0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سر پل ذهاب، وسيله نقليه به مقدار كافي براي رفتن به محل استقرار توپخانه و يا خط مقدم جبهه وجود نداشت. به ناچار بسياري از اوقات، مسير را پياده مي‏رفتيم. فاصله پادگان تا توپخانه كم بود، اما از پادگان تا جبهه نزديك به بيست كيلومتر فاصله بود و من عادت كرده بودم كه بي‏سيم را به دوش بگيرم و سه تا چهار ساعت پياده راه بروم. سر پل ذهاب، وسيله نقليه به مقدار كافي براي رفتن به محل استقرار توپخانه و يا خط مقدم جبهه وجود نداشت. به ناچار بسياري از اوقات، مسير را پياده مي‏رفتيم. فاصله پادگان تا توپخانه كم بود، اما از پادگان تا جبهه نزديك به بيست كيلومتر فاصله بود و من عادت كرده بودم كه بي‏سيم را به دوش بگيرم و سه تا چهار ساعت پياده راه بروم.
يك روز با آقاي كليشادي که دو سه سال از من جوانتر بود،راه افتاديم. وی در راه مدام مي‏گفت: آرامتر حركت كن خسته شدم. 
از آن زمان تا يكي دو سال پيش- يعني تا سال 1385- هميشه با خودم مي‏گفتم من چه تواني داشتم آن روز؛ با وجودي كه بي‏سيم روي دوشم بود و كف پاهايم صاف بود و راه رفتن برايم مشكل بود و او از من جوانتر بود با قدرت مي‏توانستم گام بردارم كه او به من بگويد: آهسته‏تر حركت كن. 
پس از گذشت چندين سال از پايان جنگ در مراسم عروسي در سال 1385 او را ديدم و از زمان جنگ سخن گفتیم. در بين صحبتهايش گفت: آن روز من تركش خورده بودم و آنجا براي استراحت آمده بودم و نبايد زياد كار مي‏كردم.
تازه متوجه شدم من چه قدر در خيال باطل بودم و او در حال گذراندن دوران نقاهت بوده است. معمولا رزمنده‏ها اين گونه بودند. آنان از روي اخلاص بسياري از زخمي‏شدن‏ها، مشكلات، بيماري‏ها و ايثارگري‏هايشان را پنهان مي‏كردند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/08 22:20:42.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:06 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

جملات عرفانی از شهید دکتر چمران

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

خدایا هدایتم کن ، زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است. خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم ، زیرا میدانم که ظلم چه گناه نابخشودنی است. خدایا نگذار دروغ بگویم ، زیرا دروغ ظلم کثیفی است. خدایا محتاجم نکن که تهمت به کسی بزنم ، زیرا تهمت خیانت ظالمانه ای است

خدایا هدایتم کن ، زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.

خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم ، زیرا میدانم که ظلم چه گناه نابخشودنی است.

خدایا نگذار دروغ بگویم ، زیرا دروغ ظلم کثیفی است.

خدایا محتاجم نکن که تهمت به کسی بزنم ، زیرا تهمت خیانت ظالمانه ای است.

خدایا ارشادم کن که بی انصافی نکنم ، زیرا کسی که انصاف ندارد شرف ندارد.

خدایا راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم ، که بی احترامی به یک انسان همانا کفر خدای بزرگ است.

خدایا مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم .

خدایا پستی و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر ساز تا فریب زرق و برق عالم خاکی مرا از یاد تو دور نکند.

خدایا من کوچکم ، ضعیفم و ناچیزم ، پرکاهی در مقابل طوفانها هستم ؛ به من دیده ای عبرت بین ده تا ناچیزی خود را ببینم و عظمت و جلال تو را براستی بفهمم و بدرستی تدبیر کنم.

خدایا دلم از ظلم و ستم گرفته است ؛ تو را به عدالتت سوگند می دهم که مرا در زمره ستمگران و ظالمان قرار نده.

خدایا می خواهم فقیری بی نیاز باشم که جاذبه های مادی زندگی مرا از زیبایی عظمت تو غافل نگرداند.

خدایا خوش دارم گمنام و تنها باشم تا در غوغای کشمکشهای پوچ مدفون نشوم.

خدایا دردمندم ، روحم از شدت درد می سوزد ، قلبم می جوشد ، احساسم شعله می کشد و بند بند وجودم از شدت درد صیحه می زند ؛ تو مرا در بستر مرگ آرامش بخش.

خدایا خسته شده ام ، پیر شده ام ، دل شکسته ام ، ناامیدم و دیگر آرزویی ندارم.احساس می کنم که این دنیا دیگر جای من نیست ، با همه وداع می کنم و می خواهم با خدای خود تنها باشم.

خدایا ! به سوی تو می آیم ، از عالم و عالمیان می گریزم ، تو مرا در جوار رحمتت سکنی ده.

ای همیشه حاضر در میان ما !با طراوت بهار دیدمت با شمیم انتظار بوییدمت و با دلی بی قرار جوییدمت !…

ای چشم بینای خدا! تو حاضری در جای جای زندگانی ما در لحظه لحظه زیستن ما

نفس کشیدن نشستن ما برخاستن ما …در هر پگاه و نگاه ما و در ژرفای نماز و نیاز ما!

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:52:42.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سنگ عظيم الجثّه و جان سه نفر

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

در شب عمليات، از قلّه بازي‏دراز بالا رفتيم، ولي عمليات شكست خورد و صبح بود که برمي‏گشتيم. آنجا درّة عميقي بود. سه نفر آنجا نشسته بودند. صداي مهيب تانكها همه جا را پر كرده بود. در شب عمليات، از قلّه بازي‏دراز بالا رفتيم، ولي عمليات شكست خورد و صبح بود که برمي‏گشتيم. آنجا درّة عميقي بود. سه نفر آنجا نشسته بودند. صداي مهيب تانكها همه جا را پر كرده بود. ناگهان ديدم سنگي بزرگ كه تقريبا يك تن شايد هم بيشتر وزن داشت به طرف سه نفر از بچه ها مي‏رفت. از ترس زبانم بند آمده بود. اگر به آنها اصابت مي‏كرد قطعا هر سه نفر را له مي‏كرد و مي‏كشت. نمي‏دانم چه اتفاقي افتاد كه قبل از رسيدن سنگ به آنها يك نفر از آنها به طرفي و دو نفر ديگر به طرف مقابل پريدند و سنگ از وسط آنها رد شد و هر سه نفر نجات يافتند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/08 22:21:09.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

روایت یک شهید از پاکسازی شهر پاوه

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

به جای فشنگ ژ-3 برایمان فشنگ برنو فرستادند  بعد از چهار پنج روز جنگ به جای فشنگ ژ-3، فشنگ ام یک و فشنگ برنو فرستادند. این را مسئولین تا حال هیچ پیگیری نکردند. نیامدند از برادران پاسدار که توی اون جریان بودند، بپرسند، کی باعث این جریان بوده که برای ما به جای فشنگ ژ-3، فشنگ ام یک و برنو بفرستند؟

به جای فشنگ ژ-3 برایمان فشنگ برنو فرستادند

 بعد از چهار پنج روز جنگ به جای فشنگ ژ-3، فشنگ ام یک و فشنگ برنو فرستادند. این را مسئولین تا حال هیچ پیگیری نکردند. نیامدند از برادران پاسدار که توی اون جریان بودند، بپرسند، کی باعث این جریان بوده که برای ما به جای فشنگ ژ-3، فشنگ ام یک و برنو بفرستند؟

خبرگزاری فارس: به جای فشنگ ژ-3 برایمان فشنگ برنو فرستادند

 شهید عباس داورزنی در سال 1340 در تهران به دنیا آمد. او از جمله جوانانی بود که فعالیت های گسترده انقلاب اسلامی داشت. جوانانی که با تفکر اسلامی حامی امام خمینی بودند.
شهید داورزنی پس از انقلاب در سال 1358 به عضویت گروه دستمال سرخ ها در آمد و در عملیات پاکسازی شهر پاوه شرکت نمود. او یکی از اعضای اصلی گروه « دستمال سرخ ها » به فرماندهی شهید « اصغر وصالی» بود تا اینکه در تاریخ 24/10/59، هنگام بازگشت از عملیات شناسایی بازی دراز، در منطقه جنگی گیلانغرب به درجه رفیع شهادت نائل شد. آنچه که پیش روی شماست متن گفتگوی این شهید با خبرنگار صداو سیما پس از پاکسازی شهر پاوه است:


*چند سال دارید؟

* شهید داورزنی: 19 سال.

*شما خیلی جوان هستید، با توجه به جوانی شما، چه انگیزه‌ای باعث شد که بیایید، عضو سپاه شوید؟

* شهید داورزنی: بسم‌الله الرحمن الرحیم. با سلام و درود به تمامی شهدای اسلام در طول تاریخ، به خصوص شهدای ما در پاوه. این حماسه‌آفرینانی که عاشورای پاوه را به وجود آوردند. این شهیدانی که با نثار خون خویش درخت انقلاب ما را آبیاری کردند. این شهیدانی که با نثار خون خودشان ما را یک بار دیگر به یاد عاشورای امام حسین (ع) می اندازند. فداکاری این جوانان ما را یاد فداکاری امام حسین می اندازد. و با سلام به خانواده این شهیدان، صحبتم را شروع میکنم.

*ببخشید، قبل از اینکه صحبت‌تان را ادامه دهید، آیا خود شما در صحنه جنگ پاوه در سال گذشته بودید یا نه؟

* شهید داورزنی: بله. کلاً از اول درگیری پاوه به اتفاق برادرانی که الآن با آنها صحبت کردید در مریوان بودیم که به ما گزارش شد که یک عده مسلح به شهر پاوه ریختند و خرمن های مردم را آتش می زنند. 
ما حدوداً 40، 45 نفر بودیم که به پاوه اعزام شدیم. برخورد مردم پاوه در روزهای اول با ما خیلی خوب بود. واقعاً برادرانه بود. حتی وقتی ما آمدیم، وارد شهر شدیم، تظاهراتی راه انداختند و از ما حمایت کردند. ما در آنجا سخنرانی برپا کردیم. برادر [شهید اصغر] وصالی برای اهل شهر سخنرانی کردند. اینها واقعاً در روزهای اول از ما حمایت کردند. ما هم در شهر شروع کردیم به پاسداری و حفاظت از شهر. وقتی ما وارد شهر شدیم، غیر از افراد بومی پاسدار، اشخاصی هم بودند که در شهر مسلح می گشتند. 
خیلی مؤدبانه به این افراد گفتیم شما اسلحه‌هایتان را در خانه بگذارید، ما از پاوه حفاظت می کنیم. ما خودمان پاسداری شهر را به عهده می گیریم. ما تا آخرین لحظه و تا آخرین قطره خون‌مان با این افراد ضد انقلاب مبارزه می کنیم و نمی گذاریم آسیبی به شما برسد. واقعاً‌ بچه‌ها چنین رسالتی را اجرا کردند. بچه‌ها جانبازی کردند و نگذاشتند پاوه از دست برود. چون اگر پاوه را از دست می دادیم، به گفته مردم پاوه کل کرمانشاه، کل منطقه کردستان را از دست می دادیم. 

از نظر مردم، پاوه منطقه خیلی مهمی بود. می توانستند از مرز عراق هر قدر اسلحه که می خواهند وارد کنند. من بعد از جریان پاوه که برادران یک مقدار توضیح دادند، می خواهم عملکرد مسئولین دولتی و مملکتی را در آنجا برای مردم و خانواده شهدا توضیح دهم که روشن شود.

*ببخشید، قبل از اینکه صحبت‌تان را ادامه دهید، بفرمایید که انگیزه شما برای عضویت در سپاه چه بود؟

* شهید داورزنی: برادرانی که به سپاه آمدند و با آنها مصاحبه کردید توضیح دادند. بهتر است برگردید به موضوع پاوه. چون این بحث به پاوه مربوط می شود. کلاً، بچه‌‌هایی که می آیند و وارد سپاه می شوند، می خواهند زیر لوای اسلام و در چارچوب قوانین جمهوری اسلامی، با کفار، با ستمگران، با ضد انقلاب و با این بازمانده‌های طاغوت مبارزه کنند. می خواهند مبارزه‌شان طوری باشد که زیر لوای اسلام و در چارچوب قانون باشد. به صورت دیگر نباشد. کلاً من فکر می کنم برادران پاسدار به این دلایل به سپاه می آیند. من می خواستم موضوع مسئولین را در جریان پاوه بگویم. می خواستم مسئله‌ای بعد از چهار پنج روز جنگ به جای فشنگ ژ-س، فشنگ ام یک و فشنگ برنو فرستادند. 
این را مسئولین تا حال هیچ پیگیری نکردند. نیامدند از برادران پاسدار که توی اون جریان بودند، بپرسند، علتش چه بوده؟ کی باعث این جریان بوده که برای ما به جای فشنگ ژ-س، فشنگ ام یک و برنو بفرستند؟ 

برادر، یک وقت هست که برای ما مهمات نمی فرستند، می گوییم نفرستادند. یک وقت هست که می فرستند، عوضی می فرستند. فکر کنید که در آن لحظه جنگ چقدر روی روحیه‌‌ بچه‌ها تأثیر می گذارد. با این حال بچه‌ها سنگر را خالی نکردند. باز هم با اون فشنگ کم شروع کردند به مبارزه. شب قبل یعنی قبل از جریان اصلی، یعنی روز بیست و چهارم، شب پنج‌شنبه بود، که فردا یعنی بیست و پنجم بچه‌ها به شهادت رسیدند، به ما بیسیم زدند که مهمات آمد. ما به بالا نگاه کردیم دیدیم چند تا هلیکوپتر آمده که مهمات بده. به ما بیسیم زدند، تیراندازی کنید اینها بتوانند بنشینند. اینها یک دور زدند و ننشستند. ببینید این کار چقدر در روحیه بچه‌ها تأثیر می گذارد. بیایید، ببینید یک سال از شهادت این برادران می گذرد، یک سال از جانبازی این برادران می گذرد، ببینید چه کار انجام داده‌ایم؟ چه کاربرای خانواده‌ اینها انجام داده‌ایم؟ ما در طول یک سال چه کار برای اینها کرده‌ایم؟ هیچی، جز یه مقدار اختلافاتی که بین خودمان بوده است. به قدری این اختلافات زیاد شده است که حتی نمی توانیم به این مسائل برسیم. برادران پاسدار ما در آنجا شهید شدن، نیامدن این برادران را در اینجا جمع کنند، بگویند علت بروز جنگ چه بوده؟ چطور شد که جنگ شروع شد؟ کی جنگ را شروع کرد؟ این مسئولینی که اینجا بوده‌اند بیایند با هم صحبت کنند. برای ما روشن بود علت جنگ چیه؟ برای مردم روشن کنند، برای خانواده شهدا روشن کنند. علت جنگ چه بوده. انتظار من از مسئولین سپاه این است که همانطور که فکر می کنم تا حالا اجرا کرده‌‌اند، بیشتر با خانواده شهدا در ارتباط باشند. بیشتر به خانواده شهدا برسند. طوری نباشد که اگر برادری پاسدار به منطقه میره و به درجه شهادت میرسه خانواده‌اش فراموش شود. اسمی از آنها برده نشه. کلاً انتظار من از برادران سپاه این است که با خانواده شهدا در تماس باشند. 
ما یک روایت داریم، که در رابطه با همین اختلافات در سطح جامعه است. ما مسلمان ها می گیم هر وقت حُب ریاست شما را مغرور کرد، برویم قبرستان. از آن کسانی که کشته شده‌اند، دیدن کنیم و قدرت خدا را ببینیم. الآن هم میتوانیم این برنامه را بین خودمان اجرا کنیم. هر وقت اختلافی بزرگ شد، هر وقت دشمن خواست اختلافات را بزرگ کند، برویم سر خاک شهدا. آن چهره‌های پاک، آن چهره‌های نورانی را نگاه کنیم. یک نمایشگاه از عکس آنها بگذاریم. به این عکس‌ها نگاه کنیم. به آن خون‌های لخته شده، به آن مغزهای متلاشی شده در اول ماه محرم. بعد بیاییم، بنشینیم و فکر کنیم، آیا صحیح است یک اختلاف کوچک را آنقدر بزرگ کنیم، که حتی نتوانیم به مسائل بیرون فکر کنیم؟ 

در خاتمه اگر وقت هست، پیامی برای خواهران  و برادران پاسدار دارم. شمایی که قدرت خدا را که یگانه راه تکامل است، پیش گرفته اید، شما برادران و خواهران پاسداری که پیشگامان و پیشتازان زمینه‌ساز حکومت مهدی (عج) هستید، بیایید با هم بیشتر از این کار کنید. مردم از ما توقع دارند. از توطئه‌های داخلی و خارجی نهراسید، همانطور که تا حالا نهراسیدید. دست خدا جایگزین تمام کمبودها و تمام نداشتن‌های ماست. 
بیایید اگر شخصی در بین ما هست که اخلاق غیر اسلامی و رفتار غیر اسلامی دارد از بین خودمان تصفیه کنیم. همین امروز بیرونشون کنیم. اگر این کار را نکنیم باعث میشود که مردم به ما بدبین شوند. ما اگر روزی پایگاه مردمیمان را از دست بدهیم نمیتوانیم برای آنها کار کنیم. ما ادعا میکنیم که داریم برای مردم کار میکنیم. اگر اینها باعث شوند مردم به ما بدبین شوند نمیتوانیم برای آنها کار کنیم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:53:38.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

سر پُل‏ ذهاب‏

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

برخلاف جبهه شوش كه رزمنده‏اي ساده بودم و با جنگ آشنايي‏ نداشتم در سر پل ذهاب ورزيده تر شدم و نزديك به چهار ماه آنجا ماندم. دوستان زيادي يافتم و در بين آنها شناخته تر شده بودم. برخلاف جبهه شوش كه رزمنده‏اي ساده بودم و با جنگ آشنايي‏ نداشتم در سر پل ذهاب ورزيده تر شدم و نزديك به چهار ماه آنجا ماندم. دوستان زيادي يافتم و در بين آنها شناخته تر شده بودم. 
آنجا براي من پر است از خاطرات تلخ و شيرين. عدم امكانات جبهه و شهادت رشيدانة بسياري از دوستان را كه برخي از آنها طلبه بودند، هيچ وقت فراموش نمي‏كنم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/08 22:21:34.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

کسی که جان امام را در بهشت زهرا نجات داد

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

غلام علی در کمیته استقبال از امام کمر همت بست تا گزندی به امام وارد نیاید، اوست که مأمور می‌شود تا مین‌های کارگذاشته شده توسط نظامیان سرسپرده دولت بختیار در بهشت‌زهرا در روز ورود امام (ره) را خنثی و جمع‌آوری کند.

غلام علی در کمیته استقبال از امام کمر همت بست تا گزندی به امام وارد نیاید، اوست که مأمور می‌شود تا مین‌های کارگذاشته شده توسط نظامیان سرسپرده دولت بختیار در بهشت‌زهرا در روز ورود امام (ره) را خنثی و جمع‌آوری کند.

 
به گزارش  فارس، آنچه پیش رو دارید زندگی نامه سردار دلاور اسلام، فاتح جنگ های کردستان و علمدار نبردهای حماسی جبهه غرب، از بازی‌دراز تا گیلان غرب؛ شهید غلام علی پیچک.
 

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس


* مولود شعبان

پاییز غارتگر از راه می‌رسد تا با بی رحمی بر درختان سرسبز بتازد و گرد زردی و نومیدی را بر شاخ و برگ‌های آن بپاشد. با بازگشایی مدارس، جنب و جوش در شهر افتاده و هر کس می‌دود تا از قافله عقب نماند، مردم آنقدر درد زندگی دارند که به درد دینشان اصلا توجهی نمی‌کنند. خیمه‌های گناه و غفلت در گوشه، گوشه شهر برپا شده تا در آن به یمن پیشکش «خدایگان»‌که چیزی جز دوری از خود و خویشتن نیست راه خود را گم کنند، ‌تنها عده‌ای معدود تلاش می‌کنند تا خود را از منجلاب غفلت و دین گریزی نجات دهند و در این آشفته بازار دین فروشی،‌ ایمان خود را حفظ کنند. شهر چراغانی می‌شود، طاق نصرت‌های رنگارنگ و مدل به مدل در هر کوی و برزن جلوه‌ فروشی می‌کند. مردم خود را آماده می‌کنند تا از مهدی موعود (عج) استقبال کنند!! نیمه شعبان در پیش است و این خود بهانه‌ ای شده تا شهر شب‌زده و گناه‌آلود، هر چند به ظاهر هم شده خود را منتظر مهدی موعود (عج)‌جا بزند!
صدای تند موسیقی جاز و گاهی هم رقص و آوازهای دست جمعی دختران و پسران که برای تولد مولود نیمه شعبان جشن و سرور به پا کرده‌اند تو را از آن وادی دور می‌کند. می برد تا هزار توی خیالات موهوم و ...!!
در گوشه جنوبی شهر تهران، مادری منتظر و دردمند در آتش انتظار تولد اولین فرزندش می‌سوزد. او، هم از این درد می‌سوزد و هم از درد سخت دینداری.
 

مادر غلام علی می‌‌گوید:
 
«وقتی درد زایمانم شدید شد من را بردند بیمارستان «راه‌آهن» تهران. آنجا چون سعی می‌کردم حجابم را حفظ کنم مورد تمسخر و توهین چند تا از زن های لاابالی قرار گرفتم. در آن حالت بغضم گرفت. پتو را کشیدم سرم و زدم زیر گریه، در همان حال، احساس کردم یک نوری به طرفم می‌آید و به من می‌گوید: چرا ناراحتی؟ 
گفتم: ببین چطوری دارند من را مسخره می‌کنند،‌ مگر مسلمان بودن و حجاب داشتن جرم است که باید اینطوری مورد توهین اینها قرار بگیرم؟ گفت: به دل نگیر، بعد گفت:
مگر تو آرزو نداشتی تا پسری کاکل زری داشته باشی که غلام «علی» (ع) باشد؟ گفتم: چرا.
گفت: پس برو اسم پسرت را غلام‌علی بگذار تا غلام واقعی «علی» (ع) باشد.»

اینگونه بود که در روز هشتم مهر ماه سال 1338 مقارن با نیمه شعبان زاد روز تولد حضرت مهدی (عج)‌
«غلام‌علی پیچک» قدم به جمع خاکیان گذاشت.
با آمدنش شادی و سرور را برای خانواده‌اش به ارمغان آورد. او آمده بود تا لبخند بر لبان پدر نشیند، او آمده بود تا همدم تنهایی‌های مادر باشد و او آمده بود تا ...

* آن چشمان آبی 

چهره زیبا و دوست‌داشتنی غلام علی با آن چشم های آبی آسمانیش جذبه روحانی خاصی به او بخشیده بود، هر کس به او می‌رسید دوست داشت یک طوری احساساتش را بروز دهد.

در محیط گرم و صمیمی خانواده پیچک، غلام‌علی در زیر سایه پدر و مادری که همه هستی آنها ایمانی بود که در قلبشان جاری بود، رشد و نمود کرد. همراه مادر به جلسات قرآنی و روضه‌خوانی می‌رفت تا الفبای عشق را بیاموزد.
«دبستان پسرانه فرح‌آباد» اولین مدرسه‌ای بود که غلام‌علی کوچک، برای آموختن الفبای دانستن،‌ کیف و کتاب زیر بغل گرفته، در آنجا، «بابا آب داد» را هجی کرد. بعد به مدرسه «بابک» رفت تا در آنجا ادامه تحصیل بدهد. 

خودش می‌گوید:
 
«بعد از «بابک» رفتم مدرسه «باباطاهر» و بعد «کیان» و بعد هم در مدرسه «روزبه» ادامه تحصیل دادم تا اینکه در دبیرستان «ادیب» موفق به اخذ دیپلم شدم.

*چریک کوچک 

تنوع در مدارس و مکان‌هایی که غلام‌علی در آنها درس می‌خواند،‌از او شاگرد با تجربه‌ای ساخته بود که خیلی پخته و مدبرانه کارهایش را انجام می‌داد.
در همان سال‌های دبیرستان بود که از طریق یکی از معلمینش با مسائل سیاسی روز آشنایی پیدا کرده و کم کم به محافل سیاسی راه باز می‌کرد.

سال 1354 غلام‌علی هنوز شانزده بهار را بیشتر پشت سر نگذاشته که پایش به «مسجد الحسین (ع)» خیابان صفا باز می‌شود و همین امر بهانه‌ای می‌‌گردد تا او در زمره شاگردان «شهید شرافت»(1) قرار بگیرد،‌ کلاس‌های اصول عقاید و مبانی اسلام شهید شرافت بار علمی زیادی برای غلام‌علی در برداشت و او را در برابر فریب گروه‌های منحرف که آن روزها بروبیاییداشتند واکسینه کرد.

مجتبی فراهانی یکی از دوستان دوران نوجوانی غلام‌علی می‌‌گوید:

«آن زمان ها یک عده‌ای به روش مبارزه مسلحانه اعتقاد داشتند و یک عده‌ای هم مبارزه منفی می‌کردند. جمع ما از جمله گروه‌هایی بود که مبارزه منفی را در پیش گرفته‌ بود. یکی از اصول این گروه‌ها جذاب نیرو و یا به اصطلاح یارگیری بود، که از طرق مختلف انجام می‌گرفت.
از جمله شیوه‌های یارگیری همین جلسات و گاهی هم فعالیت در پوشش گروه‌های فرهنگی ورزشی و انجام کوهنوردی بود.
آن روزها در جمع خودمان نوجوانی را می‌دیدیم که علیرغم سن کمش خیلی فعالیت‌ می کرد و نقش اصلی را در یارگیری ایفا می‌نمود. غلام‌علی خیلی زود قابلیت‌های خودش را نشان داد و به مسئولین جمع ما اطمینان داد که می‌توانند رویش سرمایه‌گذاری کنند.»

مسجد‌الحسین (ع) با برخورداری از امام جماعت آگاه و مردمی و متعهدی مثل «حاج آقا روشن» و عناصر فرهنگی فعالی چون «شهید شرافت» به پایگاه مهمی برای نشر اسلام انقلابی مبدل شد.
هنوز انقلاب پا نگرفته بود و فعالیت گروه‌های مخالف رژیم پهلوی، صرفا در قالب مخفی‌کاری‌ها و حرکت‌های مقطعی،‌ مثل پخش اعلامیه و شب‌نامه خلاصه می‌شد. بالطبع مسجد الحسین (ع) به لحاظ این که از نیروهای بالقوه خوبی برخوردار بود در اینگونه امور حضور و فعالیت چشمگیری داشت.

در همان ایام طرح ترور تیمسار «منوچهر خسروداد» یکی از جلادان رژیم شاه در دستور کار بچه‌های مسجد‌الحسین (ع) قرار گرفت. آنها مقدمات کار را انجام دادند و برای اجرای طرح احتیاج به اذن ولی امرشان یعنی امام خمینی (ره) داشتند.
به همین جهت، از طریق حاج آقا «مجتبی تهرانی» با امام ارتباط برقرار کردند تا در این مورد کسب تکلیف نمایند که بعد از انتقال موضوع به امام،‌ ایشان با این طرح مخالفت فرمودند و گفتند: من این گونه مبارزات را در حال حاضر به صلاح نمی‌دانم.

دو سه سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، ایران از لحاظ فرهنگی بدترین شرایط را داشت و رواج فرهنگ منحط غربی جوانان را به سوی انحطاط فکری سوق می‌داد. در آن شرایط سالم زندگی کردن و انحراف پیدا نکردن خود ایمانی قوی را طلب می‌کرد. غلام‌علی با پشتوانه عقیدتی که از کلاس‌های شهید شرافت به دست آورده بود. در برابر این گونه کجروی‌ها و انحرافات مردانه ایستادگی نمود و حتی مشوق دیگر جوانان برای رهایی از منجلاب فساد و تباهی‌ای می‌شد که سوغات «دروازه‌‌های تمدن» شاه به میمنت حکومت 2500 ساله شاهنشاهی در ایران بود.
مسجد الحسین (ع) کم کم به پایگاهی ضد نظام استبدادی پهلوی تبدیل شد، هر یک از نیروهای این مسجد، به افرادی تبدیل شدند که در سامان دادن به نهضت امام خمینی (ره) می‌کوشیدند.
زمزمه های مخالفت ابتدا از مسجد به افراد خاص و بعد هم به صورت همه‌گیر در جامعه پراکنده می‌شد. 

یکی از دوستان غلام‌علی می‌گوید:

«یادم است اولین تظاهرات را ما از میدان امام حسین(ع)‌(فوزیه سابق) راه انداختیم. اول یک نفر آمد سخنرانی کرد و بعد هم شعار مرگ بر شاه فضا را پر کرد...»

غلام‌علی در کنار ادامه تحصیلات کلاسیک به یادگیری دروس حوزوی همت گماشت. در مدت کوتاهی دروس مقدماتی را تمام کرد و سپس به تحصیل فقه و فلسفه پرداخت.
در خردادماه سال 1356 پیچک پس از اخذ دیپلم طبیعی در کنکور سراسری دانشگاه‌ها شرکت کرد و در «دانشکده انرژی اتمی» قبول شد و به تحصیل خود ادامه داد. در همین ایام با ورود به گروه‌های اسلامی مسلح، به فعالیت‌های خود علیه رژیم وسعت بخشید و آماده ورود به عرصه مبارزه مسلحانه شد.

برادرش می‌گوید:

«بهمن ماه سال 1356 یک روز رفتم سراغ کتابخانه غلام‌علی. همینطوری که داشتم کتاب ها را ورق می‌زدم، دیدم لای یکی از آنها، ‌یک قبضه کلت با مهارت خاصی جاسازی شده. موضوع را مخفیانه، به دور از چشم خانواده به غلام‌علی گفتم. او شروع کرد به توجیه کردن من و گفت: بچه‌ها دارند خودشان را برای مبارزه مسلحانه آماده می‌کنند.
بعدها دیگر فعالیت‌های نظامیش را از من مخفی نمی‌کرد، سه ماه بعد دیدم با یک مسلسل سبک به خانه آمد ...»

غلام‌علی از همان ابتدای فعالیت مبارزاتی خود و حتی یکی دو سال قبل از شروع نهضت، دل به امام بسته بود و او را به عنوان مرجع خود انتخاب نمود و از طرفی در کنار مبارزه، برای کسب علم و معرفت نیز تلاش می‌کرد.

برادرش رضا می‌گوید:

«زندگی غلام‌علی را می‌توان به چند حوزه تقسیم کرد، در زندگی، او یک حوزه فکری داشت و یک حوزه معنوی که البته همراه با عمل بود. در حوزه فکری، او به حدی رسید که توانست در سطح دانسته‌هایش مقدمه‌ای به «منظومه» ملا هادی سبزواری بنویسد. با وجودی که در دبیرستان درس می خواند و بعد از ظهرها کار می‌کرد توانسته بود «مبادی الغة» و «جامع المقدمات» را تمام کند و به این صورت عربی هم یاد بگیرد. و تا حدودی هم به مسائل فقهی آشنایی پیدا کند. با اینکه من هم در همان کلاس‌ها، پا به پای او پیش می‌رفتم، اما او گوی سبقت را از ما رود و من ناگهان احساس کردم که با او از لحاظ میزان دانایی و درک مسائل، تفاوت فکری زیادی دارم. در حوزه سلوک معنوی هم جوانی کوشا بود: روزهایی از هفته را روزه می‌گرفت و با این که کارهای زیادی بلد بود، اما برای خودسازی و لمس رنج‌های زحمت‌کشان جامعه، به عملگی می‌رفت. درآمد کار عصرها و روز جمعه‌اش را جمع نمی‌کرد بلکه به بچه‌هایی می داد که می‌خواستند کتاب بخرند یا احتیاج به پول داشتند. در دوران کوتاه تحصیلش در دانشگاه که در رشته انرژی اتمی درس می‌خواند، مدتی سرپرست انجمن اسلامی بود و با وجود اینکه می‌توانست به آلمان هم برود اما قبول نکرد. قید ادامه تحصیل را زد و از آذر 1356، به استخدام سازمان انرژی اتمی ایران درآمد.»

مجتبی فراهانی ، از همرزمان پیش از انقلاب پیچک می‌گوید:

«غلام‌علی از جمله شخصیت‌های شجاع و آگاه جمع مبارزاتی ما محسوب می‌شد که از ضریب هوشی بالایی نیز برخوردار بود چه این که در تحصیلات، موفقیت‌های زیادی هم کسب کرد. همان سال تحصیلی 56- 55 که ما سال ششم دبیرستان بودیم توی مسجد جمع می‌شدیم و درس ها را مرور می‌کردیم. در این گونه جلسات، او خیلی زود مطالب را می‌گرفت و به قول معروف چند پله از سایر بچه‌ها جلوتر بود. می‌توانیم ایشان را از نخبگان نسل خودش حساب کنیم. همین نخبگی باعث شد تا غلام علی در جریانات و اتفاقات آن دوران، نقش محوری داشته باشد...»

غلام‌علی حوادث انقلاب را از همان ابتدای نهضت پیگیری و حتی به صورت روز شمار ثبت می‌کرد. مقداری از این مدارک به صورت خاطرات مکتوب، به یادگار مانده. با اوج‌گیری انقلاب دیگر همه هم و غم او شده بود مبارزه بر علیه رژیم شاه. 

مادرش می‌گوید:

«... شب‌ها تا ساعت یک یا دو و بعضی مواقع هم تا صبح می‌نشستم تا غلام‌علی بیاید. یک شب شیطان رفت تو جلدم و گفتم: بچه جون شاه آنقدرها هم بد نیست که تو می‌گویی، گفت: نه مامان، خیلی بیشتر از این حرف‌ها این رژیم ظلم می‌کند، الان توی شکنجه گاه‌های اون پر از بچه‌ مسلمان‌هایی است که در راه عقیده‌اشان مبارزه می‌کنند...»

پیچک هر چند روز یک بار می‌رفت قم و از آخرین اخبار و تحولات انقلاب کسب خبر می‌کرد و می‌آمد تهران.

مادرش می‌گوید:

«یک روز از قم آمد، بعد یک عکس کوچک آقا را از جیبش درآورد و به من داد گفت: مامان این را یادگاری نگه‌دار، گفتم: این را چطوری آوردی؟ اگر گیر می‌افتادی دمار از روزگارت در می‌آوردند. 
گفت: بالاخره راهش را بلدم که چطوری بیاورم، دیگر بعد از آن توی همه راهپیمایی‌ها شرکت داشت و به من می‌گفت: مامان، من از شما نه ناهار می‌خواهم نه شام، فقط می‌خواهم در همه راهپیمایی‌ها شرکت کنی و با مشت گره کرده، تو دهان این حکومت بزنی. من هم واقعا پا به پایش می‌رفتم تا بلکه شهادتی قسمت ما هم بشود اما متاسفانه نشد.»

انقلاب مسیر خودش را پیدا کرده بود و مردم با رهنمودهای قائد عظیم‌الشان انقلاب حضرت روح‌الله(ره) به مرز پیروزی نزدیک می‌شدند. در آغاز دهه دوم بهمن 1357، کشور طاغوت‌زده می‌رفت تا خود را مهیای استقبال از خورشید انقلاب نماید، امام می‌آمد تا سیاهی‌ها را بزداید و نور ایمان را در قلوب امت پراکنده نماید. غلام علی در کمیته استقبال از امام کمر همت بست تا گزندی به امام وارد نیاید، اوست که مأمور می‌شود تا مین‌های کارگذاشته شده توسط نظامیان سرسپرده دولت بختیار در بهشت‌زهرا در روز ورود امام (ره) را خنثی و جمع‌آوری کند.

صبح روز ۱۲ بهمن، تصاویر ورود امام به کشور قرار بود به صورت زنده از تلویزیون پخش شود. در تهران و سایر شهرها و روستاهای ایران، مردمی که نتوانسته بودند خودشان را به فرودگاه مهر‌آباد برسانند، ذوق زده پای تلویزیون هایشان نشسته و لحظات فرود هواپیمای حامل امام را تماشا می‌کردند. درست از لحظه‌ای که امام از هواپیما خارج شد، ناگهان پخش مستقیم تصاویر قطع شد. مأمورین حکومت نظامی که از هفته‌ها قبل به خاطر اعتصاب کارمندان صدا سیما، تاسیسات رادیو و تلویزیون را به زور اشغال کرده بودند، در یک اقدام جنون‌آمیز، ضمن قطع پخش تصاویر امام، اسلاید چهره شاه‌فراری را روی آنتن فرستادند و سرود منفور شاهنشاهی را هم چاشنی آن کردند! 
در واکنش به این وقاحت چکمه پوشان طاغوت، بسیاری از مردم تلویزیون‌ها را شکستند و خشمگین به خیابان‌ها ریختند. امتناع تلویزیون نظامیان از پخش تصاویر و مصاحبه‌های امام تا شامگاه روز ۲۱ بهمن ۵۷ ادامه داشت. با این حال، سیستم فراگیر اطلاع‌رسانی مردمی در مساجد و دانشگاه‌ها، به اتکای ایمان و عشق جوانان پویایی همچون غلام‌علی، از طریق تکثیر بیانیه‌ها و متن سخنرانی‌های حضرت امام و توزیع گسترده آنها در سطح محلات شهر، به مقابله با بایکوت خبری چکمه‌پوشان ابله دولت غیرقانونی بختیار برخاست و پوزه آنان را به خاک مذلت مالید. 
روز ۲۱ بهمن شبکه‌سراسری رادیو در اقدامی نامتعارف، اعلام کرد: به دستور مقامات فرمانداری نظامی تهران و حومه، مقررات منع آمد و رفت شبانه در سطح شهر به جای ساعت ۹ شب، از ساعت ۴ بعدازظهر آغاز می‌شود. در ادامه اخبار هم اعلام شد که در همین شب گزارش تصویری کامل مراسم سخنرانی روز دوازدهم بهمن امام در بهشت‌زهرا، از شبکه اول تلویزیون پخش خواهد شد. همه قرائن از برنامه‌ریزی عوامل دولت بختیار و حکومت نظامی برای اقدامی مشکوک علیه امام و مردم تهران حکایت داشت. عصر روز ۲۱ بهمن اعلامیه امام خطاب به مردم منتشر شد: 

حکومت نظامی اعتباری ندارد، این دولت غیرقانونی است، مردم به خیابان‌ها بریزید!

مردم تهران به خیابان‌ها سرازیر شدند و درگیری‌های پراکنده آنان با نظامیان در هر گوشه شهر آغاز شد. همان شب، در لحظاتی که تصاویر سخنرانی امام از تلویزیون نظامیان پخش می‌شد، از شرق تهران صدای تیراندازی بسیار شدیدی به گوش می‌رسید. مأمورین حکومت نظامی و عناصر وفادار به شاه در لشکر گارد نیروی زمینی به پایگاه نیروی هوایی دوشان تپه تهران حمله کرده بودند تا کار همافران، افسران و درجه‌داران انقلابی این پایگاه را که روز نوزدهم بهمن با حضور در مدرسه علوی و ملاقات با امام، با انقلاب مردم اعلام همبستگی کرده بودند، یکسره کنند. رژیم قصد داشت ضمن سرکوبی نظامیان طرفدار امام، همان شب در تهران یک کودتای نظامی خونین را به اجراء بگذارد.

 
مادر غلام‌علی از آن برهه خطیر، این گونه روایت می‌کند:

«... آن شب تلویزیون داشت سخنرانی آقا را نشان می‌داد. ما هم نشسته بودیم پای تلویزیون و داشتیم نگاه می‌کردیم. یکباره غلام علی آمد منزل. گفتم بیا پسرم آقا را توی تلویزیون ببین. اصلاً توجهی نکرد و گفت: گاردی‌ها دارند پایگاه نیروی هوایی را به خاک و خون می‌کشند و برادرهای ما را در آنجا سلاخی می‌کنند، آن وقت شما توقع دارید من توی خانه بنشینم تلویزیون تماشا کنم؟... نه مامان، من نیستم.
آن وقت‌ها توی خانه اسلحه داشت، سریع رفت و آن را برداشت. رفتم به او گفتم: غلام‌علی، مادر جان مگر نشنیدی از ساعت ۴ به بعد همه جا حکومت نظامی است؟ نکند این جوری بیرون بروی؟ همان طور که داشت کفش‌‌هایش را می‌پوشید به من گفت: حکومت نظامی چیه مامان؟ همه اینها نقشه است، می‌خواهند امام و سایر سران نهضت را بگیرند یا بکشند  تا بلکه این آتش قیام مردم خاموش بشود، ولی کور خوانده‌اند. ما می‌ریزیم  توی خیابان‌ها و همه نقشه‌های آنها را نقش بر آب می‌کنیم. بعد از بستن بند کفش‌ها، وقتی بلند شد برود، به من گفت: اگر تو امشب توی خانه بمانی، اصلا دیگر مادر من نیستی، تو هم وظیفه داری دست داداش عباس و داداش حسین را بگیری و بیایی توی خیابان! این‌ها را گفت و از خانه بیرون رفت.
او که رفت، من هم چادرم را به سر کشیدم، دست عباس و حسین را گرفتم و از خانه بیرون زدم. تمام شهر توی خیابان‌ها ریخته بودند. ما هم مثل بقیه مردم، آن شب تا صبح توی خیابان بودیم. تا دو روز بعد، از غلام‌علی هیچ خبری نداشتم. دست آخر، فردای پیروزی انقلاب و سرنگونی حکومت شاهنشاهی بود که به خانه برگشت و ما را از نگرانی در آورد.»

غلام‌علی پیچک در درگیری‌های مسلحانه مردم با نظامیان طاغوت در روزهای ۲۱ و ۲۲ بهمن ۵۷ شرکت فعال داشت و در خلع سلاح مراکز نظامی رژیم در تهران، خصوصا پادگان عشرت‌آباد، پایگاه نیروی هوایی و درگیری‌های خونین خیابان تهران نو، نقش موثری ایفا کرد.
به دنبال فروپاشی رژیم نامشروع شاهنشاهی و پیروزی انقلاب اسلامی مردم ایران، غلام‌علی هم مثل دیگر جوان‌های مومن و انقلابی این سرزمین، قید پرداختن به خود را زد و سر از پای نشناخته به طور کامل در اختیار انقلاب بود.


1- شهید شرافت بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، نماینده مردم شوشتر در مجلس شورای اسلامی شد و سرانجام در جریان انفجار بمب در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در هفت تیر 1360 به شهادت رسید.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:54:29.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

قلّه بازی دراز، قلّه ای است که 1150متر ارتفاع دارد. و این کوه در دست دشمن بود و از آنجا به کل منطقه سر پل ذهاب تسلط داشت. هر گونه نقل و انتقالاتی را که می دید با توپ می زد. و به همین دلیل نقل و انتقالات، شبها انجام می شد. از آرزوهای رزمنده ها، فتح این قلّه بود. در عملیاتی که 500 نفر برای شکست دشمن رفته بودند 20 نفر از آنان به قلّه کوه رسیدند و عملیات به شدت شکست خورد. قلّه بازی دراز، قلّه ای است که 1150متر ارتفاع دارد. و این کوه در دست دشمن بود و از آنجا به کل منطقه سر پل ذهاب تسلط داشت. هر گونه نقل و انتقالاتی را که می دید با توپ می زد. و به همین دلیل نقل و انتقالات، شبها انجام می شد. از آرزوهای رزمنده ها، فتح این قلّه بود. در عملیاتی که 500 نفر برای شکست دشمن رفته بودند 20 نفر از آنان به قلّه کوه رسیدند و عملیات به شدت شکست خورد.
در اين عمليات، من ديده بان بودم. از كارهاي ناشيانه‏اي كه انجام شد، اين بود كه شب قبل از عمليات به رزمندگان مرغ دادند و من نيز مرغ خوردم و در طول روز تشنگي سختي‏ را تحمل كردم. عمليات فاش شده بود و نيروها ضربه سختي خوردند. دوستان عزيزي مانند: يداللّه ديده‏بان ، مجتبي كاظمي ، علي پورقاسمي كه از طلبه‏هاي ناب و ناز بودند را از دست دادم. پيكر پاك برخي از شهداي اين عمليات را چند سال بعد آوردند. واقعا درس عبرتي بود تا توجّه‏مان را بيشتر كنيم؛ چون همة شرايط به نفع دشمن بود، حتي تانكهاي خودي كه گلوله مستقيم شليك مي‏كردند معمولا به سر كوه مي‏خورد و سنگ‏هاي كوه به طرف خودمان باز مي‏گشت.
دوست ديده‏باني داشتم كه اهل تهران و در ديده‏باني موفّقتر از من بود. در بازگشت از بازي‏دراز به دلیل كارهاي عجيبش متوجه شدم که موجي شده است. او مدام مي‏گفت: اينجا كجاست من اين صحنه‏ها را يك بار ديگر هم ديده‏ام. وقتي صداي صوت گلوله‏اي مي‏آمد، معمولي قدم برمي‏داشت و روي زمين نمي‏خوابيد. متأسّفانه پس از عمليات او را گم كردم و ديگر هيچ خبري از او نيافتم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/08 22:22:01.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

راز انگشت و انگشتری که سالم مانده بود

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

راز انگشت و انگشتری که سالم مانده بود خبرگزاری فارس: در منطقه عملیاتی «والفجر4» پیکر شهیدی را پیدا کردیم که تمام بدنش اسکلت شده بود اما یکی از انگشتانش که در آن انگشتر بود، کاملاً سالم مانده بود، وقتی خاک‌های روى عقیق انگشتر او را پاک کردیم، دیدیم روى آن نوشته شده بود «حسین جانم».

راز انگشت و انگشتری که سالم مانده بود

خبرگزاری فارس: در منطقه عملیاتی «والفجر4» پیکر شهیدی را پیدا کردیم که تمام بدنش اسکلت شده بود اما یکی از انگشتانش که در آن انگشتر بود، کاملاً سالم مانده بود، وقتی خاک‌های روى عقیق انگشتر او را پاک کردیم، دیدیم روى آن نوشته شده بود «حسین جانم».

 

[تصویر: 13900905115858_PhotoA.jpg]

 

به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، یکی از اعضای گروه تفحص شهدا روایت کرده است: چند روزى مى‌شد اطراف منطقه کانى‌مانگا در غرب کشور کار مى‌کردیم و مشغول تفحص پیکر شهداى عملیات «والفجر 4» بودیم.

اواسط سال 71 بود. از دور متوجه پیکر شهیدى داخل یکى از سنگرها شدیم، سریع رفتیم جلو، همان طور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود. 

خواستیم بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم، بعد از لحظاتی در کمال حیرت دیدیم انگشت وسط دست راست این شهید کاملا سالم مانده است؛ یعنی در حالی که همه بدن او اسکلت شده بود این انگشت سالم و گوشتی مانده بود.

کمی که دقت کردیم دیدیم داخل این انگشت شهید انگشتری است؛ همه بچه‌ها دور پیکر شهید جمع شدند. خاک‌هاى روى عقیق انگشتر را که پاک کردیم، صدای ناله و فغان بچه‌ها بلند شد؛ روى عقیق آن انگشتر حک شده بود «

حسین جانم

».

 

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:08 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

حمد براي شفا

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

در جبهه سرپل‏ذهاب، وضع غذايي از جبهه شوش به مراتب بهتر بود، امّا هيچ امكانات بهداشتي و درماني نبود. فقط يك نفر به عنوان هلال احمر آمده بود كه همة تجهيزات پزشكي‏اش چند چسب و تعدادي باند با قرص مسكن معمولي بود و اگر كسي بيماري شديدي مانند اسهال و استفراغ -كه در جبهه شايع بود- پيدا مي‏كرد هيچ راه علاجي نداشت. در جبهه سرپل‏ذهاب، وضع غذايي از جبهه شوش به مراتب بهتر بود، امّا هيچ امكانات بهداشتي و درماني نبود. فقط يك نفر به عنوان هلال احمر آمده بود كه همة تجهيزات پزشكي‏اش چند چسب و تعدادي باند با قرص مسكن معمولي بود و اگر كسي بيماري شديدي مانند اسهال و استفراغ -كه در جبهه شايع بود- پيدا مي‏كرد هيچ راه علاجي نداشت. تنها كاري كه دوستان براي چنین افرادی انجام مي‏دادند اين بود كه آب جوشي را آماده مي كردند و يك تكّه نبات -كه معمولا رزمنده‏ها وقتي قصد جبهه مي‏كردند خانواده‏هايشان براي آنها مي‏گذاشتند - در آب حل مي‏كردند و همه با هم سوره حمد را مي‏خواندند و به بيمار مي‏دادند. معمولا بيمارها شفا پيدا مي‏كردند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/08 22:24:20.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:08 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

گنجشکی که نشانی «چهل و هشت» شهید را آورده بود

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شهید علیرضا خاکپور از سرداران شهید «لشکر پنج نصر خراسان» از خطه گلستان، روستای پیرواش، متولد سال 1345، از خانواده ائی روستائی و کشاورز، متاهل، وقتی «سمانه» تنها دخترش، «هشت ماهه» بود؛ علیرضا در ششم اسفند سال «1365»در عملیات «کربلای پنج» مظلومانه شهید شد. شهید علیرضا خاکپور از سرداران شهید «لشکر پنج نصر خراسان» از خطه گلستان، روستای پیرواش، متولد سال 1345، از خانواده ائی روستائی و کشاورز، متاهل، وقتی «سمانه» تنها دخترش، «هشت ماهه» بود؛ علیرضا در ششم اسفند سال «1365»در عملیات «کربلای پنج» مظلومانه شهید شد.

شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است: 

منطقه ائی چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد. نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست، بروبر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است.

بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش، ریختم و برگشتم.

نخورد. یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید. چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست.

یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد.
پرید و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست.

پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه، زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ائی، پیدا شد، بیشتر کندیم....

نامرد دشمن، چهل و هشت شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/30 09:55:46.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:08 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

آب بهشتي!

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

از عمليات كه برگشتم به شدت تشنه بودم. نور شديد خورشيد، شكست خوردن جنگ، خستگي بسيار و شهادت دوستانم موجب شده تا حالت طبيعي‏ام را از دست بدهم. از عمليات كه برگشتم به شدت تشنه بودم. نور شديد خورشيد، شكست خوردن جنگ، خستگي بسيار و شهادت دوستانم موجب شده تا حالت طبيعي‏ام را از دست بدهم. در عالم ديگري بودم. به گودال آبي رسيدم روي زمين دراز كشيدم و دهانم را توي آب فرو بردم. مقداري آب مي‏خوردم و به پشت دراز مي‏كشيدم و دو مرتبه آب مي‏خوردم. با خود مي گفتم عجب آب گوارايي است. اين آب قطعا آب بهشت است. فرداي‏آن روز كه حالم بهتر شد به كنار همان گودال رفتم، ديدم عجب آب لجن گرفته و متعفني است در حالی که من از شدت تشنگي آن را به جاي آب بهشتي مي‏نوشيدم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/08 22:22:53.

 

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:08 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

خاطرات شهید علیرضا عاصمی

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

آن گاه که امام بزرگوارمان در استناد به آیه ی شریفه ی: « عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم» فرمودند: جنگ برای ما نعمت است،

آن گاه که امام بزرگوارمان در استناد به آیه ی شریفه ی: « عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم» فرمودند: جنگ برای ما نعمت است، شاید کمتر کسی معنای آن را فهمید. سعی کردم از یکی از آن «فهمیده ها» معنایش را بپرسم. بهتر از «علی عاصمی» ندیدم، او گفت: علتش این است که جنگ، برکات زیادی برای ما داشت. ما قبل از انقلاب و جنگ، هم «زاهدان شب» داشتیم و هم «شیران روز» و بزرگترین برکت جنگ آن بود که برای ما «زاهدان شب و شیران روز» به وجود آورد.

 کسانی که علی «علیه السلام» از آن ها به عنوان: «گمنامان زمین و مشهوران آسمان ها» یاد می کند و امام امت، زبان و قلم خود را در توصیف آن ها عاجز و قاصر می داند.
علی، یعنی همان «مورخ جنگ» و «فرمانده ی عارف و سلحشور تخریب»، از گوهرهای ناب این دریا بود که ثنای او را گفتن کار این شکسته بال نیست و شاید نقصی هم محسوب شود. به قول مثنوی : «خود ثنا گفتن ز من ترک ثناست»، ولی چاره ای  نیست، باید گفت تا سوخت و به قول خودش: «برای آن کسی هم که در آتش غم و هجران می سوزد، سوختن حیات است».
با این سرود خوان رزمگاه شیران خدا، در خانه ی همیشگی اش – یعنی جبهه – آشنا شدم. محال به نظر می رسد کسی یک بار با او نشسته باشد و مجذوبش نگردیده باشد. او را به شکل «فرمانده» نمی دیدی و همیشه می گفت: «یک بسیجی که این حرف ها را نداره». همین «بسیجی ساده» که اکنون «پرنده ی خوش آواز بساط قرب الهی» است، در هنگام رزم و در صحنه ی درگیری، چون شیری از شیران خدا، بی مهابا بر دشمن خدا می تاخت، تو گویی در پس این پرده، دریایی مواج و خروشان قرار داشت. فداکاری او در تمام عملیات ها و مخصوصا عملیات بدر، در جریان تثبیت جاده ی خندق و در عملیات والفجر 8 در جریان تثبیت جاده ی فاو – ام القصر و دفع پاتک مخصوص ماهر عبدرالرشید، زبان زد تمام دوستان اوست. آن گاه که در روز روشن و در هنگام درگیری، در مقابل آن همه تانک و خمپاره و تیربار، حماسه های تاریخی بدر را با یاری دوستان دیگرش –خصوصا شیر مرد تخریب، شهید خدامراد زارع – بدون اعتنا به هلیکوپترهای دشمن، آفرید و با وجود آن همه جراحات، حاضر به ترک منطقه نبود، خود را سرزنش می کردم و غبطه می خوردم که چگونه «این ها ره صد ساله را یک شبه پیمودند» و ما ...
او دست از مادیات برداشته و در «پیشگاه عظمت حق و مقام جمع الجمع، به شهود و حضور رسیده بود» و در اتاق کوچکش، شب و روز را در فکر جبهه می گذراند که اختراعات و ابتکارات او پس از جنگ، بایستی معرفی شود. در عین حالی که این بسیجی کاشمری، برای دوره ی فرماندهی عالی سپاه، کلاس گذاشت و آن دوره دیده ی آمریکا را در درس می داد، تعبدی عجیب نسبت به احکام شرعی و روحانیت داشت. یک بار که صحبت از شهادت شد، متواضعانه سری تکان داد و گفت: « ... این فقاهت است که خط سرخ شهادت را مشخص می کنند.» 
علی، این خنیاگر عشق و ایثار که همیشه در شوق شهادت می زیست، هیچ گاه سخن از لقاء الله نمی گفت، چون اعتقاد داشت: «شهادت، وظیفه ی ماست و کار مهمی نکرده ایم». ولی در این اواخر، بارها خبر از شهادت خود می داد. در آخرین سفری که به کاشمر رفت، جای قبرش را مشخص کرد و گفت که چه دعایی روی آن بنویسید.
مرتب تاکید می کرد: «می خواهم تجربیاتم را به شما انتقال بدهم.» وقتی می گفتیم : «چرا؟» می گفت: «برای این که بعد از من از آنها استفاده کنید.» حتی تسبیحی گرفت تا به یادگار بر قبرش بگذارند، با دوستان و خانواده، سخن ها گفت تا آنها را برای تحمل درد فراق، آماده کند و یک روز قبل از شهادت، وقتی نوار: «دستغیب صد پاره شد دیگر نمی آید» را گوش می داد، غصه می خورد و می گفت: « پس چرا من صد پاره نمی شوم...» 
آری، او در آتش عشق می سوخت و بالاخره همان طور که آرزو می کرد، با بدنی صد پاره به دیار محبوب شتافت...
و السلام علی الشهدا و علیه یوم ولد و یوم یبعث حیا

۱-
قبل از انقلاب، علی با یکی از دوستانش با موتور در شهر تردد می کردند و اعلامیه پخش می کردند و به خاطر این که لباس مبدل می پوشیدند، مأموران او  را شناسایی نمی کردند. اگرچه یکی دوبار کارهای او لو رفت و از طرف شهربانی مرا احضار کردند ولی ما اعتنایی نمی کردیم.
در آن سال ها «آیت الله مشکینی» و «آیت الله ربانی شیرازی» هم به کاشمر تبعید شده بودند که در خدمت آن ها هم بودیم و به خاطر این که ماشین خود را در اختیار ایشان گذاشته بودیم، باز به شهربانی احضار شدیم.
راوی : پدر شهید

۲-
خیلی احترام پدر و مادر را داشت، هر کلمه ای که می گفتند او اجرا می کرد؛ بس که مظلوم و نجیب بود، احترام زیادی را هم به خود جلب می کرد.
راوی: خواهر شهید

۳-
در ستاد جنگ های نامنظم، از میان مردمی که به نیروهای کاردان و با کیفیت این ستاد می پیوستند، جوانی فعال، خوش رو و خوش بیان، بیشتر از دیگران توجهم را به خود جلب کرد. این جوان که «علی عاصمی» نام داشت، اعزامی از کاشمر بود.
تعدادی از ما دانشجو و برخی معلم بودند. اگر شبی از شب ها حالت رکود در سنگرها و جبهه به وجود می آمد، بچه ها با آن شور و شوق زیاد، آن رکود و خستگی را از بین می بردند. با برادر عاصمی و بچه های آن جا قرار گذاشتیم که هر روز یکی از ما گشت بدهد و دشمن را از نزدیک شناسایی کند، مین بگذاریم و کارهای اصولی دیگر برای نابودی دشمن انجام دهیم.
راوی : عباس سقایی – همرزم

۴-
اولین باری که پسرم علیرضا به جبهه رفت، حدود سه ماه نیامد. هر چه تلفن می زدیم یا نامه می نوشتیم، می گفت: «من برای چه به کاشمر بیایم؟ وجود من این جا لازم است.» خدا رحمت کند پدربزرگش، گفت: «آیا او دلش برای پدر و مادرش تنگ نشده است؟ من به جبهه می روم تا او را بیاورم.» ایشان، با وجود این که پیرمرد بودند، به اهواز رفتند و علیرضا را به کاشمر آوردند. علیرضا، با گرفتن رضایت از ما، پس از یک هفته دوباره عازم جبهه شد. البته علیرضا می گفت:«اگر شما رضایت می دهید، به جبهه می روم و گرنه این جا می مانم.» ولی به هر طریقی بود، رضایت ما را جلب کرد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/02 14:44:09.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:09 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

آخرین حرف

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شب پایان خدمت سربازی،شب قشنگی بود ـ یکی از شب های آخر پاییز 1363 ـ در آن شب هرچه را که در مدت خدمتم دیده بودم در یاد داشتم، مرور کردم. شب پایان خدمت سربازی،شب قشنگی بود ـ یکی از شب های آخر پاییز 1363 ـ در آن شب هرچه را که در مدت خدمتم دیده بودم در یاد داشتم، مرور کردم. احساس می کردم اسرا را دوست دارم و می دانستم هر چه بیشتر با آنها باشم شناخت کامل تری نسبت به آنها خواهم داشت. آن شب ارشد یکی از کمپ ها، من و چند تن دیگر از دوستانم را که به قول معروف «ترخیصی»بودیم به شام دعوت کرد.
آنها خوب می دانستند که چه کسی، چه موقع ترخیص می شود، به همین دلیل روزهای پایانی خدمت، رفتارشان با سربازهای ترخیصی سرد می شد. در توجیه عکس العمل برای آنکه بر حزن مفارقت بین خودشان و آنها غالب شوند،‌اکثراً می گفتند :«می خواهیم علاقه مند نباشیم، می خواهیم یادمان برود به اندازه کافی برای خودمان کس و کار داریم که به شان فکر کنیم.»عده ای از آنها هم التماس دعا داشتند بدین صورت که :
«آقا اگر رفتی مشهد برای ما دعا کن، این بیست تومانی هم بینداز توی ضریح آقا باز هم برو جبهه، برو جنگ را تمام کن، برو از طرف ما هم انتقام بگیر.»
دعای خیر اسرای عراقی و تشکر آنها از ما شیرینی پایان خدمت سربازها بود. بچه ها از اینکه با اسرا ـ و در حقیقت با میهمان خود ـ زندگی کرده بودند، خوشحال بودند و بعد از خدمت قدرت زندگی تازه را می دانستند، آنها نسبت به مسائل معنوی و عاطفی علاقه مندتر می شدند. گفتم که ارشد کمپ ما را میهمان کرد. تازه شام خورده بودیم و صحبت هایمان گل انداخته بود که دراتاق ارشد را زدند. «کاظم» بود. اسیری که وقتی به اردوگاه آمد ما داشتیم او را ترک می کردیم. کاظم یکسال و نیم در بیمارستانی در تهران بستری شده بود و پس از بهبودی کامل و مراجعه به اردوگاه با علاقه و جدیت بی نظیری کار می کرد. سلام کرد و لیست اسرایی را که فردای آن شب می خواستند به حمام بروند، به دست ارشد داد و گفت : «آقا، لطفاً امضا کنید!» و با همه ما خوش و بش کرد. ارشد به او تعارف کرد؛ بنشیند و یک چای داغ در ضیافت پایانی ما بنوشید. پس از اینکه نشست، کوتاه و گذرا همه ما را نگاه کرد و سری تکان داد، خنده ای کرد و گفت : «فراموش نکنید که خدمت سربازی تمام شده، نه مبارزه! دوران وظیفه شما تا انتهای روزگار ادامه دارد.» چایش را که نوشید اضافه کرد« ای کاش...» و حرفش را ناتمام گذاشت و طوری که گویی مطلب جدیدی یادش آمده، خندید و گفت : «آها، تا یادم نرفته عرض کنم که اسیری در بیمارستان نیروی هوایی تهران بستری است به نام...» پس از چند لحظه تفکر اضافه کرد «به نام... مراد، آدم ضعیفی است، هر کدامتان توانستید بروید سری بهش بزنید ثواب دارد. بروید بیمارستان نیروی هوایی بخش اسرا، بگویید مراد، اصلاً وقتی بروید آنجا پیدایش می کنید» همین طورکه کبریتش روشن بود و داشت سیگارش را روشن می کرد اضافه کرد «شما بروید خانه هایتان، ما هم فردا صبح می رویم حمام» و خندید. ارشد فهرست امضا شده را به او داد و و او ضمن تشکر با همه ی ما دست داد و ضمن خداحافظی برای همه مان دعا کرد. دمپایی اش را پوشید و همین که جلوی در اتاق رسید برگشت و گفت : «پاک، یادم رفت، اگر رفتید به جبهه ها، از قول من از خاک جبهه ها معذرت خواهی کنید.» آهی کشید و در را آهسته بست. آخرین حرفی که در اردوگاه آن هم از او شنیدم یکبار دیگر تکانم داد.
فردا صبح که به تهران می آمدم تا کارتم را بگیرم. دراین اندیشه بودم که چگونه می توان از خاک جبهه ها معذرت خواهی کرد ؟ صدای موتور اتوبوس نمی گذاشت به نتیجه برسم!

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:06:49.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:09 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

زندگینامه شهید قدوسی

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

12 مرداد سال 1306 زمانی که هنوز بیش از دو سال از روی کار آمدن رضا خان نگذشته بود ، در شهر کوچک نهاوند پسری در خانواده ای روحانی متولد شد . وی را که آخرین فرزند خانواده بود علی نامیدند . پدرش یکی از روحانیون برجسته ، صاحب علم و اجتهاد و تقوا بود . دوران خردسالی شهید تحت تعلیم پدری عالم و باتقوا و مادری متدین و پرهیزگار سپری شد .

12 مرداد سال 1306 زمانی که هنوز بیش از دو سال از روی کار آمدن رضا خان نگذشته بود ، در شهر کوچک نهاوند پسری در خانواده ای روحانی متولد شد . وی را که آخرین فرزند خانواده بود علی نامیدند .

پدرش یکی از روحانیون برجسته ، صاحب علم و اجتهاد و تقوا بود .

دوران خردسالی شهید تحت تعلیم پدری عالم و باتقوا و مادری متدین و پرهیزگار سپری شد .

در آن برهه زمانی ، درس خواندن در مدارس جدید که با تحول آموزش از شکل سنتی به سبک اروپایی همراه شده بود ، برای فرزند یک روحانی معروف کار ساده ای نبود زیرا خانواده های مذهبی ترجیح می دادند که فرزندانشان در همان مکتبخانه های قدیمی تعلیم ببینند تا از انحراف فکری و اخلاقی مصون بمانند . ولی شهید قدوسی با شکستن این سنت و روش ، وارد این مدارس شده و با پشتکار و زحمت بسیار توانست دروس ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذارده و تا سال سوم دبیرستان پیشروی نماید .

او در این زمان دچار یک انقلاب فکری شده و تصمیم می گیرد که برای یادگیری دروس اسلامی به قم عزیمت نماید . لذا در سال 1321 وارد حوزه علمیه شده و مشغول فراگیری دروس اسلامی می شود . ابتدای ورودش به حوزه با سختی و غربت همراه بود . اما هیچ کدام باعث نشد که او از تحصیل علوم دینی و رشد علمی باز بماند .

در همان زمان جریان ضدیت حزب توده و جبهه ملی با روحانیت پیش آمد و او از کسانی بود که به مخالفت شدید با آنها پرداخت .

پس از کودتای 28 مرداد به دروس خود در حوزه ادامه داد . درس خارج را نزد آیت الله بروجردی و امام خمینی ( ره ) و دروس فلسفه را نزد علامه طباطبایی فرا گرفته و از جمله شاگردان اصول فلسفه و روش رئالیسم ایشان بود . البته ناگفته نماند که اکثر شاگردان این دروس به شهادت رسیدند . بعد از سالها تلمذ نزد استاد علامه مورد توجه ایشان واقع شده و استادش او را به دامادی می پذیرد .

با پیش آمدن مسئله کاپیتولاسیون در 4 آبان 1343 و سخنرانی کوبنده امام خمینی ( ره ) در اعتراض به این مسئله که منجر به دستگیری ایشان در 13 آبان و تبعید به ترکیه گردید ، جامعه مدرسین با اعتراض شدید اقدام به انتشار اعلامیه ها و نشریات مخفی نمود 

اما به علت شدت اختناق و فشار وارده از سوی رژیم استبداد ، شاگردان دلسوخته امام از جمله شهید قدوسی را بر آن داشت که کیفیت مبارزه را متناسب با وضع پراختناق تغییر دهند . این امر مقدمه تشکیل یک گروه سازمان یافته و مخفی از مدرسین و اساتید حوزه شد . این تشکیلات مخفی به بهانه بررسی و اصلاح امور حوزه برگزار میشد ولیکن به طراحی مبارزه با رژیم شاه می پرداخت . شهید قدوسی از موسسین این تشکل بود از دیگر فعالان این تشکیلات می توان به چهره هایی چون رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای ، آیت الله ربانی و آقای منتظری ( که وی متاسفانه بعدها انحراف پیدا کرد ) اشاره نمود .

در حدود سال 1344 این جمعیت توسط ساواک شناسایی و تمام روحانیونی که در آن بودند از جمله شهید قدوسی دستگیر و زندانی شدند .

یکی از فصول درخشان شهید قدوسی تاسیس مدرسه حقانی بود که با همیاری جمعی از اساتید ، همچون آیت الله جنتی ، آیت الله مصباح و شهید آیت الله دکتر بهشتی انجام گرفت . تاسیس این مدرسه نه تنها یک حرکت صرفا فرهنگی ، علمی و تربیتی نبود بلکه همان طور که بعدها معلوم شد یک حرکت سیاسی دقیق و حساب شده ای بود که بعد از قیام 15 خرداد و تبعید امام به وقوع پیوست .

شهید قدوسی بدون غرور و با تواضع به دنبال اساتید می رفت و گاهی برای راضی کردن یک استاد ، ده بار به وی رجوع میکرد . حرکت مدرسه حقانی باعث شد شماری از طلاب و فضلای عالم ، متقی و آگاه به زمان تربیت شده و سرمایه ای عظیم برای انقلاب اسلامی گردند .

ایشان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی یکی از اعضای فعال کمیته استقبال بودند و به فرمان امام ( ره ) ماموریت پیدا کردند تا در دادگاه های انقلاب که در تهران تشکیل می گردید حضور بهم رسانده و متصدی مقام قضاوت گردند . پس از گذشت چند ماه از انقلاب دادگاه های انقلاب بی نظم و با مشکلات زیادی درگیر بود که این امر مسئولین را واداشت تا برای این وضعیت راه حلی بیابند . اولین قدم برای این مسئله قرار دادن مدیر دلسوز و مقتدر در راس دادگاه ها بود که طی حکمی از سوی امام ( ره ) شهید قدوسی به سمت دادستانی کل کشور منصوب شدند .

سرانجام این پارسای پرتلاش ، پس از سالها مجاهدت و تلاش شبانه روزی در شهریور ماه سال 1360 با انفجار بمبی که توسط منافقین در دادستانی انقلاب کار گذاشته بود به درجه رفیع شهادت نائل شدند و بار دیگر تاریخ ، برگ خونین دیگری از دفتر مبارزات تشیع و انقلاب را ورق زد .

پیام شهید به تمام طلاب :

دوستان من ! اگر آمده اید که روحانی شده و به پست و مقام برسید و دنبال بزرگ شدن و به دست آوردن موقعیت و ثروت باشید ، بدانید که در دنیا و آخرت ضرر کرده اید . تا دیر نشده است باز گردید ، ولی اگر آمده اید که سرباز امام زمان ( عج ) و خادم اسلام بشوید خوش آمدید ، بدانید که خداوند شما را یاری خواهد کرد .

انجام وظیفه :

شهید قدوسی بسیار مقید بودند که شاگردان خوب درس بخوانند و وقت را بیهوده تلف نکنند . اگر شاگردان با استعداد در درس و بحث خود کوتاهی می کردند به شدت توبیخ می شدند . برایشان مهم این بود که شاگرد وظیفه اش را خوب انجام دهد نه این که نمره خوب بگیرد . در دوره ای که بسیاری از متدینین خواندن زبان انگلیسی را کاری نادرست یا حتی حرام می دانستند چه بسا شهید قدوسی شاگردی را بعلت نخواندن درس انگلیسی از مدرسه بیرون میکرد .

 

شهید علی قدوسی                           «  فرزند احمد  »

محل ولادت – نهاوند

سال ولادت – 1/1/1308

محل شهادت – چهارراه قصر تهران – بمب گذاری توسط منافقین

سال شهادت – 14/6/1360

محل دفن – شهر قم – صحن مطهر حضرت معصومه ( س )

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/02 14:45:52.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:09 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

وفاداری

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

عضو دائمی و مشتری فعال کتابخانه بود. از لحظه لحظه اسارتش حداکثر استفاده را می برد. با مطالعه ای عمیق و پی گیر سعی در حل مجهولات ذهنی خود داشت و جالب این بود که هیچ کس نمی دانست این اسیر مؤدب و کم حرف، چه چیزی را دوست دارد و اصلاً به دنبال چیست. دوران نامعلم اسارت برایش به صورت کلاس فشرده ای بود که حتی نمی خواست لحظه ای از آن را بی ثمر بگذراند. عضو دائمی و مشتری فعال کتابخانه بود. از لحظه لحظه اسارتش حداکثر استفاده را می برد. با مطالعه ای عمیق و پی گیر سعی در حل مجهولات ذهنی خود داشت و جالب این بود که هیچ کس نمی دانست این اسیر مؤدب و کم حرف، چه چیزی را دوست دارد و اصلاً به دنبال چیست. دوران نامعلم اسارت برایش به صورت کلاس فشرده ای بود که حتی نمی خواست لحظه ای از آن را بی ثمر بگذراند.
وقتش چنان پر بود که مهربانی اش تا مدت ها بر همه نامشهود و مجهول مانده بود. حرکات سنگین و مؤدبانه اش به او جذبه ای خاص بخشیده بود. پرونده دوران اسارتش خیلی پاک بود، به پاکی قلبش که درون کالبد نحیفش ضربان عمر را شماره می کرد.
کریم، در سال 1960 در کرکوک به دنیا آمده بود و بعد از اشتغال به پیشه خیاطی، نامزدی برگزیده و آن گاه اجباراً به عنوان سرباز احتیاط راهی جبهه هایش کرده بودند. به قول خودش در «بستان» دوباره تولد یافته بود، چرا که شروع اسارتش را تولدی دیگر می دانست. بدون چوب سیگار سنگی و قشنگش، سیگار نمی کشید. روزهای زوج هفته لباس هایش را می شست. شیرینی این کلاس فشرده اخلاقی را، زمان بندی های حساب شده، حرکات منظم و تخت و ملحفه تمیز او چند برابر کرده بود. اقبال بلندش در کنار پنجره خوابیدن را برایش به ارمغان آورده بود. پنجره ای که مشرف بر دشت جنوب اردوگاه بود و شب های بسیاری از بیداری های طولانی و خاموش اورا به تماشا نشسته بود.
در یکی از روزها که نوبت حمامش بود، اولین برخورد دوستانه را با او داشتم. حرف هایش به دلم نشست. چون حکایت از انقلاب درونی او داشت. با اینکه ایجاد رابطه با کارکنان اردوگاه برای هر اسیری امتیازی بود و اسرا از ایجاد این روابط احساس غرور و آرامش می کردند، اما کریم نیازی به محبت دیگران، دوستی با سربازها و حتی با اسرا نداشت، چون صمیمانه ترین دوستانش کتاب هایی بودند که با زبان های عربی، فارسی، انگلیسی در کتابخانه اردوگاه جای داشتند. با این ثبات اخلاقی که کریم را تا اندازه ای مغرور و بی نیاز جلوه می داد، او را کشف کردم. نه تنها او را که دنیایش، دلش، و آرزوهایش را... آن روز داشتند «دسِر» تقسیم می کردند و کریم، محجوب و آرام، برای گرفتن سهمیه خود عجله داشت. این تعجیل تعجب مرا برانگیخت. بعد از اینکه پیش غذایش را گرفت، در حالی که تحت تعقیب چشمان من بود، به انتهای راهرو رفت و به اتاق سمت چپ پیچید. تعجب من بیشتر شد، چرا که می دانستم اتاق کریم اولین اتاق در سمت راست راهروست. به بهانه ی سرکشی او را تعقیب کردم و از آستانه در دیدم طالبی اش را از وسط بریده و با قاشق به «سلمان» می دهد. کریم تشخیص داده بود که سلمان مریض است و باید تقویت شود. به همین دلیل در نهایت ایثار پیش غذای خود را با مهربانی به او می خورانید. کار او تحسین مرا برانگیخت و برای یک لحظه به صفای باطن او رشک بردم.

سلام کرده و خنده کنان وارد شدم. سلمان چند لحظه ای به کریم نگاه کرد و آن گاه به من؛ سپس درحالی که دهانش پر از طالبی بود، سری تکان داد و لبخند زد. بعد از اینکه طالبی را قورت داد به کریم گفت : «پس آقا چی؟» کریم خنده کنان به من نگاه کرد و گفت :«آقا خودش سهمیه دارد.» بعد طوری که بخواهد خودش را تبرئه کند، گفت : «سرکار! شکم را اگر باز کنی به وسعت یک دشت است و اگر جمعش کنی به اندازه یک مشت» و دست لاغر و قهوه ای اش را به صورت مشت نشانم داد. از او پرسیدم :«سهمیه سلمان چه می شود؟» کریم گفت :«آن را نگه می دارد برای بعد ازشام. طالبی برای سلمان خوب است.»

ضیافت گرم و مهربان کریم تمام شد، سلمان برخاست و برای گرفتن سهمیه اصلی خودش بیرون رفت. من و کریم هم قدم زنان وارد حیاط کمپ شدیم. بعد از ظهر گرمی بود و کریم تازه دروازه های دلش را به روی من گشوده بود: «این سلمان از آن آدم های شرور وبی عاطفه روزگار و از بعثیون متعصب است. در جبهه مسئول تقسیم غذا و پیش غذا همین سلمان بود و از موقعیت خودش عجیب سوء استفاده می کرد. مثلاً یک بار که من دیرتر به او احترام گذاشته بودم، یک هفته جیره دسرم را قطع کرد. ما با هم اسیر شدیم. موقعی که سلمان اسیر شد خیلی گریه و التماس کرد. تازه خیلی هم عوض شد. پاک یادش رفته که چه روزگاری به ما می داده و چقدر ما را اذیت کرده. با او هیچ دوستی ندارم، فقط به او درس می دهم، آن هم غیر مستقیم، در جبهه برای خوش آمد فرماندهان، گاه می شد که دو شب هم نمی خوابید، ولی اینجا حتی بوی غذا هم او را مریض می کند. آقا! بعضی از ما عرب ها خیلی آدم های بدبختی هستیم. تا موقعی که سیر باشیم آرام و سر به راهیم، ولی همین که مقداری سر شکم مان پایین برود، خائن می شویم، تسلیم می شویم، مهربان می شویم. این طور بودن اصلاً خوب نیست.» کریم حرف هایش را با یک نوع فارسی مخصوصی می گفت و این طرز تکلم برایم جالب بود. از او پرسیدم :«تو در عراق هم که خیاطی می کردی، اینقدر اهل مطالعه بودی؟» گفت : «نه آقا! آنجا وقتی برای مطالعه باقی نمی ماند. موقع کار که کار می کردم و موقع بی کاری هم تفریحات یکنواختی مثل سینما و...» گفتم : «پس چطور اینجا آقای مطالعه شده ای ؟» گفت : «من فکر می کردم خیلی می دانم، ولی در ابتدای اسارت فهمیدم که جهل درونی ام خیلی عمیق است. اول شروع کردم به مطالعه دوستان و هم بندها و هم قطارهایم، آن قدر گوناگون بودند و حرکاتشان پیچیده بود که پاک قاطی کردم، به همین دلیل از پایه شروع کردم. فعلاً فقط تاریخ و روانشناسی می خوانم و تازه فهمیده ام حرکاتی که ما در ناراحتی و خوشحالی، آزادی و اسارت داریم، ناشی از تربیت اجتماعی و تاریخی ماست. ما همه مریضیم آقا، مریض!» او ضمن اینکه تسبیح هسته خرمایی اش را می چرخاند، ادامه داد:«من آرزو دارم، اسارت شخصیت های ما را عوض کند. مثلاً چه خوب است همین سلمان وقتی به عراق بر می گردد بفهمد که انسانیت اصلاً چیست. یا پی ببرد که روزگار در نشیب و فرازها انسان ها را آزمایش می کند و بفهمد که در این امتحان تا چه اندازه نمره هایش خراب است.» از او پرسیدم: «می گویند تو نامزد داری؟ به او هم فکر می کنی؟»
خنده تلخی کرد و گفت : «ای آقا! آنها که در طول تاریخ دم از عشق زده اند، حتی یک لحظه هم اسیر نبوده اند من نامزدم را خیلی دوست دارم، ولی سعی می کنم اصلاً بهش فکر نکنم، چون جز ناراحتی و دلشوره فایده دیگری ندارد. تازه نه او از سرنوشت من اطلاعی دارد و نه من، پس بهتر است فعلاً حرفش را هم نزنیم.» کریم سیگاری روشن کرد، بدون آنکه به من تعارف کند ادامه داد: «این سیگار هم تنها دوست موزی من در اسارت است. در عین حال که از او بیزارم ولی فکر می کنم برایم از غذا واجب تر است.» دود غلیظی که ازدهانش بیرون می آمد، حرف هایش را آلوده می کرد. بعد از کمی صحبت، گرم و صمیمی از هم جدا شدیم. هنوز به جای آشپزخانه نرسیده بودم که شیپور شامگاه نواخته شد و همان جا خبردار ایستادم!
یک هفته ای ازآن تماس گرم ما می گذشت، که برای اسرا نامه آمد. جالب این که کریم هم بعد از یک وقفه طولانی نامه داشت. نامه از طرف خانمی بود به نام «مائده». وقتی که بسته مخصوص کمپ را بردم، اسرا در حیاط کمپ نشسته بودند با دیدن ما و نامه ها فریاد شادی سردادند. سپس سرودی خواندند که مضمونش چنین بود:« به کشور آزاد خودمان بر می گردیم، درخت دوستی می کاریم، و در صلح زندگی می کنیم.» سرودشان تمام شد، همه نشستند و یک باره آن همه فریاد خاموش شد. پاکت نامه ها را باز کردم و صدا زدم. عدنان حسین، حشمت سیف الله و... با قرائت هر نامی اسیری چون فنراز جایش می جهید و شادمان فریاد می زد :«نعم» می آمدند و احترام می گذاشتند و بعد از گرفتن نامه داخل صف می خزیدند. در هر دقیقه شاید ده بار آن را سریع می خواندند، بدون آنکه متوجه مفهوم یکی از کلماتش باشند. صدا زدم : «کریم رشید...» خیلی بچه گانه و عجول تر از همه فریاد زد : «نعم.» دوید و آمد نامه اش را گرفت.
یک خصلت عجیبی در اسرا بود که من پی به راز آن نبردم؛ و آن این بود که هر کس نامه ای دریافت می کرد، دیگران هم خوشحال می شدند. گویی نامه برای همه آنها نوشته شده بود. به صاحب نامه تبریک می گفتند و کسی که نامه اش را می گرفت تا می خواست به جایگاه اصلی خود برگردد اسرا به او می گفتند :«آ، مبارک، شکراً، بارک الله، بارک الله.» سیل این تبریک ها در مسیر کریم به سویش شلیک می شد. انگار با دیدن نام فرستنده نامه هیچ صدایی را نمی شنید! قرائت نامه ها که تمام می شد، حیاط کمپ پر می شد از دایره قهوه ای که در مرکز آن یک صاحب نامه و برگردش عده ای از اسرا که انتظارشان تا دوره بعدی نامه ها ادامه داشت، حلقه می زدند. بعد ازآگاهی از متن نامه یا خوشحالی ها اوح می گرفت یا غم ها. جالب اینکه کریم تا نامه اش را گرفته بود، سریع به اتاق خود رفته و کنار همان پنجره روی تخت خود چون بچه پدر مرده ای گریسته بود. نامه را نامزدش نوشته بود. احساس لطیف و قشنگی به همراه دریایی از اشتیاق و فراق وجود کریم را فرا گرفته بود. سه روز گذشت. جمعه ها اسرا خانه تکانی می کردند، یعنی پتوهایشان را می تکاندند و در آفتاب پهن می کردند. اتاق هایشان را می شستند، جارو می کردند و این کار تمام وقتشان را تا غروب پر می کرد. آن روز کمپ 6 حقوق می دادند، و من هم با مسئول حقوق به کمپ رفتم. کریم در حیاط نبود. فهمیدم که سلمان به پاس آن همه محبت پتوهای کریم را درآفتاب پهن کرده و دارد اتاق را نظافت می کند. وقتی کریم برای دریافت حقوقش آمد، خندید و گفت :«آقا من حقوق نمی خواهم !آن را به حساب جنگ بگذارید.» پرسیدم : «چرا؟» گفت:«همیشه نذر داشتم اگر نامه نامزدم بیاید، حقوقم را نگیرم.» چشم هایش پرازاشک شد و احترام گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
او یک هفته به کتابخانه نیامد. بعدها فهمیدم که وقتش را در آن یک هفته به نوشتن پیام عشق و وفاداری گذرانده است.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:07:37.

 
 
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:09 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها