0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

همه آن چه یک جوان 20 ساله از خدا می خواهد

 
همه آن چه یک جوان 20 ساله از خدا می خواهد
این جوان که در زمان نگارش این خطوط تنها بیست و اندی سال دارد، تمام خواسته هایش از خدای خود چنین بیان کرده است. 
 

 

 

  «مسلم اسدی رازی» به سال 1344 شمسی متولد شد. «حضرت روح الله» که از تبعید بازگشت، او تنها 13 سال داشت. به مجرد آن که توانست، پای خود را به جبهه های جنگ رساند و به جمع پاسدارانِ «لشکر10 سیدالشهدا(صلوات الله علیه و آله)» ملحق شد. «مسلم» برادری به نام «محمدرضا» داشت که گرچه پنج سال کوچک تر از خودش بود اما، در پرواز به عرش، گوی سبقت را از برادرش ربود و در در «عملیات کربلای5» جاودانه شد. 
 «مسلم اسدی رازی» 83 روز پس از شهادت برادرش، در حالی که معاونت فرماندهی «گردان حضرت علی اکبر (علیه السلام)» از «لشکر10 سیدالشهدا(صلوات الله علیه و آله)» را بر عهده داشت، به تاریخ 18 فروردین 1366 شمسی، پای بر بساطِ «عندربهم یرزقون» نهاد.

یادداشتی که پیش رو دارید، یک سال و چند روز قبل از شهادت «مسلم» توسط او در دفترچه یکی از همرزمانش به یادگار، ثبت شده است. جوانی که در زمان نگارش این خطوط تنها بیست و اندی سال دارد و باید در سر آرزوهایی دور و درازی بپروراند، تمام خواسته هایش از خدای خود چنین بیان کرده است. این است ثمره ی درختی که با اشک چشم بر «سیدالشهدا» و حضرت علی اکبر»(صلوات الله علیهما) آبیاری شده باشد:

بسمه تعالی

السلام علیک یا ثارالله

از من خواستن که بنویسم. نمی دانم چه باید بنویسم. تصمیم گرفتم هرچه دلم از خدا می خواهد به روی کاغذ بیاورم. خدایا! شهادت را نمی توان با جبهه آمدن به دست آورد بلکه با اخلاص در عمل به دست می آید. از خدا اخلاص در عمل بدون ریا و کبر و غرور، کینه، حسد و هر چه که مرا از تو دور می کند از من دور کن. خدایا! تو را به قلب پاک و خالص این عزیزان [هم رزمان بسیجی]، قلب مرا به نور ایمان روشن کن و شهادت را نصیب من کن.

مسلم اسدی



شهید رازی
متن درون کادر قرمز، پس از شهادت «مسلم» به دفترچه اضافه شده است

شهید رازی

شهید رازی
تربت پاک شهید «مسلم اسدی رازی» در بهشت زهرای تهران


مشرق

نگارنده : fatehan1 در 1393/10/13 9:33:19

 

 
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:13 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

عملیاتی بافرماندهی شهید«همت»و«حاج احمد متوسلیان»

عملیاتی بافرماندهی شهید«همت»و«حاج احمد متوسلیان»
در عملیات «محمدر رسول االله» رزمندگان از دو محور «مریوان» و «پاوه» وارد عمل شدند و با آزادسازی بخشی از ارتفاعات منطقه در محدوده بین نوسود و مریوان و نیز انهدام دشمن، شهر «طویله» عراق و چند روستا را به تصرف درآورند.

 

 

عملیات «محمد رسول الله» در روز 12 دی ماه سال 60 با رمز و ذکر «لا اله الا الله ، محمد رسول الله (ص)» در مناطق عملیاتی «مریوان»، «نوسود» و «پاوه» و در ارتفاعات مرزی معروف به «تخت اورامانات» انجام شد.انسداد دالان‌های ورودی عناصر ضدانقلاب، پاکسازی و تامین امنیت شهرهای مرزی در منطقه اورامانات، تصرف چندین ارتفاع و روستای منطقه و تصرف شهر «طویله» عراق از اهداف این عملیات بود.

 

در این عملیات رزمندگان از دو محور مریوان و پاوه وارد عمل شدند و با آزادسازی بخشی از ارتفاعات منطقه در محدوده بین نوسود و مریوان و نیز انهدام دشمن، شهر طویله عراق و چند روستا را به تصرف درآورند. محور مریوان به فرماندهی «حاج احمد متوسلیان»، ماموریت داشت تا ضمن آزادسازی ارتفاعات «شنگادور»، «توالی»(پنج قله)، دره تاریک، جانبازان و «ملقه پشقله»، شهر طویله را تصرف و تامین کند.

 

محور پاوه نیز به فرماندهی «حاج محمد ابراهیم همت»، ماموریت پاکسازی شهر نوسود، ارتفاعات کل هرات، سرنی، «شوشمی» و تعدادی از روستاهای منطقه از وجود دشمن و عناصر ضدانقلاب و نیروهای عراقی و ورود به شهر طویله را بر عهده داشت.

 

این دو محور؛ از محورهای فرعی برای تامین اهداف خود بهره گرفتند. محورهای فرعی به تناسب نیروهای ادغامی، فرماندهی متغیر داشتند. در طرح چنین پیش‌بینی شده بود که با اعزام چندین گروه عملیاتی به عمق عراق، عقبه‌های دشمن نیز همزمان با عملیات اصلی مورد حمله قرار گیرد.

 

در محور پاوه، نیروهایی که از معبر «وزلی» وارد عمل شده بودند در حین عبور از کنار شهر نوسود برای رفتن به ارتفاع سرنی با عناصر ضدانقلاب درگیر شدند و در نتیجه تعدادی از عنار ضد انقلاب کشته و تعدادی نیز اسیر شدند. در ادامه، اگرچه این نیروها به رغم هوشیاری دشمن توانستند هدف خود را تامین کنند، اما فشارهای دشمن موجب شد ارتفاع یاد شده چندین بار دست به دست شود. نیروهای محور ملقه پشقله و جانبازان نیز موفق شدند هدف خود را به سرعت تصرف کنند و وارد شهر طویله عراق شوند. در این میان، فقدان سقوط ارتفاع کل هرات و حضور دشمن روی آن موجب شد تا به رغم موفقیت نیروهای خودی در طرفین این قله مشکلات جدی در تامین و تدارک نیروهای ایرانی ایجاد شود.

 

کمبود نیرو نیز از جمله مشکلات دیگر عملیات بود که امکان ادامه آن را دچار مشکل مضاعفی کرده بود. به همین خاطر در بعدازظهر نخستین روز عملیات دستور داده شد نیروها به مواضع قبلی بازگردند. در محور مریوان، نیروهای خودی قبل از رسیدن به پای اهداف با تیراندازی و درگیری دشمن مواجه شدند. در معبر شنگادور اگرچه چهار قله از پنج قله این ارتفاع به تصرف درآمد، اما دشمن با استقرار روی قله پنجم تدارک و پشتیبانی نیروهای خودی را مختل کرده بود. نیروهای معبر دره تاریک نیز که با درگیری زود هنگام مواجه شده بودند، به دلیل تسلط و در نتیجه دید و تیر دشمن زمینگیر شدند.

 

در ادامه، دشمن با به‌کارگیری نیروهای احتیاط منطقه از جمله انتقال سه گردان از «پنجوین» و با استفاده از نیروهای گارد ریاست جمهوری پاتک خود را از بعدازظهر روز اول عملیات آغاز کرد.اگرچه دشمن در این پاتک‌ها متحمل خسارت‌های سنگینی شد ولی کمبود توان خودی و عدم جایگزین شدن نیروهای تازه نفس ادامه عملیات را غیرممکن ساخته بود. برا همین حدود ساعت 16 دستور عقب‌نشینی صادر شد.

 

 

در این عملیات که به صورت منطقه‌ای هدایت شد و از فرماندهی مرکزی بی‌بهره بود، تلفات و ضایعات زیر بر دشمن وارد شد:

 

حدود 1000 کشته، حدود 4500 مجروح و 191 نفر اسیر. همچنین 15 قبضه توپخانه، شش قبضه خمپاره‌انداز، یک قبضه توپ 106 میلیمتری و چهار دستگاه تانک و چندین دستگاه خودرو سنگین از دشمن منهدم شد.


ایسنا

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:14 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

توانمندی‌‌های مدیریتی «علی هاشمی» جنگ را از بن‌بست خارج می‌کرد

توانمندی‌‌های مدیریتی «علی هاشمی» جنگ را از بن‌بست خارج می‌کرد
سردار غلامپور می‌گوید: انجام علمیات خیبر و شکسته شدن بن‌بست جنگ بسیاری را از این توانمندی‌ در مدیریت، خلاقیت، اطاعت پذیری و... شهید هاشمی دچار شگفتی کرد.

 

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشگر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره سردار «احمد غلامپور» هم‌رزم شهید می‌آید:

بعد از آنکه به دلیل تمهیدات دفاعی دشمن حملات ما به بن بست کشیده شد و همه فرماندهان جنگ در پیدا کردن راهکاری برای خروج از این بن بست دچار یأس و ناامیدی شده بودند در اینجا بود که یک ایده اولیه شجاعانه که امکان تحقق آن در نگاه اول برای هیچکس قابل قبول و باور نبود شکل گرفت.

محسن رضایی باید موضوع را با چه کسی طرح می‌کرد که ظرفیت باور آن را داشته باشد؟ و چه کسی را توجیه کند که اراده تبدیل به یک کار غیر ممکن به ممکن را داشته باشد؟ و چه کسی را در جریان این ایده و فکر اولیه قرار دهد که قدرت درک و فهم سری بودن و حیاتی بودن آن را بداند باور کردنی نبود «علی هاشمی».

حقیقت این است که اگر هر کدام از فرماندهان و دست اندر کاران صحنه جنگ در جریان این موضوع قرار می‌گرفتند بر این انتخاب خرده می‌گرفتند و آن را نوعی فریب یا سرکاری تلقی می‌کردند کما این که در مراحل انتهایی کار که همه اقدامات لازم برای انجام یک عملیات غیر ممکن آماده شده بود هنوز فرماندهان با دید شک، تردید و فریب به موضوع نگاه می‌کردند. ولی گذر زمان و انجام علمیات خیبر و شکسته شدن بن بست جنگ بسیاری را نه تنها دچار شگفتی از این همه توانمندی در مدیریت، خلاقیت، اطاعت پذیری و... کرد بلکه از مجموعه قرارگاه نصرت به فرماندهی شهید هاشمی ظهور و بروز پیدا کرد.

علی هاشمی جوان نوزده ساله‌ای که با آغاز جنگ بدون کوچکترین شک و تردیدی به جبهه رفت و در کوتاه‌ترین زمان به واسطه لیاقت و توامندی‌های ذاتی خود توانست به فرماندهی سپاه حمیدیه و سپس فرمانده محور طراح که مسئولیت حفاظت از جاده مهم سوسنگرد-حمیدیه را به عهده داشت شود و در این برهه که عملیات فتح المبین در شرف انجام بود با انجام عملیات ام‌الحسنین تمرکز دشمن را به هم ریخت و سپس با بسیج نیروهای بومی منطقه حمیدیه و سوسنگرد و تعدادی نیروی داوطلب تیپ نور را تشکیل دهد و به عنوان یکی از یگان‌های عمل کننده در عملیات بیت المقدس شرکت کند.

پس از آن اوج کار علی هاشمی تشکیل قرارگاه نصرت و انجام مأموریت سری واگذار شده بود که توانست به همت دوستان خود شرایطی فراهم سازد تا جنگ از بن‌بست خارج شود اما قصه علی با شهادتش تازه آغاز شد.


نگارنده : fatehan1 در 1393/10/13 8:49:58
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:14 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

مرا به گلزار شهدا برد و گفت: من به زودی شهید می‌شوم!

مرا به گلزار شهدا برد و گفت: من به زودی شهید می‌شوم!
همسرم؛ تو ندیده‌ای که لحظه‌های جان دادن یک شهید چقدر دردناک اما شیرین و باشکوه است. ای یار وفادار، ای مهربان، مبادا خود را غمگین و غریب بیابی که در خلوت‌های پرهراس، ذکر اوست که آرام و روشن می‌دارد و تو ای مهربان که بسیار تو را آزردم، اکنون جشن عشق و عید ایمان را بگذار و تو اکنون عزیزت و عزیزمان را قربانی بدار و خونش را ریخته بپندار...

 

 

 
 از شاگردان ممتاز در طول تحصیلاتش به شمار می‌رفت، به گونه ای که در هجده سالگی با معدل نوزده دیپلم گرفت و رتبه نخست را در کنکور اعزام دانشجو به خارج از کشور کسب کرد. او همچنین در رشته پزشکی تمامی دانشگاه‌های سراسر کشور پذیرفته و سرانجام در دانشگاه تهران مشغول به تحصیل و در جنوب تهران ساکن شد و تشکل مذهبی بچه‌های جنوب را تشکیل داد و به این شکل فعالیت‌های سیاسی ـ دانشجویی خود را آغاز کرد. سید پس از مدتی تحصیل، خود را به دانشگاه جندی‌شاپور اهواز انتقال داد. وی از همان آغاز فعالیت‌های سیاسی در فکر مردم مظلوم فلسطین و در صدد اعزام به آن دیار بود ولی به دلیل اوج‌گیری مبارزات مردم ایران، فرصت حضور در فلسطین را نیافت.

 



شهید بزرگوار موسوی در خرمشهر

به گزارش «تابناک»، آنچه در بالا آمد، روایتی است کوتاه از دلاورمردی از خطه سوزان خرمشهر که به همراه «محمد جهان آرا» سپاه این شهر را سر و سامان داد و تا زمان شهادت «محمد» سمت جانشینی سپاه خرمشهر را به عهده داشت. 

او کسی نیست جز «سردار شهید دکتر سید عبدالرضا موسوی» متولد 1335 که با وجود اینکه دانشجوی سال آخر پزشکی بود، در زمان عملیات غرور آفرین «بیت المقدس» که منجر به فتح خونین شهر شد، فرماندهی سپاه این شهر را به عهده داشت و در نهایت، همچون «محمد»، نبود و نماند تا آزادی شهرش را به تماشا بنشیند و در اواسط عملیات بزرگ بیت المقدس ـ هفدهم اردیبهشت 1361 ـ به دیدار معبود شتافت.



شهید بزرگوار موسوی در کنار شهید بزرگوار محمد جهان آرا

 «تابناک» بنا به وظیفه خود، به مناسبت سالگرد آن روزهای حماسه و خون، روایاتی کوتاه از زندگی این شهید بزرگوار را به محضر عاشقان شهادت تقدیم می کند، باشد که یاد و راه این عزیزان را زنده نگهداشته و ذخیره قبر و قیامتمان باشد: 

اخراج

رضا در درس، بهترین بود. او پس از گرفتن دیپلم و دعوت‌نامه بورسیه خارج از کشور و به رغم تأکیدات خانواده مبنی بر اعزام به کشور، نپذیرفت و اصرار داشت که در ایران مشغول به تحصیل شود. از هنگامی که با آرمان‌های حضرت امام آشنا شد، مبارزاتش شکل تازه‌ای گرفت.

مادرش در این زمینه می‌گوید: در همه دوران تحصیل در دانشگاه، دانشجوی ممتازی بود به طوری که با وجود وارد شدن در فعالیت‌های سیاسی و مذهبی، مدتی او را تحمل کردند ولی سرانجام او را از دانشگاه اخراج کردند. آذر ماه سال 1356 وقتی به خرمشهر بازگشت جلسه‌ای انقلابی را با جوانان مبارز شهر آغاز کرد.



شهید بزرگوار موسوی در خرمشهر

انجمن اسلامی

شهید موسوی وقتی به دانشگاه اهواز آمد، در دانشکده دندانپزشکی، انجمن اسلامی تشکیل داد. تشکیل این انجمن با توجه به بافت دانشجویی آن زمان، کار مهمی بود. آقایان دکتر صداقت‌پیشه، جزینی، دکتر حیات ممبینی و دکتر غفوریان و همچنین شهید دکتر محمد بقایی و شهید دکتر علی حکیم از هم دوره‌ای‌ها و همفکران او بودند.

 فعالیت‌های سیاسی ایشان باعث شد که چند بار به او تذکر دادند اگر فعالیت‌هایش ادامه پیدا کند، او را اخراج می‌کنند و سرانجام نیز این کار را کردند. 

راوی: همسر شهید

شهید بزرگوار موسوی نماز عشق می خواند

زندانی

رضا به خاطر فعالیت‌های سیاسی مجبور شد از دانشگاه تهران به دانشگاه اهواز انتقال یابد. این فرصتی بود تا ما رضا را بیشتر ببینیم. او همه کتاب‌ها و اعلامیه‌ها را به انبار خانه منتقل کرده بود. روزی به من گفت: مادر خیلی از دوستانم را ساواک دستگیر کرده و ممکن است همین شب‌ها سراغ من بیایند. به او گفتم: زندان برای مرد است. اصلا ناراحت نباش. من افتخار می‌کنم تو را برای اسلام زندانی کنند.

راوی: مادر شهید


شهید بزرگوار موسوی در جمع یاران
نان حلال

پس از قضیه دستگیری رضا، از او خبری نداشتیم تا این‌که پدر رضا به ساواک احضار شد. در آغاز ورود رئیس ساواک سیلی محکمی به صورت پدرش زد و گفت: پسرتان نان دانشجویی شاه را می‌خورد و علیه شاه اقدام می‌کند.

پدر رضا می‌گوید: پسرم هیچ وقت نان حرام نخورده و همه‌ش با تلاش و زحمت خودش بوده است و به او افتخار می‌کنم.

نخستین بار که او را در زندان کارون دیدیم خیلی لاغر شده بود. من گریه کردم. رضا گفت: مگر تو نمی‌گفتی زندان برای مردان است و تو به من افتخار می‌کنی؟ ساکت شدم او در زندان هم به ما و خواهران و برادرانش درس اخلاق می‌داد. بعد از آزادی از زندان نمی‌توانست درست بنشیند ولی جلوی من رعایت می‌کرد. بعدها فهمیدم به خاطر شکنجه‌هایی بود که در زندان متحمل شده بود.

راوی: مادر شهید


شهید بزرگوار موسوی در جمع یاران
در همین قطعه

تماس تلفنی می‌گرفت و دایما طلب دعا می‌کرد. چند ماه پیش از شهادتش خیلی با من صحبت می‌کرد و سعی او بر این بود که مرا برای روبه‌رو شدن با شهادتش آماده کند. او یک بار مرا به گلزار شهدای آبادان برد و در آنجا به من گفت: من به این زودی شهید می‌شوم و در همین قطعه و در همین جا به خاک سپرده می‌شوم.

من گفتم: خدا نکند. مادر تو باید زنده باشی و خدمت کنی اما با نشان دادن محلی از گلزار تمام تنم لرزید. من تکه چوبی را در همان جا دیدم آن را برداشته و رویش تکه پارچه‌ای بسته و در آن محل در خاک فرو کردم. بعد از شهادتش و در روز هفتمش همان تکه چوب را بالای سرش دیدم.

راوی: مادر شهید

شهید بزرگوار موسوی در جمع یاران
از نامه‌های رضا

همسرم؛ تو ندیده‌ای که لحظه‌های جان دادن یک شهید چقدر دردناک است؛ اما شیرین و باشکوه است. ای یار وفادار، ای مهربان، مبادا خود را غمگین و غریب بیابی که در خلوت‌های پرهراس ذکر اوست که آرام و روشن می‌دارد و تو ای مهربان که بسیار تو را آزردم، اکنون جشن عشق و عید ایمان را بگذار و تو اکنون عزیزت و عزیزمان را قربانی بدار و خونش را ریخته بپندار.

همسرم، من از چشم‌های معصوم تو که به امیدی بر من خیره و دوخته مانده‌اند، شرم دارم، مبادا که از حلقومت ناله‌ای برخیزد. مبادا که رنجت را جز تنهایی کسی بداند. مبادا و این همه را تنها یاد اوست که می‌بخشد.



شهیدان بزرگوار جهان آرا و موسوی
نادرترین حماسه

حماسه خرمشهر، بی‌تردید از نادرترین حماسه‌ها در تاریخ ایران اسلامی است و نقش رضا در این حماسه، نقشی ویژه است. یک بخش آن برمی‌گردد به پیش از جنگ و نیروهای ایشان و بخش دیگر آن در آغاز حمله عراق به ایران بود.

وی به عنوان فرمانده عملیات سپاه خرمشهر در هجدهم مهر ماه سال 1359 در یک نبرد تن به تن در گمرک خرمشهر از ناحیه کمر مورد اصابت قرار گرفت. او تا ساعت‌ها با همین وضعیت جنگید و نیروها را فرماندهی کرد و سرانجام از پای افتاد و او را به عقب منتقل کردند؛ اما خیلی زود برگشت. با شهادت جهان‌‌آرا بچه‌های سپاه جهان‌آرا را در او جستجو می‌کردند. او به سمت فرمانده سپاه منصوب شد و سرانجام در راه آزادسازی خرمشهر به محمد جهان‌آرا پیوست.

راوی: سردار محمدعلی نورانی

از سخنان شهید

 آخرین حرفم این است که در حل مسائل، امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنیم و این شیوه را به کار گیریم. از گذشته عبرت گرفته و از غفلتی که به خون شهدا داشتیم و از عدم حساسیتی که در توجه به بیانات امام داشتیم، استفاده و تلاش کرده، محیط را به یک محیط فعال و پرتفاهم تبدیل سازیم.

نگارنده : fatehan1 در 1393/10/8 11:42:32
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:15 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطره یک فرمانده از پیرمرد تک تیرانداز لر

 
خاطره یک فرمانده از پیرمرد تک تیرانداز لر
دیدم یکی از پیرمردهای غیور لرستانی با کلاه نمدی و ابروهای پرپشت با همان تفنگ برنو بلند دوربین‌دار، در حالی که یک کتری چای با مقداری نان خشک و یک پاکت سیگار هم در کنارش بود، با حوصله و دقتی بسیار، سر عراقی‌ها را در آن سوی خاکریز هدف قرار می‌داد و تیرهایش به خطا نمی‌رفت.

 

 سردار صفوی در کتاب از جنوب لبنان تا جنوب ایران به نقل از خاطرات خود از قبل از انقلاب و دفاع مقدس می‌پردازد. وی در این کتاب، درباره دلاورمردی‌ها و رشادت‌های اقوام لر می‌گوید: یک روز که در ستاد عملیات جنوب حضور داشتم، اتوبوسی از دلیرمردان لرستان با لباس‌های زیبای محلی و کلاه‌های نمدی با انواع تفنگ‌های برنو لوله‌بلند و لوله‌کوتاه و ام‌یک وارد ستاد عملیات جنوب شدند.

خاطره یک فرمانده از پیرمرد تک تیرانداز لر

وقتی این غیورمردان لرستانی از ماشین پیاده شدند، رئیس آنها با همان لهجۀ زیبای لرستانی رو کرد به من و گفت: «ما آمده‌ایم عراقی‌ها را از خوزستان بیرون کنیم.» من به برادر حجازی مسئول اعزام نیرو گفتم: «وضعیت اعزام این برادران را به خطوط نبرد مشخص کنید.»

برادر حجازی آنها را به جبهۀ سوسنگرد اعزام کرد، اما بعد از گذشت یک روز از اعزام آنها، خبر آوردند که برادران لرستانی به ستاد بازگشتند و رئیس آنها گفته است: «آقا، اینجا جنگ، جنگ نامردی است، اینها (عراقی‌ها) از دور ایستاده‌اند و با گلولۀ توپخانه ما را می‌زنند، بهتر است ما را به یک جایی بفرستید که جنگ مردانه باشد.» برادر حجازی آنها را به جبهۀ شوش اعزام کرد. آنها هم در تپه‌های غرب رودخانه کرخه و غرب شوش مستقر شدند.

پس از گذشت دو هفته که من به محورهای مختلف عملیاتی سر می‌زدم، به محور عملیاتی شوش رفتم، فرمانده آن محور به من گفت: «در یکی از سنگرهای خط مقدم این محور، یک پیرمرد لرستانی باصفا و بانشاطی حضور دارد و بهتر است که او را از نزدیک ببینید.» به اتفاق او رفتم، دیدم یکی از همان پیرمردهای غیور لرستانی با کلاه نمدی و ابروهای پرپشت با همان تفنگ برنو بلند دوربین‌دار، راحت و آسوده در سنگر به طرف دشمن نشانه‌گیری می‌کند، در حالی که یک کتری چای با مقداری نان خشک و یک پاکت سیگار هم در کنارش بود و لحظه‌ای هم سیگار از لبش جدا نمی‌شد، ولی با حوصله و دقتی بسیار، سر عراقی‌ها را در آن سوی خاکریز هدف قرار می‌داد و تیرهایش به خطا نمی‌رفت. بچه‌های مستقر در این محور می‌گفتند این پیرمرد روزانه 3 تا 5 عراقی را شکار می‌کند.[1]



[1] - خاطرات سردار رحیم صفوی، صص 170-171


 مشرق

 

 
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:17 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

آیت‌اللهی که دربست در اختیار حضرت امام بود+عکس

 
آیت‌اللهی که دربست در اختیار حضرت امام بود+عکس
اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».


هرجا سخنی از شهر ایثار و حماسه آبادان مقاوم، به میان می‌آید، برای زیبایی سخن و حسن ختام آن، جا دارد که از اسوه مقاومت این شهر مظلوم یعنی روحانی مبارز، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا غلامحسین جمی نماینده مقام معظم رهبری و امام جمعه محترم آبادان یادی کنیم. او که به حق چون پدری مهربان و دلسوز هیچ‌گاه رزمندگان اسلام را تنها نگذاشت و حضورش در جبهه‌های نبرد، گرمی‌بخش دلها بود. در آن روزهای سخت و تاریک، در سنگر نماز، فریاد مقاومت و مژده پیروزی ایشان بود که بر دلها بذر امید می‌افشاند. اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».


آیت اللهی که دربست در اختیار حضرت امام بودآیت اللهی که دربست در اختیار حضرت امام بود

سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.

آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بی‌تکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامن‌الائمه (ع)، خواندنی است. امام جمعه آبادان در دوران جنگ می‌گوید:

*بفرمایید که شهر مقاوم آبادان چگونه درگیر جنگ شد؟ با توجه به اینکه شما در این شهر حضوری مستمر داشته‌اید و بی‌تردید از حوادث دوران جنگ، به ویژه دوران مقاومت و پایداری مردم این شهر و همین طور استقامت رزمندگان در برابر محاصره آبادان در آغاز جنگ و دلاوریهای مردم برگ زرینی از تاریخ سراسر حماسه هشت سال دفاع مقدس به شمار می‌آید و چه بهتر که بیان حالات و روحیات مردم در آن دوران از زبان شما که شاهد عینی وقایع بودید، عنوان شود.

** بسم‌الله الرحمن الرحیم- حوادث گذشته ایام جنگ تماماً جالب و عبرت‌آموز و پر از درس است. من اکنون افسوس می‌خورم و ای کاش لحظه به لحظه و ساعت به ساعت حوصله‌ای می‌کردم، و آنچه در همین شهر آبادان شاهد بودم، اینها را یادداشت می‌کردم ولی گرفتاریها و اشتغالاتی که مخصوص آن ایام بود، ما را از این کار بازداشت؛ امیدوارم ا‌ن‌شاءالله در فرصتی مناسب اینها را روبراه کنیم.

همیشه چیزهای جالب در ذهن می‌مانند؛ مثلاً یادم می‌آید از گذشت و ایثار بچه‌ها. جنگ که شروع شد، وضعی غیرعادی پیش آمد. مردم شهر آبادان جنگ ندیده بودند وقتی شهر زیر آتش قرار گرفت، همه مردم دست و پا می‌کردند و آنهایی که توان جنگیدن نداشتند، بیرون رفتند. یک عده از بچه‌ها اصرار بر ماندن داشتند و می‌ماندند، اصرار می‌کردند که دیگران را هم نگه دارند. بعضی جاها خالی می‌شد که برای ما حساس بود و آنهایی که مثلاً متصدی بودند، رها می‌کردند و می‌رفتند، ولی یک عده از بچه‌ها داوطلبانه ماندند و جنگیدند و آن مکان‌های حساس را اداره کردند. از مواردی که فراموش نمی شود، مرکز صداوسیمای آبادان بود. تلویزیون با شروع جنگ تعطیل شد و رادیو آن موقع به نام رادیو نفت معروف بود، تشکیلات بسیار خوبی داشت، برد خوبی هم داشت و صدایش در بیرون مرز تا نقاط دور دست هم می‌رفت و این رادیو در آن موقع بسیار مفید و مؤثر و روحیه ‌بخش بود و متصدیان خوبی هم از نظر مدیریت داشت با شروع جنگ که اغلب به بیرون از شهر رفتند، چند تا از بچه‌ها آنجا جمع شدند و همان‌جا ماندند و بسیار خوب آن قسمت مهم را اداره کردند و اگر این بچه‌ها نمی‌ماندند و این صدا خاموش می‌شد، برای ما ضربه‌ای بزرگ بود و باید گفت یکی از چیزهایی که خیلی در حفظ روحیه رزمندگان مؤثر بود، همین رادیو بود. با توجه به اینکه نزدیک آتش و زیر توپخانه دشمن بود، آن بچه‌ها دائماً برنامه داشتند و آتش هر قدر هم شدید می‌شد، آنها کار را متوقف نمی‌کردند.


آیت اللهی که دربست در اختیار حضرت امام بود

یادم می‌آید روزهای اول جنگ، من و دوستانم به فارسی و مرحوم آقا شیخ عیسی به زبان عربی پیام می‌دادیم. بنده هر روز می‌رفتم آنجا و خاطرات بسیاری از آنجا دارم که مقداری از آنها را فراموش کرده‌ام از جمله روزی یک بُز شیردهی را که بچه‌ای هم تازه به دنیا آورده بود، دیم که بچه‌ها در باغ رادیو از آن نگهداری می‌کردند. پرسیدم از آنها، گفتند این بز ول بوده و ما آن را آورده‌ایم و از شیرش هم استفاده می‌کنیم. بعد از چند روز که دوباره به آنجا رفتم، دیدم بز افتاده و از سینه‌اش خون جاری است و آن برادران مشغول پانسمان آن بز هستند علت را جویا شدم، معلوم شد که ترکش خورده است.

یک مرتبه هم که برای دادن پیام رفته بودم، با تعطیلی رادیو مواجه شدم؛ علت را پرسیدم، گفتند به علت آتش سنگین دشمن و اصابت ترکش به قسمت اتاق فرمان فعلاً تعطیل است، و در مدت کوتاهی آن را ترمیم کردند. آنها با چنگ و دندان آن قسمت را اداره می‌کردند و ادامه می‌دادند و باید مکرراً در مورد مفید بودن رادیوی ذکری نمایم. در آن ایام فرماندهان، مسئولان، آقایان علما می‌آمدند و ضمن بازدید از شهر، به رادیو هم می‌آمدند و پیام می‌دادند و باید گفت در تقویت روحیه رزمندگان بسیار مفید بود.

* با توجه به کمبود آب، حمام نبود و این در حالی بود که بدنمان بو گرفته بود و بهترین حمام، توالتی بود که در آنجا خود را شستشو کردیم.

یادم می‌آید در مدت محاصره که آب نبود و بسیار وضع آشفته‌ای بود، بعد از چندین روز بدنمان کثیف شده و بو گرفته بود و با توجه به کمبود آب، حمام هم نبود و آب تنها برای خوردن پیدا می‌شد. در همین هنگام شنیدیم که در احمدآباد حمامی است به نام حمام نوربخش در خیابان یک، به آنجا رفتیم و دیدیم که مملو از جمعیت است و همه رزمندگان و غیره ایستاده‌اند و به ما گفتند می‌توانیم یک قسمت را به شما اختصاص بدهیم ولیکن اینها همه در نوبت هستند. 


آیت اللهی که دربست در اختیار حضرت امام بود

گفتم بابا من چنین حمامی را نمی‌خواهم، این بندگان خدا در جبهه‌ها و در گردوخاک بوده‌اند و حالا من آخوند بیایم و زودتر از اینها بروم حمام. این خیلی ناجور است و آدرسی دیگر به ما دادند و ما به آنجا رفتیم؛ در آنجا بچه‌های شرکت نفت بودند و یکی از برادران به نام آقای نجفی که در شرکت نفت هستند و مجالس قرآن و دعا را برپا می‌کنند، یک چای به ما داد و گفت این بهترین حمام ما است، و حقیقت هم این طور بود ما هم گفتیم همین غنیمت است و با یک زحمتی بالاخره حمام کردیم. من ایثارگریهای بسیاری در این مدت دیدم ولی بعضی از آنها در ذهنم هست. ای کاش آن لحظات را ضبط کرده بودم من منزلم در ایستگاه سه بود و محل مراجعه اقشار مردم بود. 

یادم هست روزی زنی آمد و گفت من خرمشهری هستم و هیچ چیز ندارم نه پسری که برای فداکاری تقدیم جبهه‌ها نمانیم و نه اینکه خودم را اجازه می‌دهند که در جنگ شرکت کنیم، لذا دار و ندارم همین انگشتر طلاست که آورده‌ام برای جبهه و ای کاش من بچه‌ای داشتم که او را می‌دادم. یک وقت دیگر نیز مادری بود که بچه‌ای داشت بسیار خوب و فهمیده که شهید شده بود، این نکته را بگویم که یکی از زجرهایی که من کشیدم، این بود که همیشه شاهد شهادت بچه‌هایی بودم که با من مأنوس شده بودند و در مسجد و جاهای دیگر با ما بودند و من واقعاً غبطه می‌‌خورم از اخلاص، فداکاری، ایمان، تقوا و نماز شبشان، و گاهی یک کلمه که صحبت می‌کردند، از من می‌پرسیدند آقا غیبت نیست و اگر ما غیبت کرده باشیم، چکار کنیم خدا ما را ببخشد و یکی از نمونه‌های خوب همین پسر بود، بسیار مؤدب، خیلی پاک و من با او خیلی مأنوس بودم و از او خیلی راضی بودم. 

مادر او یک شب به مسجد امد، مسجد ما در احمد آباد بود و قبل از غروب بود که گفتند مادری با شما کار دارد، وقتی فهمیدم مادر شهید است، داشتم خودم را آماده می‌کردم که با چه لحنی به او تسلیت بگویم و او را دلداری بدهم، اما قبل از اینکه من جمله‌ای بگویم، او که یک پسر دیگرش همراهش بود، شاید حدود 13-12 سال، گفت: «آقا راجع به فرزند شهیدم چیزی نفرمایید، ما آرزو داشتیم که به فیض شهادت برسد . و این دومی را هم آورده‌ام تقدیم کنم.» این ایثارگریها بود که ما را از حبس نجات داد.

یادم می‌آید گاهی پنجشنبه‌ها می‌رفتیم گلستان (مزار) شهدا و آن وقتها به دلیل خلوت بودن شهر کسی به آنجا سر نمی‌زد و در تمام روزها یک طور بود. یک روز که به آنجا رفته بودم، از دور خواهری را دیدم که به سوی ما می‌آید. تا به ما رسید، گفت: «من از دور شما را دیدم و آمده‌ام بگویم که چیزی ندارم که تقدیم جبهه کنم.» و یک حلقه در دستش بود و طلا هم بود، بیرون آورد و به من داد و گفت: «این هدیه ناقابل برای رزمندگان». مادر دیگری که دو بچه‌اش شهید شده بودند و بنیاد شهید در آن وقت طبق قانونشان جهات خانواده شهدا مبالغی می‌دادند، به این مادر و پدر شهید هم قرار بود که مبلغی بدهند و آنها به منزل ما آمدند و گفتند که قضیه این طور است و ما این مبلع را نمی‌خواهیم، من اصرار کردم که این پول را برای مخارجتان نگهدارید، لازم می‌شود، اما آنها اصرار می کردند و من گفتم بنابراین شما آن مبالع را خرج خیرات کنید و عاقبت به زحمت آنها را راضی کردم که با توجه به کمبود آب در منطقه، آنها بیایند و در جاهایی که این مشکل وجود دارد، آن پول را برای کمک به آنجا بدهند، به یاد شهیدانشان. این نمونه‌ای از ایثارگری‌هایی است که من بسیار دیدم و اگر بنده هم گاه توفیقی پیدا می‌کردم در شهر می‌ماندم، علتش همین حالات عزیزان بود که به ما دلگرمی می‌دادند.

عده‌ای از برادران عرب ما در روستاهای چوئبده، ملاکه، قریه سادات و نیره بودند که با توجه به وضعیت نامطلبو اقتصادی خودشان، کمکهایی می‌کردند که واقعاً عجیب بود. گاهی محصول نخلهایشان را و گاه پول فروش آنها را با یک عشق و علاقه تقدیم جبهه می‌کردند.

معمولاً برای نماز به سپاه می‌رفتم و آنجا خواباهی بود که اغلب رزمندگان و مسافرانی که می‌آمدند، در آنجا استراحت می‌کردند و ما شاهد آمدن روحانیون و طلاب بسیاری بودیم که ایثارگرانه خدمت رزمندگان بودند و خدمات ذکری کردند.


آیت اللهی که دربست در اختیار حضرت امام بود

* عراق پس از اشغال خرمشهر، جاده آبادان - اهواز را تصرف کرد و سپس جاده آبادان - ماهشهر را نیز اشغال کرد، و به این ترتیب شهر آبادان به صورت نعل اسبی محاصره شد

مثلاً روزی یک برادر روحانی پسته آورده بود و گفت تقسیم کنید بین رزمندگان و ما او را به همراه برادرم به جزیره مینو، اطراف آبادان راهنمایی کردیم. ایشان خیلی شوق داشتند و بعد از مدتی دیگر ما او را ندیدیم تا چندی بعد که به من گفتند یک بسیجی آمده و با شما کار دارد. وقتی او را دیدم، اول نشناختم. بعد از معرفی فهمیدم که چه عشق و شوری او را به این وادی برای خدمت، آن هم با لباس بسیجی کشانده است و می‌گفت دلم راضی نشد این بچه‌های پاک و مخلص را تنها بگذارم، لذا آمده‌ام، و مدتی هم در جبهه بود و جنگید. این روحیه واقعاً باعث امیدواری و شور و هیجان بود.

*نماز جماعه در آبادان

برگزاری نماز جمعه در آبادان در حالی که هر نقطه‌ای از شهر مورد هجوم دشمن قرار داشت،  نمایانگر حماسه‌های مقاومت شما به عنوان امام جمعه این شهر و مردم شهید پرور آبادان بود. اگر امکان دارد در خصوص چگونگی برگزاری نماز جمعه در آبادان در آغاز جنگ صحبت بفرمایید.

نماز جمعه آبادان داستان جالب و شنیدنی دارد. این نماز جمعه معنی نماز را برای ما ثابت کرد. ما در اذان و اقامه می‌گوییم که حی علی الفلاح؛ یعنی بشتابید به سول فلاح و رستگاری و نجات. و من نمی‌فهمیدم نماز یعنی چه!؟ البته نماز می‌خواندیم، اما اثر آن مثل نماز جمعه نبود. معنی نماز جماعت و جمعه در دوران جنگ برایمان روشن شد. در زمان جنگ اگر آبادان سقوط نکرد، از برکت نماز جمعه بود، و من کاری نکردم. نماز جمعه از دستاوردهای مهم انقلاب اسلامی است که در کل کشور برگزار می‌شود. مرحوم آیت‌الله طالقانی به فرمان امام (قدس سره) در تهران نماز جمعه را برگزار می‌کرد. بعد نماز جمعه به امات آیت‌الله جنتی برگزار شد. در آبادان بچه‌ها اصرار می‌کردند که نماز جمعه برپا شود. من هم می‌گفتم: «شما عجله نکنید و هر وقت در اینجا یا جای دیگر فرد خوبی پیدا شود، نماز جمعه برگزار خواهد شد. و من از این خطبه‌ها چیزی زیاد بلد نیستم.»

بچه کم سن و سالی را که تقریباً چهارده سال سن داشت، دیدم. تفنگی بر دوش داشت، به طوری که وقتی راه می‌رفت، تفنگ به زمین کشیده می‌شد. از او پرسیدم: برای چه آمدی اینجا؟ با قاطعیت گفت: برای شکستن محاصره آبادان.

مدتی گذشته تا اینکه سیدی از قم برای تبلیغات آمده بود، سیدی انقلابی و پرشور بود. وی بچه‌ها را جمع و جور می‌کرد. بعد از دو ماه یک روزی به منزل ما آمد. بچه‌ها از مردم و بازار و حسینیه‌ها، طوماری نوشته بودند که کس دیگری به غیر از من را قبول ندارند. بچه‌ها اصرار می‌کردند که من نماز جمعه را برگزار کنم. من هم گفتم: شما نباید عجله کنید. ولی آنها گفتند که همین هفته باید نماز جمعه دائر شود. من گفتم که باید از قم (بیت امام) کسب اطلاع کنم. آن سید گفت: من خودم از قم کسب اطلاع می‌کنم. به هر نحوی بود، تماس گرفتند. بچه‌ها با آقای صانعی در دفتر امام تماس گرفتند و گفتند: قرار است در آبادان نماز جمعه به امامت آقای جمی دائر شود و ما کس دیگری را قبول نداریم. آقای صانعی هم گفته بودند که نماز جمعه را به امامت آقای جم دائر بکنید. ولی بچه‌ها گفتند: ما حکم رسمی نداریم. آقای صانعی گفت: مسئله‌ای نیست و امام (قدس سره) راضی است. به این ترتیب اولین نماز جمله ابادان در دانشکده نفت برگزار کردیم. دانشکده نفت محل خوبی بود و مردم هم استقبال گرمی کرده بودند.
منبع: فارس
 

 

 
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:17 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطره آیت‌الله جمی از عالم فقید مهدوی کنی در دوران جنگ

خاطره آیت‌الله جمی از عالم فقید مهدوی کنی در دوران جنگ
با طولانی شدن محاصره، افراد گوناگون به شهر می‌آمدند. یکی از کسانی که در زمان محاصره پیش ما آمد و وجودش برای ما ارزش داشت، آیت‌الله مهدوی‌کنی بود و همان شب در اتاق کوچکی خوابید.



هرجا سخنی از شهر ایثار و حماسه آبادان مقاوم، به میان می‌آید، برای زیبایی سخن و حسن ختام آن، جا دارد که از اسوه مقاومت این شهر مظلوم یعنی روحانی مبارز، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا غلامحسین جمی نماینده مقام معظم رهبری و امام جمعه محترم آبادان یادی کنیم. او که به حق چون پدری مهربان و دلسوز هیچ‌گاه رزمندگان اسلام را تنها نگذاشت و حضورش در جبهه‌های نبرد، گرمی‌بخش دلها بود. در آن روزهای سخت و تاریک، در سنگر نماز، فریاد مقاومت و مژده پیروزی ایشان بود که بر دلها بذر امید می‌افشاند. اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».

سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.

آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بی‌تکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامن‌الائمه (ع)، خواندنی است. امام جمعه آبادان در دوران جنگ می‌گوید:

*حضور روحانیت در آبادان

از خاطرات دیگر من، خلوت شدن شهر و تنها شدن ما بود. دیگر تنها شده بودیم و راه نبود و کسی نمی‌توانست واقعا بیاید. دلشان می‌خواست ولی راهی نبود، بعضی‌ها و از جمله مسئولین از طریق هلی‌کوپتر می‌آمدند و هلی‌کوپتر همه کس را هم نمی‌آورد. بعضی‌ با لنج می‌آمدند، مثلا آشناهای خود ما با لنج آمده بودند به دیدن ما؛ یادم هست از جمله کسانی که آمده بود، مرحوم ربانی شیرازی رحمة‌الله علیه بود؛ که بسیار دلگرم کننده بود. جناب آقای حائری آمده بود؛ ایشان هم علاقه وافر به جبهه و جنگ داشتند و چند بار با هلی‌کوپتر آمدند، ولی به طور کلی رفت و آمد زیاد نبود و شهر خلوت بود.

چند روزی بود که کسی از روحانیون را ندیده بودم؛ دیگر کسی نبود. توی منزل ما مثل حالا شلوغ نبود که صحبت می‌کنیم. تنها برادر و بسیاری اوقات پسرم مهدی نزد من بودند. پسر دیگرم محمود راننده من بود؛ در حیاط ما دو یا سه نفر بیشتر نبود. روشنایی برق و چراغ هم هیچ نبود. داشتیم از مسجد باز می‌گشتیم، دیدم یک نفر عمامه به سر در حال قدم زدن است و کسی نبود که از او سؤال کند و من خوشحال شدم و دیدم یک روحانی است، پیاده شدم. آقایی به نام مؤمن‌زاده داشتیم که مدتی اینجا در رادیو بود. قبل از جنگ در کمیته بود و خیلی خدمت کرده‌ بود. توی رادیو برنامه‌ای داشت. مدتی سراغش نرفتم. دیدم آن روحانی ایشان است و گفت: آقا دل من خیلی شور شما را می‌زد و خودم را به زحمت پیش شما رساندم.

با طولانی شدن محاصره، افرادی گوناگون به شهر می‌آمدند. یکی از کسانی که در زمان محاصره پیش ما آمد و وجودش برای ما ارزش داشت، آیت‌الله مهدوی‌کنی بود و همان شب در اتاق کوچکی خوابید. در زمان حصر مشکلات زیادی از قبیل فقدان برق و روشنایی وجود داشت. همه جا تاریک بود. تنها یک فانوس روشن می‌کردیم و هوا بسیار گرم بود. بیرون هم نمی‌شد خوابید. دائما خمپاره می‌آمد. کسی جرأت نمی‌کرد برود پشت بام، توی حیاط هم امنیت نبود. اتاقی بود که در آن می‌خوابیدیم؛ برق و پنکه و کولر نبود، عادت کرده بودیم.

درست یادم نیست، آبادان محاصره شده بود یا نه؛ خاطره جالبی دارم تا فراموشم نشده عرض کنم؛ ماه مبارک رمضان بود، ما داشتیم افطاری می‌خوردیم، دو نفر آمدند منزل و گفتند که ما از تبریز می‌آییم. مرحوم شهید آیت‌الله مدنی آن وقت امام جمعه تبریز بود، گفتند:‌ ما راننده هستیم و آقای مدنی ما را فرستاده تا با شما همکاری کنیم. گفتیم احتیاج هست، ولی شما باید شب را اینجا بمانید تا صبح شود. شب شد، هوا گرم بود و اینها تبریزی بودند و ناسازگار با گرما. ما هم در هال نشسته بودیم تا موقع خواب شد. موقع خوابیدن اینها گفتند: ما کجا بخوابیم؟ گفتم: در این اتاق بخوابید آنها وحشت کرده گفتند: توی این گرما ما چطوری می‌توانیم بخوابیم گفتند: بالا نمیشه بخوابیم گفتم چرا بالا می‌شه بخوابید ولی امکان ندارد گفتند چطور گفتم چون خمپاره زیاد می‌زنند و ترکش آن همه جا می‌آید گفتند آقا ما می‌رویم بالا می‌خوابیم گفتم نمیشه گفتند ما نمی‌توانیم داخل اتاق بخوابیم گفتم نمیشه گفتند ما نمی‌توانیم داخل اتاق بخوابیم هوا گرم است آنها رفتند بالا من هم رفتم اتاق خودم، کمی خوابیدم دیدم یک مرتبه صدای تق تق می‌آید و معلوم بود که از بالا آمدند پایین گفتم چرا نمی‌خوابید؟ گفتند: مگر می‌شود بالا خوابید؟ گفتم من از همان اول به شما گفتم که نمی‌شود بالا خوابید حالا بندگان خدا چطوری شب را صبح کردند یادم نیست صبح آنها را فرستادم برای جهاد.

در آن ایام آب کم شده بود ما یک رادیوی کوچک داشتیم تلویزیون هم به سبب فقدان برق کارایی نداشت وضع برایمان عادی شده بود و می‌گذشت و در آن مدت تنها چیزی که به داد ما می‌رسید، نماز بود. این نماز حالا ما قدرش را می‌دانیم مسجدی بود می‌رفتیم و یک حالت غیرعادی در آن نمازها پیدا می کردیم مسجدی که من قبل از جنگ می‌رفتم و نماز می‌خواندم شبستان و حیاطش مملو از جمعیت می‌شد. چه جمعیتی بود و چقدر برق و تشکیلات اما حالا سوت و کوئر و تاریک؛ نه چراغی، نه خادمی، نه کسی، فقط سه الی چهار نفر بودند و برای نماز جماعت می‌آمدند.

ما می‌رفتیم توی شبستان و توی حیاط نمی‌شد نماز بخوانیم، چون ممکن بود خمپاره بیاید و ترکش‌های آن خطرناک بود. می‌گفتند زیر سقف بهتر است و می‌رفتیم زیر سقف. توی هوای گرم، چراغ درست و حسابی هم نبود. گاهی شمع می‌آوردند، به هر حال با این چند نفر نماز می‌خواندیم و همین نماز حال و هوای خاصی داشت آدم می‌فهمید و حس می‌کرد؛ من حضور قلب خود را نمی‌گویم بچه‌ها حضور قلب بهتری از من داشتند لحظه شماری می‌کردیم که کی مغرب می‌شود تا با دوستان در آن‌ جا نماز بخوانیم نماز ظهر هم در مسجد قدس بود در آنجا عده‌ای بودند و آشپزخانه‌ای داشت که در آن غذا می‌پختند. برای ما نیز غذا می‌فرستادند، ظهرها می‌رفتیم آنجا.

*عدو شود سبب خیر...

یک خاطره از این مسجد قدس دارم یک روز ظهر رفتیم آنجا، نماز ظهر و عصر را خواندیم. پسرم مهدی هم همراه ما بود، ماشینش هم با او بود و دیگی هم آورد تا بعد از نماز، غذا ببریم. نماز را خوانده بودیم خواستیم بلند شویم و از محراب بیرون بیاییم که ناگهان صدای مهیبی آمد و تمام آجرها از اطراف پایین ریخت و گرد و غبار زیادی ایجاد شد؛ به طوری که چشم، چشم را نمی‌دید، یک پیرمرد در همان‌جا به رحمت خدا رفت. در این هنگام مهدی با صدای بلند فریاد زد: پدر تو زنده هستی یا نه؟ گفتم من هستم و ناراحت نباش یا خمپاره بود ما نمی‌دانیم سریع حرکت کردیم مهدی آمد زیر بغل مرا گرفت و گفت یا الله زود برویم که باز هم می‌آید.

یک بار آمد باز هم می‌آید مرا برداشتند و حتی نگذاشتند کفشهایم را بپوشم کفشم را آوردم داخل ماشین. ما را آوردند تا در مسجد توی پیکان سوار بشویم غذا را هم فراموش کرده بودیم. دیدیم یک نفر زخمی شده آثار خون در بدنش معلوم بود گفتم او را ببرید بیمارستان او را با همان ماشین بردیم و تحویل بیمارستان دادیم در بیمارستان تعداد مجروحین را جویا شدیم گفتند الحمدالله کس دیگری زخمی نشده است او با پاره آجر که به سرش خورده بود زخمی شد و بعد فهمیدیم این گلوله توپ بود که به دیوار خورد و جای آن تا مدت‌ها معلوم بود و بعدها تعمیرش کردند دیوار محکم بود و پایین نیامده بود اما عمارت تکان خورده بود و آجر و گچ و سقف پایین ریخته بود. فقط یک نفر زخمی شد. فردا ما سراغ آن زخمی را گرفتیم گفتند به خیر گذشت و نعمتی برایش شده است گویا وقتی دکتر او را بستری و معاینه می‌کند متوجه می‌شود یک غده‌ای داخل شکمش دارد و این بنده خدا که از وجود این غده اطلاعی نداشت مورد عمل جراحی قرار می‌گیرد و غده‌اش را در می‌آورند و راحت می‌شود این خاطرات زیاد است و همه آنها به خاطرم نمانده است.

برگردیم به نماز جمعه. ما در نماز جمعه گاهی شهید می‌آوردند و نمازش را می‌خواندیم من یادم هست که یک جمعه سه، چهار شهید آورده بودند توی نماز جمعه که در آبادان شهید شده بودند یکی از روحانیون بزرگ آنجا بود که از ایشان خواستیم نمازشان را بخوانند هم نماز میت و هم نماز جمعه، نماز میت را هم می‌خواندیم جلوی مسجد قدس، مسجدی که توپ به آن اصابت کرد، روزی دیدیم یک کیسه برنج و یک دوچرخه افتاده و برنج‌ها روی دوچرخه ریخته‌اند. گفتند بنده خدا سوار دوچرخه بود که خمپاره جلوی مسجد افتاد و او هم در دم شهید شد و این دوچرخه و برنج‌های او است. این محاصره آبادان گاهی ما را به وحشت می‌انداخت و می‌گفتیم که آبادان سقوط می‌کند. می‌دیدیم نیروهای ما خیلی جدی هستند، ولی از نظر کمیت تعدادشان خیلی نبود، عملیاتی صورت نمی‌گرفت و بنی‌صدر هم فرمانده کل قوا بود.

مردم حالا می‌دانند که بنی‌صدر چه آدم ناپاکی بود. در اهواز که بودیم، خودش را هم دوش امام می‌دانست و بلند پروازی می‌کرد. زمانی که آبادان محاصره بود، آمد. من می‌دانستم که او به فکر این چیزها نیست؛ آبادان هم زیر دود بود.

در آن زمان محاصره، نماز را به صورت سیّار برگزار می‌کردیم، اما بیشتر اوقات در محل سپاه نماز اقامه می‌شد. منزل مان ایستگاه سه بود، می‌آمدیم توی سپاه، از همان راه محله می‌آمدیم. یک روز آمدیم برویم سپاه نماز بخوانیم، دیدم به قدری دود از این مخازن نفت و بنزین به هوا می‌رفت که عجیب بود. مهدی گفت من نمی‌توانم با ماشین بروم، برگشتم از راه دیگری برویم. خلاصه از آن راه نتوانستیم برویم. وضع این طوری بود و فکر نمی‌کردیم که آبادان محاصره‌اش از بین برود و آزاد شود.

عراق دائماً ما را زیر آتش می‌گرفت. از سمت شمال فاصله‌اش به شهر پنج کیلومتر بود، با خمپاره و توپ اینجا را مرتب می‌کوبید. از آن طرف اروند را هم می‌زد.هواپیما هم می‌آمد. بنی‌صدر هم تعّلل می‌کرد؛ حتی آقای رشیدیان نماینده مردم آبادان رفتند خدمت حضرت امام (ره) صحبت کردند. امام خیلی ناراحت شده بودند، و بنی‌صدر را حاضر کردند و گفتند: باید حصر آبادان شکسته شود.

این برای ما کافی بود که امام (ره) بگوید باید حصر آبادان شکسته شود. تا بنی‌صدر بود، امیدی هم نبود. تا آن ماجرای عزل بنی‌صدر پیش آمد و دفع شرّش شد. وقتی شر بنی‌صدر دفع شد، ما مطمئن بودیم که حصر آبادان شکسته خواهد شد.

حصر آبادان شکسته خواهد شد

*شکسته شدن محاصره آبادان و عملیات ثامن‌الائمه (ع)

بعد از رفتن بنی‌صدر، بلافاصله جنب و جوش شروع شد برای حمله، ما هم نامه‌ای می‌نوشتیم و سفارش می‌کردیم، در همان ایام محاصره،‌خدمت حضرت امام (ره) می‌رفتیم و می‌گفتیم آبادان محاصره است و وضع خرابی است. امام (ره) می‌فرمود: ناراحت نباشید؛ هم حصر آبادان شکسته خواهد شد و هم خرمشهر آزاد خواهد شد. بالاخره جنب و جوش شروع شد و مقدمات کار فراهم آمد. امام فرمان داده بود که عملیات باید حتماً‌ شروع شود.

با همکاری تنگاتنگ سپاه و ارتش و با انجام سایر مسئولان، مقدمات عملیات پی‌ریزی شد. نیروهای زیادی می‌آمدند ماهشهر و از آنجا با هلی‌کوپتر به آبادان می‌‌آمدند. نیروهای رزمنده داوطلب و بسیجی؛ شوری بر پا شده بود در آبادان. همه نیروها وقتی فهمیدند که این تحرکات برای شکستن حصر آبادان است، از همه جا با شوق می‌آمدند. نیروها را آوردند و تعلیمات نظامی می‌دادند تا آماده شوند برای حمله نهایی. خیلی نیرو بود و نقشه عملیات خیلی جالب طرح شده بود. اما آن چیزی که خیلی جالب بود اینکه نیروها را در هم ادغام کرده بودند. واحدهایی متشکل و مرکب از سپاه، بسیج و ارتش فرمانده واحدها بعضی ارتشی و بعضی سپاهی بودند. همه مخلوط بودند و همه برای شکستن حصر آبادان، یک وحدت و روح برادری و انسجام خاصی داشتند؛ شور و شوقی بود. دور تا دور آبادان، در نخل‌ها، بهمنشیر و همه جای آبادان پر از نیرو بود.

به درخواست سپاه برای سرکشی می‌رفتیم و برای ارتش و سپاه سخنرانی می‌کردیم. چون مقدمات حمله آماده بود و باید نیروها تشویق و تشجیع می‌شدند. ما مرتب روزی چند جا می‌رفتیم و برایشان صحبت می‌کردیم و خوب هم بود و خیلی استقبال می‌کردند. یادم نمی‌رود روزی رفته بودم بهمنشیر توی نخل‌ها، یک جایی که ارتش و سپاه و بسیجی‌ها خیلی بودند. برایشان صحبت کردمی و از ایستگاه هفت می‌آمدیم کنار پل. من بچه کم سن و سالی که تقریباً چهارده سال سن داشت، دیدم،تفنگی بر دوش داشت، به طوری که وقتی راه می‌رفت، تفنگ بر زمین کشیده می‌شد. کنار پل ایستاده بود، چهره‌ای جالب داشت. رفتم با او صحبت و سلام کردم و از او پرسیدم اهل کجا هستی و از کجا می‌آیی؟ گفت: من از کرمان آمدم، گفتم: برای چه آمدی؟ با قاطعیت گفت: برای شکستن حصر آبادان. با این حرف او خیلی خوشحال شدم.

یک جنب و جوش عجیبی به وجود آمده بودو توی شهر هم جنب و جوش بود و زمنی‌هایی را آماده می‌کردند برای استقرار توپ‌ها. میدان بزرگی پشت خانه ما بود. برادران ارتشی بولدوزر آوردند و آن را صاف و سنگر درست کردند و جای توپ ساختند.  همه می‌دانستند این کارها برای چه چیزی است. عراق فهمیده بود و مسخره می‌کرد. رادیوی عراق مسخره می‌کرد و می‌گفت که ایران می‌خواهد حصر آبادان را بشکند و فرمانداری نیروها آماده باش داده و از این حرفهای مسخره زیاد می‌زد و می‌گفت: ما هم آماده‌ایم. پس چرا نمی‌آیید، ما آماده پذیرایی از شما هستیم!

نیروها جنب و جوش خوبی داشتند و ما هم هر روز و هر ساعت و هر لحظه، منتظر حمله بودیم و اینکه چه موقع شروع می‌شود، با فرمانده ارتش و سپاه بچه‌های جهاد در منزل جلسه داشتیم و حرف همه این بود که آبادان باید آزاد شود. حمله باید شروع شود و همه در شور و اضطراب بودند و همه می‌گفتند حمله خواهد شد و فرمان حمله از جایی است که هیچ تخلفی از آن نمی‌شود کرد.

فارس


نگارنده : fatehan1 در 1393/10/6 11:32:36
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:23 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

امضاء وصیت‌نامه دستجمعی رزمندگان سورک

 
امضاء وصیت‌نامه دستجمعی رزمندگان سورک
چهارم دی ماه 65 مردم سورک منتظر لاله‌های عاشورایی خود بودند تا آنان را با جان و دل بپذیرند و به نیت شهدای دشت کربلا آنان را بر سر دستان خود با احترام و عزت هرچه تمام‌تر تا بهشت جاویدان بدرقه نمایند.

 


مدت‌ها قبل برای عبور از اروند آموزش‌های سخت و طاقت فرسایی را در عجب شیر گذراندن تا همچنان خود را پیرو مکتب راه خمینی عزیز بدانند. 
 
آموزش‌های سخت و نفس‌گیری که هر کدام‌شان شاید در شرایط عادی کسی قادر به انجام دادن آن نبود و سعی می کرد به نوعی از زیر آن فشارها شانه خالی کند اما در این بین اراده‌ای پولادین ایمان و اعتقاد فرزندان خمینی کبیر را استوارتر می‌کرد و آن هم تأسی از مکتب عاشورا بود، مکتبی که در آن پیر و جوان تمام وجودشان را با بصیرت کامل در کف دست می‌گیرند و برای رضای او به قربان‌گاهی می‌روند که می‌دانند راهی برای بازگشت نیست. 
 
 
اینجا سخن از عملیاتی است که در آن نیروهای پاک و رزمنده‌ای از دل یک روستا، عاشورایی قریب به 50 نفر پای وصیت نامه‌ای را امضا می‌کنند که نمی‌دانند تا ساعتی دیگر قرار است آسمان آنها را برای پیوستن به خود فرا خواهد خواند، چرا که گنجایش ایمان و اعتقادشان آن‌قدری بالا رفت که این دنیا خاکی دیگر پذیرا آنان نیست و باید کوچ کنند. 
 
اینجا سخن از مردان عاشورایی سورک در عملیات کربلای چهار گردان عاشورا، گروهان حضرت فاطمه(س) از لشکر ویژه و خط شکن 25 کربلا است که در آن می‌توانی از جوان 14 ساله دانش‌آموز تا پیرمرد 54 ساله بنا، از معلم گرفته تا کارگر، از پدر و فرزند در کنار هم تا برادر در کنار برادر، بیابی. 
 
 
 
در پشت جبهه در آن روزها شور و حال عجیبی در دل مردم به راه افتاده بود، شور و حالی که از طرفی مظهر غیرت و اخلاص و اعتقاد مردان یک روستا و از طرفی هم حضور بیش از 40 نفر در یک گروهان در یک عملیات، اضطرابی خاص در دل مردم به راه انداخته بود و حتی برخی از فرماندهان جنگ از حضور این تعداد از یک روستا را در یک گروهان آن هم به‌عنوان خط شکن و غواص بسیار خطرناک دانسته و تبعات آن را سخت می‌دانستند اما مردان حاضر در جبهه جنگ تصمیم خود را گرفته بودند و آن‌هم حضور همه جانبه در میدان نبرد با فریاد الله اکبر بود. 
 
اطلاعات رسیده حاکی از آن بود که ستون پنجم دشمن یا به قولی دشمنان خودی نما، روز و ساعت و حتی گستردگی عملیات را به گوش دشمن رسانده بود، اما چه می‌شد کرد؟ دستور امام و مشیت الهی این بود که با قدم‌های استوار عرض اروند رود را طی کنند و به دشمن بعثی مجال ندهند تا ثابت کنند هیچ‌گاه پشت به جبهه و امام نخواهیم کرد و جان ناقابل تقدیم امام باد. 
 
 
 
همه منتظر دستور عملیات، ناگهان ظلمات شب به یک‌باره ترکید و همه جا روشن و صدای توپ و خمپاره همه را غافلگیر کرد. 
 
عملیات کربلای چهار هیچ‌گاه مظلومیت و شجاعت رزمندگان را فراموش نمی‌کند، عملیاتی که رادارهای آمریکایی به جبران قضیه مک فارلین، تمام جزئیات عملیات را به عراقی‌ها داده بودند. 
 
گرچه کربلای 4 به ظاهر عملیاتی ناموفق بود اما سرآغازی بود بر وقوع عملیاتی غرورآمیز و عجیب به نام کربلای 5، همان عملیاتی که رهبر انقلاب از آن به عنوان شب‌های قدر انقلاب اسلامی یاد می‌کنند، رزمندگان دل به آب سرد و وحشی اروند زدند تا نسل‌ها بعد آنها را به خاطر پشت نکردن به امام‌شان بستایند و الگویی باشند برای این روزهای ما تا با جان و دل و با تمام وجود گوش‌مان به ندای مسیحایی رهبرمان باشد تا خدایی نکرده در زرق و برق دنیا و در غبار فتنه راه هدایت را گم نکنیم. 
 
 
 
آنان قدم در راهی نهادن که می‌دانستند بازگشتی در آن نیست و حتی شاید پلاک و استخوانی هم از آنان برای خانواده نیاید اما تردید در دل‌شان جایی نداشت چرا که بصیرت و اخلاص در عمل با آنها کاری کرد که با شور و عشقی وصف ناشدنی برای رسیدن به لقاءالله سر بر سجده می‌نهادند و اشک می‌ریختند تا شاید خداوند آنان را به وعده‌ای که پیش‌تر داده بود فراخواند. 
 
اما این روز بیادماندنی سند افتخار، قدرشناسی، مردانگی، ولی شناسی، غیرت مردان دیار علویان بود تا در مظلومیت تاریخ به گواه فرماندهان بزرگ جنگ در عملیاتی نابرابر بدرخشند و امروز برای ما چهارم دی ماه روزی باید باشد به وسعت یک شهرستان. 
 
 
 
یادآور می‌شود از مجموع 50 نفر حاضر در عملیات کربلای چهار از سورک 8 تن به شهادت و 30 نفر به درجه جانبازی رسیدند.


نام منبع: سایت ساجد 

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:24 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قبری که محل مناجات یک فرمانده بود

قبری که محل مناجات یک فرمانده بود
شهید "علی عابدینی" فرمانده گردان خط شکن غواص از لشکر 41 ثارالله در سال 1342 در روستای لاهیجان رفسنجان متولد شد و در سال 1365 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به شهادت رسید. .

 

 
همیشه جلوی گردان حرکت می‌کرد 
 
 
گفتم: شما که جلوی نیروها‌ حرکت می‌کنید؛ اگه اتفاقی براتون بیفته بقیه‌ی نیروها‌ باید چه کار کنند؟ 
 
گفت: اگر فرمانده جلوی نیروهاش حرکت نکنه، ممکنه یک بسیجی با خودش فکر کنه چرا فرمانده جلوتر از من حرکت نمی‌کنه. من باید همیشه جلوتر از نیروها‌م حرکت کنم تا چنین مسئله‌ای پیش نیاد. 
 
اینجا، جای ابدی ماست 
 
 
محل استقرار گردان تغییر کرد. وقتی وارد منطقه جدید شدیم، رفت یک گوشه‌ی خلوت و یک چاله کند. شبیه یک قبر. شب‌ها‌ می‌رفت توی آن و مناجات می‌کرد. شب، هر موقع از کنار آن قبر رد می‌شدیم. صدای گریه و زاریش را می‌شنیدیم. بچه‌ها‌ که می‌پرسیدند موضوع قبر چیه؟ می‌گفت: این جا، جای ابدی ماست. دنیا می‌گذره و ما باید چنین جایی برای خودمون انتخاب کنیم؛ پس چه بهتر که از حالا این مکان رو حس کنیم. 
 
اگر می‌خواهی به من محبت کنی، آب رو بده به مجروح‌ها 
 
 
قمقه‌اش را در آورده بود و به طرف علی گرفته بود. می‌گفت: شما خسته‌اید؛ مدام در حال فعالیت بودی و کار می‌کردی؛ تازه خودم دیدم که قمقمه‌ی آب خودت رو به بچه‌ها‌ دادی. حالا این قمقمه رو بگیر و از این آب بخور. علی آقا نگاهی بهش انداخت و گفت: برادر، بچه‌های دیگه واجب‌تر از من هستند. اگر می‌خواهی به من محبت کنی، آب رو بده به مجروح‌ها. 
 
دعا می‌خواند و گریه می‌کرد 
 
 
بچه‌ها‌ می‌آمدند و هر چه دیده بودند، برای هم تعریف می‌کردند. یکی می‌گفت: دیشب علی آقا رو گوشه‌ی نخلستان دیدم. نور یک چراغ قوه کوچک را روی کتاب دعا انداخته بود؛ دعا می‌خواند و گریه می‌کرد. دیگری می‌گفت: کنار نخلستان بودم که علی آقا را دیدم. بین نخل‌ها‌ ایستاده بود و نماز می‌خواند. هر کدام از بچه‌ها‌ در حالتی دیده بودش. 
 
اصلاً کسی به نام فرمانده گردان ندیدند 
 
 
معلم بودند. چند روز بود که آمده بودند توی گردان و از این که کسی به نام فرمانده گردان توی این مدت به آنها امر و نهی نکرده بود و اصلاً کسی به این نام ندیده‌اند، تعجب کرده بودند. تعجبشان وقتی بیشتر شد که فهمیدند علی آقا فرمانده گردان است. هر روز یکی از بچه‌ها‌ را انتخاب می‌کند تا بهشان دستور بدهد به خط شان کند. خودش هم بیش‌تر در مورد مسائل معنوی باهاشان صحبت می‌کرد. 
 
هدف‌مان وظیفه‌ای است که رهبر به ما گفته انجام بدهیم 
 
 
بارها‌ شنیدم که می‌گفت: ما به جبهه احتیاج داریم، جبهه یک دانشگاه است که محصل می‌آید آن جا و مدرکش را می‌گیرد. هدف این نیست یک منطقه از خاک عراق را بگیریم، هدف‌مان وظیفه‌ای است که رهبر به ما گفته انجام بدهیم، وظیفه‌ی ما جنگیدن است تا زمانی که زنده هستیم. ما چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم. 
 
اومدیم اینجا تا شهید بشیم 
 
 
حاج احمد امینی –فرمانده گردان 410 غواص شهید شده بود. چند تا از بیسیم چی‌ها‌ کنار جنازه‌اش نشسته بودند و گریه می‌کردند. علی آقا که آمد کنارشان، گفت: ما اومدیم این جا تا شهید بشیم، اونوقت شما گریه می‌کنید که حاج احمد شهید شده. این سعادتی است که نصیب همه‌ی ما نمی‌شه. شما هم باید بروید دنبال شهادت. 
 
حتی در مرخصی آرام نمی‌گرفت 
 
 
آرام نمی‌گرفت؛ حتی اگر مرخصی‌اش یک روزه بود. ماشین پدرش را برمی‌داشت و می‌رفت دنبال چند تا از بچه‌ها. برشان می‌داشت و با هم راه می‌افتادند توی گلزارهای شهدا و دیدار با خانواده‌های شهدا. 
 
هیچ کس اعتراض نکرد 
 
 
قبل از عملیات کربلای چهار، در رودخانه‌ی بهمن شیر تمرین می‌کردیم. بعد از ظهر از آب خارج شدیم. لباس‌های غواصی را بیرون آوردیم و به طرف ساختمان‌ها دویدیم. هوا خیلی سرد بود. با کلاه و اورکت زیر پتو رفتیم. نیمه شب پیک فرمانده گردان رسید و گفت: برادر عابدینی می‌گوید بچه ها را بیدار کنید تا وارد آب شوند. تعجب کردم. در آن هوای سرد چرا باید وارد آب می‌شدیم!؟ 
 
از اتاق بیرون آمدم. باد سردی به صورتم خورد. به طرف اتاق فرمانده گردان رفتم. حاج آقا سلیمانی را آن جا دیدم. بعد از سلام و احوال پرسی گفتم: هوا سرد است. من با اورکت خوابیده بودم، دلم نیامد در این هوا بچه‌ها را بیدار کنم. 
 
عابدینی گفت: "دستوری را که پیک گردان آورده، اجرا کنید." 
 
 
تابع سلسله مراتب بودم. بنابراین بچه‌ها را بیدار کردم. کسی اعتراض نکرد. به طرف آب رفتیم لباس‌ها را بیرون آوردیم. لباس‌های خیس غواصی در آن هوا، حسابی سرد و خنک شده بود؛ با وجود این، آنها را پوشیدیم. قبل از ورود به آب پرسیدم: چقدر در آب بمانیم؟ 
 
عابدینی گفت: تا وقتی که خسته بشویم. وارد آب شدیم. اطاعت پذیری بچه‌های گردان 410 به قدری بود که در آن نیمه شب سرد حتی یک نفر هم اعتراض نکرد. بچه‌ها تا جایی که توان داشتند، در آب کار کردند و حاج قاسم سلیمانی آمادگی آنها را کنترل کرد. 
 
از آب که بیرون آمدم، میر قاسم میر حسینی کنار آب ایستاده بود. دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: دستم را بگیر و فشار بده ببینم اگر شب عملیات با سرباز عراقی رو به رو شدی، توان خفه کردنش را داری؟ دستم را به طرفش بردم. انگشتانم از سرما باز و بسته نمی‌شد.

 



نام منبع: سایت ساجد

 

 
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:25 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سردار شهید مهدی زین‌الدین؛فرماندهی عمل‌گرا

سردار شهید مهدی زین‌الدین؛فرماندهی عمل‌گرا
اگرچه شهید زین‌الدین سخت‌گیر بود اما بسیار به وضع نیروهایش توجه اشت. مثلا وقتی که غذا می‌آوردند منتظر می‌ماند که دیگر نیروهایش غذا داشته باشند و بعد خودش سیر بشود...

 

 

 

علی جلال فراهانی مدیر کل پیشین بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان مرکزی که در دوران دفاع مقدس مدتی کوتاه پیک شهید مهدی زین‌الدین فرمانده لشکر 17 علی‌ابن‌ابی‌طالب استان قم بوده است در گفت‌وگو با خبرنگار سرویس «فرهنگ‌حماسه» ایسنا، درباره شاخصه‌های مدیریتی و فرماندهی شهید زین‌الدینی می‌گوید: بارزترین شاخصه فرماندهی شهید زین‌الدین این بود که پیش از انجام کاری همه جوانب را می‌سنجید و پس از آن برای انجام طرح یا نقشه مورد نظر اقدام می‌کرد.: همین شاخصه از او یک فرمانده عملگرا ساخته بود و به همیتن خاطر دستورهایی را که ابلاغ می‌کرد به خوبی و با نتیجه مثبت به پایان می‌رسید. علاوه بر این شهید زین‌الدین حساسیت و سخت‌گیری ویژه‌ای در مورد فرماندهان گردان و محور داشت. منشأ این سختی‌گیری‌ها نظم، انضباط و دانش نظامی بود چرا که معتقد بود برای دست‌یابی به پیروزی باید همه ارکان با هم درست کار کنند.

 

یادم می‌آید یکی از فرماندهان گردان‌ها برای انجام کاری تصمیم داشت که به مرخصی برود. زمانی که نزد شهید زین‌الدین آمد با مخالفت او مواجه شد. این فرمانده گردان برای وساطت پیش چند فرمانده دیگر رفت تا نظر شهید زین‌الدین را برگرداند اما شهید زین‌الدین مخالفت ورزید. پس از چند هفته شهید زین‌الدین به این فرمانده مرخصی داد. وقتی که از او پرسیدند چرا آن زمان که خودش درخواست مرخصی کرد به او اجازه ندادید تا برود؟ پاسخ داد که می‌خواستم فرمانده گردانم را ارزیابی کنم تا ببینم چه مقدار می‌تواند در شرایط سخت دوام بیاورد و از سوی دیگر خودم نیز تا چه میزان بر تصمیمی که گرفته‌ام می‌توانم بمانم.

 

شهید زین‌الدین به بیت‌المال حساسیت خاصی داشت و در لشکر به گونه‌ای رفتار می‌کرد که وسایل بیت‌المال درست مصرف شود. یک مصداق ساده این رفتار را می‌توان خودکارهایی که در اختیار داشت عنوان کرد چرا که خودکار شخصی‌اش با خودکاری که مسائل جنگ را می‌نوشت تفاوت داشت. اگرچه شهید زین‌الدین سخت‌گیر بود اما بسیار به وضع نیروهایش توجه اشت. مثلا وقتی که غذا می‌آوردند منتظر می‌ماند که دیگر نیروهایش غذا داشته باشند و بعد خودش سیر بشود.

 

از دیگر خاطراتم درباره شهید زین‌الدین این بود که روزی از خط مقدم به عقب بازگشته بود و متوجه شده بود که نگهبان سر پست خوابش برده است. نگهبان را پیدا می‌کند و از او دلیل خوابش را می‌پرسد. نگهبان در جواب می‌گوید که در طول روز با دیگر همرزمانش سنگر درست می‌کردند و بسیار خسته شده است. شهید زین‌الدین به او می‌گوید که برود استراحت کند و بعد نام نگهبان بعدی را می‌پرسد. چون نگهبانان صبح از خواب بیدار می‌شوند و متوجه می‌شوند که کسی برای پست به نگهبانی نرفته است با عجله به محل پشت نگهبانی می‌روند و متوجه می‌شوند که خود شهید زین‌الدین تا صبح بیدار نگهبانی می‌داده است. چند نفر که او را می‌شناختند دلیل این کار را جویا می‌شوند که شهید زین‌الدین در پاسخ به آن‌ها گفته بود شما روز قبل سنگر ساختید و بیشترتان خسته بوده‌اید. من چون خسته نبودم به نگهبان گفتم برود تا خودم نگهبانی بدهم.

 

جلالی فراهانی در پایان درباره شعار «ای فرمانده آزاده آماده‌ایم، آماده» توضیح داد: روزی به همراه شهید زین‌الدین به اندیمشک رفتیم. او قرار بود برای نیروها سخنرانی کند. حدود دو ساعت صحبت کرد. محیط بسیار آرام بود بعد از پایان صحبت‌هایش به دلیل محبوبیتی که میان نیروها داشت، رزمندگان شعار دادند که ای فرمانده آزاده آماده‌ایم، آماده احساس می‌کنم که برای نخستین بار در جنگ این شعار را برای شهید زین‌الدین سردادند.

 


نگارنده : fatehan1 در 1393/10/6 8:29:4
 
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:25 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پیگیری ساواک برای شناسایی نویسنده نامه

پیگیری ساواک برای شناسایی نویسنده نامه
با خیال راحت نامه را گرفتم از روی میز کنار دستم خودکاری برداشتم و همانجا شروع کردم به نوشتن دو مرد نگاهم می‌کردند یکی از آنها نامه را از زیر دستم کشید گفت: بسه دیگه بده ببینم. نامه راگرفت توی یکی از دستهایش و برگه مرا هم توی دست دیگرش داشت نگاهشان می‌کرد



خاطرات رزمنده زبیده واحدی را در ادامه می‌خوانید:

آقای عربی یکی از معلم‌هایم بود. دبیرستان که بودم با او آشنا شدم. برایمان پنهانی کلاس احکام می‌گذاشت و می‌گفت: کسی نباید از جای ما اطلاع داشته باشه. من هم توی کلاسها شرکت می‌کردم، آخرین بار گفت که می‌خواهد به تهران برود. آدرسش را به ما هم داد. گفت: دوست دارم برایم نامه بنویسید. باخبرم کنید، در هر موردی که شده با من مکاتبه کنید. 

آقای عربی به تهران رفت اما من از طریق نامه باهاش ارتباط داشتم. همان موقع‌ها گفته بود اگر می‌خواستید برایم نامه بنویسید بدهید یکی دیگر برایتان بنویسد و من آن روز خیلی متوجه حرفهایش نشدم اما هر بار که برایش نامه می‌نوشتم با خط دیگران بود، سال دوم دبیرستان بودم همه مردم توی خیابانها ریخته بودند، تظاهرات بود هر روز تظاهرات بود. منم سرکلاس درس نشسته بودم. مدیر آمد، خیلی عصبانی بود، گفت:واحدی بیا دفتر دوباره چه کارکردی؟ من که نمی دانستم موضوع از چه قرار است، گفتم: خانم مگه چی شده؟ مدیر با عصبانیت گفت: دو تا مامور اومدن دنبالت، خیلی ترسیدم.

نمی‌دانستم چه کارکنم فقط صلوات می‌فرستادم و به خودم دلداری می‌دادم که زبیده تو که کاری نکردی شجاع باش دختر، با مدیر وارد دفتر شدم. دوتا مرد قد بلند با سبیلهای پر پشت و با اخم نگاهم کردند. سلام کردم اما کسی جوابم را نداد. یکی از مردها گفت: واحدی تویی؟ گفتم: بله  آقا. گفت: بله! و شروع کرد به ناسزا گفتن من که مبهوت شده بودم، آب دهانم را قورت دادم و گفتم: مگه چی شده؟ مرد نامه‌ای از جیبش درآورد و گرفت سمت من، این نامه چیه؟ از کجا اومده؟ به کجا فرستادی به کی فرستادی؟ 

عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته بود. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. دوباره زیر لب شروع کردم به صلوات فرستادن، بعد با اطمینان جواب دادم: نه نامه مال من نیست، مرد که قدش بلند تر بود و تا آن زمان از من سوال می‌کرد، گفت: مگه تو واحدی نیستی؟ خدا داشت کمکم میکرد دیگر هیچ ترسی نداشتم با همه قاطعیت جواب دادم: واحدی هستم اما نامه مال من نیست، صورت مرد از عصبانیت تیره شده بود، کاغذ را پرت کرد سمت من و گفت بخونش، نقشه‌شان را فهمیدم. نامه را خواندم ولی باز هم گفتم مال من نیست. همه نگاهم می‌کردند. من یک طرف و بقیه یک طرف منتظر بودند تا ببینند که چه می‌شود.

دوباره مرد داد زد: بنویس از روی همین نامه بنویس. همین که مرد این جمله را گفت خیالم راحت شد توی دلم خوشحال شدم. آقای عربی فکر همه چیز را کرده بود با خیال راحت نامه را گرفتم از روی میز کنار دستم خودکاری برداشتم و همانجا شروع کردم به نوشتن دو مرد نگاهم می‌کردند یکی از آنها نامه را از زیر دستم کشید گفت: بسه دیگه بده ببینم. نامه راگرفت توی یکی از دستهایش و برگه مرا هم توی دست دیگرش داشت نگاهشان می‌کرد و من سربه زیر منتظر جواب بودم. 

مرد نگاهی به من انداخت سنگینی نگاهش را احساس کردم، از اینکه هیچ مدرکی نداشت تا مطمئن شود که من نامه را نوشتم خیلی حرص می‌خورد دنبال بهانه می‌گشت. بدون مقدمه ازمن پرسید: با کی رابطه داری؟ منظورشان را خوب فهمیده بودم از اینجا به بعد باید نقش بازی می‌کردم، گفتم: ببخشید منظورتونو نفهمیدم.

مردی که قدش کوتاهتر بود و تا آن موقع ساکت ایستاده بود، گفت: پس چرا روسری پوشیدی؟ گفتم روسری بپوشم کار بدی که انجام ندادم. مرد نمی‌توانست قانعم کند نگاهی به مدیر و ناظم کرد و با فریاد گفت: مگه بهتون نگفتن چادر و روسری نپوشین. اصلا نباید حجاب داشته باشین منم که شیطنتم شروع شده بود، گفتم: نه. ناظم و مدیر با چشم‌های از حدقه در آمده نگاهم می‌کردند ولی هیچ حرفی نزدند. سکوت دفتر مدیر را برداشته بود فقط صدای نفس کشیدن می‌آمد، صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم و فقط خدا خدا می‌کردم. یکی از مردها گفت: بیا بریم به این دختره نمی‌یاد این کاره باشه، خیلی بچه است، اصلا نمی‌فهمه ما چی داریم می‌گیم، شاید کسی باهاش دشمنی داشته. از خدایم بود این جمله را بشنوم تند پردیم وسط حرفش و گفتم: آره دشمن زیاده حتماً کسی با من دشمنی داشته و اسم و فامیل منو پایین نامه نوشته، من چه می‌دونم تهران کجاست اصلا چه جوری مینویسن دیگه بیام نامه بدم که چی؟

دو مرد به همدیگر نگاهی انداختند و بعد به من نگاه کردند. من خوب نقشم را بازی کرده بودم و توی دلم می‌خندیدم اما هنوز دلشوره داشتم از ساواک چیزهایی شنیده بودم که مو را به بدن راست می‌کرد، همچنان صلوات می‌فرستادم تا آنها با حالت عصبانیت از آنجا رفتند. 

توی دلم خدا را شکر می‌کردم که صدایی شنیدم صدای شعار بود می‌گفتند بگو مرگ بر شاه. بچه‌های مدرسه خودمان بودند آمده بودند توی حیاط می‌خواستند بروند بیرون اما مدیر و ناظم نمی‌گذاشتند. همهمه‌ای برپا بود، باران هم شروع کرده بود به باریدن نگاهم به باغچه افتاد خاک باغچه گل شده بود رفتم سمت باغچه، بدون اینکه کسی متوجه بشود خم شدم یک مشت گل برداشتم و با همه قدرتم چشم‌های مدیر را نشانه گرفتم. مدیر یکدفعه دست گذاشت روی چشمهایش و داد زد وای چشمام می خواست دست بکشد روی چشمهایش تا گل را پاک کند. اگر می‌فهمید  که منم کارم تمام بود.

تند تند رفتم سمت آبخوری دست‌هایم را شستم و گوشه‌ای جدا از بچه‌ها آرام ایستادم مدیر هم آمده بود تا صورتش را بشورد با آن صورت و چشم های قرمز خیلی خنده دار شده بود. در حالی که نفس نفس میزد گفت: واحدی ندیدی کی این کارو کرد؟ 

گفتم: نه خانم. نگاهی به من کرد وبا تعجب گفت: تو که اینجایی، چرا نرفتی؟ منم با قیافه‌ای حق به جانب گفتم: برم چه کار؟مگه من بیکارم، اومدم اینجا درس بخونم نه تظاهرات، اونا بیکارن. مدیر لبخند رضایتی زد و گفت: آفرین و رفت سمت دفتر . منم از خدا خواسته به کلاس رفتم و چادر و کیفم را برداشتم و با همه قدرتم دویدم به دیوار مدرسه که رسیدم نگاهش کردم برایم آسان بود از دیوار رفتم بالا بچه ها داشتند شعار می دادند بهشان رسیده بودم همه نفرتم را ریختم توی صدایم و فریاد زدم: بگو مرگ برشاه، بچه‌ها که مرا دیدند خوشحال شدند. همه با صدای بلند تکرار کردند بگو مرگ بر شاه ...
*دفاع پرس

 


نگارنده : fatehan1 در 1393/10/3 11:8:6
 
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:26 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پایگاه هوایی دزفول و سرانجام یک دستور

 
پایگاه هوایی دزفول و سرانجام یک دستور
صدای گریه فرماندهی پایگاه چهارم از یک طرف و گریه و «الله اکبر» حاضران در پست فرماندهی از سوی دیگر فضا را پر کرد. لحظاتی سخت و غم‌انگیز بود. تصور انهدام تجهیزات‌، مهمات و تسهیلات خودی‌، که در آن شرایط‌، کمترینش برایمان مهم بود‌، زجرآور و دیوانه کننده بود اما چاره‌ای نداشتیم. دستور ابلاغ شد...

 

 

 

جملات بالا بخشی از خاطرات امیر سرتیپ هوشنگ زکی‌خانی، فرمانده گردان و معاونت عملیات پایگاه هفتم ترابری شیراز است.

 

هوشنگ زکی خان روز 20 فروردین ماه 1323 در خانواده‌ای سنتی‌ و شلوغ به دنیا آمد. پدرش‌، غلامعلی‌، کارخانه‌دار بود و پنج پسر و سه دختر داشت. هوشنگ‌، که سومین فرزند خانواده بود‌، به دلیل جابه جایی پدر‌، تحصیلاتش را در تهران‌، بندرعباس و سیرجان طی کرد. با این حال همواره شاگرد ممتاز بود ودر سال 1341 دیپلم ریاضی را از دبیرستان «بدر» سیرجان گرفت.

 

در سال 1342 به جمع دانشجویان دانشگاه افسری ارتش پیوست. در این دوره سه ساله موفق به طی تمرین‌های سخت چتربازی‌، رنجر(تیزیلان) و کوهستان شد و به درجه ستوان دومی نایل آمد سپس به شیراز انتقال یافت تا دوره مقدماتی پیاده را سپری کند. در این زمان از استخدام خلبان در نیروی هوایی آگاه‌،و به دنبال تقدیر خویش داوطلب خلبانی شد پس از اخذ هماهنگی‌های لازم و انجام دادن معاینات پزشکی و قبولی در آزمون هوش‌، معلومات عمومی و زبان انگلیسی وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد.

 

دروس زبان و علوم نظامی را در کنار دوره‌های آکادمی پرواز طی کرد و با هواپیمای ملخ دار «پایپر» و «سسنا» پروازهای مقدماتی را در فرودگاه قلعه مرغی تهران انجام داد. بعد از فارغ التحصیلی‌، جزء معدود استثنائاتی بود که مستقیما به گردان 11 شکاری مهرآباد منتقل شد و به مطالعه الکترونیک و دروس کابین عقب «اف-4» پرداخت. در واقع پرواز عملیاتی را در ایران و در کابین عقب این هواپیمای تازه وارد و مدرن شروع کرد. پروازهای اولیه‌اش بیشتر با سروان «محمود قیدیان»‌، از پیشکسوتان شناسایی هوایی‌، بود با طی کردن دوره کابین‌ عقب اف -4 جزء اولین نفرات تشکیل دهنده کادر پروازی «فانتوم» محسوب می‌شد.

 

نظر به اینکه دوره IN( معلم ناوبری) را دیده بود تدریس 13 دوره آموزشی کابین عقب فانتوم را برعهده داشت.در سال 1349 با تغییر سیاست پذیرش کادر پروازی کابین عقب اف-4‌، برای طی دوره ناوبری هواپیمای «سی-130» به آمریکا اعزام شد. این دوره 11 ماهه را در پایگاه «میتر» شرق شهر «ساکرامنتو» در ایالت کالیفرنیا گذراند و در سال 1350 به تهران برگشت. بلافاصله در گردان سی -130پایگاه مهرآباد به عنوان ناوبر و استاد ناوبری به خدمت ادامه داد. بعدها به شیراز منتقل شده و تا سال 1369‌، که بازنشسته شد‌، به انجام دادن ماموریت‌های آموزشی‌، عملیاتی و پشتیبانی همت گماشت.

 

زکی خانی در این یگان مشاغلی چون: فرماندهی گردان و معاونت عملیات پایگاه هفتم ترابری شیراز خدمت کرد. در مرداد ماه 1357 به معاونت عملیات ستاد نهاجا منتقل شد و در دایره طرح و برنامه‌، جانشینی و سرپرستی مدیریت ترابری این معاونت نیز کار کرد.

 

او سال 1346 با خانم بدری همامی ازدواج کرد و صاحب دو پسر به نام‌های هوشیار(1347) و آرش(1350) و یک دختر به نام آسیه(1362) شد.

 

تازه به در منزلش در مجتمع مسکونی قصر فیروزه تهران رسیده بود که از حمله هوایی گسترده رژیم بعثی به پایگاه‌های هوایی مطلع شد. به‌رغم خستگی و گرمای هوا،‌ درنگ نکرد. حتی وارد نزل نشد. به سرعت به ستاد نهاجا برگشت و به پست فرماندهی رفت قبل از او سرهنگ «جواد فکوری»‌، فرماندهی وقت‌، جانشین او‌، سرهنگ «ماشاء الله عمرانی»‌، سرهنگ «محمود قیدیان»‌،معاون عملیات و جمعی از فرماندهان ستاد حضور به هم رسانده بودند تیم عملیاتی اداره جنگ متشکل از اعضای نام برده فوق و زکی خان تشکیل شد و پنج شبانه روز بی‌وقفه به هدایت عملیات پرداخت. سپس هر یک به مدت دو ساعت برای استحمام و سر زدن به خانواده از پست فرماندهی خارج شدند.

 

سال 1368 پس از راه انداز سرویس ارتباط هوایی ارتش (هواپیمایی ساها) که به خواست سرلشکر شهید منصور ستاری‌، فرماندهی وقت نیرو‌، و همت مسئولانی چون: امیر جواد عظیمی‌، زکی خان و دیگر مسئولان ذی‌ربط شکل گرفت،‌ او به اداره چهارم ستاد مشترک ارتش انتقال یافت و نسبت به هماهنگی پروازهای این شرکت هواپیمایی اقدام کرد او مرداد ماه 1369 در همین اداره با درجه سرتیپ دومی بازنشسته شد.

 

دشمن بی‌وقفه به سمت دزفول در حرکت بود و بیم آن می رفت پایگاه هوایی دزفول به تصرف درآید. در این صورت علاوه بر تسهیلات پایگاه‌، انبار مهمات پایگاه و حتی مهمات موجود یگان‌های نیروی زمینی مستقر در منطقه به دست دشمن می‌افتاد. دستور داده شد به پایگاه چهارم ابلاغ شود به سرعت هواپیماهای شکاری به یگان‌های امن گسترش یابند و مهمات تا حد امکان با اعزام چندین فروند سی-130 از منطقه تخلیه شود. سپس تسلایحات پایگاه و الباقی مهمات منهدم شوند. با این مقدمه خاطراتی از امیر سرتیپ2 هوشنگ زکی خانی را از زبان خودش بخوانید:

 

«از بخت بد‌، من مامور شدم این دستور را به فرماندهی پایگاه هوایی دزفول ابلاغ کنم و هماهنگی اعزام هواپیماهای سی-130 را بری تخلیه مهمات انجام دهم این آغاز تلخ‌ترین لحظه زنگی من و سایر حاضرین در پست فرماندهی بود. وقتی گوشی تلفن را از روی دستگاه رمز کننده مکالمات برداشت تا با سرهنگ «علی‌رضا تابش‌فر» صحبت کنم‌، گریه امانم نمی‌داد تابش‌فر گوشی را برداشت و ظاهرا از صدای گریه من متعجب شد. وقتی خودم را با گریه و لکنت زبان معرفی کردم‌، فکر کرد شاید می‌خواهم خبر ناگواری بدهم. از این رو مرا به آرامش دعوت کرد. بالاخره با همان حال دستور را ابلاغ کردم.صدای گریه فرماندهی پایگاه چهارم از یک طرف و گریه و «الله اکبر» حاضران در پست فرماندهی از سوی دیگر فضا را پر کرد. لحظاتی سخت و غم‌انگیز بود. تصور انهدام تجهیزات‌، مهمات و تسهیلات خودی‌، که در آن شرایط‌، کمترینش برایمان مهم بود‌، زجرآور و دیوانه کننده بود اما چاره‌ای نداشتیم. دستور ابلاغ شد.

 

ولی از آنجا که خدا می‌خواست‌، پایان شب سیه، سفید شد! دمادم طلوع آفتاب فرشته نجات در پست فرماندهی حاضر شد. سرهنگ فکوری از پله‌ها بالا آمد. چهره‌ای متفاوت و بشاش داشت همه متعجب و نگران به استقبال او رفتیم. با صدای «بَم» و پرصلابتش گفت:«ماشاء الله(منظورش ماشاء الله عمرانی بود)، فقط طرح گسترش هواپیماهای «اف-5» انجام شود تجهیزات بماند تخلیه مهمات هم فقط برای طرح گسترش ادامه یابد. تخریب منتفی است!»

 

این دستورهای کوتا ولی شفاف و گویا چون خونی تازه در رگ‌های شنوندگان جریان پیدا کرد. اشک‌های شوق سرازیر شد و گونه‌ها را خیساند. دلهره‌، نگرانی و گریه شب گذشته فراموش شد و شیرین‌ترین خاطره‌ام رقم خورد. بار دیگر پرنده‌های آهنین بال به شکار تانک‌های دشمن شتافتند خدا را شکر بالاخره رقم خورد آنچه به خواست خدا متعال نتیجه‌اش پیروزی حق برباطل بود.

ایسنا

 

 
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:27 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات آیت‌الله جمی از دفاع مقدس

خاطرات آیت‌الله جمی از دفاع مقدس
آبادان در آغاز جنگ در محاصره نبود و مردم از راه آبادان - اهواز یا از راه آبادان - ماهشهر از شهر بیرون می‌رفتند. ناگهان از دو جاده آبادان را محاصره کردند؛ راه خروج از آبادان یکی خرمشهر بود که در اشغال عراقی‌ها قرار داشت.


 هرجا سخنی از شهر ایثار و حماسه آبادان مقاوم، به میان می‌آید، برای زیبایی سخن و حسن ختام آن، جا دارد که از اسوه مقاومت این شهر مظلوم یعنی روحانی مبارز، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا غلامحسین جمی نماینده مقام معظم رهبری و امام جمعه محترم آبادان یادی کنیم. او که به حق چون پدری مهربان و دلسوز هیچ‌گاه رزمندگان اسلام را تنها نگذاشت و حضورش در جبهه‌های نبرد، گرمی‌بخش دلها بود. در آن روزهای سخت و تاریک، در سنگر نماز، فریاد مقاومت و مژده پیروزی ایشان بود که بر دلها بذر امید می‌افشاند. اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».

سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.

آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بی‌تکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامن‌الائمه (ع)، خواندنی است. امام جمعه آبادان در دوران جنگ می‌گوید:

                                                                        ***

*برگزاری اولین نماز جمعه در آبادان

تاریخ اولین نماز جمعه را دقیق نمی‌دانم که چه روزی بوده است، در آبادان آرامش بود و از جنگ خبری نبود. اما وقتی جنگ شروع شد، نماز جمعه هم قهراً تعطیل شد. نماز جمعه دو ماه یا سه ماه تعطیل بود، تاریخ دقیقش را نمی‌دانم. شهر کم کم خلوت شد، همه رفتند، زن و بچه آنهایی که کاری با جنگ نداشتند، رفتند. اما رزمندگان و عده‌ای از کسبه و بازاریان در آبادان مانده بودند. در حالی که جنگ شروع شده بود، بعضی بچه‌ها دوباره آمدند و گفتند. که نماز جمعه را در آبادان دائر بکنیم؛ باید نماز جمعه داشته باشیم. تعداد مردم هم کم بود. گفتم: حالا کجا نماز جمعه را برگزار کنیم؟ در همه جای شهر گلوله و خمپاره می‌آید و جایی در امان نیست. یک زیر زمینی در احمد آباد وجود داشت که امن بود و بعدها محل کمیته ارزاق آبادان شد. اولین نماز جمعه جنگ را در همان زیرزمین برگزار کردیم و در واقع اوائل جنگ بود. تعداد مردم هم برای نماز جمعه به اندازه‌ای بود که مشروع باشد. تقریباً در حدود ده الی دوازده نفر بودند.

هفته‌های اول خواهران شرکت نمی‌کردند، ولی بعداً خواهران هم شرکت کردند. هر هفته تعداد شرکت کنندگان در نماز جمعه زیادتر می‌شد، به طوری که زیرزمین پر می‌شد و کمبود جا وجود داشت. مخصوصاً یادم هست که در یکی از این نماز جمعه‌ها که ما آنجا دایر کردیم، مرحوم شهید رجایی رحمه الله علیه هم آمده بود، ولی من متوجه نشدم. خیلی از مسئولین بودند که می‌آمدند، ولی ما متوجه حضور آنها نمی‌شدیم. در زمان جنگ به علت عادی نبودن اوضاع، اگر وزیری می‌آمد، تشریفاتی در کار نبود و بیشتر اوقات ما متوجه آمدن آنها به شهر آبادان نمی‌شدیم. اطلاع داشتیم که شهید رجایی به آبادان آمده، ولی از اینکه کجا هست، خبری نداشتیم. وقتی که نماز جمعه را خواندیم و در همان زیر زمین مردم بعد از نماز جمع شده بودند، آقایی گفت: شهید رجایی اینجا هستند. من نیز ضمن ملاقات با ایشان مذاکره و صحبت کردم. وقتی مرحوم شهید رجایی رفت و آنجا خلوت شد، خمپاره‌ای آمد و محل انفجار در همان نزدیکی جایگاه نماز جمعه بود. صدای مهیبی بود، آنهایی که آنجا بودند، وحشت کردند و متفرق شدند، زیرا می‌دانستند که عراق همان محل را دوباره مورد اصابت قرار می‌دهد. خوشبختانه از جمعیت کسی آسیبی ندید.

ما چند هفته‌ای نماز جمعه را آنجا دایر می‌کردیم، ولی بعداً به خاطر یک سری مسائل، امکان برگزاری نماز جمعه نبود. چرا که وقتی نماز جمعه برگزار می‌شد، دشمن می فهمید و عراقیها هم به نماز جمعه و مردم نمازگزار رحم نمی‌کردند و جان مردم نمازگزار در خطر بود. علت اصلی کمبود جا بود، بعد مقرر شد که نماز جمعه را سیار کنیم. به خاطر اینکه دشمن غافل شود، گاهی دو جمعه، سه جمعه در یک جا بودیم. گاهی هر جمعه در یک جا بودیم. در مسجد موسی‌بن جعفر (ع) و مسجد قدس و مسجد مهدی موعود (عج) نماز جمعه برگزار می‌شد. گاهی اوقات نماز جمعه را در یک زیر زمین در لشکر آباد امیری در آبادان برگزار می‌کردیم. بعضی مواقع هم در بیمارستان شرکت نفت نماز جمعه را م‌خواندیم. به هر صورت نماز جمعه آبادان، مدت زیادی سیار بود و هر هفته در یک نفطه از شهر برگزار می‌شد. پس از مدتی دیگر برگزاری نماز جمعه در شهر مشکل شده بود و شهر تقریباً خطرناک شده و همه جای آن ناامن بود. در مسیر جاده آبادان - ماهشهر که از آبادان پانزده کیلومتر فاصله داشت، محلی برای نماز جمعه صاف کرده بودند، آنجا تقریباً بیابان بود، سایبانی هم نداشت و هواگرم بود. در آبادان چه تابستان و چه زمستان زیر آفتاب نشستن مشکل است. ولی نمازگزارها می‌آمدند و کاری به گرما و بیابان نداشتند. در آفتاب داغ می‌رفیم و آنجا نماز جمعه را برقرار می‌کردیم آن نماز جمعه را برقرار می‌کردیم آن نماز جمعه‌ها حل و هوای دیگری داشتند. از همین رو ادمه جمعه نیز در آن برهه از زمان به آبادان می‌آمدند و در نماز جمعه شرکت می‌کردند. یادم هست یک مرتبه هم آقای شیرازی از مشهد مقدس به آبان آمده بودند و در آن بیان نماز خواندند. هوا گرم بود و بعد از اینکه نماز را خواندیم، آقای شیرازی گفت: آقا ما از این هوای گرم و داغ لذت بردیم. هم هوا داغ بود و هم مردم و بچه‌ها داغ بودند.

در مسیر جاده آبادان - اهواز، در حدود ده الی دوازده کیلومتری آبادان، برادران رزمنده بوشهر یک مسجدی در زیرزمین درست کرده بودند، به ما گفتند: اینجا جای خوبی برای برگزاری نماز جمعه است. بوشهری‌ها یک تیپ دریایی کنار کارون داشتند و همان‌جا مستقر بودند، مسجد خوبی هم درست کرده بودند، مسجد جای امنی بود. از زیر زمین که می گذشتیم، به مسجد می‌رسیدیم. مدنی نماز جمعه را در آنجا برگزار می‌کردیم و بعضی وقتها نماز جمعه قهراً تعطیل می‌شد و آن هم در شرایط خطرناکی بود که از طرف مقامات نظامی به ما اعلام خطر می‌کردند و فرموده حضرت امام (ره) را در مورد رعایت مسائل نظامی یادآور می‌شدند. بچه‌ها ناراح می‌شدند، ولی ما می‌دیدیم چاره‌ای نیست. گاهی بود که من یک ماه در اهواز بودم و نمی‌گذاشتند به آبادان بروم! اما این نماز قطع نمی‌شد و ما به طور خودکار می‌دیدیم یک حالتی هست که جذب می‌کند. یک عده‌ای دلشان می‌خواست جمعه از بیرون آبادان بیایند و جمعه برایشان نماز برقرار کنیم.

بعضی از روحانیون می‌گفتند: «این نماز خواندن اینجا، یک لذت دیگری به ما داد.» بعضی از افراد عادی، نیروهای رزمنده دیگر، نه تنها در آبادان، بلکه در محورهای دیگر هم که بودند، برای نماز جمعه به آبادان می‌آمدند. بقدی شلوغ می‌شد که علاوه بر سالن مسجد قدس، حیاطش هم پر می‌شد، و تا بیرون مسجد و در خیابان جمعیت نمازگزار بود.

این معجزه نماز بود که من اول عرض کردم که ما نمی‌فهمیدیم نماز چیست و توی این جنگ، ما نماز جمعه را فهمیدیم. اینکه می‌گویند نماز جمعه تعطیل نشود و امام (قدس سره) این قدر روی آن تاکید داشتند، ما اثرش را دیدیم. حالا ببینید تا کجا کشید اثرش. خوب ما اینجا صحبت می‌کردیم درباره جنگ و تشویق و تشجیع رزمنده‌ها؛ خودمان نمی‌دانستیم که این نماز چه اثری دارد. از کویت نامه می‌آمد که تو را به خدا این نماز تعطیل نشود و این خطبه‌ها را ادامه دهید. از جاهای دیگر هم می‌آمد. بعد من متوجه شدم که این نماز و این عبادت، دشمن را خیلی نگران کرده است. فرماندهی بود در سپاه اهواز که می‌گفت: می‌دانید که اعلامیه‌ای علیه شما در جبهه‌ها پخش می‌شود. گفتم: چی هست؟ یک اعلامیه آورد و به من داد. از طرف ارتش عراق بود. آنها این اعلامیه‌ها را به طرز خاصی داخل نیروهای ما پخش کرده بودند.

در این اعلامیه که مطالبش به زبان عربی بود، علیه من حرفهایی زده بود که فلانی چه کار می‌کند و مردم را به کشتن می‌دهد. این آقا شما نظامی‌ها را به کشتن می‌دهد. بالاخره فحش زیاد به من داده بودند و ما فهمیدیم که این نماز چه اثر جالبی دارد و اهمیت نماز جمعه را از این طریق متوجه شدیم که مورد عنایت خاص حضرت امام (قدس سره) قرار گرفته بود.

یک مرتبه خدمت حضرت امام رسیدم، مرا به خاطر نماز تشویق کرد. امام فرمودند: فلانی تو کجا هستی؟ مگر آبادان نیستی؟ من فهمیدم که حضرت امام (ره) هر جمعه مراقب نماز هستند. یک بار حضرت امام (ره) در یک سخنرانی که کرده بودند و الان یادم نیست کدام سخنرانی بود، از آبادان و نماز جمعه آبادان اسم برده بودند که من یادم هست آقای صفایی که نماینده آبادان بود، زنگ زدند و گفتند: آقا فهمیدی که حضرت امام راجع به آبادان چه فرمودند؟ گفتم: چه فرمود؟ من نشنیده‌ام.... بالاخره این نماز این قدر مهم بود و بهم نخورد و تداوم پیدا کرد.

گاهی ما در نهایت دلهرگی نماز می‌خواندیم، بعضی صبحهای جمعه که می شد من متحیر بودم که نماز جمعه را کجا بخوانیم، کجا برویم که امن باشد. ما هم ریسک می‌کردیم و می‌گفتیم یک جایی برویم و خدا هرچه بخواهد. می‌رفتیم و نماز را می‌خواندیم و الحمدولله چیزی هم نمی‌شد. گاهی به نزدیکی‌های محل نماز جمعه گلوله اصابت می‌کرد، خمپاره اصالب می‌کرد، اما در همه مدت جنگ، من یادم نیست که در روز جمعه و نماز جمعه یک نفر خراشی برداشته باشد؛ همه سالم می‌آمدند و نماز را می‌خوندند و می‌رفتند.

*آبادان؛ روزهای محاصره

آبادان در آغاز جنگ در محاصره نبود و مردم از راه آبادان - اهواز یا از راه آبادان - ماهشهر از شهر بیرون می‌رفتند. ناگهان از دو جاه آبادان را محاصره کردند؛ راه خروج از آبادان یکی خرمشهر بود که در اشغال عراقی‌ها قرار داشت.

قبل از جنگ تمام آبادانی‌هایی که می‌خواستند به اهواز مسافرت کنند، نوعا از راه خرمشهر می‌رفتند و این راه آبادان - اهواز تقریبا متروک بود. با سقوط خرمشهر دو راه دیگر برای خروج از آبادان باقی مانده بود، یکی راه آبادان - اهواز و یکی هم راه آبادان - خرمشهر. دشمن وقتی خرمشهر را گرفت، اول به این فکر بود که از طریق پل خرمشهر عبور کند و به طرف آبادان بیاید. به همین سبب برادران جهادگر آمدند و گفتند: ما در یک محوری داریم کانال می‌زنیم و آن را طوری درست می‌کنیم که وقتی تانک بیاید پشت آن بماند و نتواند از آن عبور کند. این کانال در نزدیکی بیمارستان طالقانی بود. کانال‌های عریض و طویلی بود. اینها همه برای دفع خطر بود که اگر عراق بخواهد از پل عبور کند و به طرف آبادان بیاید، اینجا که آمد با کانال مواجه شود. عراق به هر صورت ترسید و مأیوس شد. چون این طرف مقداری مستحکم شده بود، این طرف پل خرمشهر بچه‌ها موضع خودشان را محکم درست کرده بودند و از پل آمدن برای عراق دشوار بود و این شدت که عراق به صورت نعل اسبی آمد و آبادان را محاصره کرد و راه آبادان - اهواز را اشغال و سپس دور زد و راه ماهشهر را هم گرفت و درست آبادان به شکل نعل اسبی محاصره شد، به طوری که اگر مردم از آبادان می‌آمدند اهواز یا ماهشهر، در چنگال عراقی‌ها قرار می‌گرفتند. مردم به طوری عادی سوار اتوبوس و مینی‌بوس شده و بعضی به طرف ماهشهر و بعضی می‌رفتند اهواز. مردم زیادی آن روز آمده بودند و عراقی‌ها آنها را پیاده کرده و اسیر می‌کردند و مرد و زن را می‌گرفتند، به هر حال یک روز قبل از اینکه مردم خبر محاصره را بفهمند، تعداد زیادی افراد عادی اسیر شدند.

در آن روز وقتی آمدم مسجد برای نماز، دیدم زنی گریه می‌کند، و مردم هم جمع شده بودند. گفتم: خواهر چرا گریه می‌کنی؟ گفت: من و شوهرم بودیم، شوهرم را اسیر کرده و مرا ول کردند و من آمدم. ما یک مرغداری داشتیم، مرغداری را خراب کردند و زندگی ما از بین رفته. شوهرم را اسیر کردند و من الان چیزی ندارم، هیچی ندارم، کمکی می‌خواست، مقداری به او کمک کردم. خلاصه شوهر اسیر بود و زن سرگردان.

یک روز قبل از محاصره آبادان، آقایان مشکینی، خزعلی و طاهری و دو نفر دیگر بودند که اسمشان حالا یادم نیست، می‌آمدند و می‌رفتند، راه باز بود و برای ما اینها مؤثر بودند. از طرف حضرت امام (ره) می‌آمدند. اینها آمدند آبادان و شبی ماندند و ناهاری منزل ما بودند. بعد با هم رفتیم رادیو و برای مردم پیام دادند. ما دلمان می‌خواست بیشتر بمانند، اما آنها می‌خواستند بعد از ظهر بروند و من اصرار می‌کردم به آقای مشکینی، خزعلی و طاهری که شما اینجا بمانید و ما اینجا تنها هستیم، شما برای ما خوب هستید، منبر می‌روید، پیام یم‌دهید و مردم را دلگرم می‌کنید. آقای مشکینی گفت: مانعی نیست ولی آیت‌الله خزعلی وعده دارد و در اهواز جلسه دارد. آیت‌الله خزعلی گفت: در اهواز جلسه داریم، وعده دادم و کار دارم. هر چه ما اصرار کردیم، اینها قبول نکردند و عصر حرکت کردند و رفتند اهواز. من گفتم امشب بمانید، فردا بروید، آنها خلاصه قانع نشدند و خودشان یادشان هست. عصر حرکت کردند و رفتند و فردایش آبادان محاصره شد. عده زیادی توی همان راهی که آقایان آمده بودند، اسیر شدند که اگر این آقایان فردایش می‌رفتند، اسارت آنها قطعی بود. مورد دیگر یادم نمی‌رود.

ایشان نیز نجات پیدا کردند. آقای دکتر شیبانی نماینده مردم تهران در مجلس است. آن موقع حضورش دلگرم کننده بود، از طرف دولت آمد و چند ماهی اینجا بود؛ پول آورده بود برای کارکنان.

بین مردم چرخ می‌زد و نمایندگی تامی داشت. این آقای دکتر شیبانی و یکی دیگر - به نظرم جعفر مدنی زادگان بود توی شرکت نفت - به اتفاق هم از آبادان به اهواز می‌روند. این موضوع را آقای مدنی زادگان بعدا برای من نقل کرد؛ گفت: ماشین ما آمد و دیدیم در فاصله دوری، جمعیتی ایستاده، گفتیم چه خبر است، مقداری ماندیم و نگاه کردیم، دیدیم افرادی مسلح هستند و مردم را می‌گیرند. فورا فهمیدیم که عراقی هستند و مردم را اسیر می‌کنند. دستپاچه شدیم و گفتیم بیایید دور بزنیم، دور زدیم، عراقی‌ها فهمیدند و چند گلوله به طرف ما شلیک کردند و ما هم به سرعت از محل دور شدیم. اگر یک مقدار جلوتر رفته بودیم، در چنگال عراقی‌ها اسیر می‌شدیم. در جاده ماهشهر نیز کسانی مثل وزیر نفت آن روز، آقای تندگویان و دو سه نفر همراهشان اسیر شدند. آنها از راه ماهشهر آمده بودند و متوجه نشدند و در چنگال عراقی‌ها افتادند. وضع عجیبی بود؛ روز اول و دوم خیلی‌ها اسیر شده بودند و بعد مردم کمک‌کم متوجه شدند و بیرون رفتن از شهر دیگر ممکن نبود. محاصره بود و اگر مدتی این طور ادامه می‌یافت، مردم و رزمندگان گرسنه می‌ماندند و مهمات  تمام می‌شد. تنها یک راه مانده بود و آن هم راه آبی متروکه و مهجوری بود که سال‌ها کسی از آن راه عبور و مرور نمی‌کرد و آن از طریق بهمن شیر بود. در آنجا اسکله‌ای بود که با لنج به ماهشهر می‌رفتند. راه متروکه‌ای بود، ولی چاره‌ای نبود.

عده‌ای از این لنج داران راه را بلد بودند، و یا اینکه لنج‌ها را اجاره می‌دادند و مردم را از این طریق منتقل می‌کردند. اما طی کردن فاصله شهر تا اسکله که حدود سی کیلومتر می‌شد، کاری مشکل بود. از جاده خسروآباد تا آن‌جایی که آسفالت بود، بد نبود؛ اما آنجا که جاده به سمت چپ منحرف می‌شد و خاکی بود و به طرف «چوئبده» می‌رفت، کار سخت بود و گاهی برادران عرب با وانت توی این بیابان‌ها می‌رفتند.

جاده پر از دست‌انداز و زحمت‌آوری بود؛ مردم با یک خون دلی آنجا می‌رفتند و با لنج می‌رفتند ماهشهر. با لنج گاهی معطل می‌شدند، گاهی راه را گم می‌کردند و گاهی توی گل گیر می‌کردند و با یک خون دلی به ماهشهر می‌رفتند. آذوقه هم از این طریق برای ما می‌آمد. آذوقه با لنج و موتور آبی از بندر امام خمینی می‌آمد و در سی‌ کیلومتری پیاده می‌کردند و با ماشین آنها را می‌آوردند. مهمات هم از این راه می‌آوردند. بعد یک فرجی شد و بچه‌های رزمنده زحمت کشیدند و همانجا یک ترمینال هوایی برای هلی‌کوپتر درست کردند، که هلی‌کوپترها از آنجا پرواز کردند برای بندر امام؛ و نیروها و مهمات را با زحمت از این راه می‌آوردندو هیلی‌کوپتر می‌بایست در سطح خیلی پایین پرواز می‌کرد تا در دید دشمن نباشد، چون آبادان کاملا در محاصره دشمن بود. غیر از این راه هیچ راه دیگری نبود. من خاطرات زیادی از آن زمان یادم هست، بعضی خیلی جالب هستند و اصلا فراموش نمی‌شود.

یک وقتی در همان ایام حصر آبادان، سمیناری تشکیل شده بود از ائمه جمعه در آموزش و پروش استان در اهواز، ما را هم دعوت کردن به اهواز. همان زمانی که آبادان محاصره بود و حالا تنها راهی که ما داشتیم از همان راه آبی یا با هلی‌کوپترها بود. آمدیم «چوئبده» با هلی‌کوپتر به ماهشهر برویم و از ماهشهر با ماشین به اهواز بیاییم، وقتی آمدیم، ظرفیت هلی‌کوپتر پر شده و ما می‌توانیم  شما یک نفر را ببریم، ولی چون من دو - سه نفر همراه داشتم، او گفت: ما باید به تعداد شما برخی افراد را پیاده کنیم؛ اگر شما راضی هستید، ما این کار را انجام می‌دهیم. گفتم اینها که سوار شدند کی هستند؟ گفت: اینها همه سرباز و بسیجی هستند و می‌خواهند مرخصی بروند. من گفتم: اینها می‌خواهند مرخصی بروند و خوب نیست پیاده شوند. من فردا می‌روم.

حالا سمینار می‌خواهد دائر بشود و باید سر ساعت مقرر به اهواز می‌رفتیم، اما برگشتیم به شهر. شب در آبادان ماندیم و فردا رفتیم و جا برای سوار شدن بود.

در ارتباط با این سفر خاطرات بسیاری دارم. از جمله این که ما آمدیم «چوئبده» هنگام برگشت نیز در «چوئبده» (همان محل اسکله راه‌آبی) ماشین نداشتیم و سر راه ایستادیم. ماشین‌هایی مال رزمنده‌ها بود، این ماشین‌ها نیرو جابه‌جا می‌کردند، یکی از اینها آمد و گفت: آقا می‌خواهید کجا بروید؟ گفتم: می‌خواهم بروم آبادان. گفت: بیایید سوار شوید. در راه سؤال کردم اهل کجا هستید، گفت: ما از جهاد اصفهان یا نجف‌آباد آمده‌ایم. در فیاضی داشتیم پل بشکه‌ای درست می‌کردیم و هنوز مشغول بودیم که یک مرتبه خمپاره آمد، یکی از برادران پاره پاره شد و افتاد توی شط. ما به زحمت توانستیم یک مقداری از گوشت بدنش را از شط جمع کنیم و داخل گونی کرده و امروز آن را فرستادیم برای خانواده‌اش.


 فارس

نگارنده : fatehan1 در 1393/9/29 10:52:49
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:27 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

از شنیدن این خبر سرما خوردم

 
از شنیدن این خبر سرما خوردم
کدام شراب چهل ساله می‌تواند به قدر حرف‌های این جوان بیست و چند ساله ما را به مستی بکشاند و به خلسه بنشاند، اما افسوس و صد افسوس که هجوم سرد خبری مستی را از سرمان می‌پراند.

سید مهدی شجاعی نامی است که اهل مطالعه حتما با او آشنا هستند. شجاعی از جمله نویسندگان متعهد کشورمان است که نشان داد بر خلاف بعضی نویسندگان دیگر در دوران جنگ و سختی نیز در کنار ملت خویش است. قلم سید مهدی گیراست و اغلب آثارش را که می‌خوانی تو را تا ته ماجرا می‌کشاند.

 

آنچه خواهید خواند گزارشی است ادبی و زیبا از روزهای آغازین جنگ در جبهه غرب که وی با حضور در منطقه و کنار رزمندگان از حال و هوای آن شب ها نوشته و به خوبی شما را در فضا غرق می‌کند. او اینگونه گزارش خود را آغاز کرده است:

                                                                              ***

تویی که تا بحال در زیر رگبار خمپاره‌های دشمن دندانهایت را به هم نفشرده‌ای، تویی که خون سرخ همسنگر را در دست‌های خویش جاری ندیده‌ای، تویی که در پنج گامی دشمن در التهاب اسارت نتپیده‌ای، تویی که دست از جان کثیف خویش هرگز نشسته‌ای، تویی که نان آغشته به اضطراب هرگز نخورده‌ای، تویی که در ظلمت نورانی سنگر در شعله‌های آتش خشم دشمن هزار بار نمرده‌ای، تویی که شراب ایمان را از دست ساقی پاسدار نوش نکرده‌ای، تویی که حلقه بندگی معشوق در گوش نکرده‌ای، تویی که هیبت شکستن نخل‌های کهن را هرگز ندیده‌ای، تویی که لطافت عمیق را با دست‌های باورت لمس نکرده‌ای، تویی که ...

چگونه می‌توانی برای مادری که دلی در جبهه دارد و چشمی به دست‌های تو، قلم بزنی؟ چگونه می‌توانی برای جوان و نوجوانی که تشنه حقیقت است، بین باغ‌های صداقت و خارزار خیانت پرچین بکاری.

چگونه می‌توانی برای کودکانت و شاگردانت بگویی که ایمان چیست؟

صداقت چیست؟ عشق چیست؟ و استقامت چیست؟

چگونه...؟

این حرف‌ها و هزاران حرف دیگر را که گوش از زبان دل شنید با هزاران مشغله که بود برآنم داشت که از جای بیجایی خویش برخیزم تا حداقل بیش از این در گرداب وجود خویش نپوسم. اکنون آنچه را که در آنجا از خویش دریافته‌ام و برای خویش یافته‌ام که بماند. آنچه را هم که اگر زبان گفتن باشد گوش شنیدن نیست، بماند. آنچه را که بر اساس شرایط مسائل نظامی گفتنش جایز نیست بماند، و آنها هم که نه زبان گفتن اگرچه گوش شنیدن باشد هم بالاجبار بماند و اگر از میان این همه محذوفات چیزی بماند با هم به تماشا خواهیم نشست.

نه، من که باور نمی‌کنم اینجا اهواز باشد. تابلوی «به شهر اهواز خوش آمدید» و جمعیت و مساحت و ارتفاع از سطح دریا و ... و ... همه اینها در مدخل شهر هست و مغازه‌های در بسته‌ای که نشان از وجود شهری، اینها را می‌پذیرم، اما اینکه اینجا اهواز باشد باور کردنش مشکل است.

نه که من «اهواز ندیده» باشم، نه! اهواز را سال قبل دیده‌ام و ترافیک این موقع روز، ساعت 2 بعدازظهرش را، ولی یک نقطه مشترک با اهوازی که قبلا من دیده‌ام دارد و آن این است که به هر حال نه آن زمان و نه اکنون جائی برای استراحت نیافته‌ام. گفته‌اند برای دادن خبر ورودمان و نیز گرفتن مجوزی برای رفتن به جبهه‌ها باید به ستاد مشترک برویم و طبیعی است که پیاده.

برادری که با ما از دزفول آمده است آدرس را می‌داند و تقبل می‌کند که با ما بیاید و راه را نشانمان دهد. در اهواز نیازی به جستجوی جای پای جنایت دشمن نیست که از نرده‌های پارک تا دیوارها و اتاق‌های خانه، از مرکز فروشگاه تا کلاس مدرسه همه جا جای پای جنایت دشمن است. اهواز مظلوم هم شمشیر از کفار مقابل می‌خورد و هم خنجر از منافق درون. اینکه ستون پنجم دشمن چگونه خمپاره بدست آورده است و این خمپاره‌اندازها از پادگان چگونه بیرون رفته است، بماند. ارتش مجوزی برای جبهه سوسنگرد برایمان صادر می‌کند، از آنجا به هر زحمتی هست خودمان را به سپاه می‌رسانیم، قرار بر این می‌شود که شب را در اهواز بمانیم و صبح همراه گروهی که برای تبلیغ در جبهه‌ها عازم آبادان است حرکت کنیم.

بنا به خواست بچه‌ها نام و نشانیمان را می‌نویسیم و با سه نفر از برادران سپاه به طرف آبادان حرکت می‌کنیم. تا آبادان، ماهشهر و شادگان را در پیش داریم. جاده اصلی ماهشهر - آبادان در دست نیروهای دشمن است. بنابراین باید از بیابان‌هایی که باز در زیر آتش خمپاره دشمن است عبور کنیم. بیابان شن یکدست است، ساحلی است که از هر طرف به شن ختم می‌شود. بعد از گذر از این بیابان برهوت بقیه راه را باید از پشت نیروهای خودی گذشت و چه خطرناک است، نه برای ما که بادمجان بم هستیم و خدا را تمایلی به دیدن ما نیست بلکه این سربازان را که اندک خاکی که از جاده برمی‌خیزد دشمنان به رگبار خمسه خمسه خود افزونش می‌کنند و سربازی دست بلند می‌کند و ما را هشدار می‌دهد که «آرامتر، فاصله چندانی با دشمن نداریم گرد و خاک را می‌زنند» و گواه مدعای او پشت سر ما در همین مسیر که آمده‌ایم خمپاره‌ای به زمین می‌نشیند و ترکش‌هایش در نزدیک ما به خاک می‌افتد.

برادر سرباز به زمین می‌خوابد و ما با توجه به سفارشات او را همان را ادامه می‌دهیم. اما دشمن که ماشین را دیده است همچنان جاده را زیر آتش می‌گیرد و چپ و راست ما را با توپ و خمپاره گود می‌کند، به طوری که مجبور می‌شویم زیگزاگ حرکت کنیم تا در چاله‌هایی که پیش پایمان می‌کند و ترکش‌هایشان را نثارمان می‌کند نیفتیم، اما به هر حال تا خود آبادان ماشین ما و سرنشین‌هایش در خماری یک توپ یا خمپاره ناقابل می‌مانند و خبری نمی‌شود.

*آبادان

تن خسته و بی‌رمق کودک آبادان همچنان در زیر پنجه‌های گرگ دشمن زخم می‌خورد. جسم نحیف آبادان مجال حتی لحظه‌ای استراحت را نمی‌یابد. اما قلب آبادان همچنان گرم می‌طپد و در انتظار دیدار مادر لحظه می‌شمرد.

یک اندیشه واهی که خدا در دل دشمن افکنده است جرأت بردن کودک آبادان را از او گرفته است.

دشمن از یک سمت بر او نمی‌زند دور تا دور او را دشمن احاطه کرده است و او صفیر هر خمپاره را که می‌شنود اضطراب در دلش می‌ریزد که در کجای بدن او خواهد نشست و کدام عضو او را به آتش خواهد کشید. دشمن آبادان را فقط با موشک و خمپاره خمسه خمسه و کاتیوشا نمی‌زند، دشمن آنقدر به آبادان نزدیک است که از کنار کارون که می‌گذری آتش مسلسل و سلاح سبک دشمن اگر به خاک و خونت نکشد زخمیت خواهد کرد. پالایشگاه آبادان هنوز در آتش می‌سوزد و دشمن هنوز هم دست از سرش برنمی‌دارد. نه به این دلیل که باقی مانده‌اش را خراب کند چرا که می‌داند چیزی از پالایشگاه بر جای نمانده است بلکه دشمن از دود و شعله پالایشگاه جهت‌یابی‌اش دقیق‌تر می‌کند.

آبادان انگار با صفیر خمپاره‌ها نفس می‌کشد، به برادری می‌گویم چه خبر است، چرا لحظه‌ای آرام نمی‌گیرند؟ می‌خندد که «امروز نسبتا آرومه، از صبح تا حالا دویست، سیصد تا بیشتر نزدن». ما از قساوت و بیرحمی دشمن حرف‌ها شنیده بودیم اما آبادان اوج نمایش رذالت دشمن است، در هر خانه‌ای را که باز می‌کنی، قدم به هر خیابانی که می‌‌گذاری، از کنار هر مدرسه‌ای که می‌گذری، به هر بیمارستانی که نگاه می‌کنی حضور قساوت و سفاکی دشمن را لمس می‌کنی. برادری می‌گوید: «اگر مردم ما بدانند که بر آبادان چه می‌گذرد یک لحظه آرام نمی‌گیرند و با چنگ و دندان به کمک آبادان می‌شتابند». من برای اینکه زیاد ناامید نشود به او نمی‌گویم که در جاهای دیگر چه خبر است و هم برای اینکه یک وقت خدای نکرده سکته نکند به او نمی‌گویم که بعضی مردم به خاطر چه چیزهایی به سر و کله یکدیگر می‌زنند.

به هر زحمتی هست برادران سپاه را پیدا می‌‌کنیم. این برادران هیچ کار دیگری هم که نکنند با حضور داوطلبانه و سمج خود در زیر رگبار خمسه خمسه و خمپاره، ایمان و استقامت را هر لحظه رنگ تازه می‌زنند و داغ دشمن را تازه‌تر می‌کنند. قرار می‌شود که شب را استراحت کنیم و صبح با برادران سپاه به جبهه فیاضیه برویم. البته استراحت که چه عرض کنم اما اگر نشود خوابید تا صبح چمباتمه زد و به موزیک متن شب، جاز وحشتناک خمپاره‌ها و خمسه‌ خمسه‌ها گوش کرد و سیگار کشید و رقص تند درها و پنجره‌ها را به تماشا نشست و صبح خسته و خواب‌آلود با برادرانی که شب خوابشان برده است از این فیوضات محروم مانده‌اند به طرف جبهه فیاضیه راه افتاد.

جبهه فیاضیه با شهر فاصله چندانی ندارد نرسیده به بیمارستان طالقانی سمت راست جاده‌ای است که از پانصد متری آن جبهه ما آغاز می‌شود در حالی که نخل‌ها از همان اول جاده شروع شده است. نخل‌ها عجیب انسان را در عظمت خویش گم می‌کنند، آنچنان محکم و استوار ایستاده‌اند که انگار هنری‌ترین شاهکار خداوندند، و چرا که نباشند کدام آفرینش را خدا گوشواره‌ایی چنین زیبا در گوش کرده است. وقتی خورشید را قبل از تمام شدن در میان خویش می‌گیرند و بزرگوارانه در میان مردم آن دیار جیره‌بندی می‌کنند کسی هست که به تماشا بایستد و عظمت خدا را سر خاک شاید صدای وحشتناک توپی که از چند قدمی ما شلیک می‌شود و زمین را زیر پا می‌لرزاند یادم می‌آورد که اینجا جبهه است و در جای دیگر هم می‌شود به زیبایی نخل‌ها اندیشید.

از ماشین پیاده می‌شویم، تا رودخانه بهمنشیر باید مواظب بود که پوکه‌های مهمات بر پای نگیرد و خرماها در زیر پا له نشود. رودخانه بهمنشیر چه زلال و شفاف است حیف که خمپاره می‌آید وگرنه....

رودخانه بهمنشیر را قرار است برای حمل مهمات پل بزنند البته مدت‌هاست که قرار است، هزار وعده خوبان یکی وفا نکند. با قایقی موتوری که با هزار بدبختی بجای پل انجام وظیفه می‌کند به طرف دیگر رودخانه می‌رویم،غ برادران سپاه به دنبال وظیفه خود می‌روند، آمده‌اند تا سربازان تشنه را از زلال قرآن جرعه‌ای بنوشانند. سربازان اینقدر که برای گرفتن قرآن اشتیاق دارند و سماجت می‌ورزند به فکر آب و جیره غذایشان نیستند. تا خط مقدم جبهه صدمتری راه است، چقدر سربازان از دیدن ما خوشحال می‌شوند، همچنانکه ما. فکر نمی‌کردیم هدیه ناقابل «سلام و خسته نباشید» ما آنقدر برایشان ارزش داشته باشد.

با برادران به صحبت می‌نشینیم البته زمانی که خمپاره می‌آید به صحبت می‌خوابیم. استواری ایمان این برادران براستی با نخل‌های کنارشان به رقابت ایستاده است،‌برادری در جواب سؤال «حرفی برای خانواده خود دارید؟» می‌‌گوید:

«حرفی و پیام مال کسی است که بخواهد برگردد من حرف‌هایم را در آنجا زده‌ام. من برای همیشه با آنها وداع کرده‌ام. اما دشمن هم فکر نکند که ما چون شهادت را دوست داریم بسادگی خود را تسلیم گلوله‌‌هایشان می‌کنیم، نه! هر کدام از ما تا حداقل ده نفری از آنها را نکشیم پیش خدا نمی‌رویم. دست خالی بریم بگیم چی...» شراب کهنه این برادر همه ما را مست می‌کند. سرهامان گرم می‌شود و دلهامان گُر می‌گیرد. کدام شراب چهل ساله می‌تواند به قدر حرف‌های این جوان بیست و چند ساله انسان ما را به مستی بکشاند و به خلسه بنشاند، اما افسوس و صد افسوس که هجوم سرد خبری مستی را از سرمان می‌پراند.

سربازی نفس نفس زنان خبر می‌آورد که «... دست خودش را با تیر زده تا چند ماهی در تهران استراحت کند، همه از شنیدن خبر سرما می‌خوریم من که پاک سینه پهلو می‌کنم...»

فارس


نگارنده : fatehan1 در 1393/9/29 8:43:38
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:28 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

داستان یک عکس و خاطره‌ای دریایی

داستان یک عکس و خاطره‌ای دریایی
این اولین بار نیست که می‌شنوم پدر یا مادری به شهادت فرزندشان افتخار می‌کنند، به قول مادر شهیدی که فرزند شهیدش را "حاج حسن آقا" صدا می‌زد: « من به شهادت فرزندم افتخار می‌کنم.»

 

 

پدر سردار شهید حاج حسن شاطری هم، صحبت همسرش را تأیید می‌کند و می‌گوید: حاج حسن آقا از زمانی که لباس رزم پوشید با جمهوری اسلامی عهد و پیمان عمیقی بست و تا آخرین لحظه عمر خود به این نظام خدمت کرد و پای عهد و پیمان خود ایستاد و نهایتاً به افتخار شهادت نائل آمد و ما نیز به داشتن چنین فرزندی افتخار می‌کنیم.

 

مادر سردار شهید حاج حسن شاطری هم با بیان اینکه «من به شهادت فرزند خود افتخار می‌کنم» می‌گوید: شهادت بزرگترین افتخاری است که نصیب هر کسی می‌شود، شهادت بزرگترین آرزوی شهید شاطری بود، تمام عمر خود را صرف خدمت به نظام کرد و در همین راه به شهادت رسید.

 

 

دریادار همتی بر روی عرشه ناو
 

 

به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، منطقه سمنان، از این افتخارات مثال زدنی در گوشه گوشه شهرمان کم نیست، با هر پدر و مادر شهیدی که صحبت می‌کنی این مدال افتخار را روی سینه خودشان به نو نشان می‌دهند، با غرور و افتخار بی حد و اندازه‌ای از خصوصیات اخلاقی و ویژگی‌های بارز فرزند شهیدشان صحبت می‌کنند و نهایتاً با چشمانی بارانی و خیس و داغی بر دل، سر خود را بالا می‌گیرند و به شهادت فرزندشان افتخار می‌کنند.

 

این روزها اگر به منزل پدر و مادر شهیدی می‌روی تاقچه کوچکی را می‌بینی که به عکس‌ شهیدشان مزین شده تا گوشه‌ای از صفحات رنگین افتخارشان را به تو نشان بدهند.

 

اما پدر شهید دریادار محمد ابراهیم همتی به گونه‌ای دیگر به شهادت فرزند رشیدش به عنوان فرمانده ناوچه پیکان همیشه قهرمان در خلیج فارس افتخار می‌کند، او می‌گوید من به افتخار فرزند شهیدم، کمر و پشتم را راست می‌کنم، سینه‌ام را جلو می‌دهم و با قدرت تمام سرم را بالا می‌گیرم.

 

تنها خواهر شهید دریادار محمد ابراهیم همتی و تنها دختر عباسعلی همتی روزی که برای بازگویی خاطراتی از برادر شهیدش به مناسبت 7 آذر، روز نیروی دریایی و سالروز شهادت شهید همتی، به دفتر ایسنا آمد، عکسی در دست داشت که مدالی افتخار بر سینه پدرش می‌درخشید.

 

آذر همتی در بازگویی ماجرای این عکس می‌گفت: این عکس مربوط به سال 1386، یکماه قبل از فوت پدرم است، در این عکس پدرم، (مرحوم عباسعلی همتی، پدر شهید دریادار محمد ابراهیم همتی) و دایی من در کنار قاب عکس برادر شهیدم ایستاده‌اند و عکس یادگاری می‌گیرند.

 

پدرم در این تاریخ حدود 80 سال سن داشت و به سختی می‌توانست بایستد و حرکت کند، او با کمک دایی کنار قاب عکس فرزند شهیدش ایستاده و عکس یادگاری می‌گیرد، پدرم به علت کهولت سن نمی‌توانست کمرش را راست کند و صاف بایستد اما در این عکس می‌بینیم که تمام قد و استوار و با تمام قدرت کنار قاب عکس برادرم ایستاده است.

 

 

خواهر دریادار همتی
 

 

خواهر شهید همتی در توصیف حس و حال پدرش در زمان ایستادن کنار قاب عکس برادر شهیدش گفت: پدرم در حالی که کمرش را راست کرده و ایستاده بود، گفت" من به داشتن چنین فرزندی که جان خود را در دفاع از وطنش فدا کرده افتخار می‌کنم و به افتخار این فرزند شهیدم پشتم را راست می‌کنم و سینه‌ام را جلو می‌دهم و با قدرت تمام سرم را بالا می‌گیرم، داشتن چنین فرزندی برای من بزرگترین افتخار است و من به شهادت فرزندم افتخار می‌کنم.

 

 

پدر شهید دریادار همتی ایستاده از راست
 

 

مرحوم عباسعلی همتی، پدر شهید دریادار محمد ابراهیم همتی روز 13 اسفند 1386 به دیدار فرزند شهیدش شتافت.

ایسنا


نگارنده : fatehan1 در 1393/9/29 8:27:43
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:29 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
دسترسی سریع به انجمن ها