0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فرمانده شمالی که چشم درچشم بنی‌صدر گفت: تکه تکه‌ات می‌کنم!

فرمانده شمالی که چشم درچشم بنی‌صدر گفت: تکه تکه‌ات می‌کنم!
آخرين خداحافظی من با ايشان ،خاطره ای است که همواره در ذهنم هست و پاک نمی شود ، و آن اين بود که ايشان روز آخر، و قبل از رفتن به تهران رو به من کرد و گفت :اين وصيتنامه من است ، من هر وقت که باشد قطعاً شهيد می شوم ،هميشه به رحمت پروردگارت اميدوار باش.


در طول دوران دفاع مقدس، لشکر ملکوتی 25 کربلا عرصه ظهور مردانی بود که اخلاص شان آوازه آسمان ها بود، فرماندهانی که تمام سرمایه معنوی خویش را برای سربلندی اسلام عزیز در کف اخلاص خویش قرار دادند و برای استقرار حکومت قرآن از تلاشی فرو گذار نکردند، یکی از این هزاران اسطوره سخاوت و اخلاص سردار شهید شعبان کاظمی  جانشین گردان امام حسین (ع) لشگر25کربلا می باشد که شرح حالی از زندگی و مجاهدت هایش در ادامه تقدیم مخاطبان گرامی می شود:
 
از دامداری در صحرا تا مبارزه با ضدانقلاب در لباس سپاه
 
شهيد "شعبان کاظمی" در سال 1331 در روستای "يکه توت" در شهرستان "بهشهر" ديده به جهان گشود و به محض ورود به دوره ای که بايست راهی مدرسه می شد مانند ديگر همسالان و دوستانش به علت فقر شديد راهی کار در صحرا و دامداری گرديد ولی از آنجائيکه رژيم ضد اسلامی ومردمی وابسته به امپرياليسم آمريکا ؛به علت خوش خدمتی به ارباب جهان خوارش بنا را بر اين ديده بود که کشارزی و دامداری ما را به نابودی بکشاند شهيد نيز مانند ديگر هموطنان ما به شهر مهاجرت می کند و در شهر ساری مشغول کار جوشکاری می شوند.
 
در طول زندگی در شهر با توجه با اينکه ظلم و ستم را در زندگی روزانه اش لمس می کردند و در اثر برخوردهائی که با برادران متعهد مسئول داشته اند خيلی زودتر از روشنفکران به مکتب رفته مان که از فردای بعد از انقلاب رودر روی انقلاب اسلامی و امام ايستاده اند پا به دوران مبارزه می گذارند. با اوج گرفتن انقلاب اسلامی به رهبری امام خمينی آغاز تظاهرات ايشان نيز وسائل جوشکاری را رها کرده و روزانه در تظاهرات شرکت می کردند. با تشکيل کميته ايشان مشغول خدمت شدند و مدتی در کميته و بعد از آن با تشکيل شدن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سپاه راه يافتند.
 
با آغاز جنگ داخلی گنبد به ياری برادران مسلمان ترکمن و بلوچ شتافتند . بعد از آن به فرمان امام که در رابطه با جنگ داخلی کردستان اعلام خطر کرده بودند ،به  ایشان مأموريت داده شد که به کمک برادران مسلمان و رزمنده کرد بشتابند ،و اواخر شهريور ماه 1359 با آغاز جنگ تحميلی و حمله نظامی مزدوران بعثی به ميهن اسلامي مان که به منظور شکست انقلابمان توسط آمريکا تدارک ديده بودند راهی غرب کشور شدند و به مدت شش ماه در جبهه های سرپل ذهاب ،و کور موش ،بازی دراز و... بر عليه کفر می جنگيد و با اوج گيری فعاليتهای ضد انقلابی در داخل، از طرف گروهکهای وابسته به آمريکا به خاطر آشنائی به چگونگی برخورد با ضد انقلابيون و از نحوه عمل منافقانه آنها مشغول مبارزه در جبهه های داخلی گرديد.
 
درگیری با بنی صدر در نیروگاه نکا
 
خلیل کاظمی برادر شهید نقل می کند: یادم هست بنی صدر برای بازدید به نیروگاه شهید سلیمی نکا آمد، هنگام ورود و بازدید ، شهید کاظمی خود را به بنی صدر رساند و با صدای بلند و با شجاعت تمام به او گفت: تو دشمن امام خمینی هستی ، اگر یک مو از سر امام کم شود ، تو را تکه تکه می کنیم.
 
بنی صدر که جا خورده بود ، برای تظاهر! شروع کرد به گریه کردن و با حالتی بغض آلود گفت: اين چيزهايي که در مورد من می گويند درست نيست و می خواهند بين ما و شما اختلاف بيندازد من شما را دوست دارم!
 
بنی صدر که در سفرهای داخلی و بازدیدهایش برای استراحت به پادگانهای ارتش می رفت ، بعد از این حرکت شهید کاظمی ، بنی صدر که انسان زیرکی بود و چون موقعیت خویش را در خطر می دید ،  برای نزدیک کردن خود به سپاه  از این به بعد به پادگانهای سپاه می رفت.
 
اگر بدانم امام خمينی ناراحت نمی شوند تمام ليبرها را به گلوله می بندم
 
حجت السلام بهاری که نماينده ساری در مجلس  بود و شهيد کاظمی مدتی به عنوان محافظ همراه ايشان به مجلس می رفت نقل می کرد که يک روز در تهران رو به من کرد و گفت: اگر بدانم امام خمينی ناراحت نمی شوند تمام ليبرها را به گلوله می بندم.
 
قبل از انقلاب همیشه می گفت: آرزوی شهادت دارم
 
همسرش خانم گوهر کاردگر نقل می کند: در سال 1352 شمسی با هم ازدواج کرديم و حدود هشت سال زندگی مشترک داشتيم،خوشبختانه هر دو از خانواده مذهبی بوديم و از اين رو با بسياری از رسومات متداول دوران طاغوت مخالف بوديم .آن زمان مخارج عروسی سنگين بود و ايشان با اينگونه برگزاری مراسم عروسی مخالف بود لذا با تفاهمی که با هم داشتيم به جای برگزاری عروسی و به جای مخارج سنگين و بدهکاری ،به مشهد مقدس زيارت امام رضا عليه السلام رفتيم و درآنجا پيوند ازدواج را برقرار کرديم و آغاز زندگی مشترک خود را آنجا شروع کرديم.



قبل از پيروزی انقلاب اسلامی ،یادم هست که همیشه می گفت : از خداوند می خواهم به من آنقدر عمر بدهد تا بتوانم شاهد ورود حضرت آيت اللّه العظمی امام خمينی در صحت و سلامت کامل در کشور ايران و برقراری حکومت اسلامی به دست ايشان باشم.از ديگر آرزوهای شهيد ،شهادت در راه خدا بود به طوری که همواره به خانواده و دوستان سفارش می کردند که دعا کند تا او بتواند به آرزوی خود برسد.

کسب و کار و خانواده خود را برای انقلاب رها کرد
 
شب و روز خود را وقف شرکت در راهپيمائی های مردمی و پخش اعلاميه های حضرت امام خمينی می نمود و تمام فکر و ذکرش امام و انقلاب اسلامی بود به طوری که حتی کسب و کار خود را رها کرده بود  و بارها در حين پخش اعلاميه های حضرت امام خمينی مورد هجوم و برخورد طرفداران رژيم منحوس پهلوی قرار می گرفتند اما اين موضوع نه تنها از علاقه و عشق او نسبت به امام خمينی و انقلاب نمی کاست ،بلکه روز به روز بر علاقه ايشان افزوده می شد.
 
ساخت بمب دستی و آتش زدن اماکن مبتذل
 
از جمله خاطرات قبل از انقلاب شهيد می توان به ساختن بمب دستی (کوکتل مولوتف) اشاره داشت که ايشان با همراهی چندتن از دوستانش که باز هم با فرماندهی خودِ شهيد صورت گرفته بود اقدام به تخريب يکی از اماکن فرهنگی نمای مبتذل که با توجه به اوضاع نابسامان آن زمان اقدام به پخش فيلم ها مبتذل و رواج فحشا می نمودند ،کردند .البته در عمليات های چريکی خود به اين قضيه اذعان داشتند که نبايد به مردم کوچکترين آسيبی برسد.
 
حتی با شنیدن خبر مرگ فرزند به خانه نیامد
 
اوایل جنگ بود و ایشان در جبهه حضور داشتند ، به علت بیماری فرزند آخرم عبدالرضا که یک سال داشت از دنیا می رود ، خبر مرگ فرزندم از طریق دوستان به شعبان می رسد ،اما ایشان بعد از چند ماه به ساری می آید !و هنگام ورود به منزل بعد از سلام ،سرش را به پايين انداخت و مشغول بازکردن بند پوتين اش شد .اما گويی بغضی را در گلويش می فشرد ،سرانجام گريه امانش را بريد و اندکی گريست .من هم با ديدن اين صحنه شروع به گريه کردم .او پس از مکثی ، شروع کرد به دلداری من و در تسکين دادن من می گفت :اگر بدانی که در جبهه جنگ چه خبر است و و چه جوانان نازنينی از اين مملکت هر روز جلوی چشم ما پرپر می شوند و بودی و اين صحنه ها را می ديدی صبوری پيشه می کردی.
 
همسرم ! من هر وقت که باشد قطعاً شهيد می شوم
 
آخرين خداحافظی من با ايشان ،خاطره ای است که همواره در ذهنم هست و پاک نمی شود ، و آن اين بود که ايشان روز آخر، و قبل از رفتن به تهران رو به من کرد و گفت :اين وصيتنامه من است ، من هر وقت که باشد قطعاً شهيد می شوم ،هميشه به رحمت پروردگارت اميدوار باش و به اميد خودت و فرزندانت باش ،فکر نکن که من الان رفتم ،باز خواهم گشت.
 
من باشنيدن اين سخنان و ديدن وصيتنامه کلی تعجب کردم .گويي کاملاً عوض شده بود زيرا هيچگاه ،  حتی در شرايط سخت تر و درگيری های فراوان و مأموريت های سخت و حضور در جبهه ها ،ايشان حرف از وصيتنامه و خداحافظی نمی زد .گويا رازی را از من پنهان می کرد.
 
صدام حریف من نمی شود! قاتل من مثل موش از زیر دست و پا بیرون می آید
 
من برگشتم به او گفتم :تو که نمی خواهی به جبهه جنگ بروی .او برگشت و به من گفت :صدام که حريف ما نمی شود بلکه قاتل ما همين هايی هستند که مثل موش از هر جايی حتی از زير دست و پای ما بيرون می آيند (کنايه به منافقين) با گفتن اين حرف خداحافظی کرد و رفت.
 
اما با شنيدن اين حرف ها تمام  بدن ام سرد شد و سريع به حياط پشتی منزل که مشرف به خيابان اصلی بود رفتم و از آنجا با نگاهم او را از دور تعقيب می کردم. حسی به من می گفت برو و او را باز گردان ،او ديگر بر نمی گردد ، اما هر بار خودم را کنترل می کرم آنقدر او را با نگاهم تعقيب کردم تا جايی که سوار ماشين شد و رفت.
 
او رفت و هر ساعت بر نگرانی و تشويش من افزوده می شد ، پس از چند روز که همراه یکی از نمايندگان مجلس در تهران بودند ،به ساری بازگشتند اما از همانجا به سپاه پاسداران رفت .در آن جا بود که متوجه حمله منافقين به جنگل های اطراف آمل شدند.
 
با شنيدن موضوع با اينکه پس از چند روز مأموريت خسته بودند داوطلبانه خواستار اعزام به منطقه آمل شدند .اما دوستان و شخص نماينده به ايشان گفتند تو چند روز است که خانواده ات را نديده ای آنها منتظر و چشم به راهت هستند اما ايشان در پاسخ به اين سخنان گفتند جايی که اسلام و ميهن من در خطر است خانواده من در درجه دوم قرار دارند.


 
اين بود که فوراً به منطقه اعزام شدند و سرانجام در روز جمعه مورخه 22/8/60 مطابق با 16محرم طی درگيری مسلحانه با منافقين در جنگل آمل به همراه شهید محمد تورانی شربت شهادت نوشيد و آسمانی شد.
 
فرازهائی از وصيت سردار شهید شعبان کاظمی
 
بعد ازشهادت دست هايم را باز بگذاريد تا منافقان  بدانند ! با دستهای خالی به ديدار شهادت شتافتم
 
انقلاب شکوهمند ايران با امام خمينی برضد استکبار جهانی دنيا را به لرزه در آورده است هر روز نويد ديگری به ما می دهند و يأس و رعب و وحشت به جهانخواران شرق و غرب آمريکا جهانخوار که با نقشه های شوم و پليد خود تا حال نتوانست به اميال کثيف خود برسد اينبار نوکرهای منطقه چون صدام تکريتی را مانند عروسک بزرگ کرده تحريک و وادار روانه بلاد مسلمين ايران کرده تا بتواند نقشه شوم خود را عملی سازد زهی خيال خام .خلاصه ملت ايران در يک صف به هم پيوسته در يک خط واحد متشکل و منسجم بر عليه اين کافر تکريتی بسيج شدند.
 
اين حقير پاسدار شعبان کاظمی هم با خود گفتم بار خدايا تو به ما وعده دادی که مستضعفين را درروی زمين ائمه و وارث زمين قرار بدهی. بار معبودا من در حال حاضر روانه جبهه های جنگ هستم و با خون خود که آن هم در خور لياقت من نيست ،برای اين ملت شهيد پرور و به رهبری امام کبيرمان خمينی بزرگ ايثار خواهم کرد و در اين راه اگرشهادت نصيب من گرديد دست هايم را باز بگذاريد که عوامل خود فروختگان بدانند که با دست خالی به ديدار شهادت شتافتم . دهنم را باز بگذاريد که معرف اين باشد ،خدايا با ذکر لا اله اللّه در صفوف شهدا پيوستم و به خانواده ام بگوييد که صبرو استقامت دراين راه داشته باشند.
 
فرزندم! بعد از مرگم همچون علی اکبر حسین باش و راهم را ادامه بده
 
ما وارث خون هزاران شهيد به خون خفته هستيم ودر برابرخدا و نسلهای آينده و شهيدان مسئول هستيم و راه آنها همانا جهاد در راه خدا است. اينجانب خود را مسئول دانستم که برای سرکوبی دشمنان اسلام و قرآن سبک بار برای مقابله با کافران به پا خيزم و حال وصيتم اين است تو ای همسرم پس از مرگ من همانا مثل زينب شير زن باش و با استقامت و استواری خود پوزه ی دشمنان را به خاک بمال و بچه هايم را خوب نگهداری کن و آنان را يک فرد مسلمان انقلابی تربيت کن و تو ای حامدم بعد از مرگم همچون علی اکبر باش و راه مرا که همان راه خداست ادامه بده و از برادرانت خوب نگهداری کن .پدر و مادرم مرا ببخشيد چون قرآن و اسلام احتياج به خون امثال من دارد، چاره ای جز اين نبود.
 
روحمان با یادش شاد با ذکر صلوات
گزارش :سیدهاشم موسوی نژاد 


سایت رزمندگان شمال


نگارنده : fatehan1 در 1393/9/26 11:39:10
 
 
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:30 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات یک عکاس از هشت سال تصويربرداري در دفاع مقدس

 
خاطرات یک عکاس از هشت سال تصويربرداري در دفاع مقدس
در عمليات خيبر به ما اجازه نمي‌دادند سوار قايق شويم و به جزاير برويم. استدلال‌شان اين بود كه بايد نيروها و پشتيباني را انتقال بدهيم و حضور شما خيلي واجب نيست. من كه نمي‌خواستم ثبت لحظات تاريخي را از دست بدهم، از يك سكاندار قايق اجازه گرفتم تا عكسش را بيندازم.

 

 


وقتي كه سعيد حاجي‌خاني مثل خيلي از رزمندگان دفاع مقدس بعد از پذيرش قطعنامه و برقراري آتش‌بس راهي شهر و ديارش شد، غير از آنچه در ذهن و خاطره داشت، 10 هزار فريم عكس نيز با خود آورده بود. حالا از آن همه تصاوير كه خودش از موضوع كلي آنها با عنوان «زندگي به تمام معنا در جنگ» ياد مي‌كند، 130 تصوير انتخاب شده‌اند تا در كتابي با نام «قاب شيدايي» منتشر شوند. غير از اين كتاب و عكس‌هاي ارزشمندي كه در آن وجود دارد، خود حاجي‌خاني با چندين سال حضور در مناطق عملياتي و عهده‌دار بودن سمت‌هايي چون معاونت هنري واحد تبليغات قرارگاه خاتم‌الانبيا(ص) آن قدر گفته و ناگفته داشت كه دقايقي همكلامش شويم و ماحصل اين گفت و شنود گرم و صميمي را تقديم‌تان كنيم.
 
از چه زماني احساس كرديد به عكاسي علاقه داريد و دست به دوربين شديد؟
 
سال 1339 كه پدرم مجوز آتليه عكاسي را گرفته بود، هنوز سه، چهار سال به تولد من زمان باقي مانده بود، بنابراين از وقتي كه خودم را شناختم، با حرفه پدر آشنا شدم و همين طور ادامه دادم تا اينكه دست روزگار ما را به تحولات انقلاب و بعد جنگ كشاند. طوري كه در بحبوحه تظاهرات انقلابي در مقابل دانشگاه تهران، توانستم عكس‌ها و فيلم‌هاي خوبي تهيه كنم و تعدادي از اين عكس‌ها نيز در كتاب قاب شيدايي منتشر شده‌اند.
 
چطور كارتان به جبهه و عكاسي در دفاع مقدس كشيد؟
 
وقتي انقلاب به پيروزي رسيد و سپاه تشكيل شد، من از سال 60 به اين نهاد انقلابي رفتم تا بهتر بتوانم خدمت كنم. از سال 60 هم سعادت حضور در جبهه‌ها را يافتم و چون از هنر عكاسي بهره داشتم، كمي بعد مسئول سمعي و بصري واحد تبليغات لشكر علي بن ابيطالب(ع) شدم. يك‌بار كه در لشكر داشتم به بچه‌ها عكاسي ياد مي‌دادم، ‌سردار آسودي كه مسئوليت تبليغات لشكر را برعهده داشت، من را ديده و با سردار نيكخواه كه مسئول تبليغات قرارگاه خاتم(ص) بود، صحبت مي‌كند. چند روز بعد هم سردار نيكخواه به لشكر آمد و از من دعوت كردند كه بخش توليد هنري قرارگاه خاتم را برعهده بگيرم. اين بخش زيرمجموعه‌هايي چون تئاتر، فيلم، عكس و سرود داشت. از آن زمان هم در مسئوليتي كه داشتم فعاليت مي‌كردم و هم عكاسي را با جديت بيشتري دنبال كردم.
 
در زمان جنگ شايد خيلي‌ها دوربيني به دست مي‌گرفتند و از همرزمان‌شان عكس يادگاري مي‌انداختند، فرق كار شما با ساير عكاسان چه بود؟
 
بودند كساني كه براي دل خودشان دوربين به دست مي‌گرفتند و دلي كار مي‌كردند، اما اين افراد
علاوه بر اينكه شايد اصول عكاسي اعم از زاويه ديد، نور، كادربندي و مسائلي از اين دست را رعايت نمي‌كردند، بيشتر توجه‌شان به عكس‌هاي دسته جمعي و همان يادگاري بود، اين عكس‌ها در نوع خودشان جالب هستند، اما به نوعي دست بردن در صحنه است. در حالي كه عكاس مستند‌نگار جنگ مترصد فرصت بود تا لحظات ناب را شكار كند. شيوه و موضوع خاصي را براي خودش در نظر بگيرد و طبق آن اصول پيش برود.
 
خود شما چه سبك يا موضوعي را براي عكاسي انتخاب كرده بوديد؟
 
من سعي مي‌كردم نگاه بي‌طرفانه‌اي نسبت به اتفاقات داشته باشم و حدالامكان چيزي را تغيير ندهم. مثلاً وقتي توپي شليك مي‌شد و رزمندگان واكنشي نشان مي‌دادند، سعي مي‌كردم اين واكنش طبيعي را عيناً ثبت كنم. يا لحظه شليك يك موشك يا دعا خواندن رزمندگان در درون سنگر، نماز و غذا خوردن و هر چيزي كه نشان از زندگي در جنگ باشد، را مورد توجه قرار مي‌دادم. خيلي از بچه‌ها به من مي‌گفتند تو يك طرفه عكس نمي‌اندازي، يعني اين طور نيست كه بخواهي جانبداري از طرف خودي بكني و حرف‌شان هم درست بود. من سعي مي‌كردم حالات طبيعي را نشان بدهم و از جهت‌دهي به عكس‌ها پرهيز مي‌كردم و با انتخاب موضوعات و رفتارهاي روزمره در جبهه‌ها، سعي مي‌كردم زندگي به تمام معنا در جنگ را به تصوير بكشم.
 
به كتاب قاب شيدايي بپردازيم، در خصوص اين كتاب بگوييد. ماحصل چند سال عكاسي است؟
 
اين كتاب از زمان مبارزات انقلابي كه بنده عكس‌هايي از آن دوران دارم تا مقاطع مختلف جنگ تصاوير متنوعي دارد. من حدود 10 هزار فريم عكس انقلاب و جنگ دارم كه بعد از اتمام دفاع مقدس براي اينكه بهتر از آن نگهداري شود، همه را به انجمن عكاسان انقلاب و دفاع مقدس دادم. از حدود دو سال پيش چون آقاي ميرهاشمي پيشنهاد دادند كه تعدادي از اين عكس‌ها را در يك مجموعه گردآوري و نشر دهيم. با همكاري بنياد حفظ آثار و بعد از دوسال تلاش كتاب قاب شيدايي با حدود 130 عكس گلچين شده از مجموعه عكس‌هايم در 168 صفحه آماده بهره‌برداري است و ان‌‌شاءالله در دي‌ماه منتشر مي‌شود. در اين كتاب از راز و نياز رزمندگان گرفته تا ورزش و عمليات و خوردن غذاي گرم و... تصاوير متنوعي وجود دارد.
 
خود شما چه عكسي را از ميان مجموعه تصاويرتان مي‌پسنديد؟
 
موارد كه بسيارند اما عكسي دارم از وجود كتابخانه در منطقه جنگي كه به نظرم براي بيننده هم جالب باشد. اينكه رزمندگان در شرايط جنگي كتاب به امانت مي‌گرفتند و از مطالعه حتي در شرايط جنگي بهره مي‌بردند، حس خوبي القا مي‌كند. يا لحظاتي كه چند رزمنده در سنگرهاي‌شان مشغول دعا بودند، از جمله تصاوير ماندگاري است كه حالت معنوي آنها را به شكل طبيعي به تصوير كشيده است.
 
لحظات شهادت را هم به ثبت رسانده‌ايد؟
 
يك بار در عمليات الي‌بيت‌المقدس توجهم به دو رزمنده جلب شد كه كنار هم نماز مي‌خواندند. خواستم از آنها عكسي بيندازم. اما در همين لحظه گلوله خمپاره‌اي بين‌شان منفجر شد و بعد از خوابيدن گرد و خاك آن چه از آن‌ها باقي ماند اجساد متلاشي شده بود. به عنوان يك عكاس كه سعي مي‌كند دقت نظر و ريزبيني داشته باشد، اين صحنه برايم خيلي تكان‌دهنده بود. به هرحال آن لحظه از باقي مانده پيكر مطهر اين عزيزان تصاويري ثبت كردم. شايد نشود اين عكس‌ها را در جايي به نمايش گذاشت اما براي خودم خيلي باارزش است. آن دو شهيد نمازشان را با پرواز روح‌شان به ملكوت پيوند دادند.
 
عكاسي در جبهه تنها بعد تبليغاتي داشت يا استفاده‌هاي ديگري هم مي‌شد؟
 
اتفاقاً وقتي كه شهيد حسن باقري به شهادت رسيد، به ما خبر دادند كه فرمانده وقت سپاه گفته بايد از حضور فرماندهان در خطوط مقدم جلوگيري شود. بنابراين از ما خواستند تا به اتفاق نيروهاي اطلاعات ـ عمليات به خطوط مقدم برويم و با ثبت تصاوير و فيلم موقعيت‌دشمن را شناسايي كنيم. لذا تا جايي پيش رفتيم كه به چند متري نيروهاي عراقي رسيديم. تصاويري برداشتيم و خدمت آقاي رضايي و شهيد صياد شيرازي در قرارگاه خاتم رسانديم. اين كار چند بار ديگر هم تكرار شد.
 
چه خاطره به ياد ماندني از جبهه‌ها داريد؟
 
در عمليات خيبر به ما اجازه نمي‌دادند سوار قايق شويم و به جزاير برويم. استدلال‌شان اين بود كه بايد نيروها و پشتيباني را انتقال بدهيم و حضور شما خيلي واجب نيست. من كه نمي‌خواستم ثبت لحظات تاريخي را از دست بدهم، از يك سكاندار قايق اجازه گرفتم تا عكسش را بيندازم. گفت اشكال ندارد بينداز. بعد گفتم حالا بيايم از توي قايق عكس بگيرم. قبول كرد و پايم كه به قايق رسيد ديگر پياده نشدم! طرح دوستي ريختيم و قرار شد كه در نيزارهاي هور و هنگام حركت هم عكس بيندازم و كمي بعد داخل جزاير مجنون بوديم!
منبع : روزنامه جوان /عليرضا محمدي 

 


نگارنده : fatehan1 در 1393/9/26 11:15:26
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:32 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای همسری که زنش را به جبهه بدرقه کرد

آن روز شرط عروسی‌ات آن بود که بگذارم در کارت و عقیده‌ات آزاد باشی. نفهمیدم که اینقدر رفتنت سخت باشد. باور نمی‌کردم که بروی. اما من رفتم او همانجا ایستاده بود، اتوبوس دور می‌شد و من نگاهش می‌کردم.



 خاطره زیر روایتی از رزمنده زبیده واحدی است.

شاید هنوز نقش حنا روی دستهایم بود، 15 روز بیشتر نگذشته بود که برگشتم سر کار. وقتی که برگشتم دیدم که همه آماده‌اند برای رفتن، دلم گرفت نکند جا بمانم. در همین فکرها بودم که یکی از دوستانم آمد پیش من و گفت: نامه تو هم اومده زبیده، اگه میخوای بیا داریم می‌ریم واسه کمک. خیلی خوشحال شدم. اما نگاهم به شوهرم گره خورد همان موقع بهش گفتم: بیا منو ببر خونه تا وسایلم رو جمع کنم. انتظار نداشت همچنین حرفی بزنم، این را از چشمهایش خواندم.

سه بار حرفم را تکرار کردم، مات و مبهوت نگاهم می‌کرد تا خانه هیچ حرفی نزدیم، به خانه که رسیدیم من وسایلم را جمع می‌کردم و او همانجا گوشه اتاق نگاهم می‌کرد. 

به اینکه ساکم را می‌بندم صبح باید می‌رفتم نگاهش پر بود از بغض. دلم نمی خواست در چشمهایش نگاه کنم. شاید منصرف می‌شدم. باید می‌رفتم، ساخته شده بودم برای رفتن و نمیدانستم که برگشتی در کار هست یا نه. کمکم کرد ساکم را آورد تا کنار اتوبوس بهش سپرده بودم که به مادرم نگوید که من رفتم جبهه نگران می‌شد خودش از همه نگران‌تر بود، مرتب سفارش می‌کرد و می‌گفت: زبیده جان مواظب خودت باش آن روز شرط عروسی‌ات آن بود که بگذارم در کار و عقیده‌ات آزاد باشی. نفهمیدم که اینقدر رفتنت سخت باشد. باور نمی‌کردم که بروی. اما من رفتم. او همانجا ایستاده بود اتوبوس دور می‌شد و من نگاهش می‌کردم. توی ذهنم همه چیز بود شرط عروسی‌ام، شوهرم، مادرم اما باید فقط به جبهه فکر می‌کردم و به رفتن و به اینکه آیا برمی‌گردم؟...
*دفاع پرس


نگارنده : fatehan1 در 1393/9/26 11:14:39
 
 
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:33 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

جوانمرد‌ترین قصاب+تصاویر

جوانمرد‌ترین قصاب+تصاویر
همیشه بیشتر از وزنه‌ای که توی کفه‌ ترازو گذاشته است، گوشت می‌‌داد دست ‏مشتری و ‏کفه‌ گوشت به کفه آن‌ طرفی می‌چربید‎؛ ‎‏‌هیچ‌کس کفه‌های ترازوی ‏مش عبدالحسین را مساوی ندیده بود




اگر نیت کردید پس از شنیدن خصوصیات قصابی که از شیوه کسب و کارش خواهم ‏گفت، بروید ‏و از نزدیک ببینیدش و یا از او گوشت بخرید، مجبورید بی‌خیال ماجرا ‏شوید. باید بروید گلزار ‏شهیدآباد دزفول و در قطعه دوم گلزار و در سومین ردیف عشق، ‏دنبال مزاری بگردید که روی ‏آن حک شده است: «شهید عبدالحسین کیانی» و سپس ‏چشم بدوزید به قاب عکسی که با وقار و ‏جذبه‌ای خاص به شما لبخند می‌زند. ‏‎
 

جوانمرد‌ترین قصاب+تصاویر


شهید عبدالحسین کیانی معروف به «مش عبدالحسین» ۳۲ سال پیش، زن و ‏بچه‌هایش را، مغازه ‏و دامداری‌اش را، خانه و کاشانه‌اش را‌‌ رها می‌کند و دل می‌زند به ‏دریای فتح المبین و سهم‌اش از ‏فتح المبین می‌‌شود ۱۲ گلوله و شناسنامه‌ای که در ‏چهل و سومین بهار عمرش ممهور می‌‌شود به ‏مهر: «به فیض شهادت نائل آمد» ‏‎

‏ مطالبی را که در پیش رو دارید، فقط بخش کوچکی از خصوصیات کسب و کار «مش ‏‏عبدالحسین» است. سایر خصوصیت‌های دیگر زندگی مش عبدالحسین و سبک زندگی ‏اسلامی‌‏اش را باید منتظر باشید تا بچه‌های مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول در ‏کتاب «جوانمرد ‏قصاب» چاپ کنند. ‏‎

او از ما راضی باشد... ‏‎

همیشه با وضو می‌‌رود مغازه. هر‌گاه از او می‌‌پرسند: «مش عبدالحسین! چه خبر از ‏وضع ‏بازار؟ کسب و کار چطوره؟» او فقط و فقط یک جواب مشترک برای همه دارد‎: ‎‎ «‎الحمدلله... ما ‏از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد...» ‏‎

سنگین‌تر از وزنه‎

همیشه بیشتر از وزنه‌ای که توی کفه‌ ترازو گذاشته است، گوشت می‌‌دهد دست ‏مشتری. همیشه ‏کفه‌ گوشت به کفه آن‌ طرفی می‌چربد‎. ‎‏‌هیچ‌کس کفه‌های ترازوی ‏مش عبدالحسین را مساوی ندیده ‏است. همیشه سمت گوشت سنگین‌تر است. ‏‎

عادت

هیچ‌وقت کسی نمی‌‌بیند مش عبدالحسین پولی را که از مشتری‌هایش می‌‌گیرد، ‏بشمارد. پول را که ‏می‌گیرد، بدون اینکه حتی نگاهش کند، می‌اندازد توی دخل. این ‏عادت همیشگی‌اش است. ‏‎

 

جوانمرد‌ترین قصاب+تصاویر


سنگ ترازو‎

اگر مشتری مبلغ ناچیزی گوشت بخواهد، مش عبدالحسین دریغ نمی‌کند. می‌گوید: «برای هر ‏مقدار پول، سنگ ترازویی هست» و البته همه می‌دانند که او همیشه بیشتر از ‏حق مشتری ‏گوشت می‌گذارد توی ترازو. اصلاً گاهی اوقات که مشتری را می‌شناسد، ‏نمی‌گذارد مشتری ‏مبلغی را که گوشت می‌خواهد به زبان بیاورد‎. ‎مقداری گوشت ‏می‌پیچد توی کاغذ و می‌دهد ‏دستش. ‏‎

وَأَمَّا السَّائِلَ‎... ‎‏‎

مشتری‌هایش را می‌شناسد. آنهایی که وضع مادی خوبی ندارند یا حدس می‌زند که ‏نیازمند باشند ‏یا اینکه عائله سنگینی دارند را دو برابر پولشان گوشت می‌دهد‎. ‎اصلاً ‏گوشت را نمی‌گذارد ‏توی ترازو که طرف متوجه بشود داستان چیست. ‏‎

گاهی اوقات برای اینکه بقیه مشتری‌ها متوجه نشوند، وانمود می‌کند که پول گرفته ‏است. گاهی ‏هم پول را می‌گیرد و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره برمیگرداند به ‏مشتری. گاهی هم پول ‏را می‌گیرد و دستش را می‌برد سمت دخل و دوباره‌‌ همان پول ‏را می‌‌دهد دست مشتری و می‌گوید: «بفرما. مابقی پولت را بگیر». می‌‌خواهد عزت نفس ‏مشتری‌های نیازمندش را نشکند. مش ‌عبدالحسین سال‌های سال اینگونه رفتار کرده ‏است. ‏‎

 

جوانمرد‌ترین قصاب+تصاویر


آن یک نفر‎

همیشه به دوستانش می‌گوید‎ «‎‏ یه نفر بهم پول می‌ده تا گوسفند بکشم و بین فقرا ‏تقسیم کنم‎. ‎اگه ‏کسی می‌شناختین که نیازمند باشه، بفرستین در مغازه‌ م». افراد ‏زیادی به این ترتیب می‌روند ‏درب مغازه و مش‌عبدالحسین به شیوه‌هایی که دیگر ‏مشتری‌ها متوجه نشوند، گوشت می‌دهد ‏به‌شان. ‏‎

این داستان ادامه دارد تا اینکه یکی از دوستانش گیر می‌‌دهد که مش عبدالحسین! این ‏بنده خدا که ‏می‌گویی، کیست؟ مش عبدالحسین، مدام طفره می‌رود. دوباره می‌پرسد: ‏‏ «خداییش خودت ‏نیستی؟» مش عبدالحسین آرام جواب می‌‌دهد: «اگر بگم نه، دروغ ‏گفتم‎. ‎اگه بگم آره، ریا می‌شه‎. ‎‏اما این موضوع تا زمانی که زنده‌ام پیشت امانت بمونه‎» ‎و ‏تا زمانی که مش عبدالحسین زنده بود، ‏هیچ کس نفهمید آن شخص خیر، خود مش ‏عبدالحسین است. دیگر بماند آن جهیزیه‌هایی را که ‏شبانه و نا‌شناس می‌برد درب خانه ‏دختران دم بخت. ‏‎

‏ ‏‎نسیه‎

یکی دوبار از رو به روی مغازه رد می‌‌شود که مش عبدالحسین صدایش می‌‌زند و ‏می‌گوید: «تو ‏گوشت می‌خوای اما پول نداری و خدا به دلت انداخته که این مغازه نسیه ‏هم گوشت می‌ده‎... ‎مرد ‏انگار که کسی حرف دلش را زده باشد، گره‌های پیشانی‌اش ‏باز می‌‌شود و می‌گوید: «خدا خیرت ‏بده‎. ‎یه ماهه گوشت نخوردیم‎. ‎میشه نیم کیلو ‏گوشت بدی و این انگش‌تر عقیق رو هم بزاری گرو ‏بمونه تا پولشو بدم؟» مش ‏عبدالحسین بدون اینکه او را بشناسد، تکهٔ بزرگی گوشت می‌‌پیچد ‏توی کاغذ و ‏انگش‌تر را هم می‌گذارد توی دست مرد‎. «‎اینو بزار دستت، برا نماز ثواب داره‎. ‎هر ‏وقت ‏داشتی، پولشو بده» ‏‎

مرد لبخند زنان گوشت را می‌گیرد و می‌رود. مش عبدالحسین زیر لب می‌گوید: ‏‏ «خدایا! امیدوارم ‏که هیچ ‌وقت برا دادن پول گوشت نیاد، اینطوری گفتم فکر نکنه ‏بهش صدقه دادم و خجالت ‏بکشه» ‏‎. ‎‏‎

گوشت خوب‎

پیرزن می‌‌آید درب مغازه و صدا می‌زند: «مش عبدالحسین! مادر! این گوشت رو از ‏فلانی ‏خریدم، گوشت خوبی بهم داده؟» مش عبدالحسین گوشت را ورانداز می‌کند‎. ‎یک تکه گوشت از ‏لاشه آویزان در مغازه جدا می‌کند و می‌گذارد روی گوشت پیرزن و ‏می‌گوید: «آره مادر! حالا ‏دیگه گوشت خوبی شد». عادت همیشگی مش عبدالحسین ‏همین است. هم دل مشتری را نمی‌‏‏‌شکند و هم دروغ نمی‌گوید. تازه این بماند که ‏عصبانی شود و بگوید چرا از من خرید نکردی؟ ‎

‏ ‏‎ ‏همیشه، حقیقت ‏‎

همیشه راستش را می‌‌گوید. مشتری‌‌هایش همه به او اعتماد دارند. اگر گوشت عیب و ‏نقصی دارد، ‏حتماً عیبش را به مشتری‌‌هایش می‌گوید. هیچ‌گاه گوشت بز و میش را به ‏جای بره نمی‌فروشد. ‏هرگز کسی به گوشتی که مش عبدالحسین می‌‌دهد دستش، ‏معترض نیست. همیشه گوشت یک ‏گوسفند را عادلانه بین تمام مشتری‌ها توزیع ‏می‌کند. ‏‎

‏ ‏‎قسم‎

برادرش مش غلامحسین را صدا می‌کند و همزمان دستش را می‌‌گذارد روی قرآن. ‏‏می‌گوید: «مش غلامحسین! به همین قرآن، گوشتی را دست مردم می‌دم که خودم هم ‏از اون ‏بخورم». مش غلامحسین می‌‌گوید: «خودم می‌دونم! خودم دیدم که عمریه ‏همینطوری رفتار ‏کردی» و مش عبدالحسین با‌‌ همان لبخند همیشگی‌اش به برادر ‏می‌گوید: «خواستم تأکید کرده باشم ‏رو این موضوع. خواستم بدونی چقدر برام مهمه‎... ‎‏»

مشتری‎

‏ «مش عبدالحسین! دو کیلو گوشت بده. اما لطفاً گوشت میش نباشه‌ها...» صدای یکی ‏از مشتری‌هاست. مش عبدالحسین با لبخند جواب می‌دهد: «اتفاقاً الان فقط گوشت ‏میش دارم. اما یه میش ‏جوون با گوشت عالی». مشتری می‌گوید: «خب! حالا که ‏می‌گی گوشت خوبیه، دوکیلو بده» ‏اما مش عبدالحسین می‌‌گوید: «نه! تو گوشت میش ‏نمی‌خواستی. الان آدرس یکی از قصابا رو که ‏امروز گوشت خوبی داره بهت می‌‌دم، برو ‏ازش بگیر.» اصرارهای مشتری هم فایده‌ای ندارد. ‏مشتری را می‌‌فرستد به یک قصابی ‏دیگر. مش عبدالحسین همیشه به فکر رضایت مشتری و ‏بهتر بگویم رضایت خداست. ‏‎

‏یک لقمه نان‎

اکثر اوقات وقتی می‌‌رود بازار گوسفند، صبر می‌‌کند تا همه خرید کنند. آنگاه می‌رود ‏سمت ‏واسطه‌‌ها و دلال‌ها و از آن‌ها گوسفند می‌‌خرد. می‌‌گوید: «این بنده‌های خدا هم ‏باید یه لقمه نون ‏گیرشون بیاد». ‏‎

‏ رضایت خدا‎

وقتی فروشنده گوسفند، قیمت را نمی‌‌داند و گوسفند‌هایش را دارد زیر قیمت بازار ‏می‌فروشد، ‏مش عبدالحسین قیمت واقعی گوسفند‌هایش را می‌گوید و به قیمت از او ‏می‌خرد. دلش هیچ‌گاه به ‏زیان دیگران راضی نمی‌شود و البته به نارضایتی خدا. ‏‎

‏دستمزد‎

اگر کسی از او گوسفند خریده باشد و به هر نحو ضرر کرده باشد، مش عبدالحسین ‏ضرر و ‏زیانش را که جبران می‌‌کند، هیچ، دستمزدی هم به او می‌دهد. برایش مهم ‏است که دیگران ضرر ‏نکنند. ‏‎

‏نهی از منکر‎

قسمت ‌هایی از گوسفند را که حرام هستند، جدا می‌‌کند و می‌‌اندازد یک گوشه مغازه ‏که در ‏معرض دید نباشد. می‌خواهد کسی خدای نکرده استفاده یا سوء استفاده نکند. نه ‏تن‌ها آن قسمت‌ها ‏را نمی‌فروشد، بلکه اجازه نمی‌‌دهد کسی آن‌ها را بردارد و مدام به ‏حرام بودنشان تذکر می‌‌دهد. ‏‎

‏ ‏‎مهربان‎

معمولاً با گفتن نام قصاب، تصویر یک آدم خشن توی ذهن‌ها نقش می‌‌بندد. اما مش ‏عبدالحسین ‏تن‌ها جایی خشمگین می‌شود که برای خدا باشد. هم خشم و هم لطف او ‏برای خداست. او حتی‌ برای حرکت دادن گوسفندان از ترکه و چوب استفاده نمی‌کند. ‏با اینکه اندکی دیگر قرار است ‏ذبحشان کند، اما یک لُنگ می‌گیرد دستش و با‌‌ همان ‏لُنگ می‌‌زند پشت گوسفندان. ‏‎

‏ رزق دست خداست‎

قصاب‌ها، توی صنف جلسه گرفته‌اند‎. ‎چندتا از شاگرد قصاب‌ها می‌خواهند مغازه بزنند. ‏بقیه ‏قصاب‌ها مخالف هستند‎. ‎اجازه نمی‌دهند در نزدیکی مغازه‌هاشان مغازه قصابی ‏جدیدی باز شود. ‏مش عبدالحسین می‌گوید: «چرا مخالفین؟ رزق دست خداس‎. ‎تا کی ‏اینا باید شاگردی کنن؟ تا کی ‏باید کارگری کنند؟» بقیه قصاب‌ها را راضی می‌کند و ‏کارگر‌ها و پادو‌ها می‌‌شوند صاحب کسب ‏و کار. ‏‎

‏ ‏‎رزق و روزی‎

یک نفر با چند رأس گوسفند آمده است درب مغازه. مش عبدالحسین گوسفند‌هایش را ‏به قیمت ‏روز از او می‌خرد. می‌‌گویند: «مشتی! تو که هم وقتش رو داری و هم وسیله ‏ش رو! چرا نمی‌‌ری ‏از گله ‌دارهای خارج شهر بخری؟ هم ارزون‌‏‎ ‎تره، هم گوسفندا رو ‏خودت انتخاب می‌کنی.» با ‏ه‌مان لبخند همیشگی‌اش می‌گوید: «این بنده‌ ی خدا هم ‏باید نون بخوره‎...» ‎و دوباره مشغول کار ‏می‌شود. ‏‎

گاوهای مرده‎

دو گاو را نشان می‌‌کند و به صاحب گاو‌ها می‌گوید: «این دوتا گاو رو بزار برام. فردا ‏میام ‏پولشونو می‌دم و می‌‌برم.» فردا می‌رود برای خرید گاو‌ها که می‌بیند آن محل ‏موشک خورده ‏است و گاو‌ها تلف شده‌اند. ‏‎

مش عبدالحسین می‌‌رود پیش صاحب گاو‌ها و یک بسته اسکناس می‌گیرد سمتش. ‏‏ «این هم پول ‏گاو‌ها...». صاحب گاو‌ها متعجب می‌‌گوید: «مش عبدالحسین! گاو‌ها که از ‏بین رفته‌اند» و مش -‏عبدالحسین می‌گوید: «گاو‌ها از همون دیروز که بهت گفتم ‏بزارشون برام، دیگه مال من بودن. ‏حالا اگه تو این فاصله این گاو‌ها، گوساله به دنیا می‌ ‏آوردن، خب گوساله مال من بود دیگه. حالام ‏که مردن، مال من بودن» پول گاو‌ها را ‏تمام و کمال می‌دهد و صاحب گاو‌ها هرچه اصرار ‏می‌کند که حداقل نصف پول را ‏بگیرد، فایده‌ای ندارد و نگاه او که هنوز نتوانسته است آنچه را ‏می‌بیند باورکند، مش ‏عبدالحسین را بدرقه می‌کند. ‏‎

‏عید قربان‎

عید قربان است. اما بر خلاف سایر قصاب‌ها درب مغازه‌ ی مش عبدالحسین حتی یک ‏پوست و ‏روده هم نیست. قصاب‌‌ها معمولاٌ به جای دستمزد، پوست و روده‌ ی گوسفند ‏را برمی‌دارند. می‌گویند: «مش عبدالحسین! انگار امسال قربونی نکردی؟» و جواب ‏می‌دهد: «چرا! اتفاقاً بیشتر از ‏همه من گوسفند قربونی کردم.» دوباره می‌‌پرسند: «پس ‏پوست و روده‌‏‎ ‎هاشون کو؟» از جواب ‏مش عبدالحسین، همه انگشت به دهان می‌مانند. ‏می‌گوید «این روزا پوست و روده گرون شده. ‏تقریباً! دو برابر دستمزد من می‌شه‎. ‎برا ‏هرکی قربونی کردم، دستمزدمو گرفتم و آدرس دادم که ‏برن و پوست و روده‌‌ها رو به ‏قیمت مناسب بفروشن».

‏ گوشت یخی‎

در یک مقطعی از زمان گوشت یخی (منجمد) بین قصاب‌‌ها توزیع می‌‌کنند برای فروش‎. ‎قیمتش ‏از گوشت‌های کشتار روز ارزان‌تر است. مش عبدالحسین در محل توزیع ‏گوشت‌ها فریاد می‌زند: ‏‏ «آی اونایی که دستتون به دهنتون می‌رسه. آی اونایی که ‏وضعتون خوبه‎. ‎این گوشتا رو بزارین ‏برا قصابایی که وضعشون زیاد خوب نیست. برا ‏اونایی که نمی‌تونن گوسفند کشتار روز ببرن ‏مغازه‌هاشون‎. ‎بزارین یه لقمه نون گیر اونا ‏بیاد. آی مردم! دست ضعیف‌تر‌ها رو بگیرید» و ‏خودش هم کمتر گوشت یخی می‌‌برد ‏مغازه. ‏‎

 

جوانمرد‌ترین قصاب+تصاویر


‏ صف‎

گاهی اوقات گوشت یخی (منجمد) می‌دهند تا توزیع کند. مردم برای خرید صف ‏می‌کشند. ‏همسرش می‌گوید» یه کمی از گوشت یخی‌ها کنار بزار واسه خودمون و بیار ‏خونه‎». ‎مش ‏عبدالحسین می‌‌گوید: «یکی از بچه‌‌ها رو بفرست بیاد تو صف، مثل بقیه ‏مردم بهش گوشت بدم» ‏‎

‏شجاعت‎

گاهی اوقات از ساواک زنگ می‌زنند مغازه‌اش: «چند کیلو فیله برای فلانی بذار کنار؛ ‏الان می‌اد ‏می‌بره». گوشت‌‌ها را می‌‌اندازد توی گونی و قایم می‌کند. طرف که می‌‌آید، ‏مش عبدالحسین ‏می‌گوید: «ندارم». چندین بار این اتفاق تکرار می‌شود و مش ‏عبدالحسین هم‌‌ همان کارقبلی را ‏تکرار می‌کند. ترسی ندارد از ساواکی‌‌ها. با اینکه ‏برایش راحت است که یکجا کل گوشت‌ها را ‏بفروشد، اما نمی‌خواهد بی‌عدالتی شود. ‏می‌گوید‎: «‎فیله‌‌ها رو بدم به اینا که صبح تا شب پشت میز ‏و زیر کولر نشستن؛ اونوقت ‏اون کارگر بدبخت که چهارده ساعت زیر آفتاب کار کرده، بیاد و ‏دنده‌های گوسفند رو ‏بتراشم و بدم دستش؟» ‏‎

تلفن مغازه را هم برای اینکه از ساواک و شهربانی زنگ نزنند، منتقل می‌‌کند به خانه. ‏‎

‏لطفاً یک کیلو گوشت بده‎

در دوران ستمشاهی، یک پاسبان می‌‌آید درب مغازه‌اش و با تفاخری خاص می‌گوید: ‏‏ «گوشت ‏بده». مش عبدالحسین خیلی محکم جواب می‌‌دهد: «نداریم‎» ‎پاسبان ‏می‌گوید: «پس این لاشه ‏آویزون چیه؟» و مش عبدالحسین محکم‌‌تر ازقبل جواب می‌‏‏‌دهد: «این برا تو نیست. صاحب ‏داره‎». ‎پاسبان با‌‌ همان تفاخر قبلی می‌گوید: «به من ‏گوشت نمی‌دی؟» و مش عبدالحسین ‏می‌گوید: «آره! به تو گوشت نمی‌دم». ‏‎

آن روز مش عبدالحسین آنقدر با شجاعت و هیبت با پاسبان حرف می‌‌زند تا اینکه ‏پاسبان ‏می‌گوید: «لطفاً یک کیلو گوشت بده» و آنگاه است که مش عبدالحسین مثل ‏سایر مشتری‌ها برایش ‏گوشت وزن می‌‌کند. ‏‎

‏قانون‎

همسر رئیس شهربانی آمده است داخل مغازه‌اش و می‌گوید: «از این گوشت به من ‏بده». مش ‏عبدالحسین می‌‌گوید: «برو بیرون! مثل بقیه، سرنوبت‎... ‎می‌گوید: «من زن ‏رئیس شهربانی‌ام» ‏و مش عبدالحسین که به معنای واقعی بجز خدا از هیچ کس ‏نمی‌ترسد، پاسخ می‌دهد: «زن رئیس ‏شهربانی باش. تو هم مثل بقیه.» ‏‎

چند لحظه بعد دو مأمور شهربانی برای بردن مش عبدالحسین می‌‌آیند درب مغازه. او با ‏مأمور‌ها ‏نمی‌رود ومی‌گوید: برید. کارم تموم شد، خودم می‌ام.» کارش تمام می‌‌شود و ‏می‌رود پیش رئیس ‏شهربانی و می‌گوید: تو پشت می‌زت نشستی، برا قانون. منم تو ‏مغازم برا قانون‎. ‎اگه قرار به بی‌ ‏قانونیه، من از تو بهتر بلدم.» این را می‌‌گوید و از ‏شهربانی می‌‌زند بیرون. ‏ منبع: پیاده سازی و بازنویسی خاطرات کلیپ‌های تصویری لوح فشرده یادواره شهیدعبدالحسین کیانی.
* افکار نیوز 


نگارنده : fatehan1 در 1393/9/25 11:53:4
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:34 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تشنگی در وسط دریا

 
تشنگی در وسط دریا
مسئله بزرگی که مرا نگران می‌کرد این بود که ممکن است اسیر عراقی از فرط تشنگی از آب دریا بخورد و اگر این کار را می‌کرد بعد از گذشت چند ساعت دچار جنون آنی می‌شد و ممکن بود در آن حالت مرا مورد حمله قرار دهد.


 در پی آغاز جنگ تحمیلی رژیم عراق با جمهوری اسلامی ایران، در روز 7 آذرماه سال 1359 جانبازان دلاور و دریادل نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در عملیات غرورآفرین بر سینه آبهای نیلگون خلیج فارس، حماسه آفریدند و در نبردی رویاروی با مزدوران دشمن با انهدام 11 واحد سطحی، تعدادی از ناوچه‌های موشک‌انداز «اوزا»ی دشمن را منهدم کردند.

در این عملیات که 13 فروند هواپیمای میگ دشمن به وسیله عقابان تیز پرواز نیروی هوایی و یگان‌های نیروی دریایی ایران سرنگون گردید، ناوچه قهرمان «پیکان» پس از وارد کردن ضربات کوبنده به واحدهای دریایی دشمن و حماسه آفرینی‌های بسیار، با رزمندگان سلحشورش مورد اصابت قرار گرفت.

در این روز،‌ حماسه آفرینان قهرمان ناوچه پیکان و دیگر رزمندگان شجاع نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران، با وارد نمودن ضربات سنگین به نیروی دریایی دشمن، پیروزی درخشانی در نبرد عرصه دریا به دست آوردند و واحدهای دریایی دشمن را منهدم کردند. این روز به پاس گرامیداشت فداکاریها و جانبازی‌های رزم‌آوران قهرمان نیروی دریایی در کسب این پیروزی عظیم، به نام «روز نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران» نامگذاری شد.

ناخدا «سرنوشت» یکی از دلاوران جانباز نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که در عملیات تسخیر و انهدام اسکله نفتی «البکر» عراق شرکت داشت و در پی اصابت موشک‌های دشمن به ناوچه قهرمان پیکان همراه با دیگر جانبازان شجاع آن ناوچه از عرض ناوچه به داخل دریا پرت شد و از جمله معدود افرادی است که پس از ساعتها تلاش و استقامت بر پهنه آب‌های نیلگون خلیج فارس با گرسنگی، کوسه‌ها، ماهی‌های گوشتخوار و دیگر مشکلات دست و پنجه نرم کرد و سرانجام توانست چند تن از سرنشینان ناوچه پیکان و یک اسیر عراقی را نجات دهد و خود آخرین نفری بود که پس از ده‌ها ساعت سرگردانی در دریا، با تلاش رزم‌آوران و دلاوران هوا دریای نیروی دریایی از آب گرفته شد.

علی‌رغم اینکه در طول هشت سال دفاع مقدس، آب‌های نیلگون خلیج فارس، بزرگترین نبردهای دریایی را به خود دیده است، اما همچنان عملیات ناوچه پیکان موسوم به عملیات «مروارید» بزرگترین نبرد دریایی خلیج فارس به شمار می‌رود.

لحظه به لحظه از وقایعی که هنگام اجرای عملیات مروارید و انهدام اسلکه عظیم البکر، بازگشت به ناوچه، اصابت موشک‌ها به ناوچه پیکان و لحظه‌های جدال مرگ و زندگی که در 7 آذرماه بر مدافعان دلاور انقلاب اسلامی گذشته است، نمایانگر روح سلحشوری، شجاعت و استقامت و پایداری و مقاومت رزمندگان سرزمین انقلاب اسلامی است که به اتفاق از زبان «ناخدا سرنوشت» می‌خوانیم.

*بازگشت هلی‌کوپترها

ساعت نزدیک 4 بعد از ظهر بود که صدای هلی‌کوپترهای ایرانی را شنیدیم این هلی‌کوپترها برای نجات باقیمانده افراد ناوچه و تیم ما به محل حادثه اعزام شده بودند. بعد از این که هلی‌کوپترها ما را شناسایی کردند برای بالا فرستادن افراد زخمی بودند من هم بر اثر اصابت ترکش وضع خوبی نداشتم و از لحاظ دید با مشکل مواجه بودم ولی به هر حال وضعم از دیگران بهتر بود ومی‌توانستم به بقیه کمک کنم.

می‌دانید که برنامه نجات به وسیله هلی‌کوپتر به این صورت است که هلی‌کوپتر به بالای سر شخصی که در آب قرار دارد می‌آید و یک رشته طناب به پایین می‌فرستد در این هنگام فرد زخمی که در آب قرار دارد باید خود را در حلقه طناب جا دهد  و به وسیله دستگاه مخصوصی به داخل هلی‌کوپتر کشیده می شود. این کار نفر به نفر انجام می‌گیرد. وقتی هلی‌کوپتر به بالای سرما آمد، اوضاع جوی دریا خراب شد و موج‌های شدید ایجاد شده بود. از سوی دیگر فشار دوران پروانه هلی‌کوپتر نیز آب دریا را به سر و صورت پراکنده می‌کرد و باعث تاخیر در رسیدن به حلقه نجات طناب می‌شد. به هر حال در محله اول زخمی‌ها را به بالا فرستادیم و در همین مرحله چند فروند میگ عراقی به قصد انهدام هلی‌کوپتر به سوی ما به حرکت درآمدند که عقاب های تیز پرواز نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران راه را بر آنان سد کردند و عملیات نجات مجروحان از دریا در زیر جنگ هوایی که در بالای سرما در جریان بود ادامه یافت. برای فرستادن هر فرد به بالا حدود بیست دقیقه وقت صرف می‌شد و در اینجا من از تجربه‌های قبلی استفاده کرده طناب قایق نجات را به سمت وضع نامساعد دریا- برای جلوگیری از پراکنده شدن افراد دولا کردم و به کمر خودم بستم اسیر عراقی نیز همین کار را انجام داد به این ترتیب یک بار من حلقه نجات‌تر را می‌آورم و یک نفر را بالا می‌فرستادم و یک بار اسیر عراقی این کار را انجام می‌داد. این عملیات تا غروب آفتاب ادامه داشت و نبرد هوایی نیز همچنان ادامه داشت تا این که آفتاب غروب کرد و هنوز من اسیر عراقی و یک نفر دیگر از مجروحان که از پرسنل ناوچه بود در آب مانده بودیم.

دقایقی از غروب آفتاب نگذشته بود که آخرین هلی‌کوپتر برای نجات ما آمد و حلقه نجات به پایین افکنده شد. من برای گرفتن حلقه نجات از دو نفر دیگر جدا شدم و هلی‌کوپتر مرا بالا کشید در همین لحظه یکی از میگ‌های عراقی به هلی‌کوپتر حمله کرد و تنها راه نجات این بود که به سرعت از منطقه دور شد از سوی دیگر تا وقتی که من به طناب و هلی‌کوپتر آویزان بودم فرار هلی‌کوپتر امکان نداشت و وقتی هم برای بالا کشیدن من نبود.

ناگزیر بین دریا و هوا طناب را رها کردم و به داخل آب افتادم. هلی‌کوپترها نیز با استفاده از این فرصت از منطقه فرار کرد. با تاریک شدن هوا هیچ گونه امید برای آمدن هلی‌کوپتر وجود نداشت و تا صبح  روز بعد هر اقدامی برای نجات ما غیرممکن بود. این کار به چند علت امکان‌پذیر نبود نخست اینکه ما در منطقه عملیاتی دشمن بودیم. دوم آنکه طبق محاسباتی که قبلا انجام گرفته بود درآن شب از نور ماه خبری نبود و تاریکی مطلق بر دریا حکمفرما بود و به هیچ وجه امکان گشت درشب برای هلی‌کوپتر و سایر واحدها چه عراقی و چه ایرانی وجود نداشت ناگزیر می‌بایست تا صبح روز بعد خودمان را نگه داریم.

من بودم اسیر عراقی و یک ایرانی که زیر کتف و زیر سینه او شکسته بود و تنها با یک دست شنا می‌کرد تنها عاملی که مانع از مرگ او شده بود روحیه بسیار عالی و مقاومش بود. بدبختانه از آنجا که در حین عملیات نجات و هنگام فرار هلی‌کوپتر طناب قایق نجات به طناب هلی‌کوپتر گیر کرده بود قایق را واژگون شد. چند تا از جلیقه‌های نجات افرادی را که با هلیکوپتر فرستاده بودیم جمع کردیم و به تن فرد مجروح بستم. چند جلیقه نجات دیگر را به زیر قایق واژگون شده که دیگر بادی هم نداشت. بستم و آن را به شکل یک سکوی شناور درآوردم و فرد مجروح ایرانی را روی آن قرار دادم.

خونریزی بدن او شدت بیشتری پیدا کرده بود ومی‌بایست به نحوی جلوی خونریزی را هم می‌گرفتیم. برای این کار از کت چرمی مجروح بیشترین استفاده را کردیم و تا حدودی موفق شدیم و پس از این کار با استفاده از علم ستاره‌شناسی، مسیرمان را مشخص کرده و به شنا ادامه دادیم و من امید داشتم که به طرف واحدهای خودی در حرکت هستیم. ساعت حدود 7یا 8 شب بود و آب نیز هر لحظه سردتر می‌شد. برای اینکه از سرما مصون بمانم بیشتر شنا می‌کردم تا تنم گرم باشد. اسیر عراقی به علت داشتن لباس غواصی مشکلی از این بابت نداشت. ولی لباس من کتانی بود و مقاومتی در برابر سرما نداشت.

برای اینکه سرما مرا از پا نیندازد هر چند دقیقه یک بار به زیر آب می‌رفتم تا گرم شودم و وقتی از آب خارج می‌شدم به علت وزش باد سرم یخ می‌بست. در طول مسیر ناگزیر بودم که هر لحظه با اسیر عراقی صحبت کنم و سعی در شناخت روحیه و تحت کنترل قرار دادن مداوم او داشتم زیرا امکان داشت در صورت غفلت از او مورد حمله‌اش قرار بگیریم.

یکی از مسائلی که با هم در دریا صحبت می‌کردیم موضوع جنگ تحمیلی عراق به ایران بود از او پرسیدیم که به چه علت عراق به ایران حمله کرده است در صورتی که ما مسلمان هستیم شما هم مسلمان هستید پس چرا با اسرائیل نمی‌جنگید. او گاهی که پاسخی نداشت سکوت می‌کرد و گاه می‌گفت به ما فشار وارد می‌شود تا با شما بجنگیم والا خودمان انگیزه‌ای برای جنگ نداریم.

در ضمن صحبت پیشروی ما ادامه داشت و ناچار بودیم دائما در تحرک باشیم زیرا خلیج فارس ماهی‌های گوشتخوار فراوان دارد و اگر کسی در نقطه‌ای از آب به طور ساکن قرار گیرد و حرکتی نداشته باشد مورد حمله این ماهی‌های گوشتخوار قرار خواهد گرفت و گوشت او را تکه تکه خواهند کرد. مشکل دیگر در این منطقه وجود کوسه‌ها بود و خوشبختانه من در این زمینه آگاه بودم که چه باید کرد و راه مقابله با این حیوانات دریایی را می‌دانستم.تنها راه نجات داشتن حرکت بود و اگر حرکت میکردیم هیچ موجود زنده‌ای قادر نبود به ما حمله کند و یا حتی نزدیک شود. چون کوسه به طور کلی از هر جسم بزرگتری که در سطح آب حرکت داشته باشد می‌ترسد مگر این که واقعا گرسنه باشد.

در این مدت به اسیر عراقی نیز یادآوری کردم که چگونه در صورت دیدن هلیکوپتر به آن علامت بدهد. خودم نیز قطعه‌ای شبرنگ مانند از بدنه قایق جدا کرده و به کمرم بسته بودم تا در صورت پیدا شدن هلی کوپتر به آن علامت بدهم.

هر چه به صبح نزدیک می‌شدیم سرما هم بیشتر می‌شد. از سوی دیگر دو روز بود که غذا نخورده بودم و دیگر انرژی چندانی نداشتم تنها نیروی ایمان به یاری پروردگار و لطف خداوند موجب می‌شد که به شنا ادامه بدهم.

*رفع تشنگی

یکی از اتفاقات جالب در آن شب این بود که نیمه‌های شب در حال شنا جسم سختی به پایم خورد و یک باره برای چند لحظه درد شدیدی درسراسر پاهایم پیچیده و در یک آن فکر کردم کوسه پاهایم را گاز زده است، در کمال یاس و ناامیدی پاهایم را حرکت دادم. متوجه شدم که حرکت می‌کنند. کمی که در اطرافم و در زیر آب جستجو کردم متوجه شدم جسمی که بر پایم اصابت کرد یک کارتن بود( نکته‌ای که باید اینجا عرض کنم این است که معمولا در قایق‌های نجات یک کارتن غذا شامل کنسرو و شکلات و یک کارتن محتوی آب وجود دارد) وقتی با کارتن مواجه شدم موجی از شادی وجودم را فرا گرفت و گمان می‌بردم که کارتن باید محتوی غذا باشد. کارتن را به سختی روی سطح آب آوردم. ولی با کمال تاسف متوجه شدم که این کارتن حاوی آب است. ولی باز هم جای خوشبختی بود چون می‌توانستیم آب به مجروح بدهیم ولی برای باز کردن کارتن بیش از نیم ساعت تلاش کردیم و پس از باز شدن آن حدود چهل قوطی آب روی سطح دریا شناور شد. صدای برخورد قوطی‌ها در آن شب طولانی و ساکت دریا مانند صدای ناقوس در گوش‌هایمان می‌پیچید.

مشکل بزرگ بعدی باز کردن در قوطی بود که برای این کار وسیله‌ای نداشتم. برای حل این مشکل از اسیر عراقی کمک خواستیم و یکی دوساعت تمام تلاش کردیم با مشت به قوطی کوبیدیم تا باز شود. (برای من خیلی مهم بود که بتوانم قوطی باز کنم زیرا مسئله بزرگی که مرا نگران می‌کرد این بود که ممکن است اسیر عراقی از فرط تشنگی از آب دریا بخورد و اگر این کار را می‌کرد بعد از گذشت چند ساعت دچار جنون آنی می‌شد و ممکن بود در آن حالت مرا مورد حمله قرار دهد.

به همین علت همیشه فاصله منطقی را با او رعایت می‌کردم) بعد از تلاش طاقت‌فرسا و خسته‌کننده‌ای قوطی را بار آخر از دست او گرفتم زیر آب بردم و با استفاده از پا و مشت آنقدر به قوطی کوفتم تا سوراخی در ته آن ایجاد شد و آب به صورت قطره قطره از آن خارج شد. ابتدا چند دقیقه‌ای قوطی را بالای دهان مصدوم ایرانی قرار دادیم تا گلویی تازه کند. پس از آن قوطی دست به دست در گردش بود. نزدیک سحر احساس کردم که از مصدوم همراهان صدایی نمی‌آید. به او نزدیک شدم و با کمال تاسف متوجه شدم که بر اثر سرما و خونریزی شدید به شهادت رسیده و چشم و دهانش همچنان باز مانده است.

*عملیات تجسس

هنگام سحر بود من مانده بودم و یک جنازه و یک اسیر در روشنایی شیری رنگ صبح صدای غرش چند فروند هواپیما را شنیدم که از بالای سرم در ارتفاع خیلی زیاد رد شدند. ساعت 7 صبح که آفتاب کاملا بالا آمد کمی گرمتر شدیم و این خود موجب تقویت روحیه و انرژی ما گردید و با سرعت بیشتری به شنا ادامه دادیم. با سمت‌گیری از خورشید مسیر را به سوی واحدهای خودمان ادامه می‌دادیم. با محاسبه‌ای که نزد خود کرده بودم اگر برای نجات ما اقدامی نمی‌شد می‌بایست 48 ساعت دیگر شنا می‌کریم تا به تاسیسات ایران برسیم.

حوالی ساعت 12 بود که وضع دریا دگرگون شد و موج‌های پی در پی ما را به گوشه‌ای دیگر پرتاب می‌کرد. تمام سعی ما بر این بود که به زیر نرویم. در این موقع بود که اسیر عراقی اشاره کرد صدای هلی‌کوپتری از دور شنیده می‌شود. البته ما در طول روز هر چه می‌یافتیم به قایق متصل می‌کردیم تا سطح دید از بالا بیشتر شود. در طول مسیر با تعداد زیادی جنازه عراقی برخورد کردیم که بدنشان سالم بود و این امر نشان می‌داد که توانسته بودند مدت زیادی خودشان را در آب حفظ کنند. ما جلیقه‌های نجات را از تن اجساد بیرون آورده برای بزرگتر کردن سطح دید از آنها استفاده می‌کردیم. کمی از ساعت 12 گذشته بود که دو فروند هلی‌کوپترها در مسیری موازی با ما در فاصله 5 تا 6 مایلی سرگرم عملیات تجسس بودند.

این عملیات نزدیک به دو ساعت به طول انجامید و هنگامی که دیگر ناامید شده بودیم و فکر می‌کردیم آنها نخواهند توانست ما را پیدا کنند. یکی از ما هلی‌کوپترها به طرف ما آمد و ما با تکان دادن دست و علامت دادن سعی کردیم او را متوجه خود کنیم و خوشبختانه خلبانان هلی‌کوپتر هم ما را دیدند و به بالای سرمان آمدند. از اسیر عراقی خواستیم که اول او بالا برود ولی او قبول نمی‌کرد و می‌گفت اول من بالا بروم. خلاصه اول جنازه را بالا فرستادیم و سپس من بالا رفتم.

هنگامی که من بالا رفتم چون لباسی که بر تن داشتم خیس بود بر اثر چرخش ملخ‌های هلی‌کوپتر ناگهان یک حالت انجماد در بدنم به وجود آمد در یک لحظه تصمیم گرفتم مجددا خودم را به داخل آب بیندازم ولی احساس کردم که زیر پایم سفت شده است و خودم را درون هلی‌کوپتر یافتم. بلافاصله یکی از پرسنل‌ هلی‌کوپتر مرا در داخل پتو پیچید و من در آغوش او از حال رفتم.

*راهی بیمارستان

زمانی که هلی‌کوپتر روی زمین نشست به هوش آمدم و دیدم که هلی‌کوپتر پر از تعداد زیادی اسیر عراقی است و تنها ایرانی زنده هلی‌کوپتر (به جز خدمه هلی‌کوپتر) من بودم. این لحظه به بعد برایم مهم این بود که آن اسیر عراقی به بیمارستان اعزام شدیم و توانستیم اطلاعات زیادی از عراقی‌ها به دست آوریم.

بعد از این که نسبتا بهبود یافتیم به دیدار سایر افرادی که در آب با ما گرفتار شده و با هلی‌کوپتر در روز اول به ساحل انتقال یافته بودند رفتم. خوشبختانه تمامی آنها سلامتی خود را به دست آورده بودند به جز یکی از افسران که به علت ضربه مغزی شهید شده بود.

بی‌تردید این شهیدان نقشی عظیم در کسب بزرگترین پیروزی دریایی ایران بر نیروی دریایی دشمن متجاوز داشته و دارند . عملیاتی که منجر به درهم شکسته شدن نیروی دریایی عراق گردید و آن را متلاشی کرد.

همکاری بی‌دریغ برادران نیروی هوایی در کسب این پیروزی قابل توجه و تقدیر است زیرا اگر پشتیبانی آنها نبود امکان موفقیت ما کم بود.


فارس

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:34 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجراي سفر شهيد طهراني مقدم به کربلا

شهيد تهراني مقدم در مقطعي که در کشور عراق امنيت خوبي وجود نداشت از من خواست تا به زيارت اعتاب مقدسه در عراق برويم .

 

 محمد تهراني‌مقدم، برادر شهيد حاج حسن طهراني‌مقدم در کربلاي معلي با اشاره به تجمع ميليوني زائران امام حسين (ع) در روز اربعين در شهر کربلا اظهار داشت:اقداماتي که در راستاي بازسازي و توسعه اعتاب مقدسه صورت گرفته و در اين ايام که عاشقان  سيدالشهداء (ع) و زائران پياده در راهند تا در روز اربعين در شهر کربلا باشند مانور اقتدار شيعيان محسوب شده و اين اقدامات موجب تضعيف دشمنان خواهد بود.


محمد طهراني‌مقدم در ادامه با بيان اينکه خاطره اي مبني بر اينکه حاج حسن تهراني مقدم در زمان قبل از شهادت با وي و خانواده عازم زيارت عتبات عاليات شده است، اظهار داشت: شهيد تهراني مقدم در مقطعي که در کشور عراق امنيت خوبي وجود نداشت از من خواست تا به زيارت اعتاب مقدسه در عراق برويم .

وي افزود:من با توجه به شرايط موجود مخالف بودم و گفتم شرايط خطرناک است و فعلا نرويم ، اما ايشان نظر ديگري داشت و تاکيد کرد که اتفاقا در چنين شرايطي که دشمنان قصد دارند با ناامن کردن شرايط حضور شيعه را کم رنگ کنند، بايستي رفت و نگذاشت دشمن به اهداف خود برسد. در واقع مصداق جاء الحق و ذهق الباطل است که حق که بيايد، باطل رفتني خواهد بود و در آن موقع هر دو به همراه خانواده هايمان عازم عتبات شديم.

به گفته وي، شهيد حاج حسن تهراني مقدم معتقد بود اين حضور موجب تقويت شيعيان خواهد شد و به نظرم ستاد بازسازي عتبات عاليات با تلاش هايي که مي کند و امکاني را فراهم مي کند تا اين حضور بيشتر شود و در واقع اين مانور بزرگ شيعيان در کربلا و نجف اتفاق بيافتد موجب تضعيف دشمنان و تحکيم روابط دو کشور عراق و ايران خواهد بود.

برادر شهيد حسن طهراني مقدم در پايان اقدامات ستاد بازسازي عتبات عاليات را از علل مهم افزايش زائران عتبات و موجب نمايش مطلوب مانور اقتدار شيعيان عنوان کرد و گفت:ستاد بازسازي عتبات عاليات با تلاش هايي که مي کند، امکاني را فراهم مي کند تا اين حضور بيشتر شود و در واقع اين مانور بزرگ شيعيان در کربلا و نجف موجب تضعيف دشمنان و تحکيم روابط دو کشور عراق و ايران خواهد بود.

 

شهدای ایران

 

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:35 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
reza1346
reza1346
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : خرداد 1393 
تعداد پست ها : 306
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

بخش دوم/ناگفته‌های سردار روزبهانی از ۱۱ سال اسارت در گفت‌وگوی تفصیلی با دفاع پرس 05 مهر 1393 ساعت 01:01

ماجرای آدم‌فروشی یک خائن در دوران اسارت/ حاجی تو را خدا بگذر!


حین خروج از راهرو دادگاه دیدم یکی به کتم آویزان شده،‌ یکی پاهای من را گرفته و دیگری دست من را می‌بوسد و می‌گوید: «حاجی تو را خدا بگذر»!
ماجرای آدم‌فروشی یک خائن در دوران اسارت/ حاجی تو را خدا بگذر!

گروه دفاعی امنیتی دفاع پرس: می‌گوید متولد میدان بهارستان و بزرگ شده تهران است؛ اما اصالتاً‌ خود را ملایری می‌داند و با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه نایل می‌شود. با شروع غائله کردستان، برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان اعزام می‌شود و در همین منطقه هم به اسارت در می‌آید. پس از پایان جنگ تحمیلی و گذشت ۱۱ سال اسارت، با ۷۰ درصد جانبازی به میهن اسلامی‌مان بازمی‌گردد.

با انتصاب سردار احمدی‌مقدم به فرماندهی نیروی انتظامی، از معاونت امر به معروف و نهی از منکر بسیج تهران بزرگ به ناجا می‌رود و به‌عنوان رئیس پلیس امنیت اخلاقی مشغول به خدمت می‌شود، تا اینکه در سال ۹۲ بازنشسته شده و با حکم آیت‌الله احمد جنتی رئیس ستاد احیاء امر به معروف و نهی از منکر، «دبیر ستاد احیاء امر به معروف و نهی از منکر استان تهران» می‌شود.

در هفته مقدس بر آن شدیم تا یادی از حماسه‌آفرینی‌ها و ایستادگی آزادگان سرافراز کشورمان در دوران اسارت کرده باشیم؛ به همین منظور گفت‌و‌گویی تفصیلی را با سردار «احمد روزبهانی» دبیر ستاد احیاء امر به معروف و نهی از منکر استان تهران انجام دادیم. بخش اول این گفت‌وگو را که در خصوص درگیری‌های شهر پاوه و چگونگی اسارت سردار روزبهانی است را می‌توانید در
 اینجا بخوانید.

بخش دوم و پایانی گفت‌وگوی خبرنگار دفاع پرس با سردار روزبهانی در ادامه آمده است.

- زمانی که از اسارت برگشتید به دیدار مقام معظم رهبری رفتید؛ این دیدار به چه منظور صورت گرفت؟

موقعی که آمدیم ایران در بدو ورود فرم‌هایی را به اسرا دادند تا خلاصه‌ای از کارهای انجام شده در دوران اسارت را یادداشت کنیم. در آن فرم‌ها بچه‌ها به خاطر لطفی که به من داشتند، نوشتند که در آن دوران برای اسرا کلاس‌های فرهنگی و آموزشی برگزار می‌کردم؛ لذا وقتی گزارش بچه‌ها به دفتر آقا رسید، خدمت ایشان رفتم و معظم له نوشتند "مبارک باشد" و یک خط هم توضیح دادند.

این هم به این دلیل بود که طی مدت دوران اسارت و مسئولیت اردوگاه اسرا، حق را رعایت کردم و تن به فساد ندادم.

- گفتید شعارتان در دوران اسارت این بود که اگر اینجا سالم زندگی کنیم در ایران هم سرمان را بالا می‌گیریم؛ آیا این موضوع محقق شد؟

ما عملاً تحقق این شعار را در دنیا دیدیم؛ آزاده‌هایی که تا یک ماه تمام در منزلشان فرصت استراحت نداشتند؛ زیرا گروه گروه آدم برای تبریک به منزلشان می‌آمدند.

- در دوران اسارت اگر متوجه می شدند فرد اسیر شده پاسدار است او را به شدت شکنجه کرده و حتی به شهادت می رساندند؛ آیا توانستند شما را به عنوان پاسدار شناسایی کنند؟

در دوران اسارت یکبار مرا بردند و به شدت شکنجه کردند؛ چون یکی از اسرا به عراقی‌ها گفته بود پاسدار هستم؛ به همین خاطر مرا با دست و پای بسته به شدت شکنجه و خونین و مالین کردند. اما چون نتوانستند از من اعتراف بگیرند، فردی که عنوان کرده بود پاسدار هستم را آوردند و این فرد گفت: «مگر تو در پاوه فرمانده سپاه اورامانات نبودی؟» با این حال صحبت‌های این فرد هم نتوانست مرا وادار کند تا به پاسدار بودنم اعتراف کنم.

به هر حال آن روزها گذشت تا اینکه وقتی به ایران آمدیم به‌عنوان نماینده مرحوم حجت‌الاسلام ابوترابی در دادسرای نظامی ویژه اسرا تعیین شدم. لذا وقتی برای دیدن «سجادی» قاضی ویژه اسرا به دادگاه رفته بودم، گفت فلانی (همان شخصی که هویت پاسداری مرا در دوران اسارت فاش کرده بود) را داخل بیاورند.

وقتی آن شخص را آوردند، تا مرا دید، رنگش مثل گچ سفید شد؛ این موضوع باعث شد تا «سجادی» از من بپرسد که آیا این شخص را می‌شناسم؟ 

علت اینکه آن شخص با دیدن من رنگ چهره‌اش تغییر کرد برای این بود که در دوران اسارت وقتی مرا شکنجه می‌کردند تا به پاسدار بودن خود اعتراف کنم، این فرد به بالای سرم آمد و گفت: «به هر تیر اینجا یکی از شما را آویزان می‌کنیم! تو فکر می‌کنی جمهوری اسلامی باقی می‌ماند و شما به ایران برمی‌گردید؟ اگر این‌ها تو را نکشند، من تو را می‌کشم!» اما من به او گفتم «همین‌طوری که تو الان دست بر کمرت گذاشتی و این حرف‌ها را به من می‌زنی، یک روز هم فرا می‌رسد که من دست به کمر می‌ایستم و همین حرف‌ها را به تو می‌زنم». به همین خاطر تا مرا دید رنگ از چهره‌اش رفت و نشست روی زمین و من هم نشستم روی زمین و گفتم یادته آن روز که دستم بسته بود و خونین و مالین بودم با من صحبت کردی؟ حالا همان چیزها را تکرار کن. آن روز برای اینکه از من اعتراف بگیرند من را بردند شکنجه کردند و هر چی گفتند بگو پاسدار هستی، ‌گفتم سرباز وظیفه‌ام و زیر بار هم نرفتم ولی روزی ۱۰ بار مردم و زنده شدم.

الان که جانباز ۷۰ هستم به ظاهر همه اعضای بدنم سرجای خود قرار دارد اما بر اثر شکنجه‌ها از داخل داغون هستم به نحوی که مهره‌های گردن و کمرم،‌ آسیب دیدند و علت آن هم این است که در زمان شکنجه مرا از پا آویزان کرده بودند، لذا وقتی از شکنجه نتیجه نگرفتند، پاهای مرا در همان حالت باز کردند و این باعث شد تا با گردن به زمین بیفتم و به خاطر شدت آسیب دیدگی بیهوش شدم و تا چند وقت هم نمی‌توانستم گردنم را تکان دهم.

شدت ضربه ای که به من وارد شد به حدی بود که شاید اگر فرد دیگری این ضربه را می‌خورد، می‌مرد؛ منتها آن خدایی که بخواهد نگاه دارد، نگاه می‌دارد.

بدین ترتیب این فرد که دوماه در زندان بود و از سر مرز یک راست به زندان برده بودند، بعد از اینکه گفتم الان همان روز موعود است، کف دادگاه نشست و به گریه افتاد و به «سجادی» هم گفتم این فرد قرار بود اگر عراقی‌ها مرا نکشتند، خودش مرا بکشد.

به هر روی، زمانی که این فرد را از دادگاه بردند و صحبت‌های من هم با قاضی به اتمام رسید، حین خروج از راهرو دادگاه دیدم یکی به کتم آویزان شده،‌ یکی پاهای من را گرفته و دیگری دست من را می‌بوسد و می‌گوید: «حاجی تو را خدا بگذر»!

زیرا این آقا به خانواده اش که پشت در اتاق قاضی بودند، گفته بود قرار است اعدام شود، به همین خاطر خانواده‌اش با دیدن من شروع به التماس کردند و از من می خواستند تا اورا ببخشم و شکایتی از او نکنم.

البته قبل از ترک اتاق قاضی، «سجادی» از من ‌خواست شکایتی را علیه آن فرد تنظیم کنم؛ اما علی‌رغم اینکه هزار بار مرگ را طی دوران اسارت و زیر شکنجه‌های بعثی‌ها به چشم دیدم، گفتم که من گذشت کردم؛ حالا هر چه می‌خواهد بشود و به مادرش هم گفتم من گذشتم ولی این بچه را خیلی بد تربیت کردی.

بدین ترتیب با انصراف از شکایت علیه این فرد که توسط من و دو نفر دیگر از اسرا صورت گرفت، توانست از اعدام رهایی یابد.

- بیشترین مدت اسارت را در کدام اردوگاه گذراندید؟

بیشترین مدت را در اردوگاه موصل یک بودم.

- چه مدت؟

نمی‌دانم فکر می کنم حدود سه سال و نیم الی چهار سال.

- موقعی که اسیر شدید ابتدا شما را کجا بردند؟

موقعی که در تاریخ ۲ دی ۵۸ اسیر شدم به مدت ۹ ماه در سلول زندان‌های ضد انقلاب بودم تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد؛ لذا ما را از سلول‌های سلیمانیه به بغداد بردند و از بغداد دوباره به سلیمانیه و مجددا از آنجا به کرکوک و از کرکوک هم به موصل.

- زمانی که اسیر شدید سطح تحصیلات شما چقدر بود؟

آن موقع دانشجوی مهندسی عمران بودم ولی چون خیلی خوشم نمی‌آمد به قصد شرکت در آزمون رشته پزشکی درس را رها کردم ولی بواسطه وقوع انقلاب و تشکیل سپاه به عضویت سپاه در آمدم و پس از آن هم با رفتن به کردستان و شروع اسارت، نتوانستم در رشته پزشکی آزمون بدهم. اما بعد از بازگشت از اسارت به دانشگاه فرماندهی و ستاد (دافوس) رفتم و در آنجا رشته علوم سیاسی از زیرشاخه‌های اطلاعات را گذراندم.

- چرا می‌گویند که شما همیشه جزو اولین‌ها بودید؟

چون جزو نفرات اولی بودم که بعد از انقلاب وارد پادگان حضرت ولیعصر(عج) شدم؛ جزو نفرات اولی بودم که به کردستان رفتم؛ جزو نفرات اولی بودم که اسیر شدم؛ جزو نفرات اولی بودم که در فهرست اسرای صلیب سرخ ثبت شدم؛ جزو اولین نفراتی بودم که وارد اردوگاه موصل شدم؛ اولین فرمانده اردوگاه موصل بودم؛ جزو اولین گروه از اسرایی بودم که آزاد شدم؛ اولین نفری بودم که از اردوگاه به سمت مرز سوار اتوبوس شدم و یر صندلی اول هم نشستم، و در نهایت اولین نفری بودم که از مرز عبور کردم و به میهن اسلامی‌مان بازگشتم.

- سئوال آخر اینکه شما الان دبیری ستاد احیاءامر به معروف و نهی از منکر استان تهران را بر عهده دارید؛ تلاش شما در اینجا چیست؟  

تمام سعی و تلاش ما این است که در استان تهران به نوعی امر به معروف ونهی از منکر واقعی را احیاء کنیم و آن را به مردم بشناسانیم. زیرا تا صحبت از امر به معروف و نهی از منکر می شود، ذهن بعضی‌ها سریع به سمت مسئله حجاب و عفاف می‌رود. در صورتی که متأسفانه منکر خیلی بیشتر از این حرف‌هاست و معروف هم خیلی گسترده‌تر از چنین موضوعاتی است.

به همین خاطر امیدواریم بتوانیم نهضت همگانی خوبی در این خصوص بر جای بگذاریم تا مردم بتوانند به خوبی امر به معروف و نهی از منکر انجام دهند. زیرا چنانچه بلد نباشیم و ندانیم چگونه باید نهی از منکر کنیم، خروجی خوبی هم نخواهیم داشت و ممکن است عمل ما نتیجه عکس داشته باشد.

بنابر این خدا نکند معروف‌ها را به شکلی معرفی کنیم که مردم از آن زده شوند و اگر معروف می‌کنیم حتماً‌ نیاز است که در ادارات و مراکز دولتی آن را برجسته کنیم و ناهیان منکر و آمران به معروف را نیز تمجید و تشویق کنیم تا برای اجرای این فریضه انگیزه پیدا کنند. البته تمام این اقدامات باید در چارچوب قانون باشد.

باید از طریق ادارات،‌ مساجد، آموزش و پرورش و هر جایی که می‌توانیم آمران به معروف و ناهیان از منکر را آموزش بدهیم که نهی از منکر هم به طرفی نرود که نتیجه عکس بدهد، و خروجی آن ان‌شاءالله خوب باشد. این راهبرد من است و امیدوارم ان‌شاءالله بتوانیم با کمک همه آن را اجرایی کنیم.

انتهای پیام/

گفت‌وگو از رحیم محمدی

 


گفتم که خدا مرا یاری بفرست

طوفان زده ام راه نجاتی بفرست

فرمود که با زمزمه یا مهدی

نذر گل نرگس صلواتی بفرست

جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:36 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

معجزه ایی از یک شهید برای مادرش

معجزه ایی از یک شهید برای مادرش
مادر در خواب پسر شهیدش را می‌بیند. پسر به او می‌گوید: توی بهشت جام خیلی خوبه. چی می‌خوای برات بفرستم؟... 

مادر می‌گوید:«چیزی نمی‌خوام؛ فقط جلسه قرآن که می‌رم، همه قرآن می‌خونن و من نمی‌تونم بخونم خجالت می‌کشم. می‌دونن من سواد ندارم، بهم می‌گن همون سوره توحید رو بخون.».
پسر می‌گوید:«نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!».
بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد. قرآن را بر می‌دارد و شروع می‌کند به خواندن. خبر می‌پیچد. پسر دیگرش این‌را به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند. قرار گذاشته می‌شود. حضرت آیت‌الله نزد مادر شهید می‌روند. قرآنی را به او می‌دهند که بخواند. به راحتی همه جای را می‌خواند؛ اما بعضی جاها را نه.
میفرمایند:«قرآن خودت رو بردار و بخوان!».
مادر شهید شروع می‌کند به خواندن؛ بدون غلط. آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را می‌بوسند و می‌فرمایند:«جاهایی که نمی‌توانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانش کنیم.».
شهید، حاج کاظم رستگار فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا


نگارنده : fatehan1 در 1393/9/23 9:17:26
 
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:36 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

مروری بر زندگی یک سردار عاشورایی

مروری بر زندگی یک سردار عاشورایی
دوم اردیبهشت سالروز شهادت سردار شهید حسین بصیر قائم مقام «لشکر کربلا»ی استان مازندران است. به مناسبت فرا رسیدن اربعین حسیینی مروری داریم بر زندگی این سردارشهید عاشورایی.

 

 

حسین بصیر در شب شام غریبان سال 1322 در فریدونکنار به دنیا آمد. وی در دوران کودکی و نوجوانی با جمع کردن کودکان و نوجوانان،مجالس عزاداری برگزار می‌کرد و بعدها پرتو گیرای ولایت او را محور سوگواران کرد و در همان اوان کودکی از مرثیه سرایان خاندان عصمت و طهارت (علیهم السلام) شد.

 

مادرش اظهار می‌دارد:«تولد او در غروب روز عاشورا (شب شام غریبان) بود و به خاطر همین ما نام او را حسین نهادیم و خدا می‌داند که محبت امام حسین (ع) در جان او خانه کرده بود و روی همین علاقه،از مداحان تراز اول شهر محسوب می‌شد و در دسته‌های سینه‌زنی روز عاشورا در همان ایام طاغوت،شعرهای او همه‌اش حماسی و انقلابی بود. درحقیقت حق امام حسین (ع) را در ایام اختناق با شعارهای حماسی حسینی، در حد توان ادا می‌کرد.

 

حسین دوران تحصیلات خود را تا ششم ابتدایی نظام قدیم پشت سر گذاشت و از آن پس به کار روی آورد و شغل آهنگری را انتخاب کرد و تا مرحله استادی پیش رفت. علی‌رغم اینکه سال سربازی او به علت مسائلی از طرف دولت وقت معاف اعلام شده بود ولی برای آمادگی نظامی داوطلبانه به سربازی رفت و دوران سربازی را در پادگان «منظریه» تهران زمانی آغاز کرد که نهضت حسینی امام خمینی مرحله پنهانی‌اش را طی می‌کرد. او هم به نوبه خود به خیل یاوران گمنام امام در روزگار عصیان و اختناق پیوست و با پخش اعلامیه‌های حضرت امام در پادگان، این رسالت عظمی را به دوش می‌کشید. فعالیت مؤثر حسین سبب شد که مأموران مزدور پهلوی جایگاه کاری‌اش را تغییر دهند، ولی هیچگاه او دست از مبارزه نکشید و حتی در تسلیحات ارتش هم دست از تکلیف برنداشت و باعث شد که بر او سختگیری شود.

 

بعد از گذراندن سربازی به استخدام تسلیحات (صنایع دفاع) ارتش وقت درآمد و بعد از مدتی به زادگاهش فریدونکنار بازگشت و با برگشت به فریدونکنار، تجربیاتی که در این مدت کسب کرده‌ بود، جلسات مذهبی زیادی را در شهر تشکیل داد و از این طریق به مبارزه خویش، علیه رژیمم شاهی رونق بخشید. اینجا بود که بار دیگر توسط عوامل رژیم منحوس پهلوی دستگیر و به بازداشتگاه برده شد. حسین چندین بار در این مهلکه به زندان روانه شد اما دست از عقیده محکم و پولادین خویش بر نداشت. در ماه‌های پایانی سلطه رژیم پهلوی در شهر هسته‌های مبارزه و گروه‌های راهپیمائی را تشکیل و سازمان داد. برنامه تظاهرات را با حرکت مردم به پاخاسته تهران هماهنگ می‌کرد و چندین بار نیز با کفن پوش کردن مردم شهر، راهپیمائی کفن‌پوشان را به راه انداخت.او در این گیر و دار با چند نفر دیگر در مقابل فضای رعب و توحش طاغوت و سلاح آتشین مزدوران ایستادند و پاسگاه ژاندارمری فریدونکنار را در غروب 22 بهمن سال 1357 خلع سلاح و تصرف کردند.

 

حسین در دوران ظلمانی ستمشاهی هرگز لحظه‌ای از پا ننشست و پرچم مبارزه همواره بر دوشش به ‌اهتزاز درمی‌آمد تا اینکه انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید اما او باز از پای ننشست و با حساس شدن شرایط نهضت توسط خودفروختگان ضدانقلاب، با کیاست و دقت انقلابی به پاکسازی دانشگاهها از منافقین و گروههای ضد انقلاب همت گماشت و با همین انگیزه در تشکیل انجمن‌های اسلامی شهر و روستا و مبارزه با منکرات و تشکیل دادگاه انقلاب شرکت فعال داشت. به محرومان و دردمندان می‌اندیشید و براین عقیده بود که صاحب اصلی ‌این ‌انقلاب آنها هستند و در تقسیم زمین برای محرومان دین خود را ادا کرد.

 

زمانی را که مردم مظلوم، بی‌دفاع و بی‌سلاح افغانستان مورد هجوم ارتش شوروی سابق قرار گرفتند، حسین بی‌تابانه به آن دیار سفر کرد تا تکلیف اسلامی خود را در قبال برادران همدرد و همدین خویش به انجام برساند و مدتی را در میان مجاهدان افغانی، به مبارزه علیه رژیم شوروی پرداخت.

 

همزمان با آغاز جنگ تحمیلی و تجاوز عراق به مرزهای مقدس میهن اسلامی، حسین بعد از بازگشت از افغانستان لباس خاکی عشق را بر تن کرد و از روز هفتم جنگ کوله‌بار سفر را بست و تا آخرین لحظه شهادت این لباس را از تن درنیاورد. همیشه می‌گفت:«دوست دارم لباس رزمم، کفنم شود، و در آن روز بزرگ که همه در پیشگاه محبوب سر به زیر می‌ایستند در غافله پرشور شهیدان، سر بلند برحریر خویش مباهات کنم چرا که هر کسی با هر لباسی که به شهادت می‌رسد با همان لباس در پیشگاه رب وجود حاضر می‌شود».

 

او همراه ‌گروه شهید چمران و نیروهای فدائیان اسلام که فرمانده آن همسنگر شهید چمران سردار شهید«سید مجتبی هاشمی» فرمانده نیروهای فدائیان اسلام بود به منطقه سرپل ذهاب در غرب کشور رفت و پس از مدتی عزیمت به جنوب و شرکت در عملیات مهم «ثامن‌الائمه (ع) » آبادان را دوشادوش رزمندگان اسلام، از محاصره دشمن خارج کرد.

 

او نیروهای فدائیان اسلام شهرهای بابل، بابلسر، فریدونکنار، آمل و محمودآباد را به جبهه‌ها اعزام می‌کرد، لذا بار دیگر همراه همین گروه دل به جبهه ذوالفقاریه سپرد و مدت زمانی فرماندهی جبهه ذوالفقاریه -آبادان تا ماهشهر- را به عهده داشت و در محورذوالفقاریه در مقابل، لشکر 20 عراق قرار گرفت و حماسه آفرید.

 

سردار بصیر در جبهه‌ها و مناطق مختلف زخمی و شیمیائی شد اما به مبارزه‌اش ادامه داد و عاشقانه به استقبال عملیات‌های سپاه اسلام رفت. سال 60 با عملیات «طریق‌القدس» (فتح بستان) که حسین درآن نیز حماسه آفرید، گذشت و سال 61 از راه رسید و اوراق خاطره‌انگیز خود را رویاروی سردار شجاع گشود. او ابتدا در این سال به کردستان، منطقه بانه و سردشت عزیمت کرد و رشادت‌های زیادی را در این منطقه به یادگار گذاشت و در بهمن ماه سال 61 و هنگامه «عملیات والفجر مقدماتی»، وارد لشکر ویژه 25 کربلا در جنوب کشور شد و گردان یا رسول الله (ص) را تشکیل داد.

 

با آغاز سال 62 سردار جبهه‌ها از لباس خاکی بسیجی، به کسوت سپاه پاسداران درآمد.

 

سردار بصیر در عملیات والفجر «4» به سمت جانشین تیپ یکم لشکر ویژة 25کربلا منصوب شد و در عملیات والفجر «6» نیز با همین مسئولیت انجام وظیفه کرد و در سال «63» با تقلیل بعضی از تیپ‌های لشکر، بار دیگر، گردان یا رسول‌الله (ص) را تحویل گرفت و در همان سال به زیارت خانة خدا مشرف شد، در این مدت، «گردان یا رسول (ص)» تحت فرماندهی سردار شهید حمید رضا نوبخت، قرار گرفت.

 

با بازگشت حاج بصیر از سفر مکه، گردان یا رسول (ص) تحت فرماندهی او اولین گردانی بود که در خط آبی «تبور» مستقر شد تا جهت شرکت در عملیات «بدر» آموزش‌ها و شناسائی‌های لازم فرا گرفته و انجام دهد. بعد از شرکت در عملیات بدر و خلق حماسه‌های ماندگار در این عملیات، صحنه دیگر رشادت حاج حسین «عملیات قدس 1»؛ «بهار سال 64» بود که توانست با فرماندهی قاطعانه‌ای پاسگاه (بلالیه وابولیله) عراق را تصرف کند.

 

با پایان این عملیات و پیروز شدن رزمندگان اسلام، گردان یا رسول (ص) به عنوان گردان نمونه، مأمور ادغام در لشکر 77 خراسان شد و بعد از اتمام این مأموریت، سردار خستگی‌ناپذیر جبهه‌ها، نیروهایش را جهت آموزش غواصی و آماده‌سازی برای شرکت در «عملیات والفجر 8» به منطقه «بهمن شیر» منتقل کرد و خود شخصاً به آموزش نیروهایش در رودخانه بهمن شیر پرداخت.

 

«عملیات والفجر8 » آغاز شد و قدم‌های خسته، اما باز هم استوار حاج حسین بصیر «فاو» آن سوی «اروند رود» را لرزاند و با دلاوری غواصان دریادل و خط شکن لشکر ویژه 25 کربلا این عملیات به پیروزی رسید و پرچم مطهر بارگاه حضرت امام رضا (ع) به دست توانمند فرماندهی این لشکر(سردار مرتی قربانی) بر فرازمسجد امام رضا(ع) فاو برافراشته شد. دشمن سعی کرد شهر «فاو» عراق را با ضدحمله‌های پی در پی پس بگیرد که در این زمان فرماندهی وقت لشکر، بصیر را به علت لیاقت و شجاعتی که داشت به فرماندهی محور عملیاتی «فاو» منصوب کرد تا او با تدبیر خاص خود از این منطقه نگهداری کند و او در این دفاع جانانه نشانه‌هائی ازعنایت حق دریافت کرد و سینه و بازوی توانایش مجروح شد.

 

سال 65 برای سردار جبهه‌ها، سالی استثنائی بود. حاج حسین با بهبودی نسبی جراحات سینه و بازو در «عملیات حضرت صاحب‌الزمان (عج)» شرکت کرد. او در این عملیات فرماندهی «تیپ یکم» لشکر ویژة 25 کربلا را بر عهده داشت و تا آن هنگام مسئولیت‌های متعدد فرماندهی، از دسته و گروهان تا گردان و محور را تجربه کرده بود. او از صدق و صفائی که داشت هیچگاه به دنبال مقام ‌و عنوان نمی‌رفت بلکه این ‌مسئولیت تکلیف الهی بود که او را لایق می‌یافت و نام فرماندهی را به روی وی می‌گذاشت.

 

به‌ گواهی دریابان شمخانی، «معمولاً برای سخت‌ترین عملیات‌ها لشکر ویژه 25 کربلا انتخاب می‌شد و وقتی حاج‌بصیر فرمانده گردان بود از گردان او و زمانی که فرمانده تیپ بود از تیپ او استفاده می‌شد.... با این حال هرگز از عناوین خود نامی نمی‌برد و زمان فرماندهی گردان در جواب خانواده‌اش که پرسیدند در جبهه چه عنوانی دارد، گفت:« مثل رزمندگان بسیجی، من هم دارم می‌جنگم». سردار بصیر حتی در ایام مرخصی هم از اصحاب جبهه غافل نبود و به سرکشی خانوادهایشان و دلجویی از یادگاران جنگ و جبهه و شهادت و فرزندان شهدا همت می‌گماشت و همیشه برای مردم از جبهه و رشادتهای بسیجیان می‌گفت.

 

عملیات دیگری که سردار حاج حسین بصیر در آن درخشید «عملیات کربلای1»- آزادسازی مهران – بود. سردار همراه برادرش علی اصغر فرماندة گردان یا رسول‌الله (ص) به ضیافت این عملیات رفت و در همین عملیات بود که خبر پرواز برادر را به او دادند.

 

با آغاز «عملیات کربلای 4» حاج حسین در این عملیات نیز مانند همیشه حاضر شد و به همراه نیروهایش در منطقه ام‌الرصاص در محاصره دشمن افتاد و بعد از 10 ساعت با رشادت برادران بسیجی حلقه محاصره شکسته شد. سردار بصیر 22 روز در کربلای شلمچه و غرب کانال ماهی، علم پایداری لشکر ویژه 25 کربلا را به دوش داشت. یکی از همان روزها دشمن بعثی با تمام قدرت نظامی دست به ضد حمله زد و در حالی که وزیر دفاع و فرمانده سپاه چهاردهم عراق یعنی «عدنان خیرالله» برای روحیه دادن به نیروهایش با هلی‌کوپتر به منطقه آمده بود و با بی‌سیمی که صدای آن شنود می‌شد، می‌گفت: «دیگر هیچ کس در خط وجود ندارد، ما همه را خاکستر کردیم، حتی یک ایرانی وجود ندارد!» در این نبرد مرگ و زندگی، حسین بصیر به اتفاق دو پاسدار و دو طلبه بسیجی، رودرروی دو تیپ کماندویی دشمن، آنچنان مقاومت کردند که آنان را به عقب راندند.

 

بصیر به سردار قربانی (فرماندة وقت لشکر 25 کربلا) گفته بود: «ما پنج نفر به تعداد پنج تن آل عبا(س) با ذکر «یا فاطمه الزهرا (س)» جلو می‌رویم، حال یا شهید می‌شویم یا پیروز. » بعد از این درگیری اسرای دشمن می‌گفتند: « شما حدود 10 الی 15 گردان و تقریباً سه الی 5000 نفر وارد عمل کردید. این در حالی بود که نیروهای خودی کسی جز حاجی و چهار نفر دیگر نبودند.

 

بعد از «عملیات کربلای 5» برای تداوم و تکمیل عملیات، «عملیات کربلای 8» آغاز شد و حاجی در این عملیات به قائم مقامی لشکر ویژة 25 کربلا منصوب شد و در همین عملیات بود که بهترین یاران خود، از جمله سرداران شهید طوسی و نوبخت را از دست داد و به دلتنگی‌هایش بیش از پیش افزوده شد.

 

سال 66 از راه رسید. «عملیات کربلای 10» در پیش بود و سردار خستگی ناپذیر برای فراهم کردن مقدمات کار، در ارتفاعات برفگیر «ماووت» به سر می‌برد. او شب عملیات با اینکه سه شبانه‌روز پلک‌هایش خواب را لمس نکرده بود، از تلاش باز نمی‌ایستاد به طوری که در شب عملیات وقتی فرمانده وقت لشکر (سردار قربانی) گفت: «حاجی امشب جلو نروید، چون آتش سنگین است.»‌ حاجی با لحنی که پرده از احساس وظیفه‌اش برمی‌داشت، گفت: «من فرمانده این محور و عملیاتم و باید در کنار بسیجیانم باشم تا از کار آنها و نحوة عملکردشان مطلع باشم تا انشاءالله مشکلی پیش نیاید.» آن شب حاج حسین با نیروها در قله ماند و گفت:« اگر مصلحت خدا باشد، ما دیگر رفتنی هستیم و شهید می‌شویم.»

 

عاقبت در شب عملیات کربلای 10 دوم اردیبهشت‌ماه سال 1366 خمپاره‌ای بر سنگر او فرود آمد و بصیر جبهه‌ها با بصیرت تمام بر قله‌های ماووت تا جایی اوج گرفت.

 

شهادت حاج بصیر، شهر فریدونکنار و سراسر مازندران را تکان داد. جمعیتی انبوه به بدرقه پیکر شهید رشیدشان آمده بودند.

ایسنا


نگارنده : fatehan1 در 1393/9/23 9:8:55
 
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:36 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سقوط در دریا و جدال با مرگ

سقوط در دریا و جدال با مرگ
تکه‌هایی از بدن پرسنل ناوچه روی آب شناور بود و از آنجا که «خون» یکی از محرک‌های کوسه‌هاست و در منطقه محل وقوع حادثه کوسه زیاد وجود داشت،‌ با شنا و تقلای زیاد خود را از محل آب‌های خون آلود دور کردم.


 در پی آغاز جنگ تحمیلی رژیم عراق با جمهوری اسلامی ایران، در روز 7 آذرماه سال 1359 جانبازان دلاور و دریادل نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در عملیات غرورآفرین بر سینه آبهای نیلگون خلیج فارس، حماسه آفریدند و در نبردی رویاروی با مزدوران دشمن با انهدام 11 واحد سطحی، تعدادی از ناوچه‌های موشک‌انداز «اوزا»ی دشمن را منهدم کردند.

در این عملیات که 13 فروند هواپیمای میگ دشمن به وسیله عقابان تیرپرواز نیروی هوایی و یگان‌های نیروی دریایی ایران سرنگون گردید، ناوچه قهرمان «پیکان» پس از وارد کردن ضربات کوبنده به واحدهای دریایی دشمن و حماسه آفرینی‌های بسیار، با رزمندگان سلحشورش مورد اصابت قرار گرفت.

در این روز،‌ حماسه آفرینان قهرمان ناوچه پیکان و دیگر رزمندگان شجاع نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران، با وارد نمودن ضربات سنگین به نیروی دریایی دشمن، پیروزی درخشانی در نبرد عرصه دریا به دست آوردند و واحدهای دریایی دشمن را منهدم کردند. این روز به پاس گرامیداشت فداکاریها و جانبازی‌های رزم‌آوران قهرمان نیروی دریایی در کسب این پیروزی عظیم، به نام «روز نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران» نامگذاری شد.

ناخدا «سرنوشت» یکی از دلاوران جانباز نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که در عملیات تسخیر و انهدام اسکله نفتی «البکر» عراق شرکت داشت و در پی اصابت موشک‌های دشمن به ناوچه قهرمان پیکان همراه با دیگر جانبازان شجاع آن ناوچه از عرض ناوچه به داخل دریا پرت شد و از جمله معدود افرادی است که پس از ساعتها تلاش و استقامت بر پهنه آب‌های نیلگون خلیج فارس با گرسنگی، کوسه‌ها، ماهی‌های گوشتخوار و دیگر مشکلات دست و پنجه نرم کرد و سرانجام توانست چند تن از سرنشینان ناوچه پیکان و یک اسیر عراقی را نجات دهد و خود آخرین نفری بود که پس از ده‌ها ساعت سرگردانی در دریا، با تلاش رزم‌آوران و دلاوران هوادریای نیروی دریایی از آب گرفته شد.

علی‌رغم اینکه در طول هشت سال دفاع مقدس، آب‌های نیلگون خلیچ فارس، بزرگترین نبردهای دریایی را به خود دیده است، اما همچنان عملیات ناوچه پیکان موسوم به عملیات «مروارید» بزرگترین نبرد دریایی خلیج فارس به شمار می‌رود.

لحظه به لحظه از وقایعی که هنگام اجرای عملیات مروارید و انهدام اسلکه عظیم البکر، بازگشت به ناوچه، اصابت موشک‌ها به ناوچه پیکان و لحظه‌های جدال مرگ و زندگی که در 7 آذرماه بر مدافعان دلاور انقلاب اسلامی گذشته است، نمایانگر روح سلحشوری، شجاعت و استقامت و پایداری و مقاومت رزمندگان سرزمین انقلاب اسلامی است که به اتفاق از زبان «ناخدا سرنوشت» می‌خوانیم.

*سقوط در دریا

با اینکه دستور تخلیه و ترک ناوچه داده شده بود، هیچ یک از پرسنل حاضر به ترک ناوچه نبودند؛ چون واقعا ناوچه عین کشور و خانه‌شان بود، حاضر بودند غرق شوند، ولی حاضر به ترک کردن ناوچه نبودند و در آن حالت اضطراری مجددا برای دفاع آماده شدند و یا تلاش بسیار یکی از ژنراتورها را روشن کردند. توپ سینه ناوچه نیز که از کار افتاده بود،‌ بار دیگر آماده شدند تا آن را به کار بیندازند. من که بر اثر اصابت ترکش مجروح شده بودم،‌وقتی که با این وضعیت مواجه شدم، به اطرافم نگاه کردم، تمام پرسنلی که در اطرافم بودند، زخمی شده بودند. تمام گوش‌ها پاره شده بود و خون از آنها بیرون می‌زد. صورت‌ها به قدری زخم برداشته بود که افراد قابل شناسایی نبودند. در کلیه قسمت‌هایی که ما ایستاده بودیم، خون پاشیده بود و من از دیگران وضع بهتری داشتم، زیرا به خاطر می‌آورم در لحظه اصابت موشک به پاشنه، تنها کاری که کردم، این بود که یکی از دست‌های خود را جلوی صورتم آوردم و در نتیجه یکی از چشمانم مورد اصابت ترکش قرار نگرفت، ولی سمت راست صورتم خونین و مجروح شد و بلافاصله ورم کرد. تنها با یک چشم قادر به دیدن بودم. بعد از اینکه وضع خودم و بچه‌ها را ارزیابی کردم، به یکی از نفرات تیم خودمان که پشت سرم ایستاده بود، گفتم یکی از اسلحه‌ها را به من بدهد. گفت: خشاب ندارم. گفتم ایرادی ندارد خودم خشاب دارم. فانسقه به کمرم بود و هنوز تعداد زیادی خشاب 3-ژ و یوزی داشتم. تعدادی نارنجک نیز دور کمر و درون جیب‌هایم بود. علاوه بر اینها در داخل اورکتم نیز دو قبضه اسلحه کمری داشتم که بضامن آماده بود.

موشک حدود ساعت 12/50 الی 12/55 به پاشنه ناوچه اصابت کرد. هنوز یک نشده بود؛ اسلحه را از دوستم گرفتم و آن را مسلح کردم، زیرا می‌دانستم که با توجه به از کار افتادن ژنراتور و رفتن برق وضعیت اضطراری، تنها راه مقابله با خطر، فعلا اسلحه سبک است. خودم را به بالای پل فرماندهی رساندم و به زانو نشستم. نفر بعدی یک «یوزی» گرفت و یکی دیگر از افراد تیم یک قبضه تیربار «ام-ژ3» را که آماده شلیک بود، آورد. می‌دانستیم که هنوز روی رادار دشمن یک هدف هستیم. آماده دریافت موشک‌های بعدی شدیم و هیچ قدرت دفاعی جز سلاح‌های سبکی که در دست‌مان بود، نداشتیم. بچه‌‌هایی که زخمی شده بودند، ناله می‌کردند و کمک می‌خواستند. داد زدم دکتر را بفرستید قسمت عقب پاشنه. دکتر لحظاتی بعد برای کمک به یکی از نفرات که در قسمت سینه (جلو ناوچه) کمک می‌خواست، بالای سر او حاضر شد.در همین لحظه یکی از نفراتی که در قسمت «سینه» ناوچه بود،‌ داد زد: موشک! بلافاصله به افق روبرو چشم دوختیم و متوجه موشک شدیم. تصمیم داشتیم در آخرین لحظه موشک را بزنیم و وقتی فشنگ‌های‌مان تمام شد، بپریم توی آب. وقتی داد زدم موشک، پرسنلی که در داخل ناوچه بودند،‌ آنها که توانی داشتند، تک‌تک به داخل آب پریدند و آماده شلیک شدیم. من و نفری که از تیم ما بود و یوزی به دست داشت، نشانه روی کردیم و ماشه را چکاندیم. من چند ثانیه فقط صدای تیراندازی شنیدم و وقتی متوجه شدم که خشاب خالی شده است،‌ بلند شدم به طرف جلو که بپرم توی آب، ولی دیگر دیر شده بود. وسط زمین و هوا بودم که دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم. قبل از بیهوش شدن، متوجه شدم که موشک بالای سر ما و در فاصله خیلی نزدیک بالای ناوچه منفجر شد. بعد از چند ثانیه ناگهان انفجار دو برابر شد، فکر می‌کنم دو موشک بود که پشت سر هم شلیک گردید و موشک چهارم داخل موشک سوم منفجر شد.

من در قسمت بالای پل فرماندهی یعنی بالاترین قسمت ناوچه ایستاده و در حال پرتاب خود به داخل آب بودم که این اتفاقات افتاد. شدت و موج انفجار به حدی قوی و شدید بود که به قسمت‌های جلو ناوچه صدمات زیادی وارد شد و من دیگر چیزی نفهمیدم.

*جدال با مرگ

نمی‌دانم چند ثانیه در این وضعیت بودم؛ در حالی که خفگی به من دست داده بود، خود را در عمق آب یافتم. تفنگ ژ-3 هنوز در دستم بود و مقداری مهمات به همراه داشتم. در یک لحظه تصمیم گرفتم و اسلحه و مهمات را از خود دور کردم. به این نکته هم لازم است اشاره کنم که وجود اسلحه در دست و مهمات در داخل «اورکت» باعث شده بود که با سرعت بیشتری در عمق آب فرو روم و از صدمات انفجار شعاع برد ترکش‌های ناشی از انفجار موشک در سطح آب مصون بمانم.

پس از سبک کردن خود، تلاش کردم به سطح آب برسم. شروع به بالا آمدن کردم تا اینکه سرم به مانعی برخورد کرد. از لحاظ تنفس در عذاب بودم. در همین موقع از طرف دیگر نوری مشاهده کردم و این امر به من فهماند که دید خود را به طور کامل از دست نداده‌ام به هر زحمتی بود خودم را به سطح آب رساندم و با یک تنفس عمیق حالت عادی خود را به دست آوردم. چند نفر که زخمی شده بودند، خود را به بدنه ناوچه صدمه دیده چسبانده بودند و چون فاقد جلیقه نجات بودند،‌ قصد داشتند به داخل ناوچه بروند.

در قسمت عقب ناوچه هم وضع تقریبا همین گونه بود؛ یک نفر که سر و روی او خون‌آلود بود، خود را از قسمت پاره شده ناوچه بیرون می‌کشید، پس از اینکه به حال عادی برگشتم، با فریاد از بچه‌ها خواستم که از بدنه ناوچه جدا شوند،‌ چون خطرات زیادی آنها را تهدید می‌کرد. وقتی نداشتم که برای نجات افرادی که روی ناوچه بودند، اقدام کنم. به پشت شنا می‌کردم و تلاش می‌‌نمودم که در گرداب‌ گرفتار نشوم. آب دریا از خون شهیدان‌مان قرمز رنگ شده بود. تکه‌هایی از بدن پرسنل ناوچه روی آب شناور بود و از آنجا که «خون» یکی از محرک‌های کوسه‌هاست و در منطقه محل وقوع حادثه کوسه زیاد وجود داشت،‌ با شنا و تقلای زیاد خود را از محل آب‌های خون آلود دور کردم. در همین موقع یکی از افراد تیم خود را در حال شنا کردن دیدم؛ به طرفش رفتم و دریافتم که سالم است، از وی خواستم که با چاقویش بندهای پوتینم را پاره کند و به این ترتیب با خارج ساختن پوتین سبک‌تر شده، راحت‌تر شنا می‌کردم. در همین لحظه متوجه چند تن از سرنشینان ناوچه شدم که به یکی از قایق‌های نجات نیم سوخته آویزان شده‌اند. قصد داشتم به طرف آنها بروم، ولی متوجه فردی شدم که با شنا داشت از ما دور می‌شد، با دقت بیشتر به او نگاه کردم، متوجه شدم که یکی از اسیران عراقی است که در حال فرار است، با کلمات و جملات محدود عربی که می دانستم، از او خواستم که به طرف ما بیاید و وقتی به او نزدیک شدم، او هم تغییر جهت داد و به سویم آمد. به او گفتم که من با مرکز عملیات خودمان تماس گرفته و تقاضای هلی‌کوپتر کرده‌ام و تا چند لحظه دیگر نجات خواهیم یافت. خوشبختانه اسیر عراقی که یک افسر غواص بود، به زبان انگلیسی آشنا بود؛ دوتایی به سوی دیگر برادران ایرانی که به قایق نجات نیم‌سوخته آویزان شده بودند،‌حرکت کردیم.

*چراغ دریایی

در همین لحظه متوجه شدیم که دو نفر دیگر از افراد ایرانی در داخل یک قایق نجات هستند. با شنا به طرف آنها رفتیم، ولی هر چه شنا می‌کردیم به علت وزش باد شدید، فاصله ما با آنها بیشتر می‌شد. بعد از مقداری کوشش بی‌حاصل، با فریاد از آنها خواستیم که از پاروهای داخل قایق استفاده کنند، به سوی ما بیایند، ولی اینطور به نظر می‌آمد که آنها بر عکس پارو می‌زنند. گمان کردم شاید از اسرای عراقی باشند متأسفانه نتوانستیم خود را به قایق آنها برسانیم و ناچار به بقیه افراد پیوستیم (البته بعد معلوم شد سرنشینان قایق مذکور ایرانی بودند که با کمک هلی‌کوپترهای «هوادریا» نجات یافتند). بعد از پیوستن به بچه‌ها، دو نفر دیگر از افراد تیم خودمان را دیدم که قادر به شنا کردن بودند، از آنها خواستم که قسمت عقب قایق نیم‌سوخته را حمایت کنند تا از پراکندگی افراد جلوگیری شود، چون نجات گروهی افراد بیشتر میسر بود تا نجات فردی. تعداد افرادی که روی آب مانده بودند،‌حدود شانزده نفر می‌شدند و برخی از آنان دچار نقص عضو، پارگی اعضای بدن و شکستگی شده بودند. یکی از این افراد چشم چپش از حدقه بیرون زده بود و با هر حرکت موج آب به بالا و پایین می‌رفت. خلاصه بعد از اینکه بچه‌ها را جمع کردیم، من زیر قایق رفتم و طناب مخصوص قایق را که در زیر آن قرار دارد، پیدا کردم و آن را با خود به بالا آوردم، یک سر آن را به اسیر عراقی دادم و سر دیگر را خودم در دست گرفتم. با بچه‌ها صحبت کردم که ما فاصله چندانی با چراغ دریایی نداریم و اگر قدری مقاومت و استقامت به خرج دهیم، می‌توانیم خودمان را به چراغ دریایی برسانیم و نجات یابیم. این را یقین داشتم. زیرا قبلا ساعت‌ها با هلی‌کوپتر روی منطقه پرواز کرده بودیم و می‌دانستیم نزدیک‌ـرین چراغ دریایی در کجا قرار دارد.

برای ما خیلی مهم بود که خود را به چراغ دریایی برسانیم زیرا قایق نیم سوخته‌ای که بدان اتکا داشتیم و نقطه امید ما برای حمل مجروحان بود به علت داشتن سوراخ چندان مورد اعتماد نبود بادش در حال خالی شدن بود و هر لحظه امکان داشت که به زیر آب فرو رود. در آن صورت نمی‌توانستیم بیش از یکی دو نفر از مجروحان را نجات دهیم بنابراین همگی به راه افتادیم. با گفتن یا علی و تکرار این کلام نیروبخش‌ بیش از دو ساعت شنا کردیم و خودمان را به یک مایلی چراغ دریایی که با چشم دیده می‌شد رساندیم. هر لحظه امید نجات ما بیشتر می‌شد اما متاسفانه در همین هنگام جریان آب عوض شد. یعنی آب دریا که در حالت جزر بود به مد تبدیل شد و جریانی که به پیشروی ما کمک می‌کرد درست بر عکس شد. هر چه شنا می‌کردیم که به پیش برویم فاصله‌مان بیشتر می‌شد تا اینکه مجددا خود را در منطقه‌ای یافتیم که چند ساعت قبل در آنجا بودیم.

فارس

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:37 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

وقتی فرمانده پله بقیه شد!

 
وقتی فرمانده پله بقیه شد!
  شاید اون شب هیچ بسیجی ای نفهمید که علی آقا فرمانده شون پله شده بود برای بقیه... 
 

عمار ذابحی در گوگل پلاس نوشت:  

لباسهای خیس به تنمون سنگینی می کرد... ستون گردان پایین ارتفاع زیر پای عراقی ها بود.همهمه ی بسیجی ها میان رعد و برق و شر شر باران گم شده بود... 
حالا گونی هایی رو که عراقی ها پله وار زیر کوه چیده بودنداز گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر...  
بچه ها از کت و کول هم بالا می رفتند که از شر باران خلاصی یابند و خودشان را به داخل غار بزرگ زیر قله برسانند. 
انگار یه گونی،جنسش با بقیه فرق داشت.لیز و سُر نبود... بسیجی ها پا روش  می گذاشتندومی پریدند اون ور آب و بعد داخل غار.اما گونی هر از گاهی تکان میخورد!!  
شاید اون شب هیچ بسیجی ای نفهمید که علی آقا فرمانده شون پله شده بود برای بقیه... حدود یکی دو نفر هم که متوجه شدیم،دم غار،اشکهایمان با باران قاطی شده بود.......... 
شهید علی چیت سازیان


نگارنده : fatehan1 در 1393/9/19 10:24:37
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:38 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سینه پرمهری که بر آن گلوله دوشکا نشست

سینه پرمهری که بر آن گلوله دوشکا نشست
پس از حدود بیست سال از آن اتفاق، یک روز به گلزار شهدای کندکلی سرخس رفتم یکی از شهدا توجه مرا به خود جلب کرد چهره اش برایم آشنا بود. با خودم گفتم: چقدر آشناست؟ کجا دیده ام؟
 



بیست سال به دنبال صاحب بیست ریالی 
 
در زمان قدیم در سرخس فقط یک مغازه پشم ها را ماشین می کرد و مردم از اطراف شهر پشم دامهای خود را به آنجا می آوردند. 
  
یک روز پشم ها را برای کمانه زنی به آنجا برده بودم کارم که تمام شد موقع تسویه حساب مبلغ بیست ریال کم داشتم دیدم یک آقایی مبلغ مورد نیاز را به حجی گلشیخی پرداخت کرد. هرچه به او گفتم آقا شما کی هستید و طلب شما را چگونه پرداخت کنم خودش را معرفی نکرد. همیشه به فکر بودم خدایا چطوری آن بنده خدا را پیدا کنم؟ تا اینکه پس از حدود بیست سال از آن اتفاق، یک روز به گلزار شهدای کندکلی سرخس رفتم یکی از شهدا توجه مرا به خود جلب کرد چهره اش برایم آشنا بود. با خودم گفتم: چقدر آشناست؟ کجا دیده ام؟ تا اینکه یادم آمد این شهید همان آقایی است که از من بیست ریال طلب دارد به سراغ خانواده شهید رفتم و جریان را گفتم وآنها مرا حلال کردند.
راوی: شهروند سرخسی 
 
نحوه شهادت شهید محمد ارجمندی 
 
 در لشکر پنج نصر تیپ هجده امام جواد علیه السلام گردان جندالله به عنوان تیربارچی دسته انجام وظیفه می کرد. 
  
عملیات در نیمه شب ۱۳۶۲/۰۷/۲۷ در غرب مریوان برای تصرف ارتفاعات شرقی شهر مریوان و شهر پنجوین عراق با رمز یاالله یاالله یاالله آغاز شد. رزمندگان در دو مرحله اول پادگان و شهرک چوارته را به تصرف در آوردند و به طرف شهر پنجوین عراق پیشروی نمودند و در مرحله دوم عملیات نیمه شب ۱۳۶۲/۰۷/۲۹ به دشمن هجوم بردند. 
  
بعد از تصرف شهر پنجوین به سمت ارتفاعات مشرف به شهر در حال حرکت بودیم که تیربارها و سلاح های دشمن شروع به باریدن کرد. همان طور که داخل شیارها و دره ها در حال پیشروی بودیم ناگهان آرپی جی دشمن به ناحیه شکم و کمر فریدون اسدخانی اصابت کرد و او را به شهادت رساند.  
   
محمد ارجمندی نیز در حالیکه شجاعانه در حال انجام عملیات بود، ناگهان گلوله دوشکا به سینه اش اصابت کرد و بر زمین افتاد، بالای سرش رفتم که داشت ذکر می گفت.  
   
بچه های امدادگر رسیدند و من به سمت جلو حرکت کردم آتش خیلی شدید بود امدادگران محمد را به عقب آورده بودند و به علت صعب العبور بودن منطقه باید او را از سراشیبی به سمت بالا می آوردند و در حالیکه از آن طرف عراق همه فشار زیاد آورده بود مجبوربه عقب نشینی شدیم و در نهایت پیکر پاک شهید محمد ارجمندی و تعدادی دیگر از همشهریان عزیز سال های سال در آن منطقه ماند تا اینکه در سال هفتاد و یک پیکر پاکش تفحص شد و به وطن باز گشت و در بهشت نبی سرخس آرام گرفت.  


راوی: همرزم شهید آزاده مرتضی سجادی 
سایت نسیم سرخس

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:38 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

مصاحبه ای که به دستور دادستان پخش نشد

مصاحبه ای که به دستور دادستان پخش نشد
در مصاحبه‌ای که قرار بود در چهلمین روز شهادت انصاری از صدا و سیما پخش شود، کدهایی به منافقین می‌داده که به همین دلیل دادگاه صلاح ندید که اعترافات ایشان پخش شود.
 
 



 شهید دکتر علی اخوین انصاری به سال 1323 در رودسر متولد شد. وی تنها استانداری بود که لیاقت داشت خلعت شهادت بر تن کند و عند ربهم یرزقون شود. وی پس از خدمات خالصانه ای که در راه انقلاب اسلامی انجام داد در 15/4/1360 به دست منافقین به شهادت رسید. مراسم تشییع جنازه استاندار عزیز گیلان آنقدر با شکوه و به یادماندنی بود که مخالفان و منافقین را در یک درماندگی بزرگی واگذاشته بود.

 


همسر دکتر در مورد این شهید بزرگوار در کتاب «استاندار آسمانی» این گونه روایت می‌کند:

«دو شب قبل از شهادتش به من توصیه کرد که وصیت‌نامه‌ام را توی همان ساکی گذاشته‌ام که اسلحه را گذاشته‌ام. رمز آن نیز شماره شناسنامه‌ام می‌باشد. حتی به من توصیه کرد پشت تابوتم این شعارها را بدهید: علی جان منزل نو مبارک. علی جان شهادتت مبارک. علی جان راهت ادامه دارد و الله‌اکبر... او تاکید کرد: جز این‌ها چیزی دیگر نمی‌گویید. خانم ذره‌ای گریه نمی‌کنی. مطمئن باش قاتلم پا به پای تو حرکت می‌کند و از تمام حرکاتت فیلمبرداری می‌کند. به محض اینکه شنیدی شهید شده‌ام لباس سفید بپوش، یا به سنت عرب‌ها سبزپوش.


 

به او گفتم: مرد حسابی با این اختلاف فکری که با بعضی از اعضای خانواده‌ات دارم، لباس سرخ و سفید بپوشم؟ چه فکری خواهند کرد؟ این را باید به مادرت بگویی نه به من، کسی به مادرت نمی‌گوید، تو می‌روی شوهر می‌کنی؛ اما به من می‌‌گویند، اتفاقاً بعد از شهادتش، بعضی هم این را گفتند. وقتی با شهید انصاری ازدواج کردم از مال دنیا 32 تومان بیشتر نداشت، هنگامی که شهید شد فقط دو هزار تومان در جیب‌هایشان بود و مال دیگری نداشت.

در خصوص مسائل مادی بعد از شهادت انصاری دشمنان او شایعاتی به من نسبت دادند از جمله شایعه‌ای در آن روزها در رشت پیچیده بود که من و آقای بهزاد نبوی در پروژه رشت آستارا دست به یکی کرده‌ایم و پول آن را برداشته و فرار کرده‌ایم. این شایعه به قدری قوت گرفته بود که صدا و سیمای رشت مجبور شد با من مصاحبه کند و آن را پس از اخبار شب، پخش کند. من تا آن روز نه بهزاد نبوی را می‌شناختم و نه اطلاعی در مورد پروژه شایع شده می‌دانستم.»

 


*مصاحبه با قاتل شهید انصاری

قبل از چهلمین روز شهادت انصاری آقای واوان در اخبار سراسری اعلام کردند که در هفته آینده، روز دوشنبه مصاحبه‌ای با قاتل آقا انصاری از بعد از خبر ساعت 20 صدا و سیما پخش خواهیم کرد. روز موعود بعد از خبر بسیاری، از بستگان در منزل ما جمع بودند تا مصاحبه را مشاهده کنند. اما وقتی خبری از پخش مصاحبه نشد، مردم مرتب در این خصوص با ما تماس می‌گرفتند و ساعت پخش برنامه را از ما می‌پرسیدند؛ تا اینکه آقای لاجوردی به من زنگ زد و گفت: با قاتل مصاحبه کرده‌ایم و ایشان در مصاحبه‌اش گفته‌است که آقای انصاری مرد بسیار متدین و معتقد و متواضعی بود و حتی ایشان برای من احترام خاصی قائل بود. چرا که او می‌دانست که من مثل خودش سیگار وینستون می‌کشم، هر موقع مرا می‌دید خم می‌شد و از توی جورابش یک نخ سیگار بیرون می‌کشید و به من تعارف می‌کرد. (البته قاتل درست می‌گفت، چون آقای انصاری همیشه در یک جورابش پاکتی سیگار و در جوراب دیگرش یک قبضه کلت می‌گذاشت). او همچنین گفته است من چطور می‌توانستم برای همچون قلب رئوفی دستور ترور صادر کنم. اما بعدها همین شخص که یکی از فرزندان روحانی نماهای گیلان بود، اعتراف کرد که به منافقین گفته است به خانه استاندار بریزید که ریختن خونش مباح است.


حکم اعدام سرگرد علوی که از عوامل ترور شهید انصاری بود، به دلایل مختلف از جمله مشارکت در ترور شهید انصاری صادر شده بود و همسرش برای جلوگیری از اجرای حکم بین مسئولین و آقای احسانبخش نماینده حضرت امام در گیلان، دوره افتاده بود تا برای او بخشش از حکم را بگیرد. سرگرد علوی هنوز صاحب فرزندی نشده بود و فقط همین همسر را داشت که او حتی نزد من هم آمد و التماس کرد که از خون‌خواهی آقای انصاری بگذرم. من به او گفتم: اگر حکم اعدام فقط به خاطر شوهر من است، از او می گذرم و حتی کمک می کنم که رضایت خانواده شهید را هم برایش بگیرم. آن طور که شنیدم سرگرد علوی از نیروهای رژیم شاه بود که توبه کرده بود، اما ظاهراً او مرتکب جنایات دیگری هم شده بود و شاکی او نظام جمهوری اسلامی به حساب می‌آمد. به همین دلیل رضایت من و خانواده شهید، تأثیری در برگشت حکم، نمی توانست داشته باشد.

آقای لاجوردی به من گفتند: اجازه می‌دهید به دلایل امنیتی و حفظ مصالح نظام جمهوری اسلامی بعضی از مسائل مربوط به ترور شهید انصاری را به شما نگویم. من پذیرفتم.

 


یکی از شایعات مربوط به ترور انصاری این بود که شریف رازی روحانی منحرف و خلع لباس، ضارب اصلی انصاری به حساب می‌آمد که در مصاحبه‌ای که قرار بود در چهلمین روز شهادت انصاری از صدا و سیما پخش شود، کدهایی به منافقین می‌داده که به همین دلیل دادگاه صلاح ندید که اعترافات ایشان پخش شود.

 
















فارس


نگارنده : fatehan1 در 1393/9/19 9:27:28
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:43 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فرمانده‌ای که کشور را از لوث وجود ضد انقلاب پاک کرد

 
فرمانده‌ای که کشور را از لوث وجود ضد انقلاب پاک کرد
با شروع غائله کردستان به همراه تعدادی از برادران پاسدار جهت آزادسازی شهر بوکان وارد کردستان شد و به دلیل لیاقت‌ها و مهارت‌هایی که داشت در مدت کوتاهی به سمت فرماندهی عملیات سپاه سقز منصوب شد.



 در هر کشوری شناخت اسطوره‌های مقاومت برای نسل‌های آینده یک ضرورت است. آشنایی با اسطوره‌های شهادت و مقاومت ایران اسلامی که ویژگی منحصر به فرد ایمان و معنویت را با آمادگی رزمی و دفاعی خود تلفیق کردند برای نوجوانان و جوانان کشورمان، جذاب و مفید است.

به همین منظور باشگاه خبرنگاران، در نظر دارد تا به معرفی مفید و مختصر شهدای شاخص با عنوان "ستارگان آسمان ایران اسلامی" به ترتیب حروف الفبا بپردازد.

اگرچه همه شهدا و جانبازان و آزادگان و ایثارگران مقاوم و سربلند و عزیز، ستارگان آسمان ایران اسلامی هستند و هرکس در هر شغل و مسئولیتی که قرار دارد و نفس می‌کشد، مدیون این فداکاری‌ها و از جان‌ گذشتگی‌ها است.

شهید محمود کاوه در سال ۱۳۴۰ در مشهد مقدس متولد شد و دوران تحصیلات ابتدایی خود را سپری و با علاقه قلبی و مشورت پدر وارد حوزه علمیه شد و همزمان، تحصیلات دوران راهنمایی و دبیرستان را نیز ادامه داد.


با شروع جریانات انقلاب، در دبیرستان به عنوان محور مبارزه شناخته می‌شد و فعالانه در راهپیمایی‌ها و درگیری‌های زمان انقلاب شرکت داشت.

با پیروزی انقلاب اسلامی شهید کاوه جزو نخستین عناصر مومن و متعهدی بود که به سپاه پاسداران در شهر مقدس مشهد پیوست و پس از گذراندن یک دوره آموزش شش ماهه چریکی، به آموزش‌ نظامی برادران سپاه و بسیج پرداخت.

با شروع غائله کردستان به همراه تعدادی از برادران پاسدار جهت آزادسازی شهر بوکان وارد کردستان شد و دلیل لیاقت‌ها و مهارت‌هایی که داشت در مدت کوتاهی به سمت فرماندهی عملیات سپاه سقز منصوب شد.

شهید کاوه و همرزمانش با عملیات پی در پی، مزدوران استکبار را در منطقه منفعل و مناطق و محورهای متعددی را از اشکال ضد انقلاب آزاد کردند و همزمان با تشکیل تیپ ویژه شهدا به فرماندهی شهید ناصر کاظمی، کاوه نیز به عنوان فرمانده عملیات این تیپ انتخاب شد.

آزادسازی بوکان و جاده ۴۷ کیلومتری آن، آزادسازی جاده صائین دژ به تکاب، پاکسازی منطقه "کیلر واشتوزنگ"، آزادسازی محور استراتژیک پیرانشهر به سردشت که به عنوان مرکزیت و نقطه ثقل ضد انقلاب بی‌شمار می‌آمد و منجر به انهدام مرکز رادیویی آن‌ها و فتح ارتفاعات مهم مرزی منطقه آلواتان و آزادسازی زندان "دوله تو" و کشته‌شدن بیش از ۷۵۰ نفر از ضد انقلاب شد، از جمله نبردهای تهاجمی بود که شهید کاوه و همرزمانش در تیپ ویژه شهدا طرح ریزی و به اجرا گذاشتند.

در تاریخ ۱۳۶۲/۴/۲۹ فرمانده تیپ ویژه شهدا شد و سرانجام دهم شهریور ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۲ روح او بر بلندای "حاج عمران" به پرواز درآمد و به شهادت رسید.

روحش شاد و یادش پررهرو و گرامی باد
منبع: تسنیم 

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:44 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

عکس/ صدهزار حماسه‌ساز در استادیوم آزادی

عکس/ صدهزار حماسه‌ساز در استادیوم آزادی
اعزام سپاه یکصد هزار نفری محمد رسول الله (ص) به جبهه ها 

12آذر 1365، دهها هزار بسیجی داوطلب از سراسر کشور، در قالب بیش از 200گردان، با تجمع در استادیوم یکصد هزار نفری آزادی عازم جبهه های حق علیه باطل شدند.

عکس : علی فریدونی

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:45 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
دسترسی سریع به انجمن ها