0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

نماز از نگاه شهدا

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

1- شهيد آخوند رجبي علي: - و بدانيد، نماز خوب انسان را از فحشاء و منكر دور مي‌كند، نماز را با حضور قلب اقامه كنيد...   2- شهيد احمدي، علي: شما را در بر پاداشتن نماز و احكام الهي و روزه سفارش مي‌كنم زيرا آنچه ما را موفق و پيروز مي‌دارد، اسلام است و خدا. 1- شهيد آخوند رجبي علي:

- و بدانيد، نماز خوب انسان را از فحشاء و منكر دور مي‌كند، نماز را با حضور قلب اقامه كنيد...

 

2- شهيد احمدي، علي:

شما را در بر پاداشتن نماز و احكام الهي و روزه سفارش مي‌كنم زيرا آنچه ما را موفق و پيروز مي‌دارد، اسلام است و خدا.

 

3- شهيد اعلايي، رضا:

مردم شريف ايران! براي شناختن حق و باطل ايمان لازم است و لازمه ايمان تقوي مي‌باشد به نظر من يكي از راه‌هاي به دست آوردن تقوي نماز و قران است.

 

4 – شهيد اماميان، سيد محمد جواد:‌

ما هنوز جزو هدايت نيافتگانيم به اين دليل كه تعبد ما نسبت به شيطان خيلي بيشتر است. در نمازهايمان سست، در انجام فرائض سست، اصلاً در اصل بندگي ضعيف هستيم. اگر بنده واقعي او باشيم لذتي بالاتر از آن نيست. به شما سفارش مي‌كنم كه عبد خدا باشيد نه غير.

 

5- شهيد بني سعيد، سيد محمدحسن:

هرگاه در نماز حضور قلب نداشتيد بعد از آن يك صفحه قرآن بخوانيد.

 

اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم و فرجنا بهم

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:39:02.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شهید محمد جهان‌ آرا به روایت حضرت آيت‌ الله خامنه‌ای

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

همزمان با آغاز اردوهای بازدید از مناطق عملیاتی دفاع مقدس (راهیان نور)، پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در ویژه‌نامه‌ای با عنوان «پلاك»، به مرور رهنمودهای حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره روایتگری سیره‌ی شهدا، خاطرات و روایت معظم‌له از پنج فرمانده سال‌های دفاع مقدس، بخشی از وصیت‌نامه‌ی این شهدا و خاطره‌ی كوتاهی از زبان شهید یا هم‌رزمان آن‌ها می‌پردازد. سم الله الرحمن الرحیم

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

شهید محمد جهان‌ آرا به روایت حضرت آيت‌ الله خامنه‌ای

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

همزمان با آغاز اردوهای بازدید از مناطق عملیاتی دفاع مقدس (راهیان نور)، پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در ویژه‌نامه‌ای با عنوان «پلاك»، به مرور رهنمودهای حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره روایتگری سیره‌ی شهدا، خاطرات و روایت معظم‌له از پنج فرمانده سال‌های دفاع مقدس، بخشی از وصیت‌نامه‌ی این شهدا و خاطره‌ی كوتاهی از زبان شهید یا هم‌رزمان آن‌ها می‌پردازد.  

http://farsi.khamenei.ir/image/ver2/li_star_1.gif مقاومت به روایت شهید محمد جهان‌آرا*
امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را می‌دیدیم. بچه‌ها توسط بی‌سیم شهادت‌نامه خود را می‌گفتند و یك نفر پش بی‌سیم یادداشت می‌كرد. صحنه خیلی دردناكی بود. بچه‌ها می‌خواستند شلیك كنند، گفتم: ما كه رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آن‌ها را بزنیم، بعد بمیریم. تانك‌ها همه طرف را می‌زدند و پیش می‌آمدند.

با رسیدن آن‌ها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپی‌جی داشتیم. با بلند شدن از گودال، اولین تانك را بچه‌ها زدند. دومی در حال عقب‌نشینی بود كه به دیوار یكی از منازل بندر برخورد كرد. جیپ فرماندهیِ پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. با مشاهده عقب‌نشینی تانك، بلند شدم و داد زدم: الله اكبر، الله اكبر... حمله كنید؛ كه دشمن پا به فرار گذاشته بود...
فرمانده سپاه خرمشهر

http://farsi.khamenei.ir/image/ver2/li_star_1.gif شهید محمد جهان‌آرا به روایت حضرت آيت‌الله خامنه‌ای
من مایلم این‌جا یادى از «محمد جهان‌آرا» شهید عزیز خرمشهر و شهدایى كه در خرمشهر مظلوم آن‌طور مقاومت كردند بكنم. آن‌روزها بنده در اهواز از نزدیك شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروى مسلحى نداشت؛ نه كه صدوبیست هزار نداشت بلكه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانك تعمیرى از كار افتاده را مرحوم شهید «اقارب‌پرست» - كه افسر ارتشى بسیار متعهدى بود - از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر كرد. (البته این مال بعد است. در قسمت اصلى خرمشهر كه نیرویى نبود).


پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس


محمد جهان‌آرا و دیگر جوانان ما در مقابل نیروهاى مهاجم عراقى - یك لشكر مجهز زرهى عراقى با یك تیپ نیروى مخصوص و با نود قبضه توپ كه شب و روز روى خرمشهر مى‌بارید - سى و پنج روز مقاومت كردند. همان‌طور كه روى بغداد موشك مى‌زدند، خمپاره‌ها و توپهاى سنگین در خرمشهر روى خانه‌هاى مردم مرتب مى‌باریدند.با این‌حال جوانان ما سى و پنج روز مقاومت كردند؛ اما بغداد سه روزه تسلیم شد!

ملت ایران! به این جوانان و رزمندگانتان افتخار كنید. بعد هم كه مى‌خواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه و ارتش و بسیج با نیرویى به‌ مراتب كمتر از نیروى عراقى رفتند خرمشهر را محاصره كردند و حدود پانزده هزار اسیر در یكى دو روز از عراقی ها گرفتند. جنگ تحمیلى هشت ساله‌ى ما، داستان عبرت‌آموز عجیبى است. من نمى‌دانم چرا بعضیها در ارائه‌ى مسائل افتخارآمیز دوران جنگ تحمیلى كوتاهى مى‌كنند. بیانات در خطبه‌هاى نماز جمعه‌ى تهران 1382/1/22

 

قسمتی از وصیت‌نامه فرمانده شهید:
ای امام! تا لحظه‌ای كه خون در رگ‌های ما جوانان پاك اسلام وجود دارد، لحظه‌ای نمی‌گذاریم كه خط پیامبرگونه تو كه به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف كشیده شود. ای امام! من به عنوان كسی كه شاید كربلای حسینی را در كربلای خرمشهر دیده‌ام، سخنی با تو دارم كه از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمی‌خیزد و آن، این است؛

ای امام! از روزی كه جنگ آغاز شد تا لحظه‌ای كه خرمشهر سقوط كرد، من یك‌ماه بطور مداوم كربلا را می‌دیدم. هر روز كه حمله‌ی دشمن بر برادران سخت می‌شد و فریاد آن‌ها بی‌سیم را از كار می‌انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می‌رفتم، گریه را آغاز می‌كردم و فریاد می‌زدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:37:48.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

نوزادِ مُرده ای که ذخیره شهادت می شود!

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

روایتی از مادر شهید فرشید روشن از گردان علی بن ابیطالب لشکر ۲۵ کربلا   مادر شهید روشن می گوید: وقتی که فرشید را وضع حمل می کردم پدرش اصرار کرد که ما بچه نمی خواهیم و دیگر بچه کافی است. مرا راضی کرد و به دکتر رفتیم تا آمپولی بزنم و بچه را سقط کنم؛ در همان  لحظه ناگهان احساسم نسبت به سقط کردن بچه عوض شد، ترس و اضطراب به من وارد شد

روایتی از مادر شهید فرشید روشن از گردان علی بن ابیطالب لشکر ۲۵ کربلا

 

مادر شهید روشن می گوید:

وقتی که فرشید را وضع حمل می کردم پدرش اصرار کرد که ما بچه نمی خواهیم و دیگر بچه کافی است. مرا راضی کرد و به دکتر رفتیم تا آمپولی بزنم و بچه را سقط کنم؛ در همان  لحظه ناگهان احساسم نسبت به سقط کردن بچه عوض شد، ترس و اضطراب به من وارد شد، گویی به من الهام شده بود که منصرف شوم و بچه را به دنیا بیاورم. انگار خدا امر کرد که ایشان رها نشود و بماند.

از پدرش خواستم بی خیال شود و قبول کند که فرشید را به دنیا بیاورم ولی راضی نمی شد، بالاخره با اصرارهای من، گفت: اگر مریض شدی و اگر هر طوریَت شد من برایت کاری نمی کنم. من هم قبول کردم و همانجا خدا را شکر کردم. ۷ ماه از ناحیه شکم، درد داشتم؛ دردم را می خوردم تا پدرش چیزی نفهمد.

 

فرشید یکماهه بود، مریض شد به پدرش گفتم: او را ببریم دکتر. گفت: دکتر نمی خواهد من دارم میرم شهر، آنجا برایش دارو می گیرم و می آورم. پدرش تا غروب نیامد و هر چه زمان می گذشت بچه بی حال تر می شد. بچه را در گهواره گذاشتم و رفتم گاو را بدوشم، ناگهان پدرم صدایم کرد که بیا بچه ات مُرد.

رفتم بچه را دیدم، دیدم مرده است ولی انگار بدنش جان داشت، سریع قنداقش کردم و رفتم شهر پیش دکتر. دکتر گفت: بچه را کُشتی و آوردی پیش من؟ الآن چه فایده دارد؟ سرگذشت بچه را برایش توضیح دادم. دلش سوخت، گفت: اگر مادر خوبی باشی و دعا کنی و صبر داشته باشی بچه ات زنده می شود. انگار به دکتر هم الهام شده بود که بچه زنده خواهد شد.

دارویی به من داد و نوبت به نوبت تا صبح به بچه دارو می دادم، گریه می کردم و خدا را صدا می زدم، ساعت ۵ صبح یکدفعه دیدم بچه تکانی خورد و جان گرفت. بچه دوباره زنده شده و جانی دوباره گرفته بود. بازهم خدا خواست نوزاد مُرده زنده شود، بزرگ شود و به پاس از او شهید شود.

 

وقتی که شهید شد، شب سیزدهم رجب خواب دیدم فرشید با همان لباس جبهه، همان محاسن و هیکل آمد سمت راست من ایستاد به او گفتم: پسرجان! آمدی از جبهه؟ تا آمدم برایش بلند شوم، دیدم رفت؛ همانجا مات و مبهوت ماندم. صبح که بلند شدم به خواهرم گفتم: بچه ام شهید شده است.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:30:21.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

روایتی از زندگی دشوار یک جانباز شیمیایی/ وقتی دو فرزند هم بخاطر پدر شیمیایی می‌شوند

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

جانباز است آن هم از نوع شیمیایی که بیش از 50 درصدش را بنیاد شهید تایید کرده است، با دو فرزند دلبند و همسر مهربانش که عوارض شیمیایی آنها را هم در برگرفته است، نمی‏داند به درد خودش برسد با فرزندانش؛ با یاد دوستان شهیدش و تصویر امام و آقا که کنارش گذاشته خوش است.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

جانباز است آن هم از نوع شیمیایی که بیش از 50 درصدش را بنیاد شهید تایید کرده است، با دو فرزند دلبند و همسر مهربانش که عوارض شیمیایی آنها را هم در برگرفته است، نمی‏داند به درد خودش برسد با فرزندانش؛ با یاد دوستان شهیدش و تصویر امام و آقا که کنارش گذاشته خوش است.

امان از  آیین‏نامه و قانون اگر خروجی‏اش به درمان دردهای چند لایه یاران خمینی (ره) نینجامد. به بنیاد شهید چه ربطی دارد که فرزندان یک جانباز شیمیایی که پیش از شهادت پدر عوارض جنگ را از او به ارث برده‏اند؟ اصلا می‏ خواست ازدواج نکند ...  

می‌گفت 10 سال بعد از اینکه جانباز شدم ازدواج نکردم که نکند فرزندانم به عوارض ناشی از شیمیایی شدنم مبتلا شوند اما خدا می‌خواست که به واسطه فرزندانم هم امتحان شوم.   

بنیاد شهید مصوبه‏ای دارد که جانبازان شاغل باید مشکل درمانی خود را از طریق محل کار خود حل کنند. خودش کارمند تامین اجتماعی بوده است اما حالا هزینه درمان خودش و فرزندانش بین بنیاد و شهید و اداره تامین اجتماعی سرگردان است.  

می‏ گفت وقتی به خانه‏شان رفتم، دیدم که هیچ کدام از اعضای خانواده رمقی به تن ندارند، جویای این  وضعیت شدم، گفتند که چند وقتی است کپسول اکسیژن تمام شده است، پرسیدم: مگر کپسول اضافی ندارید؟ پاسخ دادند: داریم، اما چون در "زیر زمین" است کسی را نداریم که توان آوردن و به کار اندازی آن را داشته باشد...  

می‏ گوید: ديگر حتي همان جلوي در هم كسي به ديدنمان نمی‏آید. ديگر تماشايي نيستيم. شايد هم فراموش شديم...   

روزي يك ساعت از عمرش را باید زير كپسول سپری کند، اكسيژن در خانه‏شان غنيمت است! می‏گوید: نوبتي نفس مي‌كشيم، زير كپسول!   

حالا دو پسر دارد که هر دو مبتلا به تومور مغزی شده‏اند و همسری که او هم تحفه‏ای از عوارض شیمیایی همسرش دارد، همسری که دبیر دبیرستان بود اما مجبور شد تا خود را بازخرید کند و عرصه معلمی را با پرستاری از شوهر و فرزندانش عوض نماید.  

با هر سرفه‏ای که می‏‏ کند، یکی از تاول‏های بدنش سر باز می‏ کند و  خس خس  سینه با سوزش  بدنش توامان آتش به جانش می‏ نشاند.  

یعقوب دیلم همان رزمنده نوجوان  که تمام هستی‏اش را در آستانه دلش قربانی کرد امروز قربانی برخی قوانین شده است.  

شرح فداکاری‏ های او 

شرح فداکاری‏ های او در دوران دفاع مقدس در کتابی با عنوان "زود پرستو شو بیا" به قلم: غلامعلی نسائی که بتازگی در اولین همایش انتخاب کتاب سال، توسط اراده کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان گلستان، به عنوان کتاب برتر شناخته شده است، به رشته تحریر درآمده است. کتابی که در آن چهارده خاطره از جانبازان شیمیایی بیان شده است که هر یک امروز با مشکلات فراوانی گرفتارند.   

در بخشی از این کتاب خاطرات این جانباز مظلوم شیمیایی تحت عنوان " هیچ کس مرا نبوسید؛ حتی دوستانم."  آمده که در ادامه می آید:  

فرمانده روي تل خاكي رفت و شروع كرد: مي‌خوام يك خبر بدي به شما بدم. دل‌ها همه ريخت. همه ساكت بودند. كسي جم نمي‌خورد. نمي‌دانم چگونه اين خبرو بدم. شما آمديد و دلتان را براي خدا روانه بهشت كرديد. تا همين‌جا هم كه آمديد اجرتان را بردين. كار خودتان را كرديد. تا اطلاع بعدي عمليات لغو شده و چند روز ديگه ان‌شاء الله... خيلي مختصر و كوتاه حرف زد و پايين آمد.   

بچه‌ها ناراحت و دلگير بودند. صف‌ها به هم خورد. حوصله‌ها ناگهان سر رفت. هركه پيش خودش نق مي‌زد. آخه اگه بنا بود بخوريم، بخوابيم... چند وقته داريم مال بيت‌المال مي‌خوريم. همين‌طوري بي‌هدف. اين كه نشد. بعضي‌ها هم راضي بودن به رضاي خدا. البته فقط حوصله‌ها سر رفته بود، همين.

مثل اين‌كه توي يك صف منتظر گرفتن چيزي باشي، بعد يك مرتبه بگن آقا تمام شد، بريد. حال همه گرفته شد. بد جوري بچه‌ها ناراحت شدن. دمغ و خسته و نااميد، رفتند داخل سنگر‌ها. بعضي‌ها هم رفتند بالاي كوه، لب چشمه. من رفتم داخل سنگر. سيد صادق هم آمد. كتري را گذاشتم تا چاي بخوريم. حمايلم را باز كردم و توي سنگر دراز كشيدم. صادق هم دراز كشيد. نه من نه صادق، يك كلمه حرف نمي‌زديم.

چند دقيقه همين‌طور گذشت. هنوز كتري جوش نيامده بود. ناگهان احساس كردم صدايي از دور دست به گوشم خورد. از جا پريدم و دست صادق را گرفتم. به سرعت صادق را هم كشيدم از سنگر بيرون. صادق گفت: چه شده؟ ديوانه شدي؟ گفتم دلم يه هوايي داره. يه صدايي تو گوشم پيچيد. جلوي سنگر ايستادم. صادق هم كنارم.

گفت: ديوانه كله خراب، بريم بابا. بريم چايي. سرم درد مي‌كنه. خسته‌ام يعقوب. بچه‌ها خيلي آرام بيرون قدم مي‌زدند. بعضي‌ها هم دور هم نشسته بودن و حرف مي‌زدند. به آسمان نگاه كردم. ابرهاي سفيد، تكه تكه در آسمان معلق بودند. تمام آسمان را ورانداز كردم. هيچ چيزي پيدا نبود. صادق گفت: دنبال چي مي‌گردي؟ گفتم: راستش توي سنگر كه دراز كشيده بودم، حس كردم صداي هواپيما و انفجار اومد.

سيد گفت: خواب ديدي خير است ان‌شاءالله. ولي ناگهان باز همان صدا و باز همان انفجار در گوشم پيچيد: سيد! ديدي زدن؟ شنيدي؟ صداي هواپيما. صادق گفت: ول كن بابا. دستم را گرفت و كشيد داخل سنگر. من هنوز چشم‌هايم آسمان را رصد مي‌كرد. يك پايم داخل سنگر بود و يكي بيرون و سرم هنوز به آسمان كه خودم را بيرون سنگر ول كردم.

گفتم: بيا اومدن. بچه‌ها همه حيران و ويران به آسمان نگاه مي‌كردن: نه، خودي نيست. سيد رفت روي تل خاكي و شروع به داد و فرياد: بچه‌ها بريد سنگر بگيريد. عراقيا اومدن. عراقيا اومدن. طوري داد مي‌زد كه تا يك كيلو مترهم صداش مي‌رفت. 

  پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس  

بي‌هدف مي‌دويديم  

همه هراسان و بي‌هدف در گوشه و حاشيه كوه مي‌دويدن. معلوم نبود چرا داخل سنگر نرفتن. فرمانده و معاونين نمي‌دانم كجا رفته بودند. شايد هم داخل سنگر بودند و شايد هم رفته بودند شناسائي يا ستاد يا قرارگاه. همهمه‌اي شده بود. هواپيما‌هاي عراقي غول پيكر ناگهان مثل كركس در آسمان نمايان شدند.

صادق هم مثل شيپورچي مي‌دويد بچه‌ها را به سنگر‌ها هدايت مي‌كرد. تا رفتيم به خود بيايم، هواپيما‌ها رسيدند. يكي، دو تا، سه تا، چهار تا، دو طرف ما كوه بود و ما توي گردنه‌اي كه به صورت يك پيچ بزرگ به نظر مي‌آمد، بي‌هدف مي‌دويديم. بعضي‌ها به طرف بالاي كوه مي‌دويدند. من به طرف سنگر رفتم.    

هنوز به سنگر نرسيده بودم كه صداي مهيبي از پشت سرم بلند شد. همين‌طور كه مي‌خواستم خيز برم، دو متري سنگر، ناگهان پشتم سوخت. ميان انبوهي از دود و غبار، قرار گرفتم. محكم چسبيدم به زمين. احساس كردم پرس شدم. پشتم مي‌سوخت. فرياد كشيدم: سوختم. يا علي(ع)! يا زهرا(ع)! همين‌طور مرتب فرياد مي‌كشيدم. راكت دوم، سوم؛ هواپيما‌ها همين‌طور مي‌زدن.

آسمان غبار گرفته بود. هيچ جا ديده نمي‌شد. جز ناله هيچي نبود. از بالاي كوه تا كوه مجاور را بمباران كردن و فرار كردند. حدود سيصد نفر نيرو مستقر بود. همين‌طور داد و فرياد مي‌كردم. از هر گوشه صدايي بلند بود. يكي ناله مي‌كرد. يكي داد مي‌زد. يكي «الله اكبر» مي‌گفت و يكي «يا زهرا». كل منطقه را دود و گرد و غبار گرفته بود. اصلا صادق را فراموش كردم. شايد هم مشكل خودم باعث شده بود فراموشش كنم. 

صادق داد زد: شيميايي   همين‌طور كه روي زمين مي‌غلطيدم، داد مي‌زدم. يكي پشت سرم، صدام زد. يعقوب! يعقوب چي شده؟ نگاش كردم. سيد صادق بود. گفتم: پشتم. پشتم. بادست اشاره كردم به كتفم. ديدم داره مي‌خنده. گفتم: ديوانه! من دارم مي‌سوزم، تو مي‌خندي؟ گفت: تركش كجا بود؟ پوسته راكته. دلم هري ريخت؛ پوسته راكت شيميايي!

دو ـ سه متر دورتر گلوله‌اي افتاده بود كه از ميانش دود غليظي بالا مي‌رفت؛ لوله مي‌شد و توي هوا پخش مي‌شد. صادق داد زد: شيميايي زدن. بچه‌ها ماسك. ماسكاتونو بزنيد!  

پوسته را كه پشتم چسبيده بود، كند و كمي آرام شدم. ديگه ترسم ريخت، ولي پشتم به اندازه يك بشقاب كاملا سوخته بود. بعضي ماسك‌هاشون را زده بودن. همراه صادق به داخل سنگر رفتم. بلافاصله آمپول آتروپين را برداشتم و فرو كردم توي كشاله رانم. صادق هم همين‌طور مي‌زد. صادق هم همراه من بيرون آمد. بچه‌ها به طرف چشمه‌اي كه بالاي كوه بود، مي‌دويدند. من هم رفتم.

كم‌كم احساس تشنگي كردم. بچه‌ها روي چشمه پرشده بودن. هنوز فضا را غبار گرفته بود و كاملا بوي سير احساس مي‌شد. ماسكم را برداشتم و چفيه‌ام را خيس كردم. غافل از اين‌كه آب هم آلوده شده، شروع كردم به آب خوردن. از جا بلند شدم. سيد صادق پيداش نبود. هر كس همين‌طوري بي‌هدف مي‌دويد و داد و فرياد مي‌كرد. چند تا تويوتا پايين كوه بچه‌ها را سوار مي‌كردند. تنم يخ بود.

باز داغ مي‌شدم و گُر مي‌گرفتم. آتش در تنم زبانه مي‌كشيد و شعله مي‌شد. شعله‌ها در آسمان اوج مي‌گرفتند. انگار آن‌جا پايان زندگي بود. دنيا پايان گرفت و در پس مه غليظي فرو رفت. به راستي پس از مرگ چه خواهد شد؟ كاش بچه‌هايي كه الان در آن پايين آرام خفته‌اند، مي‌توانستند خبري از آن جهان بدهند. در مرز زمين و آسمان معلق بودم. پس انتظار كي پايان خواهد گرفت؟ سرد و سرگردان و گريزان، به كجا بايد پناه برد؟    

هر از گاهي يك بار نفس عميقي مي‌كشيد و خون بالا مي‌آورد   از كوه كه سرازير شدم، بعضي‌ها وسط راه توي سراشيبي زانو مي‌زدند و هق مي‌زدند و بالا مي‌آوردند. هنوز من سر پا بودم. خودم را نزديك تويوتا رساندم، ولي وقتي دست بردم كه برم بالا ناگهان يادم آمد كه سيد صادق نيست. رفتم داخل سنگر. ديدم دراز كشيده و خون بالا آورده. تمام لباس‌هاش خوني بود.

گرفتمش روي دوشم و از سنگر بيرونش آوردم. تنش يخ شده بود. نه حرفي مي‌زد و نه ناله‌اي. هر از گاهي يك بار نفس عميقي مي‌كشيد و خون بالا مي‌آورد. آرام گذاشتمش عقب تويوتا. كم‌كم داشت آرام مي‌شد. برام خيلي سخت بود كه در انتظار شهادتش باشم. اما همين حسرتي بر دلم بود. راننده دستم را گرفت و از ماشين پايينم كشيد. سيد صادق آرام شده بود. نه هقي، نه دردي، نه استفراقي، نه خوني. گريه افتادم، زار زار.   

بچه‌ها شهدا را عقب تويوتا مي‌گذاشتن. ديگه سيد صداق تنها نبود. آمبولانس‌ها هم سر رسيده بودند. به طرف آمبولانس رفتم. در عقب آمبولانس را باز كردم، دو نفر امداد گر كه نمي‌دانم از كجا آمده بودن و برانكارد داشتن، از شون خواهش كردم كه سيد صادق را بذارن عقب آمبولانس. گفتن شهدا رو با تويوتا مي‌برن و شما مجروحين را با آمبولانس. سرگردان بودم. دلم نمي‌خواست قبل از صادق از منطقه برم.

كم‌كم تنم داشت داغ مي‌شد. ناگهان هق زدم. تشنگي، تنگي نفس، احساس خستگي و بي‌حسي. رفتم طرف آمبولانس. دومتري آمبولانس بودم كه حركت كرد. همين‌طور به زانو افتادم روي زمين و شروع به هق زدن كردم. بالا آوردم. ماسك را از صورتم برداشتم.

اصلا ديگه كار از كار گذشته بود. ماسك جز اين‌كه دست و پا گير باشه، كاري ديگه ازش بر نمي‌آمد. بچه‌ها را به طرف بيمارستان صحرايي مي‌بردند. تويوتا‌ها شهدا و مجروحين را به بيمارستان صحرايي مي‌بردند و بر مي‌گشتند.   

صادق كه رفت، خيالم راحت شد و همراه ديگر مصدومين شيميايي، عقب تويوتا قرار گرفتم. بيشتر بچه‌ها مثل من بودند؛ حالت تهوع، استفراغ. چند نفري هم بودند كه بينايي شان را از دست داده بودند. بالا آوردن عادي شده بود. نمي‌دانم، مگر چقدر خورده بوديم كه آن‌طور زرداب بالا مي‌آورديم؟ تويوتا به سرعت باد مي‌رفت.

هيچ‌كس ناي حرف زدن نداشت. فقط ناله مي‌كردند. جلوي بيمارستان صحرايي يك كپه بزرگ آتش روشن كرده بودند و بچه‌ها همه لخت دور آتش خودشان را گرم مي‌كردند. همين كه پياده شديم، پزشكان لباس‌هايمان را از تن ما بيرون آوردند و داخل آتش اندختند. هوا تاريك شده بود و سرما تا عمق تن نفوذ مي‌كرد. دور آتش حلقه زده بوديم.

انگار يكي اون وسط داشت زنجير پاره مي‌كرد. آتش زبانه مي‌كشيد. گر گرفته بود. بعضي‌ها دلشان مي‌خواست وسط شعله‌ها برقصند. مي‌ناليدند و پنجه به خاك مي‌كشيدند. استفراغ مي‌كردند. چهره سيد صادق را در ميان شعله‌ها مي‌ديدم كه دارد آرام آرام ذوب مي‌شود و همراه زبانه آتش در آسمان محو مي‌شد.

بچه‏ ها همه نابینا شدند ...  

كم كم هوا برايم تاريك و تاريك‌تر مي‌شد. احساس مي‌كردم نور چشم‌هايم كم‌سوتر مي‌شود. ذره‌ذره كم مي‌شد. تهوع، سرگيجه. اتوبوسي جلوي چادر صحرايي توقف كرد و بچه‌ها را به بيمارستان مي‌برد. بچه‌ها نمي‌ديدند. يك نفر كه معلوم نبود پزشك است يا امدادگر، روپوش سفيدي داشت و چو ن شبحي مثل آدم برفي توي جمع بچه‌ها بود.

مي‌گفت: دست‌هاتون رو بديد به هم. كسي محلش نداد. دوباره داد زد: برادرا دست‌هاتون رو به هم زنجير كنيد. يكي‌يكي دست بچه‌ها را به هم قفل مي‌كرد. بچه‌ها همه نابينا شده بودن. دست‌ها به هم زنجير شده بود. امدادگر نفر اول را كه داخل اتوبوس كشيد بقيه هم تكان خوردند و كشيده شدند. يكي داد زد: براي سلامتي رهبر انقلاب، صلوات. بچه‌ها با همان حال صلوات بلندي فرستادند.   

بوي گند استفراق، صداي هق زدن  

يكي يكي از اتوبوس بالا مي‌رفتند، روي پله‌هاي اتوبوس سكندري مي‌خوردند و بالا مي‌رفتند. مواظب باش! باشه رفيق. يكي‌يكي هم را مي‌كشيدند و به ته اتوبوس كه صندلي‌هاش را برداشته بودند، مي‌رفتند. يك موكت خشك كف اتوبوس پهن كرده بودند.

سوار اتوبوس شدم. بعضي‌ها ضجه مي‌زدند. بعضي‌ها ناله مي‌كردند. ببخشيد اخوي. نمي‌بينم. نمي‌دانم كجاي اتوبوس نشسته بودم. وسط بود يا جلو يا عقب. مهم هم نبود كجا هستم. همه مثل هم بوديم. اتوبوس حركت كرد. تكاني خورد. يكي كه استفراغ مي‌كرد، بچه‌ها هم شروع مي‌كردند.

كف اتوبوس ليز شده بود. بوي گند استفراق، صداي هق زدن. گاهي تو همان حال ياد راننده اتوبوس مي‌افتادم. چه دلي داشت. خوب بود كه ما نمي‌ديديم. روده‌هام داشت بيرون مي‌آمد.    

همه ناله مي‌كردند. همه داد مي‌زدن: آب، يه جرعه آب مي‌خوام. نشنيدين؟ گفتم از تشنگي دارم كباب مي‌شم. بعد همين‌طوري صداش قطع مي‌شد. نفر بغلي‌اش كه مي‌فهميد ديگه شهيد شده، براش يه صلوات مي‌فرستاد. بچه‌ها همه متوجه مي‌شدن كه يكي ديگه پريد. تا اتوبوس برسه به مقصد، ده نفر شهيد شدن.   

گاه روي سينه شهدا رو لگد مي‌كرديم  

نمي‌دانستم كجا هستيم. اتوبوس توقف كرد و در اتوبوس باز شد. بايد هم را مي‌چسبيديم و زنجير وار بيرون مي‌رفتيم. بچه مواظب فرشته‌ها باشيد. شهدا رو لگد نكنيد. توي اتوبوس آن‌قدر زردآب جمع شده بود كه وقتي لگد مي‌كرديم، ليز بود. گاه روي سينه شهدا رو لگد مي‌كرديم. از توبوس كه پايين رفتم، نسيم خيلي سردي تنم را نوازش داد. نمي‌ديدم.

همين‌طوري يكي را صدا زدم. مخاطبم را نمي‌ديدم. داد زدم تا كسي بشنود: ما كجا هستيم؟ يكي جوابم را داد. اين‌جا بيمارستان كرمانشاه هست. شهدا رو نفهميدم كجا بردن و چگونه بردن. بعد گفت: همين‌طور از سمت راست ديوار را بگيريد و بريد.

خودمان را به داخل سالن بيمارستان رسانديم. مستقيما مي‌بردن لباس ما رو عوض مي‌كردن و زير يه دوش. بوي تعفن مي‌داديم. يكي يكي ما را روي تخت مي‌خواباندند. چند دقيقه بعد يك آمپول زدند. و رفتند هنوز درد آمپول خوب نشده بود كه پرستاري ديگر. از صداي پاي پرستار متوجه‌اش مي‌شديم. باز دوباره يك آمپول ديگه. پرسيدم: خانم پرستار، آخريش بود؟ پرستار جوابم را نداد. دور شد.   

هر روز يك نفر از بچه‌ها شهيد مي‌شد  

نيم ساعتي گذشت. چند نفر ديگه آمدن. لباس‌هامون را دوباره عوض كردند. يكي‌يكي ما را از روي تخت پايين آوردند و دوباره داخل محوطه بيمارستان بردند و ما را سوار آمبولانس كردند. پرسيدم: كجا بايد بريم؟ گفتند: فرودگاه. احتمالا شما را مي‌برن تهران.

هواپيما هم انگار باري بود. چون وقتي مي‌خواستيم سوار هواپيما بشيم از روي يك شيب بالا رفتم. متوجه شدم باري هست. قبلا سوار شده بودم. ما را چه به اين‌كه هواپيماي درجه يك سوار بشيم! هواپيما صندلي نداشت. كف هواپيما هم موكت پهن بود. نفري يك پتو به ما دادند. روي زمين، يعني كف هواپيما دراز كشيديم. همين‌طوري كه دراز كشيده بوديم، پتوي هم را اشتباهي مي‌كشيديم.

نيم ساعتي گذشت كه هواپيما بلند شد. حدود ده دقيقه طول نكشيده بود كه هواپيما دوباره برگشت و نشست. متوجه شديم كه ميراژهاي عراقي ما را هدف قرار داده و هواپيما مجبور به نشستن شد. نيم ساعتي در فضاي ناهنجار هواپيما بوديم كه دوباره هواپيما با اسكورت دو ميراژ به طرف تهران حركت كرد.   

فرودگاه تهران كه پياده شديم، ما را به بيمارستان بردند. نام بيمارستان را نمي‌دانستيم. براي ما مهم هم نبود كه اصلا چه اسمي‌داشته باشد. توي بيمارستان كه بستري شديم، دوباره ما را لخت كردند و لباس‌هايمان را بردند. حمام كرديم و روي تخت دراز كشيديم.

تازه متوجه تاول‌هاي پشت دست و گردن شديم. پوست‌مان سياه شده بود. سياهي پوست را پرستار به ما گفته بود و تاول‌ها را حس مي‌كرديم. هر روز يك نفر از بچه‌ها شهيد مي‌شد و من باز ياد سيد صادق مي‌افتادم. 

 

  پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس  

هر روز كه مي‌گذشت، تعداد ما كمتر مي‌شد. اين رنج آور‌تر بود كه ما اين‌گونه مي‌مانديم. خوش به حال بچه‌هايي كه شهيد مي‌شن. من هم هر روز در انتظار پرواز بودم و لحظه شماري مي‌كردم. نابينايي از يك طرف، شهادت همرزمانم، تاول‌ها و... هيچ كس از خانواده ما از سرنوشت ما خبر نداشت. تا اين‌كه سه هفته گذشت و برادرم را كه در تهران بود، شماره‌اش را به يك نفر كه براي عيادت جانبازان مي‌آمد، دادم.   

پرستار داد زد: آهاي آقا، ولش كن! نمي‌بيني مگه آلوده است!  

دو روز بعد برادرم به بيمارستان آمد. توي راهرو بيمارستان روي يك صندلي نشسته بودم كه متوجه شدم كسي از پرستار سؤال مي‌كند اين‌جا يعقوب ديلم داريد. صداي برادارم امير بود. جا خوردم، من سياه و داغون بودم. يك لحظه به دلم زد خودم را اصلا شناسايي ندم، ولي باز دلم برايش سوخت.

داد زدم امير! برادرم به طرف من آمد. مي‌ترسيد باور كند كه من يعقوب هستم. شايد از صدا مرا شناخته باشد، ولي نمي‌خواست باور كند. چون كاملا چهره‌ام به هم ريخته، سياه و تاول زده بود. باورش نمي‌شد كه برادر كوچك نوجوانش را در اين وضع ببيند. حيرت زده و ماتم زده، بغلم گرفت: واقعا تو خودت هستي؟ گريه افتاد. من هم گريه كردم.

روزي كه با هم خداحافظي كرديم، جواني بودم با گونه‌اي سرخ و صورتي بور سفيد و شاداب، اما حالا با مردي روبه‌روست كور و سياه سوخته. سياه كه نگو، مثل لاستيك چرخ اتومبيل؛ تاول زده، چشم‌هاي پف كرده، موه‌هاي ژوليده، گل گرفته و دست‌هاي ورم كرده.

پرسيد: يعقوب واقعا تو خودت هستي؟ اگه خودت هستي، بگو اسم برادرات چيه؟ گفتم: جعفر، امير و علي اوسط. ناگهان خودم حيرت كردم. واقعا من چه بر سرم آمده كه برادرم نمي‌تواند مرا بشناسد.   

گلويم خشك شده، تشنگي دوباره سراغ من آمد. زبانم به زحمت مي‌چرخيد. بغض برادرم تركيد و بغلم كرد. اشك‌هايش شانه‌ام را خيس كرد. پرستار داد زد: آهاي آقا، ولش كن! نمي‌بيني مگه آلوده است! برادرم جا خورد: آلوده است؟ خودم هم دچار حالتي خاص شدم. يعني من تا آخر عمر...  

برادرم شروع به گريه كرد. بغض كودكانه‌ام تركيد شانه به شانه هم اشك ريختيم. پشيمان نبودم از راهي كه رفته بودم. اين شايد از غربتي بود كه دلم را گرفته بود و شايد هم از غربت دل برادرم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. فرداي آن روز، اسم ما را نوشتند براي رفتن به آلمان. تنم هنوز پر از تاول بود؛

طوري كه ديگه نمي‌توانستم از روي تخت هم پايين بيام. حتي وقتي مي‌خواستن مرا جابه‌جا كنند، نمي‌توانستند تنم را دست بزنند. مجبور بودند از طناب استفاده كنند. نمي‌دانم چرا مرا فراموش كردند و ديگر حرفي از رفتن به آلمان هم پيش نيامد. خودم شيفته رفتن نبودم، اصلا انتظار ماندن را هم نداشتم.

تازه روزي كه آمدند فرم اعزام به آلمان را پر كردند، گفتم چه سود؟ جز يك ضرري به بيت‌المال براتون، چيزي مگر هست؟! همه بچه‌ها رفتن شهيد شدن به خاطر اين‌كه من برم آلمان؟   

زير پاهام پنبه گذاشته بودن و آرام تاول‌ها را با نوك سوزن سوراخ مي‌كردند و آب آن را مي‌كشيدند. يك ماه گذشت. خانواده‌ام سروكله‌شان پيدا شد. از ديدن چهره و تاول‌ها شوكه شدند.

از برادرم پرسيدم: راستي شما جلوي بيمارستان نديدي اسم بيمارستان چيه؟ گفت: بيمارستان چمران. دو ماه طول كشيد و گفتند كه حالت بهتر شده، بايد بري خانه استراحت كني. كم‌كم هم چشم و هم زخم‌هاي تاول خوب خواهد شد و چهره‌ات مثل اول خواهد شد.   

مدتي بود چشم‌هام بسته بود. روزي كه مرخص شدم، همين كه پام را از در سالن گذاشتم بيرون، انگار نور آفتاب مي‌خواست چشم‌هامو كور كند. برگشتم عقب. همه ترسيدن. گفتن: چيه؟ گفتم: نور چشم‌هامو آزار مي‌ده. با يك تكه پارچه مشكي چشمم را بستند و از بيمارستان بيرون رفتم.    هرگونه نور تا عمق وجودم را می‏ سوزاند  

يكي از رهگذران از برادرم پرسيد: اين سوخته؟ گفت: شيميايي شده. يك خودروي پيكان از گرگان آورده بودند و من هم قرار شد با همان ماشين برگردم. با وضع چشم‌هام رفتن چندين برگ روزنامه و چسب تهيه كرده و كاملا عقب را روزنامه چسباندن و فاصله جلو و صندلي عقب را به وسيله يك پرده جدا كردند و شيشه‌هاي عقب را هم روزنامه زدند تا كاملا تاريك باشد.

هر گونه نور تا عمق وجودم را مي‌سوزاند. نمي‌دانستم چه سرنوشتي خواهم داشت؛ ماندگار هستم يا رفتني. فقط مي‌دانم آمده‌ام و روزي برده خواهم شد. حركت كرديم.   

جاده هراز، ميان كوه‌هاي بلند و كشيده. ماشين مي‌ناليد. از سرما هواي پاك كوهستاني احساس مي‌كردم كمي‌راحت‌تر نفس مي‌كشم. تك سرفه‌هايي در زوزه باد و خرناسه ماشين گم مي‌شد. نمي‌دانستم چگونه با مادرم روبه‌رو شوم؛ گريه خواهد كرد؟ حتما گريه مي‌كند. نه، براي چه؟

اين همه بچه‌هاي مردم شهيد و زخمي‌شدن، من هم مثل ديگران؛ مثل سيد صادق. ناگهان گر گرفتم. داغ شدم. چهره سيد صادق را در خيالم مجسم كردم؛ بور، زيبا. حتي آخرين نفس‌هايش را مي‌كشيد. الان چه مي‌كند؟ آيا در بهشت به يادم هست؟

زندگاني جريان داشت و من هيچ اطلاعي از آينده خود نداشتم. آيا براي هميشه نابينا خواهم ماند. بوي ده، خانه‌هاي گلي، ديوار‌هاي سنگ و گل و بوي خاك را حس مي‌كردم. بوي سفال خانه‌ها، بوي پرچين‌ها، روستا، كوچه‌هاي پر پيچ و خم و صداي آشنا، صداي فرياد پدرم كه صلوات مي‌فرستاد، مادرم سرش را داخل ماشين كرد و مرا تنگ در آغوش كشيد. 

 

  پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس  

آنها كه به تماشا آمده بودند، چند قدم عقب‌تر رفتند   دلم لرزيد. آشفته و هراسان، گنگ مانده بودم. مي‌ترسيدم نكند آلودگي را به مادرم و خانواده‌ام منتقل كنم. ولي پزشكان گفته بودند خطري همراهان مرا تهديد نمي‌كند.

به غير از خانواده‌ام، هيچ كس مرا نبوسيد؛ حتي دوستانم. مادرم دستم را گرفت. مي‌ناليد. گريه مي‌كرد. اشك مي‌ريخت. روزي پسري نوجوان كه هنوز پشت لبش سبز نشده را به جنگ فرستاد، اما حالا مردي سياه با زخم‌هاي بسيار، سرفه و.... سرماخوردي ننه جان؟ چرا اين قدر سياه شدي؟ اين زخم‌ها چيه؟ تركش خوردي؟

مادر شيميايي شدم. شيميايي، دل‌ها را مي‌لرزاند. آنها كه به تماشا آمده بودند، چند قدم عقب‌تر رفتند. بعد بهانه‌اي مي‌گرفتن و عقب مي‌رفتن و در مي‌رفتن. تو بايد استراحت كني. ان‌شاءالله بعداً مي‌آم خبرت را مي‌گيريم. رفتند، برادر بزرگم قبل از وارد شدنم، برق اتاق را خاموش كرد. چاره‌اي بايد انديشيد. تاريكي مگر مي‌شود؟ اتاق نيمه روشن بود. هوا رفته رفته تاريك مي‌شد.   

حتي يك متري من هم نمي‌آمدند   اتاق را بلافاصله دو تكه كردند و در ته اتاق، رختخوابي پهن كردند و من روي آن دراز كشيدم. با پارچه‌اي ضخيم و تيره، نيمي‌از اتاق را تاريك‌تر كردند. لامپ را عوض كردند. نيمي از لامپ را كه طرف من بود، با يك تكه مقواي كلفت پوشيدند تا نور به طرف من نتابد.

خبر دهان به دهان در روستا پيچيد: يعقوب شيميايي شده. صورتش سوخته. تنش تاول زده. از همه بدتر، مرضش واگير داره. گروه گروه مردم ده مي‌آمدند. هنوز دو ـ سه ساعتي بيشتر از آمدن من نگذشته بود كه تمام مردم روستا به طرف خانه ما هجوم آوردند. جلوي در، دور از من مي‌نشستند.

به تماشا آمده بودند. مي‌خواستن بدانند اين پديده چيست؟ هيچ كس حتي يك متري من هم نمي‌آمد، جز خانواده‌ام و تنها دوستي كه جفت من نشسته بود. بقيه واقعا مي‌ترسيدند. همان جلوي در ورودي اتاق، چند دقيقه‌اي با هراس و دلهره و ترس... وقتي از جام تكان مي‌خوردم، آنها نيز ناخودآگاه تكان مي‌خوردند.

بعضي‌ها هم استراحتم را بهانه مي‌كردند و مي‌رفتند. هيچ كس نزديكم نمي‌شد. همان جلوي در مي‌نشستن و نگاهم مي‌كردن. دو سال گذشت. خوب كه شدم دوباره به جبهه رفتم. فراموشم شده بود آن همه رنج. الان بعد از سال‌ها دوباره بازگشتن همان تاول‌ها.  همان سرفه‌ها، روزي يك ساعت زير كپسول مي‌نشينم. دو فرزندم و همسرم هرسه آلوده شدن. شيميايي..

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:33:55.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

لحظات شهادت و برزخ عشق که میعادگاه رزمندگان اسلام و ایثارگران دوران دفاع مقدس است همواره جذاب و خواندنی است. مسعود محمدی از رزمندگان و ایثارگران دوران دفاع مقدس همزمان با روز جانباز در گفت‌و‌گو با خبرنگار فارس در کرمانشاه اظهار کرد: ما از نسلی بودیم که با التماس و گریه تقاضا می‌کردیم به جبهه برویم.

لحظات شهادت و برزخ عشق که میعادگاه رزمندگان اسلام و ایثارگران دوران دفاع مقدس است همواره جذاب و خواندنی است.

مسعود محمدی از رزمندگان و ایثارگران دوران دفاع مقدس همزمان با روز جانباز در گفت‌و‌گو با خبرنگار فارس در کرمانشاه اظهار کرد: ما از نسلی بودیم که با التماس و گریه تقاضا می‌کردیم به جبهه برویم.

محمدی افزود: در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه، دشمن پاتک‌های سنگینی انجام می‌داد که در یکی از این پاتک‌ها بر اثر انفجار خمپاره بی‌هوش شدم و خون زیادی از بدنم رفت.

وی ادامه داد: بعد از این اتفاق مرا به سوسنگرد منتقل کرده بودند و دکتر بعد از معاینه اعلام کرده بود هیچ علائم حیاتی وجود ندارد.

محمدی بیان داشت: در فاصله‌ای که مرا از سوسنگرد به اهواز منتقل می‌کردند، بدون اینکه جایی را ببینم؛ یک لحظه صدای فرمانده محور، محمدرضا ابوالفتحی که بعدا به شهادت رسید را شنیدم که گفت: مسعود، اشهد خود را بخوان و بعد از آن چیزی به یاد ندارم.

وی تصریح کرد: 52 ساعت بعد، به هوش آمدم و متوجه شدم در بیمارستان شهید چمران اهواز هستم، یکی از کارکنان هلال‌احمر اهواز به من گفت: از بخار زیر نایلونی که روی تو وجود داشت، متوجه شدم نفس می‌کشی.

این جانباز دوران دفاع مقدس گفت: در این فاصله به خانواده من اطلاع می‌دهند که شهید شده‌ام، مراسم فاتحه و ختم برگزار و بنیاد شهید شهرستان اسلام‌آباد غرب در آن زمان پلاکارد شهادت مرا در درب منزل نصب می‌کند که این پلاکارد را تا چند وقت پیش نگهداشته بودم.

محمدی خاطرنشان کرد: بعد از 2 ماه بستری، از بیمارستان مرخص شدم و 42 ترکش یادگار آن دوران است که در بدنم وجود دارد.

وی گفت: شبی که اعزام می‌شدم از مادرم خداحافظی نکردم اما دعای مادرم در آخرین لحظات شهادت، مرا برگرداند.

محمدی در بخش دیگری از سخنانش تاکید کرد: شهدا برای آرمان‌های الهی جنگیدند و امروزه خون شهیدان از دست نرفته و اصول آنها حفظ شده است و مسئولان برای خدمت بیشتر و بهتر باید برنامه‌ریزی کنند و تمام تلاش خود را به‌کار گیرند.

وی در پایان بیان داشت: باید تمام ایثارگری‌های دوران دفاع مقدس را به جوانان و نسل‌های بعدی انتقال دهیم و در این راستا تلاش‌های خوبی صورت گرفته است و باید هرچه بیشتر ادامه پیدا کند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:35:12.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شهيد برونسي

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

صداي زنگ خانه بلند شد. چادرم را سر كشيدم و رفتم دم در. چشمم افتاد به دو، سه تا از بچه هاي سپاه. چند باري با عبدالحسين آمده بودند خانه. سلام كردند. گفتم:« سلام، بفرمايين، امري بود؟» گفتند: « ببخشين حاج خانم، لطفا شناسنامه آقاي برونسي رو بيارين.»

صداي زنگ خانه بلند شد. چادرم را سر كشيدم و رفتم دم در. چشمم افتاد به دو، سه تا از بچه هاي سپاه. چند باري با عبدالحسين آمده بودند خانه. سلام كردند. گفتم:« سلام، بفرمايين، امري بود؟» گفتند: « ببخشين حاج خانم، لطفا شناسنامه آقاي برونسي رو بيارين.»

درخواستشان از يك طرف بي مقدمه بود و از يك طرف، مهم. با تعجب پرسيدم:« براي چي؟»گفتند:« انشاالله قراره ايشون مشرف بشن مكه.»گفتم: «مكه؟»يكي شان گفت:« بله حاج خانم، آقاي برونسي توي اين عمليات شاهكار كردن و خيلي غنيمت گرفتن، براي همين هم از طرف شخص حضرت امام، مي خوان بفرستنشون مكه، تشويقي.»

خوشحالي ام را توي صدام ريختم و هيجان زده پرسيدم: «خودشون خبر دارن؟»گفت:« نه ما مي خوايم كارهاشون رو بكنيم كه انشاالله از تهران برن مكه.» زود رفتم تو و شناسنامه اش را آوردم.گرفتند؛ خداحافطي كردند و رفتند. دو روز بعد، شناسنامه را آوردند و گفتند:« الحمدلله همه كارها جور شد.»يكي شان بسته اي داد بهم. پرسيدم: «چيه؟» گفت:« لباس احرام آقاي برونسيه.»

قضيه ظاهراً جدي شده بود.گفتم:« ايشون كه هنوز جبهه هستن.» گفت:«وقتش بشه، خودشون ميان مشهد.» وقتي رفتند؛آمدم تو.نفسي تازه نكرده بودم. كه باز زنگ زدند. با خودم گفتم:« ديگه كيه؟!»رفتم دم در. زن همسايه بود. گفت:« زود بيا كه تلفن داري.» پرسيدم:«كيه؟» گفت:« آقاي برونسي.»

نفهميدم چطور خودم را رساندم پاي تلفن. گوشي را برداشتم. سلام كرده و نكرده، جريان را بهش گفتم. با صداي بلند خنديد گفت:« مكه كجا؟ ما كجا؟» فكر كردم دارد شوخي مي كند. كمي بعد فهميدم نه، واقعا خبر ندارد. به خنده گفتم:« شما كجاي كار هستين؟ تا حتي لباس احرام هم براتون خريدن.» گفت: « نه حاج خانم، ما مكه اي نيستيم. » بالاخره هم باور نكرد، شايد هم كرد،ولي خودش را، به قول خودش، لايق نمي دانست.

دو روز مانده به حركتش، آمد. روز بعد خداحافظي كرد و رفت تهران. از آن جا هم مشرف شد حج. قبل از رفتنش پرسيدم:« كي برمي گردين؟» گفت:« انشاالله اگر به سلامتي برسم تهران، زنگ مي زنم خونه همسايه و بهتون مي گم.» دو سه روز بعد، برادر خودش و برادر من آمدند خانه. گفتم: «خوبه وقتي آقاي برونسي برگشتن؛ براشون دست و پايي بكنيم.» 

برادرش خنديد؛ گفت:« من گوسفندش رو هم خريدم؛تازه يك گوسفند هم داداش خودتون خريده.» خودم هم از همان روز دست به كار شدم. به قول معروف؛ ديگر سنگ تمام گذاشتيم. حتي بند و بساط بستن يك طاق نصرت را هم جور كرديم. گفتيم: وقتي از تهران زنگ زد، سريع سر كوچه مي بنديمش. همه كارها روبراه شد.

يك روز رفتم پيش مادرم كه خانه اش نزديك خودمان بود. گرم صحبت بوديم. يكدفعه يكي از همسايه ها، در نزده دويدتو! نگاهش هيجان زده بود. پرسيدم:« چه خبره؟!» گفت:« بدو كه آقاي برونسي از مكه اومدن.» حيرت زده گفتم:« نه! از تعجب يكه اي خوردم.» گفت: «باور كن برگشته؛ الان تو خونه است.» نفهميدم چطور چادرم را سرم كردم. دمپايي ها را پا كرده و نكرده؛ دويدم طرف خانه.

تو كه رفتم؛ ديدم بله، با دو تا حاجي ديگر، كنار اتاق نشسته است. روي لبش لبخند بود. مادرم هم رسيد. بچه ها و كم كم برادرش و بقيه هم آمدند. با همه روبوسي و احوالپرسي كرد. خنده از لبش نمي رفت. با دلخوري بهش گفتم:« براي چي بي سر و صدا اومدين.» بقيه هم انگار تازه فهميدن چي شده. شروع كردند به اعتراض. گفت:« اصلاً ناراحت نباشيد. فردا صبح زود؛ ان شاالله مي خوام مشرف بشم حرم. وقتي برگشتم، هر كار دلتون خواست؛ بكنيد.»

دلخور تر شدم. رو كردم به برادرم. با ناراحتي گفتم:« شما چرا همينجور وايستادي؟» پرسيد:« چكار كنم آبجي؟» گفتم:« اقلاً برين يكي از گوسفندها رو بيارين سر بِبُرين.» به شوخي گفت:« من الآن اينجا خودم رو مي كشم و گوسفند رو نه. حاج آقا خيلي ضدحال زد به ما !» گفت:« شما فردا صبح طاق ببندين؛ گوسفند بكشين؛ خلاصه هر كار كه دارين؛ بكنين.»

حرصم در آمده بود. گفتم: « اين كارتون خيلي اشتباه بود؛ مردم فكر مي كنند؛ ما چون نمي خواستيم خرج بديم و از كسي پذيرايي كنيم؛ شما بي سر و صدا اومدين.» گفت: «شما ناراحت نباشين؛ انشاالله فردا صبح، همه چي درست مي شه.» صبح فردا، دم اذان آماده رفتن شد.گفت:« اصلا نمي خواد دستپاچه بشين، ما سه نفري مشرف مي شيم حرم و تا ساعت 10 نمي آييم.» از خانه رفتند بيرون.

ديگر خاطر جمع بودم؛ ساعت10 مي آيند. بچه ها هنوز از خواب بيدار نشده بودند. فكر آماده كردن صبحانه بودم؛ يكدفعه در زدند. رفتم ديدم هر سه شان بر گشتند! با تعجب گفتم:« شما كه گفتين ساعت10 مياين؟! » چيزي نگفت. آن دو نفر رفتند توي خانه. من هم خواستم بروم. صدام زد. گفت:« بيا اينجا كارت دارم.» رفتم. نگام كرد. گفت:« شما كه مي خواين طاق ببندين؛ مگر فكر كردين كه من رفتم اسم عوض كنم؟»چيزي نگفتم«خدا خواست مشرف شدم مكه و مدينه؛ نرفتم كه اسم عوض كنم؛ رفتم زيارت؛ توفيقي بوده كه نصيبم شده».

دقيق شد توي صورتم. گفت: «خوب گوش بده ببين چي مي خوام بگم؛ من يك بسيجي ام. فرض كن كه توي جبهه، چند نفري هم زير دست من بودند؛ مثل همين شهيد صداقت و شهداي ديگه. خودت رو بگذار جاي همسر اونا كه يك كسي با شرايطي كه گفتم؛ رفته مكه و برگشته حالا هم طاق بسته. شما از اونجا رد بشي؛ با خودت چي ميگي؟ اون هم تازه با چندتا بچه كوچيك؟»

باز چيزي نگفتم. پرسيد:« نمي گي شوهر ما رو كشتن، خودشون اومدن رفتن مكه؟همين رو نمي گي؟» ساكت بودم. قسمم داد جوابش را بدهم و راست هم بگوييم. سرم را انداختم پايين. كمي فكر كردم. گفتم:« شما درست مي گيد. انگار گرم شد.»

گفت:« اگر يك قطره اشك از چشم يك يتيم بريزه؛ مي دوني فرداي قيامت، خدا با من چيكار مي كنه، زن؟! طاق بستن يعني چي؟ مراسم استقبال چيه؟»

وقتي ديد قانع شدم؛ گفت:« حالا هركس مي خواد؛ بياد خونه ما؛ قدمش روي چشم. ما خيلي هم خوب ازشون پذيرايي مي كنيم.» تا سه روز مهمانها همين طور مي آمدند و مي رفتند. ما هم پذيرايي مي كرديم. بعد از سه روز، گوسفندها را هم كشتيم؛ خرج داديم و همه را دعوت كرديم. توي اين مدت، جالب تر از همه اين بود كه هركس مي آمد خانه ما؛ تازه مي فهميد حاج آقا رفته اند مدينه و مكه!

منبع:  كتاب خاكهاي نرم كوشك،( به نقل از همسر شهيد).

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:40:47.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

این نوشته ها آخرین گفتگو هایی است كه لحظاتی قبل از شهادت مهدی باكری از پشت بی سیم بین شهید احمد كاظمی و شهید مهدی باكری صورت گرفته،در شرایطی كه مهدی باكری در جزایر مجنون در محاطره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه

این نوشته ها آخرین گفتگو هایی است كه لحظاتی قبل از شهادت مهدی باكری از پشت بی سیم بین شهید احمد كاظمی و شهید مهدی باكری صورت گرفته،در شرایطی كه مهدی باكری در جزایر مجنون در محاطره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه ، به مهدی مبنی براینكه تو فرمانده هستی و برگرد به عقب او همچنان میگوید بچه هایم را رها نمیكنم برگردم .

 

به نقل از شهید احمد كاظمی:

...مهدی تماس گرفت گفت می آیی؟ 

گفتم: با سر 

گفت:زودتر 

آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده،مهدی؟



نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم. 

از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند:

هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب 

مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار كردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :

پس برو خودت برش دار بیاورش. 

نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود كه هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند. 

گفتم((تو را خدا،تو را به جان هر كس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف)) 

گفت:((پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم)) 

گفتم:این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل... 

گفت:((اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند)) 

فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:پاشو بیا ،احمد! 

صداش مثل همیشه نبود .احساس كردم زخمی شده.حتی صدای تیر های كلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس كردم.بارها تماس گرفتم.تا اینكه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمیتواند حرف بزند... 

ارتباط قطع شد.تماس گرفتم،باز هم وباز هم، ونشد...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/29 10:39:56.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

یادی از صیاد شیرازی

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

قهرمان کسی است که در جهاد اکبر ، بر نفس اماره خود غالب آمده باشد، آن طوری که آرزوی یک بار غفلت کردن و خدا را از نظر دور داشتن را در دل شیطان به گور فرستد. شهید امیر سپهبد صیاد شیرازی  

قهرمان کسی است که در جهاد اکبر ، بر نفس اماره خود غالب آمده باشد، آن طوری که آرزوی یک بار غفلت کردن و خدا را از نظر دور داشتن را در دل شیطان به گور فرستد.

شهید امیر سپهبد صیاد شیرازی

 

خداوندا! این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت ، اسلامت،نظامت و ولایتت قرار دادی.

خدایا تو خود می دانی که همواره آماده بودم آنچه را که تو خود به من دادی در راه عشقی که به راهت دارم نثار کنم. اگر جز این نبودم آن هم خواست تو بود.

پروردگارا ،رفتن در دست توست ،من نمی دانم چه موقع خواهم رفت ولی می دانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی و آنقدر با دشمنان قسم خورده دینت بجنگم تا به فیض شهادت برسم.

خداوندا ، ولی امرت حضرت آیت الله خامنه ای را تا ظهور حضرت مهدی (عج) زنده ، پاینده و موفق بدار رب العالمین.

فرازی از وصیت نامه  شهید صیاد شیرازی

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:42:41.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

خاطره شهید چیت سازیان

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

اوایل مهر ماه سال 63 ماموریتی را به واحد اطلاعات و عملیات تیپ انصارالحسین (ع) محول کردند. منطقه میمک دارای عوارض و پستی و بلندی زیاد با ارتفاعاتی کوچک و متوسط و شیارهایی عمیق بود. فاصله خط خودی با دشمن به بیش از 6 – 5 کیلومتر می رسید. البته بعضی از جاها کمی بیشتر یا کمتر ، در بین راه هیچ نشانی از سبزه و درخت و آب آبادانی نبود ، رودخانه فصلی موجود هم در آن وقت از سال خشک بود و لابلای سنگ ها و چاله ها مقدار کمی آب تلخ و آلوده و تیره بود که قابل استفاده نبود ، اسم رودخانه را بان تلخ آب گذاشته بودند

اوایل مهر ماه سال 63 ماموریتی را به واحد اطلاعات و عملیات تیپ انصارالحسین (ع) محول کردند. منطقه میمک دارای عوارض و پستی و بلندی زیاد با ارتفاعاتی کوچک و متوسط و شیارهایی عمیق بود. فاصله خط خودی با دشمن به بیش از 6 – 5 کیلومتر می رسید. البته بعضی از جاها کمی بیشتر یا کمتر ، در بین راه هیچ نشانی از سبزه و درخت و آب آبادانی نبود ، رودخانه فصلی موجود هم در آن وقت از سال خشک بود و لابلای سنگ ها و چاله ها مقدار کمی آب تلخ و آلوده و تیره بود که قابل استفاده نبود ، اسم رودخانه را بان تلخ آب گذاشته بودند


 

، کف شیار پر از سنگ های ریز و درشت و بعضا نوک تیز بود که خودنمایی می کرد و خار و خاشاک هم به وفور به چشم می خورد بعضی مواقع مجبور بودیم برای رفع تشنگی گالن های آب را در بین راه و در چند نقطه ، لابلای سنگ ها پنهان کنیم که اگر زمانی نیاز به آب پیدا کردیم و تشنگی بر ما غلبه کرد از آن استفاده کنیم. از بس میسر طولانی و عوارض زمین هم زیاد بود ، مجبور بودیم حدود نیمی از راه را در روشنایی روز حرکت کنیم و مابقی را وقتی هوا تاریک می شد می رفتیم و خط دشمن و استعدادها و موانع و میدان مین و مسیر را شناسایی می کردیم و برمکی گشتیم ، آنقدر راه می رفتیم که بعد از برگشت همه از خستگی می افتادیم و ساعتها استراحت می کردیم علی آقا خط ارتفاع چادری را به تیم ما داده بود البته اسم رسمی آن چادر نبود ولی ما عادت داشتیم هر جایی و تپه ارتفاعی که به ما می دادند بنا به شکل آن برایش اسم می گذاشتیم ، حالا مسیر و هدف ما ارتفاعی شبیه چادر بود که اسمش را چادری گذاشتیم باید بعد از عبور از بان تلخ آب از شیار کره طاووس به سمت آن حرکت می کردیم تقریبا مسیر 6-5 کیلومتر بود تازه از گشت برگشته بودیم و بعد از کمی استراحت علی آقا ما را به سنگرش فرا خواند. با یا ا... وارد سنگر شدیم و علی آقا هم تمام قد جلوی پایمان بلند شدبا سلام و احوال پرسی گرمی که اخلاقش بود مرا به نشستن در کنارش دعوت کرد.- خوب حسینعلی (مرادی) خوش خبر باشی، دیشب چکار کردید ؟

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/28 11:39:33.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

ناگفته‌ هایی از پیدا شدن تکه‌ های بدن شهدا در جریان شستشوی پیراهن رزمندگان + ‌عکس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

یاسر عرب» علاوه بر اینکه نویسنده قابلی در حوزه ادبیات کودک و نوجوان است، او را با مستندهایی می‌شناسیم که در حوزه هنر متعهد و به خصوص دفاع مقدس، قابل توجه و تامل است.

«یاسر عرب» علاوه بر اینکه نویسنده قابلی در حوزه ادبیات کودک و نوجوان است، او را با مستندهایی می‌شناسیم که در حوزه هنر متعهد و به خصوص دفاع مقدس، قابل توجه و تامل است.

او ابتدا قابلیت‌های خودش را با مستند «نان جنگ» نشان داد که در آن مستند به دنبال پاسخگویی به این پرسش بود که نان جنگ را که پخت و نان جنگ را که خورد و پس از آن سراغ مستند 3 قسمتی کدام مسجد رفت که به وضعیت مساجد ایران و کارکردهای اجتماعی آن‌ها در 10 سال اخیر پرداخته است.

بخش اول مجموعه کدام مسجد درباره چگونگی رسیدن به مسجد ایده‌ال است، بخش دوم کارکردهای کلان فرهنگی و قسمت سوم مساله کودکان و مسجد است. این مستند به جشنواره عمار رفت و اثر برگزیده این جشنواره شد و نیز مورد حمایت ستاد اقامه نماز قرار گرفت.

مستند آخر یاسر عرب مستندی با روایتی بسیار جالب آن هم درباره موضوع دفاع مقدس است. جذاب بودن و نو بودن این موضوع از یک سو و اهمیت موضوع و سوژه این مستند یعنی چایخانه و اتفاقاتی که طی 8 سال در آن منطقه افتاد، وضعیتی که الان این مکان و از آن مهم‌تر کسانی که سال‌های سال در آنجا زحمت کشیدند و کشف دست خطی از مقام معظم رهبری در سال‌های جنگ درباره این مکان، ما را بر آن داشت که مفصل به سراغ این موضوع و یاسر عرب برویم و با او به گفت‌وگو بنشینیم. این مصاحبه خواندنی که همراه با تصاویری منتشر نشده از دوران دفاع مقدس است، در ادامه می‌آید:

 

ماجرای ساخت مستند جدیدی درباره دفاع مقدس از کجا شروع شد؟

- بعد از مستند «نان جنگ» و موفق بودن آن، قرار شد این ایده تحت عنوان مجوعه باید دوباره دید ادامه پیدا کند تا به سراغ زوایای نادیده جنگ برویم ‌تا به بازنمایی اتمسفر، موضوعات و کسانی بپردازیم که پشتیبانی جنگ را برعهده گرفتند و خود راوی چگونگی ساخت اتمسفر دفاعی ما در زمان جنگ باشند. تا بدین‌وسیله جنگ را دوباره از دیدگاه مردم عامیِ کوچه و بازار، به نظاره بنشینیم.  ما به دنبال وجه نظامی و عملیاتی جنگ در این مستند نبودیم و نیستیم.

 

پس شما با همان رویکرد «نان جنگ» به سراغ چهره‌های شناخته نشده جنگ در پشت جبهه‌ها رفتید و این شما را به موضوع جدیدی رساند؟

- بله. قسمت اول با عنوان نان جنگ که پایان یافت. قسمت دوم را آغاز کردیم که طی مراحل تحقیق و حتی تولید مرتب به نکاتی عجیب برخوردیم که مربوط می‌شد به مکانی درون اهواز معروف به چایخانه. قصه از اینجا شروع می‌شود که با شروع جنگ نیروهای سپاه به ناچار لباس‌های فرسوده رزمندگان را در سه راهی اهواز آتش می‌زدند و خانم‌های اهوازی با دیدن این شرایط تصمیم به بازسازی این لباس‌ها می‌گیرند.

سرپرستی این خانم‌ها را مادر شهید علم‌الهدی به عهده گرفته و کار شست‌وشو و تعمیر لباس‌ها در محل چایخانه آغاز می‌شود. خانم‌ها، 8 سال، صبح تا شب لباس‌های همه رزمنده‌ها، ملحفه بیمارستان‌ها، اتاق‌های عمل و... را می‌شستند وقتی ما متوجه حجم کار شدیم، دیدیم حجم کارشان بسیار بالا بوده. 

مثلا چند تریلی لباس هر روز به چایخانه می‌آمده و این خانم‌ها لباس‌ها را می‌شستند. ضمن اینکه لباس‌های مجروحان و شهدا هم میان این لباس‌ها بوده. حالا شما تصور کنید این خانم‌ها هر روز چه حجم لباس، پتو، جوراب و... را می‌شستند. و این تازه اول قصه بود و همین برای ساخت مستندی جذاب کفایت می‌کرد.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

زنانی که در چایخانه لباس می‌شستند

 

بعد وقتی جلوتر رفتیم وارد لایه خیلی جدی‌تری شدیم. ماجرا این بود که پس از استفاده عراق از سلاح‌های شیمیایی تعدادی از لباس‌های شیمیایی شده هم به چایخانه می‌آید، این خانم‌ها نمی‌دانستند شستند و شیمیایی شدند.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

خانم کبری افسری یکی از این خانم‌ها بوده که شیمیایی می‌شود و بارها بستری شده است و سال گذشته ماجرایش رسانه‌ای شد. تعدادی از این خانم‌‌ها شهید شدند. تعدادی زیادی هم هنوز شیمیایی هستند، بدن‌شان تاول دارد و به هزینه خودشان دارو مصرف می‌کنند و تحت پوشش هیچ ارگانی نیستند.

مرحله جلوتر دیدیم که قطعه‌های بدن شهدا در این لباس‌ها جا مانده بوده مثلا اعضایی مانند جگر، دست با انگشت و انگشتر، چشم و... در لباس‌ها مانده بود یا مثلا یک پای قطع شده در شلوار یا پوتین جا مانده بود. آن‌ها قطعات بدن را از لباس‌ها را جدا می‌کردند و در همان مکان غسل می‌دادند و دفن  می‌کردند.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

بعد مشخص می‌شده این دست و پاها مال چه کسی است؟

- نه مشخص نبوده. در دیگ‌های بزرگ لباس‌ها را می‌ریختند تا خون‌ها خشک شده و جدا شود. مثلا می‌دیدند در این دیگ پا مانده و بیرون می‌آوردند. یا یک تکه از سر رزمنده میان لباس‌ها پیدا می‌شده و خیلی شرایط وحشتناک. خانم‌ها آنجا یک محلی را برای دفن قطعات بدن شهدا در نظر گرفته بودند و این قطعات را  آنجا دفن می‌کردند.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

 درباره این محل چایخانه توضیح می‌دهید که چه جور جایی بوده؟

- قبل از انقلاب آنجا عشرتکده بوده برای رقاص‌ها و مشروب‌ سرو می‌شده و مسائل خودشان را داشتند اما بعد از انقلاب به دست مردم می‌افتد. زمان جنگ حجم کار خانم‌ها این قدر بالا بوده که چایخانه تبدیل می‌شود به پشتیبانی جبهه جنوب و با شهادت شهید سید حسین علم‌الهدی به اسم این شهید بزرگوار نام‌گذاری می‌شود.

بعد از مدتی آقایان و علما و مسئولین بسیاری به آنجا می‌روند. از جمله آیت‌الله مصباح و... مهم‌ترین دیدار هم مربوط به سفر رهبر انقلاب در زمان ریاست جمهوری‌شان به آنجا می‌شود. من فیلم‌ها و عکس‌های مختلف مربوط به آن دوران را دیده‌ام.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

مثلا یک صحرا پوتین بوده، این‌ها شسته می‌شده، کف‌ها انداخته می‌شده بعد همه با دقت جفت می‌شده، واکس زده می‌شده و دوباره به جبهه  فرستاده می‌شده. یا پیراهن‌های پاره شسته می‌شده، به دقت رفو می‌شده، رنگ می‌شده و حتی اتو شده دوباره به جبهه می‌فرستادند. دقیقا مثل لباس نو. آن قدر حرفه‌ای وصله می‌زدند که قابل تشخیص نبوده.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

ببنید چه اتفاق بزرگی در طول 8 سال آنجا افتاده و خانم‌ها چه قدر کمک کردند و بالای 300 قطعه از بدن شهدا آنجا دفن است.

 درباره دیدار مقام معظم رهبری بیشتر توضیح می‌دهید؟

- وقتی ایشان به چایخانه می‌روند، در پایان دست خطی برای این خانم‌ها می‌نویسد که دست‌خط ایشان را داریم و از خانم‌ها شخصا تقدیر و تشکر می‌کنند.

یکی از سردان سپاه به من گفت آقا در پایان  دیدارشان استغفار می‌کنند و می‌گویند خانم من هم می‌خواست اینجا با خانم‌های دیگر کار کند اما من به جهت اینکه شاید حضور او به عنوان یک خانم و تحت عنوان نیروی نظامی است، مخالفت کردم و الان با دیدن شرایط اینجا استغفار می‌کنم از اینکه مانع حضور ایشان شدم.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

 شما این مطلب را از کجا نقل می‌کنید؟

- جناب سراجان در مصاحبه‌اش به ما گفت که البته این بخش در مستندی که ساخته شده نیز آمده است. خب یک همچنین جایی با چنین پیشینه و عظمتی الان تبدیل شده به یک مکان تفریحی (‌به نام بهشت هویزه‌) و  هیچ کس پاسخ‌گو نیست که چرا این طور شده.

البته در دیدار خانم‌ها با آیت‌الله جزایری ایشان قول پیگری دادند که فعلا بعد از دو ماه من شخصا هرچه پیگیری کردم‌، فقط پاس کاری شده و نتیجه‌ای نداشته است. ما در حین تولید این مستند با خانم‌هایی روبرو شدیم که در حین شست‌وشوی لباس‌ها پیراهن خونی فرزند شهید خودشان به دست‌شان افتاده!

یا خبر شهادت فرزند یا برادرشان را سر لگن لباسشویی به آن‌ها داده‌اند اما ایشان گفتند تا لباس‌های‌شان تمام نشود، حاضر به ترک سنگر خدمت و رسیدگی به تشیع فرزندشان نیستند.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

 بعد از جنگ چه می‌شود؟ آیا در محل دفن قطعات بدن شهدا آن هم با این حجم الان مقبره‌ای یا یادگاری از آن دوران ساخته شده است؟

- مقبره و یادگار؟ بعد از اینکه جنگ و این ماجراها تمام می‌شود، ما با یک داستان عجیب‌تر روبه‌رو می‌شویم و می‌بینیم در همان مکان قسمت رخت‌شورخانه را تبدیل به رستوران می‌کنند و روی قسمتی که بدن شهدا دفن است، تالار عروسی می‌زنند.

این بنده‌ خداهایی هم که آنجا 8 سال زحمت کشیده بودند، ضربه روحی شدیدی می‌خورند و به زمین و زمان اعتراض می‌کنند اما کو گوش شنوا؟ تا اینکه امسال همه  خانم‌ها در شلمچه جمع می‌شوند و روی پیراهن شهید بهمن دشت بزرگ که پدرش از خادمان چایخانه بوده شهادت‌نامه و اعتراض‌نامه‌ای می‌نویسند برای رهبر  و امضا می‌کنند تا این مکان به یادمانی در ابعاد اصلی پایگاه شهید علم الهدی تبدیل شود و تلار مذکور برچیده شود. 

 

و بعد چه؟

- به هر حال یک وجه کار این است که فی‌الواقع ما چه کردیم برای این‌ها. اصلا بر فرض محال فرض که این خانم‌ها یک سری انسان که اصلا به دین و مقدسات کاری نداشتند و تنها آمده‌ بودند به کشورمان خدمت کنند. در ساخت مستند  سپاه بزرگ‌ترین لطفی که به ما کرد این بود که چند روزی یک مینی‌بوس و چند شبی یک جای خواب کوچک به خانم‌ها داد تا برای دیدار منطقه بروند.

همه افرادی هم که آن سال‌ها در چایخانه بودند با هزینه خودشان آمدند. امکانات لجستیکی در کشورمان کم است؟ الان جنگ است؟ منطقه نظامی است؟ مشکل چیست که برخورد با این افراد که عمرشان را برای کشورشان گذاشته‌اند این گونه است.

یکی از خانم‌ها برای ما تعریف می‌کرد که در آن سال‌ها نمی‌دانستیم در گرمای هوای اهواز چه کنیم و به نوبت در یخچال می‌نشستیم تا دقایقی آرام شویم. در این گرما خانم‌ها با حجاب کامل بدون چشم‌داشت کار کردند. این آدم در فضا خون بشوید و گوشت جدا کند و جامعه کبیره بخواند و گریه کند و شیمیایی شود و بعد از جنگ هم بگویند، نخود نخود هر که رود خانه خود؟

 

 پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

و این یعنی توهین...

- بزرگ‌ترین توهینی که به این‌ها شد این بود که وقتی امسال  با این خانم‌ها به بهشت هویزه رفتیم تا گردهمایی داشته باشند، آقایان  رفتند و دست خط رهبری را که برای اولین بار توسط تیم تولید ما کشف شده بود در یک کاغذهای ابر و باد کپی کردند توی کاور پلاستیکی گذاشتند و دادند به عنوان تشکر به این خانم‌ها.

 آیا ما از یک بچه راهنمایی که امتحان علومش 20 شده اینطور تشکر می‌کنیم؟ نمی‌خواهد دستخط را طلا‌کوب کنید، حداقل قابش کنید، هیچ اتفاقی نمی‌افتاد که حداقل با این افراد محترمانه برخورد می‌کردند. با این حال همین کار کوچک را هم که انجام دادند باید بودید و می‌دید که این خانم‌ها با دستخط چه می‌کردند. دستخط را بر چشمان‌شان گذاشته بودند و اشک می‌ریختند. اما این از زشتیِ گدا بازی‌های آقایان چیزی کم نمی‌کند.

زمانی که امثال بنده در کوچه تیله‌بازی می‌کردند، این خانم‌ها برای انقلاب و کشورشان زحمت می‌کشیدند. حالا چرا باید برای درمان‌شان این‌قدر مشکل داشته باشند؟

 

شما که در جریان کارهای این افراد بودید، از وضعیت فعلی آن‌ها برای ما بگویید؟

- مثلا خانم کبری افسری که یکی از این خانم‌ها است، با مشقات زیادی برای درمانش روبرو است. بارها به خاطر تشخیص نادرست و استفاده از داروهایی که نباید استفاده می‌کرد، وضعیتش وخیم شده بود، بعد که ما مصاحبه‌ای داشتیم با او عده‌ای دیده بودند، خواسته بودند نیمی از هزینه‌ درمانش را تقبل کنند، که پسر این خانم نپذیرفته بود که مگر شما از قبل مادر من را نشناختید که حالا بعد از مصاحبه به فکر افتاده‌اید؟ آن هم نیمی از هزینه را می‌خواهید بدهید و ما صدقه نمی‌خواهیم، مادر ما فقط می‌خواهد نفس بکشد و به کپسول نیاز دارد.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

می‌دانید قبل از آمدن این خانم‌ها چه می‌کردند؟ آیت‌الله جزایری امام جمعه اهواز نقل می‌کند که من وقتی رفتم و حجم لباس‌ها را دیدیم، به سرعت برگشتم در خطبه‌ها و گفتم برادرها خواهر‌ها من در اهواز گنج پیدا کرده‌ام. آن وقت این خانم‌ها چه قدر از اسراف جلوگیری کردند. آن هم چه خانم‌هایی. هر کدام‌هایی یک اسطوره‌اند. هر یک دنیایی داشتند. هر کدام از این‌ها لیاقت داشتند.

الان با سرویس شخصی کنار خانه‌های‌شان بروند و بپرسند آرزویشان چیست و کربلا و مکه می‌خواهند؟ بهترین امکانات را بدهند.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

من زندگی فعلی این خانم‌ها را دیده‌ام. رستورانی که الان در چایخانه ساخته‌اند و اسمش را گذاشته‌اند، بهشت هویزه را هم دیده‌ام. هیچ یک از این خانم‌ها بودجه حتی یک بار غذا خوردن در این رستوران را ندارند. نکته جالب‌تر اینکه ما روز قبل از گردهمایی برای تنظیم نور سالن و مقدمات رفته بودیم.

دو نفر آنجا جلوی ما را گرفتند که چه می‌کنید؟ جواب دادیم مگر نمی‌دانید قبلا اینجا چه جور جایی بوده و فردا برنامه داریم. جواب دادند اگر این خانم‌ها می‌خواهند بیایند باید ورودی بدهند. ناهار و بقیه امکانات را هم باید از خود ما بگیرند بعد که بنده اعتراض کردم که مگر شما درک شرایط ندارید مسئول آنجا گفت که خودش پاسدار سپاه است و آنجا را از سپاه اجاره کرده! دیگر اگر آدم بخواهد پیش خدا هم شکایت کند، نمی‌داند این شکایتش را چگونه بگوید.

حرف من این است که مردمی که نان برای جنگ می‌پختند، قند می‌شکستند، لباس می‌شستند و حتی تیمی داشتند برای شستن جوراب‌های رزمنده‌ها، حق‌شان این نیست. اصلا هم با نگاه جامعه شناسی به قضیه نگاه نمی‌کنم.

آن خانمی که سر تشت لباس شستن خبر شهادت پسرش را می‌دهند و می‌گوید اشکال ندارد خودتان غسلش بدهید، لباس‌هایم مانده، فردا که لباس‌ها تمام شد، سر قبر پسرم می‌روم. این آدم که از سر لباس‌ها بلند نشد این رفتار حقش نیست، آه این خانم، دامان آقایان مسئول ذی‌ربط را می‌گیرد و چه انتقام گرفتنی بدتر از اینکه الان در شرایطی هستند که نسبت به اعمال قبیحی که در تخریب آن یادگار بزرگ داشتند کور هستند؟

سخن بر سر این است که این مردم  حق دارند آزادانه دفاع مقدس خودشان را روایت کنند، حق دارند هر چیزی بخواهند برای‌شان فراهم شود، حق دارند بدون هیچ سانسوری بروند داد بزنند که چرا جایی که قطعات بدن شهدا دفن شده تالار عروسی زده‌اید؟ مگر اینجا ژاپن است که مشکل خاک داشته باشید، ده کیلومتر پایین‌تر تالار می‌زدید. این آدم ها حق دارند اعتراض کنند و باید راهکار اعتراض‌شان هم مشخص باشد که از این نمونه‌ها در ایران کم نیست.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

نه اینکه 20 سال نامه بنویسند به امام جمعه و استاندار و هر کس که می‌دانند و باز هم حرف‌شان به جایی نرسد تا اینکه عرصه چنان بر آن‌ها تنگ شود که یکی از پدران شهدا پدر بهمن دشت بزرگ که در چایخانه کار می‌کرده لباس رزم پسرش را آورد و به ما گفت روی پیراهن پسرم بنوسید و شهادت بدهید که وضعیت آنجایی که مقام معظم رهبری در دوران جنگ دیده بود الان به این وضعیت اسفناک رسیده.

 

اشکال اصلی را در کجا می‌بینید؟

- اشکال ما این است که ما وقتی می‌خواهیم دفاع مقدس‌مان را روایت کنیم یا سراغ کلیشه‌هایی نمادین چون چفیه، پلاک، سیم خاردار و... می‌رویم، یا اکثرا توی این اردو‌ها از فلان شهید خاص یا فلان معبر عملیاتی یا فلان خواب فلان رزمنده یا فلان تکنیک فتح قله و... حرف می‌زنیم اما هیچ یک از این‌ها به درد جوان امروزی ما نمی‌خورد که مثلا ما از سمت شرق کانل وارد خاک عراق شدیم یا از غرب آن. این تخصص او نیست و احتیاج او هم نیست.

ما او را به این منطقه آوردیم تا در اتمسفر دفاع مقدس قرار بگیرد. آن وقت با مکانی مثل چایخانه چنین کرده‌اند و با راویانش چنان.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:36:38.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سجده اي ديگر

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سجده اي ديگر قدم که به شهر گذاشت از هيجان به پرواز درآمد . در پرواز بود و نبود . روي زمين مي رفت و نمي رفت . ًبا عبور از کنار هر ديوار شکسته اي يا از مقابل در هر خانه نيمه ويراني وگذر از کوچه اي و يا عرض خياباني جسورتر وبا اراده تر مي شد . تنها بود و نبود . سجده اي ديگر

قدم که به شهر گذاشت از هيجان به پرواز درآمد . در پرواز بود و نبود . روي زمين مي رفت و نمي رفت . 
ًبا عبور از کنار هر ديوار شکسته اي يا از مقابل در هر خانه نيمه ويراني وگذر از کوچه اي و يا عرض خياباني جسورتر وبا اراده تر مي شد . تنها بود و نبود .
ولي روحش درکالبد هزار تن مصمم ديگر پيش مي رفت . هزار هزار تن در يک روح بودند . گام بر زمين تفتيده داشت و دلش در پرواز بود !
همين که نگاهش به مناره زخم خورده مسجد جامع افتاد رو به قبله و رو به مسجد سجده شکر گذارد. دست ها را به شکرانه بالا برد و از جان و دل فرياد برآورد: 
" الهي تو راشکر که خودت خونين شهر ما را دوباره خرم آباد کردي" . 
ورود صف بي انتهاي بسيجي ها ، ارتشي ها پاسدارها به شهر خونين فتح و آزادي خرمشهر را تضمين مي کرد . شهر خونين بال لحظه به لحظه آغوش محبتش را 
بر وي رزمندگان گشوده تر مي نمود . محمد ذوق زده شده بود .
به ديوارها و درخت ها و درهاي سوراخ سوراخ خانه ها و کرکره ها در هم پيچيد مغازه ها دست مي کشيد و بر آنها بوسه مي زد .
فضاي شهر را مي بوييد . دلش لبريز از عشق و پيروزي شده بود . به تاخت پيش مي رفت . با خود مي گفت : 
"پدرم ، مادرم، دوستانم، آشنايانم همشهري ها، هموطن ها آي همه آنهايي که التماس دعا داشتيد. شما را بشارت که شهرما، عشق مان ، پاره تن ميهن مان، بدست خدا آزاد شد." 
محمد دلش گواهي مي داد همه مردم. انتظار مي کشند تا خبر آزادي خرمشهر را از راديو بشنوند .
انگار همان لحظه ها بود که مادر شهيدي هنگام بدرقه رزمندگان با آه و اشک مي گفت: 
" بسيجي ها، خدا نگهدارتان، خوشا به سعادت تان ما را هم دعا کنيد" . 
در اوج انفجارها، صداي مادر، هنوز درگوش محمد طنين انداز بود که بغض خفته اش شکست .
اشک گرم شوق بر پهنه صورتش جاري شد . کمي جلوتر بازهم پيشاني بر خاک گرم و خونين شهر ساييد : 
" خدايا تورا سپاس از اين همه لطف و دست ياري ات" .
 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس


بسيجي ها و رزمنده ها هيچ خستگي را نمي شناختند . با هر قدم به سوي مسجد جامع اوج بر مي داشتند . با تمام وجود دست خدا را حس کرده بود .
دستي که به قلبش آرامش داده بود و به آستانه مسجد جامع خرمشهر رسانده بودش . در پرواز دل نگاهش از پشت پرده اشک و از اوج مسجد جامع به آبي آسمان خدا رسيده بود .
ديگر نه صدايي مي شنيد ونه خود را مي ديد و نه حتي آنگاه که خمپاره اي بر آسفالت داغ به استقبالش نشست نه سوتي شنيده بود و نه انفنجاري را حس کرده بود .
نگاهش در انتهاي مناره در اوج خدا بود . ترکشي بی امان به صورتش نشسته بود تا او را بي واسطه به خدايش برساند.
محمد به شکرانه با سجده اي روبه درهاي گشوده آسمان خرمشهر تبسم کرد و به آسفالت تفتيده زانوزد و با فواره خون وضو ساخت و با آخرين نفس بر فراز خرمشهر به پرواز درآمد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:28:09.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شهید آوینی برای ما سخن دارد

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شهید آوینی برای ما سخن دارد   یاران شتاب کنید. گویند قافله ای در راه است که گنهکاران را درآن راهی نیست اما پشیمانان را می پذیرند.

شهید آوینی برای ما سخن دارد

 

یاران شتاب کنید. گویند قافله ای در راه است که گنهکاران را درآن راهی نیست اما پشیمانان را می پذیرند.

بعضی ها ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا.  آنها نمی دانند که برای ما کربلا بیش از اینکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم ،

نه یک بار ...

نه دوبار....

به تعداد شهدایمان .

پس اگر نه اینجا، در زیر این سقف های دلتنگ و در پس این پنجره های کوچک که به کوچه های بن بست باز می شوند نمی توان جست. بهتر آنکه پرنده روح را ، دل در قفس نبندد.

پس اگر مقصد پرواز است ، قفس ویران بهتر .

پرستویی که پرواز را در کوچ می بیند ، از ویرانی لانه اش نمی هراسد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:41:48.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

من خانه همى جويم و تو صاحب خانه

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

بیاد شهيد على پاشايى: چيزى به موسم حج نمانده بود و موقعى كه قرار شده بود رزمندگان نمونه‏ى گردان را براى زيارت خانه خدا ببرند، ديگر دل توى دل نيروهاى منتخب نبود.

بیاد شهيد على پاشايى:

چيزى به موسم حج نمانده بود و موقعى كه قرار شده بود رزمندگان نمونه‏ى گردان را براى زيارت خانه خدا ببرند، ديگر دل توى دل نيروهاى منتخب نبود. همه‏شان از خط پدافندى شلمچه راهى شهر و ديارشان شده بودند. اما او انگار نه انگار كه خود نيز جزء اين طايفه است. مثل ديگران رغبتى براى رفتن نشان نمى‏داد؛ با آن كه پيش از اين، آتش اشتياق در نگاه انتظارش زبانه مى‏كشيد.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

هر چه در گوشش مى‏خوانديم: «فلانى! برو وگرنه از قافله عقب مى‏مانى»، توجهى نمى‏كرد و هر بار با لبخندى كه حاكى از رضايت باطنى‏اش بود پاسخمان را مى‏داد. گويى پرستوى غريب دلش، چشم انتظار به آشيانه‏ى ديگرى داشت! حال و هوايش با حال و هواى گذشته به كلى تفاوت كرده بود. يك بار كه بچه‏ها دوره‏اش كرده بودند و سعى داشتند رضايتش را براى رفتن جلب كنند، به سخن درآمده و گفته بود: «راستش احساس مى‏كنم كه من هم رفتنى هستم؛ اما نه به حج!.». و با اين حرفش خمارى عجيبى بر جان جمع نشانده بود كه خود فرمانده گروهانشان بود و صدرنشين شبستان چشم و دلشان...

خلاصه، چيزى نگذشت كه شكوفه‏ى سپيد احساسش به سيب سرخ «يقين» مبدل گرديد و كارنامه‏ى زرين حياتش در «شلمچه» به امضاى سرخ خدا مزين شد. او پاسدار شهيد «على پاشايى» بود؛ همان كه مصداق اين شعر شيخ بهايى بود كه گفت: «من خانه همى جويم و تو صاحب خانه!»

(ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 67)

راوى: حجةالاسلام كاظم عبدالله زاده

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:18:50.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

ننه شهید

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شهید بهانه است ننه جان سلام. شرمنده از این که دیر شناختمت و شرمنده تر از آن که دیر تر فهمیدمت!!! به دیگران کاری ندارم از خود می گویم.

شهید بهانه است

ننه جان سلام. شرمنده از این که دیر شناختمت و شرمنده تر از آن که دیر تر فهمیدمت!!!

به دیگران کاری ندارم از خود می گویم.

ننه جان از این که بعد از رفتنت شناختمت ناراحتم. چرا که اگر زنده می بودی و می دانستمت حتماً به سراغت می آمدم و دلیل این که تا به حال و بعد از سی سال پای شهیدت ماندی را ازت می پرسیدم.

شاید معجون و اکسیری داشتی که دیگران آن را نمی دانستند. دیگرانی که همسنگر همان شهید بودندو بعد از قطعنامه همه چیز را تمام شده دانستند و به برزخ فانی دنیا دل خوش کردند و فارغ از آن که هنوز برای دشمن  جنگ تمام نشده است، جبهه را به سیاست بازان و غنیمت خوران تازه از خارج برگشته سپردند. جنگی که از ازل بوده و تا ظهور مولایمان باقی خواهد ماند. دل خویش را به دار فانی بستند. باید به خانه تو و نزد بازماندگانت بروم و از آن ها بپرسم که آن اکسیر چه بود؟

اکسیری که دیگران هم حتما داشته اند ولی آن را بعد از امام و جنگ به بهای ناچیز پول و مقام و حتی عده ای دیگربه بهای چند عدد کوپن روغن و برنج  فروخته اند.

ننه جان ای کاش فقط همین فروختن بود آن ها امروز و در این وضعیت بیداری اسلامی که ثمر خون همان شهیدان گلگون کفن است آب، آن هم چه آبی به آسیاب دشمن می ریزند و دل مولایمان را خون می کنند.

ننه جان، خوب فهمیدم؛ ماندنت پای شهید، عشق مادر و پسری نبود، درس اخلاق بود، درس ماندن و پایداری به راه خون شهید بزرگ اسلام سید الشهدا بود. بی بی جان زینب از تو راضی باشد.

عزیز تو که رفتی اما به شهیدان وطن چیزی نگو که حلاوت و شیرینی وصال به معشوق را برایشان زهر حلاحل می کند. نگو که بزرگترین رهبر در تمام ولایات اسلامی و در تمام خانه های مسلمانان دنیا نیز، در عین بزرگی و قدرت مظلوم است. مظلومیت مولایم امیرالمومنین  در او فریاد نه، ضجه می کشد .... ""که ای خوش غیرت مردم برای من نه که برای خود کاری بکنید . . .""

نمی دانم، بگو... بگو مادر جان بگو .... شاید آن ها بتوانند پیش خدا برای ما شفاعتی آورده و آن اکسیر را دوباره به مردم برگردانند. شاید ان ها به امر خدا جانی دوباره بگیرند و علم بر دوش بگیرند و در شهرهایمان بتابند و برای امام خویش که سال هاست فریاد هل من معین یعیننی سر می دهد در این قحطی غیرت تنها یک سرباز وفادار پیدا کنند بگو مادر ...

ای کاش مادر های ما هم از تو یاد بگیرند که هیچ گاه نباید آن چیز که به زحمت بدست می آید را زود از دست داد

وآن گاه که از تلویزیون دیدمت  هیچ گاه فریاد چشم تو،پوست چروکیده و موی سپید تو از ذهنم دور نمی شود

""خون شهید فراموشت نشود، خون شهید بهانه است، دینت، امامت و ناموست را حفظ کن""

 به یاد ننه علی

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:44:59.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

عمل نکرد عمل نکرد!!

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پشت تپه: پس از پايان عمليات والفجر هشت [20/11/64- فاو] باخبر شديم كه يكى از دوستان ما با آرپى جى موفق شده يك فروند از هليكوپترهاى دشمن را ساقط كند. از آنجا كه اين برادر كله بزرگى داشت، بچه ها به شوخى مى گفتند: بيچاره خلبان به خيال اينكه تپه اى ديده آمده پايين تا پشت آن سنگر بگيرد، از بدشانسى هدف قرار گرفته است.

پشت تپه:

پس از پايان عمليات والفجر هشت [20/11/64- فاو] باخبر شديم كه يكى از دوستان ما با آرپى جى موفق شده يك فروند از هليكوپترهاى دشمن را ساقط كند. از آنجا كه اين برادر كله بزرگى داشت، بچه ها به شوخى مى گفتند: بيچاره خلبان به خيال اينكه تپه اى ديده آمده پايين تا پشت آن سنگر بگيرد، از بدشانسى هدف قرار گرفته است.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

عمل نکرد عمل نکرد:

در “هورالهويزه”، “پاسگاه سعيدى” بودم. فرمانده پاسگاه يكى از بچه هاى بسيجى بود. با اندامى نحيف و لاغر و قدى بلند و كشيده. او هميشه از دو چيز اعصابش خرد بود. يكى اينكه دائم پايش بين فيبرهاى شناور گير مى كرد و تا زانو در آب فرو مى رفت و بچه ها با ديدن اين صحنه مى خنديدند. ديگر اينكه بيچاره هر وقت پاى قبضه مى آمد و گلوله خمپاره اى به طرف عراقيها پرتاب مى كرد، هر چه منتظر مى ماند صداى انفجارى نمى شنيد. همين امر باعث شده بود بچه ها در هر سنگر و چادرى كه بودند موقع شليك خمپاره به او نگاه كنند و بعد از اينكه گلوله منفجر نمى شد و صدايى به گوش نمى رسيد همه با هم بگويند: عمل نكرد، عمل نكرد! بنده خدا نيم نگاهى به دوستان مى انداخت. خودش نيز لبخند تلخى مى زد و مى گفت: دفعه بعد بيشتر سعى مى كنم. بالاخره مى زنم!

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:19:57.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:20 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها