0

کاکتوس و طوطی

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

کاکتوس و طوطی

کاکتوس و طوطی (1)

کاکتوس و طوطی(1)

 

کاکتوس و طوطی(1)مدتی بود که کاکتوس مهمانی نداشت و از بس به دوردست ها خیره شده بود خوابش برده بود. اما اکنون صدای ضعیفی او را آهسته از خواب بیدار کرد.

این بار مسافر خسته و تشنه کاکتوس، یک طوطی زیبا بود. 

کاکتوس و طوطی(1)طوطی تشنه ای که سعی می کرد تشنگی اش را با لمس کردن برگ های خنک کاکتوس کم کند. کاکتوس از دیدن طوطی خوش حال و ذوق زده شد.

  کاکتوس و طوطی(1)طوطی که انتظار نداشت در دل این بیابان موجود زنده ای ببیند با نا امیدی به کاکتوس سلام کرد و گفت: ای درخت عزیز من به امید آزادی از قفس گریخته ام اما اکنون گرفتار این بیابان شده ام و چیزی نمانده از تشنگی بمیرم...

کاکتوس و طوطی(1)این را گفت و از حال رفت. کاکتوس چند قطره از ذخیره آبی که در برگ هایش داشت را در گلوی طوطی ریخت و او را مدتی زیر سایه گرفت تا سرحال بیاید.

کاکتوس و طوطی(1)طوطی چشم هایش را باز کرد و با تعجب به کاکتوس نگاهی کرد و گفت مثل اینکه کسی به من آب داد؟

کاکتوس و طوطی(1) کاکتوس لبخندی زد و گفت هنوز هم آب می خواهی؟ 

 کاکتوس و طوطی(1)طوطی متعجب پرسید: آیا تو واقعا پیش خودت آب داری آن هم در دل این بیابان؟ 

 این آب را از کجا آورده ای؟

کاکتوس و طوطی(1)کاکتوس گفت: دوست عزیز من درختی هستم که کم آب می خورم و آب را در برگ هایم برای مسافران تشنه ای چون تو ذخیره می کنم. طوطی از کاکتوس تشکر کرد و گفت آرزو می کنم همیشه سرسبز باشی.

 کاکتوس لبخندی زد و گفت: اکنون که آزادی بگو ببینم احساس آزادی چگونه است؟

کاکتوس و طوطی(1)طوطی تعجب کرد و گفت نمی دانم هنوز فرصت نکرده ام تا بدانم... بعد گفت راستی حال شما درختان چگونه است؟ آیا شما هم احساس آزادی می کنید؟ 

کاکتوس و طوطی(1)کاکتوس گفت من هم عاشق آزادی ام اما من آزادی درونی را بیشتر دوست دارم.  طوطی منظور کاکتوس را نفهمید و هنوز منتظر شنیدن حرف های بیشتری بود کاکتوس آهی کشید و گفت بگذار داستانی برایت بگویم تا منظورم را بهتر درک کنی. 

 ادامه دارد........

پنج شنبه 23 آبان 1398  1:27 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:کاکتوس و طوطی

کاکتوس و طوطی(2)

کاکتوس و طوطی  (2)

 

چند سال پیش در کنار رودخانه ای دو درخت زندگی می کردند. یکی از آن دو، درخت میوه و دیگری کاکتوس بود.

درخت میوه اگر چه به خاطر میوه هایش ارزشمند بود اما بسیار پرتوقع و کم طاقت بود. برای اینکه میوه بدهد شرط های زیادی داشت.

اگر نور یا آبش، کم و زیاد می شد بسیار ناله می کرد و غر می زد. بنده خواب و خوراکش بود. تا هوا خوب و خاکش مناسب بود وضع او هم خوب بود.

اما از قضا هوا بد شد و بارش باران آنقدر کم شد که رودخانه خشک شد و خشکسالی در آن منطقه بیداد کرد. درخت میوه اصلا طاقت چنین شرایطی نداشت.

کاکتوس و طوطی  (2)کاکتوس تا مدت ها به خاطر درخت میوه از ذخیره آب و غذایش صرف نظر می کرد و آن را به درخت میوه می بخشید اما این کمک ها هم فایده ای نداشت. چون درخت میوه از ابتدا خودش را خوب نساخته بود. او فقط در شرایطی می توانست سرسبز باشد که همه ی خواسته هایش برآورده شود. عاقبت این وضعیت او را نابود و خشک کرد. 

کاکتوس و طوطی  (2)طوطی از عمق اندوه کاکتوس فهمید که او داستان خود و دوستش را تعریف می کند. پرسید آیا آن کاکتوس خود تو هستی؟

 کاکتوس و طوطی  (2)کاکتوس که بغض کرده بود چاره ای جز سکوت نداشت. 

کاکتوس و طوطی  (2) طوطی گفت به راستی تو طرز فکر مرا راجع به آزادی عوض کردی. وقتی در بیابان سرگردان بودم با خودم فکر می کردم به همان قفس برگردم تا همیشه شام و نهارم آماده باشد.

کاکتوس و طوطی  (2)اما ....  کاکتوس گفت آزادی با ارزش است. اما از آن با ارزشتر این است که از درون احساس آزادی کنی .

کسی که آزادی درونی و معنوی داشته باشد در هیچ قفسی زندانی نخواهد شد و کسی که از درون آزادی نداشته باشد اگر چه در باغ ها پرواز کند باز هم گرفتار خواسته ها و آرزوهایش خواهد بود. 

پنج شنبه 23 آبان 1398  1:27 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها