داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»، تصویرسازی: مرجان بابامرندی
صبح، من توی حیاط با ماشینهایم بازی میکردم. گربهام روی پشتبام دراز کشیده بود و بازی مرا تماشا میکرد.
من به رانندههای ماشین یواشکی گفتم: «گربهام دارد ما را تماشا میکند. رانندههای خوبی باشید و با هم تصادف نکنید».
بعد یکییکی ماشینهایم را هُل دادم. ماشینها خیلی تُند روی موزاییک حیاط حرکت کردند. آنها با هم تصادف نکردند.
من با خوشحالی به گربهام نگاه کردم. گربهام با یک میوی شاد، دُمش را تکان داد.
بعد من فوری ماشینهایم را جمع کردم و با شادی رانندههایشان را بوسیدم.