داستان کودکی امام حسن و امام حسین (ع)

نام های آشنا
1 0

 

فاصله‌ی سِنی حسن و حسین (ع) کمتر از یک سال بود. آن‌ها یکی پس از دیگری راه رفتن و حرف زدن را یاد گرفتند و کم‌کم به میان مردم رفتند. مردم مدینه اخلاق و ادب و مهربانی آن‌ دوکودک را در کوچه و مسجد و بازار می‌دیدند و حسرت می‌خوردند که چرا فرزندانی مانند ایشان ندارند.

پیامبر خدا (ص) حسن و حسین(ع) را بسیار دوست داشتند و می خواستند که همه ی مردم از علاقه‌شان به آن‌ها با خبر شوند. بنابراین پیش چشمِ مردم به آن‌ها محبت می‌کرد. آن دو را روی پایش می‌نشاند و نوازش می‌کرد، صورتشان را می‌بوسید و گاهی آن‌ها را بر دوش خود سوار می‌کرد. هنگامی که آن دو به مسجد می‌آمدند، پیامبر خدا(ص) سخنش را قطع می‌کرد، از منبر پایین می‌آمد و آن‌ها را در آغوش می گرفت .

هدف پیامبر خدا(ص) این بود که مردم دو فرزند او را دوست داشته باشند و هرگز از آن‌ها جدا نشوند. او حسن (ع) و حسین (ع) را به یک اندازه دوست داشت؛ ولی هنگامی که درباره‌ی حسین(ع) حرف می‌زد، کلامش رنگ و بوی غم می‌گرفت و نام‎هایی را به زبان می‌آورد که برای مردم ناآشنا بود.

روزی، پیامبر (ص) همراه تعدادی از یاران از کوچه‌ای می‌گذشت که چند پسربچّه در آن بازی می‌کردند. همین که چشم پیامبر (ص) به یکی از آن‌ها افتاد، به سویش دوید و او را بغل کرد. روی زانو نشست و پسرک را بوسید، بر سرش دست کشید و با او مهربانی کرد.

5d6f281bef1aa.jpg

همراهان آن حضرت دلیل این کارش را پرسیدند. او پاسخ داد: «چند روز پیش این کودک را در حال بازی با حسین (ع) دیدم و از رفتارش پی بردم که فرزندم را دوست دارد. پس به خاطر دوستی‌اش با حسین (ع) به او علاقه‌مند شدم».

پس بی‌درنگ به حاضران گفت: «جبرائیل خبر داد که این کودک در کربلا از یاران فرزندم حسین(ع) خواهد بود».

همراهان پیامبر خدا نمی‌دانستند کربلا کجاست و در آن‌جا چه روی خواهد داد. آن‌ها از این حرف پیامبر خدا(ص) تعجّب کردند، ولی چیزی نگفتند.

پیامبر خدا (ع) چند بار دیگر هم این نام را بر زبان آورد. یک‌بار، زمانی بود که تعدادی از مسلمانان در کنار آن حضرت به سفری رفته بودند،ناگهان در جایی ایستاد و قطره‌‌های اشک از چشمش جاری شد.

آن‌گاه به همراهانش رو کرد و گفت: «هم‌اکنون، جبرائیل درباره‌ی سرزمینی به نام کربلا با من حرف زد که فرزندم حسین (ع) در آن‌جا کشته می‌شود. این سرزمین در حوالی رود فرات قرار دارد».

5d6f2801ef560.jpg

همسفران پیامبر خدا (ص)باور نمی‌کردند که فرزند عزیز پیامبر کشته شود. پس با تعجّب پرسیدند:

«چه کسی او را می‌کشد»؟

پیامبر خدا(ص) گفت: «یزید!...»

آن‌ها به یکدیگر نگاه کردند و به فکر فرو رفتند. آن حضرت می‌دانست که آن‌ها یزید را نمی‌شناسند. چون او هنوز به دنیا نیامده بود.

او همچنین می‌دانست که آن‌ها کربلا را هم نمی‌شناسند؛ ولی این نام‌ها را به زبان می‌آورد، گویی از این کار هدفی را دنبال می‌کرد.