نویسنده : ژان پل سارتر
مترجم : صادق هدایت
ناشر: انتشارات آزادمهر
«مثل کابوس است، آدم میخواهد به چیزی فکر بکند. آدم دائماً حس میکند که دستآویزی پیدا شد، مفهومی به دست آمد، بعد میلغزد، فرار میکند و دوباره میافتد. به خودم میگویم؛ بعد دیگر خبری نیست.اما نمیفهمم که چه معنی میدهد. گاهی تقریباً میخواهم درک کنم. و بعد دوباره میافتد، باز به فکر دردها و گلولهها و انفجار میافتم. من به تو قول میدهم که پیرو فلسفه مادی هستم؛ دیوانه نشدهام اما مثل اینکه جور در نمیآید. جسد خودم را میبینم؛ البته چندان دشوار نیست ولی من هستم که با چشمهایم آن را میبینم.باید فکرم را جمع کنم...فکر کنم که هیچ چیز را نخواهم دید، و نخواهم شنید و زندگی برای دیگران ادامه پیدا خواهد کرد. آدم طوری ساخته نشده که این طور فکر بکند.»
دیدن اسم ژان پل سارتر به عنوان نویسندهی «دیوار» و همچنین صادق هدایت به عنوان مترجم کافی است تا یکنفس داستان را به پایان رساند. اما دیوار فراتر از اثری صرفاً ادبی است. سارتر همواره معتقد بود که نویسنده در برابر جامعه خویش و خواننده متعهد است و باید فلسفه و فکر خود را از طریق ادبیات منتقل کند. بنابراین کاوش دقیقتر در مورد این اثر او کار بیهودهای نیست. نویسنده در این داستان به کالبدشکافی بخشی از انسان میپردازد و مساله مرگ - در واقع پس از مرگ – را از نزدیک بررسی میکند. آیا انسان صرفاً محدود به جسم مادی اوست. اگر چنین است سرنوشت انسان پس از مرگ چه خواهد بود؟ آیا به ناگهان هستی به نیستی بدل میشود؟
هر چند که سارتر هیچ گاه به طور رسمی به عضویت هیچ حزب کمونیستی درنیامد اما عقاید و اندیشههای بسیار نزدیکی با آنان داشت. اینجاست که نزدیکی فکری خود نویسنده با شخصیتها را درک میکنیم. شخصی که «پیرو فلسفه مادی» است در مقابل این حقیقت که با فرا رسیدن روز اعدام خواهد شد به تناقض ذهنی میرسد و نمیتواند با قاطعیت بگوید چه پیش میآید. او حتی زخمهای حاصل از تیرباران را میتواند حس کند اما پس از آن در یک فضای تاریک معلق میشود که هیچگونه توجیهی برای آن ندارد و حتی در نهایت به صرافت میافتد که «آدمی طوری ساخته نشده که [به] این طور [مسائل] فکر کند.»
در «دیوار» نویسنده خود را درگیر مسائل جانبی نمیکند. آن چه ما از ماجرا میدانیم این است که گروهی – با تفکر مادی – توسط فاشیست ها دستگیر شدهاند و بعد از یک پرسش و پاسخ بسیار کوتاه و البته بدون توجه به آن محکوم به اعدام شدند. در سرداب یک بیمارستان زندانیاند و قرار است صبح روز بعد تیرباران شوند. سوژه اصلی در داستان، مرگ است. شخصیتهای داستان خود را بیش از همیشه به مرگ نزدیک میبینند و متوجه میشوند که دیگر هیچچیز مانند قبل نیست به طوری که حتی یکی از زندانیها به نیمکت دست میکشد و سریع دستش را عقب میبرد شاید تا برای آخرین دفعات حس لامسه خود را درک کند. اشیا و ارتباط خود با آنان را دریابد. البته سارتر در دوران زندگی خود این ارتباط نزدیک با مرگ را تجربه کرده است. چرا که او به عنوان یک فیلسوف خود را متعهد میدید در فجایع روزگار شرکت جوید و این چنین در جنگ جهانی دوم به جبههها رفت و حتی اسارت را هم تجربه کرد. مرگ، خود را هیچ کجا به اندازه میدان جنگ به انسان نزدیک نمیکند.