بودند. البته قرارگاه هایی که از سمت کارون حمله کردند به اهداف اولیه خودشان رسیدند، ولی ما مجبور شدیم برگردیم. با ناراحتی تمام برگشتیم و مدام تلفات می دادیم.

تا صبح، زخمی ها را به عقب برگرداندیم و نگذاشتیم هیچ کس بماند. من آن شب لباس خاکی داشتم و از بس که مجروح به عقب آورده بودم تا دشمن صبح نیاید به ایشان تیر خلاص بزند، لباسم شده بود لباس پلنگی! و از سر تا پایم مملو از خون بود. به اهواز که برگشتیم لباسم را هر چه شستم از آن خون می آمد و نمی دانستم چه کنم! به یک طلبه ای که آن جا بود گفتم حکم نمازم با این لباس چیست؟ ایشان گفت: چون اثر خون از لباست رفته کمی دیگر بشویید و بپوشید، مانعی ندارد.

شکسته شدن خط

یک روز ماندیم و شب بعد مرحله دوم عملیات بود. همان نیروها را در یک گردان جا دادند و فرمانده ما آقای «محمود باقرزاده» شد (که الان در مشهد است و از دو چشم نابینا شده اند). باورکردنی نیست که این بار حال و هوای بچه ها حتی از شب قبل هم بهتر بود. فرماندهی به ما گفت: به بچه ها بگویید امشب شهادت مان قطعی است و فقط عاشقان شهادت را می خواهیم. بچه ها را آماده کردم و برای شان مسئله راگفتم. صحنه های عاشورا برای ما تداعی شد. به آنها گفتیم شما سختی شب گذشته را دیده اید. امشب از آن سخت تر است و احتمال شهادت تان بسیار است. تاریکی کامل بود و من چهره کسی را نمی دیدم و فقط سایه سه نفر را دیدم که از جمع پا شدند و کنار رفتند، ولی بقیه بچه ها محکم ایستادند و آماده شهادت شدند. جلو رفتیم، ولی بازهم موفق نشدیم و برگشتیم؛ اما نیروهای عمل کننده از دیگر نقاط پیشروی کرده بودند و از جناح چپ به دشمن فشار می آوردند. این طور شد که ما شب سوم، همزمان عمل کردیم و توانستیم خط را با سختی بسیار بگیریم و چون با زمین کاملا آشنا شده بودیم، راحت تر عمل کردیم. فشار نیروها از سمت چپ جاده اهواز خرمشهر و همچنین عدم احتمال دشمن بر حمله مجدد ما پس از دو شب شکست، از دیگر عواملی بود که باعث شد خط شکسته شود.

بدن های مثله شده دوستان!

صبح بود که روی خاکریز رفتیم و با تعداد زیادی تجهیزات و ادوات جنگی مواجه شدیم و پاکسازی را شروع کردیم. با این که خط را شکسته بودیم، اما بچه ها بسیار ناراحت بودند. چون که اکثر دوستان شان یا شهید شده بود و یا مفقود و زخمی که این، روحیه شان را شکسته بود. داشتیم روی خاکریز عریض عراقی ها پاکسازی می کردیم که ناگهان دیدیم یک دست از زمین بیرون آمده است. دست را کشیدیم، بیرون آمد. از مچ قطع شده بود! دیدیم تله خاکی همان جاست. خاک ها را کنار زدیم که با بدن های مثله شده و قطعه قطعه چهار تن از بچه های اطلاعات و تخریب مان که بعضا به دست عراقی ها اسیر شده بودند، مواجه شدیم. همگی را مچاله کرده بودند و آن گوشه ریخته بودند. در آن دو سه روز آن قدر شهید و زخمی دیدیم که برای ما عادی شد و در عین سختی مسئله، کار را ادامه می دادیم. حساس شدیم و باز هم گشتیم و در جایی دیگر سه بدن مثله شده دیگر را هم پیدا کردیم. عراقی ها اطراف آن جسدها مین گذاشته بودند و پای یکی از بچه ها از زیر زانو کاملا قطع شد و به کناری افتاد! کمی دیگر هم گشتیم، ولی باید عملیات را ادامه می دادیم.

حرکت به سمت سه راه حسینیه

دشمن از آن جا تا خود خرمشهر آن قدر خاکریز زده بود که جای صاف پیدا نمی شد. چون احتمال عقب نشینی می دادند. با این حال و هوا و خستگی، به سمت خرمشهر حرکت کردیم. در روز روشن دشمن را تعقیب می کردیم و چون خاکریزها منظم نبود، جلوتر که می رفتیم، می دیدیم پشت سر ما عراقی است. البته اینها کوچک ترین مقاومتی نمی کردند و با هدف نجات دادن خودشان بدون سلاح فرار می کردند. نفهمیدیم که از دب حردان تا سه راه حسینیه که شاید هشتاد کیلومتر باشد را چگونه طی کردیم. اکثر این مسیر را هم با پای پیاده رفتیم تا به سه راه رسیدیم که دشمن تمام قوایش را آن جا متمرکز کرده بود.

دست خدا

قبل از آن مرحله، هدف دشمن حمله به اهواز بود، ولی این جا دیگر با هدف حفظ خرمشهر مقاومت می کرد و جانانه هم مقاومت می کرد و تمام قوایش را برای جلوگیری از فتح خرمشهر پای کار آورده بود. به همین خاطر بود که این عملیات یکی از مهم ترین عملیات های ماست و تبعات گسترده سیاسی، اجتماعی و اقتصادی داخلی و جهانی داشت و توانستیم به جهان، قدرت خودمان را نشان بدهیم و به مردم مان هم ثابت کردیم که موفق خواهیم بود. خودمان نیز توان بچه های مان را باور کردیم. آن جا ما واقعا دست خدا را دیدیم. امام هم در همان عملیات بود که به رزمنده ها گفتند: «من دست و بازوی شما رزمنده ها را می بوسم و بر این بوسه افتخار می کنم.» چون دست خدا بالای آن دست ها بود. این جمله بسیار مهمی بود و ما آن را حس کرده بودیم. اگر عشق به شهادت نبود، بعید بود بتوانیم چنان دستاوردی را داشته باشیم. موانعی توی آن عملیات جلوی روی مان بود که وقتی راه را برمی گشتیم و آنها را می دیدیم با خودمان می گفتیم چطوری و چه وقت از این موانع عبور کرده ایم؟! این جا بود که دست خدا را در یاری خودمان می دیدیم.

سه عملیات بزرگ

از آن عملیات به بعد بود که دیگر زیاد به سلاح دیگران نیازی نداشتیم. چون تجهیزات نظامی و سلاح های بسیاری را به غنیمت گرفته بودیم. اینها سه مرحله از مرحله اول عملیات سراسری بیت المقدس بود. چرا که این عملیات در چهار مرحله انجام شد که در مرحله دوم، از سه راه حسینیه عبور کردیم و بعد خرمشهر را محاصره کردیم و در مرحله چهارم بود که به فتح خرمشهر دست پیدا کردیم.

پیش تر عملیات طریق القدس انجام شد و به عنوان کلید دو عملیات بزرگ فتح المبین و بیت المقدس، نقش آفرینی کرد که در منطقه بین فکه تا جاده اهواز خرمشهر صورت گرفت و به آزادسازی بستان انجامید. بلافاصله هم عملیات فتح المبین در منطقه فکه صورت گرفت. وقتی عملیات از سمت شوش آغاز شد، دشمن غافلگیر شد. با هماهنگی ارتش، موفقیت خوبی به دست آمد و بعد هم به سرعت برای عملیات بیت المقدس آماده شدیم. چرا که نمی خواستیم به دشمن مجال بازسازی و آماده شدن برای مقابله بدهیم.

غسل شهادت

در ادامه مرحله اول، قرار بود گروهان ما در نقطه ای که هنوز تعدادی از نیروهای دشمن در آن باقی مانده بودند، اقدام کند. حرکت کردیم تا شبانه از رود کرخه که عمق زیادی هم داشت، عبورکنیم. شرایط حساسی بود. چون ممکن بود همان چند تکه چوبی که به عنوان پل روی رود بود را عراق منهدم کند و راه برگشتی برایمان نماند. فرماندهی اعلام کرد داوطلبان شهادت، غسل شهادت کنند. تعدادی حمام صحرایی آن جا بود. وقتی این خبر اعلام شد، صحنه ای بسیار تماشایی به نمایش درآمد. چهار تا دوش حمام بود که جلوی هر کدام بیشتر از ده دوازده نفر صف کشیدند تا غسل کنند. یعنی تا این حد آماده شهادت بودند و به هیچ چیز دلبستگی نداشتند. به جرئت می توانم بگویم که اکثر حاضرین در جبهه ها این روحیه را داشتند و با آگاهی کامل و با عشق به شهادت حاضر می شدند. حتی وقتی اعلام شد ممکن است توی آب بیفتید و جنازه تان هم پیدا نشود در روحیه بچه ها اثری نگذاشت. انگار نه انگار که دارد سخن از مرگ و مفقودالاثر شدن شان می شود. گفتند علائم بدن تان را به دوستان تان نشان بدهید تا اگر قابل شناسایی نبودید از آنها شناخته بشوید. بچه ها چنان مرگ را به بازی گرفته بودند که با شادی و خوشحالی، انگشتر و کفش های کتانی هم را نشان می کردند، گویی دارند به مهمانی می روند. همین مسئله باعث شد بعدا هم که به کانکس های سردخانه ای که در چند نقطه اهواز بود و به عنوان معراج شهدا استفاده می شد آمدیم، توانستیم با همین نشانه ها برخی شهدای ناشناس را شناسایی کنیم.

عبور از کرخه!

یک گروه داوطلب، حدود دو دسته تشکیل شد و از روی چوب ها به آن سوی کرخه رفتیم. شهید ارکانی فر هم یکی از مسئولین گروه بود. از حاشیه رودخانه جلو رفتیم. مسیری بود که شب قبلش در آن جا عملیات شده بود و تعداد زیادی از جنازه بچه های خودمان و عراقی ها ریخته بود. جلوتر رفتیم. هنوز خیلی به دشمن نزدیک نشده بودیم که متاسفانه متوجه حرکت ما شدند و آتش شان بسیار سنگین شد. به ناچار در کانال درازکش شدیم و حرکت کردیم. من و شهید ارکانی فر جلوتر حرکت می کردیم و بقیه پشت سر ما بودند. نزدیکی دشمن رسیدیم و خواستیم به خط بزنیم. من به شهید ارکانی فر گفتم: شما بمان تا من بروم داخل کانال ببینم همه نیروها آمده اند یا نه. رفتم و با تعجب دیدم حدود نیمی از نیروها نیامده اند. کمی عقب تر رفتم و دیدم کسی نیست. به شهید ارکانی فر گفتم: احتمالا آن جایی که درازکش کردیم، مانده اند. می روم می آورم شان تا حمله کنیم. صبح داشت نزدیک می شد و زودتر باید عمل می کردیم. رفتم و در حالی که روی خاکریز آتش سنگینی هم بود، چهار نفر را دیدم. گفتم: کجا می روید با این عجله؟ شما کی هستید؟ آنها هیچ نگفتند و فقط خندیدند. من هم چون ذهنم متمرکز به نیروها بود از آنها رد شدم و رفتم. فکر می کردم بچه ها نزدیک اند اما خیلی رفتم تا به بچه ها رسیدم. به مسئولشان گفتم: چرا این جایید؟ گفت: ما دراز کشیدیم و بعد از انفجارها دیدیم شما نیستید و ترسیدیم بیاییم و راه را اشتباه برویم و ترجیح دادیم بمانیم. بچه ها را برداشتم و راه افتادیم. حالا هر چه می رویم، نمی رسیم. چون من با عجله زیاد برگشته بودم و نفهمیدم که چقدر راه آمده ام.

یک تیر مشکوک!

به بقیه نیروها رسیدیم. شاید ده پانزده متری مانده بود تا خاکریز و داشتیم برنامه ریزی می کردیم تا سریع تر حمله کنیم که یک دفعه یکی از بچه ها تیراندازی کرد. علتش چه بود، نمی دانم. تیراندازی مشکوکی بود و همان بود که باعث شد دشمن متوجه جای ما بشود و آتش را روی ما بگشاید. از پشت خاکریزشان که هیچ خبری در آن نبود، چنان سر و صدایی بلند شد و این قدر بر روی ما آتش ریختند که نتوانستیم یک قدم هم جلوتر برویم. مجبور شدیم راه آمده را برگردیم. به پل که رسیدیم، دیدم پل را زده اند. قبلا در پیش بینی مان نیروهای قدبلندی را همراه آورده بودیم که می توانستند در محل های کم عمق تر به سختی بایستند. همین کار را کردند و بقیه از روی دست شان به آن طرف رفتند. متاسفانه همان جا هم تعدادی توی آب افتادند و برخی به شهادت رسیدند. معمولا صبح بعد از هر عملیات بود که بچه ها حضور و غیاب می کردند و مشخص می شد آنهایی که نیستند به احتمال زیاد به شهادت رسیده اند. بسیاری از پیکرها هم که دشمن آنها را داخل باتلاق انداخته بود، هرگز پیدا نشدند و به عنوان مفقود الاثر باقی ماندند.

ترکش به جای صبحانه

وارد مرحله دوم عملیات شدیم. حوالی دوازده اردیبهشت بود که در سمت پاسگاه زید عملیات کردیم که در جایی متوقف شدیم، ولی به خاطر این که دشمن داشت فورا استحکامات ایجاد می کرد، بلافاصله عملیات را ادامه دادیم. دشمن هم عمده توانش را با هدف حفظ خرمشهر در حاشیه جاده اهواز خرمشهر متمرکز کرده بود. ما هم به سمت راست خرمشهر رفتیم. شب را پیشروی کرده بودیم و حدود نه صبح نشسته بودیم به صبحانه خوردن که ناگهان هواپیماهای دشمن برای بمباران آمدند. خوشبختانه بمباران با فاصله صورت گرفت و تلفات زیادی ندادیم. من همان جا ترکشی به سرم خورد که احساس کردم سطحی است. چون آمار نیرو کم بود و خیلی شهید داده بودیم، کم شدن هر نفر روحیه بچه ها را کاهش می داد. تصمیم گرفتم توجه نکنم و بمانم، اما خون از سرم سرازیر شد و صورتم را هم پوشاند. آمبولانسی آمد و به اصرار بچه ها من را به پست امداد رساند. من آن موقع معاون فرمانده گردان قدس بودم. نیروها خیلی ناراحت شدند. بعد از پانسمان سرم، گفتند آماده شو تا به اهواز بروی. می گفتند سر حساس است و هوا گرم است و عفونت می کنی، اما من نتوانستم بچه ها را رها کنم. دوباره به جلو رفتم. بچه ها خیلی خوشحال شدند.

فرمانده توی خط شناخته می شود

شهید چراغچی آمده بود خط و داشت در یکی از سنگرهای عراقی که توی زمین بود، عملیات را تشریح می کرد. انسان بسیار صبوری بود و آرام حرف می زد. بعضی دوستان هم از شهرها آمده بودند برای بازدید از نیروها و منطقه! ایشان تعداد تلفات خودی و دشمن و محل هایی که تصرف کرده بودیم را توضیح می دادند که یکی از این دوستان پرسید: بهتر نیست فرمانده گروهان و گردان ها را ما آن جا تعیین کنیم و بعد به این جا بیایند؟ ایشان گفتند: نه! اتفاقا این جا و در میان خاک و خون و آتش است که افراد شناخته می شوند و باید فرمانده دسته و گروهان و گردان ها را انتخاب کرد. واقعیت هم این بود که نیرو در آن جا خودش را نشان می داد.

جنگ نفر با تانک

مرحله دوم عملیات رو به پایان بود. نزدیک خرمشهر شده بودیم؛ تا حدی که شهر با چشم دیده می شد. در غرب شلمچه، خاکریزی بود که چند روزی برای تجدید قوا آن جا مستقر شدیم. در ضمن می خواستیم مواظب حمله دشمن از این ناحیه نیز باشیم. یک روز ساعت دو ظهر بود که یکی از بچه ها آمد و گفت: تانک های دشمن دارند می آیند. من هم چون در آن مسیر احتمال آمدن تانک نمی دادم، خیلی با خونسردی گفتم: این جا که تانک نمی تواند بیاید. و رفتم به سمت دشت جلوی مان تا ببینم ماجرا چیست. دیدم صحرا از تانک سیاه می زند و مانند سیلی به سمت ما سرازیرند. جلوی مسیرشان خاکریز بود. با شهید چراغچی تماس گرفتم که «چه کنیم؟» چون نه نیروی ما زیاد بود، نه گلوله کافی داشتیم و نه آتش پشتیبانی بود که آنها را بزند. وضعیت خطرناکی پیش آمده بود. گفتند: فعلا صبر کنید تا جلو بیایند. تانک ها هم داشتند به سرعت به سمت ما می آمدند. نیروها را پشت خاکریز مستقر کردیم. صدای نزدیک شدن لحظه به لحظه تانک ها می آمد. تا جایی جلو آمدند که سرم را بالا آوردم و دیدم نصف لوله تانک از بالای سرم رد شد. فاصله خیلی نزدیک بود و آرپی جی هم کار نمی کرد. تعداد محدودی نارنجک دستی که داشتیم را بین بچه ها توزیع کرده بودیم و به جان تانک ها افتادیم. «یا علی»گویان به تانک ها حمله کردیم و بعد از مدت کوتاهی از 25 تانکی که آن جا بود هفت تانک منفجر شدند. بقیه عقب نشینی کردند و چهار- پنج تا تانک را هم خدمه اش گذاشتند و فرار کردند.

جنگ نارنجک

گام بعدی، محاصره خرمشهر، خصوصا بیشتر از منطقه گمرک و دریا بود. جاده تدارکی دشمن که ورودی خرمشهر از سمت گمرک بود، کم کم زیر آتش ما قرار گرفته بود. این مرحله که سومین مرحله عملیات بود، سخت ترین حالات برای ما پیش آمد. پیش می آمد شب هایی که فقط پنج متر پیشروی می کردیم. چرا که خاکریزهای ما بسیار نزدیک شده بود و دیگر رزم نزدیک و جنگ نارنجک بود؛ حتی عراق هم امکان بمباران نداشت. تجربه ما این بود که در رزم نزدیک همواره پیروزی با ما بود. عراقی ها هم انصافا مقاومت جانانه ای می کردند. چون صدام در مرحله سوم اعلام کرد که ما خرمشهر را از دست نخواهیم داد و اگر لازم باشد پنجاه درصد نیروهای مان را به خرمشهر می آوریم تا آن جا را حفظ کنیم. به تمسخر هم گفته بود «اگر ایرانی ها خرمشهر را بگیرند من کلید بصره را به آنها خواهم داد». چون اصلا احتمال نمی داد ما بتوانیم این کار را انجام دهیم. محاصره ما لحظه به لحظه تنگ تر می شد. عملیات از حدود نوزده اردیبهشت آغاز شده بود و تقریبا تا آخر اردیبهشت درگیری به صورت جنگ تن به تن و با نارنجک بود. همزمان باید حواسمان به غرب شلمچه، یعنی سمت پاسگاه زید می بود که دشمن از آن سمت ما را دور نزند.

شناسایی دشمن

گروهی از بچه ها انتخاب شدند که این مسیر سمت راست را بروند تا برسند به دشمن و ببینند دشمن چه حالتی دارد. یکی از بچه های شجاع و نترس مشهدی که سید بود، مدام با من همراه بود و می گفت: هر جا شما بروید، من هم هستم. آدم تنومندی بود و سر نترسی داشت. مسیر را در روز به ما نشان دادند و شبانه تحت عنوان گشتی رزمی حرکت کردیم. فرق این نوع گشت با گشت شناسایی این است که اگر با دشمن مواجه بشوی حق درگیری هم داری. ساعت ها راه رفتیم و گاهی فکر می کردیم نتوانیم راه برگشت را پیدا کنیم. کم کم صدای نیروهای عراقی به گوش مان رسید. یکی از بچه های بسیجی کم سن و سال پایش بر اثر انفجار خمپاره قطع شد. دشمن را شناسایی کردیم و فهمیدیم که تعداد نیرو و امکانات زیادی در آن منطقه ندارند. سید این بچه را برداشت و روی کولش گذاشت و با یک دستش هم پای قطع شده را برداشت و برگشتیم. وقتی رسیدیم به خاکریز خودمان، دیدم سید یک چیزی را پرت کرد. گفتم: چی بود؟ گفت: نمی دانم چرا این پای قطع شده را تا این جا آوردم!؟ خندیدم و گفتم: شاید حکمتی داشته.

شانزده هزار اسیر

کم کم به خرمشهر نزدیک می شدیم. مقاومت عراقی ها بسیار زیاد بود. محاصره کامل بود. اعلام شد که عراقی ها راهی برای فرار ندارند. جاده پشتیبانی شان بسته شده بود و خود عراقی ها هم از بعدازظهر دوم خرداد، مقاومت جدی نداشتند و ما هر چه نارنجک پرت می کردیم و جلو می رفتیم، جواب خاصی نمی دادند. خورشید سوم خرداد داشت طلوع می کرد که من با دلی شکسته داشتم دژبانی خرمشهر را نگاه می کردم و با خودم می گفتم «خدایا ما این همه شهید داده ایم. آیا می شود که بالاخره این شهر را آزاد کنیم؟» که دیدم چیزی دارد تکان می خورد. یک نیرو از دروازه خرمشهر به سمت اهواز بیرون آمد و به سمت نیروهای ایرانی آن نزدیکی رفت و کمی مانده بود به آنها برسد. پیراهنش را درآورد و تکان داد. من کنجکاو شدم ببینم چه خبر است. جلوتر رفتم. بچه های عرب زبان با او حرف زدند و گفتند: «می گوید هر چه نیرو توی این منطقه بوده توی خرمشهر جمع شده و دیگر قصد مقاومت ندارد و می خواهند تسلیم بشوند، ولی می ترسند که نکند کشته بشوند. شما بیایید اعلام کنید کاری به آنها ندارید.» بچه ها بلافاصله بلندگویی را روی نیسانی نصب کردند و یک طلبه اهوازی عرب زبان اعلام کرد که اگر تسلیم بشوید در امانید و جلو رفت. عراقی ها مطمئن شدند که در امان اند. ناگهان یک صحنه تماشایی و عجیب به نمایش درآمد؛ از بالای پشت بام ها، از میان کوچه ها و درون خانه ها و از همه جا آدم بیرون می آمد. بیشتر از شانزده هزار نفر آدم توی آن شهر بود و جمع شدن آنها در یک محل جالب توجه بود.

سربازهای غیر عراقی

اسرا گروه گروه بیرون می آمدند و هر کدام شعاری می دادند. یک گروه می گفتند: الموت للصدام. گروهی که شاید شیعه بودند، «حسین حسین» می کردند و سینه زنان بیرون می آمدند. همه هم بدون استثنا پیراهن های نظامی شان را انداخته بودند و با زیرپوش بودند. به حدی نیروی عراقی متجمع شد که کنترل شان از دست ما خارج شد. دیدیم سمت راست، یک میدان صاف بزرگی هست که نبشی هایی در سراسر آن نصب کرده بودند. همه اسرا را به آن منطقه هدایت کردیم. ساعت یازده ظهر بود که این اتفاق افتاد. ما بدون اسلحه و با دست خالی میان آنها بودیم و فقط اشاره می کردیم که به سمت آن میدان بروند. برخی بچه های عرب زبان از آنها پرسیدند: این نبشی ها برای چیست. آنها می گفتند: ما فکر می کردیم بسیجی هایی در ایران هستند که آموزش چتربازی دیده اند و می توانند به خرمشهر بیایند. اینها را نصب کردیم تا مانع فرود آمدنشان شویم. تا نزدیکی های غروب آنها را مستقر کردیم و تخلیه آنها آغاز شد. با برخی شان که حرف می زدیم، می گفتند: در آخرین لحظات سقوط خرمشهر، هلیکوپتر می آمد و فقط نیروهای غیرعراقی مثل مصری ها و دیگران را می برد تا نمانند و به عنوان سند، اسیر نشوند. یکی از آنها می گفت: من با چشمان خودم دیدم که افسر عراقی را از داخل هلیکوپتر به داخل آب پرت کردند که غرق شد، ولی سربازهای غیرعراقی را با خودشان بردند.

نماز جماعت در مسجد خرمشهر

روز چهارم، قرار شد برای پاکسازی به داخل شهر برویم. متاسفانه برخی جاها تله و مین گذاری شده بود و برخی از نیروها به شهادت رسیدند. خانه ها تخریب و مغازه ها غارت شده بودند و شهر ویرانه شده بود. به سمت مسجد جامع خرمشهر رفتیم که برخلاف بقیه جاها، سالم مانده بود. موقع نماز شده بود. آیت الله ابوالحسن شیرازی، امام جمعه مشهد هم به مناسبت آزادسازی خرمشهر به آن جا آمده بودند. شاید اولین نماز را به امامت ایشان در آن مسجد خواندیم که اتفاقا حال مساعدی هم نداشتند و نتوانستند بین دو نماز حرف بزنند. ادامه پاکسازی را تا شب انجام دادیم و از روز پنجم بود که هواپیماهای عراقی، بدون وقفه خرمشهر را بمباران کردند و شهر کاملا تخریب شد و مخصوصا مسجد را هم می زدند که اعلام شد نیرویی داخل مسجد و شهر نماند.

وارد یک زمین صاف که بدون هیچ گونه پناهگاه و سنگر و کانال بود، شدیم. حالا به سمت خاکریزی با پنج متر ارتفاع می رفتیم که قبل از آن، حدود پنجاه متر انواع سیم خاردار و مین بود. شاید پنج متر فقط سیم خاردار فرشی بود که رد شدن از آن ممکن نبود. شاید باورش سخت باشد که بچه ها روی سیم ها می خوابیدند تا بقیه عبور کنند.

دشمن هم از یک نوع گلوله آتش زا استفاده می کرد که وقتی به زمین می خورد، آتش می گرفت. بعضا لباس بچه ها هم آتش گرفته بود. یکی از رزمنده ها آتش گرفته بود. یکی به او گفت: خودت را بیانداز توی باتلاق. ایشان سریع دراز کشید تا خاموش بشود. آن جا صحنه های بسیار دلخراش و سختی را دیدیم. در آن وضعیت من سید بی سیم چی را گم کردم.

فرماندهی به ما گفت: به بچه ها بگویید امشب شهادت مان قطعی است و فقط عاشقان شهادت را می خواهیم. بچه ها را آماده کردم و برای شان مسئله راگفتم. صحنه های عاشورا برای ما تداعی شد. به آنها گفتیم شما سختی شب گذشته را دیده اید. امشب از آن سخت تر است و احتمال شهادت تان بسیار است. تاریکی کامل بود و من چهره کسی را نمی دیدم و فقط سایه سه نفر را دیدم که از جمع پا شدند و کنار رفتند، ولی بقیه بچه ها محکم ایستادند و آماده شهادت شدند.

داشتیم روی خاکریز عریض عراقی ها پاکسازی می کردیم که ناگهان دیدیم یک دست از زمین بیرون آمده است. دست را کشیدیم، بیرون آمد. از مچ قطع شده بود! دیدیم تله خاکی همان جاست. خاک ها را کنار زدیم که با بدن های مثله شده و قطعه قطعه چهار تن از بچه های اطلاعات و تخریب مان که بعضا به دست عراقی ها اسیر شده بودند، مواجه شدیم. همگی را مچاله کرده بودند و آن گوشه ریخته بودند.

حتی وقتی اعلام شد ممکن است توی آب بیفتید و جنازه تان هم پیدا نشود در روحیه بچه ها اثری نگذاشت. انگار نه انگار که دارد سخن از مرگ و مفقودالاثر شدن شان می شود. گفتند علائم بدن تان را به دوستان تان نشان بدهید تا اگر قابل شناسایی نبودید از آنها شناخته بشوید. بچه ها چنان مرگ را به بازی گرفته بودند که با شادی و خوشحالی، انگشتر و کفش های کتانی هم را نشان می کردند، گویی دارند به مهمانی می روند. همین مسئله باعث شد بعدا هم که به کانکس های سردخانه ای که در چند نقطه اهواز بود و به عنوان معراج شهدا استفاده می شد آمدیم، توانستیم با همین نشانه ها برخی شهدای ناشناس را شناسایی کنیم.

یکی از بچه های بسیجی کم سن و سال پایش بر اثر انفجار خمپاره قطع شد. دشمن را شناسایی کردیم و فهمیدیم که تعداد نیرو و امکانات زیادی در آن منطقه ندارند. سید این بچه را برداشت و روی کولش گذاشت و با یک دستش هم پای قطع شده را برداشت و برگشتیم. وقتی رسیدیم به خاکریز خودمان، دیدم سید یک چیزی را پرت کرد. گفتم: چی بود؟ گفت: نمی دانم چرا این پای قطع شده را تا این جا آوردم!؟ خندیدم و گفتم: شاید حکمتی داشته.

می گفتند: در آخرین لحظات سقوط خرمشهر، هلیکوپتر می آمد و فقط نیروهای غیرعراقی مثل مصری ها و دیگران را می برد تا نمانند و به عنوان سند، اسیر نشوند. یکی از آنها می گفت: من با چشمان خودم دیدم که افسر عراقی را از داخل هلیکوپتر به داخل آب پرت کردند که غرق شد، ولی سربازهای غیرعراقی را با خودشان بردند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/28 11:37:55.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:24 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

من براي شهيد شدن آمده بودم

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

من براي شهيد شدن آمده بودم در بمباران سال 62-61 'پادگان ابوذر' واقع در 'سرپل ذهاب'، تعداد قابل توجهى از رزمندگان شهيد و مجروح شده بودند. من براي شهيد شدن آمده بودم

در بمباران سال 62-61 'پادگان ابوذر' واقع در 'سرپل ذهاب'، تعداد قابل توجهى از رزمندگان شهيد و مجروح شده بودند.
زخميها را به 'باختران' انتقال داده بودند. كارمندان و پرستاران بيمارستان اصلا قادر به جوابگويى اين همه زخمى نبودند.
ما هم براى كمك به بيمارستان رفته بوديم. در بين مجروحين چشمم به نوجوانى افتاد كه هنوز صورتش مو در نياورده بود.
دست قطع شده اش را پانسمان كرده بودند و بهوش بود. براى دلجويى نزديكش رفتم و گفتم كارى، چيزى ندارى؟
با ناراحتى گفت: خير. شما چه فكر مى كنيد؟ من براى شهيد شدن آمده بودم. اين كه چيزى نيست. 
با شرمندگى از او دور شديم. 
بعد از يك ساعت دوباره از كنار تخت او رد شديم، در حالى كه به شهادت رسيده بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:33:33.

 

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:24 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

تئاتر

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/28 11:38:48.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:24 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

خاطره از شهید رضا شکری پور

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

بین من و شکری پور شکر آب شده بود. چیز مهمی نبود. بیشتر اختلاف سلیقه بود. یک دفعه شنیدم شکری پور مجروح شده و اعزامش کرده اند کرمانشاه. با خودم گفتم من مقصر بودم باید بروم حلالیت بطلبم. بین من و شکری پور شکر آب شده بود. چیز مهمی نبود. بیشتر اختلاف سلیقه بود. یک دفعه شنیدم شکری پور مجروح شده و اعزامش کرده اند کرمانشاه. با خودم گفتم من مقصر بودم باید بروم حلالیت بطلبم. به سرعت خودم را رساندم کرمانشاه. گفتند چند ساعت پیش اعزام شده همدان. وقتی رسیدم همدان دیر وقت بود. گفتم صبح زود می روم سراغش. نماز صبح را خوانده بودم که صدای در بلند شد. اول صبح چه کسی با ما کار داشت. تا در را باز کنم هزار تا فکر و خیال به سرم زد. سر جایم میخکوب شدم. باورم نمیشد . شکری پور دو تا عصا زیر بغلش گرفته بود. هر دو پایش مجروح شده بود. خودش را انداخت بغلم. من ببوس و او ببوس. می گفت : « آمده ام حلالی بطلبم. » اشک توی چشم هایم حلقه زده بود و بغض توی گلویم شکسته بود. زدم زیر گریه می گفتم : « باز تو اول شدی. » 
راوی : همرزم شهید

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/28 11:41:05.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:25 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

روهک ضد انقلاب « شیخ هادی» در قلعه هایی مستقر شده بودند و به خرابکاری و توطئه و آزار نیروهای انقلابی و کردهای مسلمان منطقه می پرداختند. برادر یار محمدی ماموریت پیدا کرد تا شرارت این گروه را در منطقه خنثی کند. در نزدیکی قلعه یکی از افراد گروهک را دیدیم .

گروهک ضد انقلاب « شیخ هادی» در قلعه هایی مستقر شده بودند و به خرابکاری و توطئه و آزار نیروهای انقلابی و کردهای مسلمان منطقه می پرداختند. برادر یار محمدی ماموریت پیدا کرد تا شرارت این گروه را در منطقه خنثی کند. در نزدیکی قلعه یکی از افراد گروهک را دیدیم . یار محمدی به او گفت : برو به رئیست بگو با ما همکاری کند و تسلیم شود وگر نه تا 10 دقیقه دیگر قلعه را منفجر می کنیم. با تعجب نگاهش می کردیم. آخر ما جز همان سه راهی های دست ساز و نیروی اندک چیزی نداشتیم تا در مقابل نیروهای زیاد شیخ هادی باستیم . امام ته دلمان هم قرص بود که یار محمدی تاکتیک های نظامی خاصی بلد است. باورش برای ما هم سخت بود . وقتی بعد از 10 دقیقه خبری از تسلیم نیروهای شیخ هادی نشد ، یار محمدی با اعتماد به نفس و شجاعت جلو رفت و ما هم دنبالش. شیخ هادی را که به زانو درآوردیم هیچ ، 145 قبضه اسلحه هم غنیمت گرفتیم و با موفقیت منطقه را از شر نیروی ضد انقلاب پاکسازی کردیم 
 راوی : همرزم شهید

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:25 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

عملیات تنگ کورک بود و عراقی ها به ما پاتک زده بودند. وقتی توپ در آن ارتفاعات بلند به صخره ای اصابت می کرد

عملیات تنگ کورک بود و عراقی ها به ما پاتک زده بودند. وقتی توپ در آن ارتفاعات بلند به صخره ای اصابت می کرد ، سنگ ها خرد می شدند و به اطراف و سر و سینه بچه ها برخورد می کرد. ناچار عقب نشینی کردیم. همه بچه ها آمدند عقب بجز حسین. تک و تنها ماند با یک گروه عراقی. تعجب می کردیم که چطور خودش را نباخته. دو سه نا جعبه نارنجک کنارش بود . با خونسردی و آرامش تمام نارنجک ها را باز می کرد و پرت می کرد پایین صخره طرف عراقی ها . حجم آتشی که حسین روی عراقی ها می ریخت آنقدر زیاد بود که آنها فکر می کردند یک گروه زیادی ایرانی روی ارتفاع هستند. همان موقع و یک تنه باعث شد عراقی ها عقب نشینی کنند. بعد از آن هر وقت با حسین شوخی می کردیم می خندید و می گفت : «دست و پایتان را جمع و جور کنید . من از عهده عراقی هایی آمده ام که یک بیور گنده اندازه شما را درسته قورت می دادند. 
 راوی : همرزم شهید

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/28 11:41:49.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:25 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

خاطره از شهید صمد یونسی

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

قبل از عملیات بیت المقدس صمد مسئول قایق و بلد چی تیم شناسایی 5 نفری ما بود . زبان عربی را خوب می فهمید و به منطقه هم آشنایی کامل داشت. قبل از گشت و قبل از تاریک شدن هوا قبل از عملیات بیت المقدس صمد مسئول قایق و بلد چی تیم شناسایی 5 نفری ما بود . زبان عربی را خوب می فهمید و به منطقه هم آشنایی کامل داشت. قبل از گشت و قبل از تاریک شدن هوا ، یکی دو ساعت زودتر می رفت توی آب شنا می کرد تا منطقه را خوب شناسایی کند. وقتی برمی گشت همان طوری که توی آب بود قایق را هل می داد تا ما سوار شویم نمی گذاشت حتی پایمان را توی آب بگذاریم. می گفت سردتان می شود همان طور که قایق را هل می داد می دوید و می پرید توی قایق. هر جا هم که حس می کرد ممکن است خطر مین یا مانعی باشد زودتر از ما می پرید توی آب. کارش خیلی سخت بود. آن هم توی تاریکی شب . می گفتیم : مواظب باش اگر به تو چیزی شود وسط آب و توی این تاریکی هیچ کس نیست به ما کمک کند . می خندید و می گفت اینجا خدا هست. 
 راوی : همرزم شهید

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/28 11:43:33.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:25 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

خاطرات سردار شهيد خادم اشريعه

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

دوستانش مي گفتند : شب قبل از شهادت تا صبح نماز و دعا مي خواند ، مناجات با خدا داشته . بچّه ها سر به سرش مي گذاشتند و مي گفتند : چرا اينقدر تو امشب مناجات مي كني ؟ مي خنديده و چيزي نمي گفته است . بعد صبح كه صبحانه مي آورند و مي گويند : بيا صبحانه بخور

سردار شهيد محمدمهدي‌ خادم‌اشريعه‌ پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
 
نام پدر:صادق‌ محل تولد:شهرستان مشهد
تاريخ تولد:00/03/37 تاريخ شهادت :31/02/61
محل شهادت :دزفول منطقه :عمليات والفجر 1
مسؤليت :فرمانده‌تيپ‌ شغل :
عضويت : كادر يگان:سپاه پاسداران
گلزار :حرم‌مط‌هرامام‌رضا کد شهید:6110284


 

دوستانش مي گفتند : شب قبل از شهادت تا صبح نماز و دعا مي خواند ، مناجات با خدا داشته . بچّه ها سر به سرش مي گذاشتند و مي گفتند : چرا اينقدر تو امشب مناجات مي كني ؟ مي خنديده و چيزي نمي گفته است . بعد صبح كه صبحانه مي آورند و مي گويند : بيا صبحانه بخور مي گويد :‍ نه من صبحانه را امروز مي روم در بهشت مي خورم . نقشه را از داخل ماشين مي آورد و روي زمين پهن مي كند و نشان مي دهد كه از اين راه برويم و بايد اينطوري فعّاليّت داشته باشيم تا به هدف برسيم . نقشه را جمع مي كند و در ماشين مي نشيند كه خمپاره مي آيد . دوستش مي گفت : داخل ماشين يك پرتقال به او داده بودم امّا نخورد و گفت : من به بهشت مي روم و مي خورم و آن را همينطور جلوي ماشين گذاشته بود و مي گفته : من مي خواهم روزه باشم و با روزه وارد بهشت شوم و در بهشت افطار كنم . بعد كه خمپاره آمده ، همينطور نشسته بود . دوستانش مي گفتند : ديديم سرش روي شانه اش افتاد و چراغي بود كه خاموش شد .

خاطره دوم :

آخرين لحظاتي كه در كنار ايشان بودم كمتر از يك ساعت از شهادت وي بود . روز قبل از شهادت فرماندهان خراسان به جبهه آمده بودند و جلساتي با اين آقايان داشتيم كه طي آن جلسات مسائل جبهه و جنگ بررسي مي شد . قرار شد شهيد آن ها را به نقاط مختلف جبهه ، جهت سركشي ببرد . آن شب با شهيد در يك مكان خوابيديم . قرار بود صبح به سركشي برويم . بعد از نماز من مجدّداً خوابيدم . در اين اثناء فرماندهان به سراغ خادم الشريعه آمده و به همراه او جهت سركشي از خطوط مقدّم عازم مي شوند . ساعتي بعد كه از خواب بيدار شدم توسّط شهيد نورالله كاظميان با خبر شدم كه علي سركشي ، شهيد مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفته و به شهادت رسيده است .

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/28 11:45:03.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:26 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پسر چيزي نگفت . دكتر آهي كشيد و دوباره بلند شد و رفت پشت ميزش نشست. پسر كمي بعد بلند شد. رفت سمت در. دست برد تا در را باز كند كه صداي دكتر از پشت سر گفت : - ‹‹متأسفم.››

پسر چيزي نگفت . دكتر آهي كشيد و دوباره بلند شد و رفت پشت ميزش نشست. پسر كمي بعد بلند شد. رفت سمت در. دست برد تا در را باز كند كه صداي دكتر از پشت سر گفت :

- ‹‹متأسفم.››

پسر مكثي كرد. برگشت و از بالاي شانه نگاهي به دكتر انداخت. گفت :

- ‹‹چرا بايد متأسف باشيد؟››

دايي در بخش انتظار پدر را توي تلويزيون ديد. پرستارها، بيمارها و همراهان بيمارها، همه جمع شده بودند جلوي تلويزيون كوچكي كه در گوشه ي سالن روي ميزي قرار داشت و چشم دوخته بودند به تصوير پير مردي كه صفحه ي تلويزيون را پر كرده بود. گوشه ي تصوير نوشته بود : پخش زنده. خبرنگاري كه كنار پدر ايستاده بود داشت با هيجان از كشفي بزرگ حرف مي زد و به پدر اشاره مي كرد.

- ‹‹اين مرد شايد آخرين بازمانده از نسلي است كه در دفاع مقدس... ››

دختركي چادر مادرش را كشيد.

- ‹‹مامان.... دفاع مقدس چيه؟››

دايي به دخترك نگاه كرد با آن موهاي بلندي كه خرگوشي بسته بودند برايش. تازه يادش آمد كه آن مرد، پدر ، روزي روزگاري در جنگي ... صداي پسر را از پشت سر شنيد:

- ‹‹بايد با شما حرف بزنم.››

سر چرخاند و او را ديد. فكر كرد شانه هاي اين پسر زير كدام بار، اين طور خم شده اند.

دو مأمور خبرنگارها را از اتاق بيرون كردند. فقط اجازه دادند چند نفرشان گوشه ي اتاق جمع شوند. كمي بعد مرداني با كت و شلوارهاي اتو كشيده آمدند داخل . دست او را مي گرفتند و حالش را مي پرسيدند. صورتش را مي بوسيدند و تبريك مي گفتند. اما او فقط مي خواست از آن تپه بپرسد و از يوسف و از ديگران. و مي خواست بداند كي مي تواند بلند شود و برگردد به آن تپه. يادش آمد كه دكتر گفته بود سي سال در خواب بوده. فكر كرد نكند... .

مردان كت و شلواري يكي يكي مي آمدند و با او عكس يادگاري مي گرفتند. صورت شان را با لبخندهاي بزرگ تزيين مي كردند و او را در آغوش مي فشردند و بعد صداي چكاچك دوربين ها و نور فلاش ها اتاق را پر مي كرد. مرد فكر كرد هيچ كس انگار به فكر آن تپه نيست و به فكر يوسف و ... .

دايي با مادر حرف مي زد. پس از دور مي ديدشان. مادر بقچه را داد دست دايي، نشست روي نيمكت و خودش را توي چادرش پنهان كرد. دايي آمد سمت پسر. بقچه را گرفت رو به او .

- ‹‹اين ها مال پدرت هستند.››

پسر بقچه را گرفت. گذاشت روي زمين و بازش كرد. لباس هاي پدر بودند با سر دوشي و يكي دو تا ستاره و پلاك و قرآن كوچكي كه توي كلاه بود. پسر يادش بود كه مادربزرگ گاهي لباس ها را مي شست و آويزان مي كرد به طناب رخت توي حياط و او مي رفت و زير باراني كه از لباس ها مي باريد مي ايستاد تا خيس شود و ... در اتاق پدر ناگهان باز شد و كسي بيرون آمد و فرياد كشيد :

- ‹‹دكتر را صدا كنيد، دكتر را صدا كنيد››

دستگاه هايي كه به تن اش وصل بودند داشتند جيغ مي كشيدند. مردان كت و شلواري هراسان كنار خبرنگارها ايستاده و به او خيره شده بودند. دكتر با چند پرستار وارد اتاق شد و هجوم آورد بالاي سرش. بدون اين كه به اشخاص پشت سرش نگاه كند گفت :

- اتاق را خلوت كنيد.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پسر آهسته به اتاق نزديك مي شد. ديد كه مرداني از اتاق بيرون مي آيند. چه قدر زياد بودند. ياد زماني افتاد كه اتاق هاي خانه ي قديمي از مهمان پر مي شد و پدر بزرگ حياط را فرش مي كرد تا بقيه ي مهمان ها آن جا بنشينند. بعدها كم و كم تر شدند و بعدتر ها ديگر كسي نمي آمد. نه به خانه و نه به بيمارستان. پدر بزرگ مي گفت :

- ‹‹ حق دارند. هيچ كس براي ملاقات يك مرده به بيمارستان نمي آيد.››

و مادر بزرگ مي غريد :

- ‹‹ پسر من هنوز نمرده.››

و پسر حالا مي ديد كه حق با مادر بزرگ بود. رسيد كنار در. پرستاري هل اش داد بيرون. گفت :

- ‹‹من پسرش هستم.››

پرستار كنار كشيد و او وارد اتاق شد.

چشم هايش داشتند بسته مي شدند. دست هاي دكتر جايي روي سينه اش را فشار مي دادند.

گه گاه تصوير آن تپه را مي ديد و بعد دكتر را كه خم مي شد روي صورتش. از صورت دكتر صداي انفجار مي آمد.

پسر رفت نزديك تخت. اين مرد پدرش بود. دكتر يك لحظه چشمش افتاد به او . عرق پيشانيش را پاك كرد. گفت :

- ‹‹داريم تلاش مان را مي كنيم ولي ... .››

پسر كنار تخت نشست روي زمين. گفت :

- ‹‹فرصت نشد با او حرف بزنم. حتي اسمم را.. .››

دكتر گفت :

- ‹‹هنوز دير نيست. حرف بزن. مي تواند بشنود.››

پسر فكر كرد چه بايد بگويد. چه طور بگويد . گفت :

- ‹‹پدر.... .››

تپه را مي ديد. حالا ديگر داشت كم كم واضح تر مي شد. صداي يوسف را شنيد. برگشت و نگاهش كرد. يوسف دست دراز كرده بود سمت او . دوباره ديد كه او را صدا زد:

- ‹‹پدر ... .››

دست هاي شان به هم رسيدند.

دستش را گرفت. بلند شد و خم شد روي صورت پدر و پيشاني اش را بوسيد. گفت:

- ‹‹ من يوسف هستم. پسرت››

بالاي تپه را به يوسف نشان داد. ديگر چيزي نمانده بود. از انفجارها هم خبري نبود. كنار هم به آن بالا رسيدند. همه ي گردان آن بالا بودند. يوسف خنديد. با تعجب به او و ديگران نگاه كرد. گفت :

- ‹‹ اين همه وقت اين جا بوديد؟››

يوسف گفت :

- ‹‹گردان كه بي سر نمي شود.››

يكي يكي آمدند سويش. نمي دانست ولي از كجا كسي دارد صدايش مي زند.

- ‹‹پدر ... .››

شبكه ها پر بودند از تصوير مردي كه بعد از خوابي سي ساله، بيدار شد و چند ساعت بعد دوباره به خوابي هميشگي رفت. بلندگوها سرودهاي دوراني فراموش شده را پخش مي كردند و روزنامه ها عكس هاي قديمي را چاپ مي كردند.

كارگر پيري در وسط ميدان شهر، مجسمه بزرگ و فراموش شده سربازي را گردگيري مي كرد و ...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:16:23.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:26 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

رسم دلبري

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

مادر گفت: «برو تو اتاقت، قراره تو و حسين اقا براي چند دقيقه همديگر رو ببينيد و با هم صحبت کنيد.» گفتم: «من خجالت مي کشم.» مادرم با خنده گفت: «برو، خودت رو لوس نکن.» به اتاق رفتم، پس از چند دقيقه وارد اتاق شد.

مادر گفت: «برو تو اتاقت، قراره تو و حسين اقا براي چند دقيقه همديگر رو ببينيد و با هم صحبت کنيد.»

گفتم: «من خجالت مي کشم.» مادرم با خنده گفت: «برو، خودت رو لوس نکن.» به اتاق رفتم، پس از چند دقيقه وارد اتاق شد.

شروع کرد به صحبت کردن و گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم. من قصد ازدواج نداشتم اما چون ازدواج سنت پيغمبره و من هم شنيدم هر کس زودتر ازدواج کند زودتر هم شهيد ميشه، تصميم گرفتم عروسي کنم. هر وقت لازم بدونم به جبهه مي رم، شايد هم ماه ها برنگردم و ... اگه مي خواهي با من ازدواج کني، بايد با جبهه و جنگ خو بگيري، دوست دارم همسرم بتونه يه تفنگ رو بلند کنه، مي دوني يعني چي؟ يعني شيرزن باشه و بس ...»

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

بيشتر از جبهه و جنگ و شهدا برايم گفت.

با خودم گفتم: «بايد خودم را براي زندگي سختي آماده کنم.»

انگار همه چيز دست به دست هم داده بودتا تقدير من اين گونه رقم بخورد که در آينده اي نه چندان دور پيکر غرق به خون حسين آقا را ببينم؛ پيکري که نه سر دارد تا چشم به چشمش بيندازم و بگويم اين رسم دلبري نبود؛ و نه دست، تا اينکه دستگيري ام نمايد.

 

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

گردان تخریب و یاران مين(قسمت دوم)

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

وقتي حليمي اصل او را ديد چهره اش باز شد و گفت‌: «او به چيزي که انتظارش را داشت رسيد خدا به ما هم نصيب کند» خط شکسته شده بود و صداي خفه تيراندازي گهگاه با صداي انفجار شديدتري قاتي مي شد. جابه جا جنازه عراقي روي زمين افتاده بود. بعضي هاشان آنقدر گنده بودند که آدم خيال مي کرد در تمام مدتي که آنجا بوده اند فقط خورده و خوابيده اند. از آنجا مي شد ديد که بچه ها يک پرچم را زده اند بالاي مسجدي که داخل شهر فاو است.

وقتي حليمي اصل او را ديد چهره اش باز شد و گفت‌: «او به چيزي که انتظارش را داشت رسيد خدا به ما هم نصيب کند»

خط شکسته شده بود و صداي خفه تيراندازي گهگاه با صداي انفجار شديدتري قاتي مي شد. جابه جا جنازه عراقي روي زمين افتاده بود. بعضي هاشان آنقدر گنده بودند که آدم خيال مي کرد در تمام مدتي که آنجا بوده اند فقط خورده و خوابيده اند. از آنجا مي شد ديد که بچه ها يک پرچم را زده اند بالاي مسجدي که داخل شهر فاو است.

تا شب در سنگر عراقي ها مستقر شديم و با تاريکي هوا به طرف کارخانه نمک راه افتاديم. يک دفعه رسيديم جايي که ديديم دارد از هر طرف گلوله مي بارد. خيلي از بچه ها دستپاچه شدند. حليمي اصل با آرامش خاصي گفت: «نگران نشويد آنها ما را نمي بينند»

«حسن زاده»(1) گفت: «چرا نگرانيد! فوقش مي ميريد. ديگر قيافه تان را نمي بينيم و از دست تان راحت مي شويم»

او هم مثل خدر نمي توانست ساکت بنشيند و چيزي نگويد. برايش هم فرق نمي کرد کجا باشد. وقت و بي وقت متلکي مي پراند و همه را مي خنداند.

بايد جلوي خط پدافندي ميدان مين مي زديم ولي اشتباهي از خط رد شده و رفته بوديم جلو. چندنفر از بچه ها رفتند به طرف جايي که از آنجا به سمت ما شليک مي شد. کمي بعد آتش آنها را خفه کردند. حدود يک کيلومتر برگشتيم عقب و رسيديم به خط پدافندي. گردان ها پشت خاکريزها سنگر گرفته بودند. امتداد خاکريزي که نيروها پشت شان بودند دو تکه شده بود و ما هم ازآنجا رفته بوديم جلو آماده مي شديم کارمان را شروع کنيم که گفتند بايد تا جلوي کارخانه نمک پيشروي کنيم و ديگر نيازي به زدن ميدان مين نيست.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

صبح که شد راه افتاديم سمت سنگرهاي اجتماعي که سه چهار کيلومتر عقب تر از خط پدافندي بود. در بين راه هوپيماهاي عراقي بالاي سرمان ظاهر شدند. يکي از آنها بمب شيميايي اش را درست روي خط پدافندي رها کرد. هواپيماي ديگر هم منطقه را با موشک زد. ترکش يکي از موشک ها به سر «متقيان» خورد و مغز سرش را متلاشي کرد. متقيان طوري افتاده بود که انگار به خواب رفته است. اشک تو چشم هايم حلقه زد و غلتيد پايين. حسن زاده با بغضي که در صدايش بود گفت: «لياقت می خواهد اين جوري شود نه مثل ما!»

دود بمب شيميايي پيچ و تاب مي خورد و پخش شد روي منطقه. بيشتر بچه هايي که در خط پدافندي مستقر بودند ماسک نداشتند و شيميايي شدند.

تا غروب استراحت کرديم و شب رفتيم تا در جلوي خط پدافندي که در سمت راست کارخانه نمک بود ميدان مين بزنيم احتمال مي رفت عراقي ها از آن نقطه پاتک کنند. با تعدادي از نيروها راه افتاديم. آنها تامين ايستادند و ما ساعت 9 شب شروع کرديم. منورها چند تا چند تا از سر و کول هم بالا مي رفتند ولي ما سرمان به کار خودمان گرم بود. نزديکي هاي اذان صبح يک قسمت از کار را تمام کرده و برگشتيم به عقب.

ميدان بزرگ بود کار يکي دو روز نبود. هر شب مي رفتيم و کار را در همان نقطه ادامه مي داديم. در آن بين بچه ها موفق شدند کارخانه نمک را هم تصرف کنند. وسايل مان را منتقل کرديم به کارخانه و آنجا شد مقر ما ولي توي کارخانه موش هايي بود که اگر گربه آنها را مي ديد زهره ترک مي شد. بايد حواس مان را جمع مي کرديم وگرنه ممکن بود به جاي چيزهاي خوردني دماغ و گوش مان را بجوند.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

بعد از 10 شب کار ميدان مين را تمام کرديم و تا حدودي خيال مان از بابت پاتک عراقي ها راحت شد.

يک شب مي خواستيم در نزديکي کارخانه کنار يک کانال و جايي که آب بود ميدان درست کنيم. يک دفعه از توي آب صدايي شنيدم. خدر گفت: «آقا موشه آمده آبتني!»

گفتم: «موش تو آب چه کار مي کند؟»

خدر طوري نگاهم کرد که باورم شد راست گفته ام. شک کرديم و موضوع را با نيروهاي تامين در ميان گذاشتيم. دو نفر از آنها رفتند و کمي بعد به جاي موش با دو تا عراقي سيبيلو که آمده بودند زاغ سياه مان را چوب بزنند برگشتند. خدر با ديدن آنها گفت: «عجب موش هاي گنده اي!»

چند روزي گذشت و عمليات والفجر 8 با موفقيت تمام شد برگشتيم داخل روستايي کنار اروند رود. همه براي خودشان اتاقي داشتند و کاسه کوزه اي. عراقي ها که دماغ شان بدجوري ماليده شد بود دست بردار نبودند. گهگاه روستا و دور اطراف روستا را با توپ مي زدند. «عبدالسلام آوازه» و «رضائيان»(2) توي يک اتاق مي خوابيدند و موقع خواب هم در اتاق را باز مي گذاشتند. روزي به عبدالسلام گفتم: «وقتي شب ها مي خوابيد دراتاق شان را ببنديد و جلوي در نخوابيد. اگر از ترکش خمپاره و توپ مرديد من به شما شهيد نمي گويم»

عبدالسلام گفت: «هر چي دلت خواست بگو!»

شب بعد همه آماده بوديم بخوابيم. يکي از بچه ها رفت پيش عبدالسلام و رضائيان و وقتي ديد آنها در را باز گذاشته و جلوي درخوابيده اند به شوخي به آنها گفت: «داريد نور بالا مي زنيد. يک کم آن طرف تر بخوابيد»

نصف شب خمپاره اي خورد جلوي اتاق عبدالسلام و رضائيان.

رضائيان بر اثر اصابت ترکش شهيد شد. ديگر آنجا نمانديم و رفتيم جايي که پس و پناه بود و درخت هاي نخل آن قسمت را از ديد خارج مي کرد.

چند روز بعد از عمليات دستور رسيد تا به موقعيت عراقي ها در اطراف کارخانه نمک حمله کنيم. از آن قسمت روي منطقه تسلط داشتند و نيروهاي ما در ديد آنها بودند. عراقي ها در آن قسمت يک ميدان مين داشتند. شب عمليات حرکت کرديم. نيروهاي رزمي گردان ها پشت سر ما حرکت مي کردند تا بعد از باز شدن معبر بار ديگر مزه شکست را به عراقي ها بچشانند. درست رسيده بوديم کنار ميدان مين که عمليات لو رفت از هر طرف ما را گرفتند زير آتش براي چند دقيقه اي زمين گير شديم و حتي نتوانستيم سرمان را بلند کنيم. با بي سيم اطلاع دادند برگرديم عقب ولي کسي از جايش تکان نخورد.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

بيشتر مين ها والمري و تله هاي انفجاري بود. به يک باره چند نفر از بچه ها بلند شدند و دويدند توي ميدان مين. دو سه قدم که برداشتند گير کردند به تله هاي انفجاري و افتادند. ياد اوايل جنگ افتادم. پشت سر آنها چندنفر ديگر هم رفتند توي ميدان مين و خودشان را رساندند به کانال عراقي ها بعد از کشتن سربازهاي عراقي ايستادند پشت دوشکاها. نيروهاي گردان ها از معبر باز شده حرکت کردند و خط و غرور عراقي ها را يک جا شکستند.

داشتم با «سليمي»(3) و «بهارلو»(4) وارد کانال مي شدم که يک نارنجک «صورتي» کنار سليمي منفجر شد. در چشم به هم زدني دل و روده سليمي ريخت بيرون ولي با آن وجود گفت: «نگران نباشيد چيزي نيست!»

کنارش نشستم و سرش را روي زانو گرفتم. نفسش سنگين شده بود. دستم را به صورتش کشيدم. چيزي را زمزمه مي کرد. گوشم را به طرف دهانش بردم تا صدايش را بشنوم. داشت ذکر مي گفت و امام حسين (ع) را صدا مي زد. لحظه اي بعد بي آنکه آه و ناله کند پلک هايش روي هم افتاد.

همه نيروها وارد کانال شدند. يک دفعه چشمم افتاد به دو عراقي که از سنگري که جلوي کانال بود بيرون مي آمدند. ترسيدم. اسلحه نداشتم. نمي دانستم چه کار کنم. سرشان داد زدم و دستم را دراز کردم طرف شان. آنها هم فکر کردند من اسلحه دارم و دست شان را بالا بردند. دوباره سرشان داد زدم. معني اين داد زدنم اين بود که بيايند جلو. وقتي وارد کانال شدند چشم هایشان از از تعجب گرد شد و ديدند چيزي تو دستم نيست. بچه ها آنها را دستگير کردند. يکي از بچه ها که عربي بلد بود با آنها صحبت کرد و گفت مي خواستند خودشان را تسليم کنند ولي از ترس از توي سنگر بيرون نمي آمدند و مي گفتند اگر تسليم شوند ممکن است آنها را بکشيم.

صبح که شد با بچه هاي تخريب برگشتيم به کارخانه نمک و ديگر کار گردان تخريب در آنجا به اتمام رسيد.

 

 

پی نوشتها :

(1) «ناصر حسن زاده» از شهداي تخريب شهرستان سراب است.

(2) «داود رضائيان» متولد 1346، در تاريخ 23/3/1365 در عمليات والفجر 8 در منطقه عملياتي فاو شهيد شد.

(3) «سليمي» از شهداي تخريب شهرستان بستان آباد است.

(4) بهارلو؛ تخريبچي و از بچه هاي تبريز بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:12:30.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

بر فراز آربابا

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

خيلي راحت به سقز رسيديم اطراف جاده آنجا صاف است و كمتر امكان كمين زدن وجود دارد در مدت بيست و چهار ساعت آن شهر بزرگ را پاكسازي كرديم و تحويل سپاه داديم

خيلي راحت به سقز رسيديم اطراف جاده آنجا صاف است و كمتر امكان كمين زدن وجود دارد در مدت بيست و چهار ساعت آن شهر بزرگ را پاكسازي كرديم و تحويل سپاه داديم

حالا بايد مي رفتيم به طرف شهرستان بانه جاده پنجاه كيلومتري سقز به بانه بسيار مهم و خطرناك بود همه شهر بانه در تسلط دشمن بود و پادگان بيش از چهل روز در محاصره دشمن قرار داشت روحيه نيروهاي آنجا خراب بود دو ، سه روز قبل از ما ، نيروهاي مخصوص ارتش روي ارتفاعاتي كه به پادگان بانه مشرف است ، عمليات انجام داده بودند نيروها را روي آربابا هلي برن كرده كه شكست خورده و نوزده نفر هم اسير داده بودند يك تيپ هم از لشگر 16 زرهي قزوين در آنجا بود فرمانده شان سرهنگ پورموسي بود او به ما گفت چه كار مي كنيد ؟

گفتم ما حاضريم روي گردنه خان عمل كنيم و آنجا را براي شما پاكسازي كنيم

از نيروي زميني ارتش ، صد نفر نيرو فرستادند نيروهاي ما بيشتر شد بيست نفر هم از بچه هاي سپاه هميشه در عمليات مختلف با من بودند

طرح عمليات را ريختيم مشكل بزرگ ، عبور از گردنه خان بود به ستون گفتيم ما هلي برن مي كنيم روي گردنه و آن را پاكسازي مي كنيم ، بعد نيروها از آنجا بگذرند

پرسيدند اگر كار به شب كشيد ، چه كار كنيم ؟

گفتم هرجا كه به شب رسيديم ، همان جا دفاع دورتادور مي كنيم و تأمين مي گذاريم تا صبح عمليات را ادامه دهيم

ستون به راه افتاد فرماندهي آن با سرتيپ دو فرداد بود شهيد كشوري و شهيد شيرودي نيروها را پشتيباني مي كردند تا رسيدن به چهار و نيم يا پنج كيلومتري گردنه خان مسئله اي پيش نيامد ستون در آنجا ايستاد تا ما بالاي گردنه برويم و از آنجا فرمان حركت را صادر كنيم شهيد كشوري با هلي كوپتر خود رفت در جايي كه بايد ما پياده مي شديم نشست تا نيروها نترسند اين رشادت او را هيچ وقت فراموش نمي كنم

هلي كوپترها ما را در بالاي ارتفاع پياده كردند و شروع كرديم به پاكسازي ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود از جايي كه پياده شده بوديم تا داخل گردنه راه زيادي بود بايد از بالاي قله و ارتفاع كه بعضي جاهايش پوشيده از برف بود ، مي گذشتيم همين موضوع زمان زيادي ازمان گرفت

به گردنه كه رسيديم ، نيروها دو قسمت شدند گروهي به طرف مدخل ورودي و شرقي گردنه رفتند و گروه ديگر به طرف خروجي آن ما خودمان هم از تونلي كه در آنجا بود ، راه افتاديم در طي يك مسير كه خيلي هم طول كشيد ، درگيري هاي محدودي رخ داد كه صدمه اي به نيروهاي ما نرسيد نيروهاي ضد انقلاب هم با ديدن هلي برن و قدرت زياد ما ـ مخصوصاً عمليات هوايي شهيد كشوري و شهيد شيرودي ـ پا به فرار گذاشته بودند

هنوز عمليات پاكسازي را تمام نكرده بوديم كه احساس كردم ستون در حال پيشروي در محور است ؛ در حالي كه قرار بود بدون اجازه من حركت نكنند با فرماندهي ستون تماس گرفتم و در حالي كه به شدت ناراحت بودم ، پرسيدم چرا بدون اطلاع من حركت كرده ايد ؟

فهميدم سرتيپ دوم پورموسي گفته است آنان فرماندهي را جدي نگرفته بودند

متأسفانه آن نيروها از گردنه هم گذشته بودند و چون در ده ، پانزده كيلومتري بانه بودند ، خيال مي كردند خطر تمام شده و مشكلي در سر راهشان نيست ستون سنگيني بود ؛ با تجهيزات زرهي و تانك هاي اسكورپين در واقع يك تيپ كامل زرهي بود

ساعت حدود هفت يا هشت شب بود كه متوجه شدم از بيسيم سر و صداي زيادي مي آيد فرياد مي زدند ما گرفتار شديم ما كمين خورده ايم

كمين سنگين و سختي خورده بودند اولين كاري كه انجام دادم اين بود كه تصميم گرفتم آتش پشتيباني بريزيم مصطفوي يكي از درجه داران ارتش بود كه در سپاه كار مي كرد او استاد تيراندازي بود بدون هرگونه وسايل هدايت آتش مربوط به خمپاره انداز ، با استفاده از تجربياتي كه داشت ، گراي دقيق مي داد و آتش مي ريخت به طوري كه گلوله سوم حتماًهدف را منهدم مي كرد آن شب با ديده باني او تا صبح بر سر دشمن آتش ريختيم غير از اين ، كار ديگري ازمان ساخته نبود

صبح كه شد ، دو خلبان هوانيروز آمدند و از بالاي ستون گذشتند و رفتند جلو تا ببينند اوضاع از چه قرار است شهيد كشوري از پشت بيسيم من را خواست پرسيدم چه مي بيني ؟

با ناراحتي گفت متأسفم كه نمي توانم چيزي بگويم

از بالاي گردنه نگاه به داخل شيارهاي اطراف انداختم منطقه خطرناكي بود همه آنجا جنگل بود بهترين موقعيت براي تك تيرانداز بود كه بتواند پناه بگيرد و هلي كوپتر را بزند با اين همه ، آن دو بي محابا پرواز مي كردند و جلو مي رفتند شجاعانه مي جنگيدند بي هيچ ترسي افتاده بودند به جان ضد انقلاب

اولين كاري كه كردم برخورد با سرهنگ پورموسي بود عصباني بودم و بر سرش داد زدم چرا اين كار را كردي ؟ مگر با تو قرار نگذاشته بودم بدون اجازه من ستون حركت نكند تا اين گونه فجايع به بار نيايد ؟

چشمانم را خون گرفته بود با حالت زار گفت هركاري كه بگوييد مي كنم ديگر حرفتان را گوش مي كنم

با اين كه درجه او از من بالاتر بود ، ولي اين چيزها برايم مطرح نبود گفتم از اين لحظه به بعد حق نداري بدون دستور من هيچ كاري انجام بدهي

بايد تا عصر جاده را پاكسازي مي كرديم ماشين هاي منهدم شده جاده را بسته بودند تعدادي از آنها پر از مهمات بود عده اي از سربازها گريخته بودند و عده اي هم اسير ضد انقلاب شده بودند

نيروهاي باقي مانده را سازماندهي كرديم بيست نفر از بچه هاي سپاه و ارتش را كه جزو نيروهاي خودم بودند ، انتخاب كردم و راه افتاديم پشت فرمان نشستيم و كاميون ها را كه اغلب بارشان مهمات بود از سر راه برداشتيم و به ستون منتقل كرديم

در هنگامي كه سرگرم پاكسازي بوديم ، ناگهان كسي از لاي درخت ها دويد و به طرف ما آمد ، اسلحه ها را به طرفش نشانه گرفتيم داد زد نزنيد نزنيد من پاسدارم

جلو كه آمد ، خسته و كوفته خودش را به بغلمان انداخت و زد زير گريه تعريف كرد من در دست آنها اسير بودم كه موفق شدم فرار كنم آنها بيست نفر از بچه ها را شهيد كردند كه هفت نفر از آنها سپاهي بودند

پرسيدم وقتي اسير شدي ، باهات چه كار كردند ؟

گفت من را كه گرفتند ، مي خواستند اعدامم كنند پاسدارها را از دم اعدام مي كردند ما را در يك خانه روستايي نگه داشته ، منتظر دستور بودند تنها راهي كه برايمان گذاشته بودند اين بود كه به عكس امام اهانت كنيم تا اعدام نشويم اين كار براي ما غيرممكن بود و قبول نكرديم آنها از هر طريق كه مي توانستند شكنجه مان مي كردند شن و برگ درختان را به خوردمان مي دادند تا دلمان درد بگيرد داخل اتاق نشسته بوديم كه يكي از آنها وارد شد پشتش به من بود و يك كارد سنگري به كمر داشت تنها بود و اين لحظه بهترين وقت بود براي كار پريدم و كارد را از كمرش درآوردم و رو سينه اش فرو كردم با قدرت تمام ، ضربه ديگري به گردنش زدم سريع از اتاق بيرون پريدم و شروع كردم به دويدن حتي يك لحظه هم به عقب نگاه نكرده ام تا اين كه رسيدم به شما

او را فرستاديم پيش نيروهاي خودي تا استراحت كند

نيروهاي ستون را جمع و جور كرديم و حركت داديم در اول ستون ، مصطفوي پشت تيربار روي نفربر قرار داشت و در پشت سر او ، در نفربر ديگر خودم بودم يك گروهان كه داراي پنج تانك چيفتن بود ، به درخواست من از سقز فرستاده بودند و خيلي سريع رسيده بود مي خواستيم زرهي را جلو بيندازيم تا در گردنه هاي تند ، دفاع محكمي داشته باشيم

منطقه اي در نزديكي بانه بود كه احتمال كمين خوردن در آنجا زياد بود تعدادي نيرو به آنجا هلي برن كرديم تا اطمينانمان بيشتر شود خودم هم به آن بالا رفتم وقتي خيالم راحت شد ، به ستون گفتم منطقه امن است مي توانيد به طرف بانه حركت كنيد

ستون كه به آنجا رسيد ، عصر شده بود و ما بايد پيش از تاريك شدن هوا وارد شهر مي شديم معمولاً با تاريك شدن هوا كارمان مشكل مي شد

ديدم گروهان تانك ، كند راه مي رود با اين حساب ، به شب برمي خورديم احساس كردم فرمانده گروهان تانك ترسيده كلاه گوشي را ازش گرفتم و بر سر گذاشتم و مجبور شدم به جاي او ، خودم فرمان بدهم

به ابتداي شهر بانه نزديك شده بوديم و نگراني مان از جاده هايي بود كه به شهر ختم مي شدند در اين جاده ها ، محل زيادي براي كمين زدن وجود داشت

من به منطقه خيلي وارد نبودم با نيروهاي داخل پادگان تماس گرفتم و گفتم براي اين كه مقصدمان را مشخص كنند ، گلوله دودزا شليك كنند دشمن متوجه اين موضوع شد و شروع كرد به زدن گلوله هاي دودزا ! اين را زود فهميدم و تصميم گرفتيم به طرف پادگان نرويم

در شمال شهر ، در منطقه اي كه به فرودگاه نظامي معروف بود ، مستقر شديم در آنجا آرايش دفاع دور تا دور گرفتيم وقتي كه همه تيپ مستقر شد ، فرماندهي اش را به خود فرمانده تيپ سپردم

بر تانكي سوار شدم و به طرف پادگان شهر حركت كرديم نزديك تر كه شديم ، متوجه شدم پادگان اصلاً جاده ورودي نداردكه بتوان به آنجا رفت تنها جاده آن از وسط شهر مي گذشت ميان بر زديم و يكراست رفتيم به طرف پادگان سيم خاردارها را رد كرديم و وارد پادگان شديم !

نيروهايي كه در آنجا بودند ، خيلي خوشحال شدند به طرفمان آمدند و ريختند روي سرمان كم نبود ، چهل و چهار روز مقاومت كرده بودند دشمن به پادگان مسلط بود و هر روز محاصره را تنگ تر مي كرد حدود چهل ، پنجاه نفر شهيد داده بودند پيكر شهدا در اطراف افتاده بود آنها را در نايلون پيچيده بودند

گفتند تيمسار فلاحي بيسيم زده و گفته همين كه صياد به پادگان رسيد ، همان روز برويد ارتفاعات آربابا را آزاد كنيد

نيم ساعتي به غروب مانده بود به هوانيروز دستور دادم سريع دو فروند هلي كوپتر 214 بياورند شانزده نفر را در دو گروه سازماندهي كردم و سوار بر هلي كوپترها شديم و به طرف منطقه مورد نظر رفتيم

در عمليات هلي برن هميشه اول هلي كوپتر خودم كه به عنوان فرمانده در آن بودم ، بر زمين مي نشست تا از امنيت منطقه مطمئن شوم و به نيروهاي ديگر بگويم بيايند ، ولي در آنجا اين طور نشد هنوز درآسمان بوديم كه آن يكي هلي كوپتر بر زمين نشست و هر هشت نفر پياده شدند نوبت هلي كوپتر ما بود كه بنشيند ولي ناگهان از همه طرف به سويمان آتش باريد

به خلبان گفتم سريع بنشين

گفت نمي توانم همين كه خواسته باشيم بنشينيم ، به راحتي مي زنند

نتوانستيم بنشينيم و برگشتيم هوا تاريك شده بود از بالا مي ديدم كه دشمن بر شدت آتش افزوده است با نيروهايي كه پياده شده بودند ، ارتباط برقرار كردم و گفتم چون طرحي كه براي عمليات در نظر داشتم انجام نشد ، سريع بياييد پايين به طرف پادگان

گفتند نه خير ، ما همين جا مي مانيم و مي جنگيم شما بياييد بالا

روحيه عجيبي داشتند هرچه گفتم من به شما دستور مي دهم ، قبول نكردند دست آخر ، با خواهش و تمنا توانستم راضيشان كنم بپذيرند و بيايند پايين

با يك قبضه توپ 155 ميلي متري كه در پادگان بود و گلوله هم كم داشت ، بر سر ضد انقلاب آتش ريختيم تا نيروها برگردند متأسفانه آن هشت نفر موقع برگشتن ، تاكتيك اشتباهي به كار بردند و به دو گروه چهار نفره تقسيم شدند و پايين آمدند

يكي شان به دل شهر رفت و با دشمن درگير شد كه همگي شهيد يا اسير شدند افراد گروه ديگر هم با تعدادي مجروح توانستند خودشان را به پادگان برسانند يكي كه در بالاي ارتفاع مجروح شده بود ، بر اثر شدت جراحت همان شب به شهادت رسيد

مجدداً نشستيم براي آزادسازي آربابا طرح ريختيم فهميديم با هلي برن نمي توان كاري پيش برد چنان كه گفته شد ، قبل از ما هم نيروهاي مخصوص در آنجا هلي برن كرده و نوزده اسير داده بودند

چند روز صبر كرديم در اين مدت از چند محور به طرف آنجا سلاح سنگيني متمركز كرديم دشمن روي آربابا سنگرهاي زيادي داشت طرحمان اين بود كه روي آنها آتش بريزيم تا يك گروهان از سمت راست و يك گروهان از سمت چپ وارد عمل شوند و بروند بالا

آتش تهيه شروع شد و همه قبضه ها بي وقفه شليك كردند گروهان ها حركت كردند فرمانده يكي از آنها شهيد سرهنگ شهرام فر و فرمانده گروهان ديگر ستوان نوري بود هر دو گروهان به موازات هم حركت كردند يكي از آنها وظيفه اصلي را به عهده داشت و ديگري از آن پشتيباني مي كرد عمليات خوب پيش مي رفت گلوله هاي توپ هم خيلي دقيق بر سر ضد انقلاب فرود مي آمد نزديك قله كه رسيديم ، نيروها گفتند تركش و سنگريزه هاي قله بر سر ما نيز مي بارد ، آتش را بدهيد عقب

چنين كرديم دشمن روي يال آربابا به هر طرف كه فرار مي كرد ، گرفتار گلوله هاي توپخانه بود

نيروها كه بالاي ارتفاع رسيدند ، گفتيم وارد سنگرها نشويد ، احتمال دارد تله گذاشته باشند

متأسفانه يكي از نيروها به اين سفارش توجه نكرد و وارد سنگر شد كه بر اثر انفجار مين مجروح شد

هوا تاريك شده بود كه سرانجام به لطف خدا ، ارتفاع آربابا به دست ما فتح شد با فتح اين ارتفاع بار ديگر كمر ضد انقلاب در منطقه شكست

با گرفتن آربابا توانستيم در مدت چهل و هشت ساعت شهر بانه را پاكسازي كنيم در اين كار ، شهيد باكري ، خيلي شجاعت به خرج داد وارد شهر كه شديم ديديم دشمن مسجد جامع را براي خودش سنگر قرار داده و به شدت مقاومت مي كند اين مانند همان ماجراي قرآن بر سر نيزه كردن لشگر معاويه بود اينها كه هيچ اعتقادي به اسلام نداشتند و در سنگرهايشان انواع و اقسام نشانه هاي فساد را ديده بوديم ، حالا كه گير افتاده بودند ، مي خواستند از احساسات ما سوءاستفاده كنند !

سرانجام مجبور شديم با تانك گلوله اي بالاي سر نيروهاي دشمن بزنيم با شليك اين گلوله فهميدند كه نمي توانند از قداست مسجد سوء استفاده كنند پس خيلي زود

نيروهايشان را از مسجد بيرون كشيدند و گريختند

بني صدر با ديدن فعاليت هايم ، تصميم گرفت من را به فرماندهي منطقه غرب كشور منصوب كند چون درجه من سرگردي بود ، مسئولين ارتش اعلام كردند اين كار قانوني نيست كه يك سرگرد فرمانده منطقه اي باشد كه كلي لشگر و يگان آنجاست براي اين كه فرمانده منطقه باشم ، دو درجه به من دادند و شدم سرهنگ تمام ؛

سرهنگ توپخانه علي صياد شيرازي

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/25 13:29:53.

 

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

کردستان در آتش

کردستان در آتش

کردستان در آتش

به اصفهان برگشتم و براي مدتي نتوانستم به كردستان بروم متأسفانه سياست غلط دولت موقت باعث شد كردستان به تدريج از دست جمهوري اسلامي خارج شده و در سلطه ضد انقلاب قرار بگيرد هر روز خبرهاي ناراحت كننده اي از آنجا مي رسيد شهرها يكي پس از ديگري سقوط كرده بودند و ضد انقلاب پادگان مهاباد را غارت كرده بود

به اصفهان برگشتم و براي مدتي نتوانستم به كردستان بروم متأسفانه سياست غلط دولت موقت باعث شد كردستان به تدريج از دست جمهوري اسلامي خارج شده و در سلطه ضد انقلاب قرار بگيرد

هر روز خبرهاي ناراحت كننده اي از آنجا مي رسيد شهرها يكي پس از ديگري سقوط كرده بودند و ضد انقلاب پادگان مهاباد را غارت كرده بود

مدتي كه در اصفهان بودم ، همه فكر و ذكرم كردستان بود طرح جالبي به نظرم رسيد كه فكر كردم با اين طرح مي توان كردستان را آرام كرد آن را با ديگران در ميان گذاشتم و به بني صدر رئيس جمهور موقت معرفي شدم او هم اسم من را شنيده بود در آن زمان من سرگرد شده بودم

پرسيد شما چه طرحي براي كردستان داريد ؟

خلاصه اي از طرح را روي كاغذ كشيدم و توضيحات لازم را دادم پرسيد خب ، حالا مي خواهيد چكار كنيد ؟

گفتم هيچ آماده ايم تا برويم طرحمان را اجرا كنيم

گفت خب ، پس شروع كنيد و براي قدم اول از سنندج آغاز كنيد

او فرمانده كل قوا هم بود همين كه تأييد او را گرفتم كه بايد به كردستان بروم و بجنگم ، سريع به اصفهان برگشتم و به اتفاق آقاي رحيم صفوي ، دويست نفر از بچه هاي سپاه را سازمان داديم تا به آنجا اعزام شوند

نيروها را سوار دو فروند هواپيماي سي ـ 130 كرديم و خودمان هم همراه آنان راهي شديم

اوضاع سنندج بحراني بود از مراكز مهم ، فقط فرودگاه در دست نيروهاي جمهوري اسلامي بود و تنها راه ارتباطي آنجا با شهرهاي ديگر از طريق هوا بود همه جاده هاي منتهي به سنندج در دست ضد انقلاب بود پادگان شهر هم در دست نيروهاي خودي بود ولي فاصله بين پادگان و فرودگاه در دست دشمن بود و امكان تردد وجود نداشت

بالاي شهر كه رسيديم ، به علت ابري بودن هوا ، هواپيماها نتوانستند باند را پيدا كنند

خلبان ها مي خواستند به فرودگاه كرمانشاه بروند مسير كرمانشاه به سنندج هم در اشغال ضد انقلاب بود آنان در مدخل ورودي جاده تيرآهن جوش داده و آن را بسته بودند اين كار ، باعث وقت كشي در اجراي كارمان مي شد

پس از اصرار زياد ما و ساعتي چرخيدن در بالاي شهر با تلاش فراوان توانستند فرود بيايند هنوز نيروها كاملاً از هواپيماها خارج نشده بودند كه شليك خمپاره بر روي باند فرودگاه آغاز شد درهمان دم ، يكي از بچه هاي سپاه مجروح شد هواپيماها هنوز روشن بودند به خلبان ها كه پناه گرفته بودند ، گفتم هر طوري كه هست ، هواپيماها را بلند كنند و ببرند آنان نيز چنين كردند

گلوله هاي خمپاره همچنان روي فرودگاه مي باريد و خط محاصره ضد انقلاب روي نيروهاي مدافع خودي تنگ تر شده بود

اولين كاري كه كرديم ، نيروهاي موجود را كه از بچه هاي تهران بودند ، سازماندهي كرديم و با ديگر نيروهاي ارتشي و سپاهي پيوند داديم آنان نيروهاي كاري و خيلي خوبي بودند ؛ نيروهاي دلاوري مانند شهيد علي موحد دانش و محسني سپس سنگر ديده باني زديم و توانستيم سنگرهاي دشمن را شناسايي كنيم قبلاًاجازه شرعي گرفته بوديم تا هر جا را كه سنگري است و به طرفمان شليك مي كند ، با خمپاره و توپخانه منهدم كنيم به توپخانه اطلاع دادم تا آنها را زير آتش بگيرند طرح عملياتي ما بر اين اساس بود كه ارتباط ضد انقلاب را از چهار محور با شهر سنندج قطع كنيم تا ارتباط نيروهاي خودي در جاده كمربندي برقرار شود و پس از اين كه محاصره شهر كامل شد و توانستيم راههاي مواصلاتي دشمن را سد كنيم ، شروع كنيم به پاكسازي شهر

محورهاي مريوان به سنندج ، سقز و ديواندره به سنندج و محور كرمانشاه به سنندج را

توانستيم آزاد كنيم ولي در محور قروه به سنندج يا گردنه صلوات آباد كه بسيار حساس بود ، به مشكل برخورديم

با هلي كوپتر به دهگلان رفته بودم ديدم كه تيپ سه از لشگر 16 زرهي قزوين كه متعلق به ارتش بود ، در آنجا مستقر است علت را پرسيدم گفتند چون واحد زرهي هستيم و آسيب پذيري مان زياد است ، امكان دارد گرفتار كمين شويم و تانك ها و نفربرها از بين برود پرسيدم اگر راه را برايتان باز كنيم جلو مي آييد ؟

با شوق فراوان قبول كردند گفتم ده گروه ده تا پانزده نفره تشكيل بدهيد چهار گروه هم من از بچه هاي سپاه دارم كه مي شود چهارده گروه اين چهارده گروه را هلي برن مي كنم روي ارتفاع صلوات آباد گردنه را برايتان باز مي كنم و شما بياييد و بگذريد

براي اين كار ، نيروهاي سپاه را هماهنگ كردم و خودم همراه آن چهار گروه سوار اولين هلي كوپتر شدم ارتفاع صلوات آباد به علت بلنديش جاي خوبي براي فرود هلي كوپتر نبود سرانجام جايي براي پياده شدن پيدا كرديم همين كه پياده شديم ، متوجه نيروهاي ضد انقلاب در اطرافمان شدم درگيري شروع شد آنان نتوانستند مقاومت كنند و فرار كردند

شروع كرديم به پيشروي به طرف گردنه در ادامه راه ، به معبر تنگي رسيديم كه بايد تك نفري از آنجا مي گذشتيم نفر اول كه خواست رد شود ، تير خورد و شهيد شد معلوم بود كه دشمن در مقابل آن معبر تك تيرانداز گذاشته است نفر دوم هم شهيد شد شش نفر ديگر هم بدون اين كه بتوانند از آنجا بگذرند ، مجروح شدند ديگر ستون حركت نكرد هرچه اصرار كردم ، فايده اي نداشت ناچار شدم خودم جلو بيفتم خواستم از سمت راست بروم يك گلوله به بغلم خورد و گرد و خاكش به صورتم پاشيد از سمت چپ هم خواستم بروم ، همين وضع پيش آمد خيلي دقيق مي زدند

سربازي فرياد زد الله اكبر و به طرف آنجا دويد گلوله اي به پايش خورد و افتاد اين كارش باعث شد تا در آن شلوغي يك استوار ارتشي كه مسئوليت يكي از گروهها را به عهده داشت ، گروهش را از آنجا عبور دهد

وقتي ديدم وضع اين گونه است ، ديده باني كردم و گراي دقيق منطقه را به توپخانه دادم تا روي مواضع دشمن آتش بريزد توپخانه شروع كرد به كوبيدن مدخل گردنه

ناگهان داد يكي از بچه ها از بيسيم بلند شد كه

ـ چرا داريد ما را مي زنيد ؟ ما رسيده ايم به هدف !

خيلي تعجب كردم نيروهاي دشمن هنوز در جلو ما بودند ، ولي آنان مي گفتند به هدف رسيده اند ! تازه فهميدم يكي از گروه هاي سپاه را فراموش كرده ام و از دستم در رفته حتي ضد انقلاب هم متوجه آنان نشده بود و توانسته بودند از بغل سنگرهاي دشمن رد شوند و از پشت سر آنان بيرون بيايند خودشان بعد از اين كه رسيده بودند ، فهميده بودند كه چه كار مهمي كرده اند !

ضد انقلاب وقتي فهميد در محاصره است ، چاره اي نداشت جز اين كه فرار كند در واقع اين محاصره ، كار خدا بود نه ما

اين گونه مدخل گردنه صلوات آباد را گرفتيم پاكسازي كرديم شب را هم بالاي قله مانديم هوا خيلي سرد بود برف همه جا را گرفته بود هر نفر فقط يك پتو داشت هرطوري بود ، تا صبح سر كرديم و قله را نگه داشتيم

صبح با فرمانده آن تيپ زرهي تماس گرفتم و گفتم كه جاده پاك شده است و شما برويد ، نيروهاي ما از بالا مواظبتان هستند براي اين كه خيالشان راحت باشد و نترسند ، خودم رفتم و سوار نفربري شدم كه در جلو حركت مي كرد

ورود تانك و نفربر به شهر ، آثار رواني خوبي روي مردم منطقه داشت همه نيروهاي محاصره كننده به ما ملحق شدند و محاصره كامل شد به آقاي رحيم صفوي گفتم كه از قسمت بين پادگان و فرودگاه شروع به پاكسازي كنيم

ساعاتي بعد ، صداي تكبير و درود بر خميني در همه جاي شهر پيچيد ما توانسته بوديم بعد از بيست و هشت روز جنگ و تلاش سنندج را آزاد كنيم و به كنترل جمهوري اسلامي درآوريم !

سنندج ، شاهرگ كردستان بود مركز و ستاد ضدانقلاب مسلح كه در شهرهاي مختلف كردستان با جمهوري اسلامي ايران مي جنگيدند ، در آنجا بود با سقوط آن ، كمر دشمن شكست

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/25 13:22:33.

 

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:27 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها