احمد نمی دانست از کدام طرف باید برود تا به هتل محل اقامتشان برسد. گیج شده بود. همانجا کنار مرقد شیخ حر عاملی نشست تا کمی استراحت کند. گرسنه و خسته بود. ساعت نزدیک هفت صبح بود. حالا دیگر اگر به هتل هم برمی گشت، دیگر صبحانه ای برای خوردن نبود. چون صبحانه را رأس ساعت هفت جمع می کردند. او از سحر بیدار بود و حالا با خستگی تمام یک گوشه از حجره مرقد شیخ حر عاملی نشسته بود و به اتفاقاتی که برایش افتاده بود، فکر می کرد. در همان حال خستگی خوابش برد. این بار اما خواب شیخ بهایی را ندید. چشمهایش را که باز کرد، خانه ای کوچک را دید. درست مثل همان حجره ای که شیخ حر عاملی در آن مدفون شده بود. خانه خیلی حس معنوی عجیبی داشت. احساس امنیت و راحتی در خانه موج می زد. احمد نگاهی به اطراف انداخت. ناگهان در باز شد و یک روحانی بلند و بالا با سینی وارد اتاق شد. قبل از اینکه احمد حرفی بزند، سلام کرد و به احمد گفت: احمد آقا خیلی خوش آمدید. قدم رنجه کردید.
احمد از اینکه آن روحانی اسم او را می داند تعحب کرد. جواب سلام را داد و گفت؟: ببخشید شما اسم من را از کجا می دانید؟ اصلاً شما کی هستید؟
روحانی سینی را جلوی احمد گذاشت و گفت: این که من اسم شما را از کجا می دانم مهم نیست، مهم این است که شما از جایت بلند شوی و آبی به دست و صورتت بزنی و تا قبل از اینکه صبحانه ای که شیخ حر عاملی برایت آماده کرده، از دهان بیفتد، آن را میل کنی.
احمد از جایش بلند شد و به بیرون از حجره رفت. صحن، همان صحن انقلاب بود. وسط صحن هم همان آبخوری که به آن سقاخانه اسماعیل طلایی می گفتند، قرار داشت. به سمت آبخوری رفت تا آبی به صورتش بزند. یکی از خادمها به او گفت: پسرم! این آب برای خوردن سرد شده و نباید با آن دست و صورتت را بشویی. احمد که نمی دانست کجا باید صورتش را بشوید، به سمت درِ خروجی رفت تا شاید آبی برای شستن دست و صورتش پیدا کند. درِ خروجی به بست شیخ طبرسی باز می شد. سمت راست بست هیچ دری نبود، ولی سمت چپ دری بود که روی آن نوشته شده بود «کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی». می خواست وارد کتابخانه شود، ولی در قفل بود. یکی از رهگذران به او گفت: پسرم در ورودی کتابخانه از بست شیخ طوسی است. ناامید از کتابخانه گذشت. جلوتر رفت و از بست به سمت چپ پیچید. تابلوی دانشگاه علوم اسلامی رضوی در ابتدای بست شیخ طبرسی، برایش امیدوار کننده بود. بالاخره وارد دانشگاه شد و به هر ترتیبی که بود، صورتش را شست. هنگام برگشتن کاشی های ورودی صحن انقلاب از بست شیخ طبرسی توجه او را به خود جلب کرد. اما چون گرسنه بود، زیاد آنجا نایستاد و یک راست به سمت حجره شیخ حر عاملی حرکت کرد. وارد که شد، شیخ هنوز منتظر او بود و خودش چیزی نخورده بود. احمد مستقیم پای سینی صبحانه نشست و بسم الله گفت و با ولع تمام شروع کرد به صبحانه خوردن. شیخ اما فقط او را نگاه می کرد و به او لبخند می زد.
احمد پس از صبحانه، تازه یادش آمد که گم شده و اینجا مرقد شیخ حر عاملی بوده نه خانه او. نگاهی به شیخ کرد و پرسید: واقعاً شما شیخ حر عاملی هستید؟ شیخ با لبخند همیشگی پاسخ داد: بله عزیزم.
احمد پرسید: من از معلممان شنیده ام که شما اهل لبنانید. درست است؟ شیخ گفت: بله. من اهل روستای مشغره از توابع منطقه جبع در لبنان هستم.
احمد پرسید: شما شیخ بهایی را می شناسید؟ او هم از اهالی لبنان بوده است؟ شیخ حر عاملی لبخندی زد و گفت: بله. ایشان از علمای بزرگی بودند که قبل از تولد من از دنیا رفتند. البته ایشان بیشتر عمرش را در ایران بوده است و حالا دیگر ایرانی به حساب می آید؛ مثل همین شیخ طبرسی که ایرانی است. احمد اسم شیخ طبرسی را نشنیده بود. پرسید: شیخ طبرسی همان کسی است که این بست به نام اوست؟ شیخ گفت: بله. ایشان از بزرگترین علمای قرن پنجم و ششم هجری قمری بوده است. یک کتاب دارد به نام مجمع البیان که نفسیر قرآن است و آیات قرآن را مفصل تفسیر کرده است.
احمد پرسید: شما در چه رشته ای تخصص دارید؟ شیخ گفت: تخصص داشتم یا دارم. فراموش کردی که من دیگر در این دنیا نیستم؟ من تخصصم در علم حدیث، آن هم احادیث شیعه بوده است. کتابهای حدیثی زیادی هم نوشته ام که مهمترینشان کتاب وسائل الشیعه است. یکی از شاگردانم هم در حدیث شناسی سرآمد بود که شما حتماً او را می شناسید.
احمد با تعجب گفت: کدام شاگرد؟! شیخ حر عاملی گفت: علامه مجلسی را می گویم. او یکی از بهترین شاگردان من بود. کتاب بحارالانوار که بزرگترین کتاب حدیثی شیعه است را او نوشته است.
زمان همینطور می گذشت و احمد سرگرم صحبت با شیخ حر عاملی شده بود. کم کم داشت زمان اذان ظهر فرا می رسید. شیخ به احمد گفت: اگر وضو نداری، بهتر است بروی و وضو بگیری تا نماز بخوانیم. احمد دوباره به دانشگاه رضوی رفت و آستینهایش را بالا داد تا وضو بگیرد. شیر آب را باز کرد. مشتش را از آب پر کرد و بالا آورد. همین که آب را روی صورتش ریخت، تمام بدنش خیس شد. ناگهان چشمانش را باز کرد و دید خواهرهایش به اتفاق پدر و مادر روی سرش ایستاده اند. مریم یک بطری آب در دست داشت که نصف آن خالی شده بود. فاطمه با خنده گفت: شیخ بهایی کم بود، حالا اومدی خونه شیخ حر عاملی خوابیدی؟ همه با هم زدند زیر خنده. احمد مات و مبهوت نگاهشان می کرد و نمی دانست آنهایی که دیده بود، در خواب بود یا در بیداری. نمی دانست الان خواب است یا بیدار. پدر دستش را گرفت و بلندش کرد و گفت: پاشو پسرم. پاشو که امروز ما رو از همه چیز انداختی. پاشو بریم که باید برای بازدید از کتابخانه مرکزی آستان قدس آماده بشیم.