آن روز علی در خانه تنها بود. حوصله اش خیلی سر رفته بود. نمی دانست چه کار کند. دلش می خواست با کسی بازی کند. به یاد امید همسایه ی روبه رویی شان افتاد. امید کمی بزرگتر از او بود.
علی به خانه ی دوستش رفت و از او خواست به خانه ی آن ها بیاید تا با هم کمی بازی کنند.
امید قبول کرد و با هم به خانه ی علی رفتند. آن ها کمی با اسباب بازی های علی بازی کردند ولی خیلی زود خسته شدند.
امید کمی فکر کرد و بعد گفت: من فهمیدم چه کار کنیم برو کبریت تان را از آشپرخانه بیاور تا با هم کبریت بازی کنیم.
علی گفت: یعنی می خواهی با چوب کبریت ها چیزی درست کنی؟
امید گفت: این هم می شود ولی هیجان ندارد. آتش بازی هیجانش بیشتر است.
علی گفت: نه مامانم گفته با کبریت و فندک بازی نکنم. آخه خطرناکه. ممکنه باعث آتش سوزی بشه یا به ما آسیب برسونه.
امید گفت: این حرف ها را به تو زده که کوچکتری، من از تو بزرگترم و می توانم از خودم مواظبت کنم. حالا پاشو برو کبریت رو بیار.
علی که می ترسید دوستش فکر کند که او ترسو است کبریت را آورد و به او داد. آن ها با هم شروع به کبریت بازی کردند.
خیلی داشت به آن ها خوش می گذشت که ناگهان تلفن زنگ زد و حواس امید و علی پرت شد و دست امید سوخت. امید جیغ بلندی کشید و مادرش به خانه ی ما آمد.
مادرش از دیدن کبریت ها بسیار ناراحت شد و من و امید را کلی دعوا کرد. من هم از خجالت سرم را پایین انداختم و تا رفتن امید و مادرش سرم را بلند نکردم.
بعد از این ماجرا با خودم تصمیم گرفتم حرف های مادرم را حتی زمانی که در خانه نیست گوش بدهم و این که بتوانم به راحتی به دوستانم نه بگویم و از این نترسم که آن ها مرا ترسو بدانند.