0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات دفاع مقدس

کاملترین مرجع خاطرات دفاع مقدس

 

سلام بر آنهایی که از همه چیز گذشتند تا ما به هر چه میخواهیم برسیم

سلام بر آنهایی که قامت راست کردند تا قامت ما خم نشود

سلام بر آنهایی که به نفس افتادند تا ما از نفس نیافتیم

سلام بر آنهایی که رفتند تا ما بمانیم

سلام بر مردان خدا

سلام بر شهدا ...!

دوستان عزیز لطفا تمامی خاطرات مربوط به دفاع مقدس را در این تاپیک قرار دهید.

امید که این خاطرات را سرمشق و سرلوحه کارهایمان در زندگی قرار دهیم.

موفق باشید.

 
 
شنبه 25 دی 1389  2:20 PM
تشکرات از این پست
moradi92 esteghlal_hamishe_gahraman flatrone1940 labeik_ya_khameneei zare58 shirdel2 Lovermohamad farhad6067 ma23hasan ali_kamali
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

خاطرات رئیس دفتر صدام از شب عملیات کربلای 5

سرلشکر عبدالحمید محمود الخطاب ، رئیس دفتر صدام درباره این عملیات می گوید: تاریخ 16/1/1987 (19/10/65) تلفن دفتر رئیس جمهور به صدا درآمد. خبر حمله به شلمچه را دادند. رئیس جمهور دائم زیر لب می گفت: «الله اکبر از دست افراد خمینی... الله اکبر...» مدام پلک هایش به هم می خورد. به او عرض کردم : اتفاقی مهم پیش آمده است ؟ رئیس جمهور که در اتاق قدم می زد، گفت: «امشب بصره به دست نیروهای ایران خواهد افتاد».

همان شب جلسه ای تشکیل شد که تا صبح ادامه داشت. ارتش ما داشت از هم می پاشید. ماشین جنگی و مدرن ما از کار می افتاد. هر روز و هر ساعت گزارش هایی درباره عقب نشینی و تلفات بهت آور به دست ما می رسید. وقتی خبر رسید نیروهای ایرانی به منطقه دیده بانی شماره یک لشکر 11 رسیده اند، رئیس جمهور گفت: «الان زمان آن فرا رسیده که از سلاح شیمیایی استفاده کنیم».
 
با هدایت مستقیم رئیس جمهور این کار انجام شد. با این احوال ، رئیس جمهور هیچ گاه مایل به پایان جنگ نبود. او در جلسه های محرمانه به ما می گفت: «امیدوارم این جنگ ادامه یابد، چون کمک های کشورهای خلیج فارس ادامه خواهد داشت و ما با این ثروت می توانیم مشکلات داخلی را هم حل کنیم.
 
اگرچه تعداد مصدومان شیمیایی متوسط و شدید عملیات کربلای 5 کمتر از 3 هزار نفر می شدند، اما با در نظر گرفتن مصدومان خفیف احتمالا جمع آنان به 7 هزار نفر می رسید.

به دنبال این عملیات عظیم که به منهدم شدن ماشین جنگی عراق منجر شد علاوه بر فشارهای آمریکا، قطعنامه 598 که کمی به خواسته های جمهوری اسلامی ایران نزدیک شده بود صادر گردید. این اولین بار بود که پس از شروع جنگ تحمیلی شورای امنیت سازمان ملل به وجود جنگ در این منطقه اعتراف کرد.

پنج شنبه 13 شهریور 1393  11:37 AM
تشکرات از این پست
moradi92 esteghlal_hamishe_gahraman flatrone1940
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

ماجرای سرودن شعر «قربون کبوترای حرمت» توسط شهید رجبی

«کتاب غلامعلی رجبی(جندقی» به عنوان یکی از آثار منتشر شده در مجموعه «یادگاران» است که در آن ۱۰۰ خاطره از این شهید درج شده است. یکی از خاطرات این کتاب به چگونگی سرودن شعر زیبای «قربون کبوترای حرمت» از سوی این شهید اختصاص دارد.

 

 شهید «غلامعلی جندقی» معروف به رجبی در سال 1333 در محله خیابان آذربایجان تهران در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. پدر وی حاج حسن که از اساتید برجسته اخلاق و عرفان زمان خود بود، اهتمام ویژه‌ای در تربیت فرزندان خود ورزید.

غلامعلی بنابر راهنمایی‌ها و تربیت پدر بزرگوارش مداحی اهل بیت (ع) را از‌‌ همان سنین نوجوانی آغاز و به دلیل آشنایی با معارف قرآنی و اسلامی استعداد در حفظ شعر و سوز صدای وی توانست در این عرصه سریع رشد کند تا بدان جا که از سبک‌ها و اشعار او مداحان برجسته بسیاری استفاده می‌کردند.

انتشارات روایت فتح به تازگی بنا بر ضرورت پرداختن هرچه بیشتر به زندگی و سیره عملی این شهید بزرگوار، اثری با عنوان «کتاب غلامعلی رجبی(جندقی» به عنوان یکی از آثار منتشر شده در مجموعه «یادگاران» است که در آن سیداحمد معصومی‌نژاد، نویسنده اثر، 100 خاطره از دوران مختلف زندگی این شهید بزرگوار را جمع‌آوری و تدوین کرده است. خاطرات این اثر از زبان افراد مختلف نقل می‌شود و این امر سرانجام مخاطب را به صورت غیر مستقیم با اخلاق این شیهد آشنا می‌کند.

بخش‌هایی از خاطرات این کتاب انتخاب شده که به شرح ذیل است:

آن شب توی همان صحن توسل کرد که چهارده قدم به سمت ضریح بردارد و با هر قدم یک بیت برای آقا امام رضا(ع) بگوید. قدم برمی‌داشت، اشک‌هایش می‌ریخت و زیر لب زمزمه می‌کرد:

قربون کبوترای حرمت امام رضا
قربون این همه لطف و کرمت امام رضا...

***

شعرهایش بی‌تخلص بود. فقط یک تخلص از او دیدم و آن شعری بود که شب تولد حضرت علی اکبر(ع) گفت: دلبرا گر تو را نام باشد علی/ نام من هم بود غلام علی

***

مجلس عجیبی شده بود؛ با اینکه شب میلاد امام حسین(ع) بود، همه آن‌قدر گریه کرده بودند و به سر و سینه زده بودند که مجلس به هم ریخته بود. بیشتر به خاطر شعری بود که حاج منصور خوانده بود.

بعدها حاج منصور گفت «اون شعر زیبا رو غلامعلی گفته بود. دیروزش رفته بودیم کوه، همان‌جا تمومش کرد، روی کاغذ نوشت و داد به من. گفت بگیر فردا شب این رو بخون.»

***

به شاگردان مداحی‌اش می‌گفت «یه شیعه فقط از ظاهرش شناخته نمی‌شه. شیعه با معرفتی که پیدا می‌کنه، می‌شه بهترین محصل و دانشجو؛ بهترین کارمند و کاسب و بهترین همسر و فرزند و خانواده. تو یه جمله می‌شه بهترین بنده خدا.»

وقتی به رفتار و کردارش نگاه می‌کردیم، واقعاً همان‌طوری بود که می‌کفت.

***

شادترین و لذت‌بخش‌ترین لحظاتش در مجلس اهل بیت(ع) بود. حاج‌آقا پناهیان می‌گفت «واقعاً از حالاتش، رفتارش و مداحیش می‌شد فهمید از این رابطه‌ای که با اهل بیت(ع) ایجاد کرده، احساس خوشبختی می‌کنه.»

در وصیت‌نامه‌اش هم اشاره کرده که «اگر به من اجازه داده شود به دنیا رجوع کنم و با روحم به شما سر بزنم، فقط دوست دارم در هیئت‌ها و روضه‌ها شرکت کنم.»

پنج شنبه 13 شهریور 1393  11:45 AM
تشکرات از این پست
moradi92 esteghlal_hamishe_gahraman flatrone1940
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهید بروجردی در همه چیز نمونه بود

خواهر شهید: 14 شهریور 1393 ساعت 01:22

شهید بروجردی در همه چیز نمونه بود


محمد که فقط پانزده سالش بود به من می گفت خواهر جان از کنار خیابان بروید. گفتم چرا؟ گفت نامحرم رد می شود. بنده را از کنار خیابان می برد و خودش هم کنارم می آمد تا فاصله ای با نامحرمان ایجاد شود. با آن سن کمش خیلی بر حفظ حجاب تأکید می کرد .
شهید بروجردی در همه چیز نمونه بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، «شهید بروجردی فوق العاده خوش اخلاق و خوش برخورد بود و به اصطلاح خیلی حیا و حجاب داشت. روزه و تقوایش بسیار به جا بود؛ به طوری که در محله هر یک از بچه ها که او را می دیدند از اخلاقش تعجب می کردند. هر کسی که او را می دید به سرعت جذبش می شد. همیشه خندان بود و در اوج ناراحتی هم می خندید.» این ها کلام یک خواهر است در وصف برادر شهیدش از پی سال ها فراق ظاهری. چرا که خاندان معزز شهدا همواره با یاد شهیدانشان زنده اند؛ همچون ملت بزرگ ایران اسلامی ...


فاصله سنی شما با برادر شهیدتان چقدر بود؟
بنده دو سه سالی از محمد بزرگتر بودم.

از نخستین زمان هایی که ایشان را به یاد می آورید بگویید.
همواره صحبت کردن درباره محمد برایم سخت بوده است. البته از کودکی و نوجوانی اش خاطرات زیادی هست اما نمی دانم از کدام یک از آن ها باید شروع کنم؟

از شیطنت هایش و آن شور و حال خاص دوره کودکی بگویید.
سر تا سر زندگی ما با محمد پر از خاطره است. خب ما در خانواده پنج فرزند بودیم سه تا برادر و دو تا خواهر. ابتدا برادر بزرگم محمدعلی به دنیا آمده بود. بعد از او بنده و بعد هم محمد و خواهرم اعظم و کوچکترین فرد خانواده برادرم عبدالمحمد بود. در خانه خیابان مولوی نزدیک میدان شاه سابق و قیام فعلی همه با هم بودیم. در خانه همه ما به کمک همدیگر کار می کردیم و ابر یا اسفنج خرد می کردیم و پشتی می دوختیم. ایشان درس می خواند و در دروسش خیلی خوب و ممتاز بود منتها شب ها درس می خواند چون روزها سر کار می رفت. محمد فقط تا کلاس پنجم را به صورت روزانه خواند و بعداً به مدرسه شبانه می رفت.


از اخلاق ایشان برای ما بگویید.
محمد فوق العاده خوش اخلاق و خوش برخورد و به اصطلاح خیلی حیا و حجاب داشت. روزه و تقوایش بسیار به جا بود به طوری که در محله مولوی هر یک از بچه ها که او را می دیدند از اخلاقش تعجب می کردند. هر کسی او را می دید به سرعت جذبش می شد. همیشه خندان بود و حتی در اوج ناراحتی هم می خندید. از پانزده شانزده سالگی دنبال راه و کلام حضرت امام خمینی(ره) بود. یک جایی بود که همیشه می رفتند و با دوستان جلسه داشتند. خب ما نیز بر اساس همین رفت و آمدها فهمیدیم که ایشان دنباله رو امام و در کار مبارزه است. آن قدر در این کار جدی بود که وقتی به او گفتیم که ازدواج کند - آن موقع هفده هجده سالش بود - گفت نه نمی خواهم ازدواج کنم؛ کار دارم. به نظر خودمان گفتیم اگر ازدواج کند در صورتی که در این راه به شهادت برسد بچه ای از او به یادگار می ماند.

یعنی تا این حد از ایشان جدیت و صلابت در مبارزه و جهاد می دیدید که از همان سنین نوجوانی و آغاز جوانی شهادتش را پیش بینی می کردید؟
بله منتها اکثر کسانی که در زمان طاغوت دنبال امام بودند چنین روحیاتی داشتند و از جان گذشته بودند. آن ها مرتباً می رفتند و می آمدند. صحبت و تلاش می کردند. شب ها اعلامیه چاپ می کردند. نوارها و کتاب های امام را می آوردند و پخش می کردند. بعدها بنده نسبت به فعالیت های محمد حساس تر شدم و دوست داشتم بدانم کجا می رود. یک بار به دنبالش در مسگر آباد رفتم. دیدم محیط کاملاً بیابانی است. برق هم نبود. حیاطی آن جا بود که خانم ها از یک طرف و آقایان از طرف دیگر می رفتند. من هم وارد شدم و نشستم. دیدم شروع کردند به صحبت از شاه و آخرش هم شعار مرگ بر شاه سر دادند. در لحظه ای هم دیدم که گفتند ساواکی ها آمده اند و یک باره همگی در رفتند. آقای عبدالله بوذری هم آن جا بود که چند بار او را گرفتند و جانبازش کردند و حالا مرحوم شده است. خلاصه این افراد بلند شدند و گریختند. وقتی به خانه آمدم دیدم محمد اطرافش را نگاه کرد و با احتیاط گفت شما کجا بودی؟ گفتم هیچ جا. فهمیده بود که دنبالش بوده ام گفت ببین یک وقت به کسی نگویی آن جا چه خبر بوده... گفتم به کسی چیزی نمی گویم اما شرط دارد. گفت چه شرطی؟ گفتم شرطش این است این که باید ازدواج کنی. گفت من ازدواج نمی کنم چون سنم کم است. بعد که کمی با او صحبت کردم انگار نرم تر شد و گفت خیلی خب شما یک کم صبر کنید ازدواج هم می کنم! القصه مدتی که گذشت و دیدم خبری نیست گفتم پس چه شد؟ عاقبت فهمیدم که او تصمیم گرفته با دختر خاله مان خانم «فاطمه بی غم» ازدواج کند. بعد هم که موضوع جدی تر شد می گفت که اگر قرار است بنده عروسی کنم کسی نباید دست بزند. سر و صدا و ماشین عروس هم لازم نیست در کار باشد. در کل منظورش این بود که مراسم باید خیلی ساده و صددرصد اسلامی باشد. ما هم همه این شروط را قبول کردیم و عروس را بدون هیچ تجملاتی به خانه داماد آوردیم. ناگفته نماند که بعد از عروسی برادرم باز هم دنبال سیره امام و مبارزه بود؛ منتها با جدیتی بیشتر از قبل! الحمدالله خداوند متعال به او دو فرزند به نام های حسین و سمیه عطا کرد.

در سایر زمینه ها شهید بروجردی چه اخلاق و خصوصیاتی داشت؟
مثلاً خانه ما در شهر بروجرد بود و محمد نیز همیشه به ما سر می زد. با این حال هرگاه به ایشان می گفتم که چرا بیشتر به ما سر نمی زنید؟ می گفت می دانید که کشور و سپاه درگیر مسائل مربوط به جبهه و جنگ است. شما هم هر موقع احساس دلتنگی می کنید به یاد امام حسین(ع) و حضرت فاطمه(س) و حضرت زینب(س) باشید. می گفت من آن قدر وقت ندارم تا به شما بیشتر سر بزنم؛ نمی رسیم. واقعاً هم زمان هایی را که می رسید سریعاً می آمد و ظرف مدت نیم ساعت یا یک ساعت به همه سر می زد و می رفت. این طور نبود که یک شب بتواند پیش ما بماند. چون در کردستان مشغول بود و اصلاً یک جورهایی جنگ از آن جا شروع شد. او هم دیگر آن جا ساکن و فعال بود اما از نظر محبت و اخلاق هیچ وقت کم نگذاشت...

از سال های بعد از انقلاب بیشتر بگویید که چه خاطر اتی از ایشان دارید؟
بندة خدا محمد ما از همان بدو پیروزی همه اش در فکر حفظ و پاسداری از انقلاب و نظام برخاسته از مبارزه مردم به رهبری امام بود. مانند قبلش که هیچ گاه سر از پا نمی شناخت. یادم می آید 26 دی ماه 1357 شبش به خانه ما آمد و از همیشه خوشحال تر بود. گفتم چه شده؟ گفت که الحمدالله شاه فرار کرده. همیشه نگرانش بودم چون مأموران در بروجرد هم دنبالش آمده بودند. گفتم برادرجان یک وقت نکند شما را بگیرند و بلایی سرتان بیاورند. او بی هیچ نگرانی ای فقط در فکر تداوم مبارزه بود؛ با اتکال تمام و کمال به حضرت حق. خلاصه دو سه روزی پیش ما ماند. هر روز از بروجرد به ملایر و نهاوند و خرم آباد می رفت و به دیگر برادران و خواهران مبارز سر می زد و شبانه به خانه ما می آمد. همواره نیز ما را از تازه ترین رخدادهای انقلاب مطلع می کرد. مثلاً می گفت که امروز بدخواهان کینه توز سینما رکس آبادان را آتش زده اند. بعد هم فوراً به تهران می رفت. زمانی که امام آمدند مسؤولیت حفاظت ایشان با گروه تحت امر شهید بروجردی بود. بعد از انقلاب نیز مسؤلیت زندان اوین را بر عهده گرفت. همان روزها به ما گفت به تهران بیایید. ما نیز در سفری به تهران آمدیم و محمد زندان اوین و جاهای دیگر را نشان مان داد. گفتیم الهی شکر که انقلاب با خوشی و پیروزی تمام شد و شما زنده هستید و شهید نشدید. گفت نه کار انقلاب این طوری و به این سادگی ها تمام نمی شود. حالا بعد از این باید ما شهید بدهیم. ما شهید می شویم و دیگران شهید می شوند. به همین راحتی نیست که کار تمام شود. خلاصه دائماً این طرف و آن طرف بود؛ به طوری که ما دو ساعت هم نمی توانستیم پیش همدیگر باشیم.
یک شب به خانه شان رفتم. پسر کوچکم مهدی تازه به دنیا آمده بود. زمستان سرد و خیلی بدی بود تازه همان شب بنزین کوپنی شده بود. می خواستیم به بروجرد برگردیم و بنزین نداشتیم. گفتم محمدجان به ما تعدادی کوپن بنزین بدهید تا زمانی که به بروجرد آمدید به شما برگردانیم - دیده بودم جلوی ماشینی که از طرف سپاه در اختیارش بود پر از کوپن بنزین است - گفت ببین خواهرم خانه قاضی گردو زیاد است اما شماره دارد! من نمی توانم از آن ها چیزی به شما بدهم. بعد رو کرد به برادر بزرگم و پرسید شما وسیله چه دارید؟ او گفت موتور دارم. پرسید اگر کوپن هم دارید به آن ها بدهید تا به بروجرد بروند. به خوبی بنده را قانع کرد که اگر این ها را به شما بدهم و شهید شوم چطور می توانم این امانت ها را سر جای شان بگذارم. یک بار دیگر هم به شهید گفتم یک چیزی بدهید که به وسیله آن روی این بچه بپوشانم تا در راه سرما نخورد. گفت چیزی نداریم فقط اگر پتوی سربازی دم در بود بردارید و با خود ببرید ولی سعی کنید پتو را هم استفاده نکنید. در همان نخستین باری که متعاقب آن روز به خانه مان آمد ابتدا پتو را گرفت در ماشین سپاه انداخت و بعد آمد پیش ما نشست؛ این قدر نسبت به حفاظت از بیت المال حساس و اهل رعایت کردن بود. آدمی بود که هر وقت به بروجرد می آمد همسایه ها از کوچک تا بزرگ زنگ می زدند که بیایند و او را ببینند. به همسایه ها می گفتم ایشان ناراحت می شود. می گفتند ما فقط یک لحظه می خواهیم محمد آقا را ببینیم. منظورم این است که محبوب القلوب بود و هر کس که او را می دید شیفته اش می شد. محمد به راستی در همه چیز نمونه بود.

شهید بروجردی برای شما چگونه برادری بود؟
خوب است خاطره ای را نقل کنم: زمان شاه بود و داشتیم در خیابان می رفتیم. محمد که فقط پانزده سالش بود به من می گفت خواهر جان از کنار خیابان بروید. گفتم چرا؟ گفت نامحرم رد می شود. بنده را از کنار خیابان می برد و خودش هم کنارم می آمد تا فاصله ای با نامحرمان ایجاد شود. با آن سن کمش خیلی بر حفظ حجاب تأکید می کرد و به همه خانم های فامیل می گفت چادر و جوراب کلفت و مانتو و شلوار بپوشند. می گفت خانم ها حتماً باید حجاب¬شان را رعایت کنند؛ به خصوص به دختران ما خیلی سفارش می کرد که با حجاب باشند.


از شهادتش بگویید.
یادم می آید که یک روز صبح زود به ایشان زنگ زدم. گفتم ان شاءالله کی به بروجرد تشریف می آورید و به ما سر می زنید؟ گلایه کردم که بعد از این همه وقت نمی خواهید بگویید خواهری هم در بروجرد داریم؟ گفت: "چرا می آیم ناراحت نباشید. فردا صبح که قرار است به بروجرد بیایم به شما هم سر می زنم و بعد به تهران می روم." دیگر ما خیال مان راحت شد که فردا می آید. به یک باره فردا پنج شنبه صبح زود دیدم که همسایه های مسن و سن بالای محله به خانه ما آمدند و گفتند که شما زحمتی بکشید و غذای خوبی درست می کنید. ما می خواهیم به مهمانی در منزل تان بیاییم - حالا نگو آن ها اخبار را گوش کرده و پی برده بودند که محمد بروجردی شهید شده است – درست ساعت شش صبح بود و من بی خبر از همه جا با تعجب از خودم پرسیدم آخر صبح به این زودی؟!...

از خودشان چیزی نپرسیدید؟
به آن ها گفته بودند یک جورهایی ما را سرگرم کنند تا زمانی که یکی از فامیل ها سرمی رسد و خبر اصلی را می دهد شوکه نشویم. خب ما هم غذایی را بار گذاشتیم. اما هر وقت می خواستیم تلویزیون را روشن کنیم آن ها نمی گذاشتند... غافل از این که سال ها بود بنده منتظر این اتفاق بودم و می دانستم که ایشان حتماً شهید می شود. خلاصه داشتیم ناهار درست کردم که دیدم یکی از همسایه ها زیادی و به صورتی غیرعادی دارد به ما توجه و رسیدگی می کند. او می دانست که هر لحظه ممکن است بیایند و ما را به تهران ببرند و می خواست آماده مان کند تا توی راه حال مان بد نشود. وقتی به او گفتم فلانی خیلی حالم بد است گفت: "نه چیزی ت نیست..." عاقبت نزدیک غروب آن ها به خانه شان رفتند و هیچ چیز به ما نگفتند. یک دفعه متوجه شدیم کوچه مان خیلی شلوغ است. نوار "محمد نبودی..." را روشن کرده اند و حجله ای هم در سر کوچه گذاشته اند. به همسایه مان گفتم پس چرا سر کوچه شلوغ است؟ گفت فلانی پسرش شهید شده و می خواهند جنازه شهید را از خانه شان تشییع کنند. نزدیک در که رفتم دیدم صدای آشنای یکی از بچه های سپاه می آید که دارد از همسایه ها می پرسد: "نمی دانید منزل خواهر آقای بروجردی کدام است؟" خودم پیش رفتم و گفتم بفرمایید؛ همین جاست. احوالپرسی کرد و گفت قرار است محمد آقا به بروجرد بیایند؟ گفتم بله دیشب زنگ زده و امروز می خواهد به این جا بیاید. گفت: "عکسی از ایشان دارید که به ما بدهید؟ می خواهیم..." حرفش را قطع کردم و سراسیمه گفتم راستش را بگویید شهید شده؟ گفتم عکسش را ندارم و حالم بد شد. بعد دیدم که آن آقای پاسدار گوشه ای نشسته و گریه می کند؛ متوجه شدم که برادرم شهید شده. تلویزیون را روشن کردم و دیدم تشییع جنازه باختران را دارند نشان می دهند و می گویند که محمد بروجردی به دست منافقین شهید شده و آن جا دیگر حالم بد شد. شب اول محرم بود. تمام کسانی که صبح تا به حال در کوچه می گشتند به خانه ما آمدند. گفتند سر کوچه ماشین گذاشته ایم و می خواهیم شما را به تهران ببریم. اما چشم هایم داشت سیاهی می رفت و گوش هایم نمی شنید و هر چه می گفتند نمی فهمیدم. بچه هایم کوچک بودند و خوابیده بودند. آن ها را داخل ماشین گذاشتند و پتویی روی شان کشیدند و همه ما را به تهران آوردند. خلاصه به تهران آمدیم و این که چه شور و شینی در تهران برپا شد بماند. در تهران فهمیدم که همه افراد خانواده می دانند محمد شهید شده؛ یعنی همان اتفاقی که از سال ها قبل از پیروزی انقلاب خود را برای مواجهه با آن آماده کرده بودیم...

منبع :شاهد یاران

 

جمعه 14 شهریور 1393  11:17 AM
تشکرات از این پست
moradi92 esteghlal_hamishe_gahraman flatrone1940
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

جدایی از یاران بدترین مجازات برای من است


هر روز یار و همسنگری را که تازه با او انس می‌گیرم، دست زمانه جدا می‌کند و آن وقت من باید بمانم و این شاید بدترین مجازات است.
جدایی از یاران بدترین مجازات برای من است

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از ساری، سردار شهید «محمد تیموریان» دفترچه خاطراتی دارد سرشار از نوشته‌های زیبا و دلنشین. مناجات‌هایی که در دل شب با خدا داشت و چه زیبا نوشته‌های این شهید در خلوت با خدا. نوشته‌هایی که کلمه به کلمه‌اش درس عبرت آموز است و جمله به جمله‌اش حکایتی شیرین و خط به خطش تلنگری است به ما. گوشه‌ای از راز و نیاز و مناجات سردار شهید «محمد تیموریان» در ادامه می‌آید:

نشسته‌ام، وقت ظهر است تازه نمازم را تمام کرده ام نمی دانم چرا دلم تنگ است؟ البته نه از بابت خانه. بلکه احساس تنهایی می کنم.

 تنهایی از نبودن یاران، از نبودن همسنگران و دوستان، بچه هایی که با هم بودیم.

همان‌هایی که اسمشان را در این دفترچه نوشته‌ام و چه بسیار کسانی که اسمشان را فراموش کرده‌ام و یا اسم‌شان را نمی‌دانستم.

آخر این خاطرات یک لحظه و دولحظه نبود سه سال است که هرثانیه‌اش برایم خاطره می‌ماند. هر وقت مرور می‌کنم و به یاد آن لحظه‌ها می‌افتم غم سنگین و جانگدازی بر قلبم سنگینی می‌کند. می‌بینم هر روز تنهاتر می‌شوم.

هر روز یار و همسنگری را که تازه با او انس می‌گیرم دست زمانه جدا می‌کند و آن وقت من باید بمانم و این شاید بدترین مجازات است...

ای خدا! تو را به سر مقدس حسین(ع) تو را به پهلوی شکسته ی زهرا(س) امتحان‌هایی که نتوانیم سرافراز در بیاییم و از پس آن بر آییم از ما نکن.

ای خدا! میدانی، ضعیفم، ضعف بدنی، ضعف فکری، ضعف ایمان، ضعف خدایی بودن، ضعف خالص بودن، ای ارحم الراحمین.

ای خدا! خجالت می‌کشم، شرم می‌کنم از آن نوجوان 15-14 ساله‌ای که نماز می‌خواند، سر به سجده می‌گذارد و الهی العفو می‌گوید.

ای وای برمن که او هنوز به سن بلوغ نرسیده، او که هنوز گناهی که مستوجب مجازات باشد را ندارد. گریه می‌کند و ناله می‌کند و العفو می‌گوید و من با این همه گناه بی‌خیال باشم. چقدر سخت است؟ چقدر پر رویی می‌خواهد؟...

 

یک شنبه 16 شهریور 1393  6:35 PM
تشکرات از این پست
flatrone1940 moradi92
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطره ی سیدآزادگان از عنایت امام زمان(عج) به شهیداندرزگو

خاطره ی سیدآزادگان از عنایت امام زمان(عج) به شهیداندرزگو


آن طرف آب روستایی بود. رفتیم توی روستا. چندان ما را تحویل نمی گرفتند. جایی بود که معلوم بود هرکس می آید می خواهد به طور قاچاق به افغانستان برود. لذا نمی خواستند من را تحویل بگیرند. یکی از آن خانه ها، بالاخره، با رودر بایستی شب ما را راه دادند؛ به این عنوان که فقط شب آن جا باشیم. در آن شب، صحبت هایی کردیم که از آن جمله، صحبت از گاوشان شد.
خاطره ی سیدآزادگان از عنایت امام زمان(عج) به شهیداندرزگو

به گزارش دفاع پرس،  سال ۵۲،شش یا هفت ماه بعد از جریان دستگیری و آزادی ما از زندان، در تهران خدمت آقا سید علی اندرزگو رسیدیم.

او جریانی را به صورت خاطره بازگو کرد:

تحت تعقیب بودیم. رفتیم به سوی افغانستان. می بایست از طریق مشهد قاچاقی می رفتیم. در بین راه رودخانۀ بزرگی آن جا وجود دارد. آب موج می زد سر راه ما. من دیدم با زن و بچه امکان عبور برایمان نیست. یقین داشتم منزل مان محاصره است و مأموران ساواک به خانه مان ریخته اند و در سطح ایران برای پیدا کردن من در تلاش هستند. یقیناً ژاندارمری ما را می گرفت و از قبل هم به سراسر کشور مخابره شده بود. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان(عج) شدیم.

  می گفت:دیگر نمی دانم چطور توسل پیدا کردم! گفتم: آقا این زن و بچه در این بیابان غربت امشب در نمانند. آقا! اگر من تقصیرم، این ها تقصیری ندارند.

یکباره مردی را سوار بر اسب دیدم که به ما نزدیک می شود. جویای حال ما شد.

گفتم: می خواهیم از آب عبور کنیم.

او بچه را بلند کرد و در سینه خودش گرفت. من پشت سر او و خانم هم پشت سر من سوار شد. او با اسب به آب زد؛ در حالی که اسب شنا می کرد. راه نمی رفت. آن طرف آب، ما را گذاشت زمین.

بعد از رسیدن به آن طرف، من سجدۀ شکری به شکرانۀ این که پروردگار عالم دست ما را این جا گرفت به جا آوردم. در حال سجده به این فکر افتادم که این شخص چه کسی بود. پیش خودم گفتم از ایشان هم تشکر بیشتری بکنم.

از سجده برخاستم. همین طور خوشحال بودم، دیدم که اسب سوار نیستم و رفته است. در همین وقت با خودم گفتم: 

لباس هایم را در بیاورم تا خشک شود. نگاه کردم، دیدم به لباس هایم یک قطره آب هم نپاشیده. به کفش و لباس و چادر همسرم نگاه کردم، دیدم خشک است. دو مرتبه به سجده افتادم و از رحمت خاص پرودگار عالم که در این جا شامل حالم شده بود حالت خاصی به من دست داد و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن.

خانمم می گفت: چیه؟ چی شده؟

گفتم: اگر تا امروز رحمت خاص را به چشم ندیده بودم، امروز آن واقعیت برایم مجسم شد. آیا قطره آبی روی لباس ها با کفشت می بینی؟ همان حالت نیز به همسرم دست داد و آن جا بود که حس کردم همسرم هم که اضطراب خاطر داشت، از وجود او رفته است.

این جریانی است که تا این وقت هیچ جایی نگفتم. (اردوگاه کوچک شماره ۵ تکریت که محل تبعید بسیاری از فعالان فرهنگی اردوگاه ها بود، محل مناسبی شد که حاج آقا ابوترابی برخی خاطرات ناگفته ی خویش را بیان کند.)

ولی خوب، فکر می کنم این جا جایش باشد. ایشان فرمود:

آن طرف آب روستایی بود. رفتیم توی روستا. چندان ما را تحویل نمی گرفتند. جایی بود که معلوم بود هرکس می آید می خواهد به طور قاچاق به افغانستان برود. لذا نمی خواستند من را تحویل بگیرند. یکی از آن خانه ها، بالاخره، با رودر بایستی شب ما را راه دادند؛ به این عنوان که فقط شب آن جا باشیم. در آن شب، صحبت هایی کردیم که از آن جمله، صحبت از گاوشان شد.

گفت: گاوی داریم که شیرش خشکیده و مدتی است که از این مختصر نعمت خدا که بهره مند مانده ایم. این تنها سرمایه ی ما بود. پیش خود گفتم: یک توسلی می کنیم و همین جوری دستی به سینۀ گاو کشیدیم. کار به جایی رسید که آنها مثل امامزاده دور ما جمع شدند؛ چرا که در همان وقت، یک مرتبه سینۀ گاو پرشد از شیر. همان موقع آمدند و دوشیدند؛ اما با گریه و شوق. نگذاشتند ما جایی برویم و مدتی که می خواستیم مخفی باشیم، آنها ما را به زور نگه داشتند.

  این ناقلش آن شهید بزگوار است که اگر کسی دیگری برای انسان نقل کند، انسان نمی تواند باور و یقین کند. ولی ایشان در صداقتش اصلاً جای کمترین خدشه ای نبود و آن چنان با اخلاص زندگی می کرد که هیچ پروایی نداشت که الان دستگیر بشود، یا الان به شهادت برسد.

به نقل از سیدآزادگان مرحوم ابوترابی

منبع:سایت جامع آزادگان

 

سه شنبه 18 شهریور 1393  12:25 PM
تشکرات از این پست
moradi92
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

« علی‌محمد» برای نماز به میدان ژاله رفت و دیگر بازنگشت

خاطره مادر شهید نورایی به مناسبت سالروز جمعه‌ سیاه 18 شهریور 1393 ساعت 10:47

« علی‌محمد» برای نماز به میدان ژاله رفت و دیگر بازنگشت


مادر شهید علی‌محمد نورایی را وقتی دیدم که بیماری فراموشی گرفته بود و علی‌محمد و ماجرای شهادتش تنها خاطره‌اش از این دنیا بود.
« علی‌محمد» برای نماز به میدان ژاله رفت و دیگر بازنگشت

به گزارش دفاع پرس، این قطعه‌ای که این‌روزها و این سال‌ها چنین آرام و بی‌صداست، همیشه این طور نبوده، روزهایی صدای ضجه و طبل و تانک از این قطعه، رو به آسمان بلند بوده است، روزهایی در 36 سال پیش. بی‌دلیل نبود که حضرت امام خمینی(ره) پس از بازگشت به ایران مستقیم به اینجا سرزد به قطعه‌ی شماره‌ی 17 در بهشت‌زهرا.

کودکانی که آن روز متولد شده‌اند حالا 36 ساله‌اند و مردانی که در 36 سالگی بر خاک افتادند در همان سن مانده‌اند و دیگر پیر نشده‌اند، مردانی مثل «علی‌محمدنورایی».

خانه‌اش در محله‌ی 17 شهریور بود. مادرش را وقتی دیدم که بیماری فراموشی گرفته بود و علی‌محمد و ماجرای شهادتش تنها خاطره‌اش از این دنیا بود که در این دنیا جز یک دختر و یک پسر دیگر چیزی نداشت شوهرش سال‌ها پیش از دنیا رفته بود و او با کار سخت فرزندانش را بزرگ کرده بود و حالا دیگر پسری هم نداشت.

در ورودی خانه عکس بسیار بزرگ سیاه‌وسفیدی بود که علی‌محمد درآن لبخند می‌زد... از ابتدای صحبت ما با خواهر علی‌محمد، مادر بی‌صدا نشسته بود اما وقتی نام علی‌محمد آمد سکوتش را شکست و رو به من گفت:« علی‌محمد نورایی، شما می‌شناختیش؟ چشماش سبز بود!»

علی‌محمد تازه ازدواج کرده بود بچه‌ی معروف محل بود آن‌قدر که صورت زیبایی داشت. روز 17 شهریور گفت قرار است در میدان ژاله نماز بخوانند همسرش را خانه‌ی ما گذاشت و رفت و دیگر برنگشت.

مادر گفت:« جمعه بود، با تیر زدن توی قلب بچه‌ام گفتند اصغر پاسبان زده»

علی‌محمد را در بیمارستان مردم پیدا کردند وقتی داشتند او را به پزشک قانونی می‌بردند.

مادر گفت:« سرخاک طبل می‌زدند، تانک آمده بود، علی‌محمد نورایی...دیده بودیش چشمانش سبز بود؟»

پول تیر را گرفتند، عزادری سر خاک هم درست انجام نشد اما در محله‌ی آن‌ها همه عزادار علی‌محمد بودند مثل بقیه‌ی محله‌های تهران که عزادار دیگر شهدای برخاک افتاده بودند. خواهر بعد از این حرف‌ها زد زیر گریه و مادر هم‌چنان گریه می‌کرد.

حالا مدتی است که مادر از دنیا رفته اما خاطره‌ی علی‌محمد و هم‌رزمانش در تاریخ ثبت شده است گرچه در قطعه‌ی شهدای 17 شهریور هیچ خبری نیست!

ماجرا از آن‌جا آغاز شد که شاه در مصاحبه مطبوعاتی روز 23 اردیبهشت 1357 در مورد اوضاع بحرانی ایران گفت: «این شورش‌ها را دو گروه تجزیه‌طلبان و سیاسیون قدیمی رهبری می‌کنند تظاهرات ضدمیهنی چند روز اخیر کار کسانی است که به سلامتی پیشه‌وری شراب می‌خورند و با کسانی که می‌خواهند ایران را به ایرانستان تبدیل کنند و افراد این شورش ها به عقاید بچه‌گانه، احمقانه، عجیب و غیرقابل درک مربوط می‌شوند.»

این سخنان آتش خشم مردم را شعله‌ورتر کرد تا جایی که پس از نماز عیدفطر روز 13 شهریور 1357 به امامت شهید مفتح، تظاهرات گسترده‌ای در تهران و سایر شهرها انجام شد و پس از راهپیمایی‌ها ادامه یافت تاجایی که سپهبد ناصر مقدم به دیدار شاه رفت و با ابراز نگرانی از راهپیمایی‌های مردم و با استناد به نظر کارشناسان ساواک و اداره‌ی دوم ارتش، دستور شاه را برای برقراری حکومت نظامی در تهران و برخی شهرها به دست آورد و دولت شریف امامی سرانجام در شامگاه روز 16 شهریور 1357 در تهران و 11 شهر دیگر اعلام حکومت نظامی کرد. با این اقدام فاجعه جمعه خونین 17 شهریور در میدان ژاله (شهدا) تهران رقم خورد. جمعه‌ای که قرار نماز آن در راهپیمایی روز 16 شهریور گذاشته شد جمعه‌ای که هیچ‌گاه آمار درست و دقیقی از تعداد شهدای آن اعلام نشد؛ جمعه‌ی سیاه.

 

منبع:رویکرد

 

سه شنبه 18 شهریور 1393  12:27 PM
تشکرات از این پست
moradi92
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

کمین عراقی‌ها برای خلبان هلی‌کوپتر

خاطر ه سرهنگ خلبان کاووس جهانگیری 18 شهریور 1393 ساعت 09:12

کمین عراقی‌ها برای خلبان هلی‌کوپتر


از جاده بیرون آمدیم و شروع به جلو رفتن کردیم. بلدچی مان، چند اسم را صدا کرد که یکباره با دو صدای متفاوت از دو جهت مخالف روبه‌رو شدیم. یک صدای «زمخت»؛ اما آرام می‌گفت: «طرف ما بیائید!» و یک صدای دیگری بلند می‌گفت: «طرف ما». دو دل مانده بودیم و مردد بودیم که چه کار کنیم که ...
کمین عراقی‌ها برای خلبان هلی‌کوپتر

به گزارش دفاع پرس، از جاده بیرون آمدیم و شروع به جلو رفتن کردیم. بلدچی مان، چند اسم را صدا کرد که یکباره با دو صدای متفاوت از دو جهت مخالف روبه‌رو شدیم. یک صدای «زمخت»؛ اما آرام می‌گفت: «طرف ما بیائید!» و یک صدای دیگری بلند می‌گفت: «طرف ما». دو دل مانده بودیم و مردد بودیم که چه کار کنیم که ...

جملات بالا بخشی از خاطراتی یکی از خلبانان هوانیروز از انجام مأموریتی در جزیره مجنون است.

جملات بالا بخشی از خاطرات سرهنگ خلبان «کاووس جهانگیری» است. وی تعریف می‌کند: به اتفاق چند نفر از جمله خلبان محمد خیری یزدی، به عنوان افسران رابط از اصفهان عازم اهواز و «شادگان» شدیم. به شب خورده بودیم و هوا بسیار سرد بود. در شادگان، منتظر وسیله بودیم که به «دارخوین» برویم. دژبان منطقه تازه‌وارد بود و به کسانی که مأموریت آن‌ها برایش مشخص نبود، اجازه ورود به منطقه را نمی‌داد. هر چه هم داد و فریاد می‌کردیم که ما خلبانان هوانیروز هستیم و این هم کارت شناسایی و برگ مأموریت، انگار نه انگار.

کم کم هوا روشن شد و جیپ هوانیروز رسید. برای جیپ که یک سرباز و یک گروهبان دوم بودند، کلی احترام گذاشتند. وقتی دیدند آن‌ها برای ما احترام گذاشتند و برای بردن ما آمده‌اند، سرشان را پایین انداختند. با همان جیپ، به دارخوین رفتیم و از آن‌جا با یک فروند «بالگرد-214» به سوی «جزایر مجنون» پرواز کردیم.

از جزیره هم به ساحل رودخانه‌ی «دجله» رفتیم که در مسیر با هواپیماهای دشمن مواجه شدیم و ناچار به جزیره مجنون شمالی تغییر مسیر دادیم. من و خیری یزدی و یک افسر هوابرد و دوازده سرباز که برای نگهبانی از باندهای فرود انتخاب کرده بودند، به جزیره مجنون جنوبی رفتیم تا از آن‌جا با قایق، عازم منطقه شویم. هنوز مسافت زیادی نرفته بودیم که به سوی ما تیراندازی کردند. قایق واژگون شد و مسئول بی‌سیم در اثر همان تیراندازی، به شهادت رسید. بعد از کمی استراحت، دوباره عازم قرارگاه عمل کننده شدیم. در آنجا فهمیدیم که فرماندهی لشکر عمل کننده به جلو رفته است. هیچ‌کسی مسئولیت بردن ما را با توجه به تیراندازی قبلی، به گردن نمی‌گرفت.

از آن طرف، تمام نیروهای هوانیروز هم منتظر رسیدن ما برای هماهنگ کردن عملیات «هِلی برن» بودند. بالاخره با اصرار بیش از حد ما، یک رزمنده بسیجی قبول کرد ما را در تاریکی شب به آن طرف «هور» برساند.سوار قایق شدیم و از بین راه‌هایی که در دل نیزارها درست کرده بودند، جلو رفتیم. در مقابل و چپ و راستمان تا چشم کار می‌کرد، راه‌های فرعی وجود داشت. نگران اشتباه رفتن قایقران بودیم که همان هم شد. اشتباه رفتن همان و موتور قایق هم از کار افتادن همان. مقدار زیادی علف و خزه به دور پروانه موتور قایق پیچیده بودند و اجازه چرخش به پروانه قایق نمی‌دادند.

وضعیت هم آنقدر خطرناک بود که چاره‌ای جز سکوت نداشتیم. کافی بود حرفی بزنیم و باد صدایمان را پخش کند و باران گلوله از بین نیزارها، به سویمان سرازیر شود. خیلی تلاش کردیم که بتوانیم موتور قایق را روشن کنیم؛ اما نشد. در همان لحظه، دشمن شروع به تیراندازی و پرتاب مونورهای مختلف کرد که منطقه و نیزارها مثل روز روشن شد و صدای انفجار خمپاره‌ها و شلیک تیربارها هم هر لحظه، نزدیک‌تر می‌شد.

ناچار دست به کار شدیم و برای حرکت، شروع به پارو زدن کردیم. ایستادن فایده‌ای نداشت و باید از آن شرایط بیرون می‌آمدیم. خوشبختانه 12 سرباز همراه داشتیم و با کمک آن‌ها، از آن جاده بیرون آمدیم و شروع به جلو رفتن کردیم. آن بسیجی که همراه ما بود، چند اسم را صدا کرد که یکباره با دو صدای متفاوت از دو جهت مخالف روبه‌رو شدیم. یک صدای زمخت؛ اما آرام می‌گفت: «طرف ما بیائید!» و یک صدای دیگری بلند می‌گفت: «طرف ما». دو دل مانده بودیم و مردد بودیم که چه کار کنیم که دل به دریا زدیم و به سوی صدایی که آهسته بود، رفتیم. مثل خودش، آرام ارتباط برقرار کردیم و او که جوان سیاه چرده‌ای بود، راهنمای‌مان شد.

«از همین دست راست، آرام-آرام جلو بیایید. یک کم دیگه. خب حالا بیا پایین. بیا! بیا!..»در همین موقع نیم تنه یک نفر دیگر را هم دیدیم که از بین نی‌ها ظاهر شد و با همان لحن آهسته؛ اما نگران گفت: «چرا این قدر شلوغ می‌کنید؟ شما کی هستید؟ کجا می‌روید؟ از کجا می‌آیید؟»آن مرد، فرشته نجاتی بود که آن جا به کمک ما آمد. وقتی موضوع صدای دوم را گفتیم، در جواب ما گفت:«آن صدا، کمین نیروهای عراق برای اسیر کردن نیروهای ماست. اگر به سوی آن رفته بودید، محال بود یک نفر زنده بمانید. با راهنمایی به بسیجی قایقران، اضافه کرد: «از همین راهی که آمده‌اید سریع بازگردید و بدون سر و صدا دور شوید!»

دوباره شروع به پارو زدن کردیم. منتها این بار بیشتر احتیاط می‌کردیم. بالاخره پس از گذشت نیم ساعت که برای ما یک قرن گذشت، از آن جهنم بیرون آمدیم و به یک سه راهی که مقداری بازتر بود، رسیدیم. آن جا دست به کار شدیم و علف‌هایی را که دور پروانه را گرفته بودند باز کردیم و بالاخره موفق شدیم تا قایق را روشن کنیم. مقداری که رفتیم راه اصلی را پیدا کردیم و بعد از دقایقی به ساحل رسیدیم. در ساحل، از قایق پیاده شدیم و تا نزدیک رودخانه دجله، پیاده رفتیم. در همان جا توانستیم با جزیره مجنون و عملیات هوانیروز، ارتباط برقرار کنیم. آن‌ها هم به خاطر تأخیر ما، بسیار نگران شده بودند. معطل نکردیم و سریع دست به کار شدیم.

با کمک سربازان، باند کوچکی برای فرود بالگردها با قراردادن چراغ در روی زمین درست کردم. در فاصله هر دو چراغ، یک سرباز با چراغ قوه گذاشتم و به آن‌ها آموزش دادم که اگر چراغ‌ها روشن نشدند با روشن و خاموش کردن چراغ قوه، به بالگردها برای فرود آمدن علامت بدهید. با بودن هواپیماهای دشمن در منطقه، نمی‌توانستیم چراغ‌ها را یکسره روشن بگذاریم. اگر این کار را می‌کردیم، سریع شناسایی می‌شدیم. در حین کار، دستی هم به بی‌سیم کشیدیم و من صدای «پلنگ،پلنگ» خلبان کاظمی را شنیدم و آن‌ها را راهنمایی کردم. اولین بالگرد «شینوک» که به زمین نشست، فرمانده نیروها، سرهنگ شیرازی هم داخل آن بود. بالگرد شینوک، نیروهایش را پیاده کرد و با دستور فرمانده نیرو، من تقاضای پرواز یک فروند بالگرد شینوک دیگر با نیرو کردم که بلافاصله آمد و نیروهایش را پیاده کرد.

آن باند در آن شب و فردایش، خط ترابری و هلی برن نیروهای کمکی ما به وسیله بالگردهای هوانیروز شد اما نیروهای دشمن از روز سوم، چنان به وسیله توپخانه و خمپاره و موشک و «کاتیوشا»، آتش همه جانبه‌ای بر روی ما از همه طرف ریختند که نمی‌دانستیم باید کجا سنگر بگیریم. دشمن، با شلیک منورهای مختلف، شب را مثل روز چنان روشن می‌کرد که می‌شد روزنامه بخوانیم. مشکل دیگر ما، نورافکن‌های تانک‌های «تی-72» دشمن بودند. نورافکن‌های این تانک‌ها، آن قدر قوی و نورانی بودند که مانع دید خلبان‌ها برای فرود می‌شدند. صبح روز چهارم یا پنجم بود که شدت بمباران، خیلی زیادتر از حد شد. من از جان پناه بیرون آمدم که جهت بمباران را ببینم که چشمانم متوجه آسمان شد. هفت فروند «میگ 25»و «سوخو»، سه فروند «توپولف» را در اسکورت داشتند و توپولوف‌ها مثل غربال، بمب‌های خوشه‌ای به زمین می‌ریختند. بمب‌ها پس از رها شدن از توپولوف‌ها در هوا منفجر می‌شدند و من خوشحال می‌شدم.

چون فکر می‌کردم توپ‌های ضدهوایی خودمان هستند که آن‌ها را می‌زنند؛ اما وقتی دو-سه بمب در پیرامونم منفجر شدند و تعدادی از خوشه‌ها و ترکش‌ها از اطرافم رد شدند و جیپ مخابرات را دیدم که یک پارچه آتش شد، تازه به خودم آمدم و فهمیدم اشتباه کرده‌ام و آن‌ها، بمب خوشه‌ای بوده است. خوشبختانه نیروهای اصلی در همان دو- سه روز اول، پیاده به جلو رفته بودند. بمباران وسیع دشمن هم به خاطر پیشروی همان نیروها بود.

جیپ و بی‌سیم ما سوخته و از کار افتاده بود و ماندن ما دیگر بیهوده بود و فایده‌ای نداشت. از طریق بی‌سیم سرپرست سربازان محافظ، به من و افرادم دستور بازگشت دادند. وسیله حرکت زمینی نداشتم و بالگردها هم حق پرواز به آن جا را نداشتند. مسافت زیادی را پیاده طی کردیم. طرف‌های عصر بود که به قرارگاه رسیدیم. در آن جا سرهنگ شیرازی را دیدیم. همه فرماندهان نگران ایشان بودند و با تماس‌های مکرر از او می‌خواستند که از منطقه، خارج شود اما ایشان، نمونه‌ی یک فرمانده متعهد و سرداری شجاع و وظیفه‌شناس بود و به هیچ وجه میدان را ترک نکرد. سرهنگ شیرازی به ما گفت:«من فعلا اینجا هستم.شما بروید من هم بعد به شما ملحق خواهم شد.»

 

منبع:ایسنا

 

سه شنبه 18 شهریور 1393  12:28 PM
تشکرات از این پست
moradi92
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فرشته ی نجات اسرا در اردوگاه موصل

فرشته ی نجات اسرا در اردوگاه موصل


فرمانده بیشتر وحشت کرد. از حاج آقا خواهش کرد: لطفا آنها را ساکت کنید. در جواب فرمانده، حاج آقا فرمود: اگر اجباراً مرا به این اردوگاه انتقال داده اید که بنده با اسرا صحبت کنم، برو داخل دفترت، چون اسرا شما را می بینند، خشن تر می شوند.
فرشته ی نجات اسرا در اردوگاه موصل

به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده حیدر فتاحی است:

بعد از این ماجرا، اردوگاه روز به روز اوضاع وخیم تری داشت و حتی عراقی ها کنترل اردوگاه را از دست داده بودند. چون که بچه ها از زندگی سیر شده بودند و با سربازان درگیری پیدا می کردند و سربازان نیز به بهانه های مختلف اوضاع را بدتر می کردند و اسرا نیز دست به مقابله می زدند. پرسنل اردوگاه دیگر به ستوه آمدند. فرمانده اردوگاه به فکر چاره جویی افتاده بود. به اجبار مرحوم حاج آقا ابوترابی را به اردوگاه موصل یک منتقل کردند که شاید بتواند جلوی شعار دادن اسرا را بگیرد.

بچه ها به صدام و فرمانده فحش می دادند. و ناسزا می گفتند. به محض دیدن حاج آقا ابوترابی، تمام اسرا با صدای بلند سه بار بر جمال محمد صلوات فرستادند. اردوگاه به لرزه درآمد. فرمانده اردوگاه کاملاً ترسیده بود. هر لحظه امکان داشت اسرا به سربازان حمله کنند. اسرا یک صدا می گفتند: صل علی محمد ، بوی خمینی آمد!

فرمانده بیشتر وحشت کرد. از حاج آقا خواهش کرد: لطفا آنها را ساکت کنید. در جواب فرمانده، حاج آقا فرمود: اگر اجباراً مرا به این اردوگاه انتقال داده اید که بنده با اسرا صحبت کنم، برو داخل دفترت، چون اسرا شما را می بینند، خشن تر می شوند. حاج آقا تنها به طرف اسرا حرکت کرد و بچه ها یکباره به طرف مرحوم حاج آقا ابوترابی هجوم بردند و او را سر دست بلند کردند و دوباره شعاردادند: صل علی محمد، بوی خمینی آمد!

حاج آقا که سردست بچه ها بود، فرمود: لطفا ساکت باشید. با شما صحبت دارم و دور تا دورحاج آقا پرشد. گفت: بنشینید و لطفاً خوب گوش کنید. او بعد از قرائت آیاتی چند از کلام ا... مجید، شروع به سخن کردند. گفت: برادران عزیز، رزمندگان اسلام و عزیزان رهبر کبیر، شما خودتان بهتر می دانید که در چنگال وحشی ترین دشمن گرفتارید. این حکومت و حامیان او، باکی ازکشتن من و شما و هیچ کس دیگر را ندارند؛ پس بهتر است بدانید فرد فرد شما برادران عزیز، سربازان آقا امام زمان (عج) هستید و رهبر کبیرمان در انتظار برگشت صحیح و سالم شما به میهن اسلامی است. حکومت اسلامی و دین مبین اسلام، نیازمند برگشت شما رزمندگان جهت مقابله با دشمنان اسلام و رهبری هستند. پس لازم است سرتان را پایین بیندازید و زندگی عادی خودتان را دنبال کنید و کاری به کار عراقی ها نداشته باشید.

در نهایت فرمودند: شنیده ام در میان اسرا چند نفر هستند که شما آنها را طرد کرده اید من دوست دارم ناهار مهمان آنها باشم. بلند شدند و راه افتادند جهت صرف غذا با برادرانی که از طرف بچه ها طرد شده بودند. بعد از صرف ناهار با آنها صحبت کرده بود. و مشکلات شان را به بقیه ی اسرا جویا شده و خطاب به آنها گفته بود که چرا شما فراموش کرده اید که ایرانی هستید و از فرزندان انقلاب شکوهمند ایران. به خود بیایید و گول حرف های پوچ دشمن را نخورید. علیه هموطنان خودتان جبهه نگیرید. همراه و همگام بقیه ی اسرا باشید و زندگی دربند را برای خودتان تلخ نکنید. قول بدهید که از این لحظه به بعد یک رزمنده ی اسلام باشید و همرنگ جماعت.

بعد از رهنمودهای این روحانی به تمام معنا، آن افراد رفتارشان را صد درصد تغییر دادند و با بقیه ی اسرا همرنگ شدند. مرحوم حاج آقای ابوترابی، فرشته ی نجات کل اسرای دربند صدام بود و این خواست خداوند و یک نعمت خدا داده بود که دربند دژخیم نصیب اسرا شده بود. با وجود این روحانی بزرگ، اسرای موصل یک، چهارماه درآرامش و آسایش سپری کردند. در صورتی که همان کمبود و فشار عراقی ها هم بود. چون از رهنمودهای گهربار ایشان اطاعت می کردیم. احساس آرامش و آسایش در همه اسرا به خوبی به چشم می خورد. این اطاعت اسرا از حاج آقا ابوترابی، نشان بارزی از انقلاب شکوهمند ایران اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) بود. برای عراقی ها هم ثابت شده بود که ملت ایران به توصیه های روحانیانی مثل رهبر کبیر و سایر روحانیان عزیز توجه خاص دارند.

این انقلاب شکست ناپذیر است و ملت ایران به هیچ قدرتی در جهاد اجازه نخواهد داد که به انقلاب صدمه ای بزنند آنان گوش به فرمان رهبری، جان نثار بوده و هستند و خواهند بود. پس این انقلاب شکست ناپذیر است.

بعد از گذشت چهار ماه، عراقی ها مرحوم حاج آقا را به اردوگاه دیگری انتقال دادند. بعد از اینکه فرشته نجات اردوگاه را ترک کردند، بنا به توصیه ی فرمانده، سربازان روز به روز فشار بیشتری بر اسرا وارد می کردند. به بهانه های پوچ اسرا را به صورت فردی یا دسته جمعی شکنجه می دادند. دیگر واقعاً به ستوه آمده بودیم. ناچار به مقابله شدیم. دوباره اوضاع و احوال اردوگاه وخیم شد و عراقی ها باز هم کنترل را از دست دادند و قادر به کنترل بچه ها نبودند.

 

منبع:سایت جامع ازادگان

 

چهارشنبه 19 شهریور 1393  3:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فرارهای ناموفق از زندان

فرارهای ناموفق از زندان


یادم هست یک روز بچه گربه را از همین سوراخ ها کشیدم تو، حیوان دیگر نتوانست بیرون برود. به فرض می توانستی از ساختمان هم بیرون بروی، دورت سیم خاردار سبز می شد به ارتفاع سه متر. دریغ از یک درخت و بوته ی نیم متری یا هر چیز دیگر.
فرارهای ناموفق از زندان

به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات خلبان آزاده منصور کاظمیان است:

شرایط سخت و طاقت فرسای اردوگاه، خستگی و ناامیدی و بی حوصلگی، بعد از یک مدت مثل خوره می افتاد به جانت. دنبال چیزی می گشتی که یک جوری از دست آن شرایط خلاص ات کند.

از صلیب سرخ خبردار شده بودیم توی اردوگاه های دیگر چند نفر خودشان را از طبقه ی دوم پرت کرده اند پایین، یا فرار کرده اند؛ با این که به این سادگی ها نمی شد فرار کرد. احتمال موفقیت خیلی کم بود. دست کمش باید عربی را خوب بلد می بودی و پول عراقی می داشتی. فاصله ی آهن هایی که روی پنجره ها جوش داده بودند، آن قدر کم بود که دست مشت شده را از آن به سختی رد می شد به بیرون.

یادم هست یک روز بچه گربه را از همین سوراخ ها کشیدم تو، حیوان دیگر نتوانست بیرون برود. به فرض می توانستی از ساختمان هم بیرون بروی، دورت سیم خاردار سبز می شد به ارتفاع سه متر. دریغ از یک درخت و بوته ی نیم متری یا هر چیز دیگر. باغچه ی گل های آفتاب گردان مان را هم داغان کردند، نگذاشتند بلند شود.

بعد از سیم خاردارها، بیابان بود و چندتایی کیوسک نگهبانی که سربازها روزها داخلش می نشستند. و شب ها بین شان قدم می زدند. لابد پادگانی چیزی هم آن طرف ها بود که گاهی صدای سان دیدن و رژه ی نظامی می آمد. به خاطر همه ی این ها، فرار خیلی جگر می خواست. همیشه داستان یکی دو نفری که هیچ کدام را نمی شناختیم، سر زبان ها بود. یکی شان با اره ی سوزن بری یواش یواش یکی از این شبکه های آهنی را بریده بود تا بالاخره یک شب توانسته بود بزند بیرون و حتا سیم خاردارها را هم رد کند، اما نگهبان ها تیراندازی کرده بودند و گرفته بودندش.

یا آن یکی رفته بود لای آشغال های سطل خیلی بزرگی که کنار محوطه بود، بعد هم رفته بود زیر ماشینی که دو سه روزی یک بار می آمد برای تخلیه، اما ماشین آن قدر مانده بود که طاقتش طاق شده بود. آمده بود بیرون و رفته بود قاطی چندتایی که مشغول بیگاری بودند، ولی بالاخره وقت آمارگیری ورود به آسایشگاه دستش رو شده بود.

 

منبع:سایت جامع آزادگان

 

یک شنبه 23 شهریور 1393  12:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس


روایت جانباز 100 ساله مازنی با 7 پسر رزمنده/ حتی پول تعمیر سقف خانه‌ام را ندارم


حمایت‌های بنیاد مطلوب نیست/ هفت پسر دارم که همه‌شان در جبهه‎ها حضور داشتند و قبل از پیروزی انقلاب با همین هفت پسرم سوار پیکان قراضه‌ای می‎شدیم و در بابل و شهرهای هم‎جوار اعلامیه پخش می‌کردیم و در درگیری‌ها حضور می‌یافتیم.
روایت جانباز 100 ساله مازنی با 7 پسر رزمنده/ حتی پول تعمیر سقف خانه‌ام را ندارم

به گزارش دفاع پرس، حسن خلیل‌پور، با بیان اینکه خبر کسالت مقام معظم رهبری به شدت مرا متأثر کرد، اظهار داشت: دعا می‌کنم به حق پنج‌ تن‌آل عبا سایه این بزرگ پرچمدار انقلاب و ولایت بر سر ما باشد.

وی با عنوان اینکه همه‌ ما باید مطیع رهبری باشیم، افزود: باید دعا به جان ایشان کرد که خداوند طول عمری با برکت و با صحت و سلامت به این عزیز عنایت کند.

 

* صد سال سن دارم، حاضرم صد بار  دیگر هم به جبهه روم

خلیل‌پور بیان داشت: صد سال سن دارم، تا آنجایی که قدرت داشته باشم، با تمام وجودم اگر صد بار دیگر هم جنگ شود جان خودم را فدای این انقلاب و رهبری می‌کنم.

جانباز 100 ساله دفاع مقدس ابراز داشت: 16 عمل جراحی برای مجروحیتم انجام دادم، دو دهنه مغازه داشتم که پشتوانه زندگی‌ام بود ولی برای مداوای خودم و رسیدگی به امور زندگی مجبور شدم آن را بفروشم.

وی ضمن گلایه از بنیاد شهید اذعان داشت: حمایت‌های بنیاد از بنده مطلوب نیست و در حال حاضر زندگی سختی را در پیش دارم، حتی پول این را ندارم که سقف خانه‌ام را تعمیر کنم.

خلیل‌پور اضافه کرد: هفت پسر دارم که همه‌شان در جبههها حضور داشتند و قبل از پیروزی انقلاب با همین هفت پسرم سوار پیکان قراضه‌ای میشدیم و در بابل و شهرهای همجوار اعلامیه پخش می‌کردیم و در درگیری‌ها حضور می‌یافتیم.

 

منبع:فارس

 

پنج شنبه 3 مهر 1393  1:09 PM
تشکرات از این پست
zare58
zare58
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1393 
تعداد پست ها : 2180
محل سکونت : مازندران

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

«وقتی با دوربینم روبه‌روی آقا قرار گرفتم، مرا که از قبل می‌شناختند بجا آوردند و لبخند زدند. من هم از تبسم ایشان عکس گرفتم. این عکس بعد از عملیات مرصاد در اردوگاه شهید باکری ثبت شد.»
روایت جالب یک عکس از رهبر انقلاب
«بهزاد پروین قدس» یکی از عکاسانی است که در کنار حضور در لشکر ۳۱ عاشورا، عکس‌های زیادی را از جنگ هشت ساله ثبت کرده است. بخشی از این عکس‌ها مربوط به حضور مقام معظم رهبری در جبهه‌های نبرد است.

این عکاس درباره‌ی یکی از این عکس‌ها که بعد از عملیات مرصاد و در اردوگاه شهید باکری گرفته شده، گفت: رهبر انقلاب در سال‌های جنگ در جبهه حضور پیدا می‌کردند و در آن روزها هم پس از دیدار از منطقه‌ی غرب به جنوب آمده بودند. آقا از قبل با دیدن مجموعه‌ای از عکس‌هایم مرا می‌شناختند. وقتی با دوربینم روبه‌روی ایشان قرار گرفتم، لبخند زدند و من از تبسم ایشان عکس گرفتم.


بهزاد پروین قدس
او ادامه داد: من عکس‌های زیادی از رهبر انقلاب در زمان حضورشان در جبهه گرفته‌ام و این عکس یک نمونه از این مجموعه است.

پروین قدس درباره‌ی حضورش در جبهه و عکاسی از اتفاقات جنگ، گفت: من از دوران جوانی به کارهای هنری مانند عکاسی و نقاشی علاقه‌مند بودم. وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، مثل بقیه‌ی رزمنده‌ها برای دفاع عازم جبهه شدم، اما از همان زمان، دوربینم را هم همراه خودم بردم تا از اتفاقات جنگ عکس بگیرم. این عکس‌ گرفتن‌ها از نوروز سال ۶۰ شروع شد و تا سال ۶۷ ادامه داشت. من در عملیات‌های مختلفی در کنار رزمندگان به نوشتن خاطرات، کشیدن نقاشی و گرفتن عکس مشغول بودم.


این عکاس ادامه داد: بچه‌هایی که به جنگ می‌آمدند، دل بزرگی داشتند، باورهای‌شان هم بزرگ بود و من دوست داشتم، زندگی آن‌ها را در قاب تصویر ثبت کنم. همیشه هم حرص می‌خوردم که چرا امکانات خوبی در آن زمان نداشتم که بتوانم زندگی آن‌ها را به‌خوبی و آن‌طور که می‌خواهم ثبت کنم. در آن زمان، نبودن امکانات یکی از مشکلات عکاسان جنگ بود، چون تحریم بودیم و دسترسی به نگاتیو هم کم بود، از حقوق یا پول توجیبی خودمان برای خریدن قلم، رنگ و نگاتیو استفاده می‌کردیم.

او به حضورش در عملیات‌های مختلف و عکاسی از جنگ اشاره و اظهار کرد: من از عملیات‌های مختلفی مانند شکست حصر آبادان، عملیات‌های جزیره‌ی مجنون، عملیات خیبر، کربلای ۴ و ۵ شلمچه و بیت‌المقدس و همچنین عملیات مرصاد عکاسی کرده‌ام. تقریبا تا آخر جنگ در جبهه حضور داشتم و فقط چندبار که به‌دلیل مجروح شدن از جبهه دور بودم، نتوانستم عکس بگیرم. حدود ۲۰۰۰ فایل نگاتیو عکس از زمان جنگ دارم. پس از جنگ هم از تفحص و تشییع شهدا عکس می‌گرفتم.


پروین قدس در بخش دیگری از سخنانش بر لزوم نگهداری از عکس‌های جنگ تأکید و اظهار کرد:‌ متأسفانه از زمان پایان جنگ تا تأسیس انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس، وقفه زیادی به‌وجود آمد و خیلی از عکس‌ها از آن دوره هستند که شناسایی، جمع‌آوری و به‌نمایش گذاشته نشده‌اند. کسانی که در انجمن هستند، بچه‌های زخم‌خورده مناطق جنگ‌زده هستند و احیای عکس‌های انقلاب و دفاع مقدس را آغاز کرده‌اند، ولی چون این اتفاق خیلی دیر افتاده است، انجمن با هجمه‌ی بزرگی روبه‌رو شده و شبانه‌روز در حال احیا و اصلاح اطلاعات عکس‌ها، شناسنامه آن‌ها و رزومه عکاس‌های‌شان است.


او افزود: ما باید برای ۱۰۰ سال بعد و نسل‌های آینده، جواب داشته باشیم. هشت سال کشور ما مورد حمله قرار گرفت و جوان‌هایی پا به جهاد گذاشتند که عکس‌های حضور آن‌ها در جنگ در آرشیو عکاسان خاک می‌خورد. ما حرف‌ها و خاطراتی در سینه داریم که احساس می‌کنیم باید بیان شود. باید شناسایی و شناسنامه کردن نگاتیو‌ها و عکس‌های آن دوره همچنان ادامه پیدا کند و به سرانجام برسد تا بتوانیم از آن‌ها به‌عنوان سندی برای نسل‌های آینده نگهداری کنیم.

این عکاس همچنین به شرایط سخت عکاسی در جنگ اشاره کرد و گفت: عکاسی جنگ، عکاسی از یک شرایط بحرانی است. یک عکاس باید وقتی رزمنده پشت خاکریز پناه می‌گیرد، بلند شود و از او عکس بگیرد. عکاسی از اتفاقات جنگ مثل عکاسی از طبیعت نیست که نور و هوا و سه‌پایه را بتوان تنظیم کرد و عکس خوب گرفت. علاوه بر شرایط فنی، احساسات و عواطف از شهادت دوستان هم به عکاس فشار می‌آورد و کار را برای او سخت می‌کند. همه‌ی این‌ها بر روحیه‌ی عکاس و نحوه‌ی عکس گرفتن او تأثیر می‌گذارد.

پروین قدس به یکی دیگر از عکس‌هایش از رزمنده‌ها در ارتفاعات غرب کشور اشاره کرد و گفت: این عکس اسفندماه سال ۱۳۶۶ در ارتفاعات ماووت و در جریان عملیات بیت‌المقدس ۲ گرفته شد؛ ما از صبح درگیر جنگ بودیم که بتوانیم پیکر دوستان شهیدمان را که بین ما و عراقی‌ها مانده بود، به عقب برگردانیم. در لحظه‌ای که یکی از بچه‌ها با دیدن دوست شهیدش او را بوسید، از این لحظه عکس گرفتم.

عکس از بهزاد پروین قدس

«بهزاد پروین قدس» متولد سال ۱۳۴۳ در تبریز است. نقاشی می‌کند، می‌نویسد، فیلم می‌سازد و البته عکاسی در کارهایش جایگاه ویژه‌ای دارد. روزهای جنگ را با لشکر ۳۱ عاشورا گذراند و از عملیات‌های مختلف عکاسی کرد. او بارها در نمایشگاه‌های انفرادی و گروهی داخلی و خارجی شرکت کرده و در مسابقات مختلف نیز علاوه بر نمایش عکس‌هایش به عنوان‌هایی دست یافته است.

 

 

بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بی‌وفاست . . .
(حضرت علی علیه‌السلام)

 

پنج شنبه 3 مهر 1393  1:37 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

محاصره شدن در آب‌های هور

روایت جانباز آزاده «علی احمدی» از سال‌های دفاع مقدس: 05 مهر 1393 ساعت 11:35

محاصره شدن در آب‌های هور


قایق ما سه سرنشین داشت. به ساحل که رسیدیم مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفتیم. تا به خود آمدیم قایقمان را مثل آبکش سوراخ سوراخ یافتیم. من خودم را پشت موتور تریلی که در قایق بود پنهان کردم و آسیبی ندیدم ولی بقیه همراهانم مجروح شدند. دم دمه‌های غروب خبر دادند محاصره شده‌ایم.
محاصره شدن در آب‌های هور

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از بیرجند، متن زیر روایت «علی احمدی» جانباز آزاده دفاع مقدس از سال‌های دفاع مقدس و دوران اسارت است که مدت 2 سال در جبهه‌های جنگ حضور داشته و 7 سال نیز در زندان‌های بعثی به سر برده است.

اعزام

سال 59 وارد بسیج شدم. سال 60 جزو کادر اولیه و شبانه روزی بسیج شدم و دائما در حال آموزش و نگهبانی و گشت بودم و خانواده زیاد با جبهه رفتن ما موافق نبودند. در آبان ماه سال 60 که آزادسازی بستان بود به جبهه اعزام شدم. هنوز خاطره اولین اعزامم در ذهنم است و از آن به عنوان نقطه عطفی که در زندگی‌ام اتفاق افتاده است، محافظت می‌کنم. یک روز صبح از آبان آن سال به یادماندنی از میدان طالقانی بیرجند راه افتادیم. از میان سلام و صلوات مردم و دود اسپندها و خداحافظی‌ها عبور کردیم. عصر همان روز به مشهد رسیدیم. فردای آن روز پس از زیارت حرم علی بن موسی الرضا(ع) پیاده به سمت راه آهن رفتیم. دوطرف خیابان‌های مسیر برای بدرقه ما از هر قشری از مردم جمع شده بودند. طوری رفتار می‌کردند که انگار بنا نیست بازگردیم. در حال عبور جملاتی از مردم به گوش می‌رسید که می‌گفتند: «خدا به جوانیشان رحم کند...» «وای به حال پدر و مادر این جوان‌ها» و....

نماز در قایق

در اسفندماه قرار بود عملیات خیبر آغاز شود. سوم اسفند ماه عملیات شروع شد و ما روز چهارم حدود 8 صبح در قایق‌ها نشستیم و به سمت منطقه‌ای عملیاتی حرکت نمودیم. نماز صبح و عصر را در همان قایق‌ها خواندیم. قایق ما سه سرنشین داشت، با احتیاط مسیر را طی می‌کرد. به محض اینکه به ساحل رسیدیم مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفتیم. تا به خود آمدیم قایقمان را مثل آبکش سوراخ سوراخ یافتیم. من خودم را پشت موتور تریلی که در قایق بود پنهان کردم و آسیبی ندیدم ولی بقیه همراهانم مجروح شدند. دم دمه‌های غروب خبر شکست عملیات را به ما دادند. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که اطلاع یافتیم باید عقب نشینی کنیم. دشمن ما را از قسمت‌های شمالی و جنوبی کاملا محاصره کرده بود.

به چشم خودمان مرگ و شهادت را دیدیم

در آخرین لحظه‌ها بچه‌ها به چشم خودشان مرگ و شهادت را می‌دیدند. تمام حجم آتش دشمن در وسعتی بسیار کم، حدود یکی دو کیلومتری که نیروهای ما بودند جمع شده بود. حلقه‌ی محاصره هر لحظه تنگ‌تر می‌شد. بعثی‌ها از هرنوع اسلحه‌ای علیه ما استفاده می‌کردند. هلیکوپتری که در بالای سرمان ایستاده بود ما را هدف قرار می‌داد. فریاد نوجوانان و جوان‌های بسیجی که به علت تمام شدن مهمات با صدای بلند فریاد یامهدی سر داده بودند و سعی داشتند با عملیات انتحاری هریک لااقل یک عراقی را به هلاکت برساند، به آن غروب غم انگیز حالتی بخشیده بود که هرگز از خاطرم محو نمی‌شود.

سوختن بی فریاد پروانه ...

من رشادت شهید پروانه را در والفجر3 دیده بودم و الان نیز می‌دیدم که در این محاصره‌ی دشمن مانند پروانه‌ی پرسوخته‌ای است. تمام نیروهای ما در محاصره قرار داشتند و برای ما حتی گلوله‌ای که شلیک کنیم نمانده بود. او خودش را به من رساند و پرسید: «به نظر تو چیکار کنیم؟». گفتم :«الان فقط می‌توانیم خود را به داخل آب بیاندازینم و هیچ کاری از دستمان ساخته نیست.» پروانه همانطور که به حرف‌های من گوش می‌داد سرش را کمی بلند کرد تا موقعیت دشمنی را که هرلحظه نزدیک‌تر می‌شد، رصد کند. هنوز حرفم تمام نشده بود که دیدم پروانه خیلی آرام به سجده رفت. گلوله درست وسط پیشانی‌اش را هدف قرار داده بود.

راهی جز اسارت نمانده بود

خودم را به چند نفری که در فاصله کوتاهی از من قرار داشتند، رساندم و پرسیدم: چکار باید بکنیم؟ کمی از آن‌ها فاصله نگرفته بودم که خمپاره‌ای در نزدیکی‌شان منفجر شد. قامت یکی از جمع همین بسیجیان که چند لحظه پیش با آن‌ها صحبت می‌کردم درست از وسط نصف شد و دیگری بدنش تکه تکه شد. شهید مهاجر مسئول محور بود. تا چشمش به من افتاد پرسید: «احمدی چه بکنیم؟» گفتم:«دشمن سمت چپ ما را کاملا اشغال کرده است». قبل اینکه به سمت سنگر دیگری برود سرش را نزدیک گوشم کرد و گفت: «حاج باقر قالیباف دستور داده که اگر می‌توانی بچه‌ها را به عقب منتقل کن و گرنه یک طوری سالم آن‌ها را نگه دار.» مقصود شهید مهاجر این بود که راهی جز اسارت برای بچه‌ها نمانده است.

مقایسه دو جدایی

از خاطراتی که باید اربابان هنر و فیلم سازان مدنظر قرار دهند، مقایسه و بازسازی دوجدایی است که درطول دفاع مقدس صورت گرفته است. جدایی اول در عملیات خیبر صورت پذیرفت که دومرحله بود. درمرحله نخست، توسط نیروهای زبده‌ی هر یگان باید به شکل انتحاری در سی چهل کیلومتری از محل استقرارمان، ان سوی هور، عمل می‌کردند. نیروهای مرحله دوم پس از موفقیت این نیروها، وارد می‌شدند و پس از استقرار در مواضع، عملیات پدافندی را انجام می دادند. و جدایی دوم وقتی اتفاق افتاد که من دوران هفت ساله‌ی اسارت را پشت سر می‌گذاشتم. از قطعنامه خبر داشتیم. خبر مریضی امام باعث شده بود که بچه‌ها نسبت به اخبار حساس تر شوند. دیگر این بچه‌ها، بچه‌های هر روز نبودند. خبر بیماری امام مثل باد پاییزی، شادابی بچه‌ها را گرفته بود.

 

شنبه 5 مهر 1393  12:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

از به توپ بستن حسینیه آبادان در شب عاشورا تا افتتاح مدرسه توسط بعثی‌ها در خرمشهر

ناگفته‌های "عبد بطاط" عکاسی عراقی از روزهای اشغال خرمشهر 05 مهر 1393 ساعت 10:39

از به توپ بستن حسینیه آبادان در شب عاشورا تا افتتاح مدرسه توسط بعثی‌ها در خرمشهر


عبد بطاط عکاسی عراقی است که در جنگ هشت ساله به عنوان خبرنگار و عکاس همراه ارتش عراق در جبهه های بسیاری حضور داشته است. خودش تاکید می کند که بعثی نبوده و به اجبار مسئولیت عکاسی سپاه سوم عراق برعهده داشته است.
از به توپ بستن حسینیه آبادان در شب عاشورا تا افتتاح مدرسه توسط بعثی‌ها در خرمشهر

به گزارش سرویس حماسه و جهاد دفاع پرس، یکی از عکسها مربوط به عکس "فوزی السعد" است. عبد تعریف کرد یک شب عاشورا قرار بود تا حسینیه آبادان را هنگام عزاداری به توپ ببندند. این دستور را به سرتیپ احمد علوان فرمانده توپخانه السبیه می دهند. او جز مسئولانی بود که هرگز حاضر نمی شد مردم بی گناه را به کشتن دهد.

چند بار به خاطر تمرد از دستورات مافوق مورد غضب قرار گرفته و این بار هم از پیروی کردن سر باز زد. بلافاصله بعد از یک مکالمه با بغداد او را از فرماندهی توپخانه مستقر در السبیه عزل می کنند و سرتیپ "فوزی السعد" را به جای او می گمارند و دستور را خطاب به او صادر می کتتد. به این ترتیب او مسئول به توپ بستن حسینیه آبادان در شب عاشورا می شود، وقتی دستور آتش از بغداد رسید سرتیپ علوان را با یک جیپ به عقبه منتقل کرده و به زندان می اندازند.

فوزی السعد که فرمانده توپخانه می شود از طریق جاسوس ها خبردار شده بود که هنگام نماز مغرب بخش اعظمی از نیروهای ایرانی برای نماز خواندن و عزاداری در شب عاشورا در حسینه جمع می شودند. آن ایام آبادان در محاصره نیروهای عراقی بود.

همه می دانستند که به توپ بستن عزاداری کاری غیر انسانی است، آن هم هنگام نماز و عزاداری، با این وجود "فوزی السعد" جانشین علوان دستور آتش را با گرای دقیق صادر کرد و حسینیه دقیقا در هنگام نماز مغرب و در شب عاشورای سال 1359 به توپ بسته شد. خبری که نیروهای نفوذی عراقی دادند این بود که انفجار باعث شهادت و زخمی شدن بیش از 200 انسان غیر مسلح شده بود.

"فوزی السعد" حالا در بغداد در یکی از محله های فقیر نشین حومه شهر زندگی می کند. دو پای او قطع و دست راستش هم از کتف جدا شده و مثل یک تکه گوشت نحیف در بستر افتاده. تا عبد را می بیند خودش مثل بچه ها زار زار گریه می کند و می گوید: آن شب را یادت هست؟ 13 سال است با این وضع تاوان یک دستور غیر انسانی و به توپ بستن عزاداران حسین را به هنگام نماز در حسینیه پس می دهم. عبد می گوید فوزی السعد در فقر کاملی به سر می برد که برای مردی در مقام و منزلت قبلی او بسیار عجیب و غیر عادی به نظر می رسد.

عبد از تاسیس یک شهرداری در خرمشهر در زمان اشغال حرف می زند. می گوید: بلافاصله بعد از استقرار در شهر فردی به اسم سید عطر به عنوان شهردار را منصوب کردند و شهرداری شکل گرفت. سید عطر و همراهانش شروع به تمیز کردن خیابان ها کردند. بلوک خانه ها را نامگذاری کردند، مدارس و بازارها را باز کردند و ...

پرسیدم مگر هنگام اشغال هنوز کسی به جز نظامیان عراقی در شهر مانده بود؟ عکس افتتاح اولین مدرسه ابتدایی در خرمشهر با حضور اجباری علمای نجف هم میان عکس های عبد هست. این عکس نشان می دهد خرمشهر اشغال شده در شرایطی قرار گرفته که صدام شهر را برای همیشه یکی از شهرهای عراق می داند و کودکان عراقی با حضور معلمانی از تنومه و بصره به آنجا منتقل شده اند.

 

شنبه 5 مهر 1393  12:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ماجرای آدم‌فروشی یک خائن در دوران اسارت/ حاجی تو را خدا بگذر!

بخش دوم/ناگفته‌های سردار روزبهانی از ۱۱ سال اسارت در گفت‌وگوی تفصیلی با دفاع پرس 05 مهر 1393 ساعت 01:01

ماجرای آدم‌فروشی یک خائن در دوران اسارت/ حاجی تو را خدا بگذر!


حین خروج از راهرو دادگاه دیدم یکی به کتم آویزان شده،‌ یکی پاهای من را گرفته و دیگری دست من را می‌بوسد و می‌گوید: «حاجی تو را خدا بگذر»!
ماجرای آدم‌فروشی یک خائن در دوران اسارت/ حاجی تو را خدا بگذر!

گروه دفاعی امنیتی دفاع پرس: می‌گوید متولد میدان بهارستان و بزرگ شده تهران است؛ اما اصالتاً‌ خود را ملایری می‌داند و با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه نایل می‌شود. با شروع غائله کردستان، برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان اعزام می‌شود و در همین منطقه هم به اسارت در می‌آید. پس از پایان جنگ تحمیلی و گذشت ۱۱ سال اسارت، با ۷۰ درصد جانبازی به میهن اسلامی‌مان بازمی‌گردد.

با انتصاب سردار احمدی‌مقدم به فرماندهی نیروی انتظامی، از معاونت امر به معروف و نهی از منکر بسیج تهران بزرگ به ناجا می‌رود و به‌عنوان رئیس پلیس امنیت اخلاقی مشغول به خدمت می‌شود، تا اینکه در سال ۹۲ بازنشسته شده و با حکم آیت‌الله احمد جنتی رئیس ستاد احیاء امر به معروف و نهی از منکر، «دبیر ستاد احیاء امر به معروف و نهی از منکر استان تهران» می‌شود.

در هفته مقدس بر آن شدیم تا یادی از حماسه‌آفرینی‌ها و ایستادگی آزادگان سرافراز کشورمان در دوران اسارت کرده باشیم؛ به همین منظور گفت‌و‌گویی تفصیلی را با سردار «احمد روزبهانی» دبیر ستاد احیاء امر به معروف و نهی از منکر استان تهران انجام دادیم. بخش اول این گفت‌وگو را که در خصوص درگیری‌های شهر پاوه و چگونگی اسارت سردار روزبهانی است را می‌توانید در
 اینجا بخوانید.

بخش دوم و پایانی گفت‌وگوی خبرنگار دفاع پرس با سردار روزبهانی در ادامه آمده است.

- زمانی که از اسارت برگشتید به دیدار مقام معظم رهبری رفتید؛ این دیدار به چه منظور صورت گرفت؟

موقعی که آمدیم ایران در بدو ورود فرم‌هایی را به اسرا دادند تا خلاصه‌ای از کارهای انجام شده در دوران اسارت را یادداشت کنیم. در آن فرم‌ها بچه‌ها به خاطر لطفی که به من داشتند، نوشتند که در آن دوران برای اسرا کلاس‌های فرهنگی و آموزشی برگزار می‌کردم؛ لذا وقتی گزارش بچه‌ها به دفتر آقا رسید، خدمت ایشان رفتم و معظم له نوشتند "مبارک باشد" و یک خط هم توضیح دادند.

این هم به این دلیل بود که طی مدت دوران اسارت و مسئولیت اردوگاه اسرا، حق را رعایت کردم و تن به فساد ندادم.

- گفتید شعارتان در دوران اسارت این بود که اگر اینجا سالم زندگی کنیم در ایران هم سرمان را بالا می‌گیریم؛ آیا این موضوع محقق شد؟

ما عملاً تحقق این شعار را در دنیا دیدیم؛ آزاده‌هایی که تا یک ماه تمام در منزلشان فرصت استراحت نداشتند؛ زیرا گروه گروه آدم برای تبریک به منزلشان می‌آمدند.

- در دوران اسارت اگر متوجه می شدند فرد اسیر شده پاسدار است او را به شدت شکنجه کرده و حتی به شهادت می رساندند؛ آیا توانستند شما را به عنوان پاسدار شناسایی کنند؟

در دوران اسارت یکبار مرا بردند و به شدت شکنجه کردند؛ چون یکی از اسرا به عراقی‌ها گفته بود پاسدار هستم؛ به همین خاطر مرا با دست و پای بسته به شدت شکنجه و خونین و مالین کردند. اما چون نتوانستند از من اعتراف بگیرند، فردی که عنوان کرده بود پاسدار هستم را آوردند و این فرد گفت: «مگر تو در پاوه فرمانده سپاه اورامانات نبودی؟» با این حال صحبت‌های این فرد هم نتوانست مرا وادار کند تا به پاسدار بودنم اعتراف کنم.

به هر حال آن روزها گذشت تا اینکه وقتی به ایران آمدیم به‌عنوان نماینده مرحوم حجت‌الاسلام ابوترابی در دادسرای نظامی ویژه اسرا تعیین شدم. لذا وقتی برای دیدن «سجادی» قاضی ویژه اسرا به دادگاه رفته بودم، گفت فلانی (همان شخصی که هویت پاسداری مرا در دوران اسارت فاش کرده بود) را داخل بیاورند.

وقتی آن شخص را آوردند، تا مرا دید، رنگش مثل گچ سفید شد؛ این موضوع باعث شد تا «سجادی» از من بپرسد که آیا این شخص را می‌شناسم؟ 

علت اینکه آن شخص با دیدن من رنگ چهره‌اش تغییر کرد برای این بود که در دوران اسارت وقتی مرا شکنجه می‌کردند تا به پاسدار بودن خود اعتراف کنم، این فرد به بالای سرم آمد و گفت: «به هر تیر اینجا یکی از شما را آویزان می‌کنیم! تو فکر می‌کنی جمهوری اسلامی باقی می‌ماند و شما به ایران برمی‌گردید؟ اگر این‌ها تو را نکشند، من تو را می‌کشم!» اما من به او گفتم «همین‌طوری که تو الان دست بر کمرت گذاشتی و این حرف‌ها را به من می‌زنی، یک روز هم فرا می‌رسد که من دست به کمر می‌ایستم و همین حرف‌ها را به تو می‌زنم». به همین خاطر تا مرا دید رنگ از چهره‌اش رفت و نشست روی زمین و من هم نشستم روی زمین و گفتم یادته آن روز که دستم بسته بود و خونین و مالین بودم با من صحبت کردی؟ حالا همان چیزها را تکرار کن. آن روز برای اینکه از من اعتراف بگیرند من را بردند شکنجه کردند و هر چی گفتند بگو پاسدار هستی، ‌گفتم سرباز وظیفه‌ام و زیر بار هم نرفتم ولی روزی ۱۰ بار مردم و زنده شدم.

الان که جانباز ۷۰ هستم به ظاهر همه اعضای بدنم سرجای خود قرار دارد اما بر اثر شکنجه‌ها از داخل داغون هستم به نحوی که مهره‌های گردن و کمرم،‌ آسیب دیدند و علت آن هم این است که در زمان شکنجه مرا از پا آویزان کرده بودند، لذا وقتی از شکنجه نتیجه نگرفتند، پاهای مرا در همان حالت باز کردند و این باعث شد تا با گردن به زمین بیفتم و به خاطر شدت آسیب دیدگی بیهوش شدم و تا چند وقت هم نمی‌توانستم گردنم را تکان دهم.

شدت ضربه ای که به من وارد شد به حدی بود که شاید اگر فرد دیگری این ضربه را می‌خورد، می‌مرد؛ منتها آن خدایی که بخواهد نگاه دارد، نگاه می‌دارد.

بدین ترتیب این فرد که دوماه در زندان بود و از سر مرز یک راست به زندان برده بودند، بعد از اینکه گفتم الان همان روز موعود است، کف دادگاه نشست و به گریه افتاد و به «سجادی» هم گفتم این فرد قرار بود اگر عراقی‌ها مرا نکشتند، خودش مرا بکشد.

به هر روی، زمانی که این فرد را از دادگاه بردند و صحبت‌های من هم با قاضی به اتمام رسید، حین خروج از راهرو دادگاه دیدم یکی به کتم آویزان شده،‌ یکی پاهای من را گرفته و دیگری دست من را می‌بوسد و می‌گوید: «حاجی تو را خدا بگذر»!

زیرا این آقا به خانواده اش که پشت در اتاق قاضی بودند، گفته بود قرار است اعدام شود، به همین خاطر خانواده‌اش با دیدن من شروع به التماس کردند و از من می خواستند تا اورا ببخشم و شکایتی از او نکنم.

البته قبل از ترک اتاق قاضی، «سجادی» از من ‌خواست شکایتی را علیه آن فرد تنظیم کنم؛ اما علی‌رغم اینکه هزار بار مرگ را طی دوران اسارت و زیر شکنجه‌های بعثی‌ها به چشم دیدم، گفتم که من گذشت کردم؛ حالا هر چه می‌خواهد بشود و به مادرش هم گفتم من گذشتم ولی این بچه را خیلی بد تربیت کردی.

بدین ترتیب با انصراف از شکایت علیه این فرد که توسط من و دو نفر دیگر از اسرا صورت گرفت، توانست از اعدام رهایی یابد.

- بیشترین مدت اسارت را در کدام اردوگاه گذراندید؟

بیشترین مدت را در اردوگاه موصل یک بودم.

- چه مدت؟

نمی‌دانم فکر می کنم حدود سه سال و نیم الی چهار سال.

- موقعی که اسیر شدید ابتدا شما را کجا بردند؟

موقعی که در تاریخ ۲ دی ۵۸ اسیر شدم به مدت ۹ ماه در سلول زندان‌های ضد انقلاب بودم تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد؛ لذا ما را از سلول‌های سلیمانیه به بغداد بردند و از بغداد دوباره به سلیمانیه و مجددا از آنجا به کرکوک و از کرکوک هم به موصل.

- زمانی که اسیر شدید سطح تحصیلات شما چقدر بود؟

آن موقع دانشجوی مهندسی عمران بودم ولی چون خیلی خوشم نمی‌آمد به قصد شرکت در آزمون رشته پزشکی درس را رها کردم ولی بواسطه وقوع انقلاب و تشکیل سپاه به عضویت سپاه در آمدم و پس از آن هم با رفتن به کردستان و شروع اسارت، نتوانستم در رشته پزشکی آزمون بدهم. اما بعد از بازگشت از اسارت به دانشگاه فرماندهی و ستاد (دافوس) رفتم و در آنجا رشته علوم سیاسی از زیرشاخه‌های اطلاعات را گذراندم.

- چرا می‌گویند که شما همیشه جزو اولین‌ها بودید؟

چون جزو نفرات اولی بودم که بعد از انقلاب وارد پادگان حضرت ولیعصر(عج) شدم؛ جزو نفرات اولی بودم که به کردستان رفتم؛ جزو نفرات اولی بودم که اسیر شدم؛ جزو نفرات اولی بودم که در فهرست اسرای صلیب سرخ ثبت شدم؛ جزو اولین نفراتی بودم که وارد اردوگاه موصل شدم؛ اولین فرمانده اردوگاه موصل بودم؛ جزو اولین گروه از اسرایی بودم که آزاد شدم؛ اولین نفری بودم که از اردوگاه به سمت مرز سوار اتوبوس شدم و یر صندلی اول هم نشستم، و در نهایت اولین نفری بودم که از مرز عبور کردم و به میهن اسلامی‌مان بازگشتم.

- سئوال آخر اینکه شما الان دبیری ستاد احیاءامر به معروف و نهی از منکر استان تهران را بر عهده دارید؛ تلاش شما در اینجا چیست؟  

تمام سعی و تلاش ما این است که در استان تهران به نوعی امر به معروف ونهی از منکر واقعی را احیاء کنیم و آن را به مردم بشناسانیم. زیرا تا صحبت از امر به معروف و نهی از منکر می شود، ذهن بعضی‌ها سریع به سمت مسئله حجاب و عفاف می‌رود. در صورتی که متأسفانه منکر خیلی بیشتر از این حرف‌هاست و معروف هم خیلی گسترده‌تر از چنین موضوعاتی است.

به همین خاطر امیدواریم بتوانیم نهضت همگانی خوبی در این خصوص بر جای بگذاریم تا مردم بتوانند به خوبی امر به معروف و نهی از منکر انجام دهند. زیرا چنانچه بلد نباشیم و ندانیم چگونه باید نهی از منکر کنیم، خروجی خوبی هم نخواهیم داشت و ممکن است عمل ما نتیجه عکس داشته باشد.

بنابر این خدا نکند معروف‌ها را به شکلی معرفی کنیم که مردم از آن زده شوند و اگر معروف می‌کنیم حتماً‌ نیاز است که در ادارات و مراکز دولتی آن را برجسته کنیم و ناهیان منکر و آمران به معروف را نیز تمجید و تشویق کنیم تا برای اجرای این فریضه انگیزه پیدا کنند. البته تمام این اقدامات باید در چارچوب قانون باشد.

باید از طریق ادارات،‌ مساجد، آموزش و پرورش و هر جایی که می‌توانیم آمران به معروف و ناهیان از منکر را آموزش بدهیم که نهی از منکر هم به طرفی نرود که نتیجه عکس بدهد، و خروجی آن ان‌شاءالله خوب باشد. این راهبرد من است و امیدوارم ان‌شاءالله بتوانیم با کمک همه آن را اجرایی کنیم.

انتهای پیام/

گفت‌وگو از رحیم محمدی

 

شنبه 5 مهر 1393  12:10 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها