فواره چون بلند شد سرنگون شود... یعنی هر صعودی یه سقوطی داره... که البته باید فقط در مادیات اینطور باشد... صعود معنویات سقوط نداره...
اما گفته اند که خاندان برمک خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند و تعدادی ازآنها وزرای خلفای عباسی بودند. جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت... روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد... و به جعفر گفت برایم سیب بچین... جعفر دور و بر رو نگاه کرد و چیزی که بتونه زیر پاش بذاره و بالـا بره پیدا نکرد... هارون گفت بیا پا روی شونه ی من بذار و بالـا برو... جعفر این کارو کرد و سیبی چید و با هارون خوردند و خوششان آمد...
هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه... باغبان که از برمکیان بود گفت قربان می خواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم... همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد...
بعدها که هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسیده بود و بر اثر سعایت بعضی از آدمهای حسود دستور قلع و قمع برمکیان را صادر کرد و همه ی آنها را کشتند و زمانی که برای کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خلیفه را نشان داد و گفت من برمکی نیستم... این مسئله به گوش هارون رسید و از باغبان پرسید چطور آن روز چنین چیزی را پیش بینی کردی و این دستخط را از من گرفتی؟
باغبان گفت من در این باغ چیزهای مفیدی یاد گرفته ام از جمله این که می بینم وقتی آبفشان را باز می کنم قطرات آب رو به بالـا می روند و وقتی به اوج خودشان می رسند سقوط می کنند و به زمین میفتند... بنابر این وقتی دیدم جعفر پا روی شانه ی شما گذاشت متوجه شدم که به نقطه ی اوجش رسیده و دیر نیست که سقوط کند و وقتی هم چیزی سقوط می کند هر چه بزرگتر باشد خسارت بیشتری وارد می آورد و فهمیدم که اگر جعفر سقوط کند ما را هم با خودش به نابودی می کشاند ... بنابر این دستخط گرفتم که برمکی نیستم.