نذری عید
صبح شده بود و یاسین کوچولو هنوز تو رختخواب بود.اما نمی تونست بخوابه چون مامان تو آشپزخونه سر صدا به پا کرده بود.یاسین مجبور شد از تخت خواب بلند بشه و یک راست به سمت آشپزخونه راه افتاد .هنوز گرمای خواب توی چشماش بود که دید مامان کلی وسیله روی میز وسط آشپز خونه گذاشته . باتعجب پرسید :مامان اینجا چه خبره؟
مامان جواب داد :مقداری مواد غذایی میذارم کنار تا ببرم خونه مادر بزرگ .
یاسین که کنجکاویش چند برابر شده بود دوباره گفت مگه چه خبره ؟
مامان که میدونست سوالات یاسین تمامی نداره دستشو گرفت نشوند روی صندلی و جواب داد: مادربزرگ و پدر بزرگ هر سال برای عید غدیر دیگ نذری به پا میکنن ماهم امسال تواین ثواب شریک شدیم مقداری خوراکی مورد نیاز رو خریدم که به خونه مادر بزرگ ببریم.حالا پاشو لباساتو بپوش تا باهم بریم اونجا.
یاسین هم تند تند آماده شد تاهرچه زودتر خودشو برسونه خونه مادربزرگ. وقتی رسیدن مثل همیشه نبود. دم در خونه آبپاشی شده بود ریسه های برق و گلدونهای شمعدونی و حسن یوسف چیده شده بود . یاسین از تعجب دوان دوان خودشو به خونه رسوند .ناگهان دید چند دیگ روی پایه های اجاق در حال پختن نذری هستند واز سر دیگها بخار بلند میشه.یاسین خیلی خوشحال شده بود وبه سمت پله ها رفت که دید مادربزرگ با یک سینی بزرگ پراز ظرف از پله ها پایین میاد سلام کرد و گفت : منم بیام کمک؟
مادر بزرگ جواب داد :علیک سلام پسر گلم ، بله بیا پیش خودم کمک کن.
مادر بزرگ یک سینی کوچک به یاسین داد و دوتا کاسه نذری گذاشت توش و گفت : بیا مادر اینو ببر دم در با دایی بین همسایه ها پخش کنین.
یاسین از سر ذوق یک چشم گفت وپیش دایی رفت .
یاسین خیلی خوشحال بود که در روز عید غدیردر شادی پدر بزرگ و مادر بزرگ شریک بود.