قصه شب “یک جور دیگر”: یکی بود یکی نبود، در یک گوشه دنیا، شاید نزدیک یا دور از ما، جنگل بزرگی بود. توی این جنگل حیوان های جورواجوری زندگی می کردند. این جنگل آنقدر بزرگ بود که هیچ حیوانی جا کم نمی آورد. خوراکی هم فراوان بود، آنقدر فراوان که هیچ حیوانی گرسنه نمی ماند. اما با همه اینها هیچ حیوانی آرامش نداشت.
حیوانها وقتی از خواب بیدار می شدند، جیغ می کشیدند. نعره می زدند و سروصدا می کردند. بعد هم به جان هم می افتادند. کرگدن با بدن سنگینش به طرف فیل می دوید و شاخش را به پای فیل می زدد. فیل هم نعره می کشید و با خرطوم خود میمون را از درخت پرت می کرد. میمون جیغ می کشید و سنجاب را گاز می گرفت. سنجاب هم خودش را روی دارکوب می انداخت و بال و پر او را می کند. اینطوری بود که تمام روز با هم جنگ و دعوا می کردند بدون اینکه بدانند برای چه این کار را می کنند.
روزی، مانند روزهای قبل حیوانها به جان هم افتادند. شیر، فیل، کرگدن و بقیه حیوانها شروع به جنگ و دعوا کردند. مانند همیشه فیل با خرطومش دم میمون را گرفت و بعد محکم او را از بالای درخت به زمین انداخت. میمون دردش گرفت و جیغ کشید و بعد دوید تا بتواند حیوانی پیدا کند و آن را گاز بگیرد یا پرنده ای پیدا کند و بال و پرش را بکند.
همانطور که می دوید، کنار بوته ها، خرگوش را دید. به یکباره ایستاد. خرگوش متوجه شد که میمون خشمگین است ولی فرار نکرد، حتی نترسید فقط همانطوری به او نگاه کرد. نگاه های خرگوش با نگاه های بقیه حیوانها فرق داشت. جور دیگری بود. میمون کمی ترسید. دیگر جیغ نکشید. خجالت کشید و کمی عقب رفت.
نمی دانست چرا خجالت می کشید جیغ بزند، روی خرگوش بپرد و یا گوش او را گاز بگیرد. میمون زود از راهی که آمده بود، برگشت، روی درخت پر شاخ و برگی رفت. دلش می خواست هیچ کس او را نبیند. میمون تا شب به خرگوش فکر کرد. از خودش می پرسید:”آن خرگوش کی بود؟ از جا آمده بود؟”
فردای آن روز، میمون از درخت پایین آمد. جنگل پر از سروصدا بود. او هنوز به آخرین شاخه نرسیده بود که یک حیوان رویش پرید و گوش او را گاز گرفت. میمون جیغی کشید و شروع کرد به دویدن. همانطور که می دوید به جای دیروزی رسید. همان جایی که خرگوش را دیده بود. باز هم خرگوش را دید. به یکباره ایستاد و دیگر سروصدا نکرد.
میمون باز هم فکر کرد که نگاه های خرگوش جور دیگری است. انگار برای او لالایی می خواند. میمون از اینکه جلوی خرگوش سروصدا کند، خجالت می کشید. برای همین از راهی که آمده بود، برگشت در راه به خرگوش فکر می کرد. از خودش پرسید:”چرا خرگوش جیغ نمی زند؟ چرا خرگوش آرام است؟ چرا اینطوری نگاه می کند؟”
صبح روز بعد، زودتر از اینکه هر حیوانی بیدار شود، میمون از خواب بیدار شد. آرام آرام به همان جایی رفت که خرگوش را دیده بود. در لا به لای شاخه های درختی پنهان شد و آن بالا به پایین نگاه کرد. بعد از مدتی، سر و صدای حیوانها بلند شد. میمون فهمد که آنها بیدار شده اند. همان وقت هم توانست خرگوش را ببیند. خرگوش خیلی آرام بود. او از این طرف به آن طرف می دوید و در لا به لای علفها قل می خورد. میمون خوشش آمد. با دمش از شاخه آویزان شد و تاب خرد و با خودش گفت:”چقدر قشنگ است!”
میمون چند خرگوش دیگر هم دید. آنها خیلی کوچک بودند. فهمید که آنها بچه های خرگوش هستند. خرگوش کوچولوها آرام بودند و با هم بازی می کردند. تا زمانی که میمون آنجا بود هیچ حیوانی به آنها حمله نکرد. آنها هم هیچ حیوانی را آزار ندادند. میمون از خودش پرسید:”مگر می شود جور دیگری هم زندگی کرد؟” او از وقتی که به یاد می آورد، جنگ و دعوا دیده بود. برای همین زندگی خرگوش ها برایش خیلی عجیب بود.
روزهای بعد هم روی همان شاخه نشست. او فهمیده تنها خرگوش نیست که زندگی اش جور دیگری است. حیوان های دیگری هم بودند. یک آهو، چند پرنده، چند موش، یک لاک پشت، یک سنجاب و … آنها هر روز به آنجا می آمدند و با هم حرف می زدند. آنها یکدیگر را گاز نمی گرفتند. سر هم جیغ نمی کشیدند. آرام می نشستند و با هم حرف می زدند. آنها با هم بازی می کردند و خیلی شاد بودند.
میمون گیج شده بود. هیچکس فکر نمی کرد که در جنگل حیوان هایی هم باشند که جور دیگری زندگی کنند. از روزی میمون روی همان درخت خانه کرده بود، چیزهای تازه ای یاد گرفته بود. او توانسته بود جنگل را خوب ببیند. درختها، گلها و حتی آسمان را خوب دیده بود. او آنقدر فرار کرده بود و به دنبال این و آن دویده بود که فرصت نکرده بود تا به این زیبایی ها توجه کند. او حالا فکر می کرد که جنگل چقدر قشنگ است. آسمان چقدر زیباست و حیوانها هم چقدر زیبا هستند.
او از خودش پرسید:”چرا حیوانها با یکدیگر دعوا می کنند؟ چرا یکدیگر را شاخ می زنند گاز می گیرند و لگد می زنند؟” او خیلی فکر کرد ولی چیزی نفهمید. بعد به خودش و به تمام حیوانهایی که بی دلیل با هم می جنگیدند، خندید.
میمون روزی تصمیم گرفت از درخت پایین برود. آن طرفتر، خرگوش و بچه هایش، لاک پشت، سنجاب، موش، آهو و پرنده ها نشسته بودند. میمون آرام آرام به طرف آنها رفت و آهسته گفت:”سلام.”
همه حیوانهایی که آنجا بودند، لبخند زدند و گفتند:”سلام میمون عزیز! به جمع ما خوش آمدی!”
از آن به بعد، میمون همیشه در جمع دوستان خود بود و از زندگی در جنگل لذت می برد. یک روز صبح، میمون از خواب بیدار شد. آرام از درخت پایین رفت. می خواست پیش دوستان خوب و مهربانش برود. همانطور که می رفت، صدایی شنید. صدای نعره یک فیل خشمگین بود. میمون ترسید. آرام همان جایی که بود، ماند. دلیل نداشت که فرار کند. می خواست با چشم هایش و نگاهش به فیل بگوید که نه تنها از او نمی ترسد بلکه او را دوست دارد.
میمون دلش می خواست آرامش خود را به فیل بدهد. فیل نزدیک او رسید و به یکباره ایستاد و نعره اش کم و کمتر شد و کم شد و بعد ساکت شد. فیل به میمون نگاه کرد. با خودش گفت:”این میمون چرا این طوری نگاه می کند.” و بعد از فریاد زدن و آزار دادن میمون خجالت کشید.
فیل آرام از همان راهی که آمده بود، برگشت. فکر می کرد که چرا میمون آنقدر آرام است. او به خودش گفت:”مگر می شود جور دیگری زندگی کرد؟” در سر فیل خبرهایی بود.
نویسنده: ناصر یوسفی
قصه “یک جور دیگر” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”