کاکتوس و طوطی (1)
مدتی بود که کاکتوس مهمانی نداشت و از بس به دوردست ها خیره شده بود خوابش برده بود. اما اکنون صدای ضعیفی او را آهسته از خواب بیدار کرد.
این بار مسافر خسته و تشنه کاکتوس، یک طوطی زیبا بود.
طوطی تشنه ای که سعی می کرد تشنگی اش را با لمس کردن برگ های خنک کاکتوس کم کند. کاکتوس از دیدن طوطی خوش حال و ذوق زده شد.
طوطی که انتظار نداشت در دل این بیابان موجود زنده ای ببیند با نا امیدی به کاکتوس سلام کرد و گفت: ای درخت عزیز من به امید آزادی از قفس گریخته ام اما اکنون گرفتار این بیابان شده ام و چیزی نمانده از تشنگی بمیرم...
این را گفت و از حال رفت. کاکتوس چند قطره از ذخیره آبی که در برگ هایش داشت را در گلوی طوطی ریخت و او را مدتی زیر سایه گرفت تا سرحال بیاید.
طوطی چشم هایش را باز کرد و با تعجب به کاکتوس نگاهی کرد و گفت مثل اینکه کسی به من آب داد؟
کاکتوس لبخندی زد و گفت هنوز هم آب می خواهی؟
طوطی متعجب پرسید: آیا تو واقعا پیش خودت آب داری آن هم در دل این بیابان؟
این آب را از کجا آورده ای؟
کاکتوس گفت: دوست عزیز من درختی هستم که کم آب می خورم و آب را در برگ هایم برای مسافران تشنه ای چون تو ذخیره می کنم. طوطی از کاکتوس تشکر کرد و گفت آرزو می کنم همیشه سرسبز باشی.
کاکتوس لبخندی زد و گفت: اکنون که آزادی بگو ببینم احساس آزادی چگونه است؟
طوطی تعجب کرد و گفت نمی دانم هنوز فرصت نکرده ام تا بدانم... بعد گفت راستی حال شما درختان چگونه است؟ آیا شما هم احساس آزادی می کنید؟
کاکتوس گفت من هم عاشق آزادی ام اما من آزادی درونی را بیشتر دوست دارم. طوطی منظور کاکتوس را نفهمید و هنوز منتظر شنیدن حرف های بیشتری بود کاکتوس آهی کشید و گفت بگذار داستانی برایت بگویم تا منظورم را بهتر درک کنی.
ادامه دارد........