0

آزاده‌ای که برای عید دیدنی به دیدار خدا رفت

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

آزاده‌ای که برای عید دیدنی به دیدار خدا رفت

«زهرا بیدکی‌نژاد» گفت: یازدهم فروردین بود، آقا رضا حالش خوب نبود و چیزی نمی‌توانست بخورد؛ برادرم را نسبت این موضوع مطلع کردم و آقا رضا را به بیمارستان شهدای تجریش بردیم؛ پزشک معالجش گفت که از ناحیه شکم و سینه وی باید عکس گرفته شود؛ برادرم، زیر بغل آقا رضا را گرفته و به اتاق مربوطه بردند؛ در حال عکس‌برداری زیر دستگاه، در آغوش داداشم، پر کشید و رفت.

 

تا شهدا: رزمندگان، جانبازان و آزادگان از مهم‌ترین سرمایه‌های مادی و معنوی انقلاب اسلامی محسوب می‌شوند؛ چرا که آن‌ها آگاهی بیشتری نسبت به حوادث انقلاب اسلامی و توطئه‌های دشمنان این مرز و بوم دارند.

یکی از راه‌های شناخت انقلاب اسلامی و اهداف والای آن، مطالعه زندگی‌نامه، سبک زندگی و حماسه‌آفرینی‌های شهدا، رزمندگان، جانبازان و آزادگان است؛ آزادگان حتی حاضر شدند که شکنجه را به جان بخرند، اما به رهبر خود توهین نکنند.

آزاده و جانباز شهید «رضا محمدحسینی» جزو آن دسته از مرد‌هایی بود که وقتی شکنجه‌گر بعثی به او گفت که «به رهبرت توهین کن»، مقابل آن فرد که یک سر و گردن از خودش بلندتر بود، ایستاد و پاسخ داد «مگر تو به رهبرت اهانت می‌کنی که من این کار را بکنم» و به دنبال این حرف، خیلی کتک خورد.

همچنین وقتی حجت‌الاسلام «ابوترابی» اعلامیه‌ای علیه «صدام» نوشت که توسط اسرای بازداشتگاه منتشر و با هجوم نظامیان بعثی روبه‌رو شد، آقا رضا، یاران و همرزمان را به سکوت جهت پنهان کردن هویت ایشان دعوت کرد و خود مسئولیت این امر را به عهده گرفت؛ لذا بازداشت و پس از تحمل شکنجه‌های مختلف، به اداره استخبارات بغداد منتقل شد. وی در دادگاه مورد محاکمه قرار گرفت و به ۱۷ سال زندان محکوم شد؛ با این اوصاف پس از بازگشت آزادگان به وطن، آقا رضا به زندان عراق منتقل شده و به عنوان زندانی سیاسی در حبس به سر برد.

همسر این شهید والامقام درباره لحظه شهادت وی گفته است: صبح شد؛ در حالش تغییری صورت نگرفته بود، برادرم را نسبت این موضوع مطلع کردم. وی به منزل ما آمد و به اتفاق خواهر شوهرم، آقا رضا را به بیمارستان شهدای تجریش بردیم؛ پزشک معالجش گفت که از ناحیه شکم و سینه وی باید عکس گرفته شود؛ برادرم، زیر بغل آقا رضا را گرفته و به اتاق مربوطه بردند؛ در حال عکس‌برداری زیر دستگاه، در بغل داداشم، پر کشید و رفت؛ همیشه قسمتی از حکمت هفتاد و هفتم نهج‌البلاغه، ورد زبانش بود «آه مِن قلَّةِ الزَّاد».

 

آزاده‌ای که برای عید دیدنی به دیدار خدا رفت

به بهانه بیست و نهمین سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی، خبرنگار دفاع‌پرس به گفت‌وگو با «زهرا بیدکی‌نژاد» همسر این شهید والامقام نشست، که پس از مطالعه قسمت اول و قسمت دوم این گفت‌وگو، ماحصل قسمت سوم آن را در ادامه تقدیم نگاه‌تان می‌کنیم.

فقط آقا رضا بیاد

در زمستان سال ۱۳۸۷ به سر می‌بردیم، آقا رضا فقط به اندازه یک دور زدن در اتاق از جایش بلند می‌شد و دوباره می‌خوابید. به من می‌گفت که «مراقب پسرمان و خودت باش»؛ انگار می‌دانست که می‌خواهد از پیش ما برود؛ ولی نمی‌خواست چیزی بگوید. گذشت تا این‌که در اوایل روز‌های عید خواب مادرش که به رحمت خداوند رفته بود را دیدم. وی رو به آقا رضا کرد و گفت: «کارهایت را انجام بده که می‌خواهیم به عید دیدنی برویم».

من گفتم که «من و فرزندمان هم بیاییم؟».

گفت: «نه، فقط آقا رضا بیاد».

خداوند، گلش را چید و با خود برد

یازدهم فروردین بود، آقا رضا حالش خوب نبود و چیزی نمی‌توانست بخورد؛ خواهرش به دیدنش آمده و شب را در کنار ما سپری کرد؛ من کنار بستر آقا رضا نشسته بودم و احساس می‌کردم که می‌خواهد خانواده خود را ترک کند؛ گرچه فکر نمی‌کردم این جدایی جدی باشد؛ زیرا چندین مرتبه به چنین حالتی دچار شده بود؛ اما بهبودی‌اش را به دنبال داشت.

صبح شد؛ در حالش تغییری صورت نگرفته بود، برادرم را نسبت این موضوع مطلع کردم. وی به منزل ما آمد و به اتفاق خواهر شوهرم، آقا رضا را به بیمارستان شهدای تجریش بردیم؛ پزشک معالجش گفت که از ناحیه شکم و سینه وی باید عکس گرفته شود؛ برادرم، زیر بغل آقا رضا را گرفته و به اتاق مربوطه بردند؛ در حال عکس‌برداری زیر دستگاه؛ در بغل داداشم، پر کشید و رفت؛ همیشه قسمتی از حکمت هفتاد و هفتم نهج‌البلاغه، ورد زبانش بود «آه مِن قلَّةِ الزَّاد».

من در راهروی بیمارستان بودم که متوجه شدم پرستار‌ها و دکتر‌ها از خود بی خود شدند و می‌گفتند «احیایش کنید» سریع به یک اتاق انتقالش دادند؛ خیلی سعی کردند که همسرم را به آغوش خانواده‌اش بازگردانند؛ اما نشد. در آن لحظه انگار تمام دنیا روی سرم خراب شده بود؛ همه وجودم را از دست دادم.

برادرم از بیمارستان، خانواده خودمان و خانواده آقا رضا را نسبت به این موضوع مطلع کردند.

 

آزاده‌ای که برای عید دیدنی به دیدار خدا رفت

دلتنگی فرزند

به همراه خانواده‌ام و خانواده آقا رضا که لباس مشکی به تن داشت، از بیمارستان به خانه آمدیم؛ حالم اصلاً خوب نبود، خیلی گریه کرده بودم. پسرم هفت سالش بود؛ در حالی که بغضی در گلو داشت، به طرفم آمد و پرسید «مامان، بابام کو؟».

گفتم «بابا بیمارستان است، خوب بشه، میاد خونه» گفت: «مامان من فهمیدم که بابام رفته پیش خدا».

زمانی که پزشکان کالبد ایشان را جهت جویا شدن علت شهادت شکافتند، متوجه شدند مشکل به معده‌اش برمی‌گشت؛ صبح که بیدار می‌شد، یک استکان چای می‌خورد؛ من با تمام وجودم غذا درست می‌کردم؛ اما می‌گفت که «نمی‌توانم بخورم»، مگر یک تا ۲ قاشق آن هم به خاطر من، تا گفته باشد که به زندگی‌اش علاقه‌مند است.

پیکر آقا رضا ۲ روز در سردخانه نگه داشته شد تا اقوام از شهرستان بیایند؛ تا این‌که روز سیزدهم فروردین در کنار پسرم، در قطعه ۴۵ بهشت زهرا (س)، همسرم را به آغوش خاک سپردیم.

در این بین یکی از برادرهایم مخالف این مسئله بود که فرزندم در زمان خاکسپاری پدرش، وی را ببیند؛ اما برادر دیگرم موافق بود و گفت: «او باید قبول کند که پدرش نیست».

فرزندمان کلاس اول بود و بعد از شهادت پدرش، ۲ تا سه هفته به مدرسه نرفت؛ چراکه می‌ترسید خانه را ترک کند و من هم مثل پدرش از این دنیا بروم؛ لذا برای اینکه آرامش را به او برگردانم، با خودش به مدرسه رفته و سر کلاس، روی نیمکتی می‌نشستم تا بتواند به تمام درس‌ها و تکالیفش رسیدگی کند.

با حضورم در کلاس، توجه دانش‌آموزان را نسبت به خود جلب کرده بودم؛ به ذهنم خطور کرد از این به بعد بیرون از در کلاس منتظر پسرم بمانم. او را از تصمیم خود آگاه کردم و وی هم پذیروفت.

با این اوصاف مدتی بعد با شهادت پدرش کنار آمد؛ اما برایش آسان نبود؛ حتی جدا شدن از من هم برایش سخت بود؛ در حال حاضر هم او را همراهی می‌کنم؛ البته تا مدرسه؛ به یکدیگر وابسته شده‌ایم.

 

آزاده‌ای که برای عید دیدنی به دیدار خدا رفت

لحظه‌های پدر و فرزندی

یک‌بار پای فرزندم دچار سوختگی شده بود و گریه می‌کرد؛ مهمان داشتیم و من هم امکان اینکه مداوایش کنم را نداشتم، همسرم گفت: «بچه را ساکت کن؛ ناراحت می‌شم وقتی گریه می‌کند» بلافاصله بغلش کردم و بردمش در اتاقی و به درمانش پرداختم.

زمان‌هایی که پسرمان در حال و هوای کودکی‌اش تحرک داشت، آقا رضا مراقب بود تا وی روی زمین نیافتد. وقتی هم می‌خوابید دور تا دورش را بالش می‌چید.

حقش نبود با او این‌گونه رفتار کنند

مسئولین مربوطه آقا رضا را به این دلیل که درصد جانبازی‌اش کمتر از ۷۰ درصد است، شهید محسوب نکرده و می‌گویند متوفی است؛ اما قطعا وی در پیشگاه الهی به‌عنوان شهید شناخته شده است. در رابطه با این موضوع من و جمعی دیگر از خانواده‌های شهدا اعتراض کردیم؛ اما به ما پاسخ دادند که فقط طبق قانون عمل می‌کنیم.

آقا رضا بعد از آن‌که به وطن برگشت، جهت رسیدگی به جراحاتی که توسط دولت عراق متحمل شده بود، به مدیریت امور ایثارگران نزاجا مراجعه کرد تا برایش کمیسیون پزشکی تشکیل دهند و در تست پزشکی که از وی به عمل آوردند، مشخص شد که از ناحیه پای چپ، معده، اعصاب، چشم، گوش و دندان‌ها بر اثر ضرب و شتم نیرو‌های بعثی دچار ضایعه شده و این موضوع در پرونده پزشکی‌اش هم قید شده است؛ ضمن آن‌که وی به همراه چند تن از دوستانش؛ هر کدام به مدت سه سال، در یکی از زندان‌های انفرادی عراق به سر می‌بردند.

با ذکر این دلایل نمی‌دانم چرا همسرم را شهید محسوب نکردند؛ کسی که برای مملکتش جان‌فشانی کرده و ۱۰ سال در اسارت و زیر شکنجه‌های دشمن به سر برده است؛ حقش نبود با او این‌گونه رفتار کنند.

«رضا محمدحسینی» از زبان نویسنده کتاب «ما هشت نفر»:

جا دارد از مرحوم «رضا محمدحسینی» که به نام «رضا قصاب» معروف بود، یادی کنم. راهنمایی‌ها و توجه وی به «ما هشت نفر» در دوره محکومیت، هیچ‌گاه از خاطرمان پاک نخواهد شد. او حق بزرگی به گردن همه ما دارد. تحت راهنمایی‌های وی بود که توانستیم در قلب زندان وحشت عراقی‌ها، محیطی امن برای خود فراهم آوریم. این کتاب را به او تقدیم می‌کنم که همیشه با این جمله معروف خود «این نیز بگذرد» باعث گذران آسان زندگی در زندان‌های بغداد برای همه ما شده بود. بله همان‌گونه که سختی‌های دوران اسارت و محکومیت در زندان‌های بغداد گذشت؛ «این نیز بگذرد».

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

سه شنبه 29 مرداد 1398  6:04 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها