تا شهدا: سید که نبود! اما به او میگفتیم «سید شجاع»، یعنی آقا شجاع. آنجا هر کدام از نگهبانها میشدند «سیدی». الکی میگفتیم سیدی عدنان، سیدی عبد، سیدی نوفل، ولی در دلمان هزار بار فحششان میدادیم. چه کسی از نگهبان زندانش خوشش میآید که ما خوشمان بیاید؟! آنهم در غربت عراق، وقتی زبان یکدیگر را هم نمیفهمیدیم، وقتی آنها برادرهای ما را کشته بودند و ما برادرهایشان را... .
ولی سید شجاع فرق میکرد. همه دوستش داشتیم. یعنی خیلی قبل از اینکه به اردوگاه منتقل شود، بچههای مجروح تعریفش را کرده بودند. هم او، هم گروهبان محمدعلی که هیچ وقت او را ندیدم. شبها میآمدهاند سراغ مجروحها ودر همان بیمارستان زخمهایشان را میشستند. برایشان غذا میآوردند، سر بچهها را در بغل میگرفتند و دلداریشان میدادهاند که «جنگ تمام میشود.»
عبدالکریم که عربی را در حوزه خوانده بود و میتوانست راحت با آنها گفتوگو کند، بیشتر رفیقشان شده بود. سید شجاع حتی آخر شبها رادیو عربی ایران را میگرفت و اخبارش را پنهانی به عبدالکریم میگفت. کاری که با خبر شدن استخباراتیهای عراقی ممکن بود به قیمت جان خود او و خانوادهاش تمام شود.
هر مجروح یا بیماری از بیمارستان برمیگشت سراغ شجاع را میگرفتیم. هنوز سالم است؟ هنوز کمک بچهها میکند؟ هنوز اخبار را یواشکی میدهد؟ هنوز نمیترسد؟! باورمان نمیشد سید شجاع منتقل شود به داخل اردوگاه؛ که شد؛ و کاش نمیشد! چقدر خوشحال شده بودیم. یک نفر آمده که درکمان میکند. یکی آمده که ما را نمی زد!، یعنی اگر مجبور هم میشد بزند از ته دل و محکم نمیزدمان؛ و ما از زدنش هم کِیف میکردیم! آخر شب حرفهایمان را گوش میکرد. گاهی میخندید. آرام بود و کم صحبت و مهربان. او بیشتر از اینکه شجاع باشد انسان بود و این غنیمت بسیار بزرگی بود. ما این را خوب میدانستیم.
اما اتفاقات همیشه همانجور که دوست داریم پیش نمیروند. هیچکس فکر نمیکرد سید شجاع بشود دشمنمان، اما شد! حکایت آموزنده و مهمی برایم بود. چطور میشود یک دوست دلسوز را تبدیل کرد به یک غریبه، چطور میشود یک صورت خندان را تبدیل کرد به صورتی خشمگین. چطور میشود یک انسان را زیر و رو کرد و از انسانیتاش آزرد.
متن بالا برگرفته شده از خاطرات «رحیم قمیشی» از یکی از نگهبانان بعثی به نام «سید شجاع» است که در صفحه مجازی خود منتشر کرده است. در ادامه خاطره ورود این نگهبان به اردوگاه را از زبان این آزاده میخوانید:
سید شجاع که بود؟
صورتش گِرد بود و چشمهایش ریز. پیشانی کشیدهای داشت و موهایش که از زیر کلاه دایرهای شکلش آمده بودند بیرون مجعد بودند. صورت گرد همیشه لُپهای قشنگ و برآمدهای هم باید داشته باشد که برای شجاع هم همینطور بود.
شکمش از بسیاری نگهبانهای دیگر بزرگتر بود و لباسهای خاکی رنگ نظامی عراقی اصلا به او نمیآمد. با اینکه حدود ۲۴ یا ۲۵ سال بیشتر نداشت، اما خیلی جا افتاده بود. وقتی عربی حرف میزد حس میکردم معلم عربی دوران دبیرستانم است!
آنقدر در مورد خوبیها و مهربانیهایش در بیمارستان شنیده بودم که حق داشتم فکر کنم اصلا او فرستاده خداست! حتی وقتی ادای نگهبانهای سختگیر را در میآورد و دستور محکمی میداد باز هم خندهام میگرفت. معلوم بود ته دلش برای ما میسوزد.
نزدیک به دو سال از اسارت و مفقودی ما گذشته بود و هنوز یک نگهبان که بتوانیم به او اعتماد کنیم ندیده بودیم، حالا میدیدیم. چقدر هیجان انگیز بود.
زندان انفرادی را خودمان ساختیم
شک ندارم سید شجاع با دیدن اردوگاه غافلگیر شده بود. نگاه متعجب و پرسشگرانهاش همین را میگفت. آسایشگاهی که ظرفیتاش حداکثر ۴۰ نفر بود حالا ۱۲۰ نفر جا گرفته بودیم. یادم هست هنوز هوا گرم نبود که شجاع به اردوگاه منتقل شده بود، حتما میتوانست حدس بزند تابستان چه خواهد شد آنجا! بیچاره نمیدانست ما با همین شلوغی بیشتر حال میکنیم. ما کمترین چیزی که اذیتمان میکرد کمبود جا و غذا و کتکهای اسارت بود. میدانم باورش برای او هم سخت بود. خیلی چیزهای دیگر از درون میسوزاندمان که گفتن نداشت و البته یاد خدا همیشه آراممان میکرد.
چند روزی بود به همراه محمد فریمانی که بنّای قابل و بسیار صبور و خوشاخلاقی بود و مرتضی سیاه و چند نفر از بچههای بند یک، برای بیگاری و ساختن ساختمان کوچکی میرفتیم بین بند دو و سه کار میکردیم. نقشهاش را داده بودند و ما فقط باید پیادهاش میکردیم. نمیدانستیم قرار است آنجا چه بشود. محل خیلی کوچکی بود که راهرو خیلی خیلی باریکی داشت و چهار اتاق خیلی خیلی کوچک. دقیقا شبیه دستشویی. البته بدون امکانات دستشویی. همهاش را با سیمان سیاه درست میکردیم. دلگیر و تنگ و خفه بود. میگفتیم شاید انباری بشود.
روزهای آخر فهمیدیم آنجا قرار است انفرادی اردوگاه باشد. فکر نمیکردیم روزی خودمان مهمانش بشویم و گر نه حتما کمی اتاقها را بزرگتر میکردیم.
وقتی شنیدم شجاع به داخل اردوگاه منتقل شده لحظه شماری میکردم برگردم بند تا او را ببینم. میدانستم او خبرهایی از جبهه دارد که ما نداریم. خبرهای واقعی.
روش ایرانیها در اسیرداری «محبت» است
راستش آن موقعها ما بیشتر از اینکه به فکر تبادل باشیم به فکر پیروزی رزمندگان بودیم. اینکه نیروهای ایران میآیند همان نزدیکی اردوگاه. نگهبانها دستهایشان را بالا میبرند. بعد ما خندهکنان بیرون میآییم. نمیگذاریم حتی به روی همان نگهبانهایی که کتکمان میزدند کسی دست بلند کند. ما به نگهبانها بارها گفته بودیم روش ما ایرانیها محبت است. حتی وقتی کسی اسیرمان باشد.
حتما شجاع را میگفتیم تو اصلا از نگهبانها جدایی... تو از خودمانی! چقدر شجاع آن روزها با ما هم میخندید. آرزو بود دیگر. ما با همین آرزوهایمان زنده بودیم.
میدانستیم خیلی باید مواظب باشیم دردسری برای شجاع درست نکنیم. یک شک و یا یک گزارش میتوانست جانش را به خطر بیندازد. حتما خودش هم میدانست، ولی همه این را نمیدانستند.
ادامه دارد...