0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

"محراب" کابوسی برای "ضد انقلاب"

"محراب" کابوسی برای "ضد انقلاب"
اوایل، محمود کاوه، ظاهر او، طرز لباس پوشيدن، راه‌رفتن و سخن‌گفتنش را نپسنديده بودند با خدمت وی در این تیپ مخالفت كردند امّا مدّتى بعد، او را در جمع خود پذيرفتند. 
 

 

 

  «على اصغر حسينى محراب» در پانزدهم مردادماه سال 1340 در مشهد به دنيا آمد. پدرش مغازه‌‏ خوار بار فروشى داشت و از اين راه امرار معاش مى‌‏نمود و آن‏ها از نظر مالى وضعيّت مناسبى داشتند. 
در خانه‌‏ى محراب تلويزيون وجود نداشت و فرزندان از همان كودكى، اوقات فراغت خود را در خانه با كتاب و کتاب خوانی مى‏‌گذراندند. پدر خانواده فرزندانش را از زمانى كه مى‏‌توانستند خوب و بد را تشخيص دهند با مسجد و نماز و زيارت امام هشتم (علیه السلام) آشنا كرده بود. 

 

کابوسی بنام


على اصغر علاقه‌ بسيارى به فعّاليّت‏‌هاى ورزشى داشت. او كشتى حرفه ‏اى را از چهارده سالگى زير نظر بهترين مربيّان كشتى كشور - زرّينى و هادى عامل - آغاز كرده بود. در دوران تحصيل عضو تيم كشتى و فوتبال مدرسه بود و در زمينه‏ كشتى به مقام قهرمانی دست يافت و چندين بار هم در وزن خود به مقام قهرمانى در سطح نواحى مشهد و استان خراسان رسيده بود. 
شوخ طبعى و همچنين قدرت بدنى‌‏اش، جايگاه ويژه‏ اى را در بين همبازى‏ ها و همکلاسی ها براى وى باز كرده بود و او يكى از پيشگامان حركت‏‌هاى دانش آموزى در سطح دبيرستان‏‌هاى مشهد به شمار مى‌‏رفت و اوّلين كسى بود كه در دبيرستان، عكس‏‌هاى شاه و خاندانش را از ديوارها به زير كشيد. 
حضور او در اكثر راهپيمايى‌‏هاى شبانه بدون توجّه به حكومت نظامى، بيانگر شجاعت و روحيه‏ ظلم ستيزى او بود و در اوج همين مبارزات بود كه به خاطر فعّاليّت‌‏هاى بى وقفه‏‌اش توسط عمّال حكومت دستگير شد؛ امّا پس از آزادى نيز همچنان به مبارزات خود ادامه داد. در کنار فعالیت های انقلابی در آن زمان محراب در تيم فوتبال تاج - كه بعد نام‏هاى ديگرى را پذيرفت - به عنوان دروازه‌‏بان فعّاليّت مى‏‌كرد و در همين تيم نیز به كارهاى انقلابى و سياسى مى‏‌پرداخت. 

 

کابوسی بنام
 

مسجد رضوی، مسجدى كه محراب و دوستانش در آنجا فعّاليّت‏‌هاى انقلابى مى‏‌كردند واقع در كوى طلاب، شاخص‏‌ترين مسجد مشهد در آن زمان بود. با وجود علاقه‏‌اش به تحصيل، وقتى كه ديد پدر پيرش تنها نان‏‌آور خانواده‏ پرخرج و پر اولاد آن‏هاست و به زودى نيز در مقابل مسئوليّت خطير خرج ادامه تحصيل فرزندان قرار خواهد گرفت، درس را رها كرد تا شايد بتواند بخشى از اين بار سنگين را بر دوش بكشد. بدين ترتيب برادران و خواهران محراب توانستند در فرصتى كه كار و تلاش او به وجود آورده بود، به تحصيل ادامه دهند امّا با تمام اين‏ها عطش محراب براى دانستن، هرگز كم نشد و همان‏‌طور كه از كودكى با هيأت‏‌هاى مذهبى، حسينيّه ‏ها، مساجد و با روحانيون در تماس بود، در زمان انقلاب و اوج‏‌گيرى آن نيز با روحانيون انقلابى بيشترى آشنا شد و در مجالس آن‏ها حضورى فعّال داشت. 
هجده ساله بود كه با پيروزى انقلاب اسلامى و فرمان امام(ره) مبنى بر تشكيل بسيج، به صف پولادين بسيج پيوست و از آن پس تمام نيرويش را صرف رشد روحانى و معنوى خويش نمود. او در طول دوران خدمت خود در بسيج، تحرّك و تلاش بسيارى در جهت مبارزه با ضدّ انقلابيون و گروه‌های قاچاق موادّ مخدّر از خود نشان داد. 

 

کابوسی بنام


در سال 1360 - با توجّه به احساس مسئوليّتى كه داشت و با اين فكر كه امروز كمك به دين و احكام قرآن از اولويّتى خاصّ برخوردار است - همراه با سيل خروشان مردم حزب اللّه عازم جبهه‌‏هاى نبرد شد و بدين ترتيب مقدّمات آشنايى محراب با شهيد محمود كاوه فراهم گرديد. نقش شهيد كاوه در سازندگى محراب انكارناپذير است. كاوه در ماموریت هايى كه به همراه ديگر يارانش داشت، همواره نيروهايى را با ويژگى‏‌هاى مورد نظرش انتخاب و به همراهى دعوت مى‏‌كرد. در يكى از همين مأموریت‌ها بود كه كاوه، محراب را ديد و بعد از كمى صحبت با او، او را توانا براى خدمت در تیپ تازه تأسيس شهدا دانست. بنيان‌گذاران تیپ 100 ویژه شهدا كه در ابتدا ظاهر محراب، طرز لباس پوشيدن، راه رفتن و طريقه‏ سخن گفتن او را نپسنديده بودند، مخالفت كردند. امّا مدّتى بعد با تغيير قابل توجّهى كه در پى تذكّرات و صحبت‏‌هاى به جاى كاوه در محراب به وجود آمده بود، كم‏‌كم او را در جمع خود پذيرفتند. 
محراب همان كسى بود كه كاوه به دنبالش مى‏‌گشت. فردى شجاع و صادق كه هميشه در جلو نيروها حركت مى‏‌كرد. صحبت های حسن رزاقی از همرزمان شهید حسینی مهراب محراب مراتب کارآمدی خود در عملیات‌های رزمی در سردستان را به محمود اثبات کرده بود؛ در همان روزهاى نخست اعزام، محراب به اتّفاق كاوه به سقّز رفت و مسئولیت گروه اسکورت را عهده‌دار شد و سپس به تیپ ویژه شهدا پيوست و پس از چندى عضو رسمى سپاه شد. او پس از بروز قابليّت‏‌ها و توانايى‏‌هايش به عنوان يك رزمنده، از سوى كاوه به سِمَت جانشينى سرگروه و بعد از سیر مراحل مسئولیتی در گردان‌های رزمی سرانجام به جانشینی معاونت اطّلاعات تيپ ويژه‏ شهدا برگزيده شد. 

 

کابوسی بنام
 

عمليّات شاخص ديگرى كه محراب در آن نقش مؤثّر و قابل ملاحظه‌اى داشت، سلسله عمليّاتى بود كه در سال 1361، در محور سردشت - پيرانشهر انجام گرفت كه بسيار حايز اهميّت بود؛ چرا كه در طى آن مناطق بسيارى از كشورمان از جمله روستاى اکواتان، زندان دولتو، و از همه مهم‏تر جنگل آلواتان - كه توسط حزب دموكرات تسخير شده بود - از وجود آن‏ها پاكسازى و آزاد شد. اسراء و مردم بیگناه، زنان، دختران و ديگر كسانی که به اسارت در آمده بودند توسّط اين حزب آزاد شدند و به آغوش خانواده‏‌هاى خود بازگشتند. 
جنگ‏‌هاى مناطق كردستان منظّم و کلاسیک نبود و آموزشِ صرف در تربيت رزمنده‌‏ها نقش بسيار كمى داشت و استعداد و ذكاوت خدادادى مى‏خواست، و اين همان چيزى بود كه محراب در وجود خود داشت. در همين دوران بود كه او اوج هنرش را نشان داد و در شرايطى سخت و با امكاناتى كم و مسير دشوار به همراه يارانش عمليّات را پيروزمندانه انجام دادند. در اين عمليّات‌‏ها، محراب همیشه جلوتر از گروه پيش مى‏رفت و به شناسايى منطقه مى‌‏پرداخت.
  مهم‏ترين بخش اين سلسله عمليّات‏‌ها، فتح منطقه‌‏اى در دلِ جنگل آلواتان بود كه محراب ايثارگرانه به همراه خواهرزاده‏‌اش - احمد صفر زاده - «الله اكبر» گويان پيش رفت و با نيروهاى اندكى - كه همراهشان بود - در عرض چند دقيقه هدف را فتح كردند. در طى يكى از همين عمليّات‏ها در جنگل آلواتان، محراب در اثر انفجار نارنجك مجروح و بى هوش شد و تركش حاصل از آن انفجار تا آخر عمر در گردن او باقى بود. 

 

کابوسی بنام
 

محراب در پاکسازى شهر مهاباد نيز نقش مؤثّر و منحصر به فردى داشت. جسارت، قدرت و شجاعت او موجب درخشش او در بين همه‏ نيروها بود. پاكسازى اطراف شهر باختران، موقعيّت ديگرى براى شكوفايى استعدادهاى نظامى شهيد محراب و زمينه‏ مناسبى براى بروز فداكارى‏‌هايش بود. وقتى كه ضدّ انقلاب منطقه‏ «بست» در غرب كردستان را منطقه‏ امنى براى خود مى‌‏دانست، محراب تنها با يك گروهان كه همگى مانند خودش بودند و بيمى از شهادت نداشتند به آن جا يورش برد و ارتفاعات را از چنگ آن‏ها خارج ساختند. او بسيارى از سركردگان گروه‏‌هاى ضدّ انقلاب را مى‏‌شناخت و هرگاه حضور يكى از آن‏ها را در جايى احساس مى‏‌كرد، سريعاً به آن‏جا مى‏‌شتافت و در پى دستگيرى يا نابودى آن‏ها بر مى‌‏آمد.
 در عمليّات آزادسازى سدّ بوكان، محراب حضور داشت و در صحنه حساس و سخت خنثی سازی توطئه انفجار سد بوکان بوسیله ضدانقلاب درخشید. محراب از افرادى بود كه قابليّت‏‌هايش در جنگ‏ها و سختى‏‌ها بارها براى فرماندهان رده بالا ثابت شده بود؛ از اين رو به او مسئوليّت‏هاى مختلفى سپرده مى‏شد كه البتّه از پس همه‏ى آن‏ها به خوبى برمى‏‌آمد. در اسفندماه 1362 با همسرش ازدواج كرد. همسرش صداقت، صفا و محّبتى را كه در وجود محراب ديده بود، دليل اصلى موافقت خود براى ازدواج با ايشان مى‏‌داند. 

 

کابوسی بنام


بعد از مراسم خواستگارى، محراب به جبهه رفت و بعد از پيروزى در يك عمليّات، سفرى تشويقى به سوريّه نصيبش شد و از آن‏جا نيز به مبارزان جنوب لبنان سر زد. فضا و معنويّت حاكم بر جبهه‏ حزب اللّه لبنان او را شيفته‏ ى خود ساخته بود. امّا با توجّه به ازدواجش ترجيح داد به ايران بازگردد و مبارزه را اين‏جا ادامه دهد. 
تحمّل شرايطى كه محراب داشت، براى همسر جوانش آسان نبود. امّا همراهى و كمك محراب و دلدارى‏هايش اين دختر جوان را مصمّم مى‏ساخت كه در كنارش بايستد و يار او در سفر جهاد و مبارزه باشد. آن‏ها زندگى مشترك خود را طى مراسمى ساده و در عين حال باشكوه آغاز و سپس به اتفاق يكديگر به اروميّه عزيمت كردند و در يكى از آپارتمان‏هايى كه در اختيار آن‏ها قرار گرفت، ساكن شدند. محراب بيشتر وقتش را در مناطق عملیاتی كردستان مى‌‏گذراند و تنها هفته‌‏اى يك‏بار براى ديدن همسرش به اروميّه باز مى‏‌گشت.

کابوسی بنام


 زيارت امام رضا (علیه السلام)، مطالعه‏ آثار بزرگانى چون مطهّرى، دستغيب و بهشتى و همچنين گردش‏هاى خانوادگى از جمله برنامه ‏هاى دوران مرخصی و اوقات فراغتش بود. به امام حسين (علیه السلام) و حضرت زينب (سلام ا... علیها) عشق مى‏ ورزيد؛ طورى كه طبق گفته‏ خواهرزاده و همرزمش - محسن كرمانى: "كافى بود نام حضرت زينب (سلام ا... علیها) برده شود تا اشك او جارى شود." 
اوّلين فرزند آن‏ها در اوّل شهريور ماه سال 1364 به دنيا آمد و محراب او را زينب ناميد. پس از تولّد زينب براى سكونت به اهواز مهاجرت كردند چون لشگر 55 ویژه شهدا برای شرکت در عملیات بدر به جبهه های جنوب اعزام شده بود. در همان سال، در پى پيروزى در يك عمليّات، بار ديگر سهميه‏ اى براى پاسداران نمونه جهت اعزام به حجّ در نظر گرفته شد كه على اصغر محراب نيز يكى از آن‏ها بود. امّا به دليل داشتن مشكلات مالى با كمك مالى پدرش - كه البتّه به شرط باز پس گرفتن، آن وام را قبول كرده بود - عازم سفر پر بركت حجّ شد. 
پس از بازگشت از مكّه معظّمه به مشهد، به زيارت امام رضا (علیه السلام) شتافت و با اندكى درنگ براى بازديد از اقوام و آشنايان، دوباره به جبهه رفت. او علاقه‏ بسيارى به همسر و فرزندش داشت؛ با اين وجود حاضر نبود جنگ و جبهه را رها كند. در جواب پدر كه از او خواسته بود به خاطر همسر و فرزندش منطقه را رها كند و در سپاه مشهد مشغول خدمت شود، قرآن كوچكى را از جيبش بيرون آورد و گفت: «پدر، تو را به قرآن مانع رفتن من نشو. چه بسا در زمانى كه تجربه‏ ى چندانى نداشتم، جوانان زيادى به دليل عدم تسلّط من به فنون جنگى به شهادت رسيده‏اند. حالا كه تجربه كسب كرده‏ام و از توانمندى‏ هايى برخوردارم، نبايد عقب نشينى كنم." 

 

کابوسی بنام


به ماديّات و مسائل دنيوى توجّه و علاقه‌‏اى نداشت. يك‏بار كه شنيده بود قرار است به پاسداران درجه اعطا شود، به همراه شهيد كاوه و همه‏ى پاسداران منطقه نامه‏اى تنظيم و اعلام نمودند: "اگر چنين كارى صورت پذيرد، ما سپاه را ترك مى‏كنيم." گفتگو با ابراهیم چاره‌خواه با شهادت شهید محمد بروجردی فرماندهی تیپ 100 ويژه‏ى شهدا به كاوه سپرده شد و تیپ شهدا به كمك رزمندگان و یاران کاوه به خصوص منصورى، ايافت، شهيد قمى و محراب توسعه پيدا كرد و تجهيز شد و به لشگر ويژه‏ى شهدا مبدّل گرديد. اين لشگر به تدريج داراى يگان‏هاى مجهّزى چون يگان دريايى و گردان پدافندى قائم به فرماندهى و سرپرستى على ‏اصغر حسينى محراب شد. وقتى گردان قائم در محلّى به نام كشتارگاه در مهاباد استقرار يافت، محراب براى توسعه و تجهيز آن دست به اقداماتى زد؛ از جمله اين كه آب مورد نياز پادگان را از چاه متروكى در روستاى نزديك پادگان تهيّه نمود. همچنين حمّام متروكی در شهر را براى استفاده‏ى رزمندگان بازسازى و مرمّت كرد. گردان پدافندى قائم به تدريج توسعه يافت و نام تيپ را به خود گرفت. سپس مستقل از لشگر ویژه شهدا به خواست محراب به عنوان تيپ مستقل انصارالرضا (علیه السلام) گرديد و بعد از جنگ، این یگان زير نظر سپاه خراسان « تيپ 3 لشكر 5 نصر » را تشکیل داد. 
 

کابوسی بنام


محراب در كنار مسئوليّت‏ هاى خود به توجيه نيروهاى اعزامى تازه رسيده نيز مى ‏پرداخت. يعنى هرگاه يك گروه از شهرستان‏ها به یگان ملحق مى‏ شدند، براى آن‏ها يك دوره ‏ى فشرده‏ى آموزش به مسئوليّت حسينى محراب گذاشته مى‏‌شد. علاوه بر تمامى موارد ذكر شده، عمليّات‏ هاى پسوه، فتح، ليلةالقدر، قادر، والفجر 4و2، خيبر، بدر و الفجر 8 و 9 نيز از حضور و رشادت‏هاى محراب بى بهره نبودند. گستردگى مسئوليّت‏ ها و خدمات محراب به حدّى بود كه بيان تمامى آن‏ها نيازمند فرصتى مبسوط دارد. به قول يكى از همرزمانِ او: "محراب در يك جمله، يعنى ايمان، اراده، قدرت و تلاش خستگى ‏ناپذير، محبّت، مهربانى و در عين حال قاطع در مديريّت و فرماندهی."
 او بسيار مقاوم بود. در يكى از عمليّات‏ها از ناحيه‏ دست مجروح شد امّا با همان حال به هدايت نيروها ادامه داد. به طورى كه وقتى دستش را بالا و پايين مى‏ برد، از آستينش خون مى چكيد. محراب براى آموزش و تجهيز نيروهايش از هر فرصتى استفاده مى‏كرد. در سفرهايش به خراسان و مشهد، نيروهايى را با خود همراه كرد و به تيپ ويژه‏ى شهدا ملحق مى‏‌نمود. در تمام طول خدمت در مورد بیت‌المال بسيار حسّاس بود و از هرگونه اسراف يا سوء استفاده در هر مورد جلوگيرى مى‏‌كرد. خواهر زاده ‏اش - محسن كرمانى - كه همرزم او نيز بود در اين زمينه مى‏‌گويد: "از جبهه به مرخّصى آمده بود. با ماشين سپاه آمد به منزل پدر بزرگ. همسرش پياده آمده بود. مى ‏گفت: اصغر گفته ماشين بیت‌المال است. استفاده‏ى اختصاصى ممنوع. فرداى قيامت نمى‏توانم پاسخ گو باشم." 

 

کابوسی بنام
 

او سخنرانى‏‌هاى متعدّد و مفصّلى در مراسم مختلف داشته است. در يكى از همين سخنرانى‏‌ها از برادران رزمنده خواسته بود كه اگر مى‏‌بينند او به راه كج رفته، هدايتش كنند. حتّى آن‏ها را ترغيب مى‏‌نمود كه بر سرش داد بزنند، امّا غيبت نكنند؛ كه غيبت گناهى است كبيره. مرتّب نيروهايش را تشويق مى‏ كرد و مى‏‌گفت: "هرگز نگوييد نمى‏ توانم. اگر بخواهيد، مى ‏توانيد." گفتگو با رزمنده دفاع مقدس-حسین رضوانی خواهرزاده‏ محراب - احمد صفر زاده - كه در مسير شهادت گوى سبقت را از او ربود، با شهادتش تأثيرى عميق در محراب باقى گذاشت. بازتاب شهادت اطرافيان در محراب به صورت خشم بيشتر از دشمن و عزم و اراده‏اى پولادين براى ادامه‏ راه آن‏ها نمودار مى‏‌شد. او شهادت‏‌هاى زيادى را در خاطر داشت، شهيد محمد بروجردى، شهيد علی قمى، شهيد شکرالله خانى كه هر يك تأثير خاصّ خود را در تكامل و تعالى محراب داشتند. 
سرانجام در عمليّات كربلاى 2 و در تاريخ 10/06/1365، سردار محمود كاوه - در حالى كه فرماندهى گردان را خود بر عهده گرفته بود - بر اثر اصابت تركش خمپاره‏ به شهادت رسيد. وقتى كه محراب بر بالاى سر پیکر بى‌جان كاوه حاضر شد، چند بار او را صدا زد. چنان بى ‏تاب شده بود كه سرش را دوبار به زمين كوبيد؛ به طورى كه خون از دماغش جارى شد. سپس او را در آغوش كشيد و بوسيد و پيكرش را روى دوشش گذاشت.
 بله! تقدير چنين بود كه محراب - كه سرنوشتش با كاوه رقم خورده بود - پيكر او را بر دوش بكشد. فرداى آن روز محراب در صف تيپ مستقل قائم براى رزمندگان سخنرانى كرد و خبر شهادت كاوه را به نيروهايش داد. پس از آن فرصت يافت تا خود را به مراسم تشييع كاوه در مشهد برساند و در مراسم مختلف به ايراد سخنرانى درباره ‏ى فداكارى‏ ها، دلاورى‏ ها و فضايل كاوه و خاطرات خود با او بپردازد. 

 

کابوسی بنام
 
شهادت كاوه براى محراب آثار ويژه و منحصر به فردى داشت. او دوست كاوه بود. كاوه به او اعتماد داشت و او كاوه را در حدّ يك مراد مى‏‌دانست. اين كاوه بود كه به قابليّت محراب از همان ابتدا پى برد و به دوستان نيز توصيه مى‌‏نمود كه با اين جوان مدارا كنند و صبور باشند تا روزى شاهد شكوفايى او در كردستان باشند. 
محراب هميشه مى‏‌گفت: من هرچه دارم، از كاوه دارم. امّا اين را نيز به خاطر داشت كه كاوه به او گفته بود: "اين طور حوادث نبايد در روحيه‏ ى او اثر بگذارد، بلكه بايد با ايمان و اراده راهش را ادامه دهد." مادرش مى‏‌گويد: "وقتى براى شهادت كاوه به مشهد آمده بود، خواستم او را از رفتن منصرف كنم؛ ولى او پاسخ داد: مادر، خدا شاهد است كه براى خدا مى‏جنگم. ان‌شاءالله فردا شما جلوى حضرت زهرا (سلام ا... علهیا) روسفيد خواهيد بود." 
محراب بار ديگر به منطقه برگشت. امّا طبيعت پرتلاش محراب با حالت پدافندى سازگارى نداشت و دوست داشت بتواند مأموريّت تيپ مستقل انصارالرضا (علیه السلام) را از پدافند به آفند و عمليّاتى تغيير سازمانى بدهد و سرانجام توانست حكم عمليّاتى و آفندى بودن انصارالرضا (علیه السلام) را قبل از شروع عمليّات كربلاى 4 از فرماندهی كلّ سپاه پاسداران بگيرد. به اين ترتيب او بنيانگذار تيپ عمليّاتى انصارالرضا (علیه السلام) شد. 
در زمانى كه نيروهاى لشكر ويژه‏ ى شهدا براى شركت در عمليّات‏هاى كربلاى 4 و 5 آماده مى‏شدند، محراب دايم در راه بود. گاهى به يگان دريايى ويژه ‏ى شهدا و گاهى به تيپ انصارالرضا (علیه السلام) و گاهى به فرماندهى لشكر ويژه‏ ى شهدا مراجعه مى‏ كرد.
 با شروع عمليّات كربلاى 4، مأموريت انفجار يك پل شهر بصره عراق به او واگذار شد. امّا به هر تقدير با ناكام ماندن مراحل اوّليه‏ى عمليّات، ديگر نوبت به محراب نرسيد. يك روز مانده به شروع عمليّات كربلاى 5، محراب مثل بسيارى ديگر از فرماندهان كه خانواده ‏هايشان در مناطق جنگى ساكن بودند، به خانه رفت و شايد هم مى‏ دانست كه براى آخرين بار دخترش را مى‏ بيند؛ لذا وقتى كه راننده ‏اش براى بردن او به منطقه آمده بود، او را براى خريد روزنامه بيرون فرستاد و اين رفت و آمد فرصت بیشتر بودن با خانواده را فرهم کرد. سرانجام دل از دخترش كند، او را بوسيد و بعد از خداحافظى با همسرش، به راه افتاد. 
عملیات كربلاى 5 آغاز شد. از شب چهارم عمليّات، محراب به عنوان فرماندهی محور عمليّاتى لشكر ويژه ‏ى شهدا عمل مى‏ كرد. او توانست در آن شب پاتك شديد عراق را قاطع پاسخ دهد. در شب ششم عمليّات و در حالى كه لشكر ويژه ‏ى شهدا تا اواسط شهر «دوعيجى عراق» پيش رفت و بخش عظيمى از آن را تصّرف كرده بودند؛ توپ‏ ها و راكت ‏هاى شيميايى منفجر شدند. محراب كه شيميايى شده بود به ناچار به اهواز فرستاده شد. او پس از تسكين موقّت به رغم سوزش چشم‏ ها و گلو توانست در راه بازگشت به خطّ سرى به خانه بزند و بار ديگر دخترش را ببيند. امّا این بار او در خواب بود. اصرار خواهر و همسر محراب براى ماندن و استراحت در عزم و اراده‏ ى او براى باز پيوستن به نيروهايش خللى وارد نكرد و او برخلاف دستورات پزشك دوباره راهى خطّ شد. 
 در فاصله‏ روزهاى هفتم تا دهم عمليّات او مدام در تب و تابِ رفتن به نزد نيروهايش در سنگر مقدّم بود، امّا سوزش چشم‏ها و سينه‏اش امان را از او گرفته بود و او از مركز پيام با نيروهايش در تماس بود. ولى سرانجام طاقت از كف داد و بعد از خواندن نماز در حالى كه زير لب آيه: «اللّهم ارزقنا توفيق الشهادة فى سبيلك» را زمزمه مى‏كرد، به اتّفاق جمعی از نيروهاى اطّلاعات به طرف خطّ به راه افتاد و در حالى كه سوار بر موتور به پل شهر «دوعيچى عراق» نزديك مى ‏شدند، توسّط راكت‏ هاى هواپیمای عراقى بمباران شدند. از وجود محراب و يار همراهش هيچ چيز باقى نماند؛ و به اين ترتيب در تاريخ 30 دى ماه 1365 محراب نيز به صف شهدا پيوست. اين در حالى بود كه همسرش دومّين فرزند خود را باردار بود و محراب 5 ماه پيش از تولّد دوّمين فرزندش به شهادت رسيد.
چند روز بعد، برادرش «حاج على اکبر محراب» به قرارگاه تاكتيكى لشكر رفت و به همراه برادر صلاحى به محلّ شهادت رفتند و توانستند تكّه‏‌اى از پاى محراب، گوش و قسمتى از سر و صورت و تكّه‏ هاى كوچكى از بدنش را از روى پشت بام خانه‏ هاى اطراف پل و زمين‏ هاى حاشيه‏ ى رود بيابند. آن چه از بدن محراب به دست آمد؛ چيزى حدود 3 كيلوگرم بيشتر نبود و اين هم تقدير الهى بود؛ براى اين كه اين سخن محراب را به ياد همگان بياورد: "به شرق و غرب بگوييد اگر خانه‏‌ام را به آتش بكشند و قلبم را سوراخ سوراخ كنند، آرزوى اظهار ضعف و شكست اسلام را و دينم را به گور خواهند برد؛ و اگر پيكرم را زنده زنده قطعه قطعه و پاره پاره كنند و پاره‏ هاى تنم را بسوزانند، باز فرياد خواهم زد: اسلام پيروز است، كفر و منافق نابود است." قطعات باقيمانده از وجود پاكش در ميان استقبال بى‏ نظير مردم شهيد پرور مشهد تشييع و در قطعه‏ ى شهداى انصارالمجاهدين - نزديك آرامگاه شهيد كاوه - به خاك سپرده شد.

مشرق

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:48 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهیدی که دعوت «حاج قاسم» را پذیرفت

 
شهیدی که دعوت «حاج قاسم» را پذیرفت
ارتباطات ما خیلی بد بود و اصلاً نمی‌شد جواب بیسیم‌ها را بدهیم. حتی بعضی از گلوله‌های توپخانه خودمان به سنگرهای ما می‌خورد. در این وضعیت بود که حسین از راه رسید و آرامشی در خط به وجود آورد. آن‌ها چنان شجاعانه جنگیدند که عراق به سرعت عقب زده شد. خط حفظ شد و در دست ما ماند. بعد از آن هم دیگر خط سقوط نکرد.

 

  حسین تاجیک در فروردین سال 1342 در روستای شادبهار شهرستان کهنوج به دنیا آمد. تحصیلات دوره ابتدایی را در یکی از روستاهای اطراف شادبهار گذراند و دوره راهنمایی را در جیرفت سپری کرد. حسین از همان دوره نوجوانی عضو بسیج شد و در سال 59 به کردستان اعزام شد، حسین در شعبان سال 61 با دختری از خانواده‌ای روحانی و سادات ازدواج کرد. از آنجا که حسین نیرویی ورزیده و کامل محسوب می‌شد هیچ ارگانی نمی‌خواست او را از دست بدهد و فرماندهان اجازه اعزام به او نمی‌دادند.

ناجی کربلای 5 که به دعوت «حاج قاسم» به لشکر ثارالله رفت

او پس از اصرار زیاد به جبهه‌های نبرد اعزام شد و از عملیات والفجر 1 به صورت ماموریتی در عملیات‌ها شرکت کرد. وی بعد از مسوولیت پادگان امام حسین(ع) در سال 63 به درخواست سردار سلیمانی به طور دایم به لشکر 41 ثارالله پیوست و فرمانده گردان 415 شد.

ناجی کربلای 5

پل حدود یک کیلومتر طول داشت و کاملاً بی حفاظ و عریان بود. هیچ مانعی بر سر راه گلوله باران عراق وجود نداشت. همه‌ی توپخانه و تانکهای عراق روی این پل قفل شده بود و روی آن آتش می‌ریخت. واقعاً جهنمی از آتش بود. ما از دور به پل نگاه می‌کردیم و منتظر کمک بودیم اما هر چیزی یا هر کسی که به پل می‌رسید منهدم می‌شد، آمبولانسی آمد که آن را زدند. یک نفربر آمد، آن را هم زدند. بعد لندکروزی برای رساندن مهمات آمد که آن را هم منهدم کردند.


ناجی کربلای 5 که به دعوت «حاج قاسم» به لشکر ثارالله رفت

اطراف پل یا جنازه ریخته بود و یا مجروحی ناله می‌کرد. لودری آمده بود که حالا داشت در آتش می‌سوخت. ماشین مهمات آتش گرفته و مهمات دورنش هم در حال سوختن و انفجار بود. غلغله و معرکه‌ای از آتش بود. در چنین وضعی بود که دیدیم گردانی به پل نزدیک می‌شود. به سرعت و به دو سمت پل می‌آمدند. تماس گرفتم و فهمیدم  گردان تاجیک است.

مدتی قبل با حسین تماس گرفته و گفته بودم: حسین هرطور که می‌توانی خودت را برسان. می‌دانستم که امکان ندارد او نیاید. در هر وضع  و حالی که بود بدون یک ذره تردید می‌آمد و خودش را به ما می‌رساند. حالا می‌دیدم که آنها مستقیم به سمت نابودی می‌روند. با خودم گفتم: خدایا الان همه اینها روی پل قتل عام می‌شوند.


ناجی کربلای 5 که به دعوت «حاج قاسم» به لشکر ثارالله رفت

اما حسین گردان را با شجاعت و مهارت از روی پل گذراند. البته حدود سی، چهل نفر از بچه‌های گردان شهید و مجروح شدند، اما ما باور نمی‌کردیم که حتی یک نفر هم به سلامت عبور کند. گردان به ستون از روی پل می‌گذشت و عراقیها هم که آنها را می‌دیدند، تمام نیرویشان را روی پل متمرکز کرده بودند تا کسی از آن نگذرد. هرچه می‌توانستند آتش می‌ریختند. گردان حسین وقتی از پل گذشت و به کانالی که ما در آن بودیم رسید، به سرعت در خط پخش شد. حسین واقعاً ناجی کربلای پنج شد. بچه‌هایش را که از آن جهنم یک کیلومتر آتش گذشته بودند با آن همه مجروح و شهید، بسیج کرد و به سمت عراقیها یورش بردند. آن روز ما همه وصیت نوشته بودیم و هیچ امید زنده ماندن نداشتیم. وضع طوری بود که یکبار هلی کوپتر عراقی در بالای سر ما آن قدر پایین آمده بود که وقتی مرتضی، کلوخی از روی زمین برداشت و به طرفش پرت کرد، کلوخ به هلی کوپترخورد.

ارتباطات ما خیلی بد بود و اصلاً نمی‌شد جواب بی سیمها را بدهیم. حتی بعضی از گلوله های توپخانه خودمان به سنگرهای ما می خورد. در این وضعیت بود که حسین از راه رسید و آرامشی در خط به وجود آورد. آنها چنان شجاعانه جنگیدند که عراق به سرعت عقب زده شد. خط حفظ شد و در دست ما ماند. بعد از آن هم دیگر خط سقوط نکرد. لشکر 27 رسول الله از راه رسید و خط را تثبیت کرد.


ناجی کربلای 5 که به دعوت «حاج قاسم» به لشکر ثارالله رفت

وسرانجام  در بهمن ماه سال 1365 (عملیات کربلای 5) صدای پر طنین حسین تاجیک، فرمانده گردان 415 لشکر 41 ثارالله در اطراف نهر جاسم به خاموشی گرایید تا شعله یادش برای همیشه در دل ها روشن بماند. او با اشتیاق سفیر شهادت را در آغوش کشید و به آرامش جاوید دست یافت.   
منبع: دفاع پرس

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:52 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

معجزه توسل

 
معجزه توسل
عراقی ها که می دانستند آمپول ها کار خودشان را خواهند کرد، دیگر به سراغ آسایشگاه ما نیامدند و ما با خیال راحت، آن شب، چراغ عزاداری حضرت حسین (ع) را روشن کردیم.

 بهترین خاطره ای که من از محرم در اسارت دارم، به آن سالی برمی گرد که عراقی ها طبق عادت هر ساله شان، روز هفتم و هشتم محرم به همه آمپول های تزریق می کردند تا رزمنده های ایرانی نتوانند در روزهای تاسوعا و عاشورا عزاداری کنند. این کار شیطانی شان هر سال خوب نتیجه می داد و غیر از چند نفر که به لطایف الحلیل از زیر تزریق آمپول، جان سالم به در می بردند، بقیه چنان تب می کردند که تا چند روز درجا می افتادند.


آن سال، دیگر تجربه ی کافی بدست آورده بودند و اسامی افراد را از روی لیست می خواندند و حتی یک نفر نیز نتوانست از نیش سوزن آمپول در امان بماند. حتی بین بچه ها شایع شده بود که درصد مواد آمپول امسال، چند سی سی بیشتر از سال های پیش است. وقتی عراقی ها به آسایشگاه ما آمدند، همه بچه ها به حضرت علی اصغر متوسل شده، نجات خود را از آن دردانه کوچک امام حسین (ع) خواستند.

قلب پاک بچه ها و نام و برکت آن طفل خاندان پیامبر چنان اثر معجزه آسایی داشت که هیچ کدام از بچه ها – به جز یکی دو نفر که آنها بیماری کم خونی داشتند – تب نکردند. عراقی ها که می دانستند آمپول ها کار خودشان را خواهند کرد، دیگر به سراغ آسایشگاه ما نیامدند و ما با خیال راحت، آن شب، چراغ عزاداری حضرت حسین (ع) را روشن کردیم.

  صبح که شد، دکترهای عراقی از جریان خبر دار شدند. آنها به آسایشگاه های دیگر رفتند و دیدند که تمام افراد آنها تب کرده و در جا افتاده اند؛ اما افراد آسایشگاه ما سرحال و قبراق هستند. بین خودشان بگو – مگویی شده بود که نگو! از طرفی تعجب کرده بودند و از طرف دیگر نمی توانستند قبول کنند که توسل به ائمه و خاندان عصمت، کار های نشدنی را شدنی می کند.

راوی: آزاده ابراهیم ایجادی / سایت جامع آزادگان

نگارنده : fatehan1 در 1393/10/22 14:39:21

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:52 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

روایت «شهید جعفری منش» از حمله‌های شیمیایی صدام در «کربلای۵»

روایت «شهید جعفری منش» از حمله‌های شیمیایی صدام در «کربلای۵»

قرار بود لشکر ۱۰ سید الشهدا، کارخانه شیمیایی بصره را تصرف کنند. صدام هر چه نیرو داشت، داخل بصره ریخته بود. ظرف یک هفته که در قرارگاه کربلا بودم، مرتب اتوبوس اتوبوس مجروح شیمیایی می‌آوردند.

 

رزمندگان‌ اسلام برای‌ آزادسازی‌ مناطق‌ تحت‌ اشغال‌ و دفع‌ تجاوز دشمن‌ و به‌ منظور دست‌یابی‌ به‌ اهداف‌ والای‌ خود، اقدام‌به‌ انجام‌ عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ در این‌ منطقه‌ کردند. این‌ عملیات‌ در تاریخ‌ نوزدهم‌ دی‌ ماه‌ 1365 با رمز مبارک‌ یازهرا(ع) در منطقه‌ شلمچه‌ و شرق بصره‌ آغاز شد. این‌ عملیات‌ تا پایان‌ سال‌1365 ادامه‌ یافت‌ و به‌ لحاظ‌ مقاومت‌ و جنگندگی‌ نیروهای‌ ایران‌ در شرایط‌ بسیار مشکل‌ و پیچیدگی‌ دژهای‌ مستحکم‌ دشمن، یکی‌ از بزرگترین‌ نبردهای‌ تمام‌ دوران‌ جنگ‌ تحمیلی‌ محسوب‌ می‌شود.

شهید «محمد جعفری‌منش» سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد. روزگار جانبازی او از 22سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار می‌داد. وقت و بی‌وقت تشنج می‌کرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کم‌کم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیه‌هایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و 8 سال دیالیز شد. او سرانجام در 15 مردادماه 93 در بیمارستان عرفان تهران به آرزویش یعنی شهادت رسید. وی که در بسیاری از عملیات های مهم هشت سال دفاع مقدس حضور داشته است برخی خاطراتش را در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» روایت کرده است. در ایام بزرگداشت عملیات غرورآفرین کربلای 5 روایت خاطرات او از این عملیات در ادامه می‌آید:

کربلای4 انجام شده بود و یکسری شهید داده بودیم. عراق هم مراقب بود و متوجه شده بود. مرخصی به نیروهای ما نداده بودند. در فاصله بین عملیات کربلای 4 و 5 آقای منتظر گفت شما برای تخلیه مجروحین شیمیایی بروید قرارگاه کربلا بعد از شروع عملیات خودمان را می رسانیم گردان. گردانی که انتخاب کرده بودم گردان زهیر بود. از لشکر 10 حدود 30 نفر از بچه ورامینی‌ها آنجا بودند. یکی از آن ها «حمید اصفهانی» برادر خانمم بود. رمز عملیات کربلای5 ، یا زهرا(س) بود. خیلی از شهدا و مجروحین ترکش و گلوله به صورت یا پهلویشان یا به هر دو سمت خورده بود. از جمله شهید مرتضی اکبری و شهید حمید اصفهانی. شهید اکبری مکبر نماز جمعه ورامین بود. بچه ها دیده بودند که در لحظه های آخر پاهایش را روی زمین می‌کشد اما نمی توانستند کاری بکنند. حسین معاف، شاهد شهادت مرتضی اکبری بود. بچه‌ها از شدت ناراحتی روحیه شان را از دست داده بودند. ما در قرارگاه مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودیم. کارمان این بود که به آن ها لباس و صابون و شامپو بدهیم و بفرستیمشان حمام. بعضی از شیمیایی ها هم موجی شده بودند و چرت و پرت می‌گفتند. مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودم  که دیدم با جناقم، «ابوالفضل مهرآذین» به همراه «مصطفی زاهدی» آمدند. ما تا آن موقع سه چهار هزار مجروح شیمیایی را تخلیه کرده بودیم. دیدم چشمان با جناقم پر از خون است. مصطفی زاهدی گفت: «حمید شهید شده، من جانشین گردانم، باید گردان را ببرم خط، عملیات داریم. شما زودتر برو ورامین، خبر شهادت حمید رو بده. من هم ترتیب انتقال شهید رو می‌دم.»

برگشتم ورامین چون هنوز عملیات بود، خانمم تعجب کرد. گفت: "چرا آمدی؟" گفتم: "برای ماموریتی آمده‌ام." به خانمم گفتم: "اگر شهید بشوم روحیه‌ات چطور خواهد بود؟" گفت: "من از همان روز اول می‌دانستم که جبهه مجروحیت و شهادت دارد و قبول کردم." گفتم: "روحیه اش را داری مطلبی را بگویم؟ حمید شما برای شناسایی رفته و شهید شده است." رفتم سپاه ابوالفضل زنگ زد و گفت جنازه ها را حرکت داده اند به سمت معراج شهدا فردا می رسند ورامین حمید را تحویل بگیرید.  تعداد شهدا به هشت نفر می رسید. انتقالشان دادیم به سپاه و تشییع جنازه انجام شد. با جناقم هم خودش را رساند

برای مرحله دوم عملیات با جناقم گفت حاضر شو برگردیم و خودمان را برسانیم. او جانشین گردان بود و سریع رفت. من هم بعد از او با قطار رفتم اما به مرحله دوم عملیات نرسیدم. در مرحله سوم ما اطراف بصره بودیم. شنیدم گلوله توپی نزدیکی کاشانی اصابت کرده و ایشان را بلند کرده و به زمین زده است. قرار بود لشکر 10 سید الشهدا، کارخانه شیمیایی بصره را تصرف کنند. صدام هم گفته بود اگر ایرانی‌ها بتوانند بصره را بگیرند، من هم کلید طلایی بغداد را به آن ها می‌دهم. صدام هر چه نیرو داشت، داخل بصره ریخته بود. در مرحله سوم از قرارگاه خاتم الانبیا دستور دادند فایده ای ندارد چون صدام دارد از سلاح شیمیایی استفاده می‌کند. ظرف یک هفته که در قرارگاه کربلا بودم، مرتب اتوبوس، اتوبوس مجروح شیمیایی می‌آوردند.

مرحله چهارم عملیات دیگر انجام نشد و به نیروها مرخصی دادند. ما هم تسویه کردیم و آمدیم. یادم می‌آید در همین عملیات کربلای5 هواپیماهای عراقی یکجا حمله کردند و به پادگان شیرجه می زدند و بمب خوشه ای می ریختند. پدافندهای هوایی هم ترسیده بودند و رفته بودند و کسی شلیک نمی‌کرد. پایگاه هوایی دزفول هم اطلاع نداشت. هواپیمایی هم به سمت این‌ها بلند نمی‌شد. چادرهای ما مشخص بود. بیش از 20 بار پادگان دوکوهه را بمباران کردند. در یکی از بمباران‌ها ما روی تپه ای بودیم و شاهد بودیم که بمب‌های خوشه‌ای از بالا، صاف می‌آمد پایین روی کانتینرها و کانتینرها آتش می‌گرفت و کسانی که دور کانتینر بودند، می سوختند. هواپیماها شیرجه می‌زدند روی پادگان و موقع دور زدن، یک چرخ می‌خوردند و صاف از روی چادرهای ما عبور می‌کردند. ما نزدیکی پادگان بودیم و چادرهای ما آنجا قرار داشت. البته تلفات ندادیم چون هدفشان پادگان دوکوهه بود. بعد از 20 دقیقه از پایگاه دزفول، چهار پنج تا اف چهارده بلند شد. هواپیماهای دشمن ترسیدند و فرار کردند.



 تسنیم

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:53 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهیدی که با پای کوتاه دست از جهاد برنداشت

شهیدی که با پای کوتاه دست از جهاد برنداشت
آنها میدانستند که حاج سعید در اکثر عملیات‌ها مجروح شده. می دانستند که پایش ۱۰سانتی متر از پای دیگرش کوتاه تر شده و بعد از عملیات آن را کشیده اند. 

 

 

سردار شهید سعید مهتدی در سال ۱۳۳۷ در پیشوا متولد شد. پنج ساله بود که عبور کفن پوشان شهرش را که ندای لبیک یا خمینی (ره) سر داده بودند از کوی و محله خویش نظاره گر شد. دوران ابتدائی را در مدرسه شیخ جنید پیشوا سپری کرد. پدرش معاون آن مدرسه بود، اما نه تنها سعید از موقعیت پدرش سوء استفاده نکرد و به سهل انگاری در تحصیل نپرداخت بلکه با تلاش و پشتکار مضاعف کلاس‌های پنجم و ششم را بصورت جهشی پشت سر گذاشت.

پس از گذراندن دوران دبیرستان وارد مرکز تربیت معلم شد و به تدریس در پیشوا مشغول شد. در دوران مبارزات مردم علیه رژیم ستم شاهی نقش موثری داشت و در پخش و چاپ اعلامیه که در روستای قلعه سین ساماندهی می شد فعالیت چشمگیری داشت.

پس از انقلاب اسلامی‌علیه تحرکات باطل ضد انقلاب در کردستان ،شهید مهتدی همراه یکی از سرداران بنام _شهید اکبر بابائی-راهی کردستان شد و در آنجا مسئولیت‌های مختلفی از قبیل: فرمانده منطقه تاز آباد،مسئولیت عملیات سپاه جوانرود، مسئولیت عملیات سپاه بوکان را به مدت دوسال برعهده داشت. ایشان پس از مدتی به جنوب رفت و در لشکر ۲۷محمد رسول الله (ص)فعالیت خود را در کنار شهید ابراهیم همت و دیگر دوستانش ادامه داد و مسئولیت‌های مختلفی از جمله: فرمانده گردان کمیل، فرمانده محور، مسئول عملیات لشکر ۲۷محمد رسول الله (ص) مسئول اطلاعات لشکر، مسئول طرح ریزی معاونت عملیات ستاد مرکزی سپاه، مسئول عملیات قرارگاه سید الشهدا (ع)، مسئول عملیات نیروی زمینی سپاه، جانشین لشگر ۲۷محمد رسو ل الله (ص) را نیز برعهده داشت.

او بخاطر رشادت‌ها و موفقیت‌هایش در عملیات‌های مختلف به عنوان فرمانده لشکر ۲۷محمد رسول الله (ص)منصوب شد. ایشان در حین فعالیت‌های خود در دانشگاه تربیت معلم تهران به تحصیل در رشته شیمی‌ پرداخت و کارشناسی شیمی‌ را در این دانشگاه کسب کرد. در ادامه فوق لیسانس مدیریت دفاع را نیز به کارنامه تحصیلی خود اضافه کرد.

شهید مهتدی همیشه متواضع بود و برایش فرقی نمی‌کرد در چه پست و مقامی‌باشد. مشکلات و دردهایش را مطرح نمی‌کرد، هر وقت خانواده او را می‌دیدند، با خوشروئی و آرامش برخورد میکرد. اما خانواده میدانستند پشت لبخندهای او دردها نهفته است. آنها میدانستند که حاج سعید در اکثر عملیات‌ها مجروح شده. میدانستند که پایش ۱۰سانتی متر از پای دیگرش کوتاه تر شده و بعد از عملیات آن را کشیده اند.

می دانستند که یکی از پاهایش را ۱۰بار عمل کرده بودند و هنوز بهبود نیافته بود. اما حاج سعید، مهربان بود و میخندید. آرام بود و صبور  و کوهی از مقاومت برای بلندی طبع.

دل مشتاق وصلش طاقت ماندن نداشت.سرانجام این انسان وارسته در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ براثر سقوط هواپیمای نظامی‌در ارومیه به خیل شهدا پیوست  و روح مطهر آن پرنده سبک بال، با آخرین پرواز عشق به آسمان عروج کرد.

در ادامه تصاویری از این شهید بزرگوار را می بینیم...

 

*سایت شهدای عرفه

 

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:53 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تصاویر کم دیده شده از حماسه کربلای 5

تصاویر کم دیده شده از حماسه کربلای 5
19دی ماه 1365؛ عملیات «کربلای 5 » در جریان جنگ ایران و عراق، توسط نیروهای ایرانی با رمز یا زهرا (س) در منطقه عملیاتی شلمچه در جنوب شرقی بصره آغاز شد.

 

 

   19دی ماه 1365؛ عملیات «کربلای 5 » در جریان جنگ ایران و عراق، توسط نیروهای ایرانی با رمز یا زهرا(س) در منطقه عملیاتی شلمچه در جنوب شرقی بصره آغاز شد. عکس های زیر از عکاس زبردست دفاع مقدس، علی فریدونی و از آرشیو خبرگزاری ایرنا انتخاب شده است.

 

نگارنده : fatehan1 در 1393/10/20 14:49:25
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:54 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

محبت «حاج احمد» به یک خبرنگار

محبت «حاج احمد» به یک خبرنگار
این روزها نهمین سالگرد شهادت سردار سرلشکر پاسدار حاج «احمد کاظمی» است.مردی که سردار جبهه های نبرد بود و سمبل محبت و مهرورزی به یاران. کسی که هر جا ندای مظلومی شنیده می شد به یاری اش می شتافت و شاید زلزله بم یکی از این عرصه ها بود.
 

 

 

 

پنج روز از وقوع زمین لرزه ویرانگر پنجم دی 1382 شهرستان بم می گذشت - دهم دی ماه بود - و من چهره خندان، مهربان، مصمم و ولایت مدار مردی را می دیدم که دو سال و نه روز بعد ردای شهادت را به قامت استوار روحش تن کرد. او کسی نبود جز سردار سرلشکر پاسدار حاج «احمد کاظمی» که خدمات رسانی به مصدومان و حادثه دیدگان زمین لرزه بم و هدایت کامل مقتدرانه عملیات بحران از سوی او در این منطقه زلزله زده انجام می شد.

سرداری که با داشتن مدیریت اقتضایی، تفکرسیستمی و مدیریت بسیجی چنان با انرژی مسوولیت هدایت عملیات امدادرسانی به حادثه دیدگان این زمین لرزه ویرانگر را در کنار سایر دستگاه های امدادی حاضر در منطقه برعهده داشت که به اذعان نیروهای امدادرسان وی تنها فرمانده برازنده مدیریت بحران و سانحه در این زمین لرزه ویرانگر بود.

به یاد می آورم این سردار سبز پوش و ولایت مدار سپاه اسلام حدود یکصد ساعت تمام، چشم هایش را برای خدمات رسانی به زلزله زدگان شهر بم با خواب بیگانه کرد و بیدارتر از همیشه برای دست گیری و خدمات رسانی به مجروحان، حادثه دیدگان و متاثرین از این زلزله زده ویرانگر بیدار ماند تا به عنوان یک پاسدار نقش انقلابی خود را برای خدمت بی منت به برادران و خواهران دینی خود به انجام برساند.

این فرمانده دلیر سپاه با مدیریت عملیاتی خود باند فرودگاه بم را در اختیار خودش گرفت و کنترل و هدایت هواپیماها و بالگردهای حامل مجروحین و مصدومین را برای اعزام آنان به سایر نقاط کشور برعهده داشت به طوری که با تدبیر وی هر دوازده دقیقه یک فروند هواپیما یا یک فروند بالگرد حامل آسیب دیدگان از زمین لرزه بم فرودگاه این شهر را برای انتقال مصدومان و مجروحان این حادثه ترک می کرد.

تصاویر، صداها و خاطرات آن روزها را به یاد می آورم که این سردار سرافراز جبهه های حق علیه باطل با آن روحیه بالا و چهره خندان و بدون گلایه چگونه توانست با یک تفکر بسیجی و روحیه جهادی به سرعت حدود 30 هزار مجروح و حادثه دیده از زلزله بم را برای دریافت خدمات تکمیلی درمانی و بیمارستانی به سایر نقاط کشور انتقال دهد.

به یاد می آورم هنگامی که برای تهیه خبر از آخرین اقدامات سپاه در انتقال حادثه دیدگان و مجروحان این زمین لرزه به سمت این شهید گرانقدر سپاه اسلام حرکت کردم، وی که در یک خودروی نظامی مستقر در باند فرودگاه مشغول صحبت با دستگاه رادیویی و ارائه دستورات لازم عملیاتی برای نشستن و برخاستن پروازهای ورودی و خروجی به این فرودگاه بود، متوجه کفش های من شد، کفش هایی که به دلیل حضور 120ساعته من در منطقه و حضور در نقاط مختلف شهر ویران شده بم از چند قسمت و ناحیه دچار پارگی و سوراخ شدگی شده بود.

سردار مهربان و نخستین ناجی زلزله زدگان بم با نگاهی عاطفی و دوست داشتنی و با آن لهجه شیرین اصفهانی به من گفت: برادر مگر از جنگ برگشته ای که چنین خاک آلوده ای، چرا لباس هایت این شکلی است ؟ چرا کفش هایت پاره شده است؟

من هم با خونسردی کامل به ایشان گفتم: سردار شما چرا بین آواره ها، جنازه ها، مجروح ها و زلزله زده هایی؟ که ایشان در پاسخ به این سوال ناخواسته من با آن چشم های خسته و نیمه باز که اگر او را می دیدی هرگز باور نمی کردی که «فرمانده نیروهای هوایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» است، گفت: مگر نشنیده ای که به فرموده معصوم(ع) هر کسی صدای مظلومی را بشنود و به داد او نرسد مسلمان نیست.

این آخرین دیدار من با سردار مهرورز سپاه اسلام بود و آن شب من بهترین هدیه عمرم را از یک رزمنده بزرگ، یک مجاهد صدیق و یک پاسدار ولایت مدار انقلاب اسلامی دریافت کردم، فرستاده ای از سوی حاج احمد کاظمی در پنجمین شب وقوع زلزله ویرانگر بم یک جفت پوتین سربازی برای من آورد، پوتینی که هنوز هم به عنوان یک همراه با من تا شمال اقیانوس هند و خلیج عدن همراهی و همسفری می کند، آن پوتین سربازی سهمیه خود سردار سرلشکر پاسدار حاج احمد کاظمی است که توان حرکت را در مناطق حساس و پر خطر به من به عنوان یک خبرنگار دفاعی می دهد.

یاد و نام سرلشکر پاسدار حاج «احمد کاظمی» و فرماندهان نیروی زمینی سپاه (شهدای عرفه) برای همیشه در بلندای تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس گرامی و نامشان مستدام باد.

سرلشکر پاسدار حاج «احمد کاظمی» طی هشت سال دفاع مقدس در جبهه های نبرد از کردستان تا جبهه های جنوب ، دو سال در فرماندهی جبهه فیاضیه آبادان و شش سال فرماندهی لشکر ۸ نجف خدمت کرد و به علت حضور مستقیم در خط مقدم جبهه از ناحیه پا، دست، و کمر بارها مجروح شد.

ایشان پس از جنگ یک سال فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین (ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه را برعهده داشتند.

شهید کاظمی ۱۹ دی سال ۱۳۸۴ در سانحه هوایی سقوط هواپیما به همراه شماری دیگر از یارانش به فیض عظمای شهادت نائل شد.


مشرق

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:55 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات سردار ریحانی در باره عملیات مرصاد

خاطرات سردار ریحانی در باره عملیات مرصاد
روایت سردار ریحانی از عملیات مرصاد



فرماندهی سپاه حضرت نبی‌اکرم (ص) استان کرمانشاه گفت: منافقین به‌طور غافلگیرانه حمله کردند اما در گردنه مرصاد (چهارزبر) زمین‌گیر شده و عذاب الهی بر سر آنان فرود آمد.   
سردار بهمن ریحانی اظهار داشت: عملیات مرصاد مانند دیگر عملیات‌ها نبود، در این عملیات حمله گسترده نفاق با حمایت دنیای استکبار طوفان سنگینی بود که با عنایات خدا، هوشیاری امام راحل، ایثار رزمندگان و پشتیبانی مردم به شکست منافقین ختم شد.  

*پذیرش قطع‌نامه نشان از کرامات معنوی امام (ره) بود 
ریحانی ادامه داد: امام خمینی (ره) با دید بلند و پیامبرگونه و بر اساس واقعیت‌هایی که پیش‌بینی می‌کردند، قطعنامه 598 را برخلاف میل باطنی خویش پذیرفتند و این نشان از کرامات معنوی امام راحل بود. وی، پذیرش قطع‌نامه توسط حضرت امام خمینی (ره) را خلع سلاح دشمنان عنوان و تصریح کرد: با این اقدام، ابزار امتیاز گرفتن از دست دشمن گرفته شد. جانشین فرماندهی سپاه حضرت نبی‌اکرم (ص) استان کرمانشاه با اشاره به اینکه عراق بعد از پذیرش قطع‌نامه حملات گسترده‌ای را در همه جبهه‌ها، به‌ویژه در خوزستان آغاز کرده بود، بیان داشت: هدف عراق از این اقدامات به ‌دست آوردن برگ برنده در پای میز مذاکره بود. فرماندهی سپاه حضرت نبی‌اکرم (ص) استان کرمانشاه با بیان اینکه بیشتر نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جنوب بودند، افزود: منافقین توان خود را برای ضربه زدن به نظام مقدس جمهوری اسلامی به‌کار گرفته و درصدد رسیدن به تهران بود. این رزمنده دوران دفاع مقدس تأکید کرد: دشمن در پی جبران شکست‌های خود بود و نیروهای نفاق بهترین ابزار برای امتیازگیری از ایران به‌شمار می‌آمد. وی با تأکید بر اینکه منافقین در پای میز مذاکره یکی از مشکلات عراق بود، ابراز داشت: مشکلات درون‌گروهی بسیاری در بین گروهک تروریستی منافقین وجود داشت و سرکرده‌های وطن‌فروش منافقین وعده‌های زیادی به نیروهای خود داده بودند و پس از پایان جنگ باید توجیهی برای آنان پیدا می‌کردند و این موضوعات موجب شد منافقین درصدد حمله به ایران اسلامی برآید.

  *رویای استقبال مردم ایران به کابوس هلاکت برای منافقین تبدیل شد 

ریحانی، تحلیل منافقین از وضعیت ایران در پایان هشت سال دفاع مقدس را غلط توصیف کرد و متذکر شد: منافقین گمان می‌برد مردم ایران از جنگ خسته شده‌اند و نیروهای نظامی نیز دچار فرسایش شده‌اند؛ بر این اساس به نیروهای خود القاء کرده بودند که مردم به استقبال آن‌ها می‌آیند. این فرمانده ارشد نظامی با اشاره به اینکه منافقین پایان جنگ را بهترین فرصت برای ضربه زدن به نظام اسلامی می‌دید، خاطر نشان کرد: منافقین نیروهای خود را از سراسر دنیا فراخوان کرده بود و قبل از حمله، عملیات روانی گسترده‌ای آغاز کرده بود. به گفته ریحانی، عراق به‌صورت ویژه تجهیزات زیادی به منافقین داده بود و خط پیشروی در مرزها را عراق برای حمله منافقین باز کرد.  

*منافقین به برخی از شهدا بیش از 50 گلوله شلیک کرده بودند 

وی در بخش دیگری از سخنان خود با اشاره به اقدامات وحشیانه و ضدانسانی منافقین، بیان داشت: وقتی به شهر اسلام‌آباد غرب وارد شدیم، صحنه دردناکی را مشاهده کردیم که قلب هر انسانی از دیدن آن به‌درد می‌آمد. ریحانی اعلام کرد: منافقین زخمی‌ها را روی یکدیگر انداخته و زنده‌زنده به آتش کشیده بودند و گوشت و پوست رزمندگان مانند شمع به زمین می‌ریخت و استخوان‌ها جا می‌ماند. این یادگار هشت سال دفاع مقدس با چشمانی اشک‌آلود و با صدای بغض کرده، اظهار داشت: منافقین به برخی از شهدا بیش از 50 گلوله شلیک کرده بودند و با اعمال وحشیانه و ضدانسانی ثابت کردند که منافقین از کفار بدترند. وی با تأکید بر اینکه تمام ملت ایران برای مقابله با نفاق متحد شده بودند، ادامه داد: ملت ایران، منافقین را وطن‌فروش و آدم‌کش می‌دانستند و البته هم‌اکنون نیز می‌دانند. 

 *هجوم مردم به پادگان‌ها سپاه برای نبرد با منافقین بسیار گسترده بود 

ریحانی، هجوم مردم به پادگان‌ها سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای تجهیز و نبرد با منافقین را بسیار گسترده اعلام کرد و گفت: سازماندهی نیروهای مردمی به‌سختی امکان‌پذیر بود. وی با اشاره به تأثیرات عملیات غرورآفرین مرصاد، عنوان کرد: تمام دنیا فهمیدند نقش ولایت فقیه گره‌گشای تمام مشکلات است و جهان استکبار در عملیات مرصاد رسوا شد.  فرماندهی سپاه حضرت نبی‌اکرم (ص) استان کرمانشاه یادآور شد: منافقین به‌ طور غافلگیرانه حمله کرد و در گردنه مرصاد(چهارزبر) زمین‌گیر شد و اساسی‌ترین دشمن انقلاب در کمین‌گاه مرصاد تار و مار شد. ریحانی در پایان با اشاره به رشادت‌های هوانیروز در شکار منافقین، تصریح کرد: در این عملیات منافقین در کمین رزمندگان اسلام گرفتار شدند و عذاب الهی بر سر آنان فرود آمد. 

 


نگارنده : fatehan1 در 1393/10/20 14:44:39
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:56 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

کتک‌هایی که به خاطر ما نوش جان شد!

کتک‌هایی که به خاطر ما نوش جان شد!
هنوز سوالم را تمام نکرده بودم که با مشت چنان به دهانم کوبید که چهار دندانم افتاد وقتی که دید بازجویی از من بی‌فایده‌ است،‌ دستور داد تا مرا به آسایشگاه ببرند. خبرگزاری فارس: کتک‌هایی که به خاطر ما نوش جان شد!



اگر قرار باشد در جنگ بین مجروحیت و شهادت و اسارت یکی را انتخاب کرد کمتر کسی است که تن به اسیری دهد. کنار تمام اذیت‌ها و توهین ‌ها و کمبود ها این انتظار برای آزادی است که قلب انسان را به تنگ می‌آورد و غروب که می‌شود می خواهی از این انتظار قالب تهی کنی.

غربتی که در اسیری است از هر گلوله ای که به بدن بخورد دردناک تر است. آن دسته از رزمندگان ما که در هشت سال جنگ اسیر شدند علاوه بر همه ناراحتی ها و سختی ها نگرانی خانواده هایشان را هم داشتند زیرا تعدادی از آنان بی نام و نشان به اسارت رفته بودند و حالا خانواده نمی دانست مردش، پسرش، پدرش کجاست و چه می‌کند. مشکلات زیاد و منحصر به فردی هم بعضا برای این خانواده ها پیش آمد. آنهایی هم که از وضعیت اسیرشان با خبر بودند هر لحظه که خودشان می خواستند استراحت کنند فکر اینکه ممکن است الان عزیزشان در چه وضعیت بدی است آرام و قرار را از دلشان می برد.   

شنیدن خاطرات اسارت از زبان آزادگان اگر چه تلخ است اما حلاوتی از ایمان و اراده و اعتقاد فرزندان امام را دارد که زیبایی و حماسه آن شنیدنی و خواندنی است. آنچه خواهید خواند لحظه هایی است از اسارت سید عباس لواسانی که به عنوان یک راننده اتوبوس عازم جبهه ها شده و به اسیری بعثی ها رفته بود.

                                                                         ***

«ابواحمد» نام سرپرست اتاق و مسئول اسرا بود. در محل جدید، صبح و ظهر و شب، یک قرص نان (سمون) می‌دادند. یک روز همراه نان برنج بود و یک روز تخم‌مرغ یا پنیر یا کره بود. یک روز صبح «ابواحمد» گفت: «می‌خواهند شما را از اینجا ببرند!» به همین خاطر از صبح در زندان را باز گذاشت که هر کس می‌خواهد به دستشویی برود و بدون اجازه به کارش برسد. همه اسرا تصور می‌کردند که شاید قصد دارند، آنان را به ایران بازگردانند،‌ به طوری که همه به یکدیگر،‌ آدرس منازلشان در ایران را می‌دادند. آن روز به ما ناهار هم ندادند و فقط یک ظرف ماست به عنوان سهمیه دادند.

شب ماشین‌ها آمدند و ما تصور کردیم اتوبوس معمولی هستند. اما وقتی خواستیم سوار شویم، بر خلاف تصورمان ما را داخل اتوبوس‌هایی که خود عراقی‌ها به آن «قفس» می‌گفتند،‌ انداختند. دور تا دور اتوبوس‌ها توری گرفته بودند و فقط جای راننده جدا بود. در هر اتوبوس بیست نفر را جای دادند. ما را از آنجا به راه آهن «زبیر» آوردند. آن شب من از درد کلیه خیلی ناراحت بودم، اما خیالم راحت بود که لااقل آن شب را در این قطارها راحت هستیم و جای خوبی داریم. باور کنید دلم فقط به این خوش بود که شب را در جای گرمی می‌خوابیم. تعداد ما با آن خانواده‌هایی که قبلا گفتم به 215 نفر رسیده بود. در راه‌آهن،‌ قطار اول و دوم مملو از سربازان عراقی به طرف مقصد حرکت کردند و سرانجام قطاری که قرار بود ما را ببرد،‌ رسید.

عراقی‌ها اسرا را در واگنهایی که مخصوص حمل بار یا حیوانات بود،‌ انداختند. در هر واگن 110 نفرمان را سوار کردند و سپس در واگن‌ها را پلمپ کردند. داخل واگن آنقدر سرد بود که آهن به بدن انسان می‌چسبید. هیچ پتو و رواندازی وجود نداشت،‌حتی جایی را برای قضای حاجت نداشتیم. ما را با قطار به بغداد آوردند. ساعت هفت صبح همگی را به «استخبارات»‌ یعنی ساواک عراق بردند. آنجا هم هوا خیلی سرد بود و همه به شدت می‌لرزیدند. خانم‌هایی که برای دستشویی بیرون رفتند،‌ مقداری چوب آوردند و ما هم آتش درست کردیم. دود حاصل از سوختن چوب‌ها فضای سالن را پر کرده بود. در بغداد تحت پوشش ارتش عراق قرار گرفتیم. ظهر دو سینی غذا آوردند. روی هر کدام مقداری نان آغشته به آبگوشت ریخته بودند. این غذای 215 نفر اسیر بود. پس از صرف ناهار ما را در یک سالن جمع کردند و درهای آن را بستند.

ساعت 9 شب گفتند،‌ وسایلتان را جمع کنید،‌ سپس همه را سوار کامیون کردند و دوباره به راه آهن بغداد آوردند و در واگن‌های باری روی هم ریختند. در طول این مدت،‌ به اعمال شخصی ما کاری نداشتند،‌ یعنی اگر کسی نماز یا قرآن می‌خواند، کاری به کارش نداشتند. مشکل ما موقع نماز صبح شروع می‌شد چون به خاطر کمبود امکانات مجبور بودیم ساعت 2 بعد از نیمه‌شب از خواب بیدار شویم تا نوبت استفاده از دستشویی و آب به موقع به ما برسد. اگر دیرتر بیدار می‌شدیم، مجبور بودیم تیمم کنیم تا نمازمان قضا نشود. در محل جدید هر دو یا سه ماه یکبار،‌ یک ربع ساعت اجازه استفاده از فضای آزاد را داشتیم. در آنجا حمام وجود نداشت.

وقتی ما را با قطار می‌آوردند، یکی از اسرا که پیرمرد مسنی بود،‌ فوت کرد. او دومین اسیر از جمع ما بود که جانش را به سبب شرایط سخت از دست می‌داد. آن پیرمرد خوزستانی بود، او را دقیقا نمی‌شناختم. پیرمرد در ایستگاه نینوا فوت کرد. خواهری که از او مراقبت می‌کرد،‌ خیلی از فوت او متأثر شد. آن خواهر مهربان، یک پاسدار بود که همراه شوهرش از سوسنگرد به اهواز می‌آمد که اتومبیلشان را به گلوله بستند،‌ شوهرش در اثر اصابت گلوله شهید شد و خودش هم به اسارت درآمد. بعدها شنیدیم که وی را آزاد کردند.

وقتی قطار به ایستگاه نینوا رسید و سربازان عراقی چشم‌شان به واگن‌های حامل اسرا افتاد به گمان این که سرنشینان واگن‌ها، رزمندگان اسیر ایرانی هستند، به طرف ما حمله‌ور شدند و منتظر ماندند تا ما پیاده شویم. ولی خوب،‌ همه همراهان ما معلول و مفلوج و پیرمرد و پیرزن‌‌های بالای 60 سال بودند. به همین خاطر،‌ در واگن‌ها که باز شد، اکثریت اسرا نتوانستند پیاده شوند. سربازها که آن طور جدی گارد گرفته بودند،‌ تا این صحنه را دیدند،‌ دست‌شان لرزید و تفنگ‌ها را به زمین گذاشتند و مات و مبهوت به ما نگاه می‌کردند، شاید از این که ارتش باصطلاح قدرتمندشان چنین اسرایی را گرفته بودند، ناراحت به نظر می‌رسیدند. آنها از شب قبل تا صبح منتظر مانده بودند تا اسرا را تحویل بگیرند. یادم هست که یکی از سربازها تفنگش را به بغل‌ دستی‌اش سپرد و به کمک پیرمردها و معلولین آمد و آنان را از قطار پیاده کرد.

در سالن انتظار ایستگاه نینوا، نیمکت‌ها را طوری چیده بودند که مسافران عادی قطار به اسرا نزدیک نشوند. جالب اینجا بود که وقتی مسافرین عادی ما را به آن وضع دیدند،‌ به گریه افتادند. در میان ما پیرمرد 90 ساله‌ای بود که عراقی‌ها او را به عنوان رزمنده اسیر کرده بودند ... در ایستگاه تعدادی ماشین از رده خارج شده که صندلی و شیشه نداشت، برای انتقال ما آماده کرده بودند ... با همان اتومبیل‌ها،‌ما را به طرف موصل حرکت دادند. هوا خیلی سرد بود، ضمنا باران هم بی‌وقفه می بارید 45 دقیقه که از موصل دور شدیم، به اردوگاه‌‌های 1، 2، 3 و 4 رسیدیم. ما در بین اسرایی بودیم که در اردوگاه موصل که بعدها به موصل 2 معروف شد، مستقر شدیم. 2 اتاق در اختیار ما قرار دادند. اتاق‌‌ها را آب و جارو کردیم و سپس هر کس گوشه‌ای را برای خود انتخاب کرد.

ساعتی بعد، مسئول اردوگاه به اتاق‌ها آمد و گفت: آیا کسی از شما عربی می‌داند؟ یکی از اسرا که جزو معاونین عراقی بود و در خرمشهر مغازه تعمیر تلویزیون داشت و به همراه ما اسیر شده بود،‌گفت:‌من عربی می‌دانم. فرمانده عراقی از او خواست که صحبت‌هایش را ترجمه کند. او گفت:‌رهبر ما یعنی صدام، بودجه‌ای در نظر گرفته و قرار است پتو و لباس در اختیارتان بگذاریم و ... اسرا از اینکه با وجود پتو و لباس می‌توانند، زمستان سرد و سخت آن نواحی را تحمل کنند،‌خوشحال شدند. پس از پایان سخنرانی مسئول اردوگاه، اسامی اسرا را نوشتند و سپس به هر اسیر یک نخ سیگار دادند. قبل از ما حدود 500 اسیر آورده بودند که به طور عجیبی با هم متحد بودند. آن عزیزان مقداری از جیره غذایی خود را به ما دادند.

چون پی برده بودند که چند روز است غذا نخورده‌ایم. از آن روز برای هر کدام از ما 375 ریال حقوق ماهانه در نظر گرفتند و به هر نفر 3 پتو، یک جفت جوراب،‌ شورت و زیر پیراهن و لباس مخصوص اسرا دادند، و هر 30 نفر را هم به اتاق‌هایی که قبلا 50 نفر در آن بودند،‌فرستادند. البته اتاق‌ها بزرگ بود، زیرا وقتی که 130 نفر در هر یک از این اتاق‌ها می‌خوابیدیم،‌به هر کدام 80 سانتیمتر جا می‌رسید. اما در اردوگاه «رمادیه» که ما را بعدا به آنجا منتقل کردند،‌فقط 45 سانتیمتر جا برای خواب داشتیم. در «تنومه» از این مقدار هم کمتر بود. یک هفته بعد، نفت هم دادند،‌اما از آب گرم محروم بودیم. آب مصرفی اردوگاه، به آب لوله‌کشی شهر متصل نبود و از تانکر به داخل لوله‌ها می‌آمد. گاهی این آب یخ می‌زد و گاهی بچه‌‌ها از همین آب سرد برای استحمام استفاده می‌کردند.

مدتی بعد اجازه استفاده از آب گرم و حمام را هم صادر کردند. ولی هر 20 نفر فقط 15 دقیقه فرصت داشتند تا دوش بگیرند. در تابستان هم برای تهیه آب خنک، روزانه 1/5 قالب یخ می‌دادند. ضمنا هر هشت نفر یک گروه غذایی را تشکیل می‌دادند. شب اول ورودمان ارشد اتاق که از اسرا بود و می‌دانست که در این چند روز به ما چه گذشته، برنامه خاموشی را زودتر اعلام کرد تا کمی استراحت کنیم. یکی دیگر از مزایای اردوگاه موصل این بود که اجازه داشتیم، نیمی از روز را در فضای آزاد بگذرانیم.

فردای آن روز، اسرای قدیمی اردوگاه به ما تأکید کردند که سعی کنیم مراقب حرف زدنمان باشیم و چیزی نگوییم که دشمن به عنوان اطلاعات از آن استفاده کند. این سفارش را تا آخرین روز اسارتم به خاطر سپردم و به آن عمل کردم. 26 روز به ورود نمایندگان صلیب سرخ مانده بود. در این مدت بعثی‌ها به اشکال مختلف می‌کوشیدند،‌تا افراد مورد نظرشان اعم از پاسدار،‌افسر و روحانی را شناسایی کنند و از جمع ما خارج نمایند و متأسفانه توانستند چند نفری را پیدا کنند و به طبقه بالای اردوگاه ببرند.

صلیب سرخ به اردوگاه ما آمد و برای اسرا کارت هویت صادر کرد، شماره کارت من (0388) بود. در مدت حضور فرستادگان صلیب سرخ اسیرانی را که از ما جدا کرده بودند همانطور که عرض کردم در طبقه بالا نگه می‌داشتند. ما این موضوع را موقعی فهمیدیم که آنان را برای هواخوری بیرون می‌آوردند. جریان را به مأمورین صلیب سرخ گفتیم،‌اما فایده‌ای نداشت. زیرا یک شب قبل از اینکه صلیب سرخ برای بازدید بیاید،‌جای آنان را عوض کردند. بعدا فهمیدیم که آنان را در آن شب،‌به قدری شکنجه کرده بودند که قابل توصیف نبود.

بعد از آن، آن افراد را کلا به جای دیگری منتقل کردند،‌به جایی که تا به امروز کسی از آنان خبر ندارد. وقتی اسرا متوجه شدند که شب قبل بر سر هموطنانشان چه گذشته، شروع به تکبیر گفتند کردند. سربازان عراقی با اوج‌گیری تکبیرها به داخل اردوگاه ریختند و 37 نفر را با خود بردند که تا امروز، از آنها هم هیچ خبری به دست نیامده است. از این تعداد 33 نفر از مسافرین من بودند. من چهار سال تمام موضوع مفقود شدن آنان را به فرستادگان صلیب سرخ گفتم، اما متأسفانه آنها هیچ کاری برای یافتن اسرای مفقود نکردند. سرانجام بعد از چهار سال از من خواستند تا اسامی آنها را بدهم و من نیز این کار را کردم،‌اما تا به امروز هیچ نتیجه‌ای به دست نیامده است.

از فردای آن روزی که اسرا شعار دادند،‌کار تجسس برای شناسایی اسرای نمازگزار و قرآن خوان شروع شد. بعثی‌ها می‌کوشیدند تا پیش نماز و مؤذن آسایشگاه را پیدا کنند. برادری به نام یعقوب که اهل تبریز بود،‌گفت: «اگر به این ترتیب پیش برود،‌بعید نیست که بعثی‌ها 20 نفر را به قتل برسانند تا امام جماعت را پیدا کنند، بهتر است من بگویم که امام جماعت هستم تا غائله خاتمه پیدا کند.»او خودش را به عنوان امام جماعت معرفی کرد و عراقی‌ها وی را بردند و دیگر بازنگشت.

بعدا که به ایران آمدم،‌فهمیدم که صلیب سرخ در گزارشی نوشته است که او اسلحه داشته و در درگیری به شهادت رسیده است. اما بعثی‌های پلید و خبیث، دست بردار نبودند و باز هم به دنبال امام جماعت می‌گشتند،‌به همین خاطر هر روز چهار نفر،‌ چهار نفر برای شکنجه می‌بردند.

مدتی بعد این تعداد به 20 نفر رسید ولی این بار به جرم اینکه چرا قرآن خوانده‌اید. یک شب ساعت دوازده نیمه شب به سراغ من آمدند. مرا به نام عباس مصطفی حسین صدا می‌کردند. عباس نام خودم،‌ مصطفی نام پدرم و حسین نام پدربزرگم بود. در اتاق بازجویی مرا مقابل بازجو نشاندند. نامم را به او گفتند: پرسید: تو پیش‌نماز اتاق 4 هستی؟ گفتم: نه! گفت: راستش را بگو و گرنه از این جا زنده بیرون نمی‌روی! گفتم من پنج کلاس بیشتر سواد ندارم و تا به امروز هم پیش‌نماز نبوده‌ام. گفت: تو روحانی هستی؟ گفتم: در روحانیون ما هیچکس بیسواد نیست، بعد پرسیدم، آیا پیش‌نمازهای شما بیسواد ...هنوز سوالم را تمام نکرده بودم که با مشت چنان به دهانم کوبید که چهار دندانم افتاد وقتی که دید بازجویی از من بی‌فایده‌ است،‌ دستور داد تا مرا به آسایشگاه ببرند. راستش من پیش‌نماز را می‌شناختم،‌ اما حاضر بودم برای پنهان ماندن نام او، جانم را فدا کنم. زیرا روز اول که تصمیم گرفتم به جبهه بیایم، به نیت شهادت و تحمل سختی در راه خداوند،‌قدم در این راه گذاشتم، نه به خاطر دستیابی به آرامش و آسایش ....

عاشق شیدا از جانبازی خود پروا ندارد

گر کند پروا، مسلم او سر سودا ندارد

خانه عشق است اینجا، گوشه زندان نباشد

این مدال افتخار است کس جز ما ندارد

شبی یکی از مزدوران پست بعثی، با سیلی به گوش یک اسیر معلول که در شرق بصره به اسارت این از خدا بی‌خبرها درآمده بود،‌زد. اسرا برآشفته شدند و از اتاق بیرون ریختند و به جان مزدور عراقی افتادند،‌سربازان دیگر به کمک او آمدند و هر کدام توسط اسرا کتک خوردند و از ترس فرار کردند. کاری که آن مزدور کرد و عکس‌العمل اسرا، باعث شروع یک اعتراض همگانی در اردوگاه شد،‌همه از اتاق‌هایشان بیرون ریختند و قفل‌های آسایشگاه را شکستند و تکبیر گفتند، آنان با قاطعیت می گفتند: ما اجازه نمی‌دهیم عراقی‌ها در کارهای اردوگاه دخالت کنند. این کارها به خودمان مربوط می‌شود و .... درگیری شروع شد، فکر می‌کنم اواخر سال 61 بود. خلاصه در عوض ده دقیقه دو تیربار در دو طرف اردوگاه کار گذاشتند و سربازان بعثی اسلحه به دست بروی پشت‌بام‌ها رفتند. تیربارها شروع به تیراندازی کردند و .. فکر می‌کنم،‌تا شب دو تن از بچه‌ها شهید شدند.

چند روز بعد 500 نفر را از این اردوگاه به اردوگاه موصل 3 انتقال دادند و بقیه را هم از موصل یک به موصل 4 بردند و چون من ضعف جسمانی شدیدی داشتم و نیز در کارت اسارتم، قید شده بود که غیرنظامی هستم،‌موافقت کردند که به اردوگاه موصل 4 منتقل شوم. تعداد ما به 200 نفر می‌رسید، علاوه بر این تعداد، جمعی را هم از رمادیه 6 به موصل 4 آوردند. آنانی که بتازگی آمده بودند، آدم‌های خوب و باشخصیتی بودند. یکی از آنان به من درس می‌داد. در اردوگاه موصل 4 هم خواندن قرآن و نماز جماعت ممنوع بود،‌به طوری که اگر دو نفر موقع نماز خواندن، سهوا پشت سر هم قرار می‌گرفتند،‌آنان را به جرم برپایی نماز جماعت می‌بردند. قبل از ممنوعیت،‌ برای مدتی کنترل اوضاع از دست عراقی‌ها خارج شده بود و اسرا بدون دردسر نماز جماعت می‌خواندند. اما یک روز سربازان عراقی وحشیانه به داخل آسایشگاه‌ها ریختند و تعداد زیادی را با خود بردند و از آن جمع فقط 200 نفر از افراد مسن باقی ماندند. یک روز هم گفتند که می‌خواهیم به اسرا کار بدهیم و در ازای انجام آن، پول پرداخت کنیم،‌کاری که آنها پیشنهاد کرده بودند،‌ساختن بلوک‌های سیمانی بود. قالب‌هایی به ابعاد 30*40 سانتی‌متر در اختیارمان گذاشته و قرار شد که هر اتاق یک روز به کار بلوک‌زنی بپردازد. به ازای هر بلوک 10 فلس و 5 فلس هم برای بارگیری بلوک به داخل کامیون می‌دادند.

اسرای اتاق 1،2،3،4 و 5 حاضر نشدند بلوک بزنند. فرمانده اردوگاه اخطار کرد که اگر بلوک نزنید، مجبوریم در اتاق‌ها را در طول 24 ساعت باز نکنیم و شما اجازه هواخوری نخواهید داشت. آنها این کار را کردند. این ماجرا چهار ماه ادامه داشت.

فارس

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:57 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

راهی که به اسیری ختم شد

راهی که به اسیری ختم شد
من جزو اولین گروه‌هایی بودم که اسیر شدم. صبح روز هجدهم مهرماه حدود ساعت 8، من و همراهانم را دستگیر کردند. عراقی‌ها هرچه و هرکه را می‌دیدند می‌گرفتند.



اگر قرار باشد در جنگ بین مجروحیت و شهادت و اسارت یکی را انتخاب کرد کمتر کسی است که تن به اسیری دهد. کنار تمام اذیت‌ها و توهین ‌ها و کمبود ها این انتظار برای آزادی است که قلب انسان را به تنگ می‌آورد و غروب که می‌شود می خواهی از این انتظار قالب تهی کنی.

غربتی که در اسیری است از هر گلوله ای که به بدن بخورد دردناک تر است. آن دسته از رزمندگان ما که در هشت سال جنگ اسیر شدند علاوه بر همه ناراحتی ها و سختی ها نگرانی خانواده هایشان را هم داشتند زیرا تعدادی از آنان بی نام و نشان به اسارت رفته بودند و حالا خانواده نمی دانست مردش، پسرش، پدرش کجاست و چه می‌کند. مشکلات زیاد و منحصر به فردی هم بعضا برای این خانواده ها پیش آمد. آنهایی هم که از وضعیت اسیرشان با خبر بودند هر لحظه که خودشان می خواستند استراحت کنند فکر اینکه ممکن است الان عزیزشان در چه وضعیت بدی است آرام و قرار را از دلشان می برد.   

شنیدن خاطرات اسارت از زبان آزادگان اگر چه تلخ است اما حلاوتی از ایمان و اراده و اعتقاد فرزندان امام را دارد که زیبایی و حماسه آن شنیدنی و خواندنی است. آنچه خواهید خواند لحظه هایی است از اسارت سید عباس لواسانی که به عنوان یک راننده اتوبوس عازم جبهه ها شده و به اسیری بعثی ها رفته بود.

                                                                         ***

راننده وزارت کشاورزی در تهران بودم. در تاریخ 59/7/15 دو ناویار از نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی به اداره کشاورزی آمدند و از ما تقاضای آمبولانس و سایر امکانات برای جبهه‌ها کردند. حضور آنان باعث شد که من تصمیم پیوستن به صفوف رزمندگان اسلام را بگیرم. به طور اتفاقی فردای همان روز مسئول قسمت ترابری و موتوری گفت قصد دارد تعدادی از نیروها را به جبهه بفرستد. حتما به خاطر دارید که در روزهای آغاز جنگ سپاه و بسیج گستردگی اواخر جنگ را در مرزها نداشتند.

طبق برنامه‌ریزی قرار شد با اتوبوسی که در اختیار قرار داده بودند نیروهای داوطلب را به جبهه برسانم. وقتی که ماموریت به من ابلاغ شد، با جان و دل پذیرفتم. آقای مددی تلفنچی اداره هم به عنوان کمک راننده مرا همراهی می‌کرد. خلاصه از تهران حرکت کردیم و ظهر روز بعد به اندیمشک رسیدیم و از آنجا به اهواز رفتیم، اما در اهواز هم به وجود ما نیازی نبود، به همین خاطر بعد از صرف صبحانه به طرف آبادان حرکت کردیم. در آن موقع آبادان در موقعیت خطرناکی قرار داشت. به همین دلیل ماشین را با گل استتار کردیم. حدود ساعت 11:30 دقیقه صبح بود که به ژاندارمری آبادان رسیدیم. در آنجا از جمع ما فقط 20 نفر توانستند به خط بروند. در مورد لباس هم قرار شد از البسه نظامی سربازانی که برای استراحت از خرمشهر به آبادان آمده بودند، استفاده کنند. پس از ادای نماز، آنها را با اتوبوس به نزدیک‌ترین فاصله از خط رساندم و برگشتم.

وقتی به محل استقرارمان در آبادان رسیدم، خیلی خسته بودم، به سرعت دوش گرفتم و چون هوا کم کم تاریک می‌شد، گوشه‌ای را برای استراحت انتخاب کردم.

ساعت 9 شب بچه‌ها یکی یکی برگشتند. یکی از آنان تعریف می کرد که ما 250 نفر بودیم و در مقابلمان هزار تانک عراقی صف کشیده بودند، با این وجود نگذاشتیم عراقی‌ها قدم از قدم بردارند. خوشبختانه مسافرین من هیچ کدام آسیب ندیده و همگی سالم برگشته بودند.

صبح روز بعد از ما خواستند که تعداد هزار راس گاو را که قرار است به دارخوین ببرند، مراقبت کنیم. ما همان شب به دارخوین رفتیم و گاوها را آوردند و شیرشان را دوشیدیم و به مردم دادیم. فردای آن روز پس از تعیین محل گاوها و سپردنشان به دیگران به طرف آبادان حرکت کردیم. اگر فراموش نکرده باشم ساعت 7:20 دقیقه بود که ما حرکتمان را به سمت آبادان آغاز کردیم. 25 کیلومتر از راه را آمده بودیم که به پل مارد رسیدیم. در حال عبور از پل ناگهان صدای رگبار گلوله ما را متوجه حضور عراقی‌ها کرد، یکی از گلوله‌ها به لاستیک جلوی ماشین اصابت و آن را پنچر کرد. من به سرعت ماشین را خاموش کردم.

حدود 36 نفر سوار ماشین بودند که همگی خودشان را به بیرون از اتوبوس رساندند. از این تعداد سه نفر را دیگر ندیدیم و بعدها فهمیدم که خوشبختانه نجات پیدا کرده و به تهران آمده بودند. من آخرین نفری بودم که از ماشین پیاده شدم. موقع پیاده شدن، صدای فردی را که عربی صحبت می‌ کرد شنیدم، وقتی صورتم را برگرداندم، حدود 10 سرباز عراقی را دیدم که به طرف ما نشانه رفته بودند، به همین خاطر فریاد زدم: برگردید که الان همگی را می‌کشند. بچه‌ها برگشتند و فقط همان سه نفر که ابتدا عرض کردم، خودشان را در زیر پل مخفی کرده و ماندند. فکر میکنم شب قبل عراقی‌ها پل مارد را ساخته بودند تا نیروهایشان را از روی آن عبور دهند و ظاهرا تا آن ساعت هنوز تعداد زیادی از نیروهای آنان به این سوی آب نیامده بودند و لذا این سه نفر توانستند با بهره‌گیری از موقعیت فرار کنند.

وقتی باقیمانده ما را جمع کردند، یکی از سربازان عراقی به عربی گفت: «سوار شوید!» همگی سوار اتوبوس شدیم. او با خشونت گفت حرکت کن! گفتم: اتوبوس پنچر است! گوش او به این حرف‌ها بدهکار نبود. به همین خاطر درحالی که اسلحه‌اش را به طرف من می‌گرفت گفت: زود راه بیفت! اتوبوس را روشن کردم و به راه افتادم. در طول راه تانک‌های عراقی در دو طرف جاده مستقر شده بودند. با رسیدن ما به مواضع عراقی‌ها، تعدادی از آنها از پشت تانک‌ها بیرون ریختند و ما را با تندی و خشونت از اتوبوس پایین کشیدند. پس از پیاده شدن به ستون یک به راه افتادیم. آنها جاده راه‌آهن را هم گرفته بودند.

در طول راه من متوجه شدم که در همان روز عراقی‌ها حدود دو هزار نفر از مردم محلی و بومی خوزستان را از روی جاده اهواز- آبادان ربوده بودند. همه اسرا بی‌سلاح و غیرنظامی بودند. بعثی‌ها بعد از بستن مسیر راه‌آهن و جاده اهواز- خرمشهر و جاده اهواز- آبادان ربوده بودند. همه اسرا بی‌سلاح و غیرنظامی بودند. بعثی‌ها بعد از بستن مسیر راه‌آهن و جاده اهواز - خرمشهر و جاده اهواز- آبادان،جاده آبادان- ماهشهر را هم بسته و عده‌از افراد را نیز بعدها از روی این جاده دستگیر و منتقل کرده بودند... به هر حال ما را به آن طرف کارون آوردند و در یک مکان نگه داشتند تا بقیه به اسرا را هم به آنجا بیاورند. زن باردار، دختر، بچه، پیرمرد، پیرزن و خلاصه اغلب اهالی بی‌دفاع را دستگیر کرده و به عنوان اسیر آورده بودند. در ‌آنجا بود که یکی از فرماندهان عراقی اعلام کرد، 80 تن از زن‌ها را به همراه بچه‌هایشان به طرف ابادان رها کنند. لابد فکر می‌کردند، به همین زودی آبادان را هم خواهند گرفت. بعدها شنیدم، همسر یکی از بچه‌های آبادانی که همراه این عده آزاد شد، 3 روز بعد فارغ شد و الان فرزند او 8 ساله است.

پدر وی که ما او را به نام «مشدی علی» می‌شناسیم، در بین اسرا بود. او چهل ماه اسارت کشید و سپس آزاد شد. آن لحظه که می‌خواستند زن و بچه‌ها را از مردها جدا کنند، صحنه عجیبی بود. فرمانده عراقی تهدید می‌ کرد که من اجازه گرفته‌ام زن و بچه‌های زیر پنج سال را آزاد کنم و اگر مخالفت کنید، انان را هم به اسارت خواهیم برد. سرانجام پس از کمی صحبت، پدرها و دخترها، مادرها و پسرها، زن‌ها و شوهرها و فرزندان کوچک از یکدیگر خداحافظی کرده و راه ایران را در پیش گرفتند و از ما دور شدند.

من جزو اولین گروه‌هایی بودم که اسیر شدم. صبح روز هیجدهم مهرماه حدود ساعت 8، من و همراهانم را دستگیر کردند. عراقی‌ها هرچه و هرکه را می‌دیدند می‌گرفتند. کامیون‌هایی که اسباب و اثاثیه سه خانوار را به اهواز می‌بردند، با سرنشینانشان گرفتار شدند، سه داماد و پدرزنشان را هم اسیر کردند و اثاثیه‌شان هم به عراق منتقل شد. در هر حال ما را نزدیک ظهر در کمپرسی‌های خودمان سوار کرده و از پشت کارخانه صابون‌سازی خرمشهر به شلمچه و سپس به طرف بصره بردند. بیش از صد نفر در یک کمپرسی سوار بودیم و دو عراقی هم جلو نشسته بودند و مدام تیراندازی می‌کردند و به عربی می‌گفتند: «اینها سرباز (امام) خمینی هستند»، در صورتی که اغلب اسرا، خانواده‌ها و افراد بومی و غیرنظامی بودند که در جاده ربوده شده بودند. در میان آنان حتی یک نفر هم اسلحه به دست نبود. در طول مسیر تا بصره، دو طرف جاده ادوات نظامی نو و پلمپ شده صف کشیده بود. وقتی که سلاح‌ها را دیدم با خود گفتم، هیچ کس جز خدا نمی‌تواند جلوی اینها (عراقی‌ها) را بگیرد. همان لحظه از خداوند خواستم که آبادان و اهواز و دزفول و سایر شهرها را از شر بعثی‌ها دور نگه دارد.

در طول هشتاد کیلومتر تا چشم کار می‌کرد تانک و توپ و ماشین و تانکر و ... بود. نخلستان‌های اطراف بصره که از ده کیلومتری بصره آغاز می‌شد، مملو از ادوات نظامی بود.

وقتی کامیون‌های حامل اسرا به مقصد مورد نظر آنها رسید، من تازه فهمیدم که چرا 120 نفر را در یک کامیون انداختند. زیرا وقتی ما به مقصد اول رسیدیم، سربازان عراقی با چوب جعبه‌های مهمات وحشیانه به جان ما افتادند و با طرف میخ دار چوب‌ها، به هر کجا که می‌رسید، می‌زدند. در این حالت هیچ کس نمی‌توانست بنشیند. چون اصلا جای نشستن نبود، همه مثل قوطی کبریت چیده شده بودند. وقتی از کتک زدن ما خسته شدند شروع به غارت جیب‌هایمان کردند. در جیب من، سیگار و فندک و حدود 15 هزار تومان مخارج راه که از طرف اداره گرفته بودیم و مقداری مدارک اداری وجود داشت که همان ابتدای اسرات از من گرفتند.

در همان روز میخ یکی از چوب‌ها در بازوی چپم فرو رفت که تا چهل روز درد می‌کشیدم. از آغاز ما را با همان کامیون به بصره بردند و یک ساعت و نیم در این شهر گرداندند. در شهر بصره تمام ادارات و مغازه‌ها بسته بود و عده‌ای از مردم در خیابان‌ها سرگردان بودند. اما تا آنجایی که من متوجه شدم، فقط در آتش‌نشانی، عده ای از مامورین حضور داشتند که نشان می‌داد آنجا تعطیل نیست. شهر کاملا خلوت و مملو از عکس‌های صدام بر در و دیوار بود. حدود ساعت یک بعدازظهر ما را بازگرداندند و تا ساعت چهار بعدازظهر حتی یک جرعه آب هم ندادند. بعد از این، کار نمایش آنها با ما در بصره تمام شد. همه ما را به پادگانی در ده کیلومتری بصره به طرف خرمشهر، به نام «تنومه» بردند. این پادگان در سی کیلومتری داخل خاک عراق قرار دارد. در آنجا عرب زبان‌ها را از فارس‌ها جدا کردند. در این میان، تعدادی از کارگران افغانی را که با لباس محلی خودشان در میان ما بودند، از سایرین جدا و سپس شروع به عکسبرداری از جهات مختلف چهره اسرا کردند. این کار توام با کتک و شکنجه صورت می‌گرفت. بعد از پایان عکسبرداری، کار بازجویی شروع شد. کسانی که از ما بازجویی می‌کردند، به زبان فارسی کاملا آشنایی داشتند و من از این موضوع تعجب کردم.

مدت 12 ورز در این پادگان بودیم و در آنجا به اشکال مختلف اسرا را آزار می‌دادند. یادم می‌اید که یکی از اسرا برایم تعریف می‌کرد، وقتی مامور زندان می‌امد تا یک پیاله آب گوجه‌فرنگی بدهد، جلوی چشمم، آب دهانش را در داخل محتویات ظرف می‌انداخت.

بعد از 12 روز نوبت بازجویی به سرنشینان اتوبوس من رسید. ما را برای بازجویی از تنومه به پادگان «زبیر» که چهل کیلومتر بعد از بصره قرار داشت، بردند. قبل از اینکه بقیه ماجرا را تعریف کنم، بد نیست به این نکته اشاره داشته باشم که در پادگان تنومه، ما هنوز زیر پوشش صلیب سرخ جهانی قرار نداشتیم و هیچ نوع جیره‌ای به ما نمی‌دادند. آنها هر وقت دلشان می‌خواست یک قرص نان کوچک که به آن «سمون» می‌گفتند، می‌دادند. یک روز پنیر همراهش بود، یک روز تخم‌مرغ و بقیه روزها هم نان خالی بود.

در پادگان زبیر، آخرین مسافران مرا جدا کردند و تا امروز هیچ خبری از آنان نیست و خانواده‌هایشان هنوز به دنبال نام و یا اثری از آن عزیزان هستند. حتی نام بعضی از آنان به عنوان مفقودالاثر ثبت شده است. به جز این تعداد، 37 نفر دیگر را هم سراغ دارم که الان هیچ اثری از آنان نیست.

تا یادم نرفته بگویم، یکی از همین برادران عرب زبان که روز دوم جنگ اسیر شده بود، در طول این هشت سال از هیچ کوششی در خدمت به بیماران ایرانی فروگذار نکرد. به طوری که گاهی اوقات از چهل تا پنجاه اسیر مراقبت می‌کرد. او انسان خوب و شریفی است و در میان اسرا، همیشه به نیکی از او یاد می‌شود. در میان اسرا، برادری بود که به بیماری آسم مبتلا بود، درتنومه به او آنقدر آزار و اذیت رساندند که فوت کرد. وقتی بعثی‌ها متوجه فوت آن مرحوم شدند، او را در گوشه‌ای انداختند و یک گونی روی بدنش کشیدند و به حال خودش رها کردند. در تنومه غروب که می‌شد درها را قفل می‌کردند و دیگر به کسی اجازه رفتن به دستشویی را نمی‌دادند. غروب یکی از این روزها، جنازه آن مرحوم را بردند و فردای آن روز گفتند او را در قبرستان خودتان دفن کردیم.

همانطور که گفتم، بقیه سرنشینان اتوبوس مرا در زبیر جدا کردند. در آن پادگان بود که من به مسئول مراقبین اسرا گفتم: آن افرادی که همراه من اسیر شدند، همه شخصی هستند و در اداره کشاورزی آبادان کار می‌کنند، چرا آنان را می‌برند؟ او گفت: به تو مربوط نیست و ...

در «زبیر» افراد بالای چهل سال را جدا کردند. من هم جزو آنان بودم. در مجموع تعداد افراد بالاتر از چهل سال به 110 نفر می‌رسید. همان شب هشت کامیون آمد و مابقی اسرا ر که زیر چهل سال داشتند سوار کرد و برد. من تاکنون هیچ خبری از آن افراد نشنیده‌ام. در میان ما، پدری بود که مثل ابر بهار گریه می‌کرد و از اینکه او را از پسرش جدا کرده بودند، ناراحت بود و ناله می‌کرد. حوالی عصر همان روز تعدادی خانواده به جمع ما اضافه شدند. در میان آنان، خواهری بود که حدود پنجاه سال داشت و از دو برادرش که یکی کور و دیگری کاملا فلج بود مراقبت می‌کرد.

چهار ماه تمام تشکمان سیمان و لحافمان سقف اتاق بود. شما می‌دانید که سرمایه خوزستان و نواحی اطراف آن که شامل بصره هم می‌شود،‌ شبها استخوان‌سوز است. ما در چنین شرایطی، همگی در یک اتاق 96 متری، لابلای هم می‌خوابیدیم. از لحاظ دستشویی و آب خوردن هم در مضیقه بودیم. تا آن موقع ما در اختیار نیروهای جیش‌الشعبی بودیم و هنوز جیره غذایی مرتبی نداشتیم.

فارس


نگارنده : fatehan1 در 1393/10/16 11:39:6
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای دعوت «حاج قاسم» از «حاج حمید»

 
ماجرای دعوت «حاج قاسم» از «حاج حمید»
همرزم شهید تقوی می گوید: برای دفاع از حرم با مجاهدین عراقی ارتباط برقرار کرد و به نیروهای مردمی عراق پیوست. دوران جنگ نیز از آنجا که به زبان عربی مسلط بود، همین ارتباط خوب را با مجاهدین عراقی برقرار کرده بود و با خیلی از آنها ارتباط دوستانه داشت، مجاهدین عراقی نیز کاملا او را می‌شناختند. 

 شهید سید حمید تقوی فر از یادگاران هشت سال دفاع مقدس و از مبارزان جبهه  اسلام در مقابل تکفیری ها در عراق، هفته گذشته در مقابله با تروریست های داعش در سامرا هدف تیر تک تیراندازهای این گروه قرار گرفت و به شهادت رسید.

به مناسبت هفتمین روز شهادت شهید حمید تقوی با یکی از همرزمان و دوستان نزدیک شهید حمید تقوی به گفت و گو نشستیم...

ماجرای دعوت «حاج قاسم» از «حاج حمید»

حمید واسطه آشنایی با همسرم شد

سال 58 بعد از ورود به سپاه اهواز با حمید آشنا شدم و از کسانی بود که  باعث آشنایی من و همسرم برای ازدواج شد. یک بار به من پیشنهاد داد که چرا ازدواج نمی کنی؟ گفتم موقعیتش هنوز جور نشده. خودش و خانمش موقعیتی را به وجود آوردند تا با یکی از دوستان خانم شهید تقوی در همان بسیج اهواز آشنا شوم و سال 59 با توافقاتی که انجام شد ازدواج کردم و انصافا شهید تقوی و همسرش برایمان سنگ تمام گذاشتند. به همین دلیل از همان روزهای اول آشنایی با شهید تقوی در کنار محیط کار رابطه خانوادگی هم داشتیم.

زندگی شهید تقوی به دو دوران تقسیم میشد. با شروع جنگ در محور حمیدیه، بستان ، سوسنگرد و هویزه مشغول نبرد شد. بیشتر با شهید هاشمی و باقری در ارتباط بود.

کار پشت میزی را دوست نداشت

کار ستادی و پشت میز نشینی را دوست نداشت مدام در بیایان ها بود و به دنبال کارهای سخت می گشت. قبل ازجنگ که قائله خلق عرب در خوزستان شکل گرفت یکی از مسئولین مبارزه با خلق عرب شد. آن روزها خلق عرب سبب بمب گذاری و آتش زدن لوله های نفت خوزستان می شدند و همیشه به دنبال شناسایی و دستگیری عوامل ناامنی ها می گشت. کاملا با فرهنگ مردم خوزستان آشنایی داشت و توانسته بود ستون پنجم دشمن که از عوامل نفوذی صدام می شدند را بشناسد تا عوامل را روستا به روستا و شهر به شهر دستگیر کند. شب و روز خود را برای مبارزه با این ضد انقلاب ها گذاشته بود.

کمتر کسی چنین روحیه ای را تا 38 سال بعد از جنگ حفظ کرده است. واقعا تا روز شهادت رفتار، اخلاق، منش شهید تقوی ذره ای تغییر نکرده بود. خیلی ها این چند ساله در رفتار و اعتقادات متزلل شدند ولی شهید تقوی مثل همان روزهای اول جنگ عاشق رهبر و امام و ولایت باقی ماند. 

چند ماه قبل به دیدنم آمد. اخلاص و ساده زیستی اش عوض نشده بود. یک سالی می شد که بازنشسته شده بود. می گفت دوست ندارم از سپاه بروم.

دعوت سرلشکر قاسم سلیمانی از تقوی به عنوان فرمانده یکی از محور سامرا

بعد از مدتی متوجه شدم در ارتباطی که با مجاهدین عراقی برقرار کرده خود برای دفاع از حرم به نیروهای مردمی عراق پیوسته است. دوران جنگ نیز از آنجا که زبان عربی می فهمید همین ارتباط خوب را با مجاهدین عراقی برقرار کرده بود و با خیلی از آنها ارتباط دوستانه داشت برای همین مجاهدین عراقی کاملا او را می شناختند. سرلشکر قاسم سلیمانی وقتی شنیده بود شهید تقوی به عراق رفته از او دعوت به همکاری می کند و او را فرمانده یکی از محورهای شمال سامرا می کند.

فردای شبی که خبر شهادت حمید را شنیدم برای عرض تسلیت به خانه شان رفتیم. به خانمش گفتم چندین سال بود حمید انتظار شهادت را می کشید. تمام این سالهای بعد از جنگ را در انتظار شهادت بود. مخصوصا که بهترین دوستانش شهید زین الدین و باقری هم شهید شده بودند لحظه ای که خبر شهادتش را شنیدم فکر کردم که حمید بالاخره به آنچه دوست داشت و دنبالش بود رسید.

می دانستم که شهید می شود. کسی که جاه و مقام و پست و خانه را بگذارد کنار و تنها هدفش مبارزه علیه دشمن داخلی و خارجی باشد خداوند هم مزدش را اگرچه با وقفه ای چندساله می دهد. حمید از کسانی بود که باید همان روزهای اول جنگ شهید می شد ولی لحظه شهادتش تا این زمان ماند.
منبع: دفاع پرس

 

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  10:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

به وزیر بگویید من "علیرضا نوری" آنقدر در بیابان‌ها می‌مانم تا شهید شوم

او را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند. ولی سردار نوری نگاهی به کوثری (فرستاده وزیر) کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا، سپس حکم وزیر را پاره کرد. 

با شروع جنگ تحمیلی شهید علیرضا نوری که پیش از این مسئولیت نگهداری از تاسیسات راه آهن را برعهده داشت گروه هفتاد و دو نفره ای از پرسنل راه آهن را آموزش نظامی داد و راهی جبهه های جنوب شد و در محور سوسنگرد و بستان تا پایان شکست حصر سوسنگرد استقرار یافت.

یکی از همرزمان شهید علیرضا نوری روایت می کند: «او قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله(ص) و مسئول حراست راه آهن کل کشور و از فرماندهان اولیه جنگ بود. در عملیات کربلای پنج که بسیار سخت بود روزی او را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند ولی سردار نوری نگاهی به کوثری (فرستاده وزیر) کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا و سپس حکم وزیر را پاره پاره کرد و گفت:« آقای کوثری! به وزیر بگویید من علی رضا نوری ساروی آنقدر در این بیابان‌ها می‌مانم تا شهید شوم

علیرضا نوری سرانجام در ۹ بهمن ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی جنوب شلمچه در حالی که نیروهای بسیجی را در عملیات کربلای ۵ فرماندهی و هدایت می کرد، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر و سینه به شهادت رسید.

منبع:دفاع پرس


نگارنده : fatehan1 در 1393/10/14 12:14:59
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

روزی که داماد حاجی مقابل چشمهایش سوخت

13 دی ماه سال 90، روزنامه کریستین ساینس مانیتور درباره حاج بخشی نوشت: «فدایی ریش سفید ایرانی، بیش از نیم قرن جلودار و هسته تمامی اقدامات انقلاب و یا راهپیمایی‌های حمایت از نظام بوده است.»
 

حاج ذبیح الله بخشی زاده ، «شیرمرد جبهه ها» در ایران خیلی معروف بود اما  در خارج از ایران معروف تر و مشهور تر. 13 دی ماه 90 وقتی خبر مرگ حاجی منتشر شد، روزنامه کریستین ساینس مانیتور در باره حاج بخشی نوشت: «فدایی ریش سفید ایرانی، بیش از نیم قرن جلودار و هسته تمامی اقدامات انقلاب و یا راهپیمایی های حمایت از نظام  بوده است.»

حاج ذبیح الله بخشی زاده مرد جنگ بود. مرد روزهای سخت. مردی که در سخت ترین شرایط جنگ کنار رزمنده ها ایستاد و با شعارهای حماسی خود به آنها روحیه داد. حاج بخشی «بمب روحیه» بود. مرد مقاوم و اسطوره ای که قلبش تا آخرین لحظه به یاد رزمندگان تپید.  به بهانه سومین سالگرد کوچ ناباورانه این پیرمرد روشن ضمیر، فرازهایی از زندگی سراسر حماسه و ایثارش را مرور می کند.

مرد کار 

وقتی ماشین انگلیسی ها، پدرش را زیر گرفت و پایش را شکست، حاجی هفت سال بیشتر نداشت. بیچاره پدرش سر همان تصادف از دنیا رفت و ذبیح الله یتیم شد. خانواده، نان آور می خواست. فکری به سرش زد . دست شکرالله (برادرش ) را گرفت و هر دو رفتند سراغ آب فروشی. از آب انبار اب می آوردند و به راننده کامیونها می فروختند. دو برادر سن و سالی نداشتند اما نان آور خانواده و کمک خرج مادر بودند.

الفبای مبارزه 

سر پر شوری داشت .اهواز که بود الفبای مبارزه را ابتدا از ایت الله علم الهدی آموخت. بعد خورد به پست گروه فدائیان اسلام و نواب صفوی. فدائیان خیلی زود حاجی را به جمعشان راه دادند بسکه جربزه داشت. از شهید نواب خیلی چیزها یاد گرفت. به ویژه «درستی، قاطعیت و تصمیم گیری» را. هنوز یادگیری الفبای مبارزه را تمام نکرده بود که حوصله اش سر رفت و برای دست گرمی دو بار مجسمه شاه را در محله راه آهن آورد پایین و سر اسب مجسمه شاه را برد قهوه خانه حسین ترک تا دوستانش را بخنداند.

جنگ تن به تن

دست شان خالی بود. اوایل جنگ در سوسنگرد نه اسلحه داشتند و نه فشنگ. با دست خالی می جنگیدند. بنی صدر ملعون دستور داده بود که به بچه های سپاهی حتی یک فشنگ هم ندهند. حاجی، شبها پشت بام خانه ها کمین می کرد و اسلحه عراقی ها را می گرفت و بعد با همان اسلحه به حساب شان می رسید. بعضی وقت ها هم احتیاجی به تفنگ نداشت ، تن به تن می جنگید ، بسکه پر زور و قوی پنجه بود.

سه راهی عشق 

گیر کرده بودند . گذشتن از سه راهی که بچه ها اسمش را "سه راهی مرگ" گذاشته بودند ، کار حضرت فیل بود. هر جنبنده ای که از آنجا رد می شد، عراقی ها می فرستادند هوا. به اصطلاح نیروها "کپ" کرده بوند. یکدفعه صدای بلندگوی ماشین حاجی بخشی آمد. گفتند : اگر ماشین حاجی بیایید آن را هم می زنند. همینطور شد. گلوله مستقیم تانک  از شیشه جلو رفت داخل ماشین. موج انفجار حاجی را پرت کرد بیرون اما همراهانش در میان آتش گیر کردند و مقابل چشمهای گریان حاجی سوختند و آسمانی شدند. یکی از همراهان، نادر نادری بود، داماد حاجی!

کی خسته است؟ 

دشمن پاتک کرده بود. هواپیماها از هوا، تانک ها از زمین و توپ ها از راه دور، عرصه را بر بچه ها تنگ کرده بودند. صدام به ژنرال ماهر عبدالرشید دستور داده بود که هر طور شده فاو را از دست ایرانی ها بگیرد. شرایط به قدری شخت بود که حتی جانشین لشگر هم تانک شکار می کرد. فشار دشمن روحیه بچه¬ها را ضعیف کرده بود. از زمین و آسمان گلوله می بارید.  ناگهان حاجی بخشی از گرد راه رسید با همان پاترول و بلندگوی معروفش. از راه نرسیده شعار داد: «کی خسته است؟» بچه ها جان دو باره گرفتند و فریاد زدند: «دشمن».

بمب روحیه 

"بمب روحیه" بود ,حاجی وقتی دید: «برای بچه ها (رزمندها) ، روحیه از مهمات خیلی بهتر است.» شروع کرد به شعار دادن و شعر  حماسی خواندن. «ماشاالله ، حزب الله». بعد پخش شیرینی و شکلات. ماشین معروفش را در تهران یا کرج از مهمات (بخوانید شیرینی و شکلات) پر می کرد و می برد جبهه. این کار حاجی به قدری در روحیه رزمنده ها تاثیر داشت که صدام 250 هزار دینار عراقی برای گروگان گیری حاجی جایزه تعیین کرده بود تا حاجی بخشی را زنده بگیرند و تحویل دهند. حاجی بیدی نبود که به این بادها بلرزد. دلش قرص تر از این حرف ها بود.

تدارکاتچی 

مسئول تدارکات لشکر نبود اما خودش به تنهایی یک لشکر بود. خودش را به آب و آتش می زد تا وسایل مورد نیاز بچه های لشکر را تامین کند. پیرمرد از گردن کج کردن پیش مسئولان ابایی نداشت. برای رزمنده ها حاضر بود هر کاری بکند. برای گرفتن وسایل هم شیوه خاص خودش را داشت. گاه ریش گرو می گذاشت. گاه خواهش می کرد و گاه با شیرین کاری های خاصی وسایل می گرفت. ریش پیر مرد پیش خیلی ها حرمت داشت. می گفت: «برای خاطر این بچه ها گردنم را کج می کردم. از کارخانه دارها، از آدم های معروف، کمک می گرفتم. شما چهار تا آجیل و بیسکویت و عطر را نبینید که من خودم می آوردم و به بچه ها می دادم. تازه پول این جنس ها اکثر با خودم بود. کمک اصلی، گونی گونی برنج و ... که از تهران بار می کردند و به جبهه می فرستادند و اگر خدا قبول کند باعث و بانی آن ها من بودم. »

ماشاء الله ،حزب الله 

اوضاع بهم ریخته بود و تعریف چندانی نداشت. عملیات والفجر 4 تازه شروع شده بود. هیچکس دل و دماغ درست و حسابی نداشت.دز  روحیه ها پایین بود. ناگهان سر و کله یکی پیدا شد که بلند داد می زد: «ماشاء الله ،حزب الله ». باز هم حاجی بخشی بود. در حالی که بین بچه ها "نقل و نبات" ! پخش می کرد فریاد می کشید : «کی خسته است؟ » بچه ها هم جواب می دادند : «دشمن». حاجی به قدری  شعار داد و انرژی پخش کرد که صحنه عوض شد و بچه ها جان گرفتند.

علمدار 

پرچم معروف حاجی، مثل خودش پر ماجرا بود. هر جا می رفت پرچم معروفش را  هم با خودش می برد حتی در سفر مکه. «توی سفر مکه خواستم با آب زمزم بشورمش! شهید "دستواره" گفت : حاجی نمی شود.گفتم من می برم. پرچم را بستم و چوب پرچم را عصا کردم و خودم را زدم به کوری تا رسیدم به در. شرطه ها گفتند: چشم ندارد! خلاصه رفتم تو و سریع پرچم را با آب زمزم شستم . روی خانه خدا هم انداختم. »

به یاد رضا 

مثل همیشه داشت میان رزمنده ها مهمات!(بخوانید شیرینی و شکلات) پخش می کرد و با شور و حرارت همیشگی شعار می داد و رجز می خواند. عملیات کربلای 10 بود در پنجوین که خبر دادند : «حاجی پسرتون ،محمد رضا  شهید شده».  همین که خبر را شنید ، خم به ابرو نیاورد و گفت " «عیب ندارد ، شما همه پسران من هستید» بعد از کیسه، یک مشت شکلات برداشت و فریاد کشید : « کی خسته است؟ » بچه ها اینبار با صدای بلند جواب دادند" «دشمن».

مرد شکلاتی 

از بس نازنین و بی غل و غش بود که هر کسی یک جوری صداش می کرد. بین بچه های جبهه به «حاجی شکلاتی» ، «حاجی عطری» ، «حاجی گلابی» معروف بود. بعضی ها هم حاجی بخشی را « پدر وتو» صداش می کردند از بس که در سخنرانی ها و نطق های آتشین اش به شورای امنیت و حق وتو اعتراض می کرد و گیر می داد. حاجی یک اسم داشت و ده ها لقب . به قول ظریفی: «حاجی یک نفر بود اما وقتی می آمد انگار یک تیپ و لشکر آمده». به راستی که پیر مرد یک لشکر بود. یادش بخیر.

حسرت شهادت 

بعد از جنگ پیر مرد  حسرت روزهای جبهه و شهید نشدن را می خورد اما  حسرت گذشته اش را نمی خورد بلکه به آن افتخار می کرد  و می گفت: « خدا می داند من از گذشته ام پشیمان نیستم. اگر دوباره به دنیا می آمدم و اگر انقلاب و جنگی بود، همین کارهایی را می کردم که در طول این سال ها کردم. مخصوصا خیلی حسرت جنگ را می خورم... من به گذشته ام افتخار می کنم. چون برای سرزمینم بود، برای اسلام بود، برای خدا بود و خلق خدا که می دانم خدا این خلق را هم خیلی دوست دارد. شما به مردم بگویید،‌ برای شان بنویسید که حاجی بخشی چیزی جز خدمت در نظر نداشت.»


منبع:دفاع پرس

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

آمبولانس غرق شده و نوحه‌های تکراری

 
آمبولانس غرق شده و نوحه‌های تکراری
من و شهید «حسن مقدم» درون یک چادر کنار هم می‌خوابیدیم. شبها به شدت سرد بود و بیشتر زمان‌ها هم باران می‌بارید. خوشبختانه حسن شب‌ها، نماز شب می‌خواند و پتویش را روی من پهن می‌کرد بعد از آن تازه یک مقدار گرم می‌شدم و خوابم می‌برد...

 

 

جعفر طهماسبی یکی از رزمندگان «لشکر 10 سیدالشهدا(ع)»دوران هشت سال دفاع مقدس است. او باروایت خاطره‌ای از چپ شدن یک آمبولانس در رودخانه‌ای در جبهه غرب کشور می‌گوید: دهه اول محرم سال 1363 برای عزاداری در پادگان ابوذر ماندیم و پس از پایان این این دهه شهید «نوریان» رزمندگان تخریب‌چی را جمع کرد و برای مین گذاری در پایین یکی از ارتفاعات اطراف سرپل‌ذهاب برد چرا که ضد انقلاب توانسته بود از این قسمت راه نفوذی پیدا کند.

 

محل استقرارمان کنار یک قبرستان بود. دو چادر برپا کردیم و روزها برای پاکسازی میدان مین می‌رفتیم. در این میدان چند نوار از مین «TX50» وجود داشت که شهید «اربابیان» مسئولیت پاکسازیش را بر عهده داشت.تا ظهر مین‌ها جمع کرده و در شب هم هما‌ن‌ها را مقابل دشمن می‌کاشتیم.

 

من وشهید «حسن مقدم» درون یک چادر کنار هم می‌خوابیدیم. شبها به شدت سرد بود و بیشتر زمان‌ها هم باران می‌بارید. خوشبختانه حسن شب‌ها نماز شب می‌خواند و پتویش را روی من پهن می‌کرد بعد از آن تازه یک مقدار گرم می‌شدم وخوابم می‌برد.

 

یادم می‌آید که دهه سوم محرم بود و ما هرشب داخل چادر عزاداری داشتیم. تقریبا من و حسن مقدم هرچه نوحه و شعر از حفظ بودیم می‌خواندیم تا اینکه روزی به شهید نوریان گفتم:«برادر عبدالله این بار پادگان ابوذر رفتی سواد ما را هم با خودت بیاور.» آن زمان دفتر شعر و نوحه‌ام داخل جعبه مهماتی بود که وسایلم را داخلش می‌گذاشتم. برادر عبدالله قول داد که دفتر را بیاورد و من هم منتظر بودم.

 

در همین حین شهید مقدم گفت: «فردا به پادگان ابوذرخواهیم رفت و من هم به حسن سفارش کردم که حتما جعبه وسایل من را هم بیاورد.» از مقر ما تا پادگان ابوذر رفت و برگشت یک نصف روز زمان می‌برد. بچه‌ها رفتند و غروب برگشتند. من هم دلم خوش بود که لااقل امشب یک شعر و نوحه جدید برای همرزمان خواهم خواند. غروب بچه‌ها رسیدند اما با آمبولانس آمدند و لباسهایشان خیس و گلی بود. شهید نوریان داشت از سرما می‌لرزید. خوشبختانه «مرتضی شعبانی» از همرزمان‌مان در آن موقع با خودش یک دوربین داشت و توانست چند تصویر از مراحل نجات آنها را ثبت کند تا برای ما از این شهیدان به یادگار بماند.

 

 

نگاه حسرت‌آمیز شهیدان نوریان و مقدم در سمت چپ تصویر
 

 

من یک پتو برداشتم و سمتش دویدم. حاجی پتو را گرفت و روی سرش انداخت.گرم که شد رو به من کرد وگفت: «بچه مرشد! سوادت رو آب برد.» من تعجب کردم و گفتم: «سوادم!!!!» گفت: «آره همان جعبه مارگیری که وسایلت داخلش بود به رودخانه دادیم.» من که تعجبم زیاد شده بود از حسن مقدم پرسیدم: «وسایل من را آوردی؟» حسن با خنده گفت: «برادر عبدالله همینو داره توضیح میده.» و ادامه داد که با ماشین وارد رودخانه شدیم. خواستیم عبور کنیم که آب ماشین را چپ کرد و وسایل را آب با خودش برد. به حسن گفتم: «مگه تو مرده بودی؟از آب می‌گرفتیش.» جواب داد: «شدت آب آنقدر زیاد بود که وانت را هم با خودش برد. توقع داشتی جعبه 20 کیلویی رو نبره؟!»

 

 

شهید نوریان وسط رودخانه چسبیده به طناب
 

آن شب بعد از نماز و عزاداری با نوحه و شعرهای تکراری من،شهیدان حسن مقدم و عبدالله نوریان، مو به مو حکایت گرفتار شدن و غرق شدن ماشین در رودخانه را تعریف کردند. برادر عبدالله که به همه اتفاقات با دیده عبرت نگاه می‌کرد،گفت: «یک لحظه احساس کردم کارم تمام است و اکنون آب رودخانه من را با خودش خواهد برد و داخل آب خفه خواهم شد. در آن لحظه به یاد این آیه قرآن افتادم که می‌گوید: فَإِذَا رَکِبُوا فِی الْفُلْکِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَی الْبَرِّ إِذَا هُمْ یُشْرِکُونَ. به خودم گفتم بیچاره اگر خدا نجاتت بده، بنده شاکر هستی یا باز به خانه اول باز می‌گردی؟ آن جا با همه وجودم می‌گفتم یا علی یا حسین.»

ایسنا

 

 
 
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

هدیه ‌ای که از ایتالیا برای رهبر انقلاب فرستاده شد

هدیه ‌ای که از ایتالیا برای رهبر انقلاب فرستاده شد
می‌خواستم چیزی که بیانگر عمق علاقه‌ام باشد به شما هدیه بکنم، در میان امور مادی، عزیزترین چیزم همین گردنبند بود. این گردنبند یادبود شب ازدواجم است که هدیه می‌کنم به شما.




هرجا سخنی از شهر ایثار و حماسه آبادان مقاوم، به میان می‌آید، برای زیبایی سخن و حسن ختام آن، جا دارد که از اسوه مقاومت این شهر مظلوم یعنی روحانی مبارز، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا غلامحسین جمی نماینده مقام معظم رهبری و امام جمعه محترم آبادان یادی کنیم. او که به حق چون پدری مهربان و دلسوز هیچ‌گاه رزمندگان اسلام را تنها نگذاشت و حضورش در جبهه‌های نبرد، گرمی‌بخش دلها بود. در آن روزهای سخت و تاریک، در سنگر نماز، فریاد مقاومت و مژده پیروزی ایشان بود که بر دلها بذر امید می‌افشاند. اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».

سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.

آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بی‌تکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامن‌الائمه (ع)، خواندنی است. امام جمعه آبادان در دوران جنگ می‌گوید:

*یک بچه کوچک به یک مرد بزرگ نامه نوشته بود                                                                         

پیش از شروع جنگ، خدمت امام مشرف شده بودم. برادر پاسداری همراه ما بود. یک محافظ هم داشتیم که بعداً در جنگ اسیر شد. ما وقتی رفتیم خدمت امام، ایشان یک نامه‌ای داشت و نامه را به امام دادیم. بعد که آمدیم به پاسدار گفتم که نامه چه بود؟ گفت:‌ «من دختر دارم که دلش می‌خواست به امام نامه بنویسد، وقتی خبر دار شد که ما با شما می‌آییم، این نامه را داد.» بعد از چندی نامه‌ای به آدرس من آمد. وقتی آن را باز کردم، دیدم که جواب نامه همان دختر است و امام زیر همان نامه دختر، پنج جمله لذت‌بخش نوشته بودند. این کار امام یک تحول جدیدی در خانه آنها ایجاد کرده بود. یک بچه کوچک به یک مرد بزرگ نامه نوشته بود و او هم با آن عظمت جواب داده بود.

این نشان می‌دهد که او چقدر مراقب بود و دقت داشت که هیچ چیز از نظر دور نیفتد، ما در معارف دینی باب مکاتبه داریم که وظیفه برادران دینی است که هر وقت دور می‌شوند، با یکدیگر مکاتبه کنند. یکی از آن موارد جواب نامه است. در روایات داریم که همانطور که جواب سلام واجب است، جواب نامه هم لازم است. متأسفانه بعضی از عامه مردم و یا حتی بعضی افراد متدین برای نامه‌هایی که جواب لازم است، مکاتبه‌ای نمی‌کنند. گاه دیده می‌شود نامه‌هایی که از سوی اقشار پایین جامعه به افراد صاحب منصب نوشته می‌شود، بی‌جواب می‌ماند و حتی ممکن است گم شود و این کار امام، عظمت او را می‌رساند.

* این گردنبند یادبود شب ازدواجم است که هدیه می‌کنم به شما

خاطره دیگری دارم که تمام اینها نشانگر عظمت جنبه الهی حضرت امام(ره) است. در یکی از این دیدارها، یکی از اعضای بیت امام برایم تعریف می‌کرد که یک دفعه هدیه‌ای از خارج برای امام آمد. هدیه را نگاه کردیم، دیدیم یک گردنبند قیمتی است و از ایتالیا آمده بود. فرستند دختر جوانی بود و نوشته بود که: «من ازدواج کرده‌ام و شما را خیلی دوست دارم و علاقه‌ای فوق‌العاده به شما داشتم و می‌خواستم چیزی که بیانگر عمق علاقه‌ام باشد به شما هدیه بکنم، در میان امور مادی، عزیزترین چیزم همین گردنبند بود. این گردنبند یادبود شب ازدواجم است که هدیه می‌کنم به شما.» گردنبند را پیش امام بردیم و آن را نزد ایشان گذاشتیم. امام نگاهش کرد. چیزی طول نکشید که خانواده شهیدی آمد، دختر بچه‌ای هم همراه آنها بود که دختر شهیدی بود. وقتی خدمت امام رفتند، امام با دست خودش آن گردنبند را به گردن آن دختر بچه انداختند.

مشاهده بعضی از حالات امام در من احساس عجیبی به وجود آورده بود. من مقلد او بودم و عقیده داشتم که ایشان نایب امام زمان است و دلم می‌خواست که امام از ایشان سؤال کند که آیا حالات و رفتار و برنامه‌های ما درست و راه صواب است یا ناصواب. این را در دل داشتم تا اینکه چند دیدار که خدمت امام رفته بودیم و کم‌کم جرأت پیدا کرده بودم، یک روز من سؤال کردم و این جمله را گفتم. همین سؤال را  آقای مطهری در پاریس از امام کرده بودند. خدمت امام(ره) عرض کردم!! بار شما خیلی سنگین است و مسئولیت شما خیلی بالاست، این کشور و همه مسلمین جهان نظر به شما دارند. من با این حال ناتوانم شما را دعا می‌کنم و خواهش می‌کنم که مرا فراموش نکنید. من طوری شما را می‌بینم که الحق نایب امام زمان هستید، به طوری که شما اگر از رفتار ما راضی باشید، من مطمئن هستم که امام زمان هم از رفتار ما راضی خواهد بود. امام فرمود: من از شما راضی هستم و شما نگران نباشید.

*تعجب مهمان‌ها از محل زندگی رهبر انقلاب

از عنایات امام در دیدارهای عمومی که بیشتر با ائمه جمعه، نمایندگان مجلس، هیأت دولت، روحانیون و غیره بود، یکی سمینارهایی بود متشکل از روحانیون سراسر جهان از تمام کشورها مثلاً مصر که با ما رابطه نداشتند، افرادی که می‌آمدند، از آمریکا، کانادا، آفریقا خیلی آمده بودند. مردمانی خوش‌قلب و مهربان بودند. هر چند از نظر علم و دانش کم‌عمق بودند. ختم این سمینار با دیدار از حضرت امام(ره) بود. در پایان یکی از این سمینارها که به دیدار حضرت امام رفته بودیم و حسینیه مملو از جمعیت بود، امام آمد. در میان روحانیون خارجی، سخنران و خطیب خوبی وجود داشت. این خطیب در آنجا به عنوان نماینده روحانیون خارجی بود.

ایشان بلند شد و ایراد خطابه‌ای کرد و شعری خواند که مضمونش خطاب به امام بود و چنین گفت: شما محمدرضا را بیرون کردید و گرفتار صدام شدید. همسایه‌ای از اذیت و آزار سگ همسایه در عذاب بود و آنقدر دعا کرد تا سگ از بین رفت. بعد از مردن سگ، توله خرسی پیدا شد و می‌گفت که سگ را از بین بردی، این توله خرس را هم از بین ببر. جمله دیگری با این مضمون گفت که: ای امام، شما تنها امام مردم ایران نیستید، بلکه تمام مسلمین جهان هستید.

ماجرایی که در همان دیدار اتفاق افتاد، این بود که چند تا از خارجی‌ها نشسته بودند و برای آنها هم مترجم گذاشته بودند. دو تا از آن روحانیون با هم صحبت می‌کردند. یکی از دوستان به من گفت: می‌دانی که چه می‌گویند. گفتم: نه. گفت: چیز عجیبی می‌گویند، من هیجان‌زده شده‌ام. گفت: اینها می‌گویند، اینجا که نشسته‌ایم، جای شخصی امام است یا یک حسینیه است. گفتم: نه، اینجا خانه شخصی نیست، بلکه حسینیه است. گفت: حتماً اینجا سالن انتظار است و ملاقات‌کنندگان خارجی و داخلی اینجا می‌نشینند. پس خانه شخصی او کجا است. این سالن انتظار است، خانه شخصی او کجاست.

گفتیم: خانه شخصی آنطور که شما تصور می‌کنید وجود ندارد. این حسینیه محل دیدار او با مردم است و پشت این حسینیه دو اتاقک است که امام در آن سکونت می‌کند. گفت: پس فقط همین را دارد. ما گفتیم همین که دارد مال خودش نیست. مال دیگری است و به صورت اجاره‌ای در آن نشسته است. مقداری تأمل کرد و گفت: یعنی این چه طوری می‌شود. گفتند: توی این تهران از میان این همه قصر و کاخ و جاهای خوب و هتل‌ها و جاهایی که هنگام گردش در تهران دیدیم و الان هم موقعیت امام طوری است که صاحب ایران است، چطور شد که خودش خانه ندارد و این هم که دارد، اجاره است. بعد شروع کرد به لعنت کردن رهبران کشورهای اسلامی که مثل حیوان هستند، و گفت: شما مطمئن باشید که این امام عاقبت پیروز خواهد شد. او هیجان‌زده بود و تا موقعی که آنجا بود، آن حالات را داشت. دیدار با امام طوری بود که در هر دیدار در افراد تحول ایجاد می‌شد.

*از حال رفتن جوان توده ای در دیدار با امام (ره)

اوائل آمدن امام که در قم بودند، چند تا از بچه‌ها خدمت امام رفته بودند و وقتی برگشتند، برای من نقل می‌کردند، در جمع ما جوانی چپ‌گرا و توده‌ای بود و او با همان دیدار امام، تغییر و تحول پیدا کرد. بدون اینکه امام او را بشناسد. بعضی از بچه‌ها بودند و خواهش می‌کردند که ما آنها را پیش امام ببریم. یادم می‌آید یکی از ‌آنها آمد و می‌خواست دست امام را ببوسد و امام اجازه نمی‌داد که کسی دست او را ببوسد وقتی رفت دست امام را ببوسد، برگشت، دیدم حالش بهم خورده و گریه امانش نمی‌دهد.

هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم او را قانع کنم و حالش منقلب بود. امام واقعاً ما را دلگرم می‌کرد و ما نباید امام را فراموش بکنیم.

بالاخره خیلی از بچه‌ها آرزوی زیارت داشتند و من می‌گفتم که امام زیاد وقت ندارد شما امام را ببینید به ویژه این جوانها که تمایل زیادی به حضرت امام (ره) داشتند.

بسیجی‌ها در جبهه‌ها و جوانها همیشه به سراغ حضرت امام را می‌گرفتند و من هم اینها را به امام می‌گفتم و حضرت امام هم آنها را دعا می‌فرمودند.

به هر حال این هشت سال جنگ خیلی چیزها به ما آموخت که این همه را مدیون حضرت امام (ره) و روحیات و حالات و شخصیت آن حضرت هستیم و امیدواریم خدا کمکی کند که دیدارهایی که با امام داشتیم، در ما آثارش باقی بماند؛ مثلاً آقا شیخ عیسی طرفی وقتی که امام را دید، بی‌هوش و بی‌حال شد و تا ساعاتی از شب بی‌حال بود. خدا کند آن لحظات را ما به فراموشی نسپاریم.

*دست نوشته آیت‌الله جمی

59/7/30

اواخر مهر یک ماه بعد از جنگ بود. بعد از گوش دادن به صدای آمریکا و اخبار ساعت 7 تهران به آقای مهندس کرمی نزدیک ساعت 8 صبح تلفن کردم و گفتم که در منزل ما ‌آب قطع است و ما از نظر آب در مضیقه هستیم نمی‌دانم چه شده است. او آمد منزل ما را دید تا ببیند که چرا آب به آنجا نمی‌رسد.  حالا منتظریم بیاید و کاری بکند و ‌آب به منزل برسد.

یکی از افراد مستضعف که به من علاقه داشت، صبحها می‌آید و از اطراف مقداری آب برایم می‌آورد. امروز هم چند تا سطلی آب برایمان دست و پا کرده بود. مسأله این بود که همسایگان ما آب داشتند و گفتم چه شده است که منزل ما آب ندارد. فرزندم مهدی آ‌مد و لوله آب را شروع به مکیدن کرد. با مکیدن زیاد، بالاخره آب آمد. خیلی مایه مسرت و شادی فرزندانم مهدی و محمود شد. هر دو یا جدیت مشغول گرفتن آب هستند و مخزنی را که در منزل داشتیم و این مدت خالی مانده بود، با همین آب اندکی که می‌آید، دارند می‌ریزند تا آن را پر کنند و ذخیره‌ای باشد. خدا یارشان بود. ساعت نزدیکیهای 9 بود سراغ قرآن رفتم که چند آیه‌ای را تلاوت کنم.

از بدو درگیری و آغاز جنگ از شدت گرفتاری و مشاغل غیرمنظم موفق به قرائت قرآن نشده‌ام و  از آن حیث خود را مستحق همه نوع سرزنش و توبیخ دانسته و جداً احساس شرمندگی می‌کنم. واقعاً شرمندگی دارد و خجالت، مسلمانی که نتواند قرآن را از رو بخواند و لااقل شبانه‌روزی چند آیه از این کانون نور و فیض تلاوت نکند و خود را به این روح الهی متصل نسازد با آن تأکیدی که خود قرآن در این زمینه دارد، و در سوره مبارکه مزمل در یک آیه به فاصله اندکی دو جا می‌فرماید: فأقروا ما تیسر. علی ای حال، قرآن را باز کرده از سویه مبارکه یونس حدود نیم جزء خواندم. بعد از قرائت قرآن، طبق قرار قبلی، دو نفر از برادران رادیو و تلویزیون برای مصاحبه به سنگرهای رزمندگان برویم. رفتیم پشت پل بهمنشیر، ایستگاه هفت. به زحمت خود را به سنگرها رساندیم.

همان موقعی که در سنگر بودیم، از طرف دشمن شلیک می‌شد، یا توپ و خمپاره. در سنگر مصاحبه‌ای به عمل آمد. با برادران رزمنده گفتگو کردیم. چند سنگر دیگر را هم دیدیم. در همه جا به اذن‌الله وعده ظفر و پیروزی دادیم. قبل از اینکه به سنگرها برسیم، اول ایستگاه هفت در مدخل پل، جمعی را دیدم که قصد ترک شهر را دارند. با داد و قال آنها را قدری بر غیرت آوردم که برگردند. ظاهراً سر و صدا بی‌اثر نبود. حدود ساعت یازده برگشتم منزل، و یکی از خویشانم به دیدارم آمد و اکنون نشسته و مشغول صحبت در اوضاع و احوال جنگ هستیم.

همه در شور و اضطراب بودند و می‌گفتند حمله به زودی آغاز خواهد شد فرمان حمله از جایی صادر می‌شود که نمی‌توان از آن تخلفی کرد.

ساعت حدود 12 طبق معمول همیشگی به مسجد قدس برای نماز و گرفتن ناهار رفتیم. نماز ظهر و عصر را بجا آوردیم. برادرم رسول چون هنوز غذا آماده نشده بود، مرا به منزل رساند و خودش برای گرفتن غذا برگشت. در منزل فعلاً خودم تنها هستم. برادرم رسول  غذا را آورد. غذا ‌آبگوشت است. خود و برادرم رسول و فرزندانم مهدی و محمود نشسته و به غذا مشغول شدیم. صرف غذا که تمام شد، آقایان موسوی، کراماتی، مزارعی و صداقت وارد شدند. از شما چه پنهان که از ورودشان یکه خورده و ترسیدم که از ما غذا بخواهند که دیگر چیزی نداریم، ولی خدا را شکر که گفتند ما غذا خورده‌ایم. ساعت 2 بعدازظهر اخبار تهران را گوش دادیم و بعد به قصد استراحت چرتکی زده، بلند شدیم که رعد و برق توپ و خمپاره سراسر شهر را فرا گرفته بود. بعداً معلوم شد حمله هوایی هم بوده، تعدادی هم کشته و مجروح شده‌اند.

حدود ساعت 4 بعدازظهر دوستان را در منزل گذاشته و به اتفاق برادرم رسول بیرون آمدیم. سری به ستاد فرمانداری زدیم. آ‌نجا برادران بودند. قدری با آنها در زمینه‌های گوناگون صحبت کردیم. آنجا بودم که از طرف دفتر امام تلفن شد. قدری با آقای صانعی صحبت کردم و جریانات آبادان و خرمشهر را تا آنجا که اطلاع داشتم، برایش شرح دادم بعد با آقای شریعتی که تازه از خرمشهر آمده بود صحبت کردم. ایشان از عدم هماهنگی نیروها در خرمشهر ناراضی و گله‌مند بود که خودش برای رفع این نابسامانی‌ها و ایجاد هماهنگی بیشتر، به هنگ ژاندارمری رفت. خداوندش او را توفیق و یاری دهد. این طفلک از بدو درگیری تاکنون خالصانه در جبهه خرمشهر می‌جنگد و تاکنون زخم‌هایی هم برداشته که بحمدالله سطحی است و جای نگرانی فعلاً نیست.

نزدیکیهای غروب به عادت هر شب به قصد فریضه مغرب و عشاء به مسجد رفتم که هر شب چند نفری از برو بچه‌ها می‌آیند. باید بگویم اینها مشتریان جدید مسجد هستند. نوعاً جوانان رزمنده و خدمتگزار در جبهه و چند نفر از پیرمردهای قدیمی مسجد که تا هنوز مانده‌اند بعد از ادای نماز مغرب و عشاء به منزل آمدیم. دوستان، آقایان موسوی، کراماتی، مزارعی و صداقت در منزل هستند، نشستیم و خرمایی که از بازار پیدا کرده بودیم، آوردیم، هر کدام چند دانه‌ای مصرف کردیم و بعد هر کدام یک دانه سیب، خبرهای بی‌بی‌سی و تهران را گوش دادیم. من حیث‌المجموع تا اندازه‌ای مسکن و رضایت‌بخش بود و چنان می‌نمود که وضع دارد به نفع ایران عوض می‌شود. برای خوابیدن به اتاق آمدیم، خوابیدم و خوابم برد.

نمی‌دانم حدود چه ساعتی بود بیدار شدم؛ برای رفع قضا خواستم از اتاق خارج شوم. چون شب تاریک بود و چشم جایی را نمی‌دید، نفهمیدم که به کدام یک از دوستان که در خواب بودند، به شدت پیش پا زدم که فریادش بلند شد. خیال کردم آقای موسوی است. فریاد زدم آقای موسوی ببخشید، من به شما لگد زدم. معلوم شد آقای مزارعی بوده که بنده خدا سخت ضربه خورد اما جالب اینکه آقای موسوی بلند شد که چه خبر است کراماتی گفت آقا مثل این که تلفن شما را کار دارد. آقای موسوی به خیال این که از قم که خانواده‌اش آنجا است، تلفن شده بلند شد. خلاصه همه از خواب بیدار شدند و قشقره عجیبی در اتاق راه افتاد بالاخره امشب را هم مثل گذشته آرام گذراندیم. شبها آبادان تا اندازه‌ای آرام است.

ساعت 3 بامداد به من خبر دادند: آقا مژده، مژده، ما پیروز شدیم.

ماجرای این برادران واقعاً شورانگیز و حماسه‌آفرین بود. گذشته از جنگ، خاطرات زیبایی از آنها دارم. اولین محرم بود که همین بچه‌ها گفتند روضه‌خوانی امام حسین (ع) نباید تعطیل شود.

در کمیته و مسجد موسی‌بن‌جعفر جلسه بود و روضه‌خوانی می‌کردیم. سینه‌زنی می‌شد و شب زنده‌داری و خلاصه آدم حال پیدا می‌کرد بعضی از این جوانها نماز شب را ترک نمی‌کردند. اینها پاره پاره شدند، اینها مظلوم بودند. در آبادان شهید می‌شدند، تشییع جنازه نداشتند. چند نفری با ترس و لرز می‌رفتند و زود می‌آمدند، اینها شهید که می‌شدند، در سردخانه نگهداری می‌شدند و به خانواده‌هایشان اطلاع می‌دادند که شما می‌آیید یا نه؛ البته آنها نمی‌توانستند بیایند، به هر طریق آنها را دفن می‌کردند.

گاهی هم مادرها و پدرها می‌آمدند. دو تا از اینها که محافظین خودم بودند، یکی از ‌آنها در منزل خودم شهید شد و دیگری در جبهه شهید شد، در عملیات بیت‌المقدس. اینها هیچ وقت بیکار نبودند یا در مسجد بودند یا مشغول کارهای دیگر، تا اینکه شهید شدند. مدتی بود که آبادان وضع فوق‌العاده‌ای داشت و ارتش و سپاه آمده بودند و از ما می‌خواستند که در بیرون نماز بخوانیم. ما مدتی بیرون بودیم و گاهی به اهواز می‌آمدم و نماز می‌خواندم و می‌رفتم. منزل ما خالی بود و یکی از این برادران پاسدار در منزل ما بود. یک روز ما اهواز بودیم و خبر کردند که برادر آقای انصاری شهید شده است ما به تشییع جنازه‌اش نرسیدیم. سر قبرش رفتیم مادرش آمد این بچه وقتی یادم می‌آید مثل آب زلالی بود که از دست ما رفت. با این سن و سال، بسیار پخته و نجیب و آرام مهربان بود. این همه شوخی که بچه‌ها می‌کردند، هیچ وقت حرفی به آنها نمی‌زد.

گاهی سؤالات عجیبی از ما می‌کرد و معنویت خاصی داشت.

به دلیل وحشت عراقیها از عملیات ایران برای شکستن محاصره آبادان، تعداد تلفات نیروهای خودی بسیار کم بود، با کمترین شهید ، مهمترین پیروزی را به دست آوردیم.

او در بمباران شهید شده بود. یادم می‌آید که فرمانده بسیج شهید شد و اول مدتی مفقود بود و بعد جنازه‌اش را پیدا کردند. در عملیات اطراف دزفول شهید شده بود یک شب از ما خداحافظی کرد و رفت و دیگر نیامد تا اینکه خبر شهادتش را آوردند بچه رامهرمز بود و بعداً جنازه‌اش را آوردند. چون علاقه زیاد به من داشت، بعد از شهادتش برادرش با من ارتباط پیدا کرد و وصیت‌نامه‌اش را می‌خواستند. ما وصیت‌نامه‌ را آوردیم، یک نواری هم داشت. چون فرمانده بود، قبل از حمله بچه‌ها با او صحبت کرده بودند.

پنج‌شنبه‌ها که قبرستان شلوغ بود، گاهی دو نفر و گاهی سه نفر می‌رفتیم و فاتحه می‌خواندیم. کسانی که در قبرستان بودند، همه اهل ایمان و تقوا بودند و واجبات و مستحبات را ترک نمی‌کردند و به خاطر خدا صادقانه هم شهید شدند و چنین افرادی بودند که انقلاب را حفظ کردند. در طول جنگ بسیاری از قبرها بر اثر خمپاره و توپ دشمن خراب شده بودند و همه جا ناامن بود و بعد  این قبرها را تعمیر کردند ...

این بود جلوه‌هایی از پایداری رهروان راستین امام (ره) امید است که پاسدار ارزشهای آنان باشیم.

 فارس

 

جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:12 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها