0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پدر عزیزم ! سخت ترين روز زندگي من و برادرم ...

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

من فرزند اسطوره ي پروازم... دلم، بهانه ی پدر را گرفته است؛ بگو اي مسافر نازنينم! بگو براي ديدن تو بايد از كدام كوچه گذشت؟! ....صدام خون خوار در راديوي خويش اعلام كرد رحيم بردبار به درك پيوست! اما تو تازه جاودان شدي و حالا اوست كه به درك پيوسته است.  

من فرزند اسطوره ي پروازم... دلم، بهانه ی پدر را گرفته است؛ بگو اي مسافر نازنينم! بگو براي ديدن تو بايد از كدام كوچه گذشت؟! ....صدام خون خوار در راديوي خويش اعلام كرد رحيم بردبار به درك پيوست! اما تو تازه جاودان شدي و حالا اوست كه به درك پيوسته است.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

به گزارش رزمندگان شمال، آنچه می خوانید، دلنوشته ای ست جانسوز از دختر سردار شهید محمد رحیم بردبار؛ فرمانده واحد تخریب لشکر ویژه 25 کربلا ، که در یادواره شهدای سرافراز شهرستان شهرستان نکاء قرائت شد.این سردار شهید، بعد از شش سال حضور مستمر در جبهه های نبرد در روز جمعه 13 تیرماه سال 1365 در حالی که برای اقامه نماز، وضو ساخته بود بر اثر اصابت ترکش بمبهای هواپيمای عراق به شهادت رسيد:

دلم، بهانه پدر را گرفته است. به من گفتند بايد حرف دلم را در جمع همرزمان پدر و ديگر بسيجيان بگويم. از كجا بگويم؟ از شهیدان كه معراج مردان مومن اند يا از شهيد كه زنده تاريخ است؟  به راستي هنوز برايم واژه شهادت هجي نشده است ، چرا كه برايم سخت است كه باور كنم كه كساني جان خود را به خطر انداختند و به دره هاي آتش قدم نهادند و آماده شدند در جوي خون بغلتند، آن هم در چه روزهايي؛ روزهاي زيبا نوجواني و جواني.

 براي من كه نوجواني هستم و هر روز منتظر روز هاي طلايي جواني، مردانگي اين جوانان باور كردني نيست. آنان جزء عشق به خدا چيزي در دل نداشتند و با همين دلهاي عاشق به جنگ با قدرتمندترين ارتش خاورميانه رفتند و بعد از هشت سال دفاع مقدس بالاخره دشمن را به زانو در آوردند.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 امروز يادگاران دفاع مقدس در اين جمع حضور دارند مي دانم كه گذشت زمان داغ دلتان را سنگين تر مي كند. مي دانم هرگز لحظه اي از ياد جزيره مجنون آبادان و خرمشهر فاو و مهران كه قتلگاه پدرم بود، غافل نمي شويد. با ما بگوئيد كه شاهد چه ايثارگري هائي بوديد، لحظه شهادت آن نوجواني كه با لب تشنه در كنار شما به شهادت رسيد چه حالي داشتيد؟ و بگوئيد چگونه مي توانيد زندان دنيا را تحمل كنيد و با زرق و برق آن دست و پنجه نرم كنيد؟ شنيدم مولايم براي فرزندان خود بهترين پدر و با ارزش ترين الگو بود نه تنها براي فرزندان خود بلكه براي تمامي يتيماني كه سايه پدر بر سر نداشتند. من هم آرزو داشتم پدرم را در كنار خود ببينم.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 پدر جان آيا مي شنوي چه مي گويم؟ مي دانم كه مي شنوي .دوست داشتم در كنارم باشي تا سر بر زانويت بگذارم و درد دلهايم را برايت بگويم. دلم مي خواست كنارت بنشينم تا برايم حرف بزني و با سخنان شيرينت مرا راهنمائي كني. اي كاش بودي تا من هم در كنار تو به خود ببالم.

 اما نه! حالا كه فكر مي كنم مي بينم اكنون زماني است كه بايد بيشتر به تو افتخار كنم چون تو شهيدي و شهيد زيباترين تفسير عشق و شجاعت و ايثار است. فقط با سوز دل و اشك چشمم مي خواهم بگويم كه سخت ترين روز زندگي من و برادرم آن بود كه بايد با دستان كوچكمان كلمه بابا را مشق كنيم و صدا بكشيم، آخر ما كه در زندگي خود هرگز پدر را نديده و كسي را بابا صدا نكرده بوديم و مفهوم جمله "بابا آب داد" بي معني است، شايد سخت ترين روز زندگي فرزندان شاهد، همان روزي بود كه بايد كلمه بابا را مشق مي كردند.

 پدرم دوست داشت چون زينب كبري (س) پيام آور قيام ايران باشم اگر چه كوچكتر از آنم كه خود را با بزرگ بانوي جهان مقايسه كنم ولي سعي مي كنم همچون زينب كبري هرگز برادرم را تنها نگذارم و تا پاي جان از اسلام دفاع كنم. من كه دگر از نداشتن پدر ناراحت نيستم چرا كه با ديدن چهره نوراني و دلسوز علي زمان (امام خامنه ای) سيماي پدر را تجسم می كنم و هرگز احساس يتيمي نمي كنم.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 مي خواهم زينب باشم و الگوي دختران هم سن و سال خود. مي دانم دختراني كه امروز اينگونه عفت خود را به حراج گذاردند چون من دل سوخته اي ندارند و بدانند كه آرامش امروزمان را مديون چه كساني هستيم و به دختران دور و بر خود مي نگرم كه چگونه از حضور فيزيكي پدر خود بهرمند اند و هر آنچه كه مي خواهند برايشان مهيا مي شود، كمبودي ندارند.

 شايد من هم در نگاه اول حسرت بخورم كه چرا پدر ندارم ولي با نگاه عميق مي بينم آنچه كه پدرم به من داده هيچ پدري به هيچ دختري نداده، پدرم نعمت اصالت و ريشه نعمت معرفت و ايمان را در خونم تزريق نمود، نعمتهائي كه هرگز فروشي نيست و پدران ميليونر دوستانم هرگز نمي توانند در هيچ معامله اي آن را خريد و فروش كنند.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 بيائيد نگذاريم ميراث شهادت به هدر رود و شما اي وارثان سالهاي جنگ،  اي يادگاران دفاع مقدس، نگذاريد بوي شهادت در كوچه هاي شهرمان به بوي اسپره و ادكلن تبديل شود و شاهد نباشيد كه جوانان ايران، سمبل جنايت اعتياد گردند. همت كنيد و دفاع مقدس ديگر به راه اندازيد چرا كه اي بسيجي وقتي كه شما را مي بينم انگار صورت زيبا و ملكوتي بابا را مي بينم.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سلام! سلام بر پدري كه سالهاست او را نديدم، سلام بر پدري كه سالهاست در روياهايم با او نجوا مي كنم و در كودكي با او حرف مي زدم، مي خنديدم ،بازي مي كردم . پدر! حالا من بزرگ شده ام، آنقدر بزرگ كه چشمان من تجلي گاه انديشه ات گشته است.

پدرم! دلم براي بودنت تنگ است، اما تنها قاب عكس توست كه مرحم دل مجروح من است.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 مي خواهم برايت از حسرت به زبان راندن كلمه بابا بگويم. راستي پدر،تا به حال راز ياد گرفتن كلمه بابا را گفته ام؟ خوب امروز اين راز را آشكارا افشا مي كنم. مي خواستم زماني كه بر سر مزارت مي آيم صدايت بزنم، مي خواهم از روزهائي برايت بگويم كه مي خواستم لبخند بزنم اما توان لبخند زدن بر لبانم نبود، چرا كه در برگ ريزان زندگي ام محو شده بود، پدر جان سالهاست در حسرت شنيدن صدايت شبها را به صبح مي رسانم و اين در حالي است كه بسياري را مي شناسم كه از كنارم مي گذرند و با كنايه حرفهائي را مي زنند كه آرزو مي كنم كر بودم و هيچ گاه آن چيزها را نمي شنيدم. بعضي ها را نيز مي بينم كه در چشمان من خيره مي شوند بدون اينكه مرا بشناسند به تو توهين مي كنند. كسي كه در ميادين مين مي غلطيد تا نگراني همرزمانش از بين برود، شخصي كه شجاعتش مثال زدني بود، گاه اين حرفها مرا به ياد آن روزهاي شهادتت مي اندازد.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

صدام خون خوار در راديوي خويش اعلام كرد رحيم بردبار به درك پيوست! اما تو تازه جاودان شدي و حالا اوست كه به درك پيوسته است. پدر جان زماني كه به قاب چوبي عكست نگاه مي كنم و مي بينم كه به من نگاه مي كني برايم لذت بخش است. پدرم اگر چه زخم هاي سينه ات را هر شب چون كابوس مي بينم، ولي با افتخار فرياد مي زنم آري من فرزند اسطوره ي پروازم.

 پدرم! وقتي رفتي، دلم گرفت، آخر با تو مي شد به پيشباز صنوبرها رفت و پرستو ها را تا ديار نور بدرقه كرد. با تو مي شد تا آن سوي پرچين دلها رفت و عشق خدائي را زيباتر ديد. با تو دلم چه آرامش غريبي داشت.

بگو اي مسافر نازنينم! بگو براي ديدن تو بايد از كدام كوچه گذشت؟!

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

راستی پدر! براي زيارت تو به جبهه آمده ام، مي داني؟ پدرم، چشمه اشك خشك شدني نيست، آنجا صاحب خانه عشق است و ديگر حساب و كتاب قطره هاي اشكم را ندارم تا اشكهاي من فرود مي آيد و قدم مي زنم به جائي كه شهدا قدم مي زدند. دوستانت مي گويند آن لحظه اي كه در عمليات، سنگر ديده باني دشمن، رزمندگان اسلام را مورد تير مستقيم خويش قرار داده بود، كسي جرات پيشروي نداشت ولي اين سردار عاشق و عارف با شجاعت تمام دست به دعا برداشت و همچون شيري به سوي سنگر ديده باني روانه شد و آن را منهدم نمود. بدن زخم خورده ی او كه يادگاري از فاو و پنجوين بود، او را هرگز نااميد ننمود بلكه به او اميدي داد تا به شهادت فكر نمايد و به اين آرزوي عاشقان بيشتر نزديك گردد.

پدر جان!  تو در فتح المبين عاشقانه جنگيدي و قمقمه پر از آبت را به عشق حسين (ع)خالي نمودي و در خيبر همچون شيري بر دشمنان فرود آمدي و در والفجر طلوع نمودي و در كربلا يك جاودانه شدي.

 آري! تو شهادت را بر ماندن ترجيح دادي، چراكه روح بلند و ملكوتي تو نمي توانست در اين دنياي خاكي بماند. خوشا به حالت اي سردار كه به قافله حسين(ع) پيوستي و از علائق دنيا گذشتي. خوشا به حالت كه اين دنيا نتوانست تو را در قفس تنگ خويش محبوس نمايد، نگاهت نگاه عشق و فداكاري است...

رحما بردبار ؛ دختر سردار شهید محمد رحیم بردبار 

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سردار بردبار در حالی که برای اقامه نماز، وضو ساخته بود بر اثر اصابت ترکش بمبهای هواپيما بشهادت رسيد

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

روح مان با یادش شاد، با ذکر صلوات

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:47:48.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

وصيتهاي جالب

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

بیاد شهيد عباس حسن: پس از مدتي مرخصي، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشين كه شدم براي يك لحظه مسافران را برانداز كردم كه ناگاه چشمم به او افتاد كه روي صندليهاي رديف آخر نشسته بود. آشنايي مختصري با او داشتم. طلبه‏اي بسيجي كه بسيار مؤدب و مقيد به آداب اجتماعي بود. او در يكي از مدارس جنوب تهران مشغول تحصيل بود... با اشتياق رفتم و كنارش نشستم. با احترام زياد به من جا داد و پس از سلام و احوالپرسي از او پرسيدم: «راستي عباس! اهل كجاي تهران هستي؟».

بیاد شهيد عباس حسن:

پس از مدتي مرخصي، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشين كه شدم براي يك لحظه مسافران را برانداز كردم كه ناگاه چشمم به او افتاد كه روي صندليهاي رديف آخر نشسته بود. آشنايي مختصري با او داشتم. طلبه‏اي بسيجي كه بسيار مؤدب و مقيد به آداب اجتماعي بود. او در يكي از مدارس جنوب تهران مشغول تحصيل بود... با اشتياق رفتم و كنارش نشستم. با احترام زياد به من جا داد و پس از سلام و احوالپرسي از او پرسيدم: «راستي عباس! اهل كجاي تهران هستي؟».

در حالي كه سرش را به زير انداخته بود با گوشه‏ي چشم نگاهي به من كرد و گفت: «خانه‏مان در كوي مهران است».

خيلي تعجب كردم و گفتم: «عباس! تو همان طلبه‏ي هم‏محل ما هستي كه بچه‏ها به من گفته بودند! منم بچه‏ي همان كوچه‏ام!».

عباس با لبخند مليحي گفت: «پس شما هم همان طلبه‏اي هستيد كه شنيده بودم ساكن كوي مهران است؟».

بعد هر دو خنديديم و خوشحال از اين اتفاق جالب، ساعتهايي را كنار هم گذرانديم. آنچه مرا به حيرت واداشته بود، اخلاص، ايمان و بي‏آلايشي او بود.

ساعت دو نيمه‏ي شب مي‏بايست از هم جدا مي‏شديم. او بايد انديمشك پياده مي‏شد و من مقصدم اهواز بود. ساختمانهاي پرخاطره‏ي پادگان دوكوهه پيدا شد، مكان مقدسي كه قدمگاه هزاران شهيد بسيجي و دهها سردار دلاور همچون حاج احمد، حاج همت، حاج رضا، حاج عباس، حاج دستواره و حاج توري بوده و هست.

عباس از جايش برخاست، گويي نيرويي مرا به طرف او مي‏كشيد. با آرامي گفت: «حميد آقا! امشب بيا پيش ما، فردا صبح برو».

گفتم: «نه خيلي ممنون! حتما بايد بروم؛ كار دارم».

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

او به آرامي خداحافظي كرد و من با تأسف از اين جدايي، پيشاني او را بوسيدم. اگر مي‏دانستم اين آخرين ديدار ما است، آن شب او را ترك نمي‏كردم.

پس از عمليات كربلاي پنچ، من بر اثر جراحتي مختصر در بيمارستان بستري شدم. همان جا بود كه بچه‏ها خبر آوردند «عباس عباس» شهيد شد. من اصلا نمي‏خواستم اين حرف را باور كنم، گفتم: «چي... عباس؟ عباس آقا؟»؛ اما به ناچار مي‏بايست قبول مي‏كردم كه او هم پريد.

يكي از بچه‏ها داستان عجيب شهادت عباس را از زبان رفيق و همسنگرش اين چنين مي‏گويد: «ما در خط مقدم مشغول كار بوديم كه ناگهان ديدم هوا پر از غبار شد. به طرف عباس رفتم. ديدم عباس عزيز، سر در بدن ندارد اما با تعجب بسيار مشاهده كردم پيكر بي‏سر عباس كه به طرف قبله افتاده بود، بلند شده و روي دو پا نشست، آنگاه از بدن صداي سلام بر مولايمان حسين عليه‏السلام را شنيدم كه گفت: «السلام عليك يا اباعبدالله!».

او مي‏گفت در اين حال بيهوش شد و مرتب هم تكرار مي‏كرد: «به خدا راست مي‏گويم؛ اما شما شايد حرف مرا باور نكنيد».

بعد از اين شهادت، پدر صبور عباس تعريف مي‏كرد: «عباس سه وصيت جالب داشت؛ اول اين كه مرا در عمامه‏ام كفن كنيد. من كه ابتدا وصيتنامه‏ي او را خواندم تعجب كردم كه آن پيكر رشيد و اين عمامه‏ي كوچك باريك، با هم چه تناسبي دارند؟ اما هنگامي اين تناسب برايم يقيني شد كه پيكر مطهر عباس را ديدم؛ عباس من سر در پيكر نداشت و يك دست او هم قطع شده بود.

دوم اين كه عباس گفته بود: هنگام برداشتن جنازه‏ي من براي تشييع، چهارده سيد به ياد چهارده معصوم عليهم‏السلام جنازه‏ي مرا بردارند كه آن را عملي ساختيم.

سوم اين كه فرموده بود: هنگام تدفين جنازه‏ام اذان بگوييد و ما هنگام تدفين او درصدد اذان گفتن بوديم كه ناگهان صداي اذان از بلندگوهاي بهشت زهرا طنين‏انداز شد. به ساعت كه نگاه كرديم ديديم ساعت دوازده ظهر است و ما در تعجب از اين همه لطف خدا بوديم كه هر وقت حضرتش بنده‏اي را دوست بدارد چگونه به خواستهاي او جامه‏ي عمل مي‏پوشاند».

(روزنامه‏ي جمهوري اسلامي، 8 / 10 / 66، ص 8)

راوي: حميد آقايي

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:20:56.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

50 جمله ی قصار و زیبا از سید شهیدان اهل قــــلم (شهید آوینی)

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

1-پندار ما این است که ما مانده­ایم و شهدا رفته­اند،اماحقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده­اند. 2-مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده اند ولاغیر...صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است 3-اگر انسان هایی که مامور به ایجاد تحول در تاریخ هستند از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند،دیگر تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد.

1-پندار ما این است که ما مانده­ایم و شهدا رفته­اند،اماحقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده­اند.

2-مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده اند ولاغیر...صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است

3-اگر انسان هایی که مامور به ایجاد تحول در تاریخ هستند از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند،دیگر تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد.

4-دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند،وگرنه درهنگام راحت و فراغت و صلح چه بسیارنداهل دین.

5-عالم محضرشهداست،اماکو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلاء ظاهری خود را نبازد... زمان می­گذرد و مکانها فرو می­شکننداماحقایق باقی است...

6-غایت خلقت جهان،پرورش انسانهایی است که دربرابر شدائد بر هرچه ترس و شک وتردید وتعلق است غلبه کنند و حسینی شوند.

7-حلقوم­­ها را می­توان بریداما فریاد ها را هرگز، فریادی که از حلقوم بریده بر می­آید جاودانه می­ماند.

8-وطن پرستو بهاراست واگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند، پرستویی که مقصد را در کوچ می­بیند از ویرانی لانه­ اش نمی­هراسد.اگرمقصدپرواز است پس قفس ویران بهتر.

9-او (شیطان)ازاهل عشق نبود... تا با امری خلاف عقل خویش مواجه شد،گردن از طاعت معبودپیچید وحکم عقل­گرایی خویش را گردن نهاد. و پیروان شیطان نیز هم چنین­اند.

10-تخصص حقیقی در سایه تعهداسلامی بدست می­آید ولا غیر

11-قرن­هاست زمین انتظار مردانی اینچنین را می­کشد تا بیایندوکربلای ایران را عاشقانه بسازند و زمینه­ساز ظهور باشند...آن مردان آمدندورفتند، فقط من وتو ماندیم واز جریان چیزی نفهمیدیم...

12-ماندن در صف عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق بدست می­آید.

13-آرمانخواهی انسان مستلزم صبر بر رنجهاست. پس برادر خوبم برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین انسانها باش.

14-شهدا،اصحاب آخرالزمانی سیدالشهداعلیه السلام هستند پیام آنها عشق و اطاعت است و وفاداری.

15-کجا از مرگ هراس دارد آنکه به جاودانگی روح در جوار رحمت حق آگاه است؟

16-گمنامی برای شهوت پرست­ها دردآور است،اگرنه همه اجرها در گمنامی است؛تاآنجا که فرموده­اند:آنگونه در راه خدا انفاق کن که آن دست دیگرت هم با خبر نشود.

17-زمان بستر جاری عشق است تا انسانها را در خود به خدا برساند وتمامی آنچه در زمان حدوث می یابد باقی است.

18-یاران شتاب کنید...گویند قافله­ای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست، آری گنهکاران را راهی نیست ،اما پشیمانان را می­پذیرند.

19-بسیجی عاشق کربلاست وکربلا را تومپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها،نه؛ کربلا حرم حق است وهیچ­ کس را جز یاران امام حسین علیه السلام راهی به سوی حقیقت نیست. کربلا ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر....

20-با بهاران روزی نو می­رسد و ما همچنان چشم به راه روزگاری نو.اکنون که جهان وجهانیان مرده­اند،آیا وقت آن نرسیده است که مسیحای موعود سررسد؟ ویحی الارض بعدموتها...

21-... اما با این همه،غربت سیدالشهدا عجب جانسوز است!دیگر جایی برای این ای کاش­هاواگرها نیست... کاروان کربلا در راه است واگر تو را هوس کرببلاست ،بسم الله

22-جاذبه خاک به ماندن می­خواند وآن عهدباطنی به رفتن،عقل به ماندن می­خواند و عشق به رفتن...واین هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان در آوارگی وحیرت  میان عقل و عشق معنا شود.

23-هیچ شنیده­ای که مرغی اسیر،قفس را هم بر دارد وباخود ببرد؟

24-هم الان اگر ملکوت­الموت سررسد وتو را به عالم باقی فراخواند،هرچند با شهادت،آماده­ای؟

25-یاران ؛پای در راه نهیم که این راه رفتنی است ونه گفتنی...

26- راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمره که می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ، اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد...

27- زندگی زیباست اما شهادت از آن زیبا تر است ، سلامت تن زیباست اما پرنده عشق تن را قفسی میبیند که در  باغ نهاده باشند ...

28- بعضی ها ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا ؛ آنها نمیدانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم ، نه یک بار نه دو بار ... به تعداد شهدایمان

29- زندگی به خون وابسته است و  پیکر تاریخ  بی خون خدا مرده ای بیش نیست و سر مبارک امام شهید بر فراز نی رمزی است میان خدا و  عشاق ؛ یعنی که این است بهای دیندار

30- ای شقایق های آتش گرفته ، دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود  دارد ،آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید ؟

31- احرار از مرگ در بستر به خدا پناه می برند

32- کربلا حرم امن الهی است و کربلا زینت و رؤیای همه دلهاست. دلهای عاشقی که ملوک را در اعلا دیده اند نه در دنیا، پس برادرم بارفتار و کردارت آسمان را بر زمین خریداری کن و با دل وجود پرواز عاشقانه کن، پس کربلا رفتن خون می خواهد...

33- هر شهیدی کربلایی دارد، خاک آن کربلا  تشنه اوست و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی به جز شهادت وجود  ندارد

34- در عالم رازیست که جز به بهای خون فاش نمی شود

35- زندگی به خون وابسته است و پیکر تاریخ بی خون خدا مرده ای بیش نیست و سر مبارک امام شهید برفراز نی رمزی است میان خدا و عشاق، یعنی که این است بهای دیندار

36- حیات عند رّب نقطه پایانی معراج بشریّت است که به آن مقام جز با شهادت دست نمی توان یافت

37- در ملکوت اعلا کسی جز شهید زنده نیست و حیات دیگران اگر هم باشد به طفیلی شهداست

38- اگر شهید نباشد خورشید طلوع نمی کند و زمستان سپری نمی شود، اگر شهید نباشد چشمه های اشک می خشکد، قلب ها سنگ می شود و دیگر نمی شکند و سرنوشت انسان به شب تاریک شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها می گیرد و امید صبح و انتظار بهار در سراب یأس گم می شود

39- شهدا اصحاب آخر الزّمانی سید الشهدا علیه السلام هستند و پیام آنها عشق و اطاعت است و وفاداری

40- کاش ما هم در خیل منتظران شهادت باشیم

41- نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزمودند و لاغیر... صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است

42- امام به ما آموخت که انتظار تنها در مبارزه است

43- چه جنگ باشد و چه نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد. باب جهاد اصغر بسته شد باب جهاد اکبر که بسته نیست

44- جنگ ادامه دارد آنچنان که هزاران سال است از آغاز هبوط بشر در کره زمین تاکنون ادامه داشته است

45- شاید جنگ پایان یافته باشد اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت؛ زنهار این غفلتی که من و تو را فرا گرفته ظلمات جهنم است

46- دنیا وارونه است و دیوانه ها و قداره بندها بر آن حاکمیت دارند، اما چه غم که صالحین و مستضعفین وارث زمین خواهند بود و طلیعه آن هم اکنون ظهور یافته است

47- عجیب است که باز هم این همان دهکده جهانیست که در زیر نور آسمانش بسیجیان رمل های فکه زیسته اند، همان دهکده جهانی که در نیمه شب هایش ماه هم بر کازینو های لاسوگاس می تابیده، هم بر حسینه دو کوهه و هم بر گورهایی که در آن بسیجیان از خوف خدا و عشق به او می گریستند. دنیای عجیبی است نه؟

48- شهدا مثل آیه های قرآن مقدسند؛ تقدس آیه های قرآن به این است که حکایت از حق دارند و شهدا نیز

49- ای شهید؛ ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای، دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:46:30.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

زن رزمنده

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

در منزل جلسه داشتند؛ با چند نفر از فرماندهان. شب بود و من هنوز فرصت خريد نان را نکرده بودم. به مهدي گفتم: «خودت بخر بياور.»

در منزل جلسه داشتند؛ با چند نفر از فرماندهان.

شب بود و من هنوز فرصت خريد نان را نکرده بودم. به مهدي گفتم: «خودت بخر بياور.»

طبق معمول يادش رفته بود؛ دير هم به خانه آمد.

تماس گرفت از لشکر عاشورا مقداري نان آوردند. خوشحال شده بودند که مهدي چيزي از آنها خواسته است.

به اندازه ي مهمان ها نان برداشت؛ بقيه را برگرداند.

نان ها را به دست من داد و گفت: «شما اجازه نداريد بخوريد.»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «اين مال رزمندگان است. مردم اين ها را براي رزمندگان فرستاده اند، شما حق استفاده نداريد.» به شوخي گفتم: «خوب من هم زن رزمنده هستم.» خنديد و گفت: «باشد، اما شما استفاده نکنيد.» من هم از نان خورده ها استفاده کردم.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:22:22.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

واگویه‌ای از درد دل فرزند شهید مصطفی احمدی روشن با “آقا”

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

مشرق: سلام آقاجون! من چارسالمه. من شما رو خیلی دوست دارم. خیلی خوشحالم که امشب اومدی خونمون. فقط نمی دونم چرا بابا مصطفام هنوز نیومده.

مشرق: سلام آقاجون! من چارسالمه. من شما رو خیلی دوست دارم. خیلی خوشحالم که امشب اومدی خونمون. فقط نمی دونم چرا بابا مصطفام هنوز نیومده.

مامانم میگه بابات رفته یه مسافرت و شاید به این زودی ها نیاد. اما نمی دونم چرا وقتی این حرفو به من می زنه روشو از من برمی گردونه و شونه هاش تکون می خوره و بعد که من می رم تا از جلو صورتشو ببینم، چشماش خیلی قرمز شده و صورتش هم خیسه!


این روزا مامانم خیلی صورتشو می شوره.نمی دونم چرا نگاش یا به منه یا به قاب های رو تاقچه و یا به در خونمون که بابا زنگ بزنه.
امشب که شما اومدی خونمون من می خوام یه رازو به شما بگم. من و بابام چند روز قبل یه قول مردونه به هم دادیم. اون شبی که بابام می خواست بره مسافرت یواشکی در گوشم گفت من و تو مثل دو تا مرد باید با هم صحبت کنیم و قول هایی به هم بدیم و هیچ کسی هم از اون با خبر نشه. من هم به اون قول مردونه دادم و حتی به مامانم هم نگفتم.
بابا مصطفام با دو تا دستاش شونه هامو چسبید و صورتشو آورد دم گوشمو گفت: پسرم تو دیگه بزرگ شدی و مرد این خونه ای. باید به من قول بدی مثل یه مرد به مامانت کمک کنی. مامانتو اذیت نکنی. به حرفاش گوش بدی. بهش کمک کنی و نذاری یه وقتی از دست تو ناراحت بشه. منم گفتم بابا یه شرط داره و اون اینه که وقتی از مسافرت برگشتی اون ماشین پلیس چراغ دارو برام بخری.

تو این چند روزی که بابا مصطفام نیست دلم خیلی براش تنگ شده مخصوصا برا اون خنده هاش. اما عیبی نداره… من هم هر وقت دلم براش تنگ می شه مثل بابام میام لب تاقچه و به عکس شما نگاه می کنم.

آخه بابا مصطفام هر وقت خیلی خسته بود و ناراحت، می اومد کنار تاقچه و با شما صحبت می کرد. نزدیک شما که میومد لبهاش تکون می خورد. بعضی وقت ها هم که خیلی خسته بود شونه هاشم تکون می خورد. فکر کنم مامانم هم این روزها خیلی خسته است که مثل بابام شونه هاش تکون می خوره و چشماش قرمز می شه!

بابام با شما آهسته صحبت می کرد. من که چیزی از حرف های شما دو نفر سر در نمی آرم اما اینو می دونم بابا مصطفام هر وقت با شما صحبت می کرد تا خیلی روزای بعد خوشحال بود. اگه ده شب هم کار می کرد عین خیالش نبود.

فکرشو کن اگه بابام مسافرت نبود و امشب خونه بود و شما رو می دید دیگه چی می شد. از خوشحالی بال درمیاورد و دیگه هر چی من بهش می گفتم ، می گفت چشب پسرم ،چشب عزیزم. هر چی می خواستم برام می خرید. من یه ماشین پلیس می خام که دشمنا رو تعقیب کنم. اما بابام میگه بزار بزرگتر بشی اونوقت برات می خرم.
اما… وقتی بابام بیاد و بفهمه شما خونمون اومدید و اون نبوده ،خیلی ناراحت می شه . شاید هم اونقدر ناراحت بشه که تا چند روز دیگه به حرفام گوش نده… اما نه! بابا مصطفام خیلی مهربونه… وقتی بیاد و بوی عطر شما رو ببینه که توی خونه و محلمون پیچیده، مطمئنم به همه حرفام گوش می ده. بابام میگه شما بوی بهشت میدی. بابام همیشه از بهشت میگه…یه وقت نکنه این دفعه که مسافرت رفته، رفته باشه بهشت…!

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:48:49.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

با خون نوشت:السلام عليك يااباعبدالله

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

«فلاح نژاد» فرمانده‏ى گروهان ما بود. براى بچه‏هاى گروهان، مايه‏ى خوشحالى بود كه فلاح نژاد فرمانده‏ى آنهاست.

«فلاح نژاد» فرمانده‏ى گروهان ما بود. براى بچه‏هاى گروهان، مايه‏ى خوشحالى بود كه فلاح نژاد فرمانده‏ى آنهاست.

راستش من خيلى دوست داشتم با او هم‏صحبت باشم. حرف‏هايش خيلى برايم دلنشين بود؛ چون در عين حال كه ما در شبه جزيره‏ى فاو و در خطرناكترين مناطق آن مستقر بوديم و هيچ كس در آن جا اطمينان نداشت كه تا ده دقيقه ديگر زنده است يا شهيد، او طورى حرف مى‏زد كه انسان تصور مى‏كرد اين جا محل تفريح و براى ييلاق آمده است. چهره‏اش طورى آكنده از آرامش بود مثل اين كه در خانه‏ى خودشان كنار خانواده‏اش به سر مى‏برد. كمترين لطف او نسبت به كسانى كه برخورد مى‏كرد پس از سلام، يك تبسم بود. از عادات وى اين بود كه هميشه اول، نماز مى‏خواند بعد غذا مى‏خورد. اگر غذا مقدارى زودتر از وقت نماز مى‏رسيد، مى‏گفت: «اول سجود بعدا وجود». اشك‏هايش در نماز فراوان بود و دعايش بعد از نماز، پراحساس.

وقتى بعد از نماز، مفاتيح به دست مى‏گرفت و با آهنگ دلنواز دعا مى‏خواند، خيلى دلم مى‏خواست كنارش بنشينم و گوش كنم. ديدار او و ذكر خدا برايمان همواره دو پديده‏ى قرين بود. واقعا ديدارش انسان را به ياد خدا مى‏انداخت و صحبتش نيز روحيه‏بخش رزمندگان بود. گاهى وقت‏ها به دوردست‏ها و آن سوى دشمن چشم مى‏دوخت و خيره مى‏شد و با حسرت نگاه مى‏كرد، زير لب زمزمه مى‏كرد: السلام عليك يا ابا عبدالله!

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

در صحبت‏هايش عشق به كربلا و شوق ديدار امام حسين عليه‏السلام موج مى‏زد. فلاح نژاد اسم معشوقش امام حسين عليه‏السلام را با شعف آميخته به حسرت بر زبان جارى مى‏كرد. او مهمانى و مهمان شدن را دوست داشت. آن روز صبحانه به ما نرسيده بود و حسابى گرسنه بوديم. نزديك ساعت يازده غذا آوردند. فلاح نژاد هم مهمان ما بود. مجبور شد قبل از نماز، نهار را همراه ما صرف كند، بعد از نهار پرسيد: «وقت نماز شده؟». يكى از برادران گفت: «پنج دقيقه از وقت اذان گذشته است». با تعجب و حيرت گفت: «پنج دقيقه گذشت؟!». با حالت تأسف و تأثر، سرش را تكان داد و با قيافه‏ى عبوس و گرفته و با صداى خفيف زمزمه كرد: «حيف كه پنج دقيقه گذشته است».

شتابان براى وضو حركت كرد. نزديك بود كه به منبع برسد كه ناگهان سفيرى از بالا به طرف زمين سقوط كرد و صداى مهيبى را به اطراف پراكند. پس از فروكش كردن گرد و خاك و دود، فلاح نژاد، را ديدم كه به طرف سنگر مى‏آيد. خوشحال شدم كه او طورى نشده و سالم است؛ زيرا چهره‏اش آرامتر از هميشه و طراوت از گونه‏هايش پيدا بود؛ اما بدون اين كه حرفى بزند و تعارفى كند، داخل سنگر شد. من هم به دنبال او رفتم، ولى مشاهده كردم دستش را روى قلبش گذاشته و كمى بعد ديدم دهانش پر از خون شد و خون از آن بيرون ريخت. فهميدم نمى‏تواند حرفى بزند. ديگر برايم معلوم شد چه حادثه‏اى اتفاق افتاده. آرى، تركش به قلبش اصابت كرده بود. خودش را به طرف روزنامه‏اى كه در سنگر افتاده بود كشاند. من هم دويدم تا آمبولانس را حاضر كنم. وقتى برگشتم فلاح نژاد را ديدم كه دستش را روى قلبش مى‏گذارد و بر مى‏دارد و روى روزنامه چيزى مى‏نويسد. من بدون اين كه به نوشته‏اش توجه كنم خواستم زير بغلش را بگيرم و او را به طرف آمبولانس ببرم. از نوشتن دست برداشت و نگاهى به من انداخت و با شور و شعفى بيشتر از هميشه لبخندى زد؛ اما چه فايده كه گونه‏هايش ديگر آن سرخى هميشگى را كه به هنگام خوشحالى به خود مى‏گرفت، از دست داده و به زردى گراييده بود. نگذاشت كه زير بغلش را بگيرم، خودش بلند شد با امدادگرها به طرف آمبولانس رفت. بعد از اين كه فضاى سنگر از صفاى عشق او خالى شد، نگاهم به آن روزنامه افتاد و نوشته‏ى خونينش را خواندم. پس از آن اشك حسرت بر چشمانم حلقه زد. مجددا آن جمله‏ى كوتاه را خواندم. باز سير نشدم. دوباره و سه باره و چندين باره خواندم باز سير نشدم. با خون قلبش نوشته بود: «السلام عليك يا ابا عبدالله». به طرف آمبولانس دويدم؛ اما مثل اين كه فلاح نژاد عجله‏ى زيادى داشت؛ زيرا قبل از حركت آمبولانس در حالى كه گل خنده بر چهره‏اش بود، به ديدار معبود شتافت و چشمان كم فروغش از ديدار اين جهان بسته و به ديدار حق گشوده شد.

(روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 6 / 7 / 66، ص 6)

راوى: على حسن جگينى

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:23:11.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

اَلَّلهُمَّ تَقَبَّل مِنَّا هَذَاالقُربَان....

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

داشتم سایت های خبری رو مرور می کردم. یه خبر درباره صحبت های مادر شهید مصطفی احمدی روشن...

داشتم سایت های خبری رو مرور می کردم. یه خبر درباره صحبت های مادر شهید مصطفی احمدی روشن...

" مصطفی پیرو خط امام (ره)، رهبری و به دنبال منافع کشور بود و تا مصطفی‌ها در کشور ما هستند به این کشور آسیبی نمی‌رسد......... .

مصطفی اهل هیچ گروه و جریانی نبود و تنها پیرو خط مقام معظم رهبری بود."

به دشمنان و عاملان پست این جنایت هم گفته بود : "تا زمانی که ملت ایران انتقام خون مصطفی را بگیرند، بدانید که خواب آرام نخواهید داشت"

همچنین با تشکر از پیام امام خامنه ای که باعث تسلی خاطر این خانواده شهید شد، گفته بود: از خدا می‌خواهم که این هدیه را از ما قبول کند.!!

سنسورهام حساس شدند!!....

این جمله برام خیلی آشناست.برای خیلی ها آشناست...

اَلَّلهُمَّ تَقَبَّل مِنَّا هَذَاالقُربَان....

مادر مصطفی در سالروز اربعین حسینی با پیام آور عاشورا هم صدا شد!!

پیرو واقعی حسین و زینب مادر  مسعود است - مادر مهدی . مادر مصطفی و همه ی مصطفی های ایران.

ولی مصطفی و همه مصطفی ها متعلق به همه ی مردم ایران و همه ی آزادی خواهان و همه ی شیعیان جهانه و متعلق به من و تو.... اگر آزاده هستیم...

پس اگر آزاده هستی با زینب کبری -سلام الله علیه- هم صدا شو...

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 اَلَّلهُمَّ تَقَبَّل مِنَّا هَذَاالقُربَان...."

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:49:26.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

ميهمان يونس ( خاطره ای درباره شهید حسن کارآمد)

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

ميهمان يونس ( خاطره ای درباره شهید حسن کارآمد) چند روزي بود كه از عمليات كربلاي هشت برگشته بوديم روز نيمه‏ي شعبان؛ روز ولادت امام عصر (عج) فرمانده نيروهاي محور در جمع نيروهاي گردان ما و گردان‏هاي ديگر، طي يك سخنراني كوتاه اعلام كرد كه عمليات مهمي در پيش داريم و شما برادران رزمنده‏ي اين دو گردان بايد از اين محور در اين عمليات شركت كنيد. برادران رزمنده با شعار: «فرمانده آزاده آماده‏ايم آماده» آمادگي خود را جهت شركت در عمليات اعلام كردند. بعد برادران رزمنده منتظر حركت به منطقه‏ي عملياتي شدند و براي شركت در عمليات، لحظه‏شماري مي‏كردند. ميهمان يونس ( خاطره ای درباره شهید حسن کارآمد)

چند روزي بود كه از عمليات كربلاي هشت برگشته بوديم روز نيمه‏ي شعبان؛ روز ولادت امام عصر (عج) فرمانده نيروهاي محور در جمع نيروهاي گردان ما و گردان‏هاي ديگر، طي يك سخنراني كوتاه اعلام كرد كه عمليات مهمي در پيش داريم و شما برادران رزمنده‏ي اين دو گردان بايد از اين محور در اين عمليات شركت كنيد. برادران رزمنده با شعار: «فرمانده آزاده آماده‏ايم آماده» آمادگي خود را جهت شركت در عمليات اعلام كردند. بعد برادران رزمنده منتظر حركت به منطقه‏ي عملياتي شدند و براي شركت در عمليات، لحظه‏شماري مي‏كردند.
برادر روحاني حجةالاسلام «حسن كارآمد» يكي از روحانيون اعزامي از حوزه‏ي علميه‏ي قم در تبليغات لشكر به خدمت مشغول بودند. از آن جايي كه با هم از يك روستا بوديم و با هم آشنايي كامل داشتيم، وقتي شنيدند گردان ما آماده‏ي شركت در عمليات شده براي شركت در عمليات به گردان ما انتقالي گرفتند. ايشان روحاني مبارز و مجاهدي بودند كه اين بار براي دوازدهمين بار به جبهه‏هاي حق رهسپار مي‏شدند. به هر حال بعد از چند روز انتظار در تاريخ شنبه 29 / 1 / 66 از مقر لشكر به همراهي اين برادر روحاني به سوي منطقه‏ي عملياتي حركت كرديم، لكن نمي‏دانستيم به كدام جبهه‏ي عملياتي رهسپار خواهيم شد. با اين حال، تمامي برادران از شور و شوق و عشق شركت در عمليات در پوست خود نمي‏گنجيدند. بعد از چند ساعت انتظار، متوجه شديم كه به سوي منطقه‏ي عملياتي غرب كشور در حركت هستيم.
به دستور فرماندهان، چادرها را برپا كرديم و منتظر شروع عمليات شديم. در اين جا خوب است يادي از برادران جان بركف هوانيروز شود كه با هلي‏كوپتر دائما در تلاش بودند و در انتقال نيرو و مهمات و حمل مجروحين به پشت خط مقدم نقش حساسي را ايفا مي‏كردند. خداوند به همه‏ي آنها توفيق خدمت روزافزون و سلامتي كامل عنايت فرمايد. بعد از استقرار متوجه شديم قبل از ما گردانها و لشكرهاي ديگر، عمليات كربلاي ده را شروع كرده‏اند و ما منتظر شروع مراحل بعدي عمليات بوديم كه به ما محول شده بود.

به منظور توجيه و آشنايي با مناطق عملياتي، چند روز را در منطقه به سر برديم. در اين روزها چندين بار هواپيماهاي متجاوز دشمن براي بمباران، دست به تجاوز هوايي زدند؛ ولي خوشبختانه با هوشياري برادران پدافند زمين به هواي رزمندگان اسلام حتي يك بار هم موفق به اقدامي نشدند.
در اين روزها بنده مثل هميشه به برادر «كارآمد» عرض مي‏كردم شما خوب است در عمليات شركت نكنيد. شما بايد براي خدمت به اسلام بمانيد. ما به جنگ و قتال با كفار مي‏پردازيم. اگر به شهادت برسيم زهي به سعادت ما. اما ايشان خواسته‏ي بنده را قبول نمي‏كرد و مثل ديگر رزمندگان به آمادگي خود مي‏پرداخت تا بتواند در عمليات شركت مستقيم داشته باشد. ايشان مي‏فرمود: «من بايد در جبهه‏هاي نبرد و در خط مقدم جبهه با دشمنان دين بجنگيم و مي‏خواهم راه شهدا و راه برادر شهيدم را ادامه دهم و به جنگ تن به تن با دشمن خيلي علاقه‏مند هستم». برادر شهيدش «يونس كارآمد» بود كه در دومين شب عمليات كربلاي پنج به شهادت رسيدند و برادر همسر ايشان نيز در عمليات كربلاي يك در منطقه‏ي مهران به شهادت رسيدند.
چند روز گذشت. براي حركت و ورود به خاك عراق، خود را آماده كرديم و بالأخره به راه افتاديم. براي ما عجيب بود كه براي اولين بار با چنين گذرنامه‏هايي وارد كشوري مي‏شديم؛ گذرنامه‏هايي كه يك طرف آن آيه‏ي: (و جعلنا...) ((و جعلنا من بين أيديهم سدا و من خلفهم سدا فأغشيناهم فهم لا يبصرون (يس: 9.) نقش بسته بود و طرف ديگر آن تمثال مبارك امام امت قرار داشت. همه‏ي نيروهاي اسلام اين گذرنامه را بر سينه‏ي خود چسبانده بودند و هر آن كه خداوند او را برگزيده بود مي‏بايست آن گذرنامه را با خون خود امضا كند و آنگاه در معركه‏ي قتال با كفار به لقاي دوست برسد.
در اثناي راه به رودخانه‏ي مواجي برخورد كرديم (شايد رودخانه‏ي «چومان» نام داشت) كه در ابتداي آن رودخانه اين جمله روي پارچه‏اي نقش بسته بود: «به كشور جمهوري اسلامي عراق خوش آمديد».
فهميديم كه وارد خاك عراق شده‏ايم. شوق و شادي برادران افزايش پيدا كرد و با روحيه‏اي قوي‏تر به حركت ادامه دادند. وقتي اين همه سرزمينهاي آزاد شده را ديديم، براي ما جاي شگفتي بود كه نيروهاي عملياتي قبل از ما در مدت كوتاهي اين همه مناطق را آزاد كرده‏اند؛ البته با روحيه‏اي كه در رزمندگان مشاهده مي‏شد، اين پيروزيها براي ما سهل بود. به منطقه‏اي رسيديم كه يك روز نيز در آن جا توقف كرديم.
روز چهارشنبه 2 / 2 / 66 حدود ساعت دو بعد از ظهر بود كه به گروهان ما يعني گروهان «علي‏اكبر عليه‏السلام» دستور حركت دادند. چند كيلومتر با ماشين حركت كرديم. در بين راه سلاحهاي دوربرد دشمن از قبيل توپ، خمپاره و... جاده را به شدت زير آتش داشتند؛ ولي بحمدالله هيچ آسيبي به نيروهاي در حال حركت وارد نشد و برادران رزمنده نيز با مشاهده‏ي چنين اوضاعي، نه تنها تضعيف نمي‏شدند بلكه با روحيه‏ي هر چه قوي‏تر و عزمي استوار و مقاوم‏تر حركت مي‏كردند. بالأخره جاده به انتها رسيد و از ماشين پياده شديم. كوله‏پشتي برادر كارآمد خيلي سنگين بود، وقتي از محتواي كوله‏پشتي سؤال كردم فرمود:
«وسايل مورد نياز را در كوله‏پشتي گذاشتم تا ان شاء الله بعد از پيروزي در مناطق آزاد شده به ادامه‏ي تبليغ و انجام وظيفه بپردازم».
با هم براي پيروزي و رسيدن به اهداف، دعا مي‏كرديم و آرزو مي‏كرديم پا به پاي هم با دشمن بجنگيم. در كوههاي سر به فلك كشيده‏ي استان سليمانيه‏ي عراق، براي رسيدن به خط مقدم، به راهپيمايي پرداختيم. بعد از چند ساعت كوهپيمايي، موقع غروب به داخل شياري در انتهاي ارتفاعات براي استراحت شبانه رفتيم. شب را در آن جا به سر برديم. بردار كارآمد نيز با ما وارد شيار شدند. علاوه بر اين كه وجود ايشان براي ما روحيه‏بخش بود، دائما سعي مي‏كردند به ما و ديگر برادران رزمنده روحيه بدهند. ساعت حدود سه بعد از نصف شب بود كه براي انجام مأموريت محوله به گروهان ما و شركت در ادامه‏ي عمليات كربلاي ده آماده شديم. در آن شب تاريك، چهره‏ي خداجويان جلوه‏ي ديگر داشت. همه با هم وداع مي‏كردند؛ آنهايي كه تا ساعتي ديگر گلوله‏هاي آتشين خود را بر قلب دشمن از خدا بي‏خبر مي‏زدند. توپ و خمپاره‏هاي دشمن به طور مداوم روشن بود. در بين راه متوجه شديم يكي از برادران جراحتي سطحي برداشته و باقي برادران بحمدالله با وجود چنين آتش سنگيني به راه خود ادامه داده‏اند. به لطف ايزد منان همگي سالم به خط مقدم رسيديم. پايگاه مهمي بود به نام «فشن» مسلط بر شهر «ماووت» كه يكي از دژهاي مستحكم دشمن بعثي در منطقه بود. تا صبح به همراه عده‏اي ديگر از برادران رزمنده از گردان «عاشورا» براي تصرف اين پايگاه و اطراف آن جنگيديم. از روي جنازه‏هاي مزدوران بعثي عبور كرده و به مقابله‏ي با دشمن پرداختيم. درگيري شديد بود؛ اما دشمن كاملا از تسلط بر اين پايگاه مأيوس شد نبض منطقه - كه ارتفاع بلندي بود - به دست نيروهاي اسلام فتح شد.
در اثناي درگيري وقتي كه هوا روشن مي‏شد، بعضي از برادران را ديديم كه تيمم كرده و نشسته مشغول نماز صبح شدند. انسان در آن لحظات به خوبي مي‏توانست با مشاهده درگيري شديد و در كنار آن اقامه‏ي نمازها صحنه‏هاي روز عاشورا در كربلاي حسيني را براي خود مجسم كند كه در زير چكاچك شمشيرها و با وجود جنگ سخت، اباعبدالله الحسين عليه‏السلام به اقامه‏ي نماز پرداختند.
بعد از نماز صبح متوجه برادر كارآمد شدم. او نگاهي به من انداخت و لبخندي از شادي زد و به تيراندازي خود ادامه داد. ناگهان بعد از چند دقيقه صداي آشناي «الله‏اكبر» را شنيدم. متوجه شدم تير دشمن به قسمت راست سر ايشان اصابت كرده و به شدت مجروح شده است. دائما ذكر خدا و آيه‏ي استرجاع بر لب جاري مي‏كرد. پس از باندپيچي و كمكهاي اوليه، ايشان را به پشت خط فرستاديم. وقتي از پشت سر، ايشان را نظاره مي‏كرديم حسرت مي‏خورديم و آرزو مي‏كرديم خداوند او را سالم نگهدارد؛ چرا كه اين روحاني مبارز واقعا از افراد قليلي بود كه زبان گويا و برنده‏ي ايشان در خط امام امت و حفظ انقلاب بود و هميشه يار و همدم برادران بسيجي بود. چند ماهي از شهادت برادر بزرگوارش «يونس كارآمد» و برادر همسر گرامي‏اش نمي‏گذشت. آن روز تا صبح جمعه 4 / 2 / 66 در پايگاه فشن به مقابله پرداختيم و دشمن زبون را از اين ارتفاع مهم دور كرديم و به اهداف از پيش تعيين شده رسيديم. بعد از تعويض نيرو، براي حفظ خطوط آزاد شده، گروهان ما به يكي از ارتفاعات مهم منظقه كه مسلط بر شهر ماووت بود، انتقال پيدا كرد.
ولي افسوس كه مأموريت گردان ما تا اين جا خاتمه پيدا كرده بود و كم‏كم مي‏بايست مواضع خود را با گردانهاي ديگر، تعويض مي‏كرديم.
هر روز به زير ارتفاعات شهر ماووت نگاه مي‏كرديم و منتظر رسيدن دستور حمله بوديم و آرزو مي‏كرديم هر چه زودتر عمليات بعدي ما آغاز گردد تا در فتح شهر، شركت داشته باشيم؛ ولي متأسفانه مأموريت گردان به پايان رسيد و بالأخره در صبح روز 8 / 2 / 66 با تعويض نيرو، منطقه را با يك دنيا حسرت ترك گفتيم تا اين كه شهر ماووت در عمليات نصر چهار به دست پرتوان رزمندگان سلحشور اسلام فتح گرديد.
بعد از مراجعت به شهرستان متوجه شدم روستا در غم فرورفته است و به من اطلاع داده شد برادر روحاني حجةالاسلام شيخ حسن كارآمد در يكي از بيمارستانها به لقاي دوست شتافته و شربت شيرين شهادت را نوشيده است، او را تشييع جنازه كرده و همه فرياد برآورديم: «يونس جان! برات مهمان رسيده». و او را در جوار ديگر شهدا و در كنار برادر شهيدش يونس كارآمد به خاك سپرديم. 
(روزنامه‏ي جمهوري اسلامي، 2 / 12 / 1366، ص 7.)
راوي: عبدالرحمان باقرزاده

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:30:47.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

مى‏خواهم مثل مولايم لب تشنه باشم

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شهيد محمدرضا امراللهى: مى‏خواهم بنويسم؛ ولى ديگر قلم توان نوشتن را ندارد و مركبم ديگر آن رنگ ديروز را به خود نمى‏گيرد و دستم ديگر قدرت نوشتن اين مطالب را ندارد. مى‏نويسم براى كسانى كه رنگ و بوى جهاد را به خود نگرفته‏اند و اين محفل چند ساله‏ى ما، آنها را سرشكسته كرد. مى‏نويسم تا بدانند دانشگاه مردان خدا، حال و هواى ديگرى داشت و جويندگانش در جستجوى حق تعالى بودند. نمى‏نويسم تا كسى بر ما رحم كند بلكه از فراق دورى هم‏قفسان و مظلوميت محفل ياران مى‏نويسم.

شهيد محمدرضا امراللهى:

مى‏خواهم بنويسم؛ ولى ديگر قلم توان نوشتن را ندارد و مركبم ديگر آن رنگ ديروز را به خود نمى‏گيرد و دستم ديگر قدرت نوشتن اين مطالب را ندارد. مى‏نويسم براى كسانى كه رنگ و بوى جهاد را به خود نگرفته‏اند و اين محفل چند ساله‏ى ما، آنها را سرشكسته كرد. مى‏نويسم تا بدانند دانشگاه مردان خدا، حال و هواى ديگرى داشت و جويندگانش در جستجوى حق تعالى بودند. نمى‏نويسم تا كسى بر ما رحم كند بلكه از فراق دورى هم‏قفسان و مظلوميت محفل ياران مى‏نويسم.

نمى‏دانم زندگى باصفا و پر از معنويت شهيد «محمدرضا امراللهى» را در جبهه چگونه شروع كنم. از طلوع آفتاب، يا از غروب آن بگويم. از مناجات قبل از اذان صبحش شروع كنم يا از خواندن سوره‏ى واقعه قبل از خواب و بى‏تكبرى و بى‏ريايى‏اش. از نيمه‏هاى شب براى شستن ظروف و لباس‏هاى بچه‏ها بگويم يا از سكوت اختيار كردن و تبسم‏هاى پر از معنايش، از نماز جماعت‏هاى پر از معنويتش بگويم يا از دعاهاى پربركت سر سفره. از شيون‏هاى شب چهارشنبه‏اش در دعاى توسل بگويم يا از مناجات‏هاى شب جمعه‏اش. از نمازهاى شبش بگويم يا از سجده‏هاى طولانى و قنوت‏هاى عارفانه‏اش. از شوق شب حمله‏اش بگويم يا از گريه‏هاى قبل از شهادتش. از بى‏تابيهاى قبل از عملياتش بگويم يا از حماسه‏ها و ايثار و از خودگذشتگى‏هايش.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

تو با مسؤوليتى كه داشتى فقط مى‏خواستى راحتى بچه‏ها را فراهم كنى. با كارهاى مداوم خود از مسؤوليت خود در مقابل خدا خوف و ترس داشتى. وقتى بالاى سرت آمدم و مى‏خواستم سرت را در بغل بگيرم، گفتى سرم را روى خاك بگذار تا آرزوى چندين ساله‏ام برآورده شود. وقتى مى‏خواستم گلوى تشنه‏ات را سيراب كنم، گفتى: «مى‏خواهم مثل مولايم حسين عليه‏السلام لب تشنه باشم». وقتى در آخرين لحظات نگاهت مى‏كردم، خود را رو به قبله كرده بودى و در حال سلام دادن به مولايت بودى. در نهايت هنگامى بالاى سرت رسيدم كه كينه‏ى هميشگى منافقين كوردل تبديل به تيرى شده بود و به پيشانى‏ات نشسته و تو را آرام بر زمين افكنده بود. پيشانى‏اى كه سجده‏گاه بود براى راز و نياز و شكرگزارى از او. پيشانى‏اى كه عارفان هفتاد ساله آرزوى بوسيدنش را داشتند.

منافقين از خدا بى‏خبر بزدل از ايمان سرشار تو واهمه داشتند و از استقامت بى‏نظير و از بيعت خالصانه‏ى تو با امامت بيمناك بودند. تو را مظلومانه به شهادت رساندند و در گلزارى كه آرزوى ديرينه‏ات بود، كنار ديگر شهداى هميشه زنده‏ى بهشت زهرا آرام گرفتى. اگر منافقين كوردل جسم پاكت را از نظرها پنهان كردند ولى بايد بدانند كه نمى‏توانند روح سرشار از ايمان و راه هميشه زنده‏ات را در قلبهايمان پنهان كنند.

(روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 8 / 9 / 67، ص 8)

راوى: سيد محمد متوليان

 

به ياد سالار شهيدان در آخرين لحظات زندگى

بیاد شهيد حاج رحيم ايمانى

حضور فعال او در صحنه‏هاى مختلف - كه تا پيروزى انقلاب ادامه داشت - بعدها در جريان جنگ تحميلى صورتى ديگر يافت. «حاج رحيم» در تمام دوره‏ى حيات خويش آرزوى شركت در مناطق عملياتى داشت؛ اما به دليل مشكلاتى كه در زندگى داشت، نمى‏توانست حضورى مستمر در جبهه‏ها داشته باشد...

عاقبت از طرف جهاد سازندگى به عنوان راننده‏ى كاميون به منطقه رفت و حدود سه ماه را به خدمت مشغول شد. در همين زمان بود كه در منطقه‏ى عملياتى «جزاير مجنون» به مسموميت شيميايى دچار گرديد و دير زمانى را به معالجه مشغول شد. آزمايش‏هاى متعدد، اثبات كرد كه حاجى با گاز خردل به شدت مسموم شده است و بايد پيوسته استراحت داشته باشد... تقدير چنين بود كه پس از مدت زمانى طويل و تحمل رنج بيمارى، او به شرف عظيم شهادت نايل گردد.

(كاجهاى آسمانى، سيد مهدى حسينى، فروردين 76، ص 14)

... زمانى كه در بستر بيمارى افتاده بود، به وضوح معلوم بود كه چون شمع در حال آب شدن است. گهگاهى نيز زمزمه‏اى آتشين بر لب داشت كه حكايت از رنج بيمارى‏اش مى‏كرد... لحظاتى قبل از شهادتش، يك بار نجواى او را شنيدم كه زير لب زمزمه مى‏كرد: «يا حسين! يا حسين!». (همان، ص 15)

راوى: داوود كدپورى

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:24:10.

 

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

قرائت آخرين زيارت عاشورا

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سردار شهيد «على اثناعشرى» روحيات بسيار معنوى داشت و بسيار خوش‏اخلاق و شوخ طبع بود به طورى كه دوستان، مجذوب ايشان بودند. از خصوصيات ديگر على آقا اين بود كه در اكثر مجالس عزادارى ابى عبدالله عليه‏السلام شركت مى‏كرد و صفاى خاصى هم در اين مجالس داشت.

سردار شهيد «على اثناعشرى» روحيات بسيار معنوى داشت و بسيار خوش‏اخلاق و شوخ طبع بود به طورى كه دوستان، مجذوب ايشان بودند.

از خصوصيات ديگر على آقا اين بود كه در اكثر مجالس عزادارى ابى عبدالله عليه‏السلام شركت مى‏كرد و صفاى خاصى هم در اين مجالس داشت. آخرين روزهاى عمر ايشان بود كه به همراه برادران جهت خواندن زيارت عاشورا به منزل ايشان رفتيم، براى ما قابل تصور نبود؛ چون آن هيكل شجاع و تنومند ايشان به قدرى نحيف و لاغر شده بود كه شايد وزن ايشان به سى كيلو رسيده بود، با اين حال وقتى ايشان فهميدند كه ما قصد داريم زيارت عاشورا بخوانيم، خواست بلند شود كه ما گفتيم: «نه! شما حالتان بد است اگر بخوابيد بهتر است»؛ ولى ايشان قبول نكرد و گفت: «مرا رو به حرم ابى عبدالله عليه‏السلام بنشانيد. حالا كه داريم زيارت عاشورا را مى‏خوانيم، من دوست دارم رو به ابى عبدالله عليه‏السلام بنشينم و عزادارى كنم». و آن زيارت، آخرين زيارت و عزادارى بود كه ما در خدمتشان بوديم، خوشا به سعادتش...

راوى: پورجمشيد

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سردار ايثارگر

سال 1364 در «كوه قلقله» مستقر بوديم كه به سردار شهيد «عمويى» خبر دادند كه خانواده‏ى ايشان از قائم‏شهر تماس گرفته و گفته حال دخترشان خوب نيست، ايشان خودشان را به قائم‏شهر برسانند؛ اما سردار عمويى هيچ توجهى نكرد تا اين كه چند بار ديگر نيز تماس گرفتند؛ لذا ايشان با اصرار رفقا راهى قائم‏شهر شد.

دو - سه روزى از رفتن شهيد عمويى نگذشته بود كه دوباره ايشان را در منطقه ديدم. خدمت ايشان رسيدم و گفتم: «شما چرا آمديد؟ مگر فرزندتان مريض نبود؟».

شهيد عمويى مثل اين كه هيچ مصيبتى نديده باشد گفت: «چرا، اتفاقا بيمارى شديدى هم داشت و بر اثر همين بيمارى به رحمت خدا رفت». من كه خيلى از شنيدن اين خبر ناراحت شده بودم، دوباره گفتم: «فرزندتان از دنيا رفته و دوباره به جبهه آمديد؛ چرا در شهر نمانديد تا چند روز بگذرد؟».

ايشان در جواب گفت: «خب فرزندم مريض بود و پيش خدا رفت، حالا چه علتى دارد كه من از بچه‏ها دور باشم. من مسؤول اين بچه‏هاى رزمنده هستم و بايد در كنار آنها باشم و از آنها مواظبت كنم».

واقعا سردار شهيد موسى عمويى، سردار ايثارگر و باگذشتى بود كه به خاطر رزمندگان، از خود و خانواده‏اش مى‏گذشت.

راوى: محمد قلى‏زاده

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:25:17.

 

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

درخواست اذان هنگام شهادت

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

درخواست اذان هنگام شهادت بیاد شهيد على رفيعا به همراه گروهى از نيروهاى زبده، راهى منطقه شديم.

درخواست اذان هنگام شهادت

بیاد شهيد على رفيعا

به همراه گروهى از نيروهاى زبده، راهى منطقه شديم. اگرچه زياد به منطقه توجيه نبوديم؛ اما مصمم بوديم راه را براى ديگران هموار سازيم. در بين راه، رگبار نفربر عراقى، ما را زمينگير كرد. تيربار، آن چنان آتش مى‏ريخت كه امكان تحرك براى نيروهاى ما نبود. نوجوان دليرى را ديدم كه از لابه‏لاى بوته‏زار، خود را به سوى دشمن مى‏كشاند. خار و خس، تمام جسم او را مجروح ساخته بود؛ اما همچنان سينه‏خيز خود را به سوى تيربار دشمن مى‏كشاند. نزديكتر و نزديكتر شد تا چند قدمى نفربر رسيد. ضامن نارنجك را با دندان‏هايش كشيد و در يك چشم برهم زدن، نيم‏خيز شد و نارنجك را به سوى دشمن پرتاب كرد! آتش خصم، خاموش شد و راه را ادامه داديم. به يك انبار مهمات رسيديم. واقعا براى ما غنيمت بود؛ چرا كه در ميان گروه ما، تنها چند نفر مهمات داشتند. مشغول پر كردن خشابها بوديم كه ناگهان غرش گلوله‏ى خمپاره‏اى گوش‏ها را كر ساخت.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

در نزديكى ما برادر «على رفيعا» فرياد كشيد و به زمين افتاد. تركش به قلب او اصابت كرده بود. يكى از بچه‏ها بالاى سرش دويد: «على جان! چه شده؟»، با صداى لرزان چيزى گفت. سرش را روى زانوهايش گذاشت. درخواستى را تكرار مى‏كرد. گوش خود را نزديك دهانش آورد: «على جان! بلندتر بگو! چى؟».

سرش را روى زمين گذاشت. روى يك بلندى رفت. شروع به اذان گفتن كرد. على در آن لحظه‏ى آخر خواسته بود كه برايش اذان بگويند و چه نغمه‏اى دلنشين‏تر از آوازى كه در آن اذعان و اظهار به يگانگى معبود باشد و چه شعفى از آن والاتر كه نام دلدارانى چون محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه‏السلام - كه تمام عمر، دلدادگان، بر آنها عشق ورزيده‏اند - در آن لحظه‏ى ديدار و وصال، گوش جان را بنوازد.

چون حلقه‏اى گرد او مى‏گرديديم و ناظر لحظه‏هاى آخر بوديم. چهره‏اش برافروخته بود. لبانش تكان مى‏خورد و آخرين كلامش عشق ورزيدن به محمد و على عليهماالسلام بود.

به اين فكر فرو رفتم؛ آخرين خواسته‏ى يك دلداده مهرورزى است و عشق‏ورزى: «اللهم اجعل محياى محيا محمد و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد».

(خاطره‏ى خوبان، سيد محسن دوازده امامى، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 77)

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:27:05.

 

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

زيباترين رفتن پنج ، شش روزي قبل از شهادتش بود كه برايم نامه فرستاد . نوشته بود : ‹‹ سعي كن خودت را به خدا نزديك كني ؛ تا به حال امتحان كرده اي؟ وقتي به او نزديك شوي تمام غم ها را فراموش مي كني و همه غصه ها از ياد مي رود . زيباترين رفتن

پنج ، شش روزي قبل از شهادتش بود كه برايم نامه فرستاد .
نوشته بود : ‹‹ سعي كن خودت را به خدا نزديك كني ؛ تا به حال امتحان كرده اي؟ 
وقتي به او نزديك شوي تمام غم ها را فراموش مي كني و همه غصه ها از ياد مي رود .
سعي كن به او نزديك شوي . از رفتن من هم ناراحت نباش . بر فرض كه الان نروم و زنده بمانم ؛
فوقش ده يا بيست سال ديگر بايد رفت . پس چه بهتر كه رفتن را همين حالا خودم انتخاب كنم كه زيباترين رفتن ها مرگ سرخ است . ››
كلمه به كلمه نامه اش با نامه هاي قبلي فرق داشت . با خواندن نامه به يقين رسيدم كه به زودي از كنارم پر مي كشد .

 

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:29:58.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

منتظر

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

منتظر بندهاي پوتينش را كه يك هوا گشادتر از پايش بود ، با حوصله بست . منتظر

بندهاي پوتينش را كه يك هوا گشادتر از پايش بود ، با حوصله بست .
مهدي را روي دستش نشاند و همين طور كه از پله ها مي رفتيم گفت : ‹‹بابايي ! تو روز به روز داري تپل تر مي شي .
فكر نمي كني مادرت چطور مي خواد بزرگت كنه ؟ ››
بعد مهدي را محكم بوسيد .
چند دقيقه اي مي شد كه رفته بود . ولي هنوز ماشين راه نيفتاده بود . دويدم طرف در كه صداي ماشين سرجا ميخكوبم كرد .
نمي خواستم باور كنم . بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم : اون قدر نماز مي خونم و دعا مي كنم تا دوباره برگردي .

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:34:20.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:23 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شهادت بی وضو ؟ پنج روز مانده بود به آخر اسفند - سال 65- يك شب چند نفر داوطلب خواستند كه ببرند خط مقدم؛ براى آوردن جنازه شهدايى كه جلو بودند. من هم در بين داوطلبين بودم. به رفيقم 'محمد بكتاش' كه پسر بسيار مؤدب و باصفايى بود گفتم: چرا داوطلب نشدى. گفت: بگذار تو را انتخاب كنند. آن شب چيزى از حرف او دستگيرم نشد. اتفاقا رفتيم و كار انجام نشد و افتاد به فردا شب. شهادت بی وضو ؟

پنج روز مانده بود به آخر اسفند - سال 65- يك شب چند نفر داوطلب خواستند كه ببرند خط مقدم؛ براى آوردن جنازه شهدايى كه جلو بودند.
من هم در بين داوطلبين بودم. به رفيقم 'محمد بكتاش' كه پسر بسيار مؤدب و باصفايى بود 
گفتم: چرا داوطلب نشدى. گفت: بگذار تو را انتخاب كنند. آن شب چيزى از حرف او دستگيرم نشد. اتفاقا رفتيم و كار انجام نشد و افتاد به فردا شب.
دوباره داوطلب خواستند. من بلند شدم. موقعى كه خواستيم حركت كنيم ديدم 'محمد' دارد وضو مى گيرد. به او گفتم: نمى آيى؟ 
گفت: بدون وضو!؟
تازه به خودم آمدم و گفتم اى دل غافل ما را ببين به كى مى گوييم نمى آيى؟ 
حركت كرديم. در بين راه ساكت و آرام بود. در خط ما اولين گروه بوديم. به محل مورد نظر كه رسيديم يكى از شهدا را سريع برداشتيم و آمديم عقب.
جنازه سنگين بود و زمين هم ليز. در همين موقع سه تا خمپاره شصت به فاصله اى كوتاه در اطراف ما منفجر شد. 
خوابيديم. وقتى انفجار تمام شد، 'محمد' را صدا كردم كه شهيد را برداريم و راه بيفتيم.
ديدم خوابيده و خون از سرش جارى است.
ديگر خيلى دير بود براى مداواى او. بعد از چند لحظه به شهادت رسيد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:31:52.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:23 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

يك ربع به شهادت

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

يك ربع به شهادت با بيست نفر از دوستان جيرفتي در بستان همكار بودم . هر جا كه مي رفتيم ، با هم بوديم . بين ما دوستي و صميميت زيادي پديد آمده بود . يك ربع به شهادت
 

با بيست نفر از دوستان جيرفتي در بستان همكار بودم .
هر جا كه مي رفتيم ، با هم بوديم . بين ما دوستي و صميميت زيادي پديد آمده بود . 
يك روز كه از رقابيه به استراحتگاه برگشته بودم تا نماز بخوانم ، فرمانده آمد داخل اتاق و گفت :
‹‹ آقاي بلوچ اكبري ! جانمازت را جمع كن ، اول برو گروهان ارتش ؛ بلدوزري گرفته ام ؛ بارش كن بياور ، بعد برگرد نماز بخوان ››
گفتم: ‹‹ نمازم را مي خوانم، بعد مي روم ››
اما فرمانده اصرار كرد و گفت : ‹‹ اول برو جايي كه گفتم، بعد برگرد نماز بخوان ››
ديدم اصرار فايده اي ندارد ؛ همين طور جانماز را پهن شده گذاشتم و رفتم .
فاصله تا گروهان ارتش حدود 5/1 كيلومتر بود .
به گروهان كه رسيدم ، هواپيماهاي عراقي شروع به بمباران كردند . 
من سريع رفتم داخل سنگر ارتش . يك ربع بعد كه اوضاع آرام شد ، ديدم بستان در هاله اي از دود غليظ و سياه گم شده است .

وقتي برگشتم ، ديدم تعدادي از دوستان شهيد شده اند . بچه هايي كه داشتند براي دوستانشان گريه مي كردند ، با ديدن من به طرفم آمدند و با تعجب پرسيدند : ‹‹تو زنده اي، شهيد نشدي ؟! ››
گفتم : ‹‹ شهادت لياقت مي خواهد ، من حالا حالاها كنار شما هستم . ››

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس


با بچه ها رفتيم داخل اتاقي كه جانماز پهن بود . ديديم يك بمب خوشه اي درست در نقطه اي كه من مي خواستم نماز بخوانم ، فرود آمده و جانمازم را كاملاً سوزانده و از بين برده است .
بچه ها گفتند : ‹‹ شانس آوردي! اگر فرمانده اصرار نكرده بود ، تو حالا اينجا نبودي ، توي آسمان ها بودي!››
حرف آنها واقعيت داشت . اصرار فرمانده براي رفتن من خواست خدا بود . اگر خداوند مقدر نكرده بود ، من با جانمازم مي سوختم، اما تقدير الهي چيز ديگري بود .

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:35:11.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:23 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها