0

داستان عید غدیر قشنگه

 
hosinsaeidi
hosinsaeidi
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1394 
تعداد پست ها : 23615
محل سکونت : کرمانشاه

داستان عید غدیر قشنگه

داستان عید غدیر قشنگه

عید غدیر قشنگه

عید غدیر قشنگه

مامان گفت: «علی جان صبح شده. عید غدیر است : عید امامت امام علی(علیه السلام) . باید برویم عید دیدنی . زود بیدار شو. 
علی با خوش حالی از جایش بلند شد و گفت: «جانمی جان! عیدی هم می گیرم؟ » مامان با مهربانی گفت: « بله؛ اما اگر دیر برسیم، ممکن است عیدی ها تمام شوند. 
علی با عجله دوید، دست و صورتش را شست، صبحانه خورد، آماده شد و لبخندزنان گفت: «حالا عید دیدنی کجا می رویم؟» مامان همان طور که با عجله آماده می شد، جواب داد: «خانۀ بی بی خانم، همسایۀ روبه رویی، بعد هم خانۀ عموسید که سر کوچه مغازه دارد؛ بعدش هم خانۀ چند نفر دیگر که شما نمی شناسی .
علی با تعجب گفت: «چرا فقط خانۀ بعضی ها می رویم؟» بابا که تازه ماشینش را تمیز کرده بود و آمده بود توی اتاق، گفت: «عید غدیر، همه به دیدن سیدها و بی بی ها می روند؛ چون آن ها از نسل پیامبر(صلّی الله علیه وآله وسلّم) و دوازده امام (علیهم السلام) هستند، مردم به دیدنشان می روند و عید امامت را به آن ها تبریک می گویند و از آن ها عیدی می گیرند.
علی لبخندی زد و گفت: «پس برای همین بی بی خانم این قدرمهربان است؛ چون از نسل پیامبر است. چند دقیقه بعد، مامان و بابا همراه علی، به خانۀ بی بی خانم رفتند.

5d579da6a255f.jpg

خانۀ بی بی خانم حسابی شلوغ بود. کلی مهمان آمده بود خانه اش. یک سفرۀ بزرگ هم وسط اتاق پهن بود که پر بود از شیرینی و شکلات. علی چند تا شیرینیِ خوش مزه خورد و آخر سر هم، از بی بی یک اسکناس نو و یک بسته شکلات عیدی گرفت. توی خانۀ عموسید و بقیه هم همین طور بود : پر از مهمان و شیرینی و شکلات و عیدی.
عیددیدنی ها که تمام شد، دیگر ظهر شده بود.

***

ماشین بابا به طرف خانه راه افتاد. توی راه، به خیابانی رسیدند که حسابی شلوغ بود. علی گفت: «بابا چه خبر شده؟ شاید تصادف شده؟» بابا لبخندزنان گفت: «نه پسرم، دارند با بستنی از مردم پذیرایی می کنند.» بعد هم شیشۀ پنجرۀ ماشین را پایین کشید. مرد جوانی همان جور که با مهربانی به همه لبخند می زد و عید را تبریک می گفت، بین ماشین ها ایستاده بود و بستنی پخش می کرد. سه تا بستنی هم به بابا داد و گفت: «بفرمایید دهانتان را شیرین کنید. عیدتان مبارک!» علی که خیلی بستنی دوست داشت، با خوش حالی بستنی اش را خورد. بستنی اش مزۀ زعفران می داد و خوش رنگ و خوش مزه بود: شیرینِ شیرین. دهان علی حسابی شیرین شد.

***

علی و مامان و بابا به خانه برگشتند. بعد از ناهار، بابا گفت: «خب پسرم، زود آماده شو تا برویم.» علی با تعجب گفت: «مگر عیددیدنی ها تمام نشده؟» بابا همان طور که کتش را می پوشید، گفت: «چرا پسرم. می رویم جشن عید. توی مسجد محله برای عید غدیر جشن گرفته اند.» علی از خوش حالی بالا و پایین پرید و گفت: «جانمی جان، جشن! الان آماده می شوم تا زودتر برویم.»
مسجد حسابی شلوغ بود. همۀ اهل محل آمده بودند. سرود زیبایی از بلندگوی مسجد پخش می شد. جشن بزرگی بود و به همه خیلی خوش گذشت. آخر جشن، مجریِ برنامه گفت: «حالا، هرکسی اسمش علی است، دستش را بلند کند.» یک عالمه دست توی هوا بلند شد. مجری برنامه هم یکی یکی همۀ علی ها را صدا زد و هدیه های قشنگی به آن ها داد. علی هم یک سجادۀ قشنگ هدیه گرفت.
توی راه، برگشتن به خانه، علی سجاده اش را توی دستش گرفته بود و دل توی دلش نبود که زودتر شب شود و روی سجاده قشنگ و جدیدش نماز بخواند. او به سجادۀ قشنگش نگاه می کرد و توی دلش می گفت: «چه روز خوبی بود، چه عید خوبی بود، چه جشن قشنگی بود!

سه شنبه 29 مرداد 1398  11:34 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها