کاردستی پرخاطره
داستان کودکانه به مناسبت فرا رسیدن دهه فجر
کاردستی پرخاطره
مهدی شش سال دارد و هنوز مدرسه نرفته است. روزی وقتی اذانظهر را گفتند، او با پدرش، مشغول خواندن نماز شد. رکعت آخر نمازشان بود که فاطمه، خواهر کوچکش، تلویزیون را روشن کرد. تلویزیون داشت یک سرود قشنگ و قدیمی را نشان میداد که بچهها برای امامخمینی خوانده بودند. نماز که تمام شد، مهدی هم مثل فاطمه، روبهروی تلویزیون ایستاد و سرود را نگاه میکرد.
پدر زیر لب چند تا دعا خواند و بعد از سرود، آرام صدایشان زد. او گفت: «بیاین کنارم بشینین تا براتون یه خاطره تعریف کنم.»
مهدی و فاطمه با خوشحالی کنار پدر رفتند. پدرِ مهدی و برادرش، یعنی عموحسن، دوقلو هستند. پدر میگفت:
روزهای نزدیک انقلاب، روزهای سخت، اما شیرینی بود. مردم همه از ستمهای شاه خسته شده بودن و دلشون میخواست هرچه زودتر با کمک امام، پیروز بشن .ما شنیده بودیم امامخمینی خیلی مهربون و با خدا و شجاعه .اون روزها، آقاجان با دوستاش، برگههای اعلامیه، یعنی همون حرفهای امام رو به مردم میرسوند؛ اما مأمورای شاه نباید از این کار باخبر میشدن. من و عموحسن دوست داشتیم به آقاجان توی رسوندن اعلامیهها کمک کنیم؛ برای همین، یه تصمیم جالب گرفتیم: ما بعضی روزها با هم، با مقوا و کاغذهای رنگی، یه کاردستی درست میکردیم. بعد برگههای اعلامیه رو توی کاردستیها جا میدادیم و اینطوری اونها رو توی راه مدرسه، به خونۀ دوستهای آقاجان میبردیم.
پدر هنوز یکیدو تا از کاردستیهای آن روزها را یادش بود .برای همین، آن روز تا عصر، مهدی و بابا و فاطمه و مامان کاردستی درست کردند و خیلی به همهشان خوش گذشت. حالا آن کاردستیهای قشنگ روی طاقچۀ اتاق مهدی است و مهدی همیشه با دیدنشان، یاد امام میافتد.