قصه شب”دیو ترسو“: مرد پیری از مال دنیا، یک دهل و یک سرنا داشت و کارش دوره گردی و آواز خوانی بود روزی که وقت مردنش نزدیک شده بود، اول پسر بزرگش را صدا زد و گفت: «بابا جان دهل را تو بردار و با آن روزی ات را پیدا کن.»
و بعد رو کرد به پسر کوچک و گفت: «سرنا را هم به تو می دهم تا با آن پی پیدا کردن نان بروی.» روز بعد پسر کوچک مرد دهل زنان راه افتاد و از آن شهر رفت. رفت و رفت تا به دهی رسید و دید که گاوی را می کشند. مردم گاو را کشتند و دم آن را به کناری انداختند.
جوان دم گاو را برداشت و از ده دور شد. رفت و رفت تا به درختی رسید که در پای آن گنجشکی زخمی افتاده بود، گنجشک را برداشت و به راه خود ادامه داد تا اینکه به مشک آبی رسید. مشک را پر از آب کرد و به دوش انداخت و باز به راه افتاد.
جوان سه شبانه روز راه رفت تا سرانجام به در باغی رسید. در زد و دیوی در را به روی او باز کرد.
دیو پرسید: « که هستی؟.»
جوان گفت: «من زنگلو دیوم!»
دیو گفت: «من هم جنگلو دیو هستم.»
جوان گفت: «راه بده توی باغ بیایم.»
دیو گفت: «به سادگی نمی توانی وارد باغ بشوی! باید از تو چند آزمایش بگیرم.»
اول از مویشان شروع کردند. جنگلو دیو مویی از گیسویش کند و از در باغ بیرون انداخت و جوان هم مویی از دم گاو که به همراه آورده بود کند و به دیو نشان داد. دیو گفت: «عجب مویی است! چرا این قدر بلند است؟» و باز در باغ را بست.
بار دوم دیو گفت: «بیا تا به هوا سنگی پرتاب کنیم و ببینیم مال چه کسی بیشتر به آسمان می رود.» و سنگی انداخت.
جوان هم گنجشک را ول کرد و پرنده به آسمان رفت. دیو گفت: «نگاه کن، نگاه کن. چقدر به بالا رفت!»
بار سوم جنگلو دیو از جوان خواست که بر روی هم آب بریزند. دیو نتوانست آب فراوانی روی زنگلو بریزد اما زنگلوسر مشک آبی را که همراه داشت باز کرد و هر چه آب در آن بود، روی دیو ریخت و دست آخر دیو گفت: «حالا باید هر یک نعره بکشیم.»
دیو نعرۂ کوتاهی کشید ولی زنگلو با سرنا صدایی در داد که تا آن سوی باغ رفت. در همین وقت بود که دیو از باغ بیرون زد و از چشم جوان دور شد.
زنگلو به داخل باغ رفت و دید که بچه دیوی در باغ نشسته است. پرسید: «بچه جان، جای طلا و جواهرات کجاست؟»
بچه دیو گفت: «اگر به اتاق اول بروی چهار دیو می بینی. اگر به اتاق دوم بروی سه دیو می بینی، اگر به اتاق سوم بروی دو دیو می بینی و در اتاق چهارم هم دیوی میبینی که خوابیده است. طلا و جواهرات آنجاست.»
زنگلو سرنا را به صدا درآورد و همه دیوها از خواب پریدند و از اتاق هایشان بیرون زدند. در اتاق چهارم چاهی بود که جواهرات را در آن پنهان کرده بودند. جوان وارد چاه شد او چون جواهرات زیاد بود، به تنهایی نمی توانست آنها را بالا بیاورد.
دوباره سرنا را به صدا درآورد و دیوان با شنیدن صدای سرنا، جادویی کردند و زنگلو به همراه جواهرات از ته چاه بالا آمد.
دیوی که به بیابان فرار کرده بود، سر راه به روباهی رسید. روباه از او پرسید: «چرا وحشت کرده ای؟»
دیو گفت: «یک زنگلو دیوی به در باغ آمد که همه چیزش عجیب بود! یک موی درازی داشت که تا آن موقع مثل آن ندیده بودم!»
روباه گفت: «او آدم است و مو هم موی گاو است.» دیو گفت: «نه! او سنگی پرتاب کرد که تا ابر بالا رفت.»
روباه گفت: «سنگ نبوده است بلکه گنجشکی بوده است.»
دیو گفت: «آبی که رویم ریخت هزار برابر آبی بود که من رویش ریختم!»
روباه گفت: «آن آب از مشکی بوده که در راه پیدا کرده است.»
دیو گفت: «جیغی کشید که همه پرندگان باغ به وحشت افتادند و از سر شاخه ها پریدند!»
روباه گفت: «او جیغ نکشیده است بلکه سرنایی را به صدا درآورده است.»
دست آخر روباه طنابی به گردن دیو بست و یک سر آن را هم به گردن خود انداخت. آمدند و آمدند تا به نزدیک زنگلو رسیدند. زنگلو همین که آنها را دید سرنا را به صدا درآورد و در همین موقع دیو چنان وحشت زده فرار کرد که روباه به روی زمین افتاد. دیو فرار می کرد و روباه هم به خاک کشیده می شد. زنگلو هم به باغ برگشت و همه طلا و جواهرات برای او ماند.
نویسنده: پوپک جوان
قصه شب”دیو ترسو” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”