اون روز مامانم خیلی کار داشت، چون قرار بود برامون مهمون بیاد.
مامانم صبح زود بیدار شد و شروع به کار کرد.
آخه باید غذا درست می کرد. میوه ها رو می شست و خشک می کرد و همه جا رو هم تمیز می کرد.
چند ساعتی که گذشت دیدم مامان اومده اتاق نشیمن و روی کاناپه نشسته. اون خسته شده بود دل من خیلی به حالش سوخت. دوست داشتم کاری کنم که کمی خستگیش یادش بره.
سریع رفتم تو آشپزخونه یه لیوان برداشتم و برای مامانم یه شربت خیلی خوشمزه درست کردم و بعد لیوان رو توی یک ظرف خوشگل گذاشتم و با احتیاط برای مامانم آو ردم.
شربت رو به مامانم دادم. خیلی خوشحال شد و منو بوسید و ازم تشکر کرد. بعد داداش کوچولوم بیدار شد و زد زیر گریه. منم رفتم تو اتاق کمی باهاش بازی کردم و اونم به جای گریه خندید و ساکت شد.
بعد صدای زنگ اومد. مهمان ها اومدند و مامانم که خستگیش در رفته بود با روی باز از مهمون ها استقبال کرد و شب کلی از من پیش بابام تعریف کرد.