پیامبر رحمت
یه روز یه دختر ناز ، با موهای طلایی
گفت مامانی کجایی ، میشه پیشم بیایی ؟
صد تا سوال دارم من ، پونصد و شصت تا مشکل !
حل میکنی مامان جون ، سوال این یه خوشگل ؟
گفت که بله قشنگم ، بفرما مهربونم
سوال داری بگو خوب ، ایشاالله من میدونم
گفت مامانی قدیما ، خدا همین جوری بود ؟
یه دونه بود تو دنیا ، یا هر جوری بگی بود ؟
گفت عزیزم قشنگم ، تو عصرِ جاهلیّت
مردم خداشون بُت بود ، بُتای بی خاصیت
می ساختن از چوب و گل ، همون میشد خداشون
می رفتن از تهِ دل ، قربونِ اون بُتاشون
تا اینکه حضرت حق ، داد به ملائک خبر
که واسه اون آدما ، حجّت من رو ببر
بعد هزاران رسول ، آخریشو فرستاد
برای اون آدما ، یه رهبر و یه استاد
اون آقای مهربون ، که احمدِ اسمشون
بُتا رو جمع و جور کرد ، خدا رو داد یادشون
گفت که خدا یکی هست و غیر از اون کسی نیست
هر کی خدا پرسته ، بدونه نُمرَشه بیست
خدا همیشه با ماست ، یه نورِتو تاریکی
نه اومده به دنیا ، نه داره هیچ شریکی
خدا قوی و داناست ، نیاز به هیچکسش نیست
خیلی عزیز و تنهاست ، شبیه اون بگو کیست
خلاصه دختر من ، گوش دادی حرفِ من رو
به پاسخت رسیدی ، گرفتی تو جواب رو ؟
بله مادرِ خوبم ، ممنون از این صحبتا
از اینکه وقت گذاشتی ، برای این پرسشا
الان دیگه فهمیدم ، مامان چه خوبِ حالم
خدا فقط یه دونست ، اونم تو کل عالم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شاعر اهل بیت : علیرضا قاسمی