پاداش سلامتی
به مامان و بابا شب بخیر گفت؛ خواهر کوچولو رو بوسید و رفت روی تختخوابش که بخوابه. آخه خیلی خسته شده بود. روزهای نوروز بود و عید دیدنی. با خانواده، به خونه بابابزرگا، خونه عمهها و خاله، عموها و داییها و همسایهها رفته بودند.
چراغ اتاق رو خاموش کرد و دراز کشید؛ صدای نالهای شنید. بلند شد و چراغ رو روشن کرد. اما کسی توی اتاق نبود. دوباره همون صدا میاومد: آخ، وای، چقدر بدنم درد میکنه.
از توی رختخواب اومد بیرون و صدا زد: تو کی هستی. یکی با آه و ناله گفت: منم... منم دیگه. دوباره صدا زد: تو کی هستی؟ من نمی بینمت. صدا گفت: بیا جلوی آینه...
دوید جلوی آینه و گفت: پس کو؟ کجایی؟ صدا گفت: دهانت رو باز کن... دهانش رو باز کرد. وای. چی میدید. دندوناش ناراحت نشسته بودند. یکی ناله میکرد. اون یکی دست به سرش گرفته بود. یکی دیگه چشماشو بسته بود و اخم کرده بود. یکیشون گفت: من بودم که ناله میکردم. بدنم درد میکنه.
اومد نزدیکتر و گفت: چرا دندون کوچولو؟ چرا بدنت درد میکنه؟
یکی از دندونا با عصبانیت گفت: یعنی تو نمیدونی؟ از صبح بیست تا شکلات خوردی... هر چایی رو با چهار پنج تا قند خوردی ... هر چی دلت خواست شیرینی خوردی ... آخه تو چقدر پرخوری!...
دندون جلویی گفت: تازه خونه خاله جون رو یادته ... یه پسته اخمو برداشتی و با من بدبخت شکوندیش... آخ... هنوز سرم درد میکنه ...
دندون اولی گفت: تازه آخرشم اومدی که بخوابی و ما رو نشستی ...
امیر حسین با عجله به سمت دستشویی رفت و دندوناشرو مسواک زد. هنگام خواب هم به اونا قول داد که دیگه پرخوری نکنه، شیرینی و شکلات زیاد نخوره، قند یکی دوتا بیشتر برنداره و پسته یا فندق و آجیلای سخت رو با دندونش نشکنه.
وقتی خواست بخوابه، دوباره صدایی شنید: ممنونم. آخه من هم برای سلامتی تو باید از صبح تا شب غذاها رو هضم کنم، خسته میشم.
گفت: تو دیگه کی هستی.
صدا دوباره اومد: منم دیگه ... شکمت.
امیر حسین خندید و چشمهاش رو روی هم گذاشت و خوابید.
امام رضا علیه السلام فرمود: «اگر مردم کمتر میخوردند (پرخوری نمیکردند)، بدنهایشان نیرومند میشد».
بحار، ج 59، ص 142