0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

ناگفته‌ها و خاطرات دختر شهید عماد مغنیه

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

ناگفته‌ها و خاطرات دختر شهید عماد مغنیه      به گزارش شیعه آنلاین، دختر عماد مغنیه در گفت‌وگو با اختصاصی، دیدگاه‌هایش را درباره پدر شهیدش، نگاه مردم ایران به حاج عماد، زندگی مخفیانه خانواده و خاطرات و ویژگی‌های شخصیتی شهید مغنیه تشریح کرد.

ناگفته‌ها و خاطرات دختر شهید عماد مغنیه 

 

 

به گزارش شیعه آنلاین، دختر عماد مغنیه در گفت‌وگو با اختصاصی، دیدگاه‌هایش را درباره پدر شهیدش، نگاه مردم ایران به حاج عماد، زندگی مخفیانه خانواده و خاطرات و ویژگی‌های شخصیتی شهید مغنیه تشریح کرد.

سلام علیکم، اول ورود شما به ایران را خیر مقدم می‌گویم و تقاضا دارم که نظرتان را پیرامون ایران بفرمایید.

متشکر و ممنون، البته این بار اول من نیست که به ایران میام به همین دلیل نظرم پیرامون ایران مشخص است. من و هر لبنانی علاقه خاصی به ایران دارد.

با این وصف شما باید فارسی بلد باشید. با توجه به اینکه پدرتان نیز بلد بودند و خودتان چندین مرتبه ایران آمده اید.

تاحدودی متوجه می‌شوم اما نمی‌توانم صحبت کنم انشاء الله تلاش می‌کنم در لبنان از طریق رایزنی فرهنگی برای یادگیری زبان اقدام کنم.

فرزند چندم حاج عماد هستید؟

اول و بعد از من 2 پسر و یک دختر است.

چندسال دارید؟

27 سال دارم و صاحب دو فرزند یکی پسر و دیگری دختر

چند وقت است که ازدواج کردید؟

حدود 11 سال است که ازدواج کرده ام و فرزند اول من 11 سال سن دارد.

عماد مغنیه که به تازگی متولد شد چه نسبتی با شما دارد؟

برادر زاده من یعنی فرزند برادر بزرگتر است.

شهادت پدر شما چه تاثیر بر نوع روابطتان با دوستانتان داشت؟

بسياري از دوستان و همکاران من نمي‌دانستند که من دختر عماد مغنيه هستم و پس از شهادت پدر، توانستم اين مساله را آشکار کنم. آنها مرا مورد عتاب قرار مي‌دادند که چرا به ایشان نگفته‌ام. در واقع ما تا پیش از شهادت پدرم یک زندگی تقریبا مخفیانه داشتیم.

رابطه شما با شهید چگونه بود آیا خاطره‌ای برای ما نقل می‌کنید؟

رابطه من با پدرم يک رابطه بیشتر دوستانه بود تا پدر و فرزندی، حتي در خيلي از مسايل جزئي نيز از او مشورت مي‌گرفتم. حاج عماد پدري مهربان و مسؤوليت پذير، در خانه، دوستي واقعي و خيرخواه براي من و استادي دلسوز براي فرزندانش بود. قبل از شهادتش من مشغول امتحانات علوم سياسي بودم. پدرم يک بار يکي از کتاب هاي درسي ام را خلاصه کرد و بعضي موارد را برايم تشريح و تفسير کرد. وقتي از او درباره يک موضوع سؤال مي‌کردم بسيار با حوصله برايم توضيح مي‌داد.

آیا از حاج عماد دسنوشته‌ای هم هست؟

بله زیاد. البته بخش‌هایی که مربوط به مسائل امنیتی و عملیات‌های حزب الله است در اختیار ما نبوده بلکه موارد مربوط به دلنوشته‌های ایشان موجود است.

خوب نظر شما پیرامون کنفرانس بیداری اسلامی و جوانان چیست؟

به طور قطع این کنفرانس به دلیل ترکیب جمعیت از لحاظ کمی و کیفی و میانگین سنی در نوع خود بی نظیربود امیدوارم که این رویه ادامه پیدا کند و در عین حال نواقص طبیعی آن بهبود یابد ولی در کل کنفرانس بسیار مطلوبی بود.

خانم مغنیه! ما بیشتر با ابعاد مبارزاتی شخصیت حاج عماد مغنیه آشنا هستیم، با عنایت به اینکه این روزها در آستانه فرارسیدن سالگرد شهادت مظلومانه این سردار رشید مقاومت هستیم، توضیحاتی درباره اخلاق و جایگاه ایشان در میان اعضای خانواده بفرمایید؟

یکی از ویژگی‌های بارزی که در زندگی خانوادگی پدرم، حاج عماد مغنیه به چشم می‌خورد، تواضع ایشان بود. ایشان با اعضای خانواده بسیار مهربان بودند و هر وقتی که در خانه بودند، ما احساس امنیت می‌کردیم. البته این برخورد تنها منحصر به افراد خانواده نمی‌شد، بلکه حتی کسانی که ایشان را نمی‌شناختند و از بیرون به خانه ما می‌آمدند و با ایشان همنشین می‌شدند، در برخورد با پدرم احساس غریبی نمی‌کردند چون محبت زیادی به آنها می‌کرد. پدرم، شهید مغنیه، در عین حال که فردی مبارز بود، صفت تواضع در ایشان بسیار برجسته بود.

موج بیداری اسلامی این روزها اکثر کشورهای عربی ـ اسلامی را در برگرفته است، به نظر شما مقاومت جوانان لبنانی و شهادت شهید بزرگوار، حاج عماد مغنیه، چه تأثیری بر بیداری جوانان مسلمان در سراسر جهان اسلام داشته است؟

به نظرم شهادت حاج عماد مغنیه تأثیر زیادی بر جوانان مسلمان در جهان اسلام داشته است. خون ایشان جریان بیداری اسلامی را به اینجا رسانده است. قطعاً مقاومت اسلامی در لبنان و فلسطین نقش بزرگی در بیداری اسلامی داشته است. شهادت پدرم، سبب آشنایی بیشتر جوانان مسلمان با مظلومیت خود و تشویق آنان به مبارزه با استبداد و دیکتاتوری در کشورهای اسلامی گردید و امروز ثمرات این خون‌های مقاومت در لبنان و فلسطین را در سرتاسر جهان اسلام مشاهده می‌کنیم.

خانم مغنیه! شما به عنوان فرزند یکی از شهدای سرافراز مقاومت اسلامی در لبنان، در کنفرانس جوانان و بیداری اسلامی شرکت کرده اید و در دیدار با مقام معظم رهبری، در محضر ایشان صحبت کردید، لطفاً نظرتان را درباره این کنفرانس و همچنین دیدار با ولی امر مسلمین جهان بفرمایید؟

به نظرم این کنفرانس فرصت بسیار خوبی بود و من از شرکت در این کنفرانس بسیار خرسندم. دیدار با رهبر معظم انقلاب اسلامی، برای من یک دیدار بسیار معنوی و خوبی بود. این دیدار نشاط و روحیه فوق العاده‌ای در من ایجاد کرد. مقام معظم رهبری همواره با بینش عمیقی که نسبت به مسائل جهان اسلام و بیداری اسلامی دارند، به همه روحیه می‌دهند. هم بنده و هم سایر مهمانان از این جلسه و بیانات ارزشمند ایشان خیلی استفاده کردیم. آن قدر از این دیدار خوشحال هستم که نمی‌توانم با کلمات آن را بیان کنم. جمهوری اسلامی ایران خانه ماست و ما همگی فدایی رهبر معظم انقلاب، حضرت آیت الله خامنه‌ای هستیم.

از احساس خودتان بعد از شهادت پدر و در شرایطی که ایشان در کنار شما نیستند برای ما بفرمایید؟

بعد از شهادت پدر و در شرایطی که پدر در میان ما نیست، ما دلتنگ ایشان می‌شویم زیرا بودنشان برای ما احساس امنیت به همراه داشت اما بعد از شهادتش نیز ما احساس می‌کنیم که خون ایشان به ما امنیت می‌دهد. ما معتقدیم که پدرمان، حاج عماد مغنیه، برای دفاع از وطن و اسلام در مقابل رژیم صهیونیستی مبارزه کرده است و در راه مقاومت به شهادت رسیده است و به اینکه فرزندان این چنین پدری هستیم، افتخار می‌کنیم.

برای انتقال تفکرات و شخصیت این شهید بزرگوار برنامه خاصی ندارید؟

به دنبال آن هستیم که کتابی پیرامون ایشان بنویسیم. اما این مسئله بنا به دلایل متعدد دشوار است. در عین حال که شخصیت ایشان ابعاد ناشناخته زیاد دارد. موسسه‌ای فرهنگی نیز در همین راستا تاسیس شده است.

به عنوان آخرین سؤال، به نظر شما حاج عماد در ایران چقدر مورد توجه است؟

در دیدار‌هایی که در این چند سال داشتم به خصوص بعداز شهادت پدرم، علاقه مردم ایران به حزب الله و همچنین شخص حاج عماد به عینه دیده ام که نمونه بارز آن پیام تسلیت امام خامنه‌ای است. در این کنفرانس نیز افراد زیادی را دیدم که نسبت به پدر شهیدم ابراز لطف نموده‌اند. حتی از یکی دوستان حاضر در کنفرانس شنیدم که بعد از شهادت حاج عماد بسیاری از ایرانی‌ها بر روی فرزندان خود پیشوند عماد و نام رضوان را گذاشته‌اند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:44:10.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سرمایه قرآن

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

در وصیت نامه یکی از شهیدان راه قرآن وفضیلت به نکته ای اشاره شده است که بسیارجالب وچشم گیر است.دراین نامه نورانی که به یادگار مانده،به دشمن دیرینه ملّت ایران همان عدوّی که هیزم برافروخته شدن این جنگ هشت ساله وتجاوز صدام به ایران عزیز را فراهم نموده بود هشداری داده است

در وصیت نامه یکی از شهیدان راه قرآن وفضیلت به نکته ای اشاره شده است که بسیارجالب وچشم گیر است.دراین نامه نورانی که به یادگار مانده،به دشمن دیرینه ملّت ایران همان عدوّی که هیزم برافروخته شدن این جنگ هشت ساله وتجاوز صدام به ایران عزیز را فراهم نموده بود هشداری داده است که نه تنها تنبیهی برای او به حساب می آید بلکه برای دوستان نیز یک راهنمایی وجلب نمودن توجّه است تا از این سرمایه بی مانند نهایت استفاده را ببرند واز آن مراقبت کنند.

شهید محمد حسن مروتی،در بخشی از وصیت نامه خود خطاب به آمریکا آورده:

«...آمریکا بدان که تا قرآن و ولایت فقیه در بین مسلمین است هیچ کاری از دستت ساخته نیست وهر نیرنگی به کار ببری جز رسوایی وغضب الهی ، حاصل دیگری نخواهی داشت،زیرا که رنگ وپوست این جوانان با آیات قرآن ودستورات ولی فقیه ممزوج شده است.»  

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/05 17:36:26.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شهيد محمد باقر مؤمني راد-لشكر32 انصار الحسين عليه السلام- نام پدر: عبدالله-تولد:25/3/1344- همدان- شهادت: 9/2/1365- والفجر8 فاو- محل دفن گلزار شهداي همدان

شهيد محمد باقر مؤمني راد-لشكر32 انصار الحسين عليه السلام- نام پدر: عبدالله-تولد:25/3/1344- همدان- شهادت: 9/2/1365- والفجر8 فاو- محل دفن گلزار شهداي همدان

"قبل اذان صبح بود. با حالت عجيبي از خواب پريد. گفت: ‹‹حاجي! خواب ديدم. قاصد امام حسين عليه السلام بود. بهم گفت:‹‹ آقا سلام رساندند و فرمودند :‹‹ به زودي به ديدارت خواهم آمد.›› يه نامه از طرف آقا به من داد كه توش نوشته بود: ‹‹چرا اين روزها كمتر زيارت عاشورا مي خواني؟›› همينجور كه داشت حرف مي زد گريه مي كرد صورتش شده بود خيس اشك. ديگه تو حال خودش نبود. چند شب بعد شهيد شد. امام حسين عليه السلام به عهدش وفا كرد....."

شهيد گمنام

"طلائيه بوديم. بيل مكانيكي داشت روي زمين كار مي كرد كه شهيد پيدا شد. همراهش يك دفتر قطور اما كوچيك بود؛ مثه دفتري كه بيشتر مداح ها دارند. برگهاي دفتر را گل گرفته بود. پاكش كردم. باز كردنش زحمت زيادي داشت. صفحه اولش را كه نگاه كردم، بالاش نوشته بود:'' عمه بيا گمشده پيدا شده! "

روحاني شهيد محمد محسن آقاخاني- نام پدر: رضا- تولد:4/6/1347تهران- شهادت: كربلاي 5 شلمچه-محل دفن: بهشت زهرا سلام الله عليهاقطعه29

"امام جماعت واحد تعاون بود بهش مي گفتن حاج آقا آقاخاني. روحيه عجيبي داشت زير آتيش سنگين عراق، شهداء رو منتقل مي كرد عقب. توي همين رفت و آمدها بود كه گلوله مستقيم تانك سرشو جدا كرد. چند قدمي اش بودم. هنوز تنم مي لرزه وقتي يادم مياد از سر بريده اش صدا بلند شد:‹‹السلام عليك يا ابا عبدالله››"

شهيد محمد رضا شفيعي-گردان تخريب، لشكر17، علي ابن ابيطالب عليه السلام- نام پدر: حسين- تولد:1346 قم- مجروحيت و اسارت در كربلاي4- شهادت در بيمارستان بغداد4/10/1365-بازگشت پيكر:14/5/1381- محل دفن :گلزار شهداي علي بن جعفر قم قطعه 2- رديف14 شماره 1

"بعد از 16 سال جنازه اش را آوردند. خودم توي گلزار شهداي قم دفنش كردم عمليات كربلاي 4 با بدن مجروح اسير شد برده بودنش بيمارستان بغداد همون جا شهيد شده بود با لب تشنه. بعد اين همه سال هنوز  سالم بود. سر و صورت و محاسن از همه جا تازه تر. يادش شبهاي جبهه و گردان تخريب افتادم. بلند مي شد لامپ سنگر رو شل مي كرد همه جا كه تاريك مي شد. شروع مي كردبه خوندن :‹‹ حسينم وا حسينا...›› مي شد باني روضه امام حسين عليه السلام. آخر مجلس هم كه همه اشكاشونو با چفيه پاك مي كردند؛ محمد رضا اشكاشو مي ماليد به صورتش دليل تازگي صورت و محاسنش بعد از 16 سال همين بود. اثر اشك امام حسين عليه السلام....

شهيد جعفر لاله-  رزمنده تيپ10 خاتم الانبيا صلي الله عليه و آله و سلّم– تولد: تهران- شهادت: 25/11/1365-عمليات نصر/ماووت عراق- محل دفن: يكي از روستاهاي اطراف دماوند

"با هم قرار گذاشته بوديم هركسي شهيد شد از اون طرف خبر بياره. شهيد كه شد خوابشو ديدم داشت مي رفت با قسم حضرت زهرا سلام الله عليهانگهش داشتم. با گريه گفتم :‹‹ مگه قرار نبود هركسي شد از اون طرف خبر بياره! ›› بالاخره حرف زد گفت: ‹‹ مهدي، اينجا قيامته! خيلي خبرهاست. جَمعمون جَمعه ولي ظرفيت شما پايينه هرچي بگم متوجه نمي شي›› گفتم: ‹‹ اندازه ظرفيت كوچيك من بگو!›› فكر كرد و گفت:‹‹ همين ديگه اما حسين عليه السلام وسط مي شينه ما هم حلقه مي زنيم دورش. براي آقا خاطره مي گيم.›› بهش گفتم: ‹‹ چيكار كنم تا آقا من رو هم ببره›› نگاهم كرد و گفت:‹‹ مهدي ! همه چيز دست امام حسين عليه السلامِ.. همه پرونده ها مياد زير دست حضرت. آقا نگاه مي كنه هركس رو كه بخواد يه امضاي سبز مي زنه، مي برندش بريد دامن حضرت رو بگيريد...››"

شهيد مهدي شاهدي- از رزمندگان گردان فتح، تيپ3 ،لشكر7وليعصر (عج)- نام پدر: خدا رحم- تولد:12/8/1346 بهبهان –شهادت: 16/10/1365 فاو –محل دفن: گلزار شهداي بهبهان

"پست نگهبانيش افتاده بود نيمه شب. سرپست نشسته بود رو به قبله و اطرافشو مي پاييد. داشت با خودش زمزمه مي كرد. نفربعدي كه رفت پست رو تحويل بگيره ديد مهدي با صورت افتاده رو زمين. خيال كرد رفته سجده هر چي صداش زد صدايي نشنيد. اومد بلندش كنه. ديد تير خورده توي پيشونيش و شهيد شده. فكر شهادتش اذيتمون مي كرد. هم تنها شهيد شده بود هم ما نفهميده بوديم. خيلي خودمونوخورديم تا اين كه يه شب اومده بود به خواب يكي از بچه ها و گفته بود:‹‹ نگران نباشيد همين كه تير خورد به پيشونيم، به زمين نرسيده افتادم توي آغوش آقا امام حسين عليه السلام....››"

سردار شهيد حاج محمد ابراهيم همت-فرمانده لشكر27محد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلّم- نام پدر: حاج علي اكبر- تولد:12/1/1334،شهرضا-شهادت:24/12/1362-عمليات خيبر –محل دفن: گلزار شهداي شهرضا

"مي خواستم برم كربلا زيارت امام حسين عليه السلام. همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منو هم ببر مشكلي پيش نمي آيد. هرجوري بود راضيم كرد. باخودم بردمش اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر. دكتر گفت: ‹‹ احتمالا جنين مرده اگر هم هنوز زنده باشه اميدي نيست چون علايم حيات نداره. وقتي برگشتيم مسافرخونه خانم گفت:‹‹ من اين داروها رو نمي خورم! بريم حرم. هرجوري كه ميتواني منو برسون به ضريح آقا. زير بغل هاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشه اي واسه زيارت. با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه براي نماز بيدارش كردم. با خوشحالي بلند شد و گفت:‹‹ چه خواب شيريني بود. الان ديگه مريضي ندارم. بعد هم گفت : توي خواب خانمي را ديدم كه نقاب به صورتش بود. يه بچه زيبارو گذاشت توي آغوشم. بردمش پيش همون پزشك. 20دقيقه اي معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعني چي؟ موضوع چيه؟ديروز اين بچه مرده بود ولي امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رومعالجه كرده؟ باوركردني نيست! امكان نداره!›› خانوم كه جريانو براش تعريف كرد؛ ساكت شد و رفت توي فكر. وقتي بچه به دنيا اومد. اسمشو گذاشتيم: محمد ابراهيم....محمد ابراهيم همت

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:40:05.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

....اکنون که این تامه را می نویسم ساعت 4بعدازظهر روز جمعه 14/08/1365می باشدکه در اینجا مختصری از برنامه یک هفته ای که گذشت را می نویسم.

....اکنون که این تامه را می نویسم ساعت 4بعدازظهر روز جمعه 14/08/1365می باشدکه در اینجا مختصری از برنامه یک هفته ای که گذشت را می نویسم.

همانطور که آگاه هستید،روز یکشنبه 09/09/1365 ساعت 4 از یزد به سوی باغ خان {پادگان شهید بهشتی}حرکت کردیم وحدوداً ساعت 5به باغ خان رسیدیم وشب را در آنجا خوابیدیم.تا اینکه فردا شب آن ،ساعت 8از باغ خان به تهران حرکت کردیم وروز سه شنبه ساعت 4به تهران رسیدیم ودر جایگاه یزدی ها اسکان یافتیم.فردای آن روز ساعت 3بامداد از خواب بیدار شده وبرای رفتن به ورزشگاه آزادی وحضور در مراسم رژخ،نوبت گرفتیم وبالاخره به درزشگاه آزادی رفتیم و پس از سخترانی رئیس مجلس شورای اسلامی حجه السلام رفسنجانی ورئیس جمهور آقای خامنه ای ،مراسم رژه صد هزار نفری سپاه محمد به جایگاهمان یعنی شهرک اکباتان در اتوبان تهران-کرج نزدیک پارک ارم برگشتیم جای شما خالی آن شب هواپیماهای عراقی قصد بمباران را داشتند که به شکر خدا نتوانستند .فردا صبح ساعت8 به سمت اهواز خرکت کردیم وشکر خدا بدون اینکه بنا به احتمال خطر هوایی حادثه ای ساعت 2 نصف شب به شوشتر رسیدیم وبه اهواز نرفتیم وفعلاً در اینجا سازماندهی شده واسکان یافته ایم .همانطوری که در ابتدای نامه نوشتم امروز شاید قریب 10بار هواپیماهای دشمن برای بمباران آمده اند والان که نامه  را می نویسم ،یکی از ه.اپیماهای عراقی در این منطقه است وضد هوایی خا مرتب کار می کند؛ولی شکر خدا تا به حال هیچ حادثه ای اتفاق نیافتاده است.....

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/05 17:37:13.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

همه چیز دست امام حسین علیه السلام

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

باهم قرار گذاشته بودیم هرکسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره. شهید که شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا سلام الله علیها نگهش داشتم.

باهم قرار گذاشته بودیم هرکسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره.

شهید که شد خوابشو دیدم.

داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا سلام الله علیها نگهش داشتم.

باگریه گفتم: «مگه قرار نبود هرکسی شهید شد ازون طروف خبر بیاره.»

بالاخره حرف زد گفت:

«مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس. جمعمون جمعه؛ ولی ظرفیت شما پایینه.هرچی بگم متوجه نمی شید.»

گفتم: «اندازه ظرفیت کوچیک من بگو»

فکر کرد وگفت:

«همین دیگه ، امام حسین علیه السلام وسط میشینه ماهم حلقه میزنیم دورش، برای آقا خاطره میگیم.»

بهش گفتم: «چی کارکنم تا آقا من روهم ببره » نگاهم کرد وگفت: «مهدی! همه چیز دست امام حسینِ علیه السلام  همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت آقا، نگاه می کنه هرکسی روکه بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرد.»

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/29 10:48:13.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

یا شروع ماه محرم ،اردوگاه حال وهوای خاصی به خود می گرفت ،تا آنجایی که عراقی ها هم این مسأله را درک می کردند وطبعاً تدابیری هم برای مقابله با این مسأله در نظر می گرفاتد.از جمله این تدابیر تزریق واکسن به بچه ها بود.واکسنی که هیچگاه متوجه تشدیم ،

یا شروع ماه محرم ،اردوگاه حال وهوای خاصی به خود می گرفت ،تا آنجایی که عراقی ها هم این مسأله را درک می کردند وطبعاً تدابیری هم برای مقابله با این مسأله در نظر می گرفاتد.از جمله این تدابیر تزریق واکسن به بچه ها بود.واکسنی که هیچگاه متوجه تشدیم ،برای مقابله با چه بیماری بود واز آنجا که هر ساله ،یکروز قبل از تاسوعای حسینی بلا استثناء به همه اسرا تزریق می شد،بچه ها به آن واکسن ضد عزاداری می گفتند!چرا که این واکسن دو سه روز همه را از پا در می آورد ودر تب ولرز شدیدی فرو می برد.

البنه بچه ها دست بردار نبودند وقضای عزاداری را در روزهای بعد به جا می آوردند!با اینکه با شروع ماه محرم هر آسایشگاه مراسم سینه زنی ونوحه خوانی را هر شب بر پا می کرد؛ولی هرچه به تاسوعا وعاشورا نزدیکتر می شدیم وعده های عزاداری و زمان آن بیشتر می شد.مسائل امنیتی را هم باید رعایت می کردیم وبا به کارگماردن چند تا از بچه ها در پشت پنجره های آسایشگاه ،مواظب بودیم که سربازهای عراقی به ما شبیخون نزنند،با این حال یک شب که بچه ها گرم عزاداری وسینه زنی بودند،فرمانده اردوگاه با تعداد زیادی از سربازهایش به یکباره در آسایشگاه را باز کردند وبه داخل هجوم آوردند.

بچه ها برای چند ثانیه در حالیکه جاخورده بودند دست از سینه زنی برداشتندولی ناگهان یک«یاحسین» از میان جمعیت شنیده شد وهمگی به «یا حسین»گفتن و سر وسینه زدن فرمانده عراقی هم هرچه فریاد زد که ساکت باشید ،بچه ها توجهی نکردند و همچنان ادامه دادند.

راستش خودمان هم باورمان نمی شد که اینطور جلو عراقی ها ایستاده وعزاداری می کنیم فرمانده عراقی هم که درمانده شده بود،آمد جلو یکی از بچه ها وشروع کرد به استهزاءاو،این برادر عزیزمان هم باصدای بلند فریاد زد:«با ابوالفضل»بطوریکه با  شنیدن این فریاد و اسم مبارک حضرت ابوالفضل (ع)عراقی ها دچار ترس شده خیلی سریع آسایشگاه را ترک کردند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/05 17:38:05.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:14 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

مربی همیشه خندان گردان تخریب

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شهید اربابیان در عملیات بدر یاری کننده بچه های تخریب در انهدام دژهای جزیره مجنون بود. در عملیات عاشورای 3 با همکاری شهید سید امین صدر نژاد تله های انفجاری فراوانی را برای استفاده در عملیات آماده کرد که در عملیات از آن استفاده شد و از دشمن تلفات زیادی گرفت.  

شهید اربابیان در عملیات بدر یاری کننده بچه های تخریب در انهدام دژهای جزیره مجنون بود. در عملیات عاشورای 3 با همکاری شهید سید امین صدر نژاد تله های انفجاری فراوانی را برای استفاده در عملیات آماده کرد که در عملیات از آن استفاده شد و از دشمن تلفات زیادی گرفت.

 

خبرگزاری فارس: مربی همیشه خندان گردان تخریب

 

بعضی از فرماندهان جبهه به آموزش رزمی اهمیت زیادی می‌دادند از جمله آنها می‌توان از شهیدان محمد ابراهیم همت و شهید رستگارمقدم نام برد.

این نقل شهید همت رو برای اولین بار از زبان سردار شهید تخریب حاج ناصر اربابیان شنیدم که از قول این شهید می‌گفت:

"اگر 100تومان به من بدهند و بگویند خرج عملیات کن، من 90 تومان اون رو خرج آموزش می‌کنم و 10تومان خرج خود عملیات". شاید در نگاه اول این جمله ساده و پیش پا افتاده باشد اما اگر کمی دقت کنیم به درایت و دور اندیشی صاحب این کلام باید آفرین گفت.

فرماندهانی که در جنگ به امر آموزش و تربیت رزمی نیروهای تحت امرشان اهمیت دادند توانستند با حداقل تلفات ماموریت خود را انجام دهند. شهید حاج کاظم رستگار فرمانده لشگرسیدالشهدا (ع) نیز توجه فراوانی به امر آموزش داشت،

بخصوص آموزش‌های تخصصی جنگ و عنایت ویژه ای به آموزش رزم بچه های تخریب داشت و بعد از عملیات خیبر و اتفاقاتی که در روند عملیات افتاد این حساسیت بیشتر شد و در دیدارهای متعددی که با فرماندهان و بچه های تخریب داشت به آنها گوش زد می‌کرد که هر چه می‌توانید درکنارتربیت معنوی، آمادگی رزمی خود را هم بالاببرید.

شهید حاج عبدالله نوریان فرمانده گردان تخریب لشگر سیدالشهداء(ع) این امر فرمانده محبوب خود را به جان خرید و یکی از نیروهای لایق و توانمند خود را براین کار گمارد.

شهید حاج ناصر اربابیان از تابستان سال 63 درکنار شهید نوریان به امر آموزش بچه های تخریب پرداخت و با بهره گیری از تجارب عملیات‌ها رزمندگانی را تربیت کرد که تا آخرین روز جنگ گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) را یاری نموده و در ماموریت های عملیاتی لشگر 10 سیدالشهداء(ع) قوت قلب فرماندهان بودند.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
شهید ناصر اربابیان/ فرمانده گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع)

 

شهید حاج ناصر دست پرورده شهید علی کفایی فرمانده تخریب لشگر حضرت رسول(ص) بود و همیشه از حماسه دلاوری او در عملیات والفجر یک یاد می‌کرد و می‌گفت:

علی وقتی دید زمان برای بریدن سیم های خاردار در داخل کانال نیست و دشمن هوشیار شده و تاخیر در بازگشایی معبر تلفات را بالا می‌برد، اژدر بنگال (لوله ای پر از مواد منفجره که برای باز نمودن معبر و انبوه سیم خاردار از آن استفاده می‌کنند) را داخل حجم سیم های خاردار فرو برد و چاشنی نارنجک را داخل آن قرار داد و ضامن را کشید و مسیر را برای رزمندگان باز کرد و خود قطعه قطعه شد.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
 

 عملیات بدر/ زمستان 64/ شهیداربابیان اولین نفرسمت چپ/ شهیدنوریان نیز در تصویر دیده می‌شود

شهید اربابیان در عملیات بدر یاری کننده بچه های تخریب در انهدام دژهای جزیره مجنون بود. در عملیات عاشورای 3 با همکاری شهید سید امین صدر نژاد تله های انفجاری فراوانی را برای استفاده در عملیات آماده کرد که در عملیات از آن استفاده شد و از دشمن تلفات زیادی گرفت.

تجربه عملیاتی شهید ناصر در آموزش غواصان تخریب که برای عملیات والفجر8 مهیا می‌شدند به کار آمد تا بچه های تخریب بتواند به سلامت از اروند خروشان عبور کرده و از میان انبوه سیم خاردار و هشت پرهای متعدد و بشکه های فوگاز معبری امن برای عبور رزمندگان باز کنند.

توانمندی شهید ناصر در برنامه ریزی برای مین گذاری مقابل دشمن در دفع پاتک های متعدد در جاده فاو -ام القصر و اطراف کارخانه نمک موثر بود به طوری که دشمن را از دست یابی به مواضع رزمندگان نا امید ساخت.

اطلاعات رزم عملیات‌های سیدالشهداء(ع)، کربلای 1، 2 و اصرار دشمن در مسلح کردن زمین عملیات، شهید ناصر را برآن داشت که در آموزش بچه های تخریب، روی عبور از موانع بیشتر دقت کند و برای عبور از سیم خاردارها که به صورت طولی دشمن در مقابل مواضعش استفاده کرده و داخل آن را با انواع مین مسلح کرده بود چاره اندیشی شود.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
زمستان 64/ رودخانه کارون/ آزمایش موشک رعد/ شهیدان اربابیان، پوررازقی، زعفری

 

آموزش‌های آبی خاکی در آبان و آذر سال65  نوید عملیات در آبگرفتگی را میداد و اضافه شدن مواد منفجره و تمرین انفجار دژ و جاده و خاکریز حکایت از سخت بودن کار داشت. استفاده از کمربندهای انفجاری برای انفجار درختان نخل و رها کردن آنها روی آبراهه‌های جزیره ام الرصاص از ابتکارات شهید ناصر بود و او همه توان خود را خرج کرد که نیرویی تربیت کند که آمادگی این کار بزرگ را داشته باشد.

شب عملیات کربلای 5 در کنار شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب لشگر 10 سیدالشهداء(ع) قرار گرفت و با توجه به شناختی که از توانمندی بچه ها داشت در گزینش نیروها برای ماموریت ها موثر بود و خود نیز ماموریت انفجار دژی را پذیرفت که با انهدام آن مسیر تردد قایق ها برای حمله به دژ شلمچه در منطقه عملیاتی لشگرسیدالشهداء(ع) باز گردید.

تخریب ل 10 با توجه به ماموریت های متعدد در عملیات کربلای 5، تکمیلی کربلای 5 و کربلای 8 در منطقه شلمچه همچنان توانمند و پا به کار جلوه می‌کرد. تمامی گردان های عمل کننده برای بازسازی و استراحت عقب رفتند اما تخریب همچنان در خط مقدم حضور داشت . 

معمولا اتفاق می‌افتاد که در ماموریت ها، گردان های تخریب از سایر تیپ ها و لشگرها نیروی تخریب چی به کمک می‌گرفتند اما برای تخریب ل10 سیدالشهداء(ع) به جهت توانمندی کادر آموزشی و شخص شهید اربابیان در تربیت نیروهای مورد نیاز برای عملیات این نیاز احساس نشد.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
قبل ازعملیات کربلای یک/ فرماندهان ل10/ شهیداربابیان نفراول نشسته ازسمت چپ

 

بهار سال 66 عملیات در جنوب متوقف شد و یگان‌های عملیاتی برای عملیات به غرب کشور نقل مکان کردند و لشگر10 سیدالشهداء(ع) در پادگان امام علی (ع) در شهر سنندج مستقرشد.

چون عملیات در منطقه کوهستانی بود باید نیروها برای زدن معبر در کوهستان آماده می‌شدند و باز شهید اربابیان آموزش را بر اساس کار در کوهستان و مناطق شیب دار سازماندهی کرد و ظرف کمتر از یک ماه گردان به آمادگی کامل برای عملیات رسید و عملیات‌های نصر4 و بیت المقدس 2 به انجام رسید. تیرماه 66 و در عملیات نصر4 شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب ل10سیدالشهداء(ع) به شهادت رسید.

این گمان از سوی مسوولین لشگر می‌رفت که با شهادت ایشان توان عملیاتی گردان کم شود. لاکن با تلاش‌های شهید حاج قاسم اصغری و شهید اربابیان خلا نبود شهید سید محمد برطرف شد.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
بهار65/ موقعیت الوارثین/ شهید اربابیان در کنار شهید زینال الحسینی

 

عید سال 67 ماموریت عملیات در منطقه شاخ شمیران به لشکر سیدالشهداء(ع) محول شد و غواصان تخریب با گذشتن از دریاچه سد دربندی خان عراق توانستند معبری در پشت مواضع دشمن باز نموده و رزمندگان را برای حمله به دشمن عبور دهند.

بعد از این عملیات بود که سنگر بچه های تخریب در زیر ارتفاع " تیمورژنان" و مقر آنها در شهر بیاره عراق توسط هواپیماهای بعثی بمباران شیمیایی شد که در این حمله ناجوانمردانه 13 تن از رزمندگان تخریبچی شهید و نزدیک 50 نفر نیز مجروح شدند که شهید حاج ناصر اربابیان از جمله مصدومین این حمله بود که از ناحیه چشم، پوست و ریه به شدت آسیب دید و در بیمارستان لقمان و بقیه الله تهران بستری شد.

شدت صدمات به حدی بود که می بایستی ماه ها در بیمارستان بستری و تحت نظر باشد اما این عزیز با همان حالت مصدومیت در حالی‌که چشمانش به شدت به نور حساس شده بود و از سوزش تاول‌ها و سرفه های پی درپی رنج می‌برد در اردیبهشت ماه سال 67 مجددا به جبهه برگشت و در مین گذاری روی ارتفاعات مشرف به شهر ماووت شرکت کرد.

سال 67 سال سرنوشت سازی برای جبهه ها بود از یک سو دشمن با کمک استکبار جهانی با تمام توان به مواضع ما در جبهه یورش برد و از طرف دیگر جنگ شهرها قوت گرفت و رویارویی امریکا با جمهوری اسلامی در منطقه با حمله به سکوهای نفتی و زدن هواپیمای مسافربری آغاز شد.

اواخرتیرماه 67 بود که دشمن بعثی از جبهه شرهانی و فکه برای هجوم به خاک کشورمان و تهدید شهرهای شوش، اندیمشک و دزفول عملیات خود را آغاز کرد و ابتدا با بمباران شدید هوایی و گلوله باران منطقه، مقاومت نیروهای ارتشی مستقر در خطوط پدافندی در این دو جبهه را شکست و از سمت فکه تا تپه های "برغازه "محل استقرار یکی از تیپ های ارتش جلو آمد و از طرفی مقر اصلی تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) که به موقعیت الوارثین شهرت داشت در سر راه پیشروی دشمن قرار داشت.

بچه ها تخریب در مقر، با فرماندهی شهید اربابیان آماده می‌شدند تا با مین گذاری مقابل دشمن و عملیات‌های انفجاری جلوی دشمن را سد کنند و شهید اربابیان صبح روز 22 تیرماه 67به همراه یکی دیگر از رزمندگان تخریب با موتور سیکلت برای شناسایی دشمن از طریق جاده فکه اقدام می‌کنند که در محل استقرار تیپ پدافند کننده در منطقه که به دست دشمن افتاده بود با انبوهی از تانک و نفربر مواجه می‌شوند

و در مسیر برگشت با سربازان دشمن روبرو شده و درحالی‌که روی جاده با موتورسیگلت در حرکت بود از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرند و بعد از طی مسافت کوتاهی به علت خونریزی شدید و ضعف موتور از حرکت می ایستد.

دشمن برای دستگیری ایشان اقدام می‌کند اما همراه ایشان موفق می‌شود از چنگ دشمن فرار کنند و بعد از 4 ساعت پیاده روی، خود را به مقر الوارثین برساند.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
خردادماه سال 67/ چندروز قبل ازسقوط جزیره مجنون

 

غروب روز 22تیرماه 67 دشمن از مواضع خود عقب نشینی کرد و بچه های تخریب با حضور درمنطقه موتور سیکلت را در وسط جاده سالم پیدا کردند که کنارش خون زیادی ریخته بود و جای چرخ‌های نفربری که حکایت از انتفال ایشان به مواضع دشمن می‌کرد.

بچه ها تمام خاک های منطقه را که احتمال دفن ایشان می‌رفت وارسی کردند اما اثری از این عزیز نیافتند. هیچ کس جز زمین داغ فکه نمی‌دانست با فرمانده دلاور ما چه کردند تا اینکه درخردادماه سال1380 آن پیکر مطهر به آغوش میهن اسلامی ما بازگشت و در گلزارشهدای بهشت زهرا ء(س) قطعه سرداران(29) –ردیف 18-شماره 9 درجوار امیر سرافراز ارتش جمهوری اسلامی سپهبد شهید علی صیاد شیرازی آرام گرفت .

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:32:49.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:14 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

دو خاطره از دلاور مردان استان در عملیات والفجر 8

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

1-      خاطره مسئول محور اطلاعات وفرمانده نیروهایی که یک شب قبل از عملیات خود را به جزیره ام الرصاص رسانده بودند: 1-      خاطره مسئول محور اطلاعات وفرمانده نیروهایی که یک شب قبل از عملیات خود را به جزیره ام الرصاص رسانده بودند:

«هنگام شروع عملیات بالای سنگرفرماندهی دشمن رفته ونارنجکی داخل سنگر پرتاب نمودم .به علت پبچی که در دهانه سنگر وجود داشت،به افراد داخل آن آسیبی نرسید و همگی با زیرپوش وبا خیال اینکه گلوله خمپاره بالای سنگر اصابت اصابت نموده ،از سنگر بیرون آمدند.با یک رگبار کلاش همگی از پای در آمدند،بعد از آن به سراغ دو قبضه چهارلول دشمن رفته وآنها را منهدم وتعدادی از سنگرهای دشمن را پاکسازی نمودم .دو ساعتی از شروع عملیات گذشته بود که مشاهده نمودم تعدادی از نیروهای دشمن خود را به اول جاده جزیره رسانده وعده ای از آنها نیز در حال فرار از جزیره بودند.ابتدا به سمت نیروهای کمکی دشمن تیراندازی نموده وسپس به طرف نیروهای در حال عقب نشینی شلیک می کردیم وهمین امر باعث گیجی دشمن شده واین دو نیرو با هم درگیر شدند،در این درگیری تعدادی از بین رفته وبقیه پا به فرار گذاشاتد،با ورود به محل نیروهای کمکی دشمن ،تعدادی خشاب پر برداشته وراه بازگشت را در پیش گرفتم.»

2-      خاطره مسئول محور اطلاعات و فرمانده نیروهایی که یک شب قبل از عملیات خود را به جزیره ام البابی رسانده بود:

«موقعی که شب فرا رسید،از بالای درختان خرما پایین آمده وبه سوی سنگر فرماندهی که در روز شناسایی کرده بودیم،رفتیم.دو نفر ،یکی کنار نورگیر سنگر ودیگری کنار درب ورودی گذاشتم.دقایق به کندی می گذشت،نزدیک شروع عملیات بود،از نورگیر به داخل سنگر نگاه کردیم؛یک نفر عراقی که زیر پوش رکابی به تن داشت از رختخواب برخاست وبلوز نظامی خود را که درجه سرهنگی داشت،پوشید.معلوم بود خبرهایی به گوش او رسیده است.چند لحظه بعد صدای تیراندازی شنیده شد.این صدا حاکی از این بود که نیروهای خودی با دشمن درگیر شده اند؛ما نیز بلافاصله با پرتاب نارنجک وشلیک نارنجک وشلیک کلاش از سمت در ورودی و نورگیر ،کلیه افراد داخل سنگر را به درک واصل کرده وارتباط فرماندهی را با نیروهای داخل جزیره قطع نمودیم.سپس اقدام به انهدام سنگر ها و تجهیزات دشمن در داخل جزیره کردیم...»

 

نگارنده : admin در 1391/07/06 06:42:20.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:14 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

همین جور ایامی بود عید قربون شده بود،سال 67 یادم نمیره وقتی سؤال می کردند ازبچه ها آرزوتون امروز چیه؟

همین جور ایامی بود

عید قربون شده بود،سال 67 یادم نمیره

وقتی سؤال می کردند ازبچه ها آرزوتون امروز چیه؟

همه با یه سوز دلی ، با یه حال نیازی ، با یه التماسی،می گفتند: آرزومون اینه امروز قربونی آقامون بشیم

صاحب مجلس توشهادت بده خیلی از بچه ها روز عید قربون، قربونی آقاشون شدند

یکی از بچه ها میگفت:آرزوم اینه، از اول عمرم از اون وقتی که فهمیدم ، این حاجت رو داشتم ، گفت: از آقام خواستم اون لحظه آخربه من اجازه بده

میگفت:آرزومه ، اینقدر خواستم ملکه م بشه یادم نره

میگفت: دوست دارم اون لحظه آخر، آقام بهِم اجازه بده ، فرصت بده هرجای بدنم تیر وترکش خوردف دست بزنم به این خونها رو زمین بنویسم «یاحسین علیه السلام» آقام رو شاهد میگیرم ف وقتی تیر خورد، اون لحظات آخرخیلی بی رّمق دستش رو برد به گلوش این دستش رو خونی کرد رو زمین نوشت «یاحسین علیه السلام»

به روایت حاج مهدی سلحشور

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/29 10:42:05.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:14 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

وقتی باکری فکر کرد همت یک ساواکی است

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا می‏ پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏ شود. فکری شدم که نکند ساواکی باشد.

حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا می‏ پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏ شود. فکری شدم که نکند ساواکی باشد.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

 مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) می‏ گذشت؛ اما هنوز او نیامده بود. دلش شور می‏زد. دعا می‏ کرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد. آخرین نامه‏ ای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:

مهدی جان، سلام. حالت چطوره؟ از آخرین دیدارمان یک ماه می‏ گذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظیفه ‏ات را انجام می‏ دهی، اما خرج تحصیل مرا می دهی، آن هم در یک کشور خارجی! من در شهر «آخن» آلمان تحصیل می‏ کنم.

مهدی جان! حالا که شعله ‏های انقلاب آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. این بار که به سوریه می‏ آیم و با توشه ‏ای مهم قاچاقی به ایران باز می‏ گردم. موعد دیدار ما، صبح روز هیجدهم آذر ماه در همان جایی که می‏دانی! قربانت برادرت حمید باکری!

 

مهدی سیاهی کسی را دید که از دور می ‏آمد. از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرق‏ریزان با دو کوله بزرگ بر دوش می ‏آمد. به هم رسیدند. حمید، کوله‏ ها را بر زمین گذاشت و همان‌جا از خستگی بر زمین نشست. مهدی بغلش کرد، شانه‏ هایش را مالید و پرسید: چی شده حمید، زهوارت در رفته؟!

حمید که نفس‌نفس می ‏زد به خنده افتاد و گفت: شانس آوردم، کم مانده بود گیر ساواکی ‏ها بیفتم.

ـ چی، ساواکی ‏ها؟

ـ آره. بیا تا در راه برایت تعریف کنم.

حمید بلند شد. مهدی یکی از کوله‏ها را برداشت. از سنگینی کوله، بدنش تاب برداشت. به طرف قاطر کرایه‏ای که مهدی آورده بود رفتند و کوله ‏ها را روی قاطر سوار کردند. بعد حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود.

یکریز مرا می‏ پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏ شود. راستش کمی ترسیدم. فکری شدم که نکند ساواکی باشد. نزدیک مرز اتوبوس جلوی یک رستوران ترمز کرد. منم آهسته بار و بندیلم را برداشتم و دور از چشم دیگران زدم به چاک و تا اینجا یک نفس آمدم.

ـ حالا ببینم بارت چی هست که اینقدر سنگینه؟

ـ سلاح و مهمات!

ـ خیلی خوب شد. با اینها می‏ توانیم حسابی جلوی ساواکی‏ ها در بیاییم. حمید روی قاطر پرید. مهدی افسار قاطر را کشید و به سمت روستا راهی شدند.

 

حمید گفت: آخر من بروم جلسه چه بگویم؟

مهدی خندید و گفت: باز شروع شد. گفتم که قراره فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامه ‏ریزی کنند. ناسلامتی تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی. نگران نباش. رییس جلسه برادر همّت، فرمانده لشکر محمّدرسول اللّه(ص) است. با او هم آشنا می‏ شوی.

حمید لبخندزنان گفت: باشد. بزرگ‌تری گفته‏ اند و کوچک‌تری!

مهدی، حمید را هل داد بیرون. حمید سوار موتور تریل شد و به سوی قرارگاه رفت.

حمید بیشتر فرماندهان را می‏ شناخت. در گوشه‏ ای پیش حسین خرازی نشست و گفت: حاج حسین! پس این حاج همّت کجاست؟

ـ هر جا باشد الان سر و کلّه ‏اش پیدا می‏ شود.

در اتاق به صدا در آمد و همت وارد اتاق جلسه شد. همه بلند شدند. حاج همت با فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد. چشمان حمید با دیدن او از تعجب گرد شد. همت به حمید رسید. چشمش به حمید که افتاد، اول کمی نگاهش کرد، بعد او هم مات و مبهوت بر جا ماند. هر دو چند لحظه ‏ای به هم خیره ماندند؛ بعد لبانشان کش آمد و همدیگر را بغل کردند. خرازی پرسید: چی شد آقا حمید، تو که حاج همت را نمی‏ شناختی؟

حمید خندید و جواب نداد. آخر جلسه بود که مهدی رسید سلام کرد و کنار حمید نشست. اما دید که حمید و همت هر چند لحظه به هم نگاه می‏ کنند و زیر بُلکی می‏ خندند. تعجب کرد. نمی ‏دانست آن دو به چه می ‏خندند.

جلسه تمام شد. همت به سوی حمید و مهدی آمد. مهدی پرسید: شما دو نفر به چی می‏ خندید؟

حمید خنده‏ کنان گفت: آقامهدی، ماجرای آمدنم از ترکیه به ایران یادت هست؟ همان موقع را که گفتم یک ساواکی تعقیب ‏ام می کرد؟

مهدی چینی به پیشانی انداخت و بعد از لحظه ‏ای گفت: آهان، یادم آمد...خُب منظور؟

حمید دست بر شانه همت گذاشت و گفت: آن ساواکی، ایشان بودند!

مهدی جا خورد. همت خندید و گفت: اتفاقاً من هم خیال می کردم شما ساواکی هستید و دارید مرا تعقیب می ‏کنید. به خاطر همین، از رستوران نزدیک مرز، پیاده به طرف مرز ایران فرار کردم!

مهدی خندید و گفت: بنده‏ های خدا، الکی الکی کلّی پیاده راه رفتید. اما خودمانیم. قیافه هر دویتان به ساواکی‏ ها می‏ خورد!

خنده آنها فضای قرارگاه کربلا را پر کرد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:31:49.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:14 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شهیدی که عاشق حضرت زهرا سلام الله علیها بود

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

یکی از شهدا عاشق حضرت زهرا سلام الله علیها بود کسی جرأت نمی کرد روضه فاطمه رو کنارش بخونه ، دیوانه ی فاطمه ،اینقدر خودش رو میزد

یکی از شهدا عاشق حضرت زهرا سلام الله علیها بود

کسی جرأت نمی کرد روضه فاطمه رو کنارش بخونه ، دیوانه ی فاطمه ،اینقدر خودش رو میزد

یه قبری برا خودش کنده بود،رفته بود داخل این قبر چِلّه گرفته بود

حاجتش این بود،گفته بود: خدایا قبل از شهادتم میخام یک خُرده از اون دردی که فاطمه بین در ودیوار کشید ، به من بچشونی...

توقبر که خوابیده بود این دیوارِ های قبر فشار آورده بود،یکی از دنده هاش شکسته بود

با همون حال به شهادت رسید

شفاعتم نکنی،درحضور مرگ خوشم که

بـه احتـرام تو قبرم ، فشار داشته باشد


به روایت حاج مهدی سلحشور

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/29 10:44:26.

 

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

همچو لب خشک تو هیچ ندیدم لبی

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

مسئول گروهانمان بود. مداحی هم می کرد. روضه های حضرت علی أصغرش علیه السلام عجیب بود.

مسئول گروهانمان بود.

مداحی هم می کرد.

روضه های حضرت علی أصغرش علیه السلام عجیب بود.

بار آخرهم توی حسینیه ی سنندج از حضرت علی أصغر علیه السلام خواند:

سوختم از آتشت آه چه سوزان تبی

همچو لب خشک تو هیچ ندیدم لبی

گریه کنم های های در عوض لای لای ...

آخرش هم تیر خورد توی گلوش .

مثل حضرت علی أصغر علیه السلام..

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/29 10:47:03.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

بیاید دشمن شناس دوست فراموش نباشیم / شهید محمد جعفر زرگری

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

در سال 1331 در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. تحصیلات شش ساله دوره ابتدائی را در دبستان مهران گذراند و وارد دبیرستان ششم بهمن (شهید مطهری) گردید.

در سال 1331 در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. تحصیلات شش ساله دوره ابتدائی را در دبستان مهران گذراند و وارد دبیرستان ششم بهمن (شهید مطهری) گردید.

پس از اتمام تحصیلاتش، سال 1350 به خدمت سربازی اعزام شد و در آن دوران بود که با مسائل سیاسی و جنایات سرسپردگان آمریکائی آشنا گردید. از این رو مبارزات انقلابی خود را علیه رژیم پهلوی آغاز نمود.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

 

«علاقه او بیشتر به تئاتر بود که از همان سالها به اتفاق دیگر دوستان نمایشنامه هائی که به نحوی مسائل مذهبی و سیاسی را مطرح می کرد به روی صحنه می برد. همچنین جلسات هفتگی شعر را در خانه فرهنگ و هنر سابق در مزمت رژیم شاهی برگزار می کرد. سال 55 در به آتش کشیدن سینما و مشروب فروشی حضور فعال داشت و در پخش اعلامیه ها شجاع و دلیر بود. به خاطر فعالیتهایش چند بار توسط ساواک دستگیر شد.»

پس از پیروزی انقلاب مدتی که ریاست اداره ثبت املاک را بر عهده داشت با کمک یاورانش توانست طی مدت 7 ماه ششصد قواره زمین را مجاناً در اختیار افراد فاقد زمین قرار دهد. با تلاش طاقت فرسای او در سرما و گرما، بیابان پشت بیمارستان شهرجدید به صورت شهرکی درآمد. دائماً در تلاش بود.

بیشتر از چند ساعتی در خانه نبود و بیشتر اوقات در خارج از خانه به خدمت مشغول بود. کم حرف می زد و بیشتر فکر می کرد. کم می خوابید و کم غذا می خورد. با علاقه ای که به خواندن کتاب داشت برای تأسیس کتابخانه ای در مسجد امام جعفر صادق (ع) تلاش می کرد و تعدادی از کتابهای خود را که مفید و لازم می دانست به آنجا برد.»

با شروع جنگ تحمیلی روح سرکش و مملو از عشق به معبود در وی چنان قوت داشت که بی تابانه عازم جبهه شد.«از همان کودکی نسبت به بقیه اعضاء خانواده رفتار خاص و بخصوصی داشت. به کارهای مختلفی دست می زد که نترس و دلیری او را می رساند و حرفهائی می زد که همه را به شگفتی وا می داشت.

حدود یک ماه قبل از عملیات ثامن الائمه به منزل آمد و نیت خود را اعلام کرد که داوطلبانه عازم جبهه می شود. در جبهه بعنوان معاون گردان انتخاب شد. با دست خود بر روی لباس همرزمان اسامی آنها را می نوشت ولی بر روی لباس خود چیزی ننوشت. وقتی از وی علت اینکار را جویا می شدند می گفت: من دوست دارم گمنام بمانم.»

مهرماه سال 60 پس از شهادت فرمانده، مسئولیت گردان را پذیرفت و در حال منهدم کردن پل «مارد» بر اثر اصابت گلوله کاتیوا به شهادت رسید. پس از 26 روز جسد سوخته اش شناسائی و در لار به خاک سپرده شد. روحش شاد.

«از مأمورین پرسیدم چگونه او را شناسائی کردید. گفتند در منطقه، یک تفنگ ژ-3 پیدا کردیم که در چند متری جسد ایشان افتاده بود و روی قنداق با رنگ قرمز نوشته بود محمد جعفر. با توجه به نبودن پلاک و از بین رفتن کلیه قسمتهای تفنگ بر اثر انفجار، تنها راهنمای ما همین نوشته روی تکه قنداق بود.»

«هدف من از رفتن به جبهه تنها و تنها برای خشنودی رضای خداوند متعال و پیروزی اسلام واقعی صورت گرفته... وصیتم برای ملت شریف مسلمان ایران این است که ولتکن منک مه یدعون الخیر (آل عمران آیه 100). اینک که انقلاب اسلامی به رهبری ولایت فقیه عادل زمان امام خمینی بدست شما صورت گرفته لازم است که در حفظ آن کوشش کنید.»

 

نام پدر: طالب

تاریخ تولد: 1331

میزان تحصیلات: دیپلم

تاریخ شهادت: 07/06/1360

نام عملیات: ثامن الائمه

محل شهادت: پل مارد

سن: 29

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:27:01.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

« در جبهه‌ ها مولا؛ مهدی (عج) علمدار است »

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

تنها شش نفر توانستند خود را به بالای ارتفاع 1050 «بازی‌دراز» برسانند. برادر «علی موحد‌دانش» و برادر «محسن وزوایی» كه فرمانده‌ی محور چپ عملیات بود از جمله افراد فتح‌كننده‌ی ارتفاع 1050 بودند. «محسن وزوایی» كه از دانشجویان پیرو خط امام در تسخیر لانه‌ی جاسوسی آمریكا بود و در مقطعی نیز سمت سخن‌گویی دانشجویان فاتح لانه‌ی جاسوسی را داشت. همینك به عنوان بنیان‌گذار لشگر 10 سیدالشهدا (ع) عملیاتی حساس را فرماندهی می‌كرد.

تنها شش نفر توانستند خود را به بالای ارتفاع 1050 «بازی‌دراز» برسانند. برادر «علی موحد‌دانش» و برادر «محسن وزوایی» كه فرمانده‌ی محور چپ عملیات بود از جمله افراد فتح‌كننده‌ی ارتفاع 1050 بودند.
«محسن وزوایی» كه از دانشجویان پیرو خط امام در تسخیر لانه‌ی جاسوسی آمریكا بود و در مقطعی نیز سمت سخن‌گویی دانشجویان فاتح لانه‌ی جاسوسی را داشت. همینك به عنوان بنیان‌گذار لشگر 10 سیدالشهدا (ع) عملیاتی حساس را فرماندهی می‌كرد.

چرا كه بچه‌های سپاه در محدودیت‌های پیش آمده از طرف بنی‌صدر در این‌گونه عملیات علاوه بر دشمن مهاجم، دشمنان نفوذی دو چهره كه با پز خردمندی زمام امور را در دست گرفته بودند را نیز پشت سر داشتند.
به هر ترتیب در فتح این ارتفاع حاج محسن با اندك یاران باقی‌مانده‌اش حدود 350 تن از نیروهای گردان كماندوی ارتش بعث را به اسارت گرفتند، لیكن در حین تخلیه‌ی اسرا به پشت جبهه یكی از افسران دشمن مصرانه تقاضای ملاقات با فرمانده‌ی نیروهای ایرانی را داشت. دوستان «محسن» به خاطر رعایت مسایل امنیتی، شخصی غیر از او را به آن افسر بعثی به عنوان فرمانده‌ی خود معرفی كردند اما....
بعثی اسیر، ناباورانه و با قاطعیت گفت: «نه! فرمانده‌ی شما این نیست».
از وی سؤال شد، مگر تو فرمانده‌ی ما را دیده‌ای كه این‌گونه قاطعانه سخن می‌گویی؟»
او گفت: «آری، او در هنگام یورش شما به ما، سوار بر اسب سفید بود و ما هرچه به طرفش تیراندازی و شلیك كردیم به او كارگر نمی‌شد. لذا من او را می‌خواهم ببینم».
«محسن وزوایی» كه در آن جمع بود ناگاه زانوهایش سست شد و به زمین نشست و...
این واقعه نخستین جلوه‌ی امداد غیبی بود كه از بدو جنگ این‌گونه تجلی نموده بود. لذا «محسن» در مصاحبه‌ای (تلویزیونی) به این واقعه به عنوان عنایت ائمه‌ی هدی (ع) به رزمندگان اسلام اشاره كرد و در مقابل بلافاصله سلف خردگرایان و «رئیس جمهور قدرت طلب» بنی‌صدر خائن عاجزانه دست به قلم شد و در ستون «كارنامه‌ی رئیس جمهور» روزنامه‌ی ضدانقلابیش «روزنامه‌ی انقلاب اسلامی» ضمن استهزا عنایات غیبی، رذیلانه نوشت:
«این پاسدارها برای تضعیف موقعیت من این حرف‌ها را می‌زنند.... اگر اسب سفید در كار است، چرا به جنوب نیامده و فقط به غرب رفته است؟»
غافل از این‌كه دوزخیان از درك این عنایات عاجزند و بهشتیان را به این حریم راه است. لذا شهید مظلوم حضرت آیت‌الله بهشتی (ره) در همان آوان فرمودند:
«خانقاه عرفان ما بازی دراز است».

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:29:30.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

ماری که بچه های اطلاعات و عملیات را نجات داد

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

همین طور یک چشم به ستاره‌‌‌های آسمان و یک چشم به جلو، رفتیم تا رسیدیم به تک گذرگاه منطقه که پر بود از پروانه و خمپاره‌‌‌ها و پاکت‌‌‌های خالی سیگار‌‌‌های سرمه‌‌‌ای رنگ عراقی که حق نداشتیم به آنها دست بزنیم تا دشمن به منطقه حساس نشه.

همین طور یک چشم به ستاره‌‌‌های آسمان و یک چشم به جلو، رفتیم تا رسیدیم به تک گذرگاه منطقه که پر بود از پروانه و خمپاره‌‌‌ها و پاکت‌‌‌های خالی سیگار‌‌‌های سرمه‌‌‌ای رنگ عراقی که حق نداشتیم به آنها دست بزنیم تا دشمن به منطقه حساس نشه.

 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس 

حوادث و اتفاقاتی که در سال‌های دفاع مقدس رخ می ‌داد هگمی دارای حکمت‌هایی است که اگر کمی در بیاندیشید به نتایج خیلی خوبی خواهید رسید. مانند آنچه که پیش روی شماست:

 

ساعت یازده شب حرکت کردیم. پنچ نفر بودیم؛ چهار نفر هم دو ساعت قبل از ما رفته بودند. قرار بود صبح به هم برسیم. داشتیم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتیم توی شیار «کانی سخت» که دست عراق بود. دوازده تا پایگاه اونجا داشت که چهار تاش بغل هم، روی یال سمت چپ شیار بود و سمت راستش هم پاسگاه «صدپلکان» بود. اواخر تابستان سال شصت و پنج بود.

جلودارمون یک دوربین دید در شب داشت با دو تا نارنجک و یک اسلحه. بقیه بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم فقط کلاش و نارنجک داشتند. من اسلحه نداشتم؛ فقط دو تا دوربین عکاسی داشتم برای اسلاید و عکس و یک سمعک که برای گذشتن از کمین‌‌‌‌‌‌‌‌‌های عراقی لازم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، اما دوست نداشتم روشن نگهش دارم. آرامشم رو به هم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد و حواسم رو پرت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد.

اوایل حرکت، فقط ستاره بادبادکی و خوشه پروین و صورت فلکی ذات الکرسی توی آسمون بود و دبّ اکبر بعداً از سمت شمال شرقی پیدایش شد. با فاصله پانزده متر از هم حرکت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردیم و من خوشحال بودم از این‌‌‌‌‌‌‌‌‌که نفر آخر بودم.

چون اگر کمین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوردیم، اول، نفر آخر ستون رو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌زدن که فرصت فرار نداشته باشد و بهتر بود که من باشم. چون من توی منطقه مهمون بودم و بار اولم بود که این راه رو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتم، اما بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دیگه، جزء گشتی‌‌‌‌‌‌‌‌‌های منطقه بودند و با کار مداوم هر شب، اطلاعات و تجربیات زیادی داشتند که حیف بود از دست بروند.

محمود جلوتر از همه گاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌گاهی می‌‌‌ایستاد و به اطراف، حتی به پشت سر، با دوربین نگاه می‌کرد و بعد دوباره راه می‌‌‌افتاد؛ و هر وقت می‌‌‌نشست یا می‌‌‌ایستاد، ما هم همان کار را می‌‌‌کردیم.

همین طور یک چشم به ستاره‌‌‌های آسمان و یک چشم به جلو، رفتیم تا رسیدیم به تک گذرگاه منطقه که پر بود از پروانه و خمپاره‌‌‌ها و پاکت‌‌‌های خالی سیگار‌‌‌های سرمه‌‌‌ای رنگ عراقی که حق نداشتیم به آنها دست بزنیم تا دشمن به منطقه حساس نشه. وقت نماز صبح بود. در کنار گودال کوچکی که پر از آب بود به نوبت نماز خواندیم؛ البته با کفش. چون امکان کمین خوردن بود.

محمود دستور داد قبل از اقامه نماز، دوربین‌‌‌ها را در جایی پنهان کنم. خواستم آنها را در زیر قطعه سنگی که با علف‌‌‌های هرز پوشیده شده بود، پنهان کنم که در آن هوای نیمه تاریک، چشمم به یک مار کبرای بزرگ و قطور که روی تخته سنگی چنبره زده بود، افتاد؛ بدون این‌‌‌که ذره‌‌‌ای تغییر جا بدهد، تمام بدنش حرکت می‌‌‌کرد و این حرکت حلقوی تا آخرین حلقه چنبره‌‌‌اش می‌‌‌رفت.

کله‌‌‌اش مثلثی شکل بود. محمود با دست اشاره کرد که کنار بروم. من هم چند متر عقب رفتم و در کنار گودال آب، نمازم را اقامه کردم. تا من نماز را تمام کنم، چهار نفری هم که قبل از ما حرکت کرده بودند، پیش ما آمدند و با سه نفری که می‌‌‌گفتند: «باید مار را بکشیم»، مخالفت می‌‌‌کردند.

اون سه نفر می‌‌‌گفتند: «اینجا تک گذرگاهی است و ما علاوه بر این‌‌‌که باید چند ساعت اینجا منتظر بمانیم، فردا هم باید از همین جا برگردیم و چون مار همیشه کنار آب زندگی می‌‌‌کنه، بنابراین امکان خطرناک بودنش هست و باید کشته بشه.» بقیه بچه‌‌‌ها هم معتقد بودند که گناه داره و اینجا هم بیابان خداست و اطلاق موذی هم صحیح نیست و کاری هم که به ما نداره، ولش کنیم بهتره.

بالاخره قبل از طلوع آفتاب دوباره حرکت کردیم و تا پشت آخرین تپه‌‌‌های زیر قرارگاه‌‌‌های عراقی رفتیم. منظره خوبی پیدا کردیم. مجبور بودیم تمام طول روز را همانجا بمانیم و شب در تاریکی برگردیم. بالاخره اوایل شب برگشتیم و گرسنه و تشنه، دوباره رسیدیم به تک گذرگاه.

عجیب بود که بعد از حدود دوازده ساعتی که گذشته بود، مار هنوز در جای قبلی خودش بود و حرکت دوری خودش را داشت! چه مار بزرگی هم بود! قمقمه‌‌‌ها را پر کردیم و نشستیم به استراحت؛ محمود و یکی از بچه‌‌‌ها هم به نگهبانی دو طرف شیار مشغول شدند.

این اتفاق عجیب اونجا کشف شد که همین مار که در گرگ و میش اذان صبح قصد کشتنش را داشتیم، ما را نجات داده بود! چون چند متر پایین‌‌‌تر، پشت پیچ شیار، دو نفر از گشتی‌‌‌های کمین عراقی را بعد از رفتن ما نیش زده بود و از آن دو، یکی کشته شده بود و یکی هم هنوز نفس می‌‌‌کشید و در حال اغما بود.

به سرعت به حالت آماده باش در آمدیم و عراقی زنده را خلع سلاح کردیم. قرار شد او را کول کنیم و با خودمان ببریم. محمود اجازه نداد اسلحة عراقی کشته شده را برداریم و دستور داد که: «مار را بکش و بنداز توی کوله!»

من هم مثل بقیه، مخالف بودم. چرا باید ناجی خودمان را می‌‌‌کشتیم؟ محمود توضیح داد که برای شناسایی نوع زهر و درمان عراقی نیش خورده، لازم است مار را هم با خودمان ببریم. نظرم این‌‌‌طور بود که به خاطر نجات دشمن خونخوارمون نباید دوستمونو بکشیم و این مار، دوست و ناجی ما بود، اما محمود توضیح داد که: «این عراقی اسیر ماست و ما به دستور اسلام عزیز مجبوریم برای حفظ جان او مار را بکشیم.»

آخر سر، خود محمود جلو آمد و با چشمان پر از اشک، قنداق تفنگش را محکم توی سر مار کوبید و بعد هم نشست به زار زدن.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:28:36.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:16 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها